←مقدمه
(←مقدمه) |
|||
خط ۱۷: | خط ۱۷: | ||
چون همین [[آیات]] را برای [[هشام بن عاص]] فرستادند، بر شتر خود نشست و رهسپار مدینه شد و دیگر بار [[مسلمانی]] گرفت. به [[روایت]] [[ابن هشام]]، [[رسول خدا]] در [[مدینه]] گفت: کیست برود [[عیاش بن ابیربیعه]] و [[هشام بن عاص]] را بیاورد؟ [[ولید بن مغیره]] گفت یا [[رسول الله]]، من این خدمت را انجام میدهم. ولید، راه [[مکه]] را در پیش گرفت و پنهانی وارد مکه شد. پس به زنی برخورد که خوارکیای میبرد. از وی پرسید: کجا میروی؟ گفت: نزد این دو [[زندانی]] میروم و مرادش عیاش و هشام بود. ولید دنبال آن [[زن]] را گرفت تا جای آن دو را که اطاقی بیسقف بود [[شناخت]]. شبانه از دیوار آن بالا رفت و سنگی زیر بندهای آن دو گذاشت و با [[شمشیر]] بندها را برید. بدین جهت، شمشیر او را ذوالمروه میگفتند. سپس آن دو را بر شتر خود سوار کرد و خود به دنبال شتر میشتافت تا وارد مدینهشان کرد. | چون همین [[آیات]] را برای [[هشام بن عاص]] فرستادند، بر شتر خود نشست و رهسپار مدینه شد و دیگر بار [[مسلمانی]] گرفت. به [[روایت]] [[ابن هشام]]، [[رسول خدا]] در [[مدینه]] گفت: کیست برود [[عیاش بن ابیربیعه]] و [[هشام بن عاص]] را بیاورد؟ [[ولید بن مغیره]] گفت یا [[رسول الله]]، من این خدمت را انجام میدهم. ولید، راه [[مکه]] را در پیش گرفت و پنهانی وارد مکه شد. پس به زنی برخورد که خوارکیای میبرد. از وی پرسید: کجا میروی؟ گفت: نزد این دو [[زندانی]] میروم و مرادش عیاش و هشام بود. ولید دنبال آن [[زن]] را گرفت تا جای آن دو را که اطاقی بیسقف بود [[شناخت]]. شبانه از دیوار آن بالا رفت و سنگی زیر بندهای آن دو گذاشت و با [[شمشیر]] بندها را برید. بدین جهت، شمشیر او را ذوالمروه میگفتند. سپس آن دو را بر شتر خود سوار کرد و خود به دنبال شتر میشتافت تا وارد مدینهشان کرد. | ||
ابن اسحاق میگوید: [[عمر بن خطاب]] و برادرش زید بن خطاب و [[عمر]] و عبدالله، پسران سراقة بن معتمر (ریاحی [[عدوی]]) و [[خنیس بن حذافة سهمی]]، شوهر [[حفصه]]، | ابن اسحاق میگوید: [[عمر بن خطاب]] و برادرش زید بن خطاب و [[عمر]] و عبدالله، پسران سراقة بن معتمر (ریاحی [[عدوی]]) و [[خنیس بن حذافة سهمی]]، شوهر [[حفصه]]، دختر عمر و سعید بن [[زید بن عمرو بن نفیل]] و [[واقد بن عبدالله]] تمیمی حلیفشان و [[خولی بن ابی خولی]] و مالک بن ابی [[خولی]] (از [[قبیله بکر بن وائل]])، دو حلیفشان و چهار پسر بُکیر، [[ایاس]]، [[عاقل]]، عامر و خالد و حلفایشان از [[بنی سعد]] بن لیث، همگی در محله [[قبا]] در میان [[قبیله]] [[بنی عمرو بن عوف]] بر [[رفاعة بن عبدالمنذر]] بن زنبر وارد شدند. [[طلحة بن عبیدالله تیمی]] و [[صهیب بن سنان]] در خانه [[خبیب بن اساف]] که به قول واقدی، هنوز [[مشرک]] بود و [[اسلام]] وی تا رفتن رسول خدا به [[جنگ بدر]] به تأخیر افتاد و به قولی، [[طلحه]] در خانه [[اسعد بن زراره]] [[منزل]] گزیدند. | ||
به روایت ابن هشام، موقعی که [[صهیب]] میخواست [[هجرت]] کند، [[کفار]] [[قریش]] به وی گفتند: نادار و زبون به [[شهر]] ما آمدی و اکنون در اینجا توانگر شدی و میخواهی [[مال]] و [[جان]] خویش را به [[سلامت]] بیرون بری؟ به [[خدا]] قسم که این ناشدنی است. [[صهیب]] گفت: اگر مال خود را به شما واگذارم، مرا رها میکنید؟ گفتند: آری. گفت هر چه دارم، به شما واگذاشتم. چون خبر به [[رسول خدا]] رسید، گفت صهیب فایده کرد، صهیب فایده کرد. | به روایت ابن هشام، موقعی که [[صهیب]] میخواست [[هجرت]] کند، [[کفار]] [[قریش]] به وی گفتند: نادار و زبون به [[شهر]] ما آمدی و اکنون در اینجا توانگر شدی و میخواهی [[مال]] و [[جان]] خویش را به [[سلامت]] بیرون بری؟ به [[خدا]] قسم که این ناشدنی است. [[صهیب]] گفت: اگر مال خود را به شما واگذارم، مرا رها میکنید؟ گفتند: آری. گفت هر چه دارم، به شما واگذاشتم. چون خبر به [[رسول خدا]] رسید، گفت صهیب فایده کرد، صهیب فایده کرد. |