جز
جایگزینی متن - ' بدست ' به ' بهدست '
جز (جایگزینی متن - ' آنها ' به ' آنها ') |
جز (جایگزینی متن - ' بدست ' به ' بهدست ') |
||
خط ۲۰: | خط ۲۰: | ||
::::::«شخصی به نام [[شیخ]] [[حسن بن مثله جمکرانی]] میگوید: من شب سهشنبه، روز هفدهم [[ماه مبارک رمضان]] سال ۳۹۳ هجری قمری در خانه خود خوابیده بودم که ناگاه صدای در منزل را شنیدم درب منزل رفتم دیدم جماعتی از [[مردم]] به در خانه من آمدند و مرا از [[خواب]] بیدار کردند و گفتند برخیز و طلب [[امام مهدی]] {{ع}} را [[اجابت]] کن که تو را میخواند. آنها مرا به محلی که اکنون [[مسجد]] است آوردند. وقتی که خوب نگاه کردم، تختی دیدم که فرشی نیکو بر آن گسترده شده و [[جوانی]] در حدود سیساله بر آن تخت تکیه بر بالش کرده و پیرمردی هم پیش او نشسته است. آن پیر [[حضرت]] [[خضر]] {{ع}} بود. پس آن پیر مرا بنشاند. | ::::::«شخصی به نام [[شیخ]] [[حسن بن مثله جمکرانی]] میگوید: من شب سهشنبه، روز هفدهم [[ماه مبارک رمضان]] سال ۳۹۳ هجری قمری در خانه خود خوابیده بودم که ناگاه صدای در منزل را شنیدم درب منزل رفتم دیدم جماعتی از [[مردم]] به در خانه من آمدند و مرا از [[خواب]] بیدار کردند و گفتند برخیز و طلب [[امام مهدی]] {{ع}} را [[اجابت]] کن که تو را میخواند. آنها مرا به محلی که اکنون [[مسجد]] است آوردند. وقتی که خوب نگاه کردم، تختی دیدم که فرشی نیکو بر آن گسترده شده و [[جوانی]] در حدود سیساله بر آن تخت تکیه بر بالش کرده و پیرمردی هم پیش او نشسته است. آن پیر [[حضرت]] [[خضر]] {{ع}} بود. پس آن پیر مرا بنشاند. | ||
::::::[[امام مهدی|حضرت مهدی]] {{ع}} مرا به نام خواند و فرمود: برو به [[حسن]] مسلم -که در این [[زمین]] [[کشاورزی]] میکرد- بگو که این [[زمین]] شریفی است و [[حق تعالی]] این را از زمینهای دیگر [[برگزیده]] است و دیگر نباید در آن [[کشاورزی]] کند. | ::::::[[امام مهدی|حضرت مهدی]] {{ع}} مرا به نام خواند و فرمود: برو به [[حسن]] مسلم -که در این [[زمین]] [[کشاورزی]] میکرد- بگو که این [[زمین]] شریفی است و [[حق تعالی]] این را از زمینهای دیگر [[برگزیده]] است و دیگر نباید در آن [[کشاورزی]] کند. | ||
::::::[[حسن بن مثله جمکرانی|حسن بن مثله]] میگوید: عرض کردم ای مولا و سرورم، لازم است که من [[دلیل]] و نشانهای داشته باشم تا [[مردم]] حرف مرا قبول کنند. [[حضرت]] فرمود: نه، تو برو و آن [[رسالت]] را انجام بده، ما خودمان نشانههایی برای آن قرار میدهیم. پیش [[سید]] [[ابو الحسن]] برو و به او بگو [[حسن]] مسلم را احضار کند و سود چند سالهای را که از [[زمین]] | ::::::[[حسن بن مثله جمکرانی|حسن بن مثله]] میگوید: عرض کردم ای مولا و سرورم، لازم است که من [[دلیل]] و نشانهای داشته باشم تا [[مردم]] حرف مرا قبول کنند. [[حضرت]] فرمود: نه، تو برو و آن [[رسالت]] را انجام بده، ما خودمان نشانههایی برای آن قرار میدهیم. پیش [[سید]] [[ابو الحسن]] برو و به او بگو [[حسن]] مسلم را احضار کند و سود چند سالهای را که از [[زمین]] بهدست آورده است وصول کند و با آن [[پول]]، [[مسجد]] را بنا کند... [[حسن بن مثله جمکرانی|حسن بن مثله]] میگوید: چون مقداری راه رفتم، دوباره مرا بازخواند و فرمود: بزی در گله [[جعفر]] کاشانی است. آن را خریداری کن و بدین مکان بیاور، آن را بکش و بر بیماران [[انفاق]] کن، هر [[بیمار]] و مریضی از آن گوشت بخورد، [[حق تعالی]] او را شفا خواهد داد. من سپس به خانه برگشتم و تمامی شب را در [[اندیشه]] بودم، تا اینکه [[نماز صبح]] را خواندم و به سراغ [[علی]] منذر رفته و ماجرای شب گذشته را برای او [[نقل]] کردم و با او به همان موضع شب گذشته رفتیم. | ||
::::::وقتی که رسیدیم، زنجیرهایی را دیدم که طبق فرموده [[امام مهدی|امام]] {{ع}} حدود بنای [[مسجد]] را نشان میداد، سپس به [[قم]] نزد [[سید ابوالحسن رضا]] رفتیم، و چون به خانه او رسیدیم، خادمان او گفتند که او بعد از [[سحر]] در [[انتظار]] شماست و تو از [[جمکران]] هستی، به او گفتم: آری. پس به درون خانه رفتم و [[سید]] مرا گرامی داشت و بسیار [[احترام]] نمود و به من گفت: ای [[حسن بن مثله جمکرانی|حسن بن مثله]]، من در [[خواب]] بودم که شخصی خطاب به من فرمود: [[حسن بن مثله]] نامی از [[جمکران]] پیش تو میآید، هرچه گوید [[تصدیق]] کن و به سخنش [[اعتماد]] کن که سخن او سخن ماست. از هنگام بیدار شدن تا این ساعت [[منتظر]] تو بودم. [[حسن]] ماجرای شب گذشته را تعریف نمود. | ::::::وقتی که رسیدیم، زنجیرهایی را دیدم که طبق فرموده [[امام مهدی|امام]] {{ع}} حدود بنای [[مسجد]] را نشان میداد، سپس به [[قم]] نزد [[سید ابوالحسن رضا]] رفتیم، و چون به خانه او رسیدیم، خادمان او گفتند که او بعد از [[سحر]] در [[انتظار]] شماست و تو از [[جمکران]] هستی، به او گفتم: آری. پس به درون خانه رفتم و [[سید]] مرا گرامی داشت و بسیار [[احترام]] نمود و به من گفت: ای [[حسن بن مثله جمکرانی|حسن بن مثله]]، من در [[خواب]] بودم که شخصی خطاب به من فرمود: [[حسن بن مثله]] نامی از [[جمکران]] پیش تو میآید، هرچه گوید [[تصدیق]] کن و به سخنش [[اعتماد]] کن که سخن او سخن ماست. از هنگام بیدار شدن تا این ساعت [[منتظر]] تو بودم. [[حسن]] ماجرای شب گذشته را تعریف نمود. | ||
::::::[[سید]] بلافاصله فرمود تا اسبها را زین نهادند و بیرون آورده سوار شدند. وقتی به نزدیک روستای [[جمکران]] رسیدند، بین راه گله [[جعفر]] کاشانی را دیدند، [[حسن بن مثله جمکرانی|حسن بن مثله]] به میان گله رفت و آن بز که از پس همه گوسفندان میآمد، پیش [[حسن]] دوید. [[جعفر]] [[سوگند]] یاد کرد که این بز در گله من نبوده و تاکنون آن را ندیده بودم، بههرحال آن بز را به [[مسجد]] آورده و [[ذبح]] نمودند و چون [[بیماری]] از گوشت آن میخورد، با [[عنایت خداوند]] تبارک و تعالی و [[الطاف]] [[حضرت]] [[امام مهدی|بقیة اللّه]] {{ع}} شفا مییافت. | ::::::[[سید]] بلافاصله فرمود تا اسبها را زین نهادند و بیرون آورده سوار شدند. وقتی به نزدیک روستای [[جمکران]] رسیدند، بین راه گله [[جعفر]] کاشانی را دیدند، [[حسن بن مثله جمکرانی|حسن بن مثله]] به میان گله رفت و آن بز که از پس همه گوسفندان میآمد، پیش [[حسن]] دوید. [[جعفر]] [[سوگند]] یاد کرد که این بز در گله من نبوده و تاکنون آن را ندیده بودم، بههرحال آن بز را به [[مسجد]] آورده و [[ذبح]] نمودند و چون [[بیماری]] از گوشت آن میخورد، با [[عنایت خداوند]] تبارک و تعالی و [[الطاف]] [[حضرت]] [[امام مهدی|بقیة اللّه]] {{ع}} شفا مییافت. |