بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۱۶: | خط ۱۶: | ||
*آنچه در [[سقیفه]] [[گذشت]]، بدعتى [[نامشروع]] و [[اجتهاد در مقابل نصّ]] و بىاعتنایى به [[فرمان]] [[پیامبر خاتم|رسول خدا]]{{صل}} بود. البته کسانى هم [[مخالف]] [[تصمیم]] اتّخاذ شده در [[سقیفه]] بودند، ولى باند [[سقیفه]] بعضى را با [[تهدید]] و [[قتل]] و بعضى را با [[تطمیع]] و [[وعده]]، خاموش کردند. تلاشهاى [[امام علی|امیر المؤمنین]] و [[حضرت زهرا]]{{عم}} هم در آن شرایط آشوبزده و غوغاسالارانه به جایى نرسید. [[امام علی|حضرت على]]{{ع}} [[مصلحت]] را در [[سکوت]] دید و طبق برخى نقلها تا [[حضرت زهرا|فاطمۀ زهرا]]{{عم}} زنده بود، در [[خانه]] نشست و [[بیعت]] نکرد. بیشتر [[مخالفان]] جریان [[سقیفه]] در نهایت تن به [[بیعت]] دادند. اینگونه بود که در [[سقیفه]]، [[غصب]] [[خلافت امام على|خلافت على]] و محرومکردن [[امّت]] از [[امامت]] [[امام علی|على]]{{ع}} و [[ائمه]]{{عم}} پایهریزى شد و به عنوان سمبل [[ظلم]] به [[خاندان پیامبر]] در طول [[تاریخ]]، باقى ماند و ستمهاى بعدى نیز ریشه در همین [[ظلم]] نخستین داشت و حادثۀ تلخ [[کربلا]] هم یکى از میوههاى تلخ [[سقیفه]] بود.<ref>به بحث عاشورا و سقیفه در کتاب فرهنگ عاشورا از نویسنده مراجعه کنید</ref> در [[شعر]] باقلانى آمده است: {{عربی|إنّ الحسین اصیب فى یوم السّقیفة}}<ref> از سقیفه تا نینوا. ص ۹ به نقل از اربلى در کشف الغمّه</ref>. آنچه در [[دعاها]] و [[زیارتنامهها]] [[لعن]] و [[نفرین]] بر اولین ظالمى است که به [[آل محمد]]{{صل}} [[ظلم]] کرد اشاره به همین جریان شوم است. [[سقیفه]]، نمادى از [[ظلم]] است و در [[ادبیات]] عامیانه سقیفهبندى به دروغپردازى و [[فریب]] گفته مىشود.<ref>لغتنامه، دهخدا</ref> این [[ستم]] در [[تاریخ]] صدر [[اسلام]] اتفاق افتاد. به [[روایت]] [[امام صادق]]{{ع}}، [[نزول]] آیۀ نجوى {{متن قرآن|مَا يَكُونُ مِن نَّجْوَى ثَلاثَةٍ إِلاَّ هُوَ رَابِعُهُمْ...}}<ref>مجادله، آیۀ ۷</ref> دربارۀ [[ابوبکر]]، [[عمر]]، ابو عبیدۀ جرّاح، [[عبد الرحمن بن عوف]]، [[سالم موسى ابى حذیفه]] و [[مغیرة بن شعبه]] نازل شد که جمع شدند و معاهدهاى بین خود نوشتند و بر این امر توافق کردند که {{عربی|لئن مضى محمّد صلّى اللّه علیه و آله لا تکون الخلافة فى بنى هاشم و لا النّبوّة أبدا}}. این [[آیه]]، و آیۀ دیگرى که مىفرماید: {{متن قرآن|أَمْ يَحْسَبُونَ أَنَّا لا نَسْمَعُ سِرَّهُمْ وَنَجْوَاهُم}}<ref>«آیا پنداشتند که ما اسرار و رمزگویى و نجواى آنان را نمىشنویم؟» زخرف، آیه ۸۰</ref> دربارۀ آنان و [[توطئه]] آن روزشان نازل شد. [[امام صادق]]{{ع}} مىفرماید به [[پیامبر خاتم|حضرت رسول]]{{صل}} این خبر رسید که گروهى از [[قریش]] مىگویند: [[محمد]]، [[حکومت]] را در [[خاندان]] خود محکم ساخته است. اگر بمیرد، خاندانش را از [[قدرت]] کنار مىزنیم و در غیر آنان قرار مىدهیم.<ref>امالى، مفید، ص ۱۱۳</ref> [[امام صادق]]{{ع}} فرمود: "هیچ روزى جز روز کشته شدن [[امام حسین]]{{ع}}، شبیه آن روز [[توطئه]] نبود. خداى [[متعال]] هم پیشتر [[پیامبر]] عزیزش را از این واقعه [[آگاه]] ساخته بود که آن روز که آن معاهدهنامه نوشته شد، [[امام حسین|حسین]] به [[شهادت]] رسید و [[حکومت]] از بنى [[هاشم]] بیرون رفت: {{عربی|إذا کتب الکتاب قتل الحسین{{ع}} و [[خرج]] الملک من بنى [[هاشم]]}}. و این، ماجرایى است شگفت! همان حقیقتى است که در [[شعر]] باقلانى آمده بود و ریشۀ حوادث [[عاشورا]] را در روز [[سقیفه]] نشان مىدهد. [[شهید]] پاکنژاد مىنویسد: [[سقیفه]] را در [[قلب]] [[غدیر خم]] فرو برید، تا همچنانکه [[گریز]] و پرهیزهاى [[معشوق]] در [[دل]] [[عاشق]] محو مىشود و هرچه فاقد اتصال است فرومىریزد، همه و همه در [[روحانیت]] [[غدیر]] فرو رود و بریزد و [[تطهیر]] شود و اگر [[سقیفه]] را در خلسههایى از [[اشتباهات]]، از [[غدیر]] بزرگتر و مهمتر [[تصور]] کردید، [[غدیر]] را چون نشتر در [[قلب]] [[سقیفه]] فروکنید تا از این غدّۀ ملتهب هرچه ردّ پاى جاهطلبیها و کهنهپردازیهاست بیرون ریزد.(...).<ref>[[جواد محدثی|محدثی، جواد]]، [[فرهنگ غدیر (کتاب)|فرهنگ غدیر]]، ص۳۱۰.</ref> | *آنچه در [[سقیفه]] [[گذشت]]، بدعتى [[نامشروع]] و [[اجتهاد در مقابل نصّ]] و بىاعتنایى به [[فرمان]] [[پیامبر خاتم|رسول خدا]]{{صل}} بود. البته کسانى هم [[مخالف]] [[تصمیم]] اتّخاذ شده در [[سقیفه]] بودند، ولى باند [[سقیفه]] بعضى را با [[تهدید]] و [[قتل]] و بعضى را با [[تطمیع]] و [[وعده]]، خاموش کردند. تلاشهاى [[امام علی|امیر المؤمنین]] و [[حضرت زهرا]]{{عم}} هم در آن شرایط آشوبزده و غوغاسالارانه به جایى نرسید. [[امام علی|حضرت على]]{{ع}} [[مصلحت]] را در [[سکوت]] دید و طبق برخى نقلها تا [[حضرت زهرا|فاطمۀ زهرا]]{{عم}} زنده بود، در [[خانه]] نشست و [[بیعت]] نکرد. بیشتر [[مخالفان]] جریان [[سقیفه]] در نهایت تن به [[بیعت]] دادند. اینگونه بود که در [[سقیفه]]، [[غصب]] [[خلافت امام على|خلافت على]] و محرومکردن [[امّت]] از [[امامت]] [[امام علی|على]]{{ع}} و [[ائمه]]{{عم}} پایهریزى شد و به عنوان سمبل [[ظلم]] به [[خاندان پیامبر]] در طول [[تاریخ]]، باقى ماند و ستمهاى بعدى نیز ریشه در همین [[ظلم]] نخستین داشت و حادثۀ تلخ [[کربلا]] هم یکى از میوههاى تلخ [[سقیفه]] بود.<ref>به بحث عاشورا و سقیفه در کتاب فرهنگ عاشورا از نویسنده مراجعه کنید</ref> در [[شعر]] باقلانى آمده است: {{عربی|إنّ الحسین اصیب فى یوم السّقیفة}}<ref> از سقیفه تا نینوا. ص ۹ به نقل از اربلى در کشف الغمّه</ref>. آنچه در [[دعاها]] و [[زیارتنامهها]] [[لعن]] و [[نفرین]] بر اولین ظالمى است که به [[آل محمد]]{{صل}} [[ظلم]] کرد اشاره به همین جریان شوم است. [[سقیفه]]، نمادى از [[ظلم]] است و در [[ادبیات]] عامیانه سقیفهبندى به دروغپردازى و [[فریب]] گفته مىشود.<ref>لغتنامه، دهخدا</ref> این [[ستم]] در [[تاریخ]] صدر [[اسلام]] اتفاق افتاد. به [[روایت]] [[امام صادق]]{{ع}}، [[نزول]] آیۀ نجوى {{متن قرآن|مَا يَكُونُ مِن نَّجْوَى ثَلاثَةٍ إِلاَّ هُوَ رَابِعُهُمْ...}}<ref>مجادله، آیۀ ۷</ref> دربارۀ [[ابوبکر]]، [[عمر]]، ابو عبیدۀ جرّاح، [[عبد الرحمن بن عوف]]، [[سالم موسى ابى حذیفه]] و [[مغیرة بن شعبه]] نازل شد که جمع شدند و معاهدهاى بین خود نوشتند و بر این امر توافق کردند که {{عربی|لئن مضى محمّد صلّى اللّه علیه و آله لا تکون الخلافة فى بنى هاشم و لا النّبوّة أبدا}}. این [[آیه]]، و آیۀ دیگرى که مىفرماید: {{متن قرآن|أَمْ يَحْسَبُونَ أَنَّا لا نَسْمَعُ سِرَّهُمْ وَنَجْوَاهُم}}<ref>«آیا پنداشتند که ما اسرار و رمزگویى و نجواى آنان را نمىشنویم؟» زخرف، آیه ۸۰</ref> دربارۀ آنان و [[توطئه]] آن روزشان نازل شد. [[امام صادق]]{{ع}} مىفرماید به [[پیامبر خاتم|حضرت رسول]]{{صل}} این خبر رسید که گروهى از [[قریش]] مىگویند: [[محمد]]، [[حکومت]] را در [[خاندان]] خود محکم ساخته است. اگر بمیرد، خاندانش را از [[قدرت]] کنار مىزنیم و در غیر آنان قرار مىدهیم.<ref>امالى، مفید، ص ۱۱۳</ref> [[امام صادق]]{{ع}} فرمود: "هیچ روزى جز روز کشته شدن [[امام حسین]]{{ع}}، شبیه آن روز [[توطئه]] نبود. خداى [[متعال]] هم پیشتر [[پیامبر]] عزیزش را از این واقعه [[آگاه]] ساخته بود که آن روز که آن معاهدهنامه نوشته شد، [[امام حسین|حسین]] به [[شهادت]] رسید و [[حکومت]] از بنى [[هاشم]] بیرون رفت: {{عربی|إذا کتب الکتاب قتل الحسین{{ع}} و [[خرج]] الملک من بنى [[هاشم]]}}. و این، ماجرایى است شگفت! همان حقیقتى است که در [[شعر]] باقلانى آمده بود و ریشۀ حوادث [[عاشورا]] را در روز [[سقیفه]] نشان مىدهد. [[شهید]] پاکنژاد مىنویسد: [[سقیفه]] را در [[قلب]] [[غدیر خم]] فرو برید، تا همچنانکه [[گریز]] و پرهیزهاى [[معشوق]] در [[دل]] [[عاشق]] محو مىشود و هرچه فاقد اتصال است فرومىریزد، همه و همه در [[روحانیت]] [[غدیر]] فرو رود و بریزد و [[تطهیر]] شود و اگر [[سقیفه]] را در خلسههایى از [[اشتباهات]]، از [[غدیر]] بزرگتر و مهمتر [[تصور]] کردید، [[غدیر]] را چون نشتر در [[قلب]] [[سقیفه]] فروکنید تا از این غدّۀ ملتهب هرچه ردّ پاى جاهطلبیها و کهنهپردازیهاست بیرون ریزد.(...).<ref>[[جواد محدثی|محدثی، جواد]]، [[فرهنگ غدیر (کتاب)|فرهنگ غدیر]]، ص۳۱۰.</ref> | ||
*آنچه در [[سقیفه]] اتفاق افتاد، بناى کجى بود که آثار شومش تاکنون باقى است. چه [[نیکو]] گفته است [[شهید]] پاکنژاد: در [[سقیفه]]، ورشکستگى {{عربی|إنّ أکرمکم عند اللّه أتقیکم}} اعلام گردید و برترى اشرافیت و دربارهاى اموى و عباسى [[تأیید]] شد. در [[سقیفه]]، {{عربی|منّا أمیر و منکم وزیر}} جاى {{عربی|منّا أهل البیت}} را گرفت. در [[سقیفه]]، [[ابوبکر]]، [[عمر]]، [[عثمان]]، [[ابو عبیده]]، [[عبدالرحمان بن عوف]]، [[سالم مولى حذیفه]]، [[خالد بن ولید]]، [[سعد وقّاص]] و [[معاویه]] غالب شدند و [[امام علی|على]]، [[عباس]]، [[سلمان]]، [[ابوذر]]، [[مقداد]]، [[حجر]]، [[عمّار]]، [[میثم]] و [[صعصعه]] مغلوب گردیدند... در [[ | *آنچه در [[سقیفه]] اتفاق افتاد، بناى کجى بود که آثار شومش تاکنون باقى است. چه [[نیکو]] گفته است [[شهید]] پاکنژاد: در [[سقیفه]]، ورشکستگى {{عربی|إنّ أکرمکم عند اللّه أتقیکم}} اعلام گردید و برترى اشرافیت و دربارهاى اموى و عباسى [[تأیید]] شد. در [[سقیفه]]، {{عربی|منّا أمیر و منکم وزیر}} جاى {{عربی|منّا أهل البیت}} را گرفت. در [[سقیفه]]، [[ابوبکر]]، [[عمر]]، [[عثمان]]، [[ابو عبیده]]، [[عبدالرحمان بن عوف]]، [[سالم مولى حذیفه]]، [[خالد بن ولید]]، [[سعد وقّاص]] و [[معاویه]] غالب شدند و [[امام علی|على]]، [[عباس]]، [[سلمان]]، [[ابوذر]]، [[مقداد]]، [[حجر]]، [[عمّار]]، [[میثم]] و [[صعصعه]] مغلوب گردیدند... در ### [[313]]###، صدها [[اجتهاد]] در مقابل [[نصّ]]، شرعى شناخته گردید... در [[سقیفه]] گفته شد آنکس که [[خیبر]] را گشود، نگذاشتند [[سقیفه]] را بگشاید... در [[سقیفه]] گفته شد [[بنى هاشم]] و [[پیروان]] على بهتر است همان [[نبوت]] را بچسبند و [[خلافت]] از [[نبوّت]] جداست... در [[سقیفه]] به تصویب رسید، هرکس بر [[مسلمانان]] [[امیر]] شود، مشمول {{عربی|منّا أمیر}} بوده و [[اولو الأمر]] شناخته مىشود، ولو آنکه [[سبط]] نبىّ گرامى و تمام [[یاران]] و فرزندانش را گرسنگى و تشنگى دهد و به [[قتل]] برساند و زنانش را [[اسیر]]، [[شهر]] به [[شهر]] بگرداند... در [[سقیفه]] مىگویند [[ابابکر]] که [[تعیین]] [[جانشین]] کرد و نبىّ گرامى که جانشینى معین نکردند، هردو درست بوده است!... در [[سقیفه]]، این مطلب را وارد و جالب دانستند که نه سر فرماندهى اسامۀ [[جوان]] [[انتخاب]] خوبى بود، نه انتخابکردن على [[جوان]] به [[خلافت]] کارى درست است!.<ref>[[جواد محدثی|محدثی، جواد]]، [[فرهنگ غدیر (کتاب)|فرهنگ غدیر]]، ص۳۱۰.</ref> | ||
==[[سقیفه]] در [[دانشنامه امیرالمؤمنین]]== | ==[[سقیفه]] در [[دانشنامه امیرالمؤمنین]]== | ||
*'''[[انکار]] [[وفات پیامبر]]'''{{صل}}<ref>خبر [[رحلت پیامبر]] [[خدا]] به سرعتْ گسترش مییابد. [[جانها]] فشرده و قلبها آکنده از [[غم]] میشود. براساس آنچه گذشت، تنها کسی که خبر را قاطعانه [[تکذیب]] میکند و تلاش دارد با تهدید، از گسترش آن جلوگیری نماید، [[عمر بن خطاب]] است. [[عباس]]، [[عموی پیامبر]]{{صل}}، با [[عمر]] سخن میگوید؛ اما او قانع نمیشود. [[مغیرة]] بن شعبه با دیدن چهره [[پیامبر]]{{صل}} [[سوگند]] یاد میکند که [[پیامبر خدا]] در گذشته است؛ ولی [[عمر]]، او را [[دروغگو]] میخوانَد و به [[فتنهانگیزی]] متهم میسازد. [[ابو بکر]] در سُنح (در بیرون [[مدینه]]) به سر میبَرد که به او خبر میدهند [[پیامبر خدا]] از [[دنیا]] رفته است. او به [[مدینه]] میآید و [[عمر]] را میبیند که برای [[مردم]]، سخن میگوید و آنها را تهدید میکند که مبادا کسی [[مرگ]] [[پیامبر]]{{صل}} را [[باور]] کند و خبر آن را بگستراند. [[عمر]] با دیدن [[ابو بکر]] مینشیند. [[ابو بکر]] به سوی جنازه میرود و پوشش از چهره [[پیامبر]]{{صل}} بر میگیرد. خطبهای کوتاه میخواند و [[آیه]]: «و [[محمد]]، جز [[پیامبری]] نیست که پیش از او هم پیامبرانی بودهاند. آیا اگر او بمیرد یا کشته شود، [از [[دین]] او] باز میگردید؟» ([[آل عمران]]، [[آیه]] ۱۴۴) را [[تلاوت]] میکند. [[عمر]]، آرام میشود، [[مرگ]] [[پیامبر]]{{صل}} را [[باور]] میکند و پس از شنیدن [[آیه]] میگوید: به وفاتش [[یقین]] کردم. گویی این [[آیه]] را نشنیده بودم! به [[راستی]] [[عمر]] نمیدانست که [[پیامبر]]{{صل}} در گذشته است؟!</ref> [[الطبقات الکبری (کتاب)|الطبقات الکبری]]- به [[نقل]] از [[عایشه]]-: چون [[پیامبر خدا]] [[وفات]] یافت، [[عمر]] و [[مغیرة بن شعبه]] اجازه خواستند و بر او داخلشدند و پارچه از چهرهاش کنار زدند. [[عمر]] گفت: چه بیهوشیای! چه [[قدر]] بیهوشی [[پیامبر خدا]] شدید است! سپس هر دو برخاستند و چون به در رسیدند، [[مغیره]] گفت: ای [[عمر]]! به [[خدا]] [[سوگند]]، [[پیامبر خدا]] [[وفات]] یافته است! [[عمر]] گفت: [[دروغ]] میگویی! [[پیامبر خدا]] [[وفات]] نیافته است؛ بلکه تو در پی فتنهای. [[پیامبر خدا]] [[وفات]] نمیکند تا آنکه [[منافقان]] را نابود سازد. سپس [[ابو بکر]] آمد و [[عمر]]، همچنان برای [[مردم]] سخن راند. پس، [[ابو بکر]] به وی گفت: ساکت شو! [[عمر]]، ساکت شد و [[ابو بکر]] بالا رفت و پس از [[حمد]] و [[ثنای الهی]]، [[آیه]]: "بیگمان، تو [ای [[پیامبر]]!] میمیری و آنان نیز میمیرند" را قرائت کرد و پس از آن [، آیه]: "و [[محمد]]، جز [[پیامبری]] نیست که پیش از او هم پیامبرانی بودهاند. آیا اگر بمیرد یا کشته شود، [از [[دین]] او] باز میگردید؟"<ref>آل عمران، آیه ۱۴۴.</ref> را خواند تا آنکه از [[آیه]] فارغ گشت. سپس گفت: هر کس [[محمد]] را میپرستد، [بداند که] [[محمد]] در [[گذشت]] و هر کس که [[خدا]] را میپرستد، پسْ [[خدا]] زنده است و نمیمیرد. | *'''[[انکار]] [[وفات پیامبر]]'''{{صل}}<ref>خبر [[رحلت پیامبر]] [[خدا]] به سرعتْ گسترش مییابد. [[جانها]] فشرده و قلبها آکنده از [[غم]] میشود. براساس آنچه گذشت، تنها کسی که خبر را قاطعانه [[تکذیب]] میکند و تلاش دارد با تهدید، از گسترش آن جلوگیری نماید، [[عمر بن خطاب]] است. [[عباس]]، [[عموی پیامبر]]{{صل}}، با [[عمر]] سخن میگوید؛ اما او قانع نمیشود. [[مغیرة]] بن شعبه با دیدن چهره [[پیامبر]]{{صل}} [[سوگند]] یاد میکند که [[پیامبر خدا]] در گذشته است؛ ولی [[عمر]]، او را [[دروغگو]] میخوانَد و به [[فتنهانگیزی]] متهم میسازد. [[ابو بکر]] در سُنح (در بیرون [[مدینه]]) به سر میبَرد که به او خبر میدهند [[پیامبر خدا]] از [[دنیا]] رفته است. او به [[مدینه]] میآید و [[عمر]] را میبیند که برای [[مردم]]، سخن میگوید و آنها را تهدید میکند که مبادا کسی [[مرگ]] [[پیامبر]]{{صل}} را [[باور]] کند و خبر آن را بگستراند. [[عمر]] با دیدن [[ابو بکر]] مینشیند. [[ابو بکر]] به سوی جنازه میرود و پوشش از چهره [[پیامبر]]{{صل}} بر میگیرد. خطبهای کوتاه میخواند و [[آیه]]: «و [[محمد]]، جز [[پیامبری]] نیست که پیش از او هم پیامبرانی بودهاند. آیا اگر او بمیرد یا کشته شود، [از [[دین]] او] باز میگردید؟» ([[آل عمران]]، [[آیه]] ۱۴۴) را [[تلاوت]] میکند. [[عمر]]، آرام میشود، [[مرگ]] [[پیامبر]]{{صل}} را [[باور]] میکند و پس از شنیدن [[آیه]] میگوید: به وفاتش [[یقین]] کردم. گویی این [[آیه]] را نشنیده بودم! به [[راستی]] [[عمر]] نمیدانست که [[پیامبر]]{{صل}} در گذشته است؟!</ref> [[الطبقات الکبری (کتاب)|الطبقات الکبری]]- به [[نقل]] از [[عایشه]]-: چون [[پیامبر خدا]] [[وفات]] یافت، [[عمر]] و [[مغیرة بن شعبه]] اجازه خواستند و بر او داخلشدند و پارچه از چهرهاش کنار زدند. [[عمر]] گفت: چه بیهوشیای! چه [[قدر]] بیهوشی [[پیامبر خدا]] شدید است! سپس هر دو برخاستند و چون به در رسیدند، [[مغیره]] گفت: ای [[عمر]]! به [[خدا]] [[سوگند]]، [[پیامبر خدا]] [[وفات]] یافته است! [[عمر]] گفت: [[دروغ]] میگویی! [[پیامبر خدا]] [[وفات]] نیافته است؛ بلکه تو در پی فتنهای. [[پیامبر خدا]] [[وفات]] نمیکند تا آنکه [[منافقان]] را نابود سازد. سپس [[ابو بکر]] آمد و [[عمر]]، همچنان برای [[مردم]] [[سخن]] راند. پس، [[ابو بکر]] به وی گفت: ساکت شو! [[عمر]]، ساکت شد و [[ابو بکر]] بالا رفت و پس از [[حمد]] و [[ثنای الهی]]، [[آیه]]: "بیگمان، تو [ای [[پیامبر]]!] میمیری و آنان نیز میمیرند" را قرائت کرد و پس از آن [، آیه]: "و [[محمد]]، جز [[پیامبری]] نیست که پیش از او هم پیامبرانی بودهاند. آیا اگر بمیرد یا کشته شود، [از [[دین]] او] باز میگردید؟"<ref>آل عمران، آیه ۱۴۴.</ref> را خواند تا آنکه از [[آیه]] فارغ گشت. سپس گفت: هر کس [[محمد]] را میپرستد، [بداند که] [[محمد]] در [[گذشت]] و هر کس که [[خدا]] را میپرستد، پسْ [[خدا]] زنده است و نمیمیرد. | ||
[[عمر]] گفت: آیا این، در کتاب خداست؟ [[ابو بکر]] گفت: آری. [[عمر]] گفت: ای [[مردم]]! این، [[ابو بکر]] و ریشسفید [[مسلمانان]] است. پس با او [[بیعت]] کنید. [[مردم]] نیز [[بیعت]] کردند<ref>الطبقات الکبری، ج ۲، ص ۲۶۷.</ref>. | [[عمر]] گفت: آیا این، در کتاب خداست؟ [[ابو بکر]] گفت: آری. [[عمر]] گفت: ای [[مردم]]! این، [[ابو بکر]] و ریشسفید [[مسلمانان]] است. پس با او [[بیعت]] کنید. [[مردم]] نیز [[بیعت]] کردند<ref>الطبقات الکبری، ج ۲، ص ۲۶۷.</ref>. | ||
*'''آنچه در [[سقیفه]] گذشت''': [[صحیح البخاری (کتاب)|صحیح البخاری]]- به [[نقل]] از [[ابن عباس]]، از [[خطبه]] [[عمر]] در روزهای پایانی زندگیاش-: به من خبر رسیده که کسی از میان شما گفته است: "به [[خدا]] [[سوگند]]، اگر [[عمر]] بمیرد، با فلان کس [[بیعت]] میکنم". کسی [[فریب]] این سخن را نخورد که: "[[بیعت]] [[ابو بکر]]، ناگهانی و حسابناشده بود؛ اما [به نیکویی] تمام شد". هان! آن [بیعت]، همین گونه بود؛ اما [[خداوند]]، [[شر]] آن را [[حفظ]] کرد و در میان شما کسی نیست که همچون [[ابو بکر]]، گردنها در برابر او فرود آیند. هر کس بدون [[مشورت]] با [[مسلمانان]]، با کسی [[بیعت]] کند، [[بیعتکننده]] و بیعتشونده [[پیروی]] نمیشوند، از [[بیم]] آنکه کشته شوند. | *'''آنچه در [[سقیفه]] گذشت''': [[صحیح البخاری (کتاب)|صحیح البخاری]]- به [[نقل]] از [[ابن عباس]]، از [[خطبه]] [[عمر]] در روزهای پایانی زندگیاش-: به من خبر رسیده که کسی از میان شما گفته است: "به [[خدا]] [[سوگند]]، اگر [[عمر]] بمیرد، با فلان کس [[بیعت]] میکنم". کسی [[فریب]] این سخن را نخورد که: "[[بیعت]] [[ابو بکر]]، ناگهانی و حسابناشده بود؛ اما [به نیکویی] تمام شد". هان! آن [بیعت]، همین گونه بود؛ اما [[خداوند]]، [[شر]] آن را [[حفظ]] کرد و در میان شما کسی نیست که همچون [[ابو بکر]]، گردنها در برابر او فرود آیند. هر کس بدون [[مشورت]] با [[مسلمانان]]، با کسی [[بیعت]] کند، [[بیعتکننده]] و بیعتشونده [[پیروی]] نمیشوند، از [[بیم]] آنکه کشته شوند. | ||
داستان [[بیعت]] [[ابو بکر]]، چنین بود که چون خداوندْ پیامبرش را [[قبض روح]] کرد، [[انصار]] با ما [[مخالفت]] کردند و همگی در سقیفه بنی ساعده گرد آمدند و [[مهاجران]]، جز [[علی]] و [[زبیر]] و همراهان آن دو- که با ما همراه نشدند-، بر گرد [[ابو بکر]] جمع شدند و من به [[ابو بکر]] گفتم: ای [[ابو بکر]]! بیا تا نزد این [[برادران]] انصاریمان برویم. | داستان [[بیعت]] [[ابو بکر]]، چنین بود که چون خداوندْ پیامبرش را [[قبض روح]] کرد، [[انصار]] با ما [[مخالفت]] کردند و همگی در سقیفه بنی ساعده گرد آمدند و [[مهاجران]]، جز [[علی]] و [[زبیر]] و همراهان آن دو- که با ما همراه نشدند-، بر گرد [[ابو بکر]] جمع شدند و من به [[ابو بکر]] گفتم: ای [[ابو بکر]]! بیا تا نزد این [[برادران]] انصاریمان برویم. | ||
به سوی آنان روانه شدیم و چون به آنان نزدیک گشتیم، دو [[مرد]] [[صالح]] را از آنان دیدیم که آنچه را [[قوم]] بر آن، اتفاق کرده بودند، ذکر کردند و گفتند: ای گروه [[مهاجران]]! کجا میروید؟ گفتیم: به سوی این [[برادران]] انصاریمان. گفتند: نه! به آنان نزدیک نشوید؛ چرا که آنان، امر شما ([[ولایت]]) را به فرجام رساندند. گفتم: به [[خدا]] [[سوگند]]، نزد آنان میرویم. پس رفتیم تا به آنان در سقیفه بنی ساعده رسیدیم. دیدیم مردی [[جامه]] بهخود پیچیده در میان آنهاست. گفتم: این کیست؟ گفتند: این [[سعد بن عباده]] است. گفتم: چرا اینگونه است؟ گفتند: [[بیمار]] است. پس چون اندکی نشستیم، سخنگوی آنان به [[یگانگی خداوند]] و [[رسالت پیامبر]]{{صل}} [[گواهی]] داد و آن گونه که [[شایسته]] بود، [[خدا]] را ثنا گفت و سپس گفت: اما بعد، ما [[یاوران]] [[خدا]] و گُردان [[اسلام]] هستیم و شما- ای [[مهاجران]]!- گروهی اندک بودید که از [[قوم]] خود بیرون آمدید. حال میخواهند ما را از اصل و ریشه خود جدا کنند و ما را از [[حاکمیت]]، خارج سازند. چون ساکت شد، خواستم سخن بگویم. سخنی را آماده کرده بودم که مرا به شعف میآورد و میخواستم پیش روی [[ابو بکر]] بگویم که از شدت و [[ناراحتی]] او بکاهم؛ اما چون خواستم سخن بگویم، [[ابو بکر]] گفت: آرام باش. پس نخواستم او را خشمناک کنم. | به سوی آنان روانه شدیم و چون به آنان نزدیک گشتیم، دو [[مرد]] [[صالح]] را از آنان دیدیم که آنچه را [[قوم]] بر آن، اتفاق کرده بودند، ذکر کردند و گفتند: ای گروه [[مهاجران]]! کجا میروید؟ گفتیم: به سوی این [[برادران]] انصاریمان. گفتند: نه! به آنان نزدیک نشوید؛ چرا که آنان، [[امر]] شما ([[ولایت]]) را به فرجام رساندند. گفتم: به [[خدا]] [[سوگند]]، نزد آنان میرویم. پس رفتیم تا به آنان در سقیفه بنی ساعده رسیدیم. دیدیم مردی [[جامه]] بهخود پیچیده در میان آنهاست. گفتم: این کیست؟ گفتند: این [[سعد بن عباده]] است. گفتم: چرا اینگونه است؟ گفتند: [[بیمار]] است. پس چون اندکی نشستیم، سخنگوی آنان به [[یگانگی خداوند]] و [[رسالت پیامبر]]{{صل}} [[گواهی]] داد و آن گونه که [[شایسته]] بود، [[خدا]] را ثنا گفت و سپس گفت: اما بعد، ما [[یاوران]] [[خدا]] و گُردان [[اسلام]] هستیم و شما- ای [[مهاجران]]!- گروهی اندک بودید که از [[قوم]] خود بیرون آمدید. حال میخواهند ما را از اصل و ریشه خود جدا کنند و ما را از [[حاکمیت]]، خارج سازند. چون ساکت شد، خواستم سخن بگویم. سخنی را آماده کرده بودم که مرا به شعف میآورد و میخواستم پیش روی [[ابو بکر]] بگویم که از شدت و [[ناراحتی]] او بکاهم؛ اما چون خواستم سخن بگویم، [[ابو بکر]] گفت: آرام باش. پس نخواستم او را خشمناک کنم. | ||
[[ابو بکر]]، سخن گفت و از من، بردبارتر و باوقارتر بود. به [[خدا]] [[سوگند]]، با آنکه بدون [[آمادگی]] قبلی سخن میگفت، هیچ یک از سخنانی را که من آماده کرده بودم و از آنها به شعف میآمدم، فرو نگذاشت و مانند آن یا بهترش را بیان داشت، تا آنکه ساکت شد. سپس گفت: هر خوبیای که درباره خود گفتید، [[شایسته]] آن هستید؛ اما امر [[خلافت]]، بایسته جز این تیره از [[قریش]] نیست؛ چرا که آنان برترینِ [[عرب]] در [[نسب]] و جایگاهاند. من، برای شما یکی از این دو مرد را پسندیدم. پس با هر کدام که میخواهید، [[بیعت]] کنید. | [[ابو بکر]]، [[سخن]] گفت و از من، بردبارتر و باوقارتر بود. به [[خدا]] [[سوگند]]، با آنکه بدون [[آمادگی]] قبلی سخن میگفت، هیچ یک از سخنانی را که من آماده کرده بودم و از آنها به شعف میآمدم، فرو نگذاشت و مانند آن یا بهترش را بیان داشت، تا آنکه ساکت شد. سپس گفت: هر خوبیای که درباره خود گفتید، [[شایسته]] آن هستید؛ اما امر [[خلافت]]، بایسته جز این تیره از [[قریش]] نیست؛ چرا که آنان برترینِ [[عرب]] در [[نسب]] و جایگاهاند. من، برای شما یکی از این دو مرد را پسندیدم. پس با هر کدام که میخواهید، [[بیعت]] کنید. | ||
سپس، [[دست]] مرا و دست [[ابو عبیدة بن جراح]] را که در میان ما نشسته بود، گرفت و من، جز از این سخن او ناراحت نشدم؛ زیرا به [[خدا]] [[سوگند]]، اگر پیش انداخته شوم و بی آنکه گناهی مرتکب شده باشم، گردنم را بزنند، نزد من محبوبتر از آن است که [[امیر]] قومی شوم که [[ابو بکر]] در میان آنان است، مگر آنکه نَفْسم، به هنگام [[مرگ]]، چیزی را برایم بیاراید که الان آن را نمییابم. پس، کسی از [[انصار]] گفت: من دوای درد و چاره کارم. ای گروه [[قریش]]! امیری از ما باشد و امیری از شما. همهمهها زیاد و صداها بلند گردید، تا آنجا که ترسیدم [[اختلاف]] شود. پس گفتم: ای [[ابو بکر]]! دستت را بگشای. | سپس، [[دست]] مرا و دست [[ابو عبیدة بن جراح]] را که در میان ما نشسته بود، گرفت و من، جز از این سخن او ناراحت نشدم؛ زیرا به [[خدا]] [[سوگند]]، اگر پیش انداخته شوم و بی آنکه گناهی مرتکب شده باشم، گردنم را بزنند، نزد من محبوبتر از آن است که [[امیر]] قومی شوم که [[ابو بکر]] در میان آنان است، مگر آنکه نَفْسم، به هنگام [[مرگ]]، چیزی را برایم بیاراید که الان آن را نمییابم. پس، کسی از [[انصار]] گفت: من دوای درد و چاره کارم. ای گروه [[قریش]]! امیری از ما باشد و امیری از شما. همهمهها زیاد و صداها بلند گردید، تا آنجا که ترسیدم [[اختلاف]] شود. پس گفتم: ای [[ابو بکر]]! دستت را بگشای. | ||
او هم گشود و من و [[مهاجران]]، با او [[بیعت]] کردیم. سپس [[انصار]] [[بیعت]] کردند و ما بر [[سعد بن عباده]] پریدیم و کسی از میان آنان گفت: [[سعد بن عباده]] را کشتید. [من هم] گفتم: [[خداوند]]، [[سعد بن عباده]] را بکشد! | او هم گشود و من و [[مهاجران]]، با او [[بیعت]] کردیم. سپس [[انصار]] [[بیعت]] کردند و ما بر [[سعد بن عباده]] پریدیم و کسی از میان آنان گفت: [[سعد بن عباده]] را کشتید. [من هم] گفتم: [[خداوند]]، [[سعد بن عباده]] را بکشد! | ||
خط ۳۵: | خط ۳۵: | ||
[[علی]]{{ع}} به او فرمود: "ای [[بشیر]]، وای بر تو! آیا [[وظیفه]] این بود که [جنازه] [[پیامبر خدا]] را در خانهاش رها سازم و [هنوز] او را به مدفنش نبرده، بیرون بیایم و بر سر [[خلافت]]، با مردمْ [[کشمکش]] کنم؟!"<ref>[[الردة (کتاب)|الردة]]، ص ۴۶.</ref>. | [[علی]]{{ع}} به او فرمود: "ای [[بشیر]]، وای بر تو! آیا [[وظیفه]] این بود که [جنازه] [[پیامبر خدا]] را در خانهاش رها سازم و [هنوز] او را به مدفنش نبرده، بیرون بیایم و بر سر [[خلافت]]، با مردمْ [[کشمکش]] کنم؟!"<ref>[[الردة (کتاب)|الردة]]، ص ۴۶.</ref>. | ||
*'''[[اعتراض]] [[امام]]{{ع}} به نتیجه [[اجتماع]] سقیفه''': [[امام علی]]{{ع}}- در خطبهای که از امر [[خلافت]] شِکوه میکند-: هان! به [[خدا]] [[سوگند]]، فلان شخص، [[جامه]] [[خلافت]] به تن کرد و میدانست که من، محور گردش آسیاب خلافتم. سیلاب [فضائل] از ستیغ بلندم ریزان است و مرغ [اندیشه] از رسیدن به قلهام [[ناتوان]]. پس، دامن از [[خلافت]] بر کشیدم و پهلو از آن پیچیدم و [[نیک]] اندیشیدم که یا بییاور بستیزم و یا بر این تیرگی و [[ظلمت]]، شکیب ورزم؛ ظلمتی که در آن، بزرگسالانْ فرتوت و خردسالانْ پیر گردند و [[مؤمن]]، تا لحظه [[دیدار]] پروردگارش، در آن به [[رنج]] و زحمت باشد. دیدم که [[شکیبایی]] خردمندانهتر است. پس با خاری در چشم و استخوانی در گلو و با این که میراثم را به تاراجرفته میدیدم، شکیب ورزیدم<ref>{{متن حدیث|الإمام علی{{ع}}- فی خُطبَةٍ تَشتَمِلُ عَلَی الشکوی مِن أمرِ الخِلافَةِ-: أما وَاللهِ لَقَد تَقَمصَها فُلانٌ وإنهُ لَیعلَمُ أن مَحَلی مِنها مَحَل القُطبِ مِنَ الرحا، ینحَدِرُ عَنی السیلُ ولا یرقی إلَی الطیرُ، فَسَدَلتُ دونَها ثَوباً، وطَوَیتُ عَنها کشحاً، وطَفِقتُ أرتَئی بَینَ أن أصولَ بِیدٍ جَذاءَ، أو أصبِرَ عَلی طَخیةٍ عَمیاءَ، یهرَمُ فیهَا الکبیرُ، وَیشیبُ فیهَا الصغِیرُ، ویکدَحُ فیها مُؤمِنٌ حتی یلقی رَبهُ! فَرَأَیتُ أن الصبرَ عَلی هاتا أحجی، فَصَبَرتُ وفِی العَینِ قَذی، وفِی الحَلقِ شَجاً، أری تُراثی نَهباً}} (نهج البلاغة، خطبه ۳).</ref>. | *'''[[اعتراض]] [[امام]]{{ع}} به نتیجه [[اجتماع]] سقیفه''': [[امام علی]]{{ع}}- در خطبهای که از امر [[خلافت]] شِکوه میکند-: هان! به [[خدا]] [[سوگند]]، فلان شخص، [[جامه]] [[خلافت]] به تن کرد و میدانست که من، محور گردش آسیاب خلافتم. سیلاب [فضائل] از ستیغ بلندم ریزان است و مرغ [اندیشه] از رسیدن به قلهام [[ناتوان]]. پس، دامن از [[خلافت]] بر کشیدم و پهلو از آن پیچیدم و [[نیک]] اندیشیدم که یا بییاور بستیزم و یا بر این تیرگی و [[ظلمت]]، شکیب ورزم؛ ظلمتی که در آن، بزرگسالانْ فرتوت و خردسالانْ پیر گردند و [[مؤمن]]، تا لحظه [[دیدار]] پروردگارش، در آن به [[رنج]] و زحمت باشد. دیدم که [[شکیبایی]] خردمندانهتر است. پس با خاری در چشم و استخوانی در گلو و با این که میراثم را به تاراجرفته میدیدم، شکیب ورزیدم<ref>{{متن حدیث|الإمام علی{{ع}}- فی خُطبَةٍ تَشتَمِلُ عَلَی الشکوی مِن أمرِ الخِلافَةِ-: أما وَاللهِ لَقَد تَقَمصَها فُلانٌ وإنهُ لَیعلَمُ أن مَحَلی مِنها مَحَل القُطبِ مِنَ الرحا، ینحَدِرُ عَنی السیلُ ولا یرقی إلَی الطیرُ، فَسَدَلتُ دونَها ثَوباً، وطَوَیتُ عَنها کشحاً، وطَفِقتُ أرتَئی بَینَ أن أصولَ بِیدٍ جَذاءَ، أو أصبِرَ عَلی طَخیةٍ عَمیاءَ، یهرَمُ فیهَا الکبیرُ، وَیشیبُ فیهَا الصغِیرُ، ویکدَحُ فیها مُؤمِنٌ حتی یلقی رَبهُ! فَرَأَیتُ أن الصبرَ عَلی هاتا أحجی، فَصَبَرتُ وفِی العَینِ قَذی، وفِی الحَلقِ شَجاً، أری تُراثی نَهباً}} (نهج البلاغة، خطبه ۳).</ref>. | ||
*'''[[یاریخواهی]] [[امام]]{{ع}} از [[مهاجران]] و [[انصار]]''': کتاب [[سلیم بن قیس]]: [[سلمان]] گفت: چون [[شب]] شد، [[علی]]{{ع}} [[فاطمه]]{{س}} را بر درازگوشی سوار کرد و دست دو پسرش، [[حسن]] و [[حسین]]{{عم}} را گرفت و هیچ یک از [[اهل]] [[بدر]]، چه [[مهاجر]] و چه [[انصار]] را وا ننهاد، جز آنکه به منزلش رفت و حقش را به آنان [[یادآوری]] کرد و آنان را به [[یاری]] خود فرا خواند؛ اما جز ۴۴ نفر، هیچ کدام پاسخ مثبت ندادند. پس به آنان [[فرمان]] داد که صبح زود، سر تراشیده و با سلاحهایشان بیایند و تا به پای [[مرگ]]، [[پیمان]] ببندند. چون صبح شد، جز چهار تن [به [[وعده]] خود] [[وفا]] نکردند. به [[سلمان]] گفتم: آن چهار تن که بودند؟ گفت: من، [[ابو ذر]]، [[مقداد]] و [[زبیر بن عوام]]. سپس [[علی]]{{ع}} [[شب]] بعد به نزد آنان آمد و سوگندشان داد. گفتند: صبح با تو میآییم؛ اما هیچ یک از آنان، جز ما [چهار تن] نیآمدند. و [[شب]] سوم هم به نزد آنان آمد و باز، جز ما کسی نیامد. چون [[خیانت]] و [[بیوفایی]] آنان را دید، [[خانهنشین]] شد و به گردآوری و کنار هم نهادن [[قرآن]] رو آورد و از خانهاش بیرون نیامد تا آنکه [[قرآن]] را گرد آورْد<ref>کتاب سلیم بن قیس، ج ۲، ص ۵۸۰، ح ۴.</ref>. | *'''[[یاریخواهی]] [[امام]]{{ع}} از [[مهاجران]] و [[انصار]]''': [[کتاب]] [[سلیم بن قیس]]: [[سلمان]] گفت: چون [[شب]] شد، [[علی]]{{ع}} [[فاطمه]]{{س}} را بر درازگوشی سوار کرد و دست دو پسرش، [[حسن]] و [[حسین]]{{عم}} را گرفت و هیچ یک از [[اهل]] [[بدر]]، چه [[مهاجر]] و چه [[انصار]] را وا ننهاد، جز آنکه به منزلش رفت و حقش را به آنان [[یادآوری]] کرد و آنان را به [[یاری]] خود فرا خواند؛ اما جز ۴۴ نفر، هیچ کدام پاسخ مثبت ندادند. پس به آنان [[فرمان]] داد که صبح زود، سر تراشیده و با سلاحهایشان بیایند و تا به پای [[مرگ]]، [[پیمان]] ببندند. چون صبح شد، جز چهار تن [به [[وعده]] خود] [[وفا]] نکردند. به [[سلمان]] گفتم: آن چهار تن که بودند؟ گفت: من، [[ابو ذر]]، [[مقداد]] و [[زبیر بن عوام]]. سپس [[علی]]{{ع}} [[شب]] بعد به نزد آنان آمد و سوگندشان داد. گفتند: صبح با تو میآییم؛ اما هیچ یک از آنان، جز ما [چهار تن] نیآمدند. و [[شب]] سوم هم به نزد آنان آمد و باز، جز ما کسی نیامد. چون [[خیانت]] و [[بیوفایی]] آنان را دید، [[خانهنشین]] شد و به گردآوری و کنار هم نهادن [[قرآن]] رو آورد و از خانهاش بیرون نیامد تا آنکه [[قرآن]] را گرد آورْد<ref>کتاب سلیم بن قیس، ج ۲، ص ۵۸۰، ح ۴.</ref>. | ||
[[تاریخ الیعقوبی (کتاب)|تاریخ الیعقوبی]]: گروهی به گرد [[علی بن ابی طالب]]{{ع}} جمع شدند و به او پیشنهاد دادند تا از آنان برای خود، [[بیعت]] بگیرد. پس به آنان فرمود: "برای این کار، صبح، سر تراشیده نزد من آیید". صبحهنگام، جز سه نفر، هیچ کس نیامد<ref>[[تاریخ الیعقوبی (کتاب)|تاریخ الیعقوبی]]، ج ۲، ص ۱۲۶.</ref>. | [[تاریخ الیعقوبی (کتاب)|تاریخ الیعقوبی]]: گروهی به گرد [[علی بن ابی طالب]]{{ع}} جمع شدند و به او پیشنهاد دادند تا از آنان برای خود، [[بیعت]] بگیرد. پس به آنان فرمود: "برای این کار، صبح، سر تراشیده نزد من آیید". صبحهنگام، جز سه نفر، هیچ کس نیامد<ref>[[تاریخ الیعقوبی (کتاب)|تاریخ الیعقوبی]]، ج ۲، ص ۱۲۶.</ref>. | ||
*'''برخورد هشیارانه [[امام]]{{ع}} با فتنه''': [[أنساب الأشراف (کتاب)|أنساب الأشراف]]- به [[نقل]] از [[حسین]]، از پدرش-: [[ابو سفیان]] به نزد [[علی]]{{ع}} آمد و گفت: ای [[علی]]! با مردی از خوارترین تیره [[قریش]]، [[بیعت]] کردید! هان! به [[خدا]] [[سوگند]]، اگر بخواهی، بر ضد او از همه سو [[آتش]] بر افروزم و [[مدینه]] را از سواره و پیاده پُر کنم. [[علی]]{{ع}} پاسخ داد: "دیر زمانی است که تو با [[خدا]] و پیامبرش و نیز [[اسلام]]، [[نیرنگ]] میکنی؛ [ولی کارگر نمیافتد] و [[نیرنگ]] تو از آن، نکاسته است"<ref>أنساب الأشراف، ج ۲، ص ۲۷۱.</ref>. | *'''برخورد هشیارانه [[امام]]{{ع}} با فتنه''': [[أنساب الأشراف (کتاب)|أنساب الأشراف]]- به [[نقل]] از [[حسین]]، از پدرش-: [[ابو سفیان]] به نزد [[علی]]{{ع}} آمد و گفت: ای [[علی]]! با مردی از خوارترین تیره [[قریش]]، [[بیعت]] کردید! هان! به [[خدا]] [[سوگند]]، اگر بخواهی، بر ضد او از همه سو [[آتش]] بر افروزم و [[مدینه]] را از سواره و پیاده پُر کنم. [[علی]]{{ع}} پاسخ داد: "دیر زمانی است که تو با [[خدا]] و پیامبرش و نیز [[اسلام]]، [[نیرنگ]] میکنی؛ [ولی کارگر نمیافتد] و [[نیرنگ]] تو از آن، نکاسته است"<ref>أنساب الأشراف، ج ۲، ص ۲۷۱.</ref>. |