امام حسن مجتبی در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخه‌ها

خط ۲۱۷: خط ۲۱۷:


==[[امامت امام حسن]]{{ع}}==
==[[امامت امام حسن]]{{ع}}==
*همه [[مسلمانان]] درباره [[امامت]] [[حضرت حسن بن علی]]{{عم}} هم‌نظر هستند؛ چرا که براساس "الخلافة بعدی ثلاثون سنة" و نیز بنا به مستندات [[تاریخی]] [[وصیت امام]] [[علی]]{{ع}} به ایشان، بر [[امامت]] ایشان دلالت دارد؛ اگرچه مبنای [[شیعه]] با [[اهل سنت]] تفاوت دارد و [[شیعیان]] آن [[حضرت]] را دومین [[جانشین]] به [[حق]] [[رسول خدا]]{{صل}} می‌دانند و [[امام دوم]] خود به شمار می‌آورند، و [[اهل سنت]] نیز آن [[حضرت]] را پنجمین [[خلیفه]] می‌دانند. در ادامه، به مطالبی خواهیم پرداخت که به نگرش [[شیعی]] به مسئله [[امامت امام حسن مجتبی]]{{ع}} اشاره دارد.
*[[سلیم بن قیس]] گوید: "زمانی که [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} به پسرش - [[امام حسن|حسن]]{{ع}} [[وصیت]] می‌فرمود، حاضر بودم؛ [[علی]]{{ع}} [[حسین]]{{ع}} و [[محمد بن حنفیه]] و سایر فرزندانش را با رؤساء [[شیعه]] و [[اهل بیت]]اش [[گواه]] گرفت، سپس کتاب و [[سلاح]] [[امامت]] را به او تحویل داد و فرمود: "پسر عزیزم! [[رسول خدا]]{{صل}} مرا امر فرمود که به تو [[وصیت]] کنم و کتاب و سلاحم را به تو سپارم، چنانکه [[پیامبر]]{{صل}} به من [[وصیت]] فرمود و کتاب و سلاحش را به من سپرد و باز به من امر کرد که به تو امر کنم، چون مرگت فرا رسید، آنها را به برادرت، [[حسین]]{{ع}} بسپاری"؛ سپس متوجه پسرش، [[حسین]]{{ع}} شد و فرمود: "[[رسول خدا]]{{صل}} به تو امر فرموده که آنها را به این پسرت بسپاری"؛ سپس دست [[علی بن الحسین]]{{ع}} را گرفت و فرمود: "[[رسول خدا]]{{صل}} به تو امر فرموده است که آنها را به پسرت، [[محمد بن علی]] بسپاری و از جانب [[پیامبر]]{{صل}} و من به او [[سلام]] رسانی""<ref>اصول کافی، کلینی (ترجمه: مصطفوی)، ج۱، ص۲۹۸؛ ج۲، ص۶۴.</ref>.
*در [[نقل]] دیگری آمده است: باز، متوجه پسرش [[امام حسن|حسن]]{{ع}} شد و فرمود: "پسر جانم، تو صاحب امر ([[امامت]]) و صاحب خونی؛ اگر ([[ابن ملجم]] را) ببخشی، [[حق]] داری و اگر بکشی، به جای یک ضربت فقط یک ضربت بزن و کار ناروا مکن!"<ref>اصول کافی، کلینی (ترجمه: مصطفوی)، ج۱، ص۲۹۹؛ ج۲، ص۶۶.</ref>.
*[[امام باقر]]{{ع}} فرموده است: "چون [[وفات]] [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} فرا رسید، به پسرش [[امام حسن|حسن]] فرمود: "نزدیک من بیا تا آن‌چه را [[رسول خدا]]{{صل}} به عنوان [[راز]] به من فرمود، به تو بگویم، و آن‌چه را به من سپرد، به تو سپارم". سپس همین کار را کرد. چون [[علی]]{{ع}} (از [[مدینه]]) به [[کوفه]] رفت، کتاب‌ها و وصیتش را به [[ام سلمه]] سپرد و چون [[امام حسن]]{{ع}} به [[مدینه]] بازگشت، آنها را به او تحویل داد"<ref>اصول کافی، کلینی (ترجمه: مصطفوی)، ج۱، ص۲۹۸؛ ج۲، ص۶۴.</ref>.
*[[امام حسن]]{{ع}} در روزی که [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} از [[دنیا]] رفت، برای [[مردم]] [[خطبه]] خواندند و پس از [[ستایش پروردگار]] و [[درود]] به [[پیامبر]]{{صل}}، فرمودند: "دیشب مردی از [[دنیا]] رفت که در گذشته و [[آینده]] نظیری برای او نیست؛ او در [[خدمت]] [[پیامبر]]{{صل}} [[جهاد]] می‌کرد و [[جان]] خود را فدای آن جناب می‌کرد؛ [[پیامبر]]{{صل}} در [[غزوات]]، [[پرچم]] خود را به دست او می‌داد و]او را[روانه میدان [[جنگ]] می‌کرد و [[جبرئیل]] و [[میکائیل]] از راست و چپ از وی [[حمایت]] می‌کردند تا آن‌گاه که بر [[دشمن]] [[غلبه]] می‌کرد. در این [[شب]]، [[عیسی بن مریم]]{{عم}} از [[دنیا]] رفت و [[یوشع بن نون]] هم در چنین شبی [[وفات]] کرده است.[[امیر المؤمنین]]{{ع}} از درهم و [[دینار]] جز هفتصد درهم که از [[حقوق]] [[بیت‌المال]] به او رسیده بود چیز دیگری از خود به جای نگذاشت و [[اراده]] داشت با این هفتصد درهم خآدمی برای [[اهل]] بیتش بخرد".
*[[امام مجتبی]]{{ع}} پس از این فرمایش، گریان شد و [[مردم]] هم گریستند. سپس، فرمود: "من [[فرزند]] کسی هستم که [[مردم]] را [[بشارت]] داد؛ منم [[فرزند]] کسی که [[مردم]] را [[بیم]] داد؛ منم، [[فرزند]] کسی که [[مردم]] را به طرف [[خداوند]] [[دعوت]] کرد؛ منم، [[فرزند]] کسی که مانند چراغی فروزنده بود؛ منم، [[فرزند]] کسی که [[خداوند]]، [[رجس]] و [[پلیدی]] را از میان آنها برداشته و آنان را [[پاکیزه]] قرار داده است. من از خاندانی هستم که [[خداوند]] [[دوستی]] آنها را بر [[مردم]] [[واجب]] گردانیده و [[اطاعت]] آنان را در [[قرآن]] [[واجب]] کرده است و در [[آیه شریفه]] فرموده: {{متن قرآن|قُلْ لَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَى وَمَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فِيهَا حُسْنًا}}<ref>«بگو: برای این (رسالت) از شما مزدی نمی‌خواهم جز دوستداری خویشاوندان (خود) را و هر کس کاری نیک انجام دهد برای او در آن پاداشی نیک بیفزاییم» سوره شوری، آیه ۲۳.</ref>؛ مقصود از {{متن قرآن|حَسَنَةً}} در [[آیه شریفه]] [[دوستی]] ما [[اهل بیت]] است".
*در این هنگام، [[حسن بن علی]]{{ع}} نشست و [[عبدالله بن عباس]] برخاست و گفت: "ای [[مردم]]! این شخص، [[فرزند پیامبر]] شما و [[وصی]] [[امیرالمؤمنین]] [[امام]] شما است؛ اینک با وی [[بیعت]] کنید"؛ پس همه [[مردم]] آمدند و با آن [[حضرت]] [[بیعت]] کردند. بنابراین [[امام حسن]]{{ع}} ناگزیر مستحق [[امامت]] و [[شایسته]] [[خلافت]] بود؛ زیرا که [[پیامبر]]{{صل}} درباره آن [[حضرت]] فرمود: "این دو فرزندم ([[امام حسن|حسن]] و [[حسین]]) [[امام]] هستند؛ اگرچه نشسته و یا برخاسته باشند". و نیز [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: "[[حسنین]]، دو [[سید جوانان اهل بهشت]] هستند". [[قرآن]] هم به [[عصمت]] و [[طهارت]] [[حسنین]]{{عم}} [[شهادت]] داده است؛ همچون [[آیه شریفه]]: {{متن قرآن|إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا}}<ref>«جز این نیست که خداوند می‌خواهد از شما اهل بیت هر پلیدی را بزداید و شما را به شایستگی پاک گرداند» سوره احزاب، آیه ۳۳.</ref><ref>اعلام الوری بأعلام الهدی، طبرسی (ترجمه: عطاردی)، ص۳۰۱-۳۰۳.</ref>.
*[[حبابه والبیه]] می‌گوید: "من در [[شرطة الخمیس]] [[خدمت]] [[علی]]{{ع}} رسیدم و همواره به دنبال آن [[حضرت]] حرکت می‌کردم تا آن‌گاه که در میدان مقابل [[مسجد]] نشستند؛ عرض کردم: یا [[امیرالمؤمنین]]، دلائل [[امامت]] و [[معرفت امام]] چیست؟
*فرمود: "آن سنگریزه را به من بدهید!" من آن را [[خدمت]] [[حضرت]] بردم و [[امام]]{{ع}} انگشتری خود را که در دست داشت، بر آن فرود آورد و اثر خاتم در او نمایان شد؛ پس از آن فرمود: "هرگاه کسی مدعی [[مقام امامت]] شد و توانست مانند من خاتمش را بر این سنگ فرود آورد، وی [[امام]] [[مفترض الطاعه]] است و [[امام]] هرچه [[اراده]] کند، در نزد او حاضر است".
*[[حبابه]] گوید: پس از اینکه [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} از [[دنیا]] رفتند، من نزد [[حسن بن علی]]{{عم}} رفتم و او در جای پدرش نشسته بود و [[مردم]] از وی مسائلی را می‌پرسیدند؛ [[امام حسن]]{{ع}} فرمودند: "یا [[حبابه]]!"
*عرض کردم: بلی، ای مولای من!
*فرمود: "آنچه را که با خود داری به من بده!" من سنگریزه را [[خدمت]] آن جناب دادم و او با خانم شریفش آن را منقش کرد"<ref>اعلام الوری بأعلام الهدی، طبرسی (ترجمه: عطاردی)، ص۳۰۱-۳۰۳.</ref>.
*[[نقل]] شده است، [[مردم]] در [[روز جمعه]]، بیست و یکم [[ماه مبارک رمضان]] [[سال]] [[چهل]] [[هجری]] پس از [[شهادت]] [[امیر المؤمنین علی]]{{ع}} با [[امام حسن]]{{ع}} [[بیعت]] کردند<ref>الارشاد، شیخ مفید، ج۲، ص۹؛ موسوعه التاریخ الاسلامی، یوسفی غروی، ج۵، ص۴۴۳.</ref>. [[امام حسن]]{{ع}} نیز به شرط عمل طبق [[کتاب خدا]] و [[سنت پیامبر]]، [[بیعت]] ایشان را پذیرفت و با ایشان شرط کرد که همیشه [[فرمانبردار]] او باشند و فرمود: "با آن‌که می‌جنگم، بجنگید؛ و با کسی که [[مسالمت]] می‌کنم، [[مسالمت]] نمائید"<ref>الکامل، ابن اثیر (ترجمه: حالت - خلیلی)، ج۱۰، ص۲۴۱.</ref>.
*آن [[حضرت]] [[والیان]] و [[کارگزاران]] خویش را به نقاط مختلف فرستاد و [[عبدالرحمن بن ملجم]] را به ترتیبی که [[امیرالمؤمنین]] فرموده بود، [[قصاص]] کرد. همچنین [[حضرت]] نامه‌ای به [[معاویه]] نوشت و او را به [[اطاعت]] از خود که [[مردم]] با او در [[مقام]] [[امیرالمؤمنین]] و [[جانشین رسول خدا]]{{صل}} [[بیعت]] کرده بودند، فراخواند، ولی او با [[نامه]] گستاخانه‌ای پاسخ [[نامه]] [[حضرت]] را داد و از [[فرمانبرداری]] [[خلیفه]] [[راستین]] [[پیامبر]]{{صل}} سر باز زد و بی‌ادبانه آن [[حضرت]] را به [[اطاعت]] از خود [[دعوت]] کرد. [[حضرت]] [[نامه]] دیگری به او نوشت و [[اتمام حجت]] کرد و در این میان، سربازان او دو جاسوس [[معاویه]] را در [[کوفه]] و [[بصره]] شناسایی و دستگیر کردند<ref>موسوعة التاریخ الاسلامی، یوسفی غروی، ج۵، ص۴۴۳-۴۵۰.</ref>.
*هنگامی که به [[امام حسن]]{{ع}} خبر رسید [[معاویه]] [[مردم]] [[شام]] را برای [[جنگ]] آماده کرده و به سوی شما گسیل داشته است، ایشان نیز همان سپاهی را که با [[علی]]{{ع}} تا پای [[جان]] [[بیعت]] کرده بودند، برای مقابله با [[معاویه]] فراخواندند. وقتی [[معاویه]] در منطقه [[مسکن]]، اردو زد، [[امام حسن]]{{ع}} نیز به [[مدائن]] رسید و پسر عموی خود، [[عبیدالله بن عباس]] را به همراه [[قیس بن سعد بن عباده انصاری]]، [[فرمانده]] [[دوازده]] هزار [[سپاه]] مقدمه [[لشکر]] قرار داد. وقتی که آن [[حضرت]] به [[مدائن]] رسید، توطئه‌هایی علیه آن [[حضرت]] صورت گرفت و به دنبال آن، عده‌ای به [[خیمه]] [[امام حسن]]{{ع}}، که خود در آن به [[نماز]] و [[دعا]] مشغول بود، حمله برده، آن را [[غارت]] کردند؛ به طوری که گلیم زیر پای آن [[حضرت]] را نیز ربودند<ref>الارشاد، شیخ مفید، ج۲، ص۱۱-۱۲.</ref>.
*سپس [[معاویه]] به همراه [[عبدالله بن عامر]] و [[عبدالرحمن بن سمرة بن حبیب بن عبدشمس]] ورقه کاغذ سفیدی را با امضاء خود نزد [[امام حسن]]{{ع}} فرستاد؛ [[معاویه]] به آن [[حضرت]] نوشته بود، هر شرطی داری، در این [[نامه]] بنویس که من ذیل آن را [[امضا]] و [[تعهد]] کرده‌ام. چون [[نامه]] به [[امام]] رسید، چندین شرط در آن نوشت و [[نامه]] را نزد خود نگه‌داشت.
*چون [[امام حسن]]{{ع}} امور [[خلافت]] را به [[معاویه]] واگذار کرد، از او خواست به شروطی که در [[نامه]] [[متعهد]] شده است، عمل کند، اما [[معاویه]] [[امتناع]] کرد. وقتی می‌انشان [[صلح]] منعقد شد، [[امام حسن]]{{ع}} در میان [[اهل عراق]] برخاست و فرمود: "ای [[اهل عراق]] من سه چیز (سه کار [[زشت]]) را به شما می‌بخشم (شما را به خاطر آنها مواخذه نمی‌کنم)؛ شما پدرم را کشتید و به من نیزه زدید (با سر نیزه مجروحم کردید) و [[دارایی]] و توشه مرا [[غارت]] کردید". [[امام حسن]]{{ع}} در شروطش از [[معاویه]] خواسته بود که موجودی [[بیت المال]] [[کوفه]] را که مبلغ پنج میلیون درهم بود، و نیز باج و [[خراج]] دارابجرد [[فارس]] را همه ساله به او واگذار کند و اینکه نباید به [[علی]]{{ع}} [[دشنام]] دهد. اما [[معاویه]] نپذیرفت که به [[علی]]{{ع}} [[ناسزا]] نگوید و چون [[امام حسن]]{{ع}} نتوانست او را منصرف کند، از او خواست که [[علی]]{{ع}} را در حضور او [[سب]] و [[لعن]] نکند؛ [[معاویه]] پذیرفت ولی آن شرط را نیز نقض کرد (به [[امام علی]]{{ع}} در [[حضور امام]] [[حسن]]{{ع}} [[ناسزا]] گفت). اما [[اهل]] [[بصره]] نیز [[مانع]] پرداخت [[خراج]] دارابجرد شدند و گفتند: "این، [[حق]] ماست و ما هرگز آن را به کسی نمی‌دهیم". این منع و [[مخالفت]] آنها هم به تحریک و [[تشویق]] [[معاویه]] بود<ref>تاریخ الطبری، طبری (ترجمه: ابوالقاسم پاینده)، ج۷، ص۲۷۱۶- ۲۷۱۷ (با تلخیص)؛ الکامل، ابن اثیر (ترجمه: حالت - خلیلی)، ج۱۰، ص۲۴۵ - ۲۴۶.</ref>.
*هنگامی که [[معاویه]] از [[شهادت]] [[امیرالمؤمنین علی]]{{ع}} و [[بیعت مردم]] با [[امام حسن]]{{ع}} باخبر شد، دو مرد از [[قبیله]] [[حمیر]] و بنی القین را به صورت جاسوس به [[بصره]] فرستاد تا قضایا و اتفاقات این دو [[شهر]] را برای او بنویسند و [[مردم]] را علیه آن [[حضرت]] تحریک کنند. [[امام حسن]]{{ع}} از [[مأموریت]] این دو مرد مطلع شده، [[دستور]] [[دستگیری]] و [[مجازات]] آنها را صادر کرد؛ سپس به [[معاویه]] نوشت: "همانا افرادی را [[پنهانی]] برای روشن کردن [[آتش]] [[مکر]] و [[حیله]] و [[شیطنت]] می‌فرستی و جاسوسانی را [[مأمور]] می‌کنی و چنانچه معلوم است، آرزوی [[مرگ]] داری؛ آری، چقدر دست [[مرگ]] به سوی تو دراز است، [[منتظر]] باش که به زودی گریبان تو را خواهد گرفت. و اطلاع پیدا کرده‌ام از [[رحلت]] [[علی]]{{ع}} [[خرسند]] شده‌ای. البته هیچ [[خردمندی]] از [[رحلت]] او خوشحال نمی‌شود و همانا سرانجام کار تو چنان است که این مرد شاعر سروده است: "به [[آدمی]] که در صدد به دست آوردن [[مخالف]] در گذشته خود است، بگو: خود را برای مانند آن آماده کند که بر او وارد یا واقع خواهد شد؛ زیرا ما و کسی که از ما در گذشته است مانند شخص مسافری هستیم که [[شب]] را تا صبح در منزلی به سر بریم".
*پس از آن، نامه‌هایی میان [[امام حسن]]{{ع}} و [[معاویه]] رد و بدل شد و آن [[حضرت]] احتجاجاتی فرمود و در تمام آنها [[شایستگی]] خود را برای [[امامت]] [[ثابت]] و متقدمان بر پدرش را [[غاصب]] [[خلافت الهی]] قلمداد کرد (چنانچه شکی در این نبود) و [[ستمگری]] ایشان را روشن کرد که با از بین بردن [[حق]] پسر عموی [[رسول خدا]] نسبت به [[جانشین]] او [[جفا]] کردند.
*[[معاویه]] برای پیش بردن مقاصد شوم خود، از [[شام]] با [[سپاه]] زیادی برای [[پیروزی]] و [[تصرف]] [[سرزمین]] [[عراق]] به سوی آن دیار حرکت کرد و هنگامی که به پل منبج [[حلب]] رسید، [[امام حسن]]{{ع}} از قصد و حرکت او باخبر شد و [[حجر بن عدی]] را [[مأمور]] کرد تا [[کارگزاران]] و سایر [[مردم]] را به [[جهاد]] با [[معاویه]] [[دعوت]] کند. [[مردم]]، نخست از [[پیکار]] با [[معاویه]] خودداری کردند اما سرانجام برای [[جنگ]] با او آماده شدند و لشکری از [[شیعیان]] و [[خوارج]] که نسبت به [[معاویه]] [[کینه]] داشتند و مردمی فتنه‌جو و فرصت ‌طلب بودند، آماده [[نبرد]] شدند. در کنار این عده ناهماهنگ، افراد دیگری که نسبت به [[امامت]] آن [[حضرت]] تردید داشتند و [[سست]] عنصرانی [[متعصب]] که پیرو رؤسای [[قبیله]] خود بودند و از [[دستور]] افراد دیگری [[پیروی]] می‌کردند، جمع شدند.
*[[امام مجتبی]]{{ع}} با این گروه‌های دارای [[عقاید]] مختلف و ناهماهنگ، برای [[پیکار]] با [[معاویه]] حرکت کرد تا به محلی به نام حمام [[عمر]] رسید و از آنجا به طرف دیر کعب رفته، در [[ساباط]]، نزدیک پل فرود آمده و [[لشکر]] در آنجا اردو زدند و [[شب]] را آنجا گذراندند. فردای آن روز، [[حضرت]] خواست [[لشکریان]] خود را بیازماید و ببیند آیا به [[راستی]] حاضرند در [[راه خدا]] و ولی او، [[از خودگذشتگی]] نشان دهند، یا خیر و ضمناً [[دوست]] از [[دشمن]] تشخیص داده و آنها با کمال [[آگاهی]]، برای روبرو شدن با [[معاویه]] و [[اهل شام]] آماده شود. بدین منظور، [[دستور]] داد تا [[مردم]]، جمع شوند؛ چون همه جمع شدند، به [[منبر]] رفت و [[حمد]] و [[ستایش خدا]] و [[درود]] بر [[پیامبر]] را با [[بهترین]] بیان ادا کرده، فرمود: "از [[خدا]] آرزومندم هنگامی که سر از بالش راحت برمی‌دارم و با [[مردم]] روبرو می‌شوم، از [[نصیحت]] کننده‌ترین [[مردم]] برای [[خلق]] [[خدا]] باشم و آنها را [[اندرز]] دهم و هیچ‌گاه [[کینه]] [[مسلمانی]] را در [[دل]] نداشته باشم و عمل [[زشت]] و [[عقیده]] [[سوء]] و [[حیله]] درباره آنها به کار نبرم. بدانید! آنچه را که درباره [[اجتماع]] [[مردم]] نمی‌پسندید، برای شما بهتر از پراکندگی است که [[دوست]] می‌دارید؛ بدانید که من خیر را برای شما از هر نظر می‌خواهم که خود شما می‌خواهید؛ بنابراین با من [[مخالفت]] نکنید و از [[رأی]] من بازنگردید تا [[خدا]] من و شما را بیامرزد و به راهی که [[دوست]] دارد و [[خشنود]] است، [[هدایت]] فرماید".
*چون سخن او به اینجا رسید، برخی از [[مردم]] به یکدیگر نگاه کرده، گفتند: "از سخنان او چه می‌فهمید؟"
*عده‌ای گفتند: "از سخنان او فهمیده می‌شود که می‌خواهد با [[معاویه]] [[سازش]] و امر [[خلافت]] را به او واگذار کند". پس بلافاصله [[حکم تکفیر]] [[امام حسن]]{{ع}} را صادر و اطراف [[خیمه]] او را محاصره کردند و اموالش را به یغما بردند؛ حتی جانمازش را نیز از زیر پایش کشیدند. پس از ایشان، [[عبدالرحمن بن عبدالله جعال ازدی]] بر [[امام]]{{ع}} [[هجوم]] برده و عبای مبارکش را از شانه [[حضرت]] کشید و [[امام مجتبی]] همچنان‌که [[شمشیر]] به همراه داشت، بدون [[عبا]] به جای خود نشسته بود. بعد از آن، اسب خود را ‌طلبیده، بر آن سوار شد و عده‌ای از [[شیعیان]] و [[یاران مخصوص]]، اطراف او را گرفته، [[مانع]] دستیابی دیگران به او شدند.
*در این حال، [[امام مجتبی]]{{ع}} فرمود: "[[مردم]] طایفه‌های [[ربیعه]] و [[همدان]] را به [[یاری]] من بخوانید". آنها حضور یافته و [[یاران]] بی‌وفا را از اطراف [[امام]]{{ع}} دور کردند. سپس [[حضرت]] با این عده و جمعی دیگر از [[مردم]] حرکت کرد تا اینکه هنگام [[تاریکی]] به [[ساباط]] رسید. پس مردی از [[بنی‌اسد]] به نام [[جراح بن سنان]]، پیش آمده، عنان استر [[حضرت]] را به دست گرفته، گفت: "[[الله اکبر]]! تو هم مانند پدرت [[مشرک]] شدی"؛ آنگاه با عصای تیغداری که در دستش بود بر ران [[مبارک]] آن [[حضرت]] زد و ران [[امام]]{{ع}} شکافت، چنانکه تیغ به استخوان رسید. [[حضرت]] با او درگیر شد و هر دو به روی [[زمین]] افتادند.
*پس مردی از [[شیعیان]] به نام [[عبدالله خطل طائی]]، خود را به او رسانیده، [[عصا]] را از او گرفته، به شکمش فرو کرد و دیگری به نام [[ظبیان بن عماره]] به او حمله برد و بینی او را [[قطع]] کرد و او و همدستش که قصد کشتن [[حضرت]] را بعد از این [[سوء قصد]] نافرجام داشتند، همان‌جا کشته شدند. بعد از آن، همراهان، [[امام مجتبی]]{{ع}} را روی سریری گذارده، به [[مدائن]] بردند و در منزل [[سعد بن مسعود ثقفی]] که به امر [[امام علی]]{{ع}} عامل [[مدائن]] بود و [[امام مجتبی]] نیز او را به این سمت [[منصوب]] کرده بود، جای دادند. [[امام]] در این منزل به معالجه زخم خود پرداخت. در آن هنگام که این پیش‌آمد ناگوار اتفاق افتاد؛ سران قبائل که از [[دین]] دست برداشته بودند، [[پنهانی]] به [[معاویه]] [[نامه]] نوشتند که ما حاضریم از تو [[اطاعت]] کنیم و [[گوش به فرمان]] تو باشیم و او را وادار کردند هرچه زودتر به جانب آنان حرکت کند و ضمانت کردند همین که با [[لشکر]] [[معاویه]] [[ملاقات]] کنند، [[فرزند]] [[زهرا]] را به او [[تسلیم]] کنند و یا در اولین [[فرصت]] او را بکشند.
*[[امام مجتبی]]{{ع}} از عمل ناروا و [[بی‌وفائی]] این عده باخبر شد و همان وقت نیز نامه‌ای از [[قیس بن سعد]] به [[امام حسن]]{{ع}} رسید که [[معاویه]] در منطقه حبوبیه در برابر منطقه [[مسکن]] [[نزول]] کرد و [[معاویه]] نامه‌ای برای [[عبیدالله بن عباس]] ارسال داشت و او را به جانب خود [[دعوت]] کرد و ضمانت کرد که هزار درهم به او بدهد و اضافه کرد که نیم آن را به زودی می‌فرستم و نیم دیگرش را هنگام ورود به [[کوفه]] خواهم پرداخت<ref>امام مجتبی{{ع}} هنگام حرکت از کوفه برای پیکار با معاویه، عبیدالله بن عباس را فرمانده لشکری قرار داد که مأموریت داشت معاویه را از عراق دور سازد و قیس بن سعد را با او همراه کرد و به عبیدالله فرمود: اگر در این رزم به پیشامد ناگواری دچار شدی، قیس را جانشین خود کن و به مردم دستور بده از او فرمانبرداری کنند.</ref>. آری پسر [[عباس]] از بستگان [[امام مجتبی]]{{ع}} بود اما آن بی‌وفا، شبانه با عده‌ای از [[نزدیکان]] خود به لشکرگاه [[معاویه]] رفت و فردا صبح، [[لشکریان]]، [[فرمانده]] خود را از دست داده بودند و [[قیس]] با آنها [[نماز]] گزارد و امور آنها را به دست گرفت. پس [[امام حسن]]{{ع}} کاملا از [[بیچارگی]] [[لشکریان]] خود و نیت‌های [[فاسد]] [[خوارج]] باخبر شد و منظورشان را از اینکه به او بد می‌گویند و او را [[تکفیر]] می‌کنند و خونش را [[حلال]] می‌شمرند و اموالش را به یغما می‌برند، دانست و در آن هنگام جز عده‌ای از [[یاران مخصوص]] و [[شیعیان]] او و پدرش کس دیگری باقی نمانده بود و آنها هم عده کمی بودند و تاب [[مقاومت]] با [[لشکر]] [[معاویه]] را نداشتند.
*[[معاویه]] نیز برای اینکه به [[سادگی]] بتواند به مقصد خود برسد و [[هدف]] خویش را با کمال [[راحتی]] تعقیب کند، نامه‌ای به [[امام حسن]]{{ع}} نوشته، تقاضای [[صلح]] و [[سازش]] کرد و نامه‌های [[پنهانی]] اصحابش را نیز که تضمین کرده بودند [[امام]] را بکشند یا به [[معاویه]] [[تسلیم]] کنند، برای آن [[حضرت]] فرستاد و برای انعقاد [[صلح]]، شروطی را خود [[معاویه]] به عهده گرفت که به آنها [[وفا]] کند و [[مصلحت عمومی]] را در نظر بگیرد. لیکن [[امام حسن]]{{ع}} به تعهدات او اطمینانی نداشت، زیرا می‌دانست که او از آنچه گفته، به غیر از [[حیله]] و [[مکر]]، غرض دیگری ندارد، اما چاره ایشان هم فقط [[سازش]] بود و باید از [[جنگ]] دست برمی‌داشت و با او [[صلح]] میکرد. [[بینش]] اطرافیان آن [[حضرت]] نسبت به [[حق]] و [[شایستگی]] آن [[امام]] [[سست]] شده بود و آنان دیده حق‌بین خود را از دست داده بودند. آنان ریختن [[خون]] [[مبارک]] [[حضرت]] را جایز می‌شمردند و [[تصمیم]] گرفته بودند او را به [[دشمن]] [[تسلیم]] کنند؛ همچنین یکی از نزدیکترین بستگانش، [[عبیدالله بن عباس]] به طرف [[معاویه]] رفته، با دشمنش دست [[دوستی]] داده و با او [[سازش]] کرده بود و بیشتر [[یاران]] او در [[فکر]] [[آسایش]] و [[رفاه]] [[دنیا]] بودند و از [[عالم آخرت]] روی گردانده بودند.
*[[امام حسن]]{{ع}} به ناچار، [[صلح]] با [[معاویه]] را پذیرفت و با [[معاویه]] [[اتمام حجت]] کرد و هیچ‌گونه عذری میان خود و [[معاویه]] در پیشگاه [[خدا]] و [[مردم]] باقی نگذارد و همچنین با او شرط کرد که در [[قنوت]] [[نمازها]] [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} را [[سب]] نکند و متعرض [[شیعیان علی]]{{ع}} نشود و [[حق]] هر صاحب حقی را ادا کند. [[معاویه]] هم [[صلح‌نامه]] [[امام مجتبی]]{{ع}} را [[امضا]] کرد و شرائط آن را به عهده گرفت و [[سوگند]] یاد کرد به آنها [[وفا]] کند. [[معاویه]] پس از [[امضا]] [[قرارداد صلح]] از حبوبیه حرکت کرد و [[روز جمعه]] در نزدیک [[کوفه]] به [[نخیله]] وارد شد. [[نماز ظهر]] را با [[مردم]] خواند و بعد [[سخنرانی]] کرد و در ضمن [[خطبه]] گفت: "[[سوگند]] به [[خدا]]! من با شما نمی‌جنگیدم که [[نماز]] بخوانید و [[روزه]] بگیرید و [[حج]] بیت‌الله بروید و [[زکات]] [[مال]] خود را بپردازید؛ زیرا همه این [[کارها]] را خود انجام می‌دهید، بلکه من با شما [[پیکار]] کردم تا بر شما [[امارت]] کنم و [[خدا]] هم آن را با آنکه شما نمی‌خواستید؛ به من ارزانی داشت. بدانید در شرط ضمن [[عقد]] [[صلح]]، وعده‌هائی به [[حسن بن علی]]{{ع}} دادم و شرائطی به عهده گرفتم که اکنون همه را زیر پا می‌اندازم و به هیچ‌یک [[وفا]] نخواهم کرد"<ref>الارشاد، شیخ مفید (ترجمه: ساعدی خراسانی)، ص۳۵۰- ۳۵۴. (با اندکی تغییر).</ref>.
*[[نقل]] شده است، "وقتی [[معاویه]] به [[کوفه]] آمد، به او گفتند: "[[حسن بن علی]] در نظر [[مردم]] بلند مرتبه است؛ اگر او را وادار کنی در پائین منبرت [[خطبه]] بخواند، دستخوش [[غم]] و ملال شده و در [[سخنرانی]] دچار عجز و [[ناتوانی]] گردیده و از دیدگان [[مردم]] خواهد افتاد (بر اثر [[ناراحتی]] توان [[سخن گفتن]] نخواهد داشت و نزد [[مردم]] [[تحقیر]] می‌شود)". [[معاویه]] ابتدا [[مخالفت]] کرد ولی به ناچار پذیرفت. پس آن [[حضرت]] با همان شرائط شروع به [[خواندن]] [[خطبه]] نموده و پس از [[حمد]] و [[ثنای الهی]] فرمود: "اما بعد؛ ای [[مردم]] اگر [[شرق]] و [[غرب]] را در جستجوی کسی بگردید که جدش [[رسول خدا]] باشد، کسی را جز من و برادرم پیدا نمی‌کنید؛ ما صفقه و قبول صلح‌مان را به این طاغیه - و با دست به [[معاویه]] اشاره فرمود که بالای [[منبر]] نشسته بود - دادیم، و [[حفظ]] [[خون]] [[مسلمین]] را بر ریختن آن [[برتر]] دانستیم". و با اشاره به [[معاویه]] فرمود: "نمی‌دانم؛ شاید این برای شما امتحانی و بهره و تمتعی در [[دنیا]] تا هنگام [[مرگ]] باشد!"
*[[معاویه]] گفت: "منظورت از این [[کلام]] چه بود؟!"
*[[امام]]{{ع}} فرمود: "همان که [[خداوند]] [[اراده]] فرموده است". پس [[معاویه]] در ادامه خطبه‌ای [[سست]] و [[ضعیف]] و بی‌محتوا ایراد نمود و در آن به [[امیرالمؤمنین علی]]{{ع}} [[دشنام]] داد. آن‌گاه [[امام حسن]]{{ع}} خطاب به [[معاویه]] - که بالای [[منبر]] بود - فرمود: "ای پسر [[هند]] جگر خوار! آیا همچون تویی به [[امیرالمؤمنین]] [[دشنام]] می‌دهد!؟ حال اینکه [[رسول خدا]]{{صل}} فرموده است: "هر که [[علی]] را [[دشنام]] دهد، مرا [[دشنام]] داده، و هر که مرا [[دشنام]] دهد [[خدا]] را [[دشنام]] داده، و هر که لب به [[سب]] [[خداوند]] گشاید، او را تا ابد در [[جهنم]] مقیم ساخته و برایش عذابی همیشگی خواهد بود". سپس [[امام]] رهسپار خانه‌اش شد و دیگر تا آخر [[عمر]] در آن [[مسجد]] [[نماز]] نگزارد"<ref>احتجاج، طبرسی (ترجمه: جعفری)، ج۲، ص۵۳.</ref>.
*چون [[امام حسن]]{{ع}} از [[کوفه]] خارج شده به سوی [[مدینه]] در حرکت بود، فردی با او روبرو شد و گفت: "ای کسی که روی [[مسلمین]] را سیاه کرده است"؛
*[[امام حسن]]{{ع}} به او فرمود: "مرا [[سرزنش]] مکن، زیرا [[پیامبر]] در [[خواب]] و [[عالم رؤیا]] دیده بود که مردان [[بنی‌امیه]] یکی بعد از دیگری بر [[منبر]] او بالا می‌روند. از آن وضع دلتنگ شد و [[خداوند عزوجل]] این [[آیه]] را نازل کرد: {{متن قرآن|إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ}}<ref>«ما به تو «کوثر» دادیم» سوره کوثر، آیه ۱.</ref>؛ ما به تو [[کوثر]] را دادیم و [[کوثر]] یک رود در [[بهشت]] است. همچنین این [[آیه]] را: {{متن قرآن|إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ}}<ref>«ما آن (قرآن) را در شب قدر فرو فرستادیم» سوره قدر، آیه ۱.</ref>؛ ما [[قرآن]] را در [[شب قدر]] نازل کردیم و آن [[شب]] از هزار ماه بهتر است. و آن هزار ماه مدت تملک و [[سلطنت]] [[بنی‌امیه]] خواهد بود (یک [[شب]] زندگانی برای تو از هزار ماه [[خلافت]] آنها بهتر است"<ref>الکامل، ابن اثیر (ترجمه: حالت - خلیلی)، ج۱۰، ص۲۴۷-۲۴۸.</ref>.
*[[نقل]] شده، "روزی [[معاویه]] وارد [[مدینه]] شده و به قصد ایراد [[خطبه]] برخاسته و بر [[علی بن ابی‌طالب]]{{ع}} [[ناسزا]] گفت. در اینجا، [[امام حسن مجتبی]]{{ع}} به قصد [[سخنرانی]] بلند شد و پس از [[ثنای الهی]] فرمود: "هیچ [[پیامبری]] [[مبعوث]] نشده، جز آنکه [[وصی]] و [[جانشینی]] از [[اهل]] او مقرر گردیده، و هیچ [[پیامبری]] نیست جز اینکه او را [[دشمنی]] از میان [[مجرمان]] است، و بی‌شک، [[علی بن ابی‌طالب]]، [[وصی رسول خدا]]{{صل}} پس از اوست؛ و من، پسر [[علی]]، و تو (ای [[معاویه]]) [[فرزند]] صخری؛ و جد تو [[حرب]] است و جد من [[رسول]] خداست؛ و [[مادر]] تو [[هند]] و [[مادر]] من [[فاطمه]] است؛ و مادربزرگ من [[خدیجه]] است و [[مادر]] بزرگ تو نثیله؛ پس [[خداوند]] بدترین ما را از نظر حسب؛ و قدیمترینمان را از نظر [[کفر]]؛ و بدسابقه‌ترینمان و منافق‌ترینمان را [[لعن]] کند!" تمامی حضار، یکپارچه گفتند: "آمین!" پس [[معاویه]] با دیدن این صحنه خطبه‌اش را [[قطع]] کرده و از [[منبر]] پائین آمد"<ref>الاحتجاج، طبرسی (ترجمه: جعفری)، ج۲، ص۵۲.</ref>.
*بعد از [[مصالحه]] میان [[امام حسن]]{{ع}} و [[معاویه]]، روزی در [[مجلسی]] که [[معاویه]] نیز در آنجا حاضر بود، آن [[حضرت]] برخاست و به [[منبر]] رفت و پس از [[حمد]] [[ایزد]] تعالی و ثناء بر او، فرمود: "حضار محترم! [[معاویه]] چنان [[گمان]] می‌کند که من او را به [[خلافت]]، اولی و سزاوار از خودم دانستم که با او [[صلح]] کردم؛ [[معاویه]] [[دروغ]] می‌گوید؛ من در [[کتاب خدا]] و بر زبان [[رسول]] [[برگزیده]]{{صل}} سزاوارترین [[مردم]] نسبت به خودشان هستم؛ و به ذات [[خدای تعالی]] [[سوگند]] یاد می‌کنم اگر [[مردم]] با من [[بیعت]] و از من [[پیروی]] و یاریم می‌کردند، هرآینه [[آسمان]]، قطرات خود را بر ایشان اعطا و [[احسان]] و [[زمین]]، [[برکت]] خود را بر ایشان ظاهر و عیان میگردانید. ای [[معاویه]]! هرگز سزاوار نیست که من [[چشم‌داشت]] و طمعی به [[حکومت]] و [[خلافت]] داشته باشم (چنان‌که تو در آن [[طمع]] داری و برای رسیدن به آن هر عمل ناشایستی را مرتکب می‌شوی) همان‌گونه که [[رسول خدا]] فرموده‌اند: "هرگاه [[امت]]، [[امر]] [[ولایت]] خود به [[[فرد]]] [[جاهل]] بی‌معرفت واگذارند و حال آنکه در میان آنها مردی در کمال [[علم]] و [[دانایی]] هست و او را متولی امر خود نگردانند، [[جهل]] آن [[طایفه]] ایشان را به [[عبادت]] [[بت]] و گوساله‌پرستی می‌کشاند، چنانچه [[بنی‌اسرائیل]]، [[هارون]]{{ع}} را که [[نبی]] [[خداوند]] - عزوجل - و [[اعلم]] و [[افضل]] از همه ایشان بود؛ گذاشته و شیوه [[بندگی]] گوساله برگزیدند و حال آنکه می‌دانستند که [[هارون]] [[خلیفه]] و [[نبی]] [[ایزد]] تعالی است و [[حضرت موسی]] ایشان را امر به [[اطاعت]] [[هارون]] و [[تعظیم]] و [[تکریم]] آن [[حضرت]] کرده بود".
*ای [[معاویه]]! این [[امت]] نیز [[علی]]{{ع}} را ترک کردند با آن‌که از [[رسول خدا]]{{صل}} شنیده بودند که خطاب به [[علی]]{{ع}} فرمود: "[[یا علی]]! [[جایگاه]] تو نزد من و نسبت به من همانند [[جایگاه]] و [[مقام]] [[هارون]] نسبت به [[موسی]] است؛ یعنی مراتب کمال که برای [[هارون]] در نزد [[موسی]]{{عم}} [[ثابت]] بود، برای تو ای [[علی]] در نزد من، [[ثابت]] و حاصل است غیر از [[نبوت]]، که بعد از من [[پیامبری]] نخواهد بود و اگر بنا بود پس از من [[پیامبری]] باشد، آن [[پیامبر]] تو بودی. و اینکه من از کمی [[یاور]] و پشتوانه [[گوشه‌نشین]] شدم، جای تعجب نیست؛ زیرا که [[پیامبر]]{{صل}} [[مردم]] و [[قبیله]] خود را به [[خدای عالم]] می‌خواند و چون آن [[طایفه]] [[گمراه]] قصد [[ترور]] و [[قتل پیامبر]] را کردند، او به [[غار]] [[پناه]] برد و اگر یارانی می‌داشت هرگز به سوی [[غار]] نمی‌رفت؛ اگر من نیز یارانی می‌داشتم هرگز با تو به [[مصالحه]] [[بیعت]] نمی‌کردم.
*ای [[معاویه]]! [[خداوند متعال]] وقت را بر [[هارون]] به قدری موسّع گردانید که [[قوم بنی‌اسرائیل]] به نوعی او را [[ضعیف]] و [[خوار]] شمردند و [[اراده]] [[قتل]] آن [[نبی]] [[خدا]] را نمودند و نزدیک بود که او را به [[قتل]] رسانند و [[هارون]]، اعوانی بر آن [[طاغیان]] نمی‌یافت و بر [[پیامبر]] ما{{ع}} نیز وقت را به نوعی وسیع گردانید که آن [[حضرت]] گریخت؛ زیرا یاورانی که در مقابل ایشان [[مقاومت]] کرده و [[مبارزه]] نمایند، نیافت. همچنین من و پدرم، [[امیرالمؤمنین علی]]{{ع}} را [[یاری]] نکردند و تنها گذاشتند و با غیر ما [[بیعت]] کردند و ما نیز در تنگی ماندیم؛ زیرا که اعوان و [[انصار]] بلکه هیچ کسی معین و مددکار ما نشد"."<ref>الاحتجاج، طبرسی (ترجمه: غفاری مازندرانی)، ج۳، ص۹۱ - ۹۴.</ref>.
*[[زید بن وهب جهنی]] گوید: پس از [[مصالحه]] میان [[امام حسن]]{{ع}} و [[معاویه]]، به [[محضر امام]]{{ع}} رسیده، عرض کردم: [[مردم]] در این‌باره متحیراند که شما چرا با شخصی چون [[معاویه]] [[صلح]] کردی؟
*آن [[حضرت]] فرمود: "والله که من [[معاویه]] را نسبت به خود، بسیار بسیار بهتر از این [[جماعت]] (که گمانشان این است که [[شیعه]] من هستند) دیدم؛ زیرا که این جمع گندم‌نمای جو فروش، [[اراده]] [[قتل]] من نموده، [[مال]] مرا به [[غارت]] و تاراج و دارائیم را با تمام [[خوشحالی]] به یغما بردند. والله که اگر در این حال، من از [[معاویه]] [[عهد]] و [[پیمان]]، در اقوال و [[افعال]] بگیرم که [[خون]] من، ناریخته و اهل‌بیتم، [[امن]] باشند؛ بهترست از آنکه من در دست این گروه بی‌وفا کشته شده، [[اهل‌بیت]] و بعضی از [[پیروان]] من ضایع و [[زبون]] باشند و خون‌های ایشان را بریزند. والله که اگر با [[معاویه]] مقابله و [[جنگ]] می‌کردم، هرآینه گلویم را گرفته، [[تسلیم]] [[معاویه]] می‌کردید. پس والله اگر من به واسطه کم [[یاوری]]، [[خلافت]] را به [[معاویه]] واگذارم و خود را نزد [[خالق]] و [[خلق]]، [[عزیز]] نگهدارم، بهتر از آن است که اینان مرا بکشند و یا [[اسیر]] کنند و یا اینکه من و [[بنی‌هاشم]] زیر [[منت]] ایشان [[زندگی]] کنیم و تا ابد این [[منت]] باقی باشد".
*[[زید]] گوید: عرض کردم: یابن [[رسول الله]]{{صل}} شما [[شیعه]] خود را مثل رمه، بی‌شبان گذاشتید!
*[[امام حسن]]{{ع}} فرمود: "ای [[برادر]]! من چه کنم؟ والله که من این کار را به واسطه آن برگزیدم که حقیقتش توسط کسی که راستگوتر افراد و مورد اعتمادترین ایشان بود، به من رسیده بود؛ از کسی که [[راستگو]] و [[ثقه]] بود؛ زیرا که روزی [[حضرت امیرالمؤمنین]] [[علی]]{{ع}} مرا خوشحال دید، فرمود: "ای [[حسن]]! آیا [[خوشحالی]] می‌نمائی؟! وقتی که پدرت را کشته دیدی چه حال و روزی خواهی داشت و نیز حال تو چگونه خواهد بود هنگامی که [[بنی‌امیه]] مسلط بر امور شوند و [[فرد]] [[پرخوری]] که معده‌اش هیچ‌وقت پر نمی‌شود، [[امیر]] و [[حاکم]] شود! کسی که به هنگام مردن، هیچ [[یاوری]] از [[آسمان]] و [[عذرپذیری]] از [[زمین]] ندارد؛ همین شخص بر [[شرق]] و [[غرب]] عالم مسلط گردد؛ [[مردم]] برای او [[بندگی]] کنند، حکومتش طولانی گردد، آئین [[اهل]] [[بدعت]] و [[گمراهی]] را [[برگزیده]] و [[ترویج]] می‌نماید، [[دین راستین]] و [[سنت رسول خدا]] را از بین می‌برد و [[مال]] [[مردم]] را به [[اهل ولایت]] خود تقسیم نماید و صاحب [[حق]] را از آن منع فرماید. در [[ملک]] او [[مؤمن]]، [[ذلیل]] و در [[سلطنت]] و حکومتش، هر [[فاسق]]، [[قوی]] و صاحب [[احترام]] است و [[مال]] را در میان [[انصار]] و اعوان خودش بخشیده و [[بندگان خدا]] را بی‌بهره گرداند. و در ایام سلطنتش، [[امر]] [[حق]] مندرس و [[باطل]]، [[آشکار]] شود، و کسی را که به دنبال [[حق]] و طالب آن باشد، به [[قتل]] می‌رساند و هر که بر [[یاری]] [[باطل]] او باشد، کمک می‌نماید؛ او به همین شیوه خواهد بود"<ref>الاحتجاج، طبرسی (ترجمه: غفاری مازندرانی)، ج۳، ص۹۰-۹۷. (با اندکی تغییر).</ref>.
*پس از [[صلح]] [[امام مجتبی]]{{ع}} با [[معاویه]]، [[مردم]] به حضور آن [[حضرت]] رفتند و درباره [[صلح]] با [[معاویه]] بر آن [[حضرت]] خرده گرفته و ایشان را [[سرزنش]] کردند؛ [[امام حسن]]{{ع}} به آنها فرمود: "وای بر شما! شما نمی‌دانید من چه عملی را انجام داده‌ام؟! به [[خدا]] [[سوگند]]، عمل من برای شیعیانم از آن‌چه که [[خورشید]] بر آن پرتو می‌افکند، بهترست؛ مگر شما نمی‌دانید من [[امام]] شما هستم، و [[اطاعت]] من بر شما [[واجب]] است و من یکی از [[سید]] [[جوانان]] [[اهل]] بهشتم و جدم به این موضوع تصریح کرده است؟"
*آنها گفتند: "آری، می‌دانیم"؛
*[[امام]]{{ع}} فرمود: "مگر نمی‌دانید هنگامی که [[خضر]] کشتی را سوراخ کرد و [[غلام]] را کشت و دیوار کج را راست نمود؛ [[حضرت موسی]] بر وی [[اعتراض]] کرد؛ زیرا [[موسی]] از [[حکمت]] آن اطلاع نداشت؛ در صورتی که نزد [[خداوند]]، عمل [[خضر]]، خوب بود. مگر نمی‌دانید که [[بیعت]] جبابره و [[طاغیان]] زمان بر گردن همه ما [[اهل‌بیت]] هست، و فقط [[قائم]] ما از این مورد مستثنی است و هیچ کس بر گردن او [[بیعت]] ندارد؛ [[قائم]]، همان کسی است که [[حضرت عیسی]] پشت سر او [[نماز]] می‌خواند؛ [[خداوند]] ولادت او را مخفی می‌دارد و شخص او را از انظار [[پنهان]] می‌کند تا کسی در گردن او [[بیعت]] نداشته باشد. وی نهمین [[فرزند]] از [[اولاد]] برادرم، [[حسین]] است که از [[سیده]] [[کنیزان]] متولد خواهد شد؛ [[خداوند]] [[عمر]] او را طولانی خواهد کرد و در پشت پرده [[غیبت]] نگاه خواهد داشت و پس از مدتی طولانی [[ظهور]] می‌کند، در حالی که [[جوان]] است و سنش از [[چهل]] سال کمتر نشان می‌دهد، و این، برای آن است که [[مردم]] بدانند [[خداوند]] به هر چیزی [[قادر]] است"<ref>اعلام الوری باعلام الهدی، طبرسی (ترجمه: عطاردی)، ص۵۴۷؛ الاحتجاج، طبرسی (ترجمه: غفاری مازندرانی)، ج۳، ص۹۰-۹۷.</ref>.
*[[نقل]] شده است، "[[امام حسن]]{{ع}} در پاسخ [[معاویه]] که به ایشان گفت: "ای [[امام حسن|حسن]]، تو [[امید]] به [[خلافت]] داشتی، ولی [[شایسته]] آن نیستی!"، فرمود: "اما [[خلیفه]] کسی است که مطابق [[سیره]] و روش [[رسول خدا]]{{صل}} عمل نموده و بر [[طاعت]] [[خداوند]] [[رفتار]] نماید و [[خلیفه]] آن نیست که راه [[جور]] و [[بیداد]] را پیش گرفته و [[سنن]] [[نبوی]] را تعطیل نموده و [[دنیا]] را [[پدر]] و [[مادر]] خود بداند؛ لکن آن، کار حاکمی است که روزگار کمی به [[حکومت]] [[دست]] یابد و به زودی آن تمتّع از او منقطع و لذات آن رو به افول نهاده و تبعات و سختی‌های آن گریبانش را بگیرد و آن همچون این [[آیه]] [[قرآن]] است: {{متن قرآن|وَإِنْ أَدْرِي لَعَلَّهُ فِتْنَةٌ لَكُمْ وَمَتَاعٌ إِلَى حِينٍ}}<ref>«و نمی‌دانم، بسا این برای شما آزمونی و مایه برخورداری تا هنگامی (معیّن) باشد» سوره انبیاء، آیه ۱۱۱.</ref>. و با دست اشاره به [[معاویه]] فرمود؛ سپس برخاسته و بازگشت. در این حال، [[معاویه]] به [[عمروعاص]] گفت: "به [[خدا]] وقتی که [[اراده]] این کار را نمودی؛ قصدی جز [[رسوایی]] و ننگ مرا نکرده بودی؛ به [[خدا]] تا پیش از این، [[اهل شام]] هیچ کس را در حسب و غیر آن، در ردیف من نمی‌دانست، تا اینکه [[حسن]] این سخنان را گفت!"
*[[عمروعاص]] گفت: "[[محبوبیت]] [[حسن]] میان [[مردم]] امری است پرواضح و [[آشکار]] که توان دفع و [[تغییر]] آن نیست!" پس [[معاویه]] خاموش و ساکت شد"<ref>الاحتجاج، طبرسی (ترجمه: جعفری)، ج۲، ص۵۰-۵۳. </ref>.<ref>[[حسین شهسواری|شهسواری، حسین]]، [[امام حسن بن علی بن ابی طالب (مقاله)| مقاله «امام حسن بن علی بن ابی طالب»]]، [[اصحاب امام حسن مجتبی (کتاب)|اصحاب امام حسن مجتبی]]، ص۶۰-۷۷.</ref>


==انگیزه‌های [[صلح]] از نظر دو طرف<ref>جمع‌بندی مباحث مربوط به ماجرای صلح، از کتاب صلح امام حسن{{ع}}، نوشته راضی آل یاسین که حضرت آیت الله خامنه‌ای سال‌ها پیش آن را ترجمه کرده‌اند، برگرفته شده است (ص۲۹۲-۳۳۳) (که با اندکی تصرف).</ref>==
==انگیزه‌های [[صلح]] از نظر دو طرف<ref>جمع‌بندی مباحث مربوط به ماجرای صلح، از کتاب صلح امام حسن{{ع}}، نوشته راضی آل یاسین که حضرت آیت الله خامنه‌ای سال‌ها پیش آن را ترجمه کرده‌اند، برگرفته شده است (ص۲۹۲-۳۳۳) (که با اندکی تصرف).</ref>==
۲۱۷٬۶۰۳

ویرایش