عباس بن عبدالمطلب در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخه‌ها

بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۵۰: خط ۵۰:
نام و [[نسب]] او [[عباس بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمُناف]] است. او عموی [[رسول خدا]]{{صل}} است و کنیه‌اش [[ابوالفضل]] بود. وی از رسول خدا{{صل}} دو سال و به [[نقلی]] سه سال بزرگ‌تر بود.
نام و [[نسب]] او [[عباس بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمُناف]] است. او عموی [[رسول خدا]]{{صل}} است و کنیه‌اش [[ابوالفضل]] بود. وی از رسول خدا{{صل}} دو سال و به [[نقلی]] سه سال بزرگ‌تر بود.


مادرش، نثله یا نُثیله، دختر [[خباب بن کلیب]] و اولین کسی بود که [[خانه کعبه]] را با پارچه‌های حریر و دیبا پوشانید؛ [[دلیل]] این کار این بود که روزی [[عباس]] در [[کودکی]] گم شد و همه به دنبال او گشتند و اثری از او نیافتند. مادرش [[نذر]] کرد که اگر فرزندش را پیدا کند، خانه کعبه را با جامه‌های حریر و دیبا بپوشاند و پس از آنکه او را یافت، به نذر خود [[وفا]] کرد.
مادرش، نثله یا نُثیله، دختر [[خباب بن کلیب]] و اولین کسی بود که [[خانه کعبه]] را با پارچه‌های حریر و دیبا پوشانید؛ [[دلیل]] این کار این بود که روزی عباس در [[کودکی]] گم شد و همه به دنبال او گشتند و اثری از او نیافتند. مادرش [[نذر]] کرد که اگر فرزندش را پیدا کند، خانه کعبه را با جامه‌های حریر و دیبا بپوشاند و پس از آنکه او را یافت، به نذر خود [[وفا]] کرد.


عباس در [[دوران جاهلیت]] و [[اسلام]] یکی از [[رجال]] برجسته [[قریش]] بود. او قبل از اسلام در [[مکه]] دارای [[مناصب]] [[بزرگی]] بود که از آن جمله سقایت و عمارت [[مسجدالحرام]] بوده است<ref>الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۲، ص۸۱۲. منصب سقایت یعنی اینکه اختیار چاه زمزم (آب منحصر به فرد شهر مکه) در اختیار وی قرار داشت و خود شخصاً در کنار چاه می‌ایستاد و حاجیان را از آب و شربت‌های گوناگون سیراب می‌کرد و گاهی هم عوض شربت و آب، شیر و عسل به مردم می‌خورانید و منصب عمارت مسجد یعنی اینکه جمعی با هم قرار بسته و سوگند یاد کرده بودند که نگذارند کسی در مسجد کلام لغو و بیهوده یا ناسزا بگوید، و هر که چنین می‌کرد او را از مسجدالحرام بیرون می‌کردند؛ رئیس این جمعیت، عباس بن عبدالمطلب بوده است. (الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۲، ص۸۱۲).</ref>. پس از آنکه [[عبدالمطلب]] از [[دنیا]] رفت، کار [[سرپرستی]] [[چاه زمزم]] و [[منصب]] سقایت [[حجاج]] به دست عباس بن عبدالمطلب که در آن [[روز]] کوچک‌ترین [[فرزندان عبدالمطلب]] بود افتاد، و همچنان تا [[ظهور اسلام]] در دست او بود، و [[پیامبر اکرم]]{{صل}} نیز او را در این منصب باقی گذاشت و این منصب تا به امروز نیز در دست [[فرزندان]] [[عباس]] است<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۱۷۸.</ref>.
عباس در [[دوران جاهلیت]] و [[اسلام]] یکی از [[رجال]] برجسته [[قریش]] بود. او قبل از اسلام در [[مکه]] دارای [[مناصب]] [[بزرگی]] بود که از آن جمله سقایت و عمارت [[مسجدالحرام]] بوده است<ref>الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۲، ص۸۱۲. منصب سقایت یعنی اینکه اختیار چاه زمزم (آب منحصر به فرد شهر مکه) در اختیار وی قرار داشت و خود شخصاً در کنار چاه می‌ایستاد و حاجیان را از آب و شربت‌های گوناگون سیراب می‌کرد و گاهی هم عوض شربت و آب، شیر و عسل به مردم می‌خورانید و منصب عمارت مسجد یعنی اینکه جمعی با هم قرار بسته و سوگند یاد کرده بودند که نگذارند کسی در مسجد کلام لغو و بیهوده یا ناسزا بگوید، و هر که چنین می‌کرد او را از مسجدالحرام بیرون می‌کردند؛ رئیس این جمعیت، عباس بن عبدالمطلب بوده است. (الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۲، ص۸۱۲).</ref>. پس از آنکه [[عبدالمطلب]] از [[دنیا]] رفت، کار [[سرپرستی]] [[چاه زمزم]] و [[منصب]] سقایت [[حجاج]] به دست عباس بن عبدالمطلب که در آن [[روز]] کوچک‌ترین [[فرزندان عبدالمطلب]] بود افتاد، و همچنان تا [[ظهور اسلام]] در دست او بود، و [[پیامبر اکرم]]{{صل}} نیز او را در این منصب باقی گذاشت و این منصب تا به امروز نیز در دست [[فرزندان]] عباس است<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۱۷۸.</ref>.


عباس مردی [[عاقل]]، [[زیرک]]، [[با تدبیر]] و سفره‌دار بود و مخصوصاً نسبت به [[خویشان]] و بستگانش خیلی [[مهربان]] بود و به آنها کمک می‌کرد و از این رو [[پیامبر]]{{صل}} از او تحلیل می‌کرد و او را چنین می‌ستود:  او عباس فرزند [[عبدالمطلب]] است که از همه [[قریش]] سخی‌تر و نسبت به خویشان مهربان‌تر است <ref>{{متن حدیث|هذا العباس بن عبدالمطلب أجود قريش كفا وأوصلها }}</ref>. عباس مردی بلند بالا، سفید پوست، و دارای صدای [[قوی]] بود و کمتر کسی در قد و قامت به او می‌رسید؛ چنانکه پس از [[اسیر]] شدن او در [[بدر]]، [[مسلمانان]] خواستند جامه‌ای برایش تهیه کنند تا [[لباس]] [[جنگ]] را از تن بیرون آورد، اما در [[مدینه]] پیراهنی که برای او مناسب باشد، یافت نشد تا اینکه عاقب از جامه‌های [[عبدالله بن ابی]] که نسبتاً بلند بود، بر او پوشانیدند<ref>اسدالغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۶۴ - ۶۳.</ref>.
عباس مردی [[عاقل]]، [[زیرک]]، [[با تدبیر]] و سفره‌دار بود و مخصوصاً نسبت به [[خویشان]] و بستگانش خیلی [[مهربان]] بود و به آنها کمک می‌کرد و از این رو [[پیامبر]]{{صل}} از او تحلیل می‌کرد و او را چنین می‌ستود:  او عباس فرزند [[عبدالمطلب]] است که از همه [[قریش]] سخی‌تر و نسبت به خویشان مهربان‌تر است <ref>{{متن حدیث|هذا العباس بن عبدالمطلب أجود قريش كفا وأوصلها }}</ref>. عباس مردی بلند بالا، سفید پوست، و دارای صدای [[قوی]] بود و کمتر کسی در قد و قامت به او می‌رسید؛ چنانکه پس از [[اسیر]] شدن او در [[بدر]]، [[مسلمانان]] خواستند جامه‌ای برایش تهیه کنند تا [[لباس]] [[جنگ]] را از تن بیرون آورد، اما در [[مدینه]] پیراهنی که برای او مناسب باشد، یافت نشد تا اینکه عاقب از جامه‌های [[عبدالله بن ابی]] که نسبتاً بلند بود، بر او پوشانیدند<ref>اسدالغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۶۴ - ۶۳.</ref>.
خط ۶۰: خط ۶۰:
عباس دارای فرزندان زیادی بوده است<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۴، ص۳. نام فرزندان عباس که نقل شده‌اند: فضل؛ که بزرگترین پسر اوست و کنیه عباس از نام اوست و بسیار زیبا بوده و پیامبر{{صل}} در سفر حج خود، او را بر مرکوب و پشت سر خود سوار فرود. او در طاعون عمواس در شام درگذشت و نسلی از او باقی نماند. عبدالله؛ که از دانشمندان بود و هموست که به حبر مشهور است و پیامبر برای او دعا فرمودند و او در طائف درگذشته و نسل او باقی هستند. عبیدالله؛ که مردی بخشنده و سخاوتمند و توانگر بود و در مدینه درگذشته است و نسل او باقی است. عبدالرحمن؛ که در شام درگذشته است و نسلی از او باقی نماند. قثم؛ که شبیه پیامبر بود و برای جهاد به خراسان رفت و در سمرقند درگذشت و نسلی از او باقی نمانده. معبد؛ که در افریقا شهید شد و نسل او باقی هستند و ام حبیبه که مادرشان لبابه کبری دختر حارث بن حزن است و به کنیه خود، ام الفضل مشهور است. هشام بن محمد بن سائب کلبی از قول پدرش نقل کرده: هرگز ندیده‌ایم فرزندان پدر و مادری قبرهایشان از یک دیگر دورتر از قبرهای فرزندان عباس و ام الفضل باشد. عباس فرزندانی هم از غیر ام الفضل داشته است که عبارت‌اند از: کثیر؛ که مردی فقیه و محدث بوده است؛ تمّام، که از نیرومندان روزگار خود بوده است؛ دو دختر به نام‌های صفیّه و امیمه که مادرشان کنیز بوده‌اند و حارث که مادرش حجیله دختر جندب بن ربیع است. نسل حارث باقی هستند و از جمله ایشان سریّ بن عبدالله فرماندار یمامه است. امروز از نسل کثیر و تمّام کسی باقی نمانده است. (الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۴، ص۴ - ۳)</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۳۱-۳۳۲.</ref>
عباس دارای فرزندان زیادی بوده است<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۴، ص۳. نام فرزندان عباس که نقل شده‌اند: فضل؛ که بزرگترین پسر اوست و کنیه عباس از نام اوست و بسیار زیبا بوده و پیامبر{{صل}} در سفر حج خود، او را بر مرکوب و پشت سر خود سوار فرود. او در طاعون عمواس در شام درگذشت و نسلی از او باقی نماند. عبدالله؛ که از دانشمندان بود و هموست که به حبر مشهور است و پیامبر برای او دعا فرمودند و او در طائف درگذشته و نسل او باقی هستند. عبیدالله؛ که مردی بخشنده و سخاوتمند و توانگر بود و در مدینه درگذشته است و نسل او باقی است. عبدالرحمن؛ که در شام درگذشته است و نسلی از او باقی نماند. قثم؛ که شبیه پیامبر بود و برای جهاد به خراسان رفت و در سمرقند درگذشت و نسلی از او باقی نمانده. معبد؛ که در افریقا شهید شد و نسل او باقی هستند و ام حبیبه که مادرشان لبابه کبری دختر حارث بن حزن است و به کنیه خود، ام الفضل مشهور است. هشام بن محمد بن سائب کلبی از قول پدرش نقل کرده: هرگز ندیده‌ایم فرزندان پدر و مادری قبرهایشان از یک دیگر دورتر از قبرهای فرزندان عباس و ام الفضل باشد. عباس فرزندانی هم از غیر ام الفضل داشته است که عبارت‌اند از: کثیر؛ که مردی فقیه و محدث بوده است؛ تمّام، که از نیرومندان روزگار خود بوده است؛ دو دختر به نام‌های صفیّه و امیمه که مادرشان کنیز بوده‌اند و حارث که مادرش حجیله دختر جندب بن ربیع است. نسل حارث باقی هستند و از جمله ایشان سریّ بن عبدالله فرماندار یمامه است. امروز از نسل کثیر و تمّام کسی باقی نمانده است. (الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۴، ص۴ - ۳)</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۳۱-۳۳۲.</ref>


==[[عباس]]؛ [[شاهد]] [[ولادت علی]]{{ع}} در [[کعبه]]==
==عباس؛ [[شاهد]] [[ولادت علی]]{{ع}} در [[کعبه]]==
[[یزید بن قعنب]] گوید: من با [[عباس بن عبدالمطلب]] و جمعی از عبدالعزی مقابل [[خانه کعبه]] نشسته بودیم که [[فاطمه بنت اسد]]، [[مادر]] [[امیرالمؤمنین]]{{ع}}، که حامله بود، کنار کعبه آمد، در حالی که درد زایمان داشت. پس گفت: "خدایا! من به تو و به آنچه از نزد تو آمده است از [[رسولان]] و کتاب‌ها مؤمنم و سخن جدم [[ابراهیم خلیل]] را [[تصدیق]] می‌کنم و اوست که این [[بیت]] [[عتیق]] را ساخته. پس به [[حق]] آنکه این [[خانه]] را ساخته و به حق مولودی که در شکم من است، ولادت او را بر من آسان کن". پس ما به چشم خود دیدیم که [[خانه کعبه]] از پشت شکافته شد و [[فاطمه]] به درون آن رفت و او از دیده ما [[پنهان]] و [[دیوار کعبه]] بسته شد. خواستیم قفل در [[کعبه]] را باز کنیم اما نشد و دانستیم که این کار به امر [[خدای عزوجل]] است. فاطمه پس از چهار [[روز]] از کعبه بیرون آمد، در حالی که [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} را در دست داشت<ref>الامالی، شیخ صدوق، ص۱۳۲-۱۳۳؛ علل الشرایع، شیخ صدوق، ج۱، ص۱۳۵-۱۳۶؛ معانی الاخبار، شیخ صدوق، ص۶۳ - ۶۲؛ الامالی، شیخ طوسی، ص۷۰۶. فاطمه سپس گفت: من بر همه زنان گذشته فضیلت دارم زیرا آسیه دختر مزاحم خدا را پنهانی پرستید در آنجا که پرستش خدا جز از روی ناچاری خوب نبود و مریم دختر عمران نخل خشک را به دست خود جنبانید تا از آن خرمای تازه چید و خورد و من در خانه محترم خدا وارد شدم و از میوه بهشت و بار و برگش خوردم و چون خواستم بیرون آیم یک هاتفی آواز داد ای فاطمه نامش را علی بگذار که او علی است و خدای اعلی می‌فرماید: من نام او را از نام خود گرفتم و به ادب خود تادیبش نمودم و دشواری علم خود را به او آموختم و اوست که بت‌ها را در خانه من می‌شکند و او است که در بام خانه‌ام اذان می‌گوید و مرا تقدیس و تمجید می‌کند خوشا بر کسی که او را دوست دارد و فرمان بردار او باشد و بدا بر کسی که او را دشمن دارد و نافرمانی کند.</ref>.
[[یزید بن قعنب]] گوید: من با [[عباس بن عبدالمطلب]] و جمعی از عبدالعزی مقابل [[خانه کعبه]] نشسته بودیم که [[فاطمه بنت اسد]]، [[مادر]] [[امیرالمؤمنین]]{{ع}}، که حامله بود، کنار کعبه آمد، در حالی که درد زایمان داشت. پس گفت: "خدایا! من به تو و به آنچه از نزد تو آمده است از [[رسولان]] و کتاب‌ها مؤمنم و سخن جدم [[ابراهیم خلیل]] را [[تصدیق]] می‌کنم و اوست که این [[بیت]] [[عتیق]] را ساخته. پس به [[حق]] آنکه این [[خانه]] را ساخته و به حق مولودی که در شکم من است، ولادت او را بر من آسان کن". پس ما به چشم خود دیدیم که [[خانه کعبه]] از پشت شکافته شد و [[فاطمه]] به درون آن رفت و او از دیده ما [[پنهان]] و [[دیوار کعبه]] بسته شد. خواستیم قفل در [[کعبه]] را باز کنیم اما نشد و دانستیم که این کار به امر [[خدای عزوجل]] است. فاطمه پس از چهار [[روز]] از کعبه بیرون آمد، در حالی که [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} را در دست داشت<ref>الامالی، شیخ صدوق، ص۱۳۲-۱۳۳؛ علل الشرایع، شیخ صدوق، ج۱، ص۱۳۵-۱۳۶؛ معانی الاخبار، شیخ صدوق، ص۶۳ - ۶۲؛ الامالی، شیخ طوسی، ص۷۰۶. فاطمه سپس گفت: من بر همه زنان گذشته فضیلت دارم زیرا آسیه دختر مزاحم خدا را پنهانی پرستید در آنجا که پرستش خدا جز از روی ناچاری خوب نبود و مریم دختر عمران نخل خشک را به دست خود جنبانید تا از آن خرمای تازه چید و خورد و من در خانه محترم خدا وارد شدم و از میوه بهشت و بار و برگش خوردم و چون خواستم بیرون آیم یک هاتفی آواز داد ای فاطمه نامش را علی بگذار که او علی است و خدای اعلی می‌فرماید: من نام او را از نام خود گرفتم و به ادب خود تادیبش نمودم و دشواری علم خود را به او آموختم و اوست که بت‌ها را در خانه من می‌شکند و او است که در بام خانه‌ام اذان می‌گوید و مرا تقدیس و تمجید می‌کند خوشا بر کسی که او را دوست دارد و فرمان بردار او باشد و بدا بر کسی که او را دشمن دارد و نافرمانی کند.</ref>.


هم‌چنین [[نقل]] شده، روزی [[عباس]] به نزد [[علی بن ابی طالب]]{{ع}} و فاطمه [[دختر رسول خدا]]{{صل}} وارد شد و دید که یکی از آنها از دیگری می‌پرسد: کدام یک از ما بزرگتر هستیم؟ عباس گفت: "ای [[علی]]، تو هفت سال قبل از [[بنای کعبه]] به وسیله [[قریش]]، متولد شدی و دخترم ([[فاطمه]]{{س}}) در حالی که قریش مشغول بنای کعبه بودند، متولد شد و [[رسول خدا]]{{صل}} در آن هنگام سی و پنج ساله بود و پنج سال به [[بعثت]] باقی مانده بود"<ref>الذریة الطاهرة النبویه، محمد بن احمد دولابی، ص۱۵۲.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۳۳-۳۳۴.</ref>
هم‌چنین [[نقل]] شده، روزی عباس به نزد [[علی بن ابی طالب]]{{ع}} و فاطمه [[دختر رسول خدا]]{{صل}} وارد شد و دید که یکی از آنها از دیگری می‌پرسد: کدام یک از ما بزرگتر هستیم؟ عباس گفت: "ای [[علی]]، تو هفت سال قبل از [[بنای کعبه]] به وسیله [[قریش]]، متولد شدی و دخترم ([[فاطمه]]{{س}}) در حالی که قریش مشغول بنای کعبه بودند، متولد شد و [[رسول خدا]]{{صل}} در آن هنگام سی و پنج ساله بود و پنج سال به [[بعثت]] باقی مانده بود"<ref>الذریة الطاهرة النبویه، محمد بن احمد دولابی، ص۱۵۲.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۳۳-۳۳۴.</ref>


==[[عباس]] و [[سرپرستی]] [[جعفر بن ابی طالب]]==
==عباس و [[سرپرستی]] [[جعفر بن ابی طالب]]==
پس از [[رحلت]] [[مادر]] گرامی [[پیامبر]]{{صل}}، ایشان تحت سرپرستی [[عبدالمطلب]] بود. هنگامی که عبدالمطلب به صد و دو سالگی رسید و در این حال، رسول خدا{{صل}} هشت ساله بود، تمام فرزندانش را جمع کرد و گفت: "محمد{{صل}} [[یتیم]] است و شما باید به او [[پناه]] دهید و او را [[بی‌نیاز]] و وصیت‌هایم را درباره او مراعات کنید". [[ابولهب]] گفت: "من از او نگهداری می‌کنم!" عبدالمطلب گفت: "شرّ خودت را از او باز دار!" عباس گفت: "من از او نگهداری می‌کنم". عبدالمطلب گفت: "تو مردی [[خشن]] هستی و شاید او را [[اذیت]] کنی". پس از آن [[ابوطالب]] گفت: "من از او نگهداری می‌کنم". عبدالمطلب گفت: "بله، تو باید از او نگهداری کنی"<ref>مناقب آل ابی طالب، ابن شهر آشوب، ج۱، ص۳۴.</ref>.
پس از [[رحلت]] [[مادر]] گرامی [[پیامبر]]{{صل}}، ایشان تحت سرپرستی [[عبدالمطلب]] بود. هنگامی که عبدالمطلب به صد و دو سالگی رسید و در این حال، رسول خدا{{صل}} هشت ساله بود، تمام فرزندانش را جمع کرد و گفت: "محمد{{صل}} [[یتیم]] است و شما باید به او [[پناه]] دهید و او را [[بی‌نیاز]] و وصیت‌هایم را درباره او مراعات کنید". [[ابولهب]] گفت: "من از او نگهداری می‌کنم!" عبدالمطلب گفت: "شرّ خودت را از او باز دار!" عباس گفت: "من از او نگهداری می‌کنم". عبدالمطلب گفت: "تو مردی [[خشن]] هستی و شاید او را [[اذیت]] کنی". پس از آن [[ابوطالب]] گفت: "من از او نگهداری می‌کنم". عبدالمطلب گفت: "بله، تو باید از او نگهداری کنی"<ref>مناقب آل ابی طالب، ابن شهر آشوب، ج۱، ص۳۴.</ref>.


از جمله [[نعمت‌های خداوند]] و کرامت‌های او نسبت به [[علی بن ابی طالب]]{{ع}} این بود که روزگاری قریش دچار [[قحطی]] [[سختی]] شدند، در حالی که ابوطالب مردی عیالمند بود که نان‌خور زیادی داشت. پس رسول خدا{{صل}} به [[عباس بن عبدالمطلب]]، عموی خود که ثروتش بیش از سایر [[بنی‌هاشم]] بود، فرمود: "ای عباس، نان خوران برادرت ابوطالب زیادند، و همان‌گونه که می‌بینی [[مردم]] به قحطی سختی دچار شده‌اند. پس بیا با هم به نزد ابوطالب برویم و به وسیله‌ای از نان خوران او کم کنیم. من یکی از پسران او را به نزد خود می‌برم و تو هم یکی را ببر". [[عباس بن عبد المطلب]] این پیشنهاد را پذیرفت و هر دو به نزد ابوطالب آمده و منظور خویش را بیان کردند. ابوطالب گفت: "عقیل را برای من بگذارید" و برخی گویند گفت: [[عقیل]] و طالب را برای من بگذارید و هر کدام را می‌خواهید ببرید. پس [[رسول خدا]]{{صل}} را و [[عباس]] نیز [[جعفر]] را به [[خانه]] خود بردند و بدین ترتیب [[علی]]{{ع}} در همه حال با رسول خدا{{صل}} بود تا هنگامی که ایشان به [[رسالت]] [[مبعوث]] شد؛ پس علی{{ع}} به او [[ایمان]] آورد و نبوتش را [[تصدیق]] کرده، [[پیروی]] او را بر خود لازم شمرد و جعفر نیز در خانه عباس بود تا هنگامی که [[مسلمان]] شده و از خانه عباس بیرون رفت<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۲۴۵-۲۴۶.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۳۴-۳۳۵.</ref>
از جمله [[نعمت‌های خداوند]] و کرامت‌های او نسبت به [[علی بن ابی طالب]]{{ع}} این بود که روزگاری قریش دچار [[قحطی]] [[سختی]] شدند، در حالی که ابوطالب مردی عیالمند بود که نان‌خور زیادی داشت. پس رسول خدا{{صل}} به [[عباس بن عبدالمطلب]]، عموی خود که ثروتش بیش از سایر [[بنی‌هاشم]] بود، فرمود: "ای عباس، نان خوران برادرت ابوطالب زیادند، و همان‌گونه که می‌بینی [[مردم]] به قحطی سختی دچار شده‌اند. پس بیا با هم به نزد ابوطالب برویم و به وسیله‌ای از نان خوران او کم کنیم. من یکی از پسران او را به نزد خود می‌برم و تو هم یکی را ببر". [[عباس بن عبد المطلب]] این پیشنهاد را پذیرفت و هر دو به نزد ابوطالب آمده و منظور خویش را بیان کردند. ابوطالب گفت: "عقیل را برای من بگذارید" و برخی گویند گفت: [[عقیل]] و طالب را برای من بگذارید و هر کدام را می‌خواهید ببرید. پس [[رسول خدا]]{{صل}} را و عباس نیز [[جعفر]] را به [[خانه]] خود بردند و بدین ترتیب [[علی]]{{ع}} در همه حال با رسول خدا{{صل}} بود تا هنگامی که ایشان به [[رسالت]] [[مبعوث]] شد؛ پس علی{{ع}} به او [[ایمان]] آورد و نبوتش را [[تصدیق]] کرده، [[پیروی]] او را بر خود لازم شمرد و جعفر نیز در خانه عباس بود تا هنگامی که [[مسلمان]] شده و از خانه عباس بیرون رفت<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۲۴۵-۲۴۶.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۳۴-۳۳۵.</ref>


==[[شهادت]] عباس بر [[سبقت]] [[ایمان امام علی]]{{ع}}==
==[[شهادت]] عباس بر [[سبقت]] [[ایمان امام علی]]{{ع}}==
[[یحیی بن عفیف بن قیس]] به [[نقل]] از پدرش می‌گوید: روزی پیش از آنکه [[نبوت]] [[پیامبر]]{{صل}} آشکار شود، من با [[عباس بن عبدالمطلب]] در [[مکه]] نشسته بودیم که [[جوانی]] به کنار [[کعبه]] آمد و نگاهی به [[آسمان]] کرد، آنگاه که [[آفتاب]] درون آسمان بود (هنگام ظهر) پس رو به کعبه ایستاد و [[نماز]] خواند. پس پسری آمد و در طرف راستش ایستاد و سپس زنی آمد و پشت سر آن دو ایستاد و مشغول نماز شدند. پس آن [[جوان]] [[رکوع]] کرد و آن دو هم به رکوع رفتند؛ آن جوان سر از رکوع برداشت، آن دو نیز سر برداشتند؛ آن جوان به [[سجده]] رفت، آن دو نیز به سجده رفتند. من به عباس بن عبدالمطلب گفتم: ای عباس! کار [[بزرگی]] است! عباس گفت: "آری، کار بزرگی است؟ آیا می‌دانی این جوان کیست؟ این جوان [[محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب]] پسر [[برادر]] من است؛ آیا می‌دانی این پسر کیست؟ او [[علی بن ابی طالب]] پسر برادر من است؛ آیا می‌دانی این [[زن]] کیست؟ او [[خدیجه دختر خویلد]] ([[همسر]] محمد) است. بدان که این پسر برادرم محمد{{صل}} به من گفته است که پروردگارش که [[پروردگار]] [[آسمان‌ها]] و [[زمین]] است، او را بر این [[دین]] و روشنی که دیدی و او بر آن است، [[امر]] فرموده، و به [[خدا]] کسی در روی [[زمین]] جز این سه نفر که دیدی بر این [[دین]] نیست"<ref>الارشاد، شیخ مفید، ج۱، ص۳۰ - ۲۹، اسماعیل بن ایاس بن عفیف نیز عین همین داستان را از جدش روایت می‌کند، فقط عفیف در آنجا می‌گوید: کاش من آن روز به او ایمان آورده بودم و از وی پیروی می‌کردم. (اعلام الوری باعلام الهدی، طبرسی، ص۳۸)</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۳۵-۳۳۶.</ref>
[[یحیی بن عفیف بن قیس]] به [[نقل]] از پدرش می‌گوید: روزی پیش از آنکه [[نبوت]] [[پیامبر]]{{صل}} آشکار شود، من با [[عباس بن عبدالمطلب]] در [[مکه]] نشسته بودیم که [[جوانی]] به کنار [[کعبه]] آمد و نگاهی به [[آسمان]] کرد، آنگاه که [[آفتاب]] درون آسمان بود (هنگام ظهر) پس رو به کعبه ایستاد و [[نماز]] خواند. پس پسری آمد و در طرف راستش ایستاد و سپس زنی آمد و پشت سر آن دو ایستاد و مشغول نماز شدند. پس آن [[جوان]] [[رکوع]] کرد و آن دو هم به رکوع رفتند؛ آن جوان سر از رکوع برداشت، آن دو نیز سر برداشتند؛ آن جوان به [[سجده]] رفت، آن دو نیز به سجده رفتند. من به عباس بن عبدالمطلب گفتم: ای عباس! کار [[بزرگی]] است! عباس گفت: "آری، کار بزرگی است؟ آیا می‌دانی این جوان کیست؟ این جوان [[محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب]] پسر [[برادر]] من است؛ آیا می‌دانی این پسر کیست؟ او [[علی بن ابی طالب]] پسر برادر من است؛ آیا می‌دانی این [[زن]] کیست؟ او [[خدیجه دختر خویلد]] ([[همسر]] محمد) است. بدان که این پسر برادرم محمد{{صل}} به من گفته است که پروردگارش که [[پروردگار]] [[آسمان‌ها]] و [[زمین]] است، او را بر این [[دین]] و روشنی که دیدی و او بر آن است، [[امر]] فرموده، و به [[خدا]] کسی در روی [[زمین]] جز این سه نفر که دیدی بر این [[دین]] نیست"<ref>الارشاد، شیخ مفید، ج۱، ص۳۰ - ۲۹، اسماعیل بن ایاس بن عفیف نیز عین همین داستان را از جدش روایت می‌کند، فقط عفیف در آنجا می‌گوید: کاش من آن روز به او ایمان آورده بودم و از وی پیروی می‌کردم. (اعلام الوری باعلام الهدی، طبرسی، ص۳۸)</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۳۵-۳۳۶.</ref>


==[[اسلام آوردن]] [[عباس]]==
==[[اسلام آوردن]] عباس==
درباره [[تاریخ اسلام]] آوردن عباس [[اختلاف]] نظر وجود دارد. بعضی می‌گویند، عباس زود [[ایمان]] آورد اما ایمانش را [[پنهان]] کرد و به همراه [[مشرکین]] در [[جنگ بدر]] از [[مکه]] خارج شد. [[نقل]] شده، هنگامی که [[پیامبر]]{{صل}} پس از [[پیروزی در جنگ]] [[بدر]] به عباس فرمود که باید دیه خود و نزدیکانت را بپردازی، عباس گفت: من [[مسلمان]] شده بودم ولی مشرکین مرا به [[اجبار]] به این [[جنگ]] کشانیدند. پس پیامبر{{صل}} فرمود: "اگر تو واقعاً مسلمان شده بودی، [[خداوند]] به تو [[پاداش]] خواهد داد اما تو در ظاهر علیه ما [[اقدام]] کرده‌ای"<ref>اعلام الوری باعلام الهدی، طبرسی، ص۷۶.</ref>.
درباره [[تاریخ اسلام]] آوردن عباس [[اختلاف]] نظر وجود دارد. بعضی می‌گویند، عباس زود [[ایمان]] آورد اما ایمانش را [[پنهان]] کرد و به همراه [[مشرکین]] در [[جنگ بدر]] از [[مکه]] خارج شد. [[نقل]] شده، هنگامی که [[پیامبر]]{{صل}} پس از [[پیروزی در جنگ]] [[بدر]] به عباس فرمود که باید دیه خود و نزدیکانت را بپردازی، عباس گفت: من [[مسلمان]] شده بودم ولی مشرکین مرا به [[اجبار]] به این [[جنگ]] کشانیدند. پس پیامبر{{صل}} فرمود: "اگر تو واقعاً مسلمان شده بودی، [[خداوند]] به تو [[پاداش]] خواهد داد اما تو در ظاهر علیه ما [[اقدام]] کرده‌ای"<ref>اعلام الوری باعلام الهدی، طبرسی، ص۷۶.</ref>.


خط ۸۴: خط ۸۴:
روزی [[رسول خدا]]{{صل}} با [[عتبة بن ربیعه]]، [[ابوجهل بن هشام]]، [[عباس بن عبدالمطلب]] و ابی و [[امیّة]] پسران [[خلف]] مشغول صحبت بود و آنها را به سوی [[خدا]] می‌خواند و [[امید]] مسلمان شدن آنها را داشت. پس [[ابن مکتوم]] نزد [[پیامبر]]{{صل}} آمد و گفت: "ای [[پیامبر خدا]]! برای من بخوان و از آن چه خدا به تو آموخته به من بیاموز، شروع به صدا زدن پیامبر{{صل}} کرد و مکرر آن [[حضرت]] را فرا می‌خواند و نمی‌دانست که آن حضرت با دیگران مشغول صحبت کردن است تا آثار [[کراهت]] در صورت پیامبر{{صل}} برای [[قطع]] کلامش ظاهر و آشکار شد و در خاطر خود گفت که این بزرگان [[قریش]] خواهند گفت که نابینایان و بردگان [[پیروی]] او را نموده‌اند. پس از آن [[نابینا]] [[اعراض]] نموده و به آن مردمی که با آنها مکالمه می‌کرد توجّه نمود. [[خداوند]] این [[آیات]] را نازل فرمود: {{متن قرآن|بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ عَبَسَ وَتَوَلَّى أَن جَاءَهُ الأَعْمَى وَمَا يُدْرِيكَ لَعَلَّهُ يَزَّكَّى أَوْ يَذَّكَّرُ فَتَنفَعَهُ الذِّكْرَى أَمَّا مَنِ اسْتَغْنَى فَأَنتَ لَهُ تَصَدَّى وَمَا عَلَيْكَ أَلاَّ يَزَّكَّى وَأَمَّا مَن جَاءَكَ يَسْعَى وَهُوَ يَخْشَى فَأَنتَ عَنْهُ تَلَهَّى كَلاَّ إِنَّهَا تَذْكِرَةٌ فَمَن شَاء ذَكَرَهُ }}<ref>به نام خداوند بخشنده بخشاینده روی ترش کرد و رخ بگردانید، که آن نابینا نزد وی آمد، و تو چه دانی، بسا او پاکیزگی یابد، یا در یاد گیرد و آن یادکرد، او را سود رساند. اما آنکه بی‌نیازی نشان می‌دهد؛ تو به او می‌پردازی، و اگر پاکی نپذیرد، تو مسئول نیستی. و اما آنکه شتابان نزد تو آمد؛ در حالی که (از خدا) می‌هراسد؛ تو از وی به دیگری می‌پردازی. نه چنین است؛ آن (قرآن) به راستی یادکردی است. هر که خواهد آن را به یاد می‌آورد در اوراقی ارجمند است؛ والا رتبه و پاک، به دست نویسندگانی ... که ارجمند و نیکویند؛ سوره عبس، آیه: ۱-۱۶.</ref>. بعد از این جریان هر وقت [[پیامبر]]{{صل}} او را می‌دید به او می‌فرمود: "مرحبا به کسی که [[خداوند]] به سبب او بر من [[گله]] فرمود" و به او می‌فرمود: "آیا حاجتی داری" و دو بار او را در دو [[غزوه]] در [[مدینه]] [[جانشین]] و [[خلیفه]] خود فرمود<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۱۰، ص۶۶۳-۶۶۴. سید مرتضی علم الهدی در این باره می‌گوید: در ظاهر آیه دلالتی بر اینکه مقصود، پیامبر باشد، نیست بلکه صرفاً خبری بیان شده و تصریح نکرده که مقصود کیست و آیه دلالت می‌کند بر این که مقصود و مراد، غیر پیامبرست؛ زیرا از صفات پیامبر، عبوس بودن با دشمنانی که مسلمان نیستند، نیست تا چه رسد به مؤمنینی که ارشاد شده‌اند، آن‌گاه آیه، پیامبر را از کسانی که به توانگرها توجه و التفات و از مستمندان اعراض و تنفّر دارند، معرفی کرد، که هیچ شباهتی به اخلاق کریمه آن حضرت ندارد و مؤیّد این قول، گفته خدای سبحان است در وصف آن حضرت که فرمود: {{متن قرآن|وَإِنَّكَ لَعَلَى خُلُقٍ عَظِيمٍ}}؛ به درستی که هر آینه تو دارای خلق و خوی بزرگی هستی و قول او که فرمود: {{متن قرآن|لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ}}؛ و اگر تو بد اخلاق و سخت دل باشی، مردم از اطراف تو پراکنده می‌شوند. پس ظاهراً مراد از قول خدای سبحان که فرمود: {{متن قرآن|عبس و تولی}} غیر از پیامبرست. از حضرت صادق{{ع}} روایت شده که آیه درباره مردی از بنی امیه است که در خدمت پیامبر{{صل}} نشسته بود و ابن ام مکتوم آمد و در کنار او نشست و چون او را دید، از او فاصله گرفت و خود را جمع و روی ترش کرد و از او روی گردانید پس خداوند سبحان این موضوع را بیان داشت. به نظر حقیر هم پیامبر{{صل}} اعلی و اجل و ارفع از این است که بر مؤمن صالحی چون ابن ام مکتوم روی ترش و از او اعراض کند و با مشرکین پلید گرم بگیرد. پس اگر گفته شود خبر اوّل صحیح است، آیا عبوس بودن گناه است یا نه؟ جواب داده می‌شود که چهره عبوس و خندان برای نابینا بی‌تفاوت و یکسان است؛ زیرا او چهره را نمی‌بیند که برایش دشوار باشد، پس گناهی نیست. بنابر این جایزست که خداوند سبحان پیامبرش را عتاب کند تا اینکه او بیشتر محاسن اخلاقی را دریابد و او را بر بزرگی و عظمت حال مؤمنی که به طلب ارشاد آمده، آگاه نماید و او را متوجّه سازد که الفت گرفتن با مؤمنی که بر ایمانش استوار بماند، سزاوارتر از الفت گرفتن با مشرک به طمع ایمان آوردن او است. (مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۱۰، ص۶۶۴).</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۳۶-۳۳۸.</ref>
روزی [[رسول خدا]]{{صل}} با [[عتبة بن ربیعه]]، [[ابوجهل بن هشام]]، [[عباس بن عبدالمطلب]] و ابی و [[امیّة]] پسران [[خلف]] مشغول صحبت بود و آنها را به سوی [[خدا]] می‌خواند و [[امید]] مسلمان شدن آنها را داشت. پس [[ابن مکتوم]] نزد [[پیامبر]]{{صل}} آمد و گفت: "ای [[پیامبر خدا]]! برای من بخوان و از آن چه خدا به تو آموخته به من بیاموز، شروع به صدا زدن پیامبر{{صل}} کرد و مکرر آن [[حضرت]] را فرا می‌خواند و نمی‌دانست که آن حضرت با دیگران مشغول صحبت کردن است تا آثار [[کراهت]] در صورت پیامبر{{صل}} برای [[قطع]] کلامش ظاهر و آشکار شد و در خاطر خود گفت که این بزرگان [[قریش]] خواهند گفت که نابینایان و بردگان [[پیروی]] او را نموده‌اند. پس از آن [[نابینا]] [[اعراض]] نموده و به آن مردمی که با آنها مکالمه می‌کرد توجّه نمود. [[خداوند]] این [[آیات]] را نازل فرمود: {{متن قرآن|بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ عَبَسَ وَتَوَلَّى أَن جَاءَهُ الأَعْمَى وَمَا يُدْرِيكَ لَعَلَّهُ يَزَّكَّى أَوْ يَذَّكَّرُ فَتَنفَعَهُ الذِّكْرَى أَمَّا مَنِ اسْتَغْنَى فَأَنتَ لَهُ تَصَدَّى وَمَا عَلَيْكَ أَلاَّ يَزَّكَّى وَأَمَّا مَن جَاءَكَ يَسْعَى وَهُوَ يَخْشَى فَأَنتَ عَنْهُ تَلَهَّى كَلاَّ إِنَّهَا تَذْكِرَةٌ فَمَن شَاء ذَكَرَهُ }}<ref>به نام خداوند بخشنده بخشاینده روی ترش کرد و رخ بگردانید، که آن نابینا نزد وی آمد، و تو چه دانی، بسا او پاکیزگی یابد، یا در یاد گیرد و آن یادکرد، او را سود رساند. اما آنکه بی‌نیازی نشان می‌دهد؛ تو به او می‌پردازی، و اگر پاکی نپذیرد، تو مسئول نیستی. و اما آنکه شتابان نزد تو آمد؛ در حالی که (از خدا) می‌هراسد؛ تو از وی به دیگری می‌پردازی. نه چنین است؛ آن (قرآن) به راستی یادکردی است. هر که خواهد آن را به یاد می‌آورد در اوراقی ارجمند است؛ والا رتبه و پاک، به دست نویسندگانی ... که ارجمند و نیکویند؛ سوره عبس، آیه: ۱-۱۶.</ref>. بعد از این جریان هر وقت [[پیامبر]]{{صل}} او را می‌دید به او می‌فرمود: "مرحبا به کسی که [[خداوند]] به سبب او بر من [[گله]] فرمود" و به او می‌فرمود: "آیا حاجتی داری" و دو بار او را در دو [[غزوه]] در [[مدینه]] [[جانشین]] و [[خلیفه]] خود فرمود<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۱۰، ص۶۶۳-۶۶۴. سید مرتضی علم الهدی در این باره می‌گوید: در ظاهر آیه دلالتی بر اینکه مقصود، پیامبر باشد، نیست بلکه صرفاً خبری بیان شده و تصریح نکرده که مقصود کیست و آیه دلالت می‌کند بر این که مقصود و مراد، غیر پیامبرست؛ زیرا از صفات پیامبر، عبوس بودن با دشمنانی که مسلمان نیستند، نیست تا چه رسد به مؤمنینی که ارشاد شده‌اند، آن‌گاه آیه، پیامبر را از کسانی که به توانگرها توجه و التفات و از مستمندان اعراض و تنفّر دارند، معرفی کرد، که هیچ شباهتی به اخلاق کریمه آن حضرت ندارد و مؤیّد این قول، گفته خدای سبحان است در وصف آن حضرت که فرمود: {{متن قرآن|وَإِنَّكَ لَعَلَى خُلُقٍ عَظِيمٍ}}؛ به درستی که هر آینه تو دارای خلق و خوی بزرگی هستی و قول او که فرمود: {{متن قرآن|لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ}}؛ و اگر تو بد اخلاق و سخت دل باشی، مردم از اطراف تو پراکنده می‌شوند. پس ظاهراً مراد از قول خدای سبحان که فرمود: {{متن قرآن|عبس و تولی}} غیر از پیامبرست. از حضرت صادق{{ع}} روایت شده که آیه درباره مردی از بنی امیه است که در خدمت پیامبر{{صل}} نشسته بود و ابن ام مکتوم آمد و در کنار او نشست و چون او را دید، از او فاصله گرفت و خود را جمع و روی ترش کرد و از او روی گردانید پس خداوند سبحان این موضوع را بیان داشت. به نظر حقیر هم پیامبر{{صل}} اعلی و اجل و ارفع از این است که بر مؤمن صالحی چون ابن ام مکتوم روی ترش و از او اعراض کند و با مشرکین پلید گرم بگیرد. پس اگر گفته شود خبر اوّل صحیح است، آیا عبوس بودن گناه است یا نه؟ جواب داده می‌شود که چهره عبوس و خندان برای نابینا بی‌تفاوت و یکسان است؛ زیرا او چهره را نمی‌بیند که برایش دشوار باشد، پس گناهی نیست. بنابر این جایزست که خداوند سبحان پیامبرش را عتاب کند تا اینکه او بیشتر محاسن اخلاقی را دریابد و او را بر بزرگی و عظمت حال مؤمنی که به طلب ارشاد آمده، آگاه نماید و او را متوجّه سازد که الفت گرفتن با مؤمنی که بر ایمانش استوار بماند، سزاوارتر از الفت گرفتن با مشرک به طمع ایمان آوردن او است. (مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۱۰، ص۶۶۴).</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۳۶-۳۳۸.</ref>


==[[شهادت]] [[عباس]] بر [[مسلمانی]] [[ابوطالب]]==
==[[شهادت]] عباس بر [[مسلمانی]] [[ابوطالب]]==
[[علی بن ابراهیم قمی]] درباره [[آیه]] می‌نویسد: و اما قول [[خداوند]] {{متن قرآن|إِنَّكَ لَا تَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ وَلَكِنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَنْ يَشَاءُ وَهُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ}}<ref>«بی‌گمان تو هر کس را که دوست داری راهنمایی نمی‌توانی کرد امّا خداوند هر کس را بخواهد راهنمایی می‌کند و او به رهیافتگان داناتر است» سوره قصص، آیه ۵۶.</ref>؛ این آیه درباره ابوطالب نازل شده است؛ زیرا [[رسول خدا]]{{صل}} به عمویش می‌فرمود: "ای عمو، بلند بگو {{متن قرآن|لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ}}<ref>«آنان چنان بودند که چون به آنها می‌گفتند: هیچ خدایی جز خداوند نیست، سرکشی می‌ورزیدند» سوره صافات، آیه ۳۵.</ref> که در [[روز قیامت]] به نفع توست".
[[علی بن ابراهیم قمی]] درباره [[آیه]] می‌نویسد: و اما قول [[خداوند]] {{متن قرآن|إِنَّكَ لَا تَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ وَلَكِنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَنْ يَشَاءُ وَهُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ}}<ref>«بی‌گمان تو هر کس را که دوست داری راهنمایی نمی‌توانی کرد امّا خداوند هر کس را بخواهد راهنمایی می‌کند و او به رهیافتگان داناتر است» سوره قصص، آیه ۵۶.</ref>؛ این آیه درباره ابوطالب نازل شده است؛ زیرا [[رسول خدا]]{{صل}} به عمویش می‌فرمود: "ای عمو، بلند بگو {{متن قرآن|لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ}}<ref>«آنان چنان بودند که چون به آنها می‌گفتند: هیچ خدایی جز خداوند نیست، سرکشی می‌ورزیدند» سوره صافات، آیه ۳۵.</ref> که در [[روز قیامت]] به نفع توست".


خط ۹۲: خط ۹۲:
[[ابو رافع]]، [[غلام]] [[عباس بن عبدالمطلب]]، [[نقل]] می‌کند: روزی رسول خدا{{صل}} [[فرزندان]] و نواده‌های [[عبدالمطلب]] را در [[شعب]] [[ابی طالب]] جمع کرد و برای آنها، که در آن هنگام [[چهل]] نفر بودند، ران گوسفندی را آماده کرد. پس همگی از آن [[غذا]] خوردند و [[سیر]] شدند. سپس ظرفی از شیر برای آنها آورد که همه آن چهل نفر از آن نوشیدند و [[سیراب]] شدند<ref>تفسیر فرات کوفی، فرات بن ابراهیم کوفی، ص۳۰۳.</ref>.
[[ابو رافع]]، [[غلام]] [[عباس بن عبدالمطلب]]، [[نقل]] می‌کند: روزی رسول خدا{{صل}} [[فرزندان]] و نواده‌های [[عبدالمطلب]] را در [[شعب]] [[ابی طالب]] جمع کرد و برای آنها، که در آن هنگام [[چهل]] نفر بودند، ران گوسفندی را آماده کرد. پس همگی از آن [[غذا]] خوردند و [[سیر]] شدند. سپس ظرفی از شیر برای آنها آورد که همه آن چهل نفر از آن نوشیدند و [[سیراب]] شدند<ref>تفسیر فرات کوفی، فرات بن ابراهیم کوفی، ص۳۰۳.</ref>.


استاد [[یوسفی غروی]] می‌نویسد: "ظاهر این است که خبر ابی ارفع به عنوان خبر یک حاضر و ناظر و بی‌واسطه می‌باشد؛ زیرا وی آن [[روز]] [[غلام]] [[عباس بن عبدالمطلب]] بوده است که او از [[بنی‌هاشم]] و از مدعوین این جلسه بوده و طبیعی است که ابی [[رافع]] به همراه مولای خویش به این جلسه رفته باشد و در اخباری که برای ما [[نقل]] شده است، [[راوی]] بی‌واسطه دیگری را نمی‌شناسیم، مگر [[علی]] و مردی از [[اصحاب پیامبر]]{{صل}} از [[فرزندان عبدالمطلب]] که به همین مقدار شناخته شده است. حتی از [[عباس]]، [[عموی پیامبر]]{{صل}} که به این جلسه [[دعوت]] شده بود و درخواست [[پیامبر]]{{صل}} را ردّ کرد، چیزی نقل نشده است. همین عدم [[استجابت]] عباس به درخواست [[پیامبر اکرم]]{{صل}} باعث شد که علی{{ع}} [[وارث]] پسر عمویش شود، البته با معنای صحیح [[وراثت]] در این مورد"<ref>تاریخ تحقیقی اسلام، یوسفی غروی (ترجمه: عربی)، ج۱، ص۳۳۹-۳۴۳.</ref>.
استاد [[یوسفی غروی]] می‌نویسد: "ظاهر این است که خبر ابی ارفع به عنوان خبر یک حاضر و ناظر و بی‌واسطه می‌باشد؛ زیرا وی آن [[روز]] [[غلام]] [[عباس بن عبدالمطلب]] بوده است که او از [[بنی‌هاشم]] و از مدعوین این جلسه بوده و طبیعی است که ابی [[رافع]] به همراه مولای خویش به این جلسه رفته باشد و در اخباری که برای ما [[نقل]] شده است، [[راوی]] بی‌واسطه دیگری را نمی‌شناسیم، مگر [[علی]] و مردی از [[اصحاب پیامبر]]{{صل}} از [[فرزندان عبدالمطلب]] که به همین مقدار شناخته شده است. حتی از عباس، [[عموی پیامبر]]{{صل}} که به این جلسه [[دعوت]] شده بود و درخواست [[پیامبر]]{{صل}} را ردّ کرد، چیزی نقل نشده است. همین عدم [[استجابت]] عباس به درخواست [[پیامبر اکرم]]{{صل}} باعث شد که علی{{ع}} [[وارث]] پسر عمویش شود، البته با معنای صحیح [[وراثت]] در این مورد"<ref>تاریخ تحقیقی اسلام، یوسفی غروی (ترجمه: عربی)، ج۱، ص۳۳۹-۳۴۳.</ref>.


در این مورد [[سید بن طاووس]] نقل می‌کند: مردی به علی{{ع}} گفت: "یا [[امیرالمؤمنین]]، چرا شما از پسر عمویت [[ارث]] بردی و عمویت از او ارث [[نبرد]]؟" علی{{ع}} رو به [[مردم]] کرد و سه بار فرمود: "بیایید". به طوری که مردم در اطرافش جمع و آماده شنیدن حرف‌هایش شدند. سپس فرمود: "روزی [[رسول خدا]]{{صل}} [[بنی عبدالمطلب]] را که هر کدام از آنها به [[تنهایی]] گوسفندی را می‌خورد و به تنهایی ظرف شیری را می‌نوشید فرا خواند. پس برای آنها یک مد غذا تهیه کرد؛ اما همگی از آن سیر شدند و غذا به همان مقدار اولیه اضافه آمد، گویی که کسی به آن دست نزده است. سپس ظرف شیر کوچکی را [[طلب]] کرد، پس همگی از آن نوشیدند و [[سیراب]] شدند، اما شیر، هم‌چنان به حال خود باقی بود و گویی که کسی به آن لب نزده است. سپس [[رسول خدا]]{{صل}} فرمود: "ای [[فرزندان عبدالمطلب]]! من به سوی همه [[مردم]] و به خصوص برای [[هدایت]] شما برانگیخته شده‌ام. هر آینه آنچه که از نشانه و [[معجزه]] لازم باشد، دیدید و شنیدید. حال کدام یک از شما با من [[بیعت]] می‌کند که [[برادر]] و همراه و [[وارث]] من باشد؟ " هیچ کس جواب نداد. اما من که از همه کوچکتر بودم، بلند شدم و اظهار [[آمادگی]] کردم. رسول خدا{{صل}} فرمود: " بنشین. " آن [[حضرت]] درخواست خویش را سه مرتبه تکرار کرد و در هر دفعه فقط من اظهار آمادگی می‌کردم و او می‌فرمود: بنشین. تا این که پس از مرتبه سوم دستش را در دست من گذاشت و با من بیعت کرد و به این ترتیب من وارث پسر عمویم شدم و عمویم [[عباس]] لایق این [[مقام]] نشد"<ref>سعد السعود، سید بن طاووس، ص۱۰۵ - ۱۰۴.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۳۹-۳۴۰.</ref>
در این مورد [[سید بن طاووس]] نقل می‌کند: مردی به علی{{ع}} گفت: "یا [[امیرالمؤمنین]]، چرا شما از پسر عمویت [[ارث]] بردی و عمویت از او ارث [[نبرد]]؟" علی{{ع}} رو به [[مردم]] کرد و سه بار فرمود: "بیایید". به طوری که مردم در اطرافش جمع و آماده شنیدن حرف‌هایش شدند. سپس فرمود: "روزی [[رسول خدا]]{{صل}} [[بنی عبدالمطلب]] را که هر کدام از آنها به [[تنهایی]] گوسفندی را می‌خورد و به تنهایی ظرف شیری را می‌نوشید فرا خواند. پس برای آنها یک مد غذا تهیه کرد؛ اما همگی از آن سیر شدند و غذا به همان مقدار اولیه اضافه آمد، گویی که کسی به آن دست نزده است. سپس ظرف شیر کوچکی را [[طلب]] کرد، پس همگی از آن نوشیدند و [[سیراب]] شدند، اما شیر، هم‌چنان به حال خود باقی بود و گویی که کسی به آن لب نزده است. سپس [[رسول خدا]]{{صل}} فرمود: "ای [[فرزندان عبدالمطلب]]! من به سوی همه [[مردم]] و به خصوص برای [[هدایت]] شما برانگیخته شده‌ام. هر آینه آنچه که از نشانه و [[معجزه]] لازم باشد، دیدید و شنیدید. حال کدام یک از شما با من [[بیعت]] می‌کند که [[برادر]] و همراه و [[وارث]] من باشد؟ " هیچ کس جواب نداد. اما من که از همه کوچکتر بودم، بلند شدم و اظهار [[آمادگی]] کردم. رسول خدا{{صل}} فرمود: " بنشین. " آن [[حضرت]] درخواست خویش را سه مرتبه تکرار کرد و در هر دفعه فقط من اظهار آمادگی می‌کردم و او می‌فرمود: بنشین. تا این که پس از مرتبه سوم دستش را در دست من گذاشت و با من بیعت کرد و به این ترتیب من وارث پسر عمویم شدم و عمویم عباس لایق این [[مقام]] نشد"<ref>سعد السعود، سید بن طاووس، ص۱۰۵ - ۱۰۴.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۳۹-۳۴۰.</ref>


==عباس و [[هجرت]] [[علی]]{{ع}} به [[مدینه]]==
==عباس و [[هجرت]] [[علی]]{{ع}} به [[مدینه]]==
خط ۱۰۷: خط ۱۰۷:
{{عربی|انی بربی واثق و بأحمد *** و سبیله متلاحق بسبیلی}}؛ مناقب آل ابی‌طالب، ابن شهر آشوب، ج۱، ص۳۳۵.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۴۰-۳۴۱.</ref>
{{عربی|انی بربی واثق و بأحمد *** و سبیله متلاحق بسبیلی}}؛ مناقب آل ابی‌طالب، ابن شهر آشوب، ج۱، ص۳۳۵.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۴۰-۳۴۱.</ref>


==[[عباس]] و حضور در [[پیمان عقبه]] دوم==
==عباس و حضور در [[پیمان عقبه]] دوم==
[[پس از ظهور]] [[اسلام]]، چون موسم [[حج]] رسید، گروهی از [[مردم مدینه]] نیز به همراه کاروان‌های [[مدینه]] به [[شهر]] [[مکه]] آمدند. [[کعب بن مالک]] که یکی از آنهاست، می‌گوید: ما در آن سال به همراه [[براء بن معرور]] که بزرگ و [[رئیس]] ما بود، به سوی مکه رهسپار شدیم، در حالی که هیچ یک از ما تا به آن [[روز]] [[رسول خدا]]{{صل}} را ندیده بودیم. پس من به همراه او از [[خانه]] بیرون رفته و از مکان آن [[حضرت]] پرسیدیم. مردی از [[اهل مکه]] به ما گفت: "آیا تاکنون او را دیده‌اید؟" گفتیم: نه. او گفت: "آیا [[عباس بن عبدالمطلب]] را دیده‌اید؟" گفتیم: آری. چون عباس گاهی برای [[تجارت]] به مدینه آمده بود و ما او را دیده بودیم. آن مرد گفت: "چون به [[مسجد الحرام]] وارد شوید، آن کس که پهلوی عباس بن عبدالمطلب نشسته است همان کسی است که شما می‌خواهید". ما به [[مسجدالحرام]] آمدیم و عباس بن عبدالمطلب را در حالی که در گوشه‌ای نشسته بود، دیدیم. به نزد مردی که در کنار عباس نشسته بود، رفته و [[سلام]] کردیم و همان‌جا نشستیم. رسول خدا{{صل}} رو به عباس کرده، فرمود: "این دو مرد را می‌شناسی؟" او گفت: "آری، این، براء بن معرور، بزرگ [[قبیله]] خود، و آن دیگری کعب بن مالک است". [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: "همان که شاعر است؟" عباس گفت: "آری" کعب گوید: پس ما به دنبال [[اعمال]] [[حج]] رفتیم و با [[رسول خدا]] [[وعده]] کردیم که پس از اعمال حج در وسط ایام تشریق<ref>ایام تشریق به روزهای یازدهم، دوازدهم و سیزدهم ذی حجه گویند.</ref> در [[عقبه]] به نزد او برویم و [[ملاقات]] ما نیز در [[شب]] انجام شود. در آنجا تا ثلثی از شب در چادرهای خود به سر بردیم و پس از آن خیلی آهسته و آرام مانند [[راه رفتن]] مرغان [[قطا]] به [[راه]] افتادیم. از افرادی که در میعادگاه حاضر شدند، هفتاد و سه نفر مرد بودیم و دو [[زن]]، که یکی "نسیبه" دختر کعب و دیگری "اسماء" دختر [[عمرو]] بن عدی بود. پس از مدتی رسول خدا{{صل}} با عمویش [[عباس بن عبدالمطلب]] به نزد ما آمدند. پس از نشستن آنها نخستین کسی که لب به سخن گشود، عباس بن عبدالمطلب بود. او ما را مخاطب قرار داد و گفت: "ای گروه [[خزرج]]! شما [[مقام]] [[محمد]]{{صل}} را در نزد ما می‌دانید، و ما تا به امروز در مقابل [[قوم]] خود از او [[دفاع]] کرده‌ایم و از این پس نیز در میان قوم خود [[عزیز]] و محترم است و در کمال [[امنیت]] به سر می‌برد، ولی خود او خواسته به شما بپیوندد؛ اگر به [[راستی]] [[آمادگی]] دارید تا به آنچه می‌گوئید و [[پیمان]] می‌بندید، [[وفاداری]] کنید و او را از [[آزار]] [[دشمنان]] و مخالفانش [[حفظ]] کنید، پیمان ببندید و آمادگی خود را اعلام دارید، ولی اگر آمادگی ندارید و نمی‌توانید او را در برابر [[مشکلات]] او و با حمله دشمنان حفظ کنید و اگر او به نزد شما آید او را [[تسلیم]] [[دشمن]] خواهید کرد، از هم اکنون او را به حال خود واگذارید؛ زیرا ما همان‌طور که تا به حال از او دفاع کرده‌ایم، از این پس نیز دفاع خواهیم کرد؟!"
[[پس از ظهور]] [[اسلام]]، چون موسم [[حج]] رسید، گروهی از [[مردم مدینه]] نیز به همراه کاروان‌های [[مدینه]] به [[شهر]] [[مکه]] آمدند. [[کعب بن مالک]] که یکی از آنهاست، می‌گوید: ما در آن سال به همراه [[براء بن معرور]] که بزرگ و [[رئیس]] ما بود، به سوی مکه رهسپار شدیم، در حالی که هیچ یک از ما تا به آن [[روز]] [[رسول خدا]]{{صل}} را ندیده بودیم. پس من به همراه او از [[خانه]] بیرون رفته و از مکان آن [[حضرت]] پرسیدیم. مردی از [[اهل مکه]] به ما گفت: "آیا تاکنون او را دیده‌اید؟" گفتیم: نه. او گفت: "آیا [[عباس بن عبدالمطلب]] را دیده‌اید؟" گفتیم: آری. چون عباس گاهی برای [[تجارت]] به مدینه آمده بود و ما او را دیده بودیم. آن مرد گفت: "چون به [[مسجد الحرام]] وارد شوید، آن کس که پهلوی عباس بن عبدالمطلب نشسته است همان کسی است که شما می‌خواهید". ما به [[مسجدالحرام]] آمدیم و عباس بن عبدالمطلب را در حالی که در گوشه‌ای نشسته بود، دیدیم. به نزد مردی که در کنار عباس نشسته بود، رفته و [[سلام]] کردیم و همان‌جا نشستیم. رسول خدا{{صل}} رو به عباس کرده، فرمود: "این دو مرد را می‌شناسی؟" او گفت: "آری، این، براء بن معرور، بزرگ [[قبیله]] خود، و آن دیگری کعب بن مالک است". [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: "همان که شاعر است؟" عباس گفت: "آری" کعب گوید: پس ما به دنبال [[اعمال]] [[حج]] رفتیم و با [[رسول خدا]] [[وعده]] کردیم که پس از اعمال حج در وسط ایام تشریق<ref>ایام تشریق به روزهای یازدهم، دوازدهم و سیزدهم ذی حجه گویند.</ref> در [[عقبه]] به نزد او برویم و [[ملاقات]] ما نیز در [[شب]] انجام شود. در آنجا تا ثلثی از شب در چادرهای خود به سر بردیم و پس از آن خیلی آهسته و آرام مانند [[راه رفتن]] مرغان [[قطا]] به [[راه]] افتادیم. از افرادی که در میعادگاه حاضر شدند، هفتاد و سه نفر مرد بودیم و دو [[زن]]، که یکی "نسیبه" دختر کعب و دیگری "اسماء" دختر [[عمرو]] بن عدی بود. پس از مدتی رسول خدا{{صل}} با عمویش [[عباس بن عبدالمطلب]] به نزد ما آمدند. پس از نشستن آنها نخستین کسی که لب به سخن گشود، عباس بن عبدالمطلب بود. او ما را مخاطب قرار داد و گفت: "ای گروه [[خزرج]]! شما [[مقام]] [[محمد]]{{صل}} را در نزد ما می‌دانید، و ما تا به امروز در مقابل [[قوم]] خود از او [[دفاع]] کرده‌ایم و از این پس نیز در میان قوم خود [[عزیز]] و محترم است و در کمال [[امنیت]] به سر می‌برد، ولی خود او خواسته به شما بپیوندد؛ اگر به [[راستی]] [[آمادگی]] دارید تا به آنچه می‌گوئید و [[پیمان]] می‌بندید، [[وفاداری]] کنید و او را از [[آزار]] [[دشمنان]] و مخالفانش [[حفظ]] کنید، پیمان ببندید و آمادگی خود را اعلام دارید، ولی اگر آمادگی ندارید و نمی‌توانید او را در برابر [[مشکلات]] او و با حمله دشمنان حفظ کنید و اگر او به نزد شما آید او را [[تسلیم]] [[دشمن]] خواهید کرد، از هم اکنون او را به حال خود واگذارید؛ زیرا ما همان‌طور که تا به حال از او دفاع کرده‌ایم، از این پس نیز دفاع خواهیم کرد؟!"


کعب گوید: وقتی سخن [[عباس]] به پایان رسید، ما در پاسخ گفتیم: [[سخن]] تو را شنیدیم. آن‌گاه به سوی [[رسول خدا]]{{صل}} متوجه شده، گفتیم: اینک شما سخن بگو و هر پیمانی را که برای خود و خدایت می‌خواهی از ما بگیر! پس رسول خدا{{صل}} آیاتی از [[قرآن]] را [[تلاوت]] و ما را به [[خدا]] و [[اسلام]] [[ترغیب]] کرد و سپس فرمود: "پیمان من با شما این است که باید همان‌طور که از [[زنان]] و [[فرزندان]] خود [[دفاع]] می‌کنید، از من نیز دفاع کنید". در این هنگام هر یک از افراد سخنی گفتند و از [[پیامبر]] [[حمایت]] کردند. رسول خدا{{صل}} تبسمی کرده، فرمود: "خون من، [[خون]] شما و گذشت من، گذشت شما است. من از شما هستم و شما از من هستید؛ می‌جنگم با هر که با شما بجنگد، و [[صلح]] می‌کنم با هر که با شما صلح کند"<ref>السیرة النبویة، ابن هشام، ج۱، ص۴۳۸-۴۴۳ (با تلخیص).</ref>.
کعب گوید: وقتی سخن عباس به پایان رسید، ما در پاسخ گفتیم: [[سخن]] تو را شنیدیم. آن‌گاه به سوی [[رسول خدا]]{{صل}} متوجه شده، گفتیم: اینک شما سخن بگو و هر پیمانی را که برای خود و خدایت می‌خواهی از ما بگیر! پس رسول خدا{{صل}} آیاتی از [[قرآن]] را [[تلاوت]] و ما را به [[خدا]] و [[اسلام]] [[ترغیب]] کرد و سپس فرمود: "پیمان من با شما این است که باید همان‌طور که از [[زنان]] و [[فرزندان]] خود [[دفاع]] می‌کنید، از من نیز دفاع کنید". در این هنگام هر یک از افراد سخنی گفتند و از [[پیامبر]] [[حمایت]] کردند. رسول خدا{{صل}} تبسمی کرده، فرمود: "خون من، [[خون]] شما و گذشت من، گذشت شما است. من از شما هستم و شما از من هستید؛ می‌جنگم با هر که با شما بجنگد، و [[صلح]] می‌کنم با هر که با شما صلح کند"<ref>السیرة النبویة، ابن هشام، ج۱، ص۴۳۸-۴۴۳ (با تلخیص).</ref>.


از کسانی که پیش از [[بیعت عقبه]] [[سخن]] گفت، [[عباس بن عباده انصاری]] بود. او که از [[قبیله]] بنی [[سالم بن عوف]] و در زمره همان ۷۳ نفر بود، چون دید که [[مردم مدینه]] می‌خواهند با رسول خدا{{صل}} [[بیعت]] کنند، گفت: "ای گروه [[خزرج]]، آیا می‌دانید چگونه و به چه چیز با این مرد بیعت می‌کنید؟" آنها گفتند: آری. او گفت: "شما به شرط [[جنگ]] با [[مردم]] سرخ و سیاه با وی بیعت می‌کنید، پس هم اکنون بنگرید که اگر با رفتن [[اموال]] و کشته شدن اشراف و بزرگانتان او را [[تسلیم]] [[دشمن]] می‌کنید، از بیعت با او خودداری کنید و او را به حال خود واگذارید؛ زیرا به خدا [[سوگند]] اگر چنین کنید، [[ننگ]] [[دنیا]] و [[آخرت]] برای شما است. و اگر با رفتن اموال و کشته شدن افراد بزرگ نیز از او [[پشتیبانی]] می‌کنید البته بیعت با او [[سعادت دنیا]] و آخرت است".  
از کسانی که پیش از [[بیعت عقبه]] [[سخن]] گفت، [[عباس بن عباده انصاری]] بود. او که از [[قبیله]] بنی [[سالم بن عوف]] و در زمره همان ۷۳ نفر بود، چون دید که [[مردم مدینه]] می‌خواهند با رسول خدا{{صل}} [[بیعت]] کنند، گفت: "ای گروه [[خزرج]]، آیا می‌دانید چگونه و به چه چیز با این مرد بیعت می‌کنید؟" آنها گفتند: آری. او گفت: "شما به شرط [[جنگ]] با [[مردم]] سرخ و سیاه با وی بیعت می‌کنید، پس هم اکنون بنگرید که اگر با رفتن [[اموال]] و کشته شدن اشراف و بزرگانتان او را [[تسلیم]] [[دشمن]] می‌کنید، از بیعت با او خودداری کنید و او را به حال خود واگذارید؛ زیرا به خدا [[سوگند]] اگر چنین کنید، [[ننگ]] [[دنیا]] و [[آخرت]] برای شما است. و اگر با رفتن اموال و کشته شدن افراد بزرگ نیز از او [[پشتیبانی]] می‌کنید البته بیعت با او [[سعادت دنیا]] و آخرت است".  


همراهانش در پاسخ او گفتند: به خدا سوگند، ما با تمام این پیش‌آمدها نیز از او حمایت خواهیم کرد. آن‌گاه به رسول خدا{{صل}} گفتند: اگر ما به [[پیمان]] خود با شما [[وفا]] کنیم، [[پاداش]] ما چیست؟ [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: "بهشت" آنها گفتند: پس دست خود را باز کن تا با تو [[بیعت]] کنیم. [[رسول خدا]]{{صل}} [[دست]] خود را باز کرده و آنها با آن [[حضرت]] بیعت کردند. در این که چرا [[عباس بن عباده]] این سخن را در آن موقع حساس گفت، [[عقاید]] مختلفی بیان شده است. [[عاصم بن عمر]] گفته است: به [[خدا]] قسم، [[عباس بن عباده]] این سخن را نگفت جز برای آنکه [[مردم]] را در [[پیمان]] خود محکم کند. [[عبدالله بن ابی]] بکر گوید: منظور [[عباس]] این بود که بیعت را از آن [[شب]] به تأخیر بیندازد تا شاید [[عبدالله بن أبی]] بن سلول به [[مکه]] بیاید و این بیعت در حضور او انجام شود، و بدین وسیله کار بیعت محکم‌تر شود؛ والله [[اعلم]]<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۴۴۶.
همراهانش در پاسخ او گفتند: به خدا سوگند، ما با تمام این پیش‌آمدها نیز از او حمایت خواهیم کرد. آن‌گاه به رسول خدا{{صل}} گفتند: اگر ما به [[پیمان]] خود با شما [[وفا]] کنیم، [[پاداش]] ما چیست؟ [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: "بهشت" آنها گفتند: پس دست خود را باز کن تا با تو [[بیعت]] کنیم. [[رسول خدا]]{{صل}} [[دست]] خود را باز کرده و آنها با آن [[حضرت]] بیعت کردند. در این که چرا [[عباس بن عباده]] این سخن را در آن موقع حساس گفت، [[عقاید]] مختلفی بیان شده است. [[عاصم بن عمر]] گفته است: به [[خدا]] قسم، [[عباس بن عباده]] این سخن را نگفت جز برای آنکه [[مردم]] را در [[پیمان]] خود محکم کند. [[عبدالله بن ابی]] بکر گوید: منظور عباس این بود که بیعت را از آن [[شب]] به تأخیر بیندازد تا شاید [[عبدالله بن أبی]] بن سلول به [[مکه]] بیاید و این بیعت در حضور او انجام شود، و بدین وسیله کار بیعت محکم‌تر شود؛ والله [[اعلم]]<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۴۴۶.


استاد یوسفی غروی در این باره می‌نویسد: گویی که ابن اسحاق متوجه اختلاف دو قول شده و برای همین گفته است: خداوند، آگاه‌تر است که کدام یک بوده است. پس اگر این دو قول، اختلافی در اراده عباس بن عباده به وجود آورده که آیا وی با این سخن خویش تصمیم داشته است که مجلس را به تأخیر بیندازد تا عبد الله بن ابی بن سلول در آن حاضر شود، باید گفت که هیچ اختلافی در این نیست که وی این سخن را گفته است تا بیعت با رسول اکرم{{صل}} را محکم کند و حال فرقی نمی‌کند که در ضمن آن حضور ابن سلول را هم اراده کرده باشد یا خیر؟ و با حفظ این مطلب باید گفت که قول ابن ابی بکر دلالت می‌کند بر این که درخواست رسول خدا{{صل}} از آنها برای برقراری بیعت جنگ یک درخواست معین شده از قبل نبوده، بلکه به طور اتفاقی و ناگهانی این جمع بر آن تصمیم گرفتند. سخنان عباس بن عباده با سخنان عباس بن عبدالمطلب بسیار به هم شبیه است و هر دوی آنها با این سخن خویش می‌خواسته‌اند که بیعت او را استحکام بخشند. برای همین، یکی می‌گوید: اگر می‌بینید که او را در آینده رها می‌کنید و تنها می‌گذارید، از همین حالا او را واگذارید، و دیگری می‌گوید: اگر می‌بینید که شما اگر... از همین حالا او را رها کنید. و هر کدام از گفتارهای این دو مرد در دو روایت نقل شده است و به صورت روایت واحدی ذکر نشده است و آیا در این صورت این روایت از هر دو یا یکی از آنها تقل شده است؟ و آیا این یک نفر عباس بن عباده یا عباس بن عبدالمطلب بوده است‌؟ آیا آنچه که از عباس روایت شده، مبنی بر این که نبی اکرم{{صل}} با عزت و سربلندی در میان قوم خویش زندگی می‌کند، صحیح است؟ و آیا او را از قوم خویش که عقیده‌ای مثل او دارند، محافظت کرده؟ چنان که در نص آمده است؟ و آیا صحیح است که آن حضرت از اقدام به هر کاری، مگر پناه بردن به خزرجی‌ها و ملحق شدن به آنها امتناع ورزیده است؟ و آیا هجرت به مدینه از همان زمان بیعت عقبه دوم آشکار شده بود؟! یا چنان که ابن اسحاق می‌گوید، رسول الله در مکه اقامت کرده بود و منتظر اذن الهی در خروج از مکه به مدینه بود. یا این که باید بگوییم، روایت صحیح همان روایت عاصم بن عمر بن قتاده از شیوخ قومش و روایت عبدالله بن ابی‌بکر می‌باشد و متکلم در هنگام بیعت، عباس بن عباده بوده است، نه عباس بن عبدالمطلب، آن چنان که روایت معبد بن کعب می‌گوید. البته نباید فراموش کنیم که سیره ابن اسحاق، خلاصه شده و کتاب تاریخ بزرگی است که به امر منصور برای مهدی بن منصور عباسی نوشته شده است. (تاریخ تحقیقی اسلام، یوسفی غروی (ترجمه: عربی)، ج۲، ص۱۵۳). </ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۴۱-۳۴۳.</ref>
استاد یوسفی غروی در این باره می‌نویسد: گویی که ابن اسحاق متوجه اختلاف دو قول شده و برای همین گفته است: خداوند، آگاه‌تر است که کدام یک بوده است. پس اگر این دو قول، اختلافی در اراده عباس بن عباده به وجود آورده که آیا وی با این سخن خویش تصمیم داشته است که مجلس را به تأخیر بیندازد تا عبد الله بن ابی بن سلول در آن حاضر شود، باید گفت که هیچ اختلافی در این نیست که وی این سخن را گفته است تا بیعت با رسول اکرم{{صل}} را محکم کند و حال فرقی نمی‌کند که در ضمن آن حضور ابن سلول را هم اراده کرده باشد یا خیر؟ و با حفظ این مطلب باید گفت که قول ابن ابی بکر دلالت می‌کند بر این که درخواست رسول خدا{{صل}} از آنها برای برقراری بیعت جنگ یک درخواست معین شده از قبل نبوده، بلکه به طور اتفاقی و ناگهانی این جمع بر آن تصمیم گرفتند. سخنان عباس بن عباده با سخنان عباس بن عبدالمطلب بسیار به هم شبیه است و هر دوی آنها با این سخن خویش می‌خواسته‌اند که بیعت او را استحکام بخشند. برای همین، یکی می‌گوید: اگر می‌بینید که او را در آینده رها می‌کنید و تنها می‌گذارید، از همین حالا او را واگذارید، و دیگری می‌گوید: اگر می‌بینید که شما اگر... از همین حالا او را رها کنید. و هر کدام از گفتارهای این دو مرد در دو روایت نقل شده است و به صورت روایت واحدی ذکر نشده است و آیا در این صورت این روایت از هر دو یا یکی از آنها تقل شده است؟ و آیا این یک نفر عباس بن عباده یا عباس بن عبدالمطلب بوده است‌؟ آیا آنچه که از عباس روایت شده، مبنی بر این که نبی اکرم{{صل}} با عزت و سربلندی در میان قوم خویش زندگی می‌کند، صحیح است؟ و آیا او را از قوم خویش که عقیده‌ای مثل او دارند، محافظت کرده؟ چنان که در نص آمده است؟ و آیا صحیح است که آن حضرت از اقدام به هر کاری، مگر پناه بردن به خزرجی‌ها و ملحق شدن به آنها امتناع ورزیده است؟ و آیا هجرت به مدینه از همان زمان بیعت عقبه دوم آشکار شده بود؟! یا چنان که ابن اسحاق می‌گوید، رسول الله در مکه اقامت کرده بود و منتظر اذن الهی در خروج از مکه به مدینه بود. یا این که باید بگوییم، روایت صحیح همان روایت عاصم بن عمر بن قتاده از شیوخ قومش و روایت عبدالله بن ابی‌بکر می‌باشد و متکلم در هنگام بیعت، عباس بن عباده بوده است، نه عباس بن عبدالمطلب، آن چنان که روایت معبد بن کعب می‌گوید. البته نباید فراموش کنیم که سیره ابن اسحاق، خلاصه شده و کتاب تاریخ بزرگی است که به امر منصور برای مهدی بن منصور عباسی نوشته شده است. (تاریخ تحقیقی اسلام، یوسفی غروی (ترجمه: عربی)، ج۲، ص۱۵۳). </ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۴۱-۳۴۳.</ref>


==[[عباس]] و حضور در [[جنگ‌ها]]==
==عباس و حضور در [[جنگ‌ها]]==
===[[جنگ بدر]]===
===[[جنگ بدر]]===
از [[معاویة بن عمار]] [[نقل]] شده که می‌گوید: از [[امام صادق]]{{ع}} شنیدم که فرمود: "[[رسول خدا]]{{صل}} در [[روز]] جنگ بدر [[فرمان]] داد که کسی از [[بنی هاشم]] را (که در [[لشکر]] [[مشرکین]] هستند) و هم‌چنین ابوالبختری را نکشند<ref>ابن هشام نیز می‌نویسد: رسول خدا{{صل}} به اصحاب خود فرمود: من می‌دانم که گروهی از بنی هاشم و دیگران به خاطر ناچاری و به اجبار به همراه قریش آمده‌اند؛ اگر به آنها برخوردید، آنها را نکشید. و فرمود: هر کدام از بنی هاشم را که دیدید، نکشید. عباس بن عبدالمطلب را اگر دیدید، نکشید؛ زیرا او به اجبار به این جنگ آمده؛ ابوالبختری بن هشام را نکشید. در این وقت بود که یکی از مسلمانان به نام ابو حذیفه (که تحت تأثیر احساسات و تعصبات قومی قرار گرفته بود) به سخن آمده، گفت: آیا ما پدران و فرزندان و برادران و فامیل خود را بکشیم ولی عباس را زنده بگذاریم؟ به خدا اگر من عباس را ببینم با این شمشیر او را پاره پاره خواهم کرد! وقتی این سخن به گوش رسول خدا{{صل}} رسید، فرمود: آیا رواست که در روی عموی رسول خدا شمشیر کشیده شود؟ عمر گفت: اجازه دهید ابو حذیفه را که با گفتن این حرف منافق شده، گردن بزنم؟ ولی رسول خدا{{صل}} اجازه این کار را به او نداد. لیکن خود ابو حذیفه از این گفتار پشیمان شد و همیشه می‌گفت: کفاره آن سخن نابجا این است که من در جنگ با دشمنان دین شهید شوم و سرانجام نیز در جنگ یمامه به شهادت رسید. (السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۶۲۹).</ref> و اینان [[اسیر]] شدند و [[رسول خدا]]{{صل}} [[امیرالمؤمنین علی]]{{ع}} را فرستاد و به او فرمود: " برو ببین از بنی هاشم چه کسانی در میان [[اسرا]] هستند. " [[علی]]{{ع}} از کنار [[عقیل بن ابی طالب]] عبور کرد؛ [[عقیل]] او را صدا زد و گفت: ای پسر [[مادر]] [[عقیل]]، به [[خدا]] که دیدی من در چه وضعی هستم. " [[علی]]{{ع}} پس از بازدید [[اسیران]] نزد [[پیامبر]]{{صل}} برگشت و فرمود: " [[ابوالفضل]] ([[عباس بن عبدالمطلب]])، عقیل و [[نوفل بن حارث]] [[اسیر]] شده‌اند. " [[رسول خدا]]{{صل}} فرمود تا [[عباس]] را نزد ایشان آوردند و به او فرمود: " تو در عوض خود و دو برادرزاده ات (عقیل و نوفل) فدیه بپرداز تا همگی [[آزاد]] شوید. " عباس گفت: " ای [[محمد]]، تو می‌خواهی مرا در میان [[قریش]] به گدایی بکشانی که در پیش این و آن دست دراز کنم؟ " پیامبر{{صل}} فرمود: "[[خیر]] (عمو [[جان]]) " از همان پول‌ها که به [[همسر]] خود [[ام الفضل]] سپردی و به او سفارش کردی که اگر در این [[سفر]] به من آسیبی رسید، این [[پول]] را برای [[فرزندان]] و خودت [[خرج]] کن، استفاده کن. " عباس گفت: " ای برادرزاده! چه کسی از آن پول به تو خبر داده است " رسول خدا{{صل}} فرمود: "[[جبرئیل]] به [[اذن]] [[خدای عزوجل]] به من خبر داد. " عباس گفت: [[سوگند]] به آن‌که به او سوگند می‌خورند، هیچ کس از این مطلب به غیر از من و ام الفضل خبر نداشت؛ من [[گواهی]] می‌دهم که تو [[رسول]] خدائی. " پس همه اسیران [[مشرک]] به [[مکه]] برگشتند به غیر از عباس و عقیل و نوفل و این [[آیه]] درباره آنها نازل شد: {{متن قرآن|يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِمَنْ فِي أَيْدِيكُمْ مِنَ الْأَسْرَى إِنْ يَعْلَمِ اللَّهُ فِي قُلُوبِكُمْ خَيْرًا يُؤْتِكُمْ خَيْرًا مِمَّا أُخِذَ مِنْكُمْ وَيَغْفِرْ لَكُمْ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ}}<ref>«ای پیامبر! به اسیرانی که در دست دارید بگو: اگر خداوند در دل‌هایتان خیری ببیند به شما بهتر از آنچه از شما ستانده‌اند خواهد رساند و شما را می‌آمرزد و خداوند آمرزنده‌ای بخشاینده است» سوره انفال، آیه ۷۰.</ref>.<ref>روضة کافی، کلینی، ج۸، ص۲۰۲. رسول خدا{{صل}} به عباس فرمود: اکنون برای خود و برادرزادگانت عقیل و نوفل، و هم‌چنین برای هم قسم خود عتبة بن عمرو و برادران بنی حارث بن فهر نیز فدیه بده؛ زیرا تو مرد ثروتمندی هستی. عباس گفت: من مالی که به عنوان فدیه بدهم ندارم. پیامبر{{صل}} فرمود: پس آن پول‌ها کجاست که در مکه به امّ الفضل دادی و به او گفتی: اگر من در این سفر به خطر افتادم و از بین رفتم این پول‌ها را به فرزندان من فضل و عبدالله و قثم بده. و کسی هم جز تو و ام الفضل از این جریان اطلاع ندارد. عباس گفت: یا رسول الله! من می‌دانم شما رسول خدا هستید، زیرا از این قضیه کسی جز من و امّ الفضل اطلاع ندارد. اکنون بیست اوقیه را که در جنگ از من غنیمت گرفته‌اید، فدیة من قرار دهید. پیامبر{{صل}} فرمود: آن بیست اوقیه طلا با شتر را خداوند به ما ارزانی کرده و به عنوان فدیه تو حساب نخواهد شد. پس از این مذاکرات، عباس برای خود صد اوقیه و نوفل و عقیل نیز هر کدام چهل اوقیه را به عنوان فدیه خود پرداختند. (اعلام الوری باعلام الهدی، طبرسی، ص۷۶).</ref>.
از [[معاویة بن عمار]] [[نقل]] شده که می‌گوید: از [[امام صادق]]{{ع}} شنیدم که فرمود: "[[رسول خدا]]{{صل}} در [[روز]] جنگ بدر [[فرمان]] داد که کسی از [[بنی هاشم]] را (که در [[لشکر]] [[مشرکین]] هستند) و هم‌چنین ابوالبختری را نکشند<ref>ابن هشام نیز می‌نویسد: رسول خدا{{صل}} به اصحاب خود فرمود: من می‌دانم که گروهی از بنی هاشم و دیگران به خاطر ناچاری و به اجبار به همراه قریش آمده‌اند؛ اگر به آنها برخوردید، آنها را نکشید. و فرمود: هر کدام از بنی هاشم را که دیدید، نکشید. عباس بن عبدالمطلب را اگر دیدید، نکشید؛ زیرا او به اجبار به این جنگ آمده؛ ابوالبختری بن هشام را نکشید. در این وقت بود که یکی از مسلمانان به نام ابو حذیفه (که تحت تأثیر احساسات و تعصبات قومی قرار گرفته بود) به سخن آمده، گفت: آیا ما پدران و فرزندان و برادران و فامیل خود را بکشیم ولی عباس را زنده بگذاریم؟ به خدا اگر من عباس را ببینم با این شمشیر او را پاره پاره خواهم کرد! وقتی این سخن به گوش رسول خدا{{صل}} رسید، فرمود: آیا رواست که در روی عموی رسول خدا شمشیر کشیده شود؟ عمر گفت: اجازه دهید ابو حذیفه را که با گفتن این حرف منافق شده، گردن بزنم؟ ولی رسول خدا{{صل}} اجازه این کار را به او نداد. لیکن خود ابو حذیفه از این گفتار پشیمان شد و همیشه می‌گفت: کفاره آن سخن نابجا این است که من در جنگ با دشمنان دین شهید شوم و سرانجام نیز در جنگ یمامه به شهادت رسید. (السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۶۲۹).</ref> و اینان [[اسیر]] شدند و [[رسول خدا]]{{صل}} [[امیرالمؤمنین علی]]{{ع}} را فرستاد و به او فرمود: " برو ببین از بنی هاشم چه کسانی در میان [[اسرا]] هستند. " [[علی]]{{ع}} از کنار [[عقیل بن ابی طالب]] عبور کرد؛ [[عقیل]] او را صدا زد و گفت: ای پسر [[مادر]] [[عقیل]]، به [[خدا]] که دیدی من در چه وضعی هستم. " [[علی]]{{ع}} پس از بازدید [[اسیران]] نزد [[پیامبر]]{{صل}} برگشت و فرمود: " [[ابوالفضل]] ([[عباس بن عبدالمطلب]])، عقیل و [[نوفل بن حارث]] [[اسیر]] شده‌اند. " [[رسول خدا]]{{صل}} فرمود تا عباس را نزد ایشان آوردند و به او فرمود: " تو در عوض خود و دو برادرزاده ات (عقیل و نوفل) فدیه بپرداز تا همگی [[آزاد]] شوید. " عباس گفت: " ای [[محمد]]، تو می‌خواهی مرا در میان [[قریش]] به گدایی بکشانی که در پیش این و آن دست دراز کنم؟ " پیامبر{{صل}} فرمود: "[[خیر]] (عمو [[جان]]) " از همان پول‌ها که به [[همسر]] خود [[ام الفضل]] سپردی و به او سفارش کردی که اگر در این [[سفر]] به من آسیبی رسید، این [[پول]] را برای [[فرزندان]] و خودت [[خرج]] کن، استفاده کن. " عباس گفت: " ای برادرزاده! چه کسی از آن پول به تو خبر داده است " رسول خدا{{صل}} فرمود: "[[جبرئیل]] به [[اذن]] [[خدای عزوجل]] به من خبر داد. " عباس گفت: [[سوگند]] به آن‌که به او سوگند می‌خورند، هیچ کس از این مطلب به غیر از من و ام الفضل خبر نداشت؛ من [[گواهی]] می‌دهم که تو [[رسول]] خدائی. " پس همه اسیران [[مشرک]] به [[مکه]] برگشتند به غیر از عباس و عقیل و نوفل و این [[آیه]] درباره آنها نازل شد: {{متن قرآن|يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِمَنْ فِي أَيْدِيكُمْ مِنَ الْأَسْرَى إِنْ يَعْلَمِ اللَّهُ فِي قُلُوبِكُمْ خَيْرًا يُؤْتِكُمْ خَيْرًا مِمَّا أُخِذَ مِنْكُمْ وَيَغْفِرْ لَكُمْ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ}}<ref>«ای پیامبر! به اسیرانی که در دست دارید بگو: اگر خداوند در دل‌هایتان خیری ببیند به شما بهتر از آنچه از شما ستانده‌اند خواهد رساند و شما را می‌آمرزد و خداوند آمرزنده‌ای بخشاینده است» سوره انفال، آیه ۷۰.</ref>.<ref>روضة کافی، کلینی، ج۸، ص۲۰۲. رسول خدا{{صل}} به عباس فرمود: اکنون برای خود و برادرزادگانت عقیل و نوفل، و هم‌چنین برای هم قسم خود عتبة بن عمرو و برادران بنی حارث بن فهر نیز فدیه بده؛ زیرا تو مرد ثروتمندی هستی. عباس گفت: من مالی که به عنوان فدیه بدهم ندارم. پیامبر{{صل}} فرمود: پس آن پول‌ها کجاست که در مکه به امّ الفضل دادی و به او گفتی: اگر من در این سفر به خطر افتادم و از بین رفتم این پول‌ها را به فرزندان من فضل و عبدالله و قثم بده. و کسی هم جز تو و ام الفضل از این جریان اطلاع ندارد. عباس گفت: یا رسول الله! من می‌دانم شما رسول خدا هستید، زیرا از این قضیه کسی جز من و امّ الفضل اطلاع ندارد. اکنون بیست اوقیه را که در جنگ از من غنیمت گرفته‌اید، فدیة من قرار دهید. پیامبر{{صل}} فرمود: آن بیست اوقیه طلا با شتر را خداوند به ما ارزانی کرده و به عنوان فدیه تو حساب نخواهد شد. پس از این مذاکرات، عباس برای خود صد اوقیه و نوفل و عقیل نیز هر کدام چهل اوقیه را به عنوان فدیه خود پرداختند. (اعلام الوری باعلام الهدی، طبرسی، ص۷۶).</ref>.


هم‌چنین از [[عباس بن عبدالمطلب]] [[روایت]] شده است که این [[آیه]] درباره او و اصحابش نازل شده است. [[نقل]] شده [[عباس]] می‌گفت: من بیست اوقیه طلا داشتم. این طلا از من گرفته و به جای آن بیست [[بنده]] به من داده شد که هر یک از آنها حداقل بیست هزار [[درهم]] [[ارزش]] داشت. هم‌چنین [[خداوند]] [[زمزم]] را به من داد که اگر در برابر آن همه [[اموال]] [[مکه]] به من داده می‌شد، با آن عوض نمی‌کردم. از خداوند [[انتظار]] [[آمرزش]] نیز دارم. [[قتاده]] نیز می‌گوید: هنگامی که [[مالی]] از [[بحرین]] نزد [[پیامبر خدا]]{{صل}} آورده بودند، ایشان در حالی که برای [[نماز ظهر]] [[وضو]] گرفته بود، اموال را بین [[مردم]] تقسیم کرد و به عباس [[دستور]] داد که سهم خود را بردارد. عباس گفت: "این [[مال]] بهتر است از آنچه از ما گرفته شد. از [[خداوند]] [[امید]] [[آمرزش]] نیز دارم"<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۴، ص۸۶۰-۸۶۱.</ref>.
هم‌چنین از [[عباس بن عبدالمطلب]] [[روایت]] شده است که این [[آیه]] درباره او و اصحابش نازل شده است. [[نقل]] شده عباس می‌گفت: من بیست اوقیه طلا داشتم. این طلا از من گرفته و به جای آن بیست [[بنده]] به من داده شد که هر یک از آنها حداقل بیست هزار [[درهم]] [[ارزش]] داشت. هم‌چنین [[خداوند]] [[زمزم]] را به من داد که اگر در برابر آن همه [[اموال]] [[مکه]] به من داده می‌شد، با آن عوض نمی‌کردم. از خداوند [[انتظار]] [[آمرزش]] نیز دارم. [[قتاده]] نیز می‌گوید: هنگامی که [[مالی]] از [[بحرین]] نزد [[پیامبر خدا]]{{صل}} آورده بودند، ایشان در حالی که برای [[نماز ظهر]] [[وضو]] گرفته بود، اموال را بین [[مردم]] تقسیم کرد و به عباس [[دستور]] داد که سهم خود را بردارد. عباس گفت: "این [[مال]] بهتر است از آنچه از ما گرفته شد. از [[خداوند]] [[امید]] [[آمرزش]] نیز دارم"<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۴، ص۸۶۰-۸۶۱.</ref>.


====رسیدن خبر [[جنگ بدر]] به [[مکه]] و واکنش [[خانواده]] [[عباس]]====
====رسیدن خبر [[جنگ بدر]] به [[مکه]] و واکنش [[خانواده]] عباس====
نخستین کسی که خبر جنگ بدر و [[شکست]] [[قریش]] را به مکه رسانید [[جسیمان بن عبد الله خزاعی]] بود که سراسیمه حال، وارد [[شهر]] مکه شد و خبر کشته شدن [[عتبة بن ربیعة]] و شیبة و [[ابو جهل]] و [[امیة بن خلف]] و دیگر بزرگان قریش را به [[مردم]] مکه داد. این خبر به اندازه‌ای وحشتناک و غیر مترقبه بود که اکثر مردم [[باور]] نکردند. [[صفوان بن امیة]] که در [[حجر اسماعیل]] نشسته بود، فریاد زد: به [[خدا]] این مرد دیوانه شده و نمی‌فهمد چه می‌گوید، هم اکنون از او بپرسید: [[صفوان بن امیة]] چه شد؟ از جسیمان پرسیدند: صفوان بن امیة چه شد؟ گفت: او همان است که در حجر نشسته ولی به خدا [[پدر]] و برادرش را دیدم که کشته شدند. روزی که خبر کشته شدن بزرگان قریش به مکه رسید؛ [[ابورافع]] [[غلام]] [[عباس بن عبدالمطلب]] گوید: من در خیمه‌ای در نزدیکی [[چاه زمزم]] نشسته بودم و چوبه‌های تیر را می‌تراشیدم. [[ام الفضل]] نیز پهلوی من نشسته بود، این خبر ما را خوشحال کرده و نیروئی به ما بخشید و در خود [[احساس]] [[عزت]] و قدرتی کردیم، [[ابولهب]] که در جنگ بدر حاضر نشده بود و به جای خود [[عاصی بن هشام]] را فرستاده بود در آن حال وارد [[مسجد]] شد و یکسره آمد در پشت آن چادر به من [[تکیه]] کرده و نشست. ناگاه مردم فریاد زدند: این [[ابوسفیان بن حارث بن عبدالمطلب]] است که خود در جنگ بدر حاضر و [[شاهد]] جریانات بوده و اکنون از [[راه]] می‌رسد. ابولهب او را صدا زده و به نزد خود خواند و چون آمد، گفت: برادرزاده بنشین و جریان [[جنگ]] را تعریف کن. مردم هم دور او را گرفتند و او شروع به صحبت کرده گفت: همین [[قدر]] بگویم که ما وقتی با [[لشکر]] [[مسلمانان]] برخوردیم (با تمام قدرتی که داشتیم) وضع طوری شد که تحت [[اختیار]] و [[اراده]] آنان قرار گرفتیم و به هر نحو که می‌خواستند با ما [[رفتار]] می‌کردند، جمعی را کشته و گروهی را [[اسیر]] کرده و مابقی هم گریختند. سپس اضافه کرد که: این را هم باید بگویم که نباید [[قریش]] را ملامت کرد زیرا (تنها مسلمانان نبودند که ما را بدین [[سرنوشت]] دچار ساختند بلکه) ما مردان سفیدپوشی را در میان [[آسمان]] و [[زمین]] [[مشاهده]] کردیم که بر اسبانی ابلق سوار بودند و چون به ما حمله کردند هیچ کس در برابرشان نتوانست [[مقاومت]] کند و قدرتی از خود نشان دهد و همان‌ها موجب [[شکست]] ما شدند. [[ابورافع]] می‌گوید: در این موقع من گوشه [[خیمه]] را بالا زده گفتم: به [[خدا]] [[سوگند]] آنها [[فرشتگان]] بوده‌اند! [[ابولهب]] که این سخن را از من شنید سیلی محکمی به صورتم زد، من به [[دفاع]] برخاسته به او حمله کردم ولی چون شخص [[ناتوان]] و ضعیفی بودم ابولهب مرا از جا بلند کرده به زمین زد و روی سینه‌ام نشسته و بر سر و صورتم زد. [[ام الفضل]] که چنان دید [[خشمگین]] شده چوب خیمه را کشید و چنان بر سر ابولهب کوبید که سرش را شکافت، سپس به او گفت: [[چشم]] آقایش [[عباس]] را دور دیده‌ای و ناتوانش پنداشتی؟! ابولهب از جا برخاست و با حال [[شرمساری]] و [[ناراحتی]] به [[خانه]] رفت و بیش از هفت [[روز]] زنده نماند که [[خداوند]] او را به [[مرض]] [[عدسه]]<ref>عدسه، مرضی است شبیه به طاعون که دانه‌هائی مانند آبله در بدن پیدا می‌شود و در مدت اندکی شخص را از بین می‌برد. السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۶۴۷.</ref> [[مبتلا]] ساخت و همان مرض سبب [[مرگ]] او شد<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۶۴۶-۶۴۷.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۴۴-۳۴۸.</ref>
نخستین کسی که خبر جنگ بدر و [[شکست]] [[قریش]] را به مکه رسانید [[جسیمان بن عبد الله خزاعی]] بود که سراسیمه حال، وارد [[شهر]] مکه شد و خبر کشته شدن [[عتبة بن ربیعة]] و شیبة و [[ابو جهل]] و [[امیة بن خلف]] و دیگر بزرگان قریش را به [[مردم]] مکه داد. این خبر به اندازه‌ای وحشتناک و غیر مترقبه بود که اکثر مردم [[باور]] نکردند. [[صفوان بن امیة]] که در [[حجر اسماعیل]] نشسته بود، فریاد زد: به [[خدا]] این مرد دیوانه شده و نمی‌فهمد چه می‌گوید، هم اکنون از او بپرسید: [[صفوان بن امیة]] چه شد؟ از جسیمان پرسیدند: صفوان بن امیة چه شد؟ گفت: او همان است که در حجر نشسته ولی به خدا [[پدر]] و برادرش را دیدم که کشته شدند. روزی که خبر کشته شدن بزرگان قریش به مکه رسید؛ [[ابورافع]] [[غلام]] [[عباس بن عبدالمطلب]] گوید: من در خیمه‌ای در نزدیکی [[چاه زمزم]] نشسته بودم و چوبه‌های تیر را می‌تراشیدم. [[ام الفضل]] نیز پهلوی من نشسته بود، این خبر ما را خوشحال کرده و نیروئی به ما بخشید و در خود [[احساس]] [[عزت]] و قدرتی کردیم، [[ابولهب]] که در جنگ بدر حاضر نشده بود و به جای خود [[عاصی بن هشام]] را فرستاده بود در آن حال وارد [[مسجد]] شد و یکسره آمد در پشت آن چادر به من [[تکیه]] کرده و نشست. ناگاه مردم فریاد زدند: این [[ابوسفیان بن حارث بن عبدالمطلب]] است که خود در جنگ بدر حاضر و [[شاهد]] جریانات بوده و اکنون از [[راه]] می‌رسد. ابولهب او را صدا زده و به نزد خود خواند و چون آمد، گفت: برادرزاده بنشین و جریان [[جنگ]] را تعریف کن. مردم هم دور او را گرفتند و او شروع به صحبت کرده گفت: همین [[قدر]] بگویم که ما وقتی با [[لشکر]] [[مسلمانان]] برخوردیم (با تمام قدرتی که داشتیم) وضع طوری شد که تحت [[اختیار]] و [[اراده]] آنان قرار گرفتیم و به هر نحو که می‌خواستند با ما [[رفتار]] می‌کردند، جمعی را کشته و گروهی را [[اسیر]] کرده و مابقی هم گریختند. سپس اضافه کرد که: این را هم باید بگویم که نباید [[قریش]] را ملامت کرد زیرا (تنها مسلمانان نبودند که ما را بدین [[سرنوشت]] دچار ساختند بلکه) ما مردان سفیدپوشی را در میان [[آسمان]] و [[زمین]] [[مشاهده]] کردیم که بر اسبانی ابلق سوار بودند و چون به ما حمله کردند هیچ کس در برابرشان نتوانست [[مقاومت]] کند و قدرتی از خود نشان دهد و همان‌ها موجب [[شکست]] ما شدند. [[ابورافع]] می‌گوید: در این موقع من گوشه [[خیمه]] را بالا زده گفتم: به [[خدا]] [[سوگند]] آنها [[فرشتگان]] بوده‌اند! [[ابولهب]] که این سخن را از من شنید سیلی محکمی به صورتم زد، من به [[دفاع]] برخاسته به او حمله کردم ولی چون شخص [[ناتوان]] و ضعیفی بودم ابولهب مرا از جا بلند کرده به زمین زد و روی سینه‌ام نشسته و بر سر و صورتم زد. [[ام الفضل]] که چنان دید [[خشمگین]] شده چوب خیمه را کشید و چنان بر سر ابولهب کوبید که سرش را شکافت، سپس به او گفت: [[چشم]] آقایش عباس را دور دیده‌ای و ناتوانش پنداشتی؟! ابولهب از جا برخاست و با حال [[شرمساری]] و [[ناراحتی]] به [[خانه]] رفت و بیش از هفت [[روز]] زنده نماند که [[خداوند]] او را به [[مرض]] [[عدسه]]<ref>عدسه، مرضی است شبیه به طاعون که دانه‌هائی مانند آبله در بدن پیدا می‌شود و در مدت اندکی شخص را از بین می‌برد. السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۶۴۷.</ref> [[مبتلا]] ساخت و همان مرض سبب [[مرگ]] او شد<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۶۴۶-۶۴۷.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۴۴-۳۴۸.</ref>


===[[جنگ احد]]===
===[[جنگ احد]]===
خط ۱۳۴: خط ۱۳۴:


پیامبر{{صل}} موضوع نامه عباس بن عبدالمطلب را برایش بیان فرمود. سعد گفت: "امیدوارم در این کار، [[خیر]] باشد". در مدینه [[یهودیان]] و [[منافقان]] شروع به شایعه‌پراکنی کرده و گفتند که برای [[محمد]] خبر [[خوشی]] نرسیده است. پیامبر{{صل}} به مدینه آمدند و سعد هم خبر را مخفی نگه داشت<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۲۰۴ - ۲۰۳. سعد بن عبدالله از معاویة بن حکیم، و او از احمد بن محمّد بن ابی نصر، از برخی اصحابش از حضرت ابی عبدالله نقل کرده که آن حضرت فرمودند: از منّت‌هایی که حقّ تعالی بر رسول گرامی اسلام گذارده، این بود که ایشان می‌توانستند بخوانند ولی نمی‌توانستند بنویسند، هنگامی که ابوسفیان به طرف احد حرکت کرد، عباس نامه‌ای به پیامبر اکرم{{صل}} نوشت. نامه وقتی به آن حضرت رسید که در یکی از باغ‌های مدینه حضور داشتند، حضرت نامه را خوانده و موضوع را به اصحابشان خبر ندادند و فقط به آنها امر فرمودند که به مدینه داخل شوند. هنگامی که اصحاب به مدینه وارد شدند، حضرت آنها را از مضمون نامه آگاه ساختند. (علل الشرائع، شیخ صدوق، ج۱، ص۱۲۵).</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۴۸-۳۴۹.</ref>
پیامبر{{صل}} موضوع نامه عباس بن عبدالمطلب را برایش بیان فرمود. سعد گفت: "امیدوارم در این کار، [[خیر]] باشد". در مدینه [[یهودیان]] و [[منافقان]] شروع به شایعه‌پراکنی کرده و گفتند که برای [[محمد]] خبر [[خوشی]] نرسیده است. پیامبر{{صل}} به مدینه آمدند و سعد هم خبر را مخفی نگه داشت<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۲۰۴ - ۲۰۳. سعد بن عبدالله از معاویة بن حکیم، و او از احمد بن محمّد بن ابی نصر، از برخی اصحابش از حضرت ابی عبدالله نقل کرده که آن حضرت فرمودند: از منّت‌هایی که حقّ تعالی بر رسول گرامی اسلام گذارده، این بود که ایشان می‌توانستند بخوانند ولی نمی‌توانستند بنویسند، هنگامی که ابوسفیان به طرف احد حرکت کرد، عباس نامه‌ای به پیامبر اکرم{{صل}} نوشت. نامه وقتی به آن حضرت رسید که در یکی از باغ‌های مدینه حضور داشتند، حضرت نامه را خوانده و موضوع را به اصحابشان خبر ندادند و فقط به آنها امر فرمودند که به مدینه داخل شوند. هنگامی که اصحاب به مدینه وارد شدند، حضرت آنها را از مضمون نامه آگاه ساختند. (علل الشرائع، شیخ صدوق، ج۱، ص۱۲۵).</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۴۸-۳۴۹.</ref>
===سهم [[عباس]] از [[غنائم]] [[خیبر]]===
===سهم عباس از [[غنائم]] [[خیبر]]===
پس از [[فتح خیبر]]، [[پیامبر]]{{صل}} به هر یک از [[همسران]] خود هشتاد بار خرما و بیست بار جو، به [[عباس بن عبدالمطلب]] دویست بار خرما و به [[فاطمه]] و [[علی]]{{عم}} مجموعاً سیصد بار خرما و جو بخشید که از این مقدار هشتاد و پنج بار آن جو بود و از مجموع سیصد بار، دویست بار از آنِ فاطمه{{س}} و بقیه از آن علی{{ع}} بود. هم‌چنین به [[اسامة بن زید]] صد و پنجاه بار بخشید که [[چهل]] بار جو، پنجاه بار هسته خرما و بقیه‌اش خرما بود. به امّ رمثه [[دختر عمر]] بن [[هاشم]] بن مطلب نیز پنج بار جو، و به [[مقداد]] بن [[عمر]] و پانزده بار جو بخشید <ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۶۹۴.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۴۹.</ref>
پس از [[فتح خیبر]]، [[پیامبر]]{{صل}} به هر یک از [[همسران]] خود هشتاد بار خرما و بیست بار جو، به [[عباس بن عبدالمطلب]] دویست بار خرما و به [[فاطمه]] و [[علی]]{{عم}} مجموعاً سیصد بار خرما و جو بخشید که از این مقدار هشتاد و پنج بار آن جو بود و از مجموع سیصد بار، دویست بار از آنِ فاطمه{{س}} و بقیه از آن علی{{ع}} بود. هم‌چنین به [[اسامة بن زید]] صد و پنجاه بار بخشید که [[چهل]] بار جو، پنجاه بار هسته خرما و بقیه‌اش خرما بود. به امّ رمثه [[دختر عمر]] بن [[هاشم]] بن مطلب نیز پنج بار جو، و به [[مقداد]] بن [[عمر]] و پانزده بار جو بخشید <ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۶۹۴.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۴۹.</ref>
===عباس و [[فتح مکه]]===
===عباس و [[فتح مکه]]===
خط ۱۴۳: خط ۱۴۳:
ابوسفیان گفت: "به [[خدا]] قسم، من هم همین [[عقیده]] را دارم".
ابوسفیان گفت: "به [[خدا]] قسم، من هم همین [[عقیده]] را دارم".


پس بدیل و [[حکیم]] برگشتند و [[ابوسفیان]] بر ترک من سوار شد و با او به [[راه]] افتادم. از کنار هر آتشی که می‌گذشتم، می‌گفتند: او کیست؟ و همین که مرا می‌دیدند، می‌گفتند: عموی [[رسول]] خداست که بر استر او سوار است. چون از کنار [[آتش]] [[عمر بن خطاب]] گذشتم، همین که سیاهی مرا دید، برخاست و گفت: چه کسی هستی؟ گفتم: [[عباس]]. او به من نگاه کرد و همین ن که ابوسفیان را پشت سرم دید، گفت: "این [[دشمن خدا]] ابوسفیان است؛ خدا را [[شکر]] که بدون هیچ تعهدی به دست ما افتاد". پس [[عمر]] را دیدم که به سرعت به سوی [[خیمه]] [[پیامبر]] می‌دود و من هم استر را به سرعت راندم و هر دو با هم کنار خیمة [[رسول خدا]]{{صل}} رسیدیم. پس من داخل خیمه شدم و عمر هم پس از من وارد شد. عمر گفت: "ای رسول خدا، [[خداوند]] [[دشمن]] خود ابوسفیان را بدون هیچ قید و شرطی در [[اختیار]] ما نهاده است، اجازه دهید تا گردنش را بزنم". من گفتم: ای رسول خدا، من به ابوسفیان [[پناه]] داده‌ام". پس آن [[شب]] را در حضور رسول خدا ماندم و با خود گفتم، امشب کسی غیر از من نمی‌تواند ابوسفیان را [[نجات]] بدهد و باید خودم یا کسی با حضور من، با رسول خدا{{صل}} [[مذاکره]] کند. پس چون عمر درباره ابوسفیان و کشتن او پرحرفی کرد، به او گفتم: ای عمر، آرام بگیر! اگر این موضوع درباره مردی از [[بنی عدی بن کعب]] بود، چنین نمی‌گفتی؛ چون ابوسفیان از [[بنی عبدمناف]] بود. عمر گفت: "ای [[ابوالفضل]]، تو آرام بگیر! [[سوگند]] به خدا [[اسلام آوردن]] تو در نظر من از [[مسلمان]] شدن هر کسی از [[خاندان]] خطّاب بهتر و [[دوست]] داشتنی‌تر است.
پس بدیل و [[حکیم]] برگشتند و [[ابوسفیان]] بر ترک من سوار شد و با او به [[راه]] افتادم. از کنار هر آتشی که می‌گذشتم، می‌گفتند: او کیست؟ و همین که مرا می‌دیدند، می‌گفتند: عموی [[رسول]] خداست که بر استر او سوار است. چون از کنار [[آتش]] [[عمر بن خطاب]] گذشتم، همین که سیاهی مرا دید، برخاست و گفت: چه کسی هستی؟ گفتم: عباس. او به من نگاه کرد و همین ن که ابوسفیان را پشت سرم دید، گفت: "این [[دشمن خدا]] ابوسفیان است؛ خدا را [[شکر]] که بدون هیچ تعهدی به دست ما افتاد". پس [[عمر]] را دیدم که به سرعت به سوی [[خیمه]] [[پیامبر]] می‌دود و من هم استر را به سرعت راندم و هر دو با هم کنار خیمة [[رسول خدا]]{{صل}} رسیدیم. پس من داخل خیمه شدم و عمر هم پس از من وارد شد. عمر گفت: "ای رسول خدا، [[خداوند]] [[دشمن]] خود ابوسفیان را بدون هیچ قید و شرطی در [[اختیار]] ما نهاده است، اجازه دهید تا گردنش را بزنم". من گفتم: ای رسول خدا، من به ابوسفیان [[پناه]] داده‌ام". پس آن [[شب]] را در حضور رسول خدا ماندم و با خود گفتم، امشب کسی غیر از من نمی‌تواند ابوسفیان را [[نجات]] بدهد و باید خودم یا کسی با حضور من، با رسول خدا{{صل}} [[مذاکره]] کند. پس چون عمر درباره ابوسفیان و کشتن او پرحرفی کرد، به او گفتم: ای عمر، آرام بگیر! اگر این موضوع درباره مردی از [[بنی عدی بن کعب]] بود، چنین نمی‌گفتی؛ چون ابوسفیان از [[بنی عبدمناف]] بود. عمر گفت: "ای [[ابوالفضل]]، تو آرام بگیر! [[سوگند]] به خدا [[اسلام آوردن]] تو در نظر من از [[مسلمان]] شدن هر کسی از [[خاندان]] خطّاب بهتر و [[دوست]] داشتنی‌تر است.


پیامبر{{صل}} به من فرمود: "ابوسفیان را با خود ببر، من هم به خاطر تو او را در پناه خود قرار دادم. امشب پیش تو باشد و فردا صبح به هنگام [[نماز]] او را با خودت پیش من بیاور". چون صبح شد او را با خود به نزد [[رسول خدا]]{{صل}} بردم. همین که آن [[حضرت]] او را دیدند، بین [[پیامبر]]{{صل}} و [[ابوسفیان]] صحبت‌هایی رد و بدل شد. به ابوسفیان گفتم: وای بر تو! پیش از آنکه کشته شوی [[گواهی]] بده که خدایی جز [[پروردگار]] [[یکتا]] نیست و هم‌چنین گواهی بده که [[محمد]]{{صل}} [[بنده]] و [[رسول]] خداست. در این هنگام ابوسفیان [[شهادتین]] را گفت و [[اقرار]] کرد. من به پیامبر{{صل}} گفتم: می‌دانید که ابوسفیان خواهان [[فخر]] و [[شرف]] است، برای او امتیازی قرار دهید. پیامبر{{صل}} فرمود: "آری، هر کس وارد [[خانه]] ابوسفیان شود در [[امان]] خواهد بود؛ هر کس هم که در خانه خود را ببندد و در خانه نشنید، در امان خواهد بود". [[نقل]] شده، همین که ابوسفیان از نزد پیامبر{{صل}} بیرون رفت، پیامبر{{صل}} به [[عباس]] فرمود تا ابوسفیان را در کنار [[کوه]] و تنگه‌ای که آنجا بود نگهدارد تا [[سپاهیان]] [[خدا]] از کنار او بگذرند و او [[عظمت]] آن را ببیند.
پیامبر{{صل}} به من فرمود: "ابوسفیان را با خود ببر، من هم به خاطر تو او را در پناه خود قرار دادم. امشب پیش تو باشد و فردا صبح به هنگام [[نماز]] او را با خودت پیش من بیاور". چون صبح شد او را با خود به نزد [[رسول خدا]]{{صل}} بردم. همین که آن [[حضرت]] او را دیدند، بین [[پیامبر]]{{صل}} و [[ابوسفیان]] صحبت‌هایی رد و بدل شد. به ابوسفیان گفتم: وای بر تو! پیش از آنکه کشته شوی [[گواهی]] بده که خدایی جز [[پروردگار]] [[یکتا]] نیست و هم‌چنین گواهی بده که [[محمد]]{{صل}} [[بنده]] و [[رسول]] خداست. در این هنگام ابوسفیان [[شهادتین]] را گفت و [[اقرار]] کرد. من به پیامبر{{صل}} گفتم: می‌دانید که ابوسفیان خواهان [[فخر]] و [[شرف]] است، برای او امتیازی قرار دهید. پیامبر{{صل}} فرمود: "آری، هر کس وارد [[خانه]] ابوسفیان شود در [[امان]] خواهد بود؛ هر کس هم که در خانه خود را ببندد و در خانه نشنید، در امان خواهد بود". [[نقل]] شده، همین که ابوسفیان از نزد پیامبر{{صل}} بیرون رفت، پیامبر{{صل}} به عباس فرمود تا ابوسفیان را در کنار [[کوه]] و تنگه‌ای که آنجا بود نگهدارد تا [[سپاهیان]] [[خدا]] از کنار او بگذرند و او [[عظمت]] آن را ببیند.


عباس گوید: همین که ابوسفیان را در تنگه و کنار کوه نگه داشتم، گفت: "ای [[بنی هاشم]]، شما می‌خواهید [[مکر]] کنید؟" گفتم: [[خاندان]] [[نبوت]] هیچ‌گاه مکر نمی‌کنند، ولی من با تو کاری دارم. ابوسفیان گفت: "چرا اول نگفتی؟" گفتم: کاری دارم و می‌خواستم ترسم بریزد، وانگهی [[تصور]] نمی‌کردم که [[خیال]] [[باطل]] بکنی. در آن هنگام رسول خدا{{صل}} در حال آماده ساختن [[سپاه]] خود بود و [[قبایل]] و [[لشکر]] با پرچم‌های خود به [[راه]] افتادند <ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۸۱۶-۸۱۸. واقدی در جای دیگری این گونه نقل می‌کند: چون اذان صبح را گفتند، همه سپاه اذان را تکرار کردند و ابوسفیان از اذان ایشان سخت ترسید و گفت: اینها چه می‌کنند؟ عباس گفت: نمازست. ابوسفیان پرسید: در شبانه روز چند مرتبه نماز می‌گزارند؟ عباس گفت: پنج مرتبه. ابوسفیان گفت: به خدا زیاد است! چون ابوسفیان دید که مسلمانان برای به دست آوردن آب وضوی پیامبر{{صل}} بر یک دیگر پیشی می‌گیرند؛ گفت: ای ابوالفضل، من هرگز سلطنتی چنین ندیده‌ام و نه برای خسروان و نه برای قیصران. عباس گفت: وای بر تو! ایمان بیاور! ابوسفیان گفت: مرا پیش محمد ببر. عباس او را نزد پیامبر{{صل}} برد. ابوسفیان به پیامبر{{صل}} گفت: ای محمد، من از خدای خود یاری خواستم و تو هم از خدای خودت یاری خواستی و سوگند به خدا چندین مرتبه تو بر ما پیروز شدی؛ اگر خدای من بر حق و خدای تو باطل بود، من بر تو پیروز می‌شدم. و در آن هنگام ابوسفیان به رسالت حضرت محمد{{صل}} شهادت داد. (المغازی، واقدی، ج۲، ص۸۱۵-۸۱۶).</ref>.
عباس گوید: همین که ابوسفیان را در تنگه و کنار کوه نگه داشتم، گفت: "ای [[بنی هاشم]]، شما می‌خواهید [[مکر]] کنید؟" گفتم: [[خاندان]] [[نبوت]] هیچ‌گاه مکر نمی‌کنند، ولی من با تو کاری دارم. ابوسفیان گفت: "چرا اول نگفتی؟" گفتم: کاری دارم و می‌خواستم ترسم بریزد، وانگهی [[تصور]] نمی‌کردم که [[خیال]] [[باطل]] بکنی. در آن هنگام رسول خدا{{صل}} در حال آماده ساختن [[سپاه]] خود بود و [[قبایل]] و [[لشکر]] با پرچم‌های خود به [[راه]] افتادند <ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۸۱۶-۸۱۸. واقدی در جای دیگری این گونه نقل می‌کند: چون اذان صبح را گفتند، همه سپاه اذان را تکرار کردند و ابوسفیان از اذان ایشان سخت ترسید و گفت: اینها چه می‌کنند؟ عباس گفت: نمازست. ابوسفیان پرسید: در شبانه روز چند مرتبه نماز می‌گزارند؟ عباس گفت: پنج مرتبه. ابوسفیان گفت: به خدا زیاد است! چون ابوسفیان دید که مسلمانان برای به دست آوردن آب وضوی پیامبر{{صل}} بر یک دیگر پیشی می‌گیرند؛ گفت: ای ابوالفضل، من هرگز سلطنتی چنین ندیده‌ام و نه برای خسروان و نه برای قیصران. عباس گفت: وای بر تو! ایمان بیاور! ابوسفیان گفت: مرا پیش محمد ببر. عباس او را نزد پیامبر{{صل}} برد. ابوسفیان به پیامبر{{صل}} گفت: ای محمد، من از خدای خود یاری خواستم و تو هم از خدای خودت یاری خواستی و سوگند به خدا چندین مرتبه تو بر ما پیروز شدی؛ اگر خدای من بر حق و خدای تو باطل بود، من بر تو پیروز می‌شدم. و در آن هنگام ابوسفیان به رسالت حضرت محمد{{صل}} شهادت داد. (المغازی، واقدی، ج۲، ص۸۱۵-۸۱۶).</ref>.


[[پیامبر]]{{صل}} بعد از [[فتح مکه]] هم‌چنان که سوار مرکب بود، هفت مرتبه [[طواف]] فرمود و در هر مرتبه [[حجرالاسود]] را با چوب دستی خود استلام می‌کرد، و چون هفت مرتبه طواف تمام شد از مرکب خود فرود آمد. پس [[معمر بن عبدالله بن نضله]] جلو آمد و مرکب [[رسول خدا]]{{صل}} را از آنجا بیرون برد. آن‌گاه پیامبر{{صل}} به کنار [[مقام ابراهیم]]{{ع}} که در آن [[زمان]] متصل به [[کعبه]] بود، آمدند و در حالی که [[زره]] و کاهخود بر تن داشت و عمامه‌اش میان شانه‌هایش آویخته بود، دو رکعت [[نماز]] گزارد و به سوی [[چاه زمزم]] رفت و در آن سر کشید و فرمود: "اگر چنین نبود که [[بنی عبدالمطلب]] مغلوب شوند، خود از آن یک دلو آب می‌کشیدم". پس [[عباس بن عبدالمطلب]] که حاضر بود، سطل آبی بالا کشید و پیامبر{{صل}} از آن نوشیدند<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۸۳۲-۸۳۳.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۴۹-۳۵۳.</ref>
[[پیامبر]]{{صل}} بعد از [[فتح مکه]] هم‌چنان که سوار مرکب بود، هفت مرتبه [[طواف]] فرمود و در هر مرتبه [[حجرالاسود]] را با چوب دستی خود استلام می‌کرد، و چون هفت مرتبه طواف تمام شد از مرکب خود فرود آمد. پس [[معمر بن عبدالله بن نضله]] جلو آمد و مرکب [[رسول خدا]]{{صل}} را از آنجا بیرون برد. آن‌گاه پیامبر{{صل}} به کنار [[مقام ابراهیم]]{{ع}} که در آن [[زمان]] متصل به [[کعبه]] بود، آمدند و در حالی که [[زره]] و کاهخود بر تن داشت و عمامه‌اش میان شانه‌هایش آویخته بود، دو رکعت [[نماز]] گزارد و به سوی [[چاه زمزم]] رفت و در آن سر کشید و فرمود: "اگر چنین نبود که [[بنی عبدالمطلب]] مغلوب شوند، خود از آن یک دلو آب می‌کشیدم". پس [[عباس بن عبدالمطلب]] که حاضر بود، سطل آبی بالا کشید و پیامبر{{صل}} از آن نوشیدند<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۸۳۲-۸۳۳.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۴۹-۳۵۳.</ref>
===[[عباس]] و [[جنگ حنین]]===
===عباس و [[جنگ حنین]]===
نوفل [[نقل]] می‌کند: در جریان جنگ حنین [[مردم]] همه فرار کردند و از اطراف رسول خدا{{صل}} پراکنده شدند و به غیر از هفت نفر هیچ کس باقی نماند. این هفت نفر، عباس، [[فضل بن عباس]]، [[علی]]{{ع}}، [[عقیل بن ابی طالب]]، [[ابوسفیان]] و [[ربیعه]] و نوفل پسران [[حارث بن عبدالمطلب]] بودند. [[رسول خدا]]{{صل}} در حالی که شمشیرش را از غلاف بیرون کشیده بود و سوار بر [[دلدل]] بود، می‌فرمود: "من پیامبرم و [[دروغ]] نمی‌گویم؛ من پسر عبدالمطلبم".
نوفل [[نقل]] می‌کند: در جریان جنگ حنین [[مردم]] همه فرار کردند و از اطراف رسول خدا{{صل}} پراکنده شدند و به غیر از هفت نفر هیچ کس باقی نماند. این هفت نفر، عباس، [[فضل بن عباس]]، [[علی]]{{ع}}، [[عقیل بن ابی طالب]]، [[ابوسفیان]] و [[ربیعه]] و نوفل پسران [[حارث بن عبدالمطلب]] بودند. [[رسول خدا]]{{صل}} در حالی که شمشیرش را از غلاف بیرون کشیده بود و سوار بر [[دلدل]] بود، می‌فرمود: "من پیامبرم و [[دروغ]] نمی‌گویم؛ من پسر عبدالمطلبم".


[[حارث بن نوفل]] می‌گوید: [[فضل بن عباس]] برایم [[نقل]] کرد: در هنگام [[جنگ]] [[مردم]] از اطراف رسول خدا{{صل}} متفرق شده بودند. [[عباس]] که [[علی]]{{ع}} را نمی‌دید، گفت: "در چنین موقعیتی پسر [[ابوطالب]] از رسول خدا{{صل}} جدا شده؟! در حالی که او [[شایسته]] چنین موقعیت‌هایی است". به او گفتم: [[پدر]] [[جان]]، سخنت را درباره برادرزاده‌ات [[اصلاح]] کن! او پرسید: منظورت چیست ای [[فضل]]؟ گفتم: مگر او را در صف مقدم نمی‌بینی؟! مگر او را در میان گرد و غبار نمی‌بینی؟! گفت: "پسرم، او را نشان بده". گفتم: او همان است که فلان [[عبا]] را بر دوش دارد و... تا اینکه او را [[شناخت]]. سپس گفتم: و آن برق [[شمشیر]] وی است که او را از میان دیگران مشخص می‌کند! عباس گفت: "مرد [[نیکی]] که پسر مرد نیکی است! عمو و دایی‌اش به فدایش باد!"<ref>الأمالی، شیخ طوسی، ص۵۷۴-۵۷۵. شیخ مفید می‌نویسد: چون مسلمانان به مشرکان برخوردند، زیاد دوام نیاورده و همگی فرار کردند و کسی نزد پیامبر{{صل}} نماند، جز ده نفر که نُه تن آنها فقط از قبیله بنی هاشم بودند و دهمی ایشان ایمن بن ام ایمن بود که کشته شد و نه تن بنی هاشمی پایداری کردند. از بنی هاشم، که آنان هشت تن بودند و علی{{ع}} نهمی ایشان بود، عباس بن عبدالمطلب در سمت راست رسول خدا و فضل بن عباس در سمت چپ آن حضرت بود؛ ابوسفیان بن حارث زین استر حضرت را از پشت نگهداشته بود، و امیرالمؤمنین پیش روی او با شمشیر جنگ می‌کرد. نوفل بن حارث، ربیعة بن حارث، عبدالله زبیر و عتبه و معتب، دو پسران ابولهب به دور آن حضرت بودند، و به جز این چند تن که گفته شد، همگی مسلمانان پشت به دشمن کرده، گریختند. (الارشاد، ج۱، ص۱۴۱).</ref>.
[[حارث بن نوفل]] می‌گوید: [[فضل بن عباس]] برایم [[نقل]] کرد: در هنگام [[جنگ]] [[مردم]] از اطراف رسول خدا{{صل}} متفرق شده بودند. عباس که [[علی]]{{ع}} را نمی‌دید، گفت: "در چنین موقعیتی پسر [[ابوطالب]] از رسول خدا{{صل}} جدا شده؟! در حالی که او [[شایسته]] چنین موقعیت‌هایی است". به او گفتم: [[پدر]] [[جان]]، سخنت را درباره برادرزاده‌ات [[اصلاح]] کن! او پرسید: منظورت چیست ای [[فضل]]؟ گفتم: مگر او را در صف مقدم نمی‌بینی؟! مگر او را در میان گرد و غبار نمی‌بینی؟! گفت: "پسرم، او را نشان بده". گفتم: او همان است که فلان [[عبا]] را بر دوش دارد و... تا اینکه او را [[شناخت]]. سپس گفتم: و آن برق [[شمشیر]] وی است که او را از میان دیگران مشخص می‌کند! عباس گفت: "مرد [[نیکی]] که پسر مرد نیکی است! عمو و دایی‌اش به فدایش باد!"<ref>الأمالی، شیخ طوسی، ص۵۷۴-۵۷۵. شیخ مفید می‌نویسد: چون مسلمانان به مشرکان برخوردند، زیاد دوام نیاورده و همگی فرار کردند و کسی نزد پیامبر{{صل}} نماند، جز ده نفر که نُه تن آنها فقط از قبیله بنی هاشم بودند و دهمی ایشان ایمن بن ام ایمن بود که کشته شد و نه تن بنی هاشمی پایداری کردند. از بنی هاشم، که آنان هشت تن بودند و علی{{ع}} نهمی ایشان بود، عباس بن عبدالمطلب در سمت راست رسول خدا و فضل بن عباس در سمت چپ آن حضرت بود؛ ابوسفیان بن حارث زین استر حضرت را از پشت نگهداشته بود، و امیرالمؤمنین پیش روی او با شمشیر جنگ می‌کرد. نوفل بن حارث، ربیعة بن حارث، عبدالله زبیر و عتبه و معتب، دو پسران ابولهب به دور آن حضرت بودند، و به جز این چند تن که گفته شد، همگی مسلمانان پشت به دشمن کرده، گریختند. (الارشاد، ج۱، ص۱۴۱).</ref>.


[[ابوسفیان بن حارث]] [[نقل]] می‌کند: در آن [[جنگ]]، [[اعراب]] آن [[قدر]] [[سپاه]] جمع کرده بودند که هرگز آن اندازه جمع نشده بودند و [[زنان]] و [[فرزندان]] خود را هم همراه همه دام‌ها و چهارپایان آورده بودند. من همین که جمعیت [[دشمن]] را دیدم، گفتم: ان شاء [[الله]] امروز [[ارزش]] من معلوم خواهد شد. چون آنها حمله کردند، حمله‌ای که [[خداوند]] آن را یاد فرمود{{متن قرآن|لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللَّهُ فِي مَوَاطِنَ كَثِيرَةٍ وَيَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنْكُمْ شَيْئًا وَضَاقَتْ عَلَيْكُمُ الْأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّيْتُمْ مُدْبِرِينَ}}<ref>«بی‌گمان خداوند در نبردهایی بسیار و در روز (جنگ) «حنین» شما را یاری کرده است؛ هنگامی که فزونیتان شما را به غرور واداشت اما هیچ سودی برای شما نداشت و زمین با گستردگیش بر شما تنگ شد سپس با پشت کردن (به دشمن)  واپس گریختید» سوره توبه، آیه ۲۵.</ref>؛ [[پیامبر]]{{صل}} پایدار بر استر سیاه و سفید خود [[ایستاده]] و شمشیری برهنه در دست داشت. من از اسب خود با [[شمشیر]] کشیده پیاده شدم و غلاف آن را عمدا شکستم و [[خدا]] می‌داند که در آنجا [[آرزو]] داشتم برای [[دفاع]] از پیامبر{{صل}} کشته شوم و [[رسول خدا]]{{صل}} به من نگاه می‌کرد. [[عباس بن عبدالمطلب]] لگام استر پیامبر{{صل}} را گرفته بود و من هم طرف دیگر را داشتم. پیامبر{{صل}} پرسیدند: این کیست؟ من خواستم کاهخود و روپوش خود را کنار بزنم که [[عباس]] گفت: "ای رسول خدا، این [[برادر]] و پسر عموی شما ابوسفیان بن حارث است، از او [[راضی]] شوید".  
[[ابوسفیان بن حارث]] [[نقل]] می‌کند: در آن [[جنگ]]، [[اعراب]] آن [[قدر]] [[سپاه]] جمع کرده بودند که هرگز آن اندازه جمع نشده بودند و [[زنان]] و [[فرزندان]] خود را هم همراه همه دام‌ها و چهارپایان آورده بودند. من همین که جمعیت [[دشمن]] را دیدم، گفتم: ان شاء [[الله]] امروز [[ارزش]] من معلوم خواهد شد. چون آنها حمله کردند، حمله‌ای که [[خداوند]] آن را یاد فرمود{{متن قرآن|لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللَّهُ فِي مَوَاطِنَ كَثِيرَةٍ وَيَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنْكُمْ شَيْئًا وَضَاقَتْ عَلَيْكُمُ الْأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّيْتُمْ مُدْبِرِينَ}}<ref>«بی‌گمان خداوند در نبردهایی بسیار و در روز (جنگ) «حنین» شما را یاری کرده است؛ هنگامی که فزونیتان شما را به غرور واداشت اما هیچ سودی برای شما نداشت و زمین با گستردگیش بر شما تنگ شد سپس با پشت کردن (به دشمن)  واپس گریختید» سوره توبه، آیه ۲۵.</ref>؛ [[پیامبر]]{{صل}} پایدار بر استر سیاه و سفید خود [[ایستاده]] و شمشیری برهنه در دست داشت. من از اسب خود با [[شمشیر]] کشیده پیاده شدم و غلاف آن را عمدا شکستم و [[خدا]] می‌داند که در آنجا [[آرزو]] داشتم برای [[دفاع]] از پیامبر{{صل}} کشته شوم و [[رسول خدا]]{{صل}} به من نگاه می‌کرد. [[عباس بن عبدالمطلب]] لگام استر پیامبر{{صل}} را گرفته بود و من هم طرف دیگر را داشتم. پیامبر{{صل}} پرسیدند: این کیست؟ من خواستم کاهخود و روپوش خود را کنار بزنم که عباس گفت: "ای رسول خدا، این [[برادر]] و پسر عموی شما ابوسفیان بن حارث است، از او [[راضی]] شوید".  


پیامبر{{صل}} فرمود: راضی شدم و خداوند همه دشمنی‌هایش را که نسبت به من انجام داده بود، بخشید". من پای آن [[حضرت]] را در رکاب بوسیدم و پیامبر{{صل}} به من توجه فرمود و گفت: "برادر، به [[جان]] من چنین مکن!" آن‌گاه به عباس [[دستور]] فرمود که [[اصحاب]] را صدا زند و بگوید: ای کسانی که [[سوره بقره]] برایتان نازل شده است، ای [[اصحاب]] [[بیعت رضوان]]، ای [[مهاجران]]، ای [[انصار]] و ای [[خزرجیان]]! همگی جواب دادند: ای فراخواننده به سوی [[خدا]]، گوش به فرمانیم! و همگی هم‌چون یک تن حمله کردند. آنها غلاف‌های شمشیرها را شکستند و نیزه‌ها را به دست گرفتند و سر نیزه‌ها را افقی قرار دادند و به سرعت هم‌چون پهلوانان شروع به دویدن به طرف [[پیامبر]]{{صل}} کردند و من می‌ترسیدم که مبادا نیزه‌های آنها به [[رسول خدا]]{{صل}} بخورد و به این ترتیب آن [[حضرت]] را در میان گرفتند<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۸۱۰ - ۸۰۹.</ref>.
پیامبر{{صل}} فرمود: راضی شدم و خداوند همه دشمنی‌هایش را که نسبت به من انجام داده بود، بخشید". من پای آن [[حضرت]] را در رکاب بوسیدم و پیامبر{{صل}} به من توجه فرمود و گفت: "برادر، به [[جان]] من چنین مکن!" آن‌گاه به عباس [[دستور]] فرمود که [[اصحاب]] را صدا زند و بگوید: ای کسانی که [[سوره بقره]] برایتان نازل شده است، ای [[اصحاب]] [[بیعت رضوان]]، ای [[مهاجران]]، ای [[انصار]] و ای [[خزرجیان]]! همگی جواب دادند: ای فراخواننده به سوی [[خدا]]، گوش به فرمانیم! و همگی هم‌چون یک تن حمله کردند. آنها غلاف‌های شمشیرها را شکستند و نیزه‌ها را به دست گرفتند و سر نیزه‌ها را افقی قرار دادند و به سرعت هم‌چون پهلوانان شروع به دویدن به طرف [[پیامبر]]{{صل}} کردند و من می‌ترسیدم که مبادا نیزه‌های آنها به [[رسول خدا]]{{صل}} بخورد و به این ترتیب آن [[حضرت]] را در میان گرفتند<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۸۱۰ - ۸۰۹.</ref>.


[[کثیر بن عباس بن عبدالمطلب]] به [[نقل]] از [[عباس]] نقل کرده که در [[جنگ حنین]] چون [[مسلمانان]] و [[مشرکان]] با هم روبرو شدند، مسلمانان گریختند. من رسول خدا{{صل}} را دیدم که هیچ کس غیر از [[ابوسفیان بن حارث بن عبدالمطلب]] همراه او نبود و او دنباله زین استر را به دست گرفته بود، و پیامبر{{صل}} پی دی پی به مشرکان حمله می‌کرد. من هم خود را به پیامبر{{صل}} رساندم و دو طرف لگام استر را در دست گرفتم. پیامبر{{صل}} سوار بر استر سفید رنگ خود بودند و من تلاش کردم که با کشیدن دهنه حیوان را آرام کنم. من صدای بلندی داشتم، و همین که پیامبر{{صل}} متوجه شدند که [[مردم]] بدون توجه در حال گریزند، به من فرمود: "ای عباس، فریاد بزن و بگو: ای گروه انصار! ای اصحاب بیعت رضوان!" و من چنان کردم، و آنها چنان به سوی پیامبر{{صل}} برگشتند که گویی ماده شترانی بودند که به سوی بچه خود بر می‌گردند و فریاد می‌کشیدند: گوش به فرمانیم، گوش به فرمانیم. برخی می‌خواستند بر شتران خود پای بند بزنند و نمی‌توانستند این کار را بکنند، لذا [[زره]] و سپر و [[شمشیر]] خود را برداشته، بر دوش و گردن می‌افکندند و شتر را رها کرده و به سوی صدا می‌آمدند و خود را به [[رسول خدا]]{{صل}} می‌رساندند، پس [[مردم]] گرد آن [[حضرت]] جمع شدند. در آغاز [[انصار]] یک دیگر را به عنوان "ای انصار" فرا می‌خواندند و سپس فریاد می‌کشیدند: ای [[خزرج]]. انصار در [[جنگ]]، پایدار و [[شکیبا]] و رو راست بودند. پس [[رسول خدا]]{{صل}} بر روی شتر ایستاد و به جنگ ایشان نگریست و فرمود: "اکنون تنور جنگ گرم شد". و سپس مشتی ریگ بر دست گرفت و به سوی [[دشمن]] پرتاب کرد و فرمود: "سوگند به خدای [[کعبه]] که باید [[شکست]] بخورید". و به [[خدا]] قسم پس از آن دیدم که کار دشمن رو به [[پستی]] نهاد تا [[خداوند]] همه را به شکست کشانید. و گویی هم اکنون می‌بینم که رسول خدا{{صل}} مرکب خود را از پی ایشان می‌راند<ref>المغازی، واقدی، ج۳، ص۹۰۰ - ۸۹۸.</ref>.
[[کثیر بن عباس بن عبدالمطلب]] به [[نقل]] از عباس نقل کرده که در [[جنگ حنین]] چون [[مسلمانان]] و [[مشرکان]] با هم روبرو شدند، مسلمانان گریختند. من رسول خدا{{صل}} را دیدم که هیچ کس غیر از [[ابوسفیان بن حارث بن عبدالمطلب]] همراه او نبود و او دنباله زین استر را به دست گرفته بود، و پیامبر{{صل}} پی دی پی به مشرکان حمله می‌کرد. من هم خود را به پیامبر{{صل}} رساندم و دو طرف لگام استر را در دست گرفتم. پیامبر{{صل}} سوار بر استر سفید رنگ خود بودند و من تلاش کردم که با کشیدن دهنه حیوان را آرام کنم. من صدای بلندی داشتم، و همین که پیامبر{{صل}} متوجه شدند که [[مردم]] بدون توجه در حال گریزند، به من فرمود: "ای عباس، فریاد بزن و بگو: ای گروه انصار! ای اصحاب بیعت رضوان!" و من چنان کردم، و آنها چنان به سوی پیامبر{{صل}} برگشتند که گویی ماده شترانی بودند که به سوی بچه خود بر می‌گردند و فریاد می‌کشیدند: گوش به فرمانیم، گوش به فرمانیم. برخی می‌خواستند بر شتران خود پای بند بزنند و نمی‌توانستند این کار را بکنند، لذا [[زره]] و سپر و [[شمشیر]] خود را برداشته، بر دوش و گردن می‌افکندند و شتر را رها کرده و به سوی صدا می‌آمدند و خود را به [[رسول خدا]]{{صل}} می‌رساندند، پس [[مردم]] گرد آن [[حضرت]] جمع شدند. در آغاز [[انصار]] یک دیگر را به عنوان "ای انصار" فرا می‌خواندند و سپس فریاد می‌کشیدند: ای [[خزرج]]. انصار در [[جنگ]]، پایدار و [[شکیبا]] و رو راست بودند. پس [[رسول خدا]]{{صل}} بر روی شتر ایستاد و به جنگ ایشان نگریست و فرمود: "اکنون تنور جنگ گرم شد". و سپس مشتی ریگ بر دست گرفت و به سوی [[دشمن]] پرتاب کرد و فرمود: "سوگند به خدای [[کعبه]] که باید [[شکست]] بخورید". و به [[خدا]] قسم پس از آن دیدم که کار دشمن رو به [[پستی]] نهاد تا [[خداوند]] همه را به شکست کشانید. و گویی هم اکنون می‌بینم که رسول خدا{{صل}} مرکب خود را از پی ایشان می‌راند<ref>المغازی، واقدی، ج۳، ص۹۰۰ - ۸۹۸.</ref>.


هم‌چنین [[شیخ مفید]] می‌نویسد: آن‌گاه که گریختگان، فوج فوج به نزد رسول خدا{{صل}} بازگشتند و به [[مشرکین]] یورش برده، آنان را تار و مار ساختند، خداوند در همین باره و درباره شگفتی [[ابوبکر]] از انبوهی [[لشکر]] این [[آیات]] را فرو فرستاد: {{متن قرآن|لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللَّهُ فِي مَوَاطِنَ كَثِيرَةٍ وَيَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنكُمْ شَيْئًا وَضَاقَتْ عَلَيْكُمُ الأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّيْتُم مُّدْبِرِينَ ثُمَّ أَنزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَى رَسُولِهِ وَعَلَى الْمُؤْمِنِينَ وَأَنزَلَ جُنُودًا لَّمْ تَرَوْهَا وَعَذَّبَ الَّذِينَ كَفَرُواْ وَذَلِكَ جَزَاء الْكَافِرِينَ}}<ref>«بی‌گمان خداوند در نبردهایی بسیار و در روز (جنگ) «حنین» شما را یاری کرده است؛ هنگامی که فزونیتان شما را به غرور واداشت اما هیچ سودی برای شما نداشت و زمین با گستردگیش بر شما تنگ شد سپس با پشت کردن (به دشمن)  واپس گریختید آنگاه خداوند آرامش خویش را بر پیامبر خود و بر مؤمنان فرو فرستاد و سپاهیانی را که آنان را نمی‌دیدید؛ فرود آورد و کافران را به عذاب افکند و آن، کیفر کافران است» سوره توبه، آیه ۲۵-۲۶.</ref>. و مقصود از [[اهل]] [[ایمان]]، [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} است.<ref>الارشاد، ج۱، ص۱۴۰-۱۴۲. علی بن ابراهیم قمی می‌نویسد: عباس لگام قاطر پیامبر{{صل}} را از سمت راست به دست گرفته بود و ابوسفیان بن حارث از سمت چپ او را حمایت می‌کرد. در این حال پیامبر اکرم شمشیر در دست داشت، پس دست‌هایش را به سوی آسمان بلند کرد و فرمود: {{عربی|اللهم لک الحمد و الیک المشتکی و أنت المستعان}}؛ خدایا! حمد و سپاس تو راست و به درگاه تو شکوه می‌کنیم تو یار و یاور ما هستی! پس از آن جبرئیل بر آن حضرت نازل شد و فرمود: ای رسول خدا، همان دعایی را بگو که موسی هنگامی که خدا دریا را برای او شکافت و او را از فرعون نجات داد، به زبان آورد. پیامبر{{صل}} رو به آسمان کرد و این گونه دعا کرد: {{عربی|اللهم ان تهلک هذه العصابه لم تعبد و ان شئت أن لا تعبد لا تعبد}}؛ پروردگارا! اگر این جمع، شکست خورده و کشته شوند، دیگر عبادت نمی‌شوی مگر اینکه بخواهی که عبادت نشوی! پروردگارا! تو را به آنچه که وعده داده‌ای، قسم می‌دهم؛ پروردگارا! سزاوار نیست که آنها بر ما غالب شوند! (تفسیر قمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۱، ص۲۸۷).</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۵۳-۳۵۷.</ref>
هم‌چنین [[شیخ مفید]] می‌نویسد: آن‌گاه که گریختگان، فوج فوج به نزد رسول خدا{{صل}} بازگشتند و به [[مشرکین]] یورش برده، آنان را تار و مار ساختند، خداوند در همین باره و درباره شگفتی [[ابوبکر]] از انبوهی [[لشکر]] این [[آیات]] را فرو فرستاد: {{متن قرآن|لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللَّهُ فِي مَوَاطِنَ كَثِيرَةٍ وَيَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنكُمْ شَيْئًا وَضَاقَتْ عَلَيْكُمُ الأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّيْتُم مُّدْبِرِينَ ثُمَّ أَنزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَى رَسُولِهِ وَعَلَى الْمُؤْمِنِينَ وَأَنزَلَ جُنُودًا لَّمْ تَرَوْهَا وَعَذَّبَ الَّذِينَ كَفَرُواْ وَذَلِكَ جَزَاء الْكَافِرِينَ}}<ref>«بی‌گمان خداوند در نبردهایی بسیار و در روز (جنگ) «حنین» شما را یاری کرده است؛ هنگامی که فزونیتان شما را به غرور واداشت اما هیچ سودی برای شما نداشت و زمین با گستردگیش بر شما تنگ شد سپس با پشت کردن (به دشمن)  واپس گریختید آنگاه خداوند آرامش خویش را بر پیامبر خود و بر مؤمنان فرو فرستاد و سپاهیانی را که آنان را نمی‌دیدید؛ فرود آورد و کافران را به عذاب افکند و آن، کیفر کافران است» سوره توبه، آیه ۲۵-۲۶.</ref>. و مقصود از [[اهل]] [[ایمان]]، [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} است.<ref>الارشاد، ج۱، ص۱۴۰-۱۴۲. علی بن ابراهیم قمی می‌نویسد: عباس لگام قاطر پیامبر{{صل}} را از سمت راست به دست گرفته بود و ابوسفیان بن حارث از سمت چپ او را حمایت می‌کرد. در این حال پیامبر اکرم شمشیر در دست داشت، پس دست‌هایش را به سوی آسمان بلند کرد و فرمود: {{عربی|اللهم لک الحمد و الیک المشتکی و أنت المستعان}}؛ خدایا! حمد و سپاس تو راست و به درگاه تو شکوه می‌کنیم تو یار و یاور ما هستی! پس از آن جبرئیل بر آن حضرت نازل شد و فرمود: ای رسول خدا، همان دعایی را بگو که موسی هنگامی که خدا دریا را برای او شکافت و او را از فرعون نجات داد، به زبان آورد. پیامبر{{صل}} رو به آسمان کرد و این گونه دعا کرد: {{عربی|اللهم ان تهلک هذه العصابه لم تعبد و ان شئت أن لا تعبد لا تعبد}}؛ پروردگارا! اگر این جمع، شکست خورده و کشته شوند، دیگر عبادت نمی‌شوی مگر اینکه بخواهی که عبادت نشوی! پروردگارا! تو را به آنچه که وعده داده‌ای، قسم می‌دهم؛ پروردگارا! سزاوار نیست که آنها بر ما غالب شوند! (تفسیر قمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۱، ص۲۸۷).</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۵۳-۳۵۷.</ref>
===[[عباس]] و ماجرای [[جنگ تبوک]]===
===عباس و ماجرای [[جنگ تبوک]]===
در هنگام جنگ تبوک، [[خداوند]] این [[آیه]] را نازل فرمود:{{متن قرآن|وَلاَ عَلَى الَّذِينَ إِذَا مَا أَتَوْكَ لِتَحْمِلَهُمْ قُلْتَ لاَ أَجِدُ مَا أَحْمِلُكُمْ عَلَيْهِ تَوَلَّوْا وَّأَعْيُنُهُمْ تَفِيضُ مِنَ الدَّمْعِ حَزَنًا أَلاَّ يَجِدُواْ مَا يُنفِقُونَ إِنَّمَا السَّبِيلُ عَلَى الَّذِينَ يَسْتَأْذِنُونَكَ وَهُمْ أَغْنِيَاء رَضُواْ بِأَن يَكُونُواْ مَعَ الْخَوَالِفِ وَطَبَعَ اللَّهُ عَلَى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ }}<ref>«و نه  بر کسانی که چون نزد تو آمدند تا آنان را سوار کنی گفتی چیزی نمی‌یابم تا بر آن سوارتان کنم؛ بازگشتند در حالی که چشم‌هاشان لبریز از اشک بود از غم اینکه چیزی نمی‌یافتند تا (در این راه) ببخشند ایراد تنها بر کسانی است که با آنکه توانگرند، از تو اجازه (ی ترک جهاد) می‌خواهند؛ به این خشنودند که با واپس‌ماندگان (جهاد، از زنان و کودکان) همراه باشند و خداوند بر دل‌های آنان مهر نهاده است از این رو (چیزی) نمی‌دانند» سوره توبه، آیه ۹۲-۹۳.</ref>
در هنگام جنگ تبوک، [[خداوند]] این [[آیه]] را نازل فرمود:{{متن قرآن|وَلاَ عَلَى الَّذِينَ إِذَا مَا أَتَوْكَ لِتَحْمِلَهُمْ قُلْتَ لاَ أَجِدُ مَا أَحْمِلُكُمْ عَلَيْهِ تَوَلَّوْا وَّأَعْيُنُهُمْ تَفِيضُ مِنَ الدَّمْعِ حَزَنًا أَلاَّ يَجِدُواْ مَا يُنفِقُونَ إِنَّمَا السَّبِيلُ عَلَى الَّذِينَ يَسْتَأْذِنُونَكَ وَهُمْ أَغْنِيَاء رَضُواْ بِأَن يَكُونُواْ مَعَ الْخَوَالِفِ وَطَبَعَ اللَّهُ عَلَى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ }}<ref>«و نه  بر کسانی که چون نزد تو آمدند تا آنان را سوار کنی گفتی چیزی نمی‌یابم تا بر آن سوارتان کنم؛ بازگشتند در حالی که چشم‌هاشان لبریز از اشک بود از غم اینکه چیزی نمی‌یافتند تا (در این راه) ببخشند ایراد تنها بر کسانی است که با آنکه توانگرند، از تو اجازه (ی ترک جهاد) می‌خواهند؛ به این خشنودند که با واپس‌ماندگان (جهاد، از زنان و کودکان) همراه باشند و خداوند بر دل‌های آنان مهر نهاده است از این رو (چیزی) نمی‌دانند» سوره توبه، آیه ۹۲-۹۳.</ref>


خط ۱۶۹: خط ۱۶۹:
[[واقدی]] در این باره نوشته: هفت تن از فقرای [[انصار]] چون پاسخ رسول خدا{{صل}} را شنیدند، گریستند، پس دو تن آنها را [[عثمان]] بر مرکب خویش سوار کرد و دو تن را [[عباس بن عبدالمطلب]] و به آن سه تن دیگر نیز یامین بن کعب نضری مرکب داد و بدین ترتیب آنان نیز در جنگ حاضر شدند<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۵، ص۹۱.</ref>. هم‌چنین در [[زمان]] [[جنگ تبوک]] [[پیامبر]]{{صل}} [[مردم]] را به [[جنگ]] و [[جهاد]] [[ترغیب]] فرمود و آنها را بر آن کار برانگیخت و به آنها [[دستور]] داد که از [[اموال]] خود کمک کنند و مردم هم [[مال]] زیادی دادند. پس هر کس [[مالی]] آورد و [[عباس بن عبدالمطلب]] هم برای کمک، مالی، به حضور [[رسول خدا]]{{صل}} آورد <ref>المغازی، واقدی، ج۳، ص۹۹۱.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۵۷-۳۵۸.</ref>
[[واقدی]] در این باره نوشته: هفت تن از فقرای [[انصار]] چون پاسخ رسول خدا{{صل}} را شنیدند، گریستند، پس دو تن آنها را [[عثمان]] بر مرکب خویش سوار کرد و دو تن را [[عباس بن عبدالمطلب]] و به آن سه تن دیگر نیز یامین بن کعب نضری مرکب داد و بدین ترتیب آنان نیز در جنگ حاضر شدند<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۵، ص۹۱.</ref>. هم‌چنین در [[زمان]] [[جنگ تبوک]] [[پیامبر]]{{صل}} [[مردم]] را به [[جنگ]] و [[جهاد]] [[ترغیب]] فرمود و آنها را بر آن کار برانگیخت و به آنها [[دستور]] داد که از [[اموال]] خود کمک کنند و مردم هم [[مال]] زیادی دادند. پس هر کس [[مالی]] آورد و [[عباس بن عبدالمطلب]] هم برای کمک، مالی، به حضور [[رسول خدا]]{{صل}} آورد <ref>المغازی، واقدی، ج۳، ص۹۹۱.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۵۷-۳۵۸.</ref>


==[[عباس]] و [[ازدواج پیامبر]]{{صل}} با [[میمونه]]==
==عباس و [[ازدواج پیامبر]]{{صل}} با [[میمونه]]==
پیامبر{{صل}} در [[ذی القعده]] [[سال هفتم هجرت]] بعد از به جا آوردن عمرة القضا با [[میمونه دختر حارث بن حزن]] [[ازدواج]] کرد. میمونه [[خواهر]] [[ام الفضل]]، [[همسر]] [[عباس بن عبدالمطلب]] بود و چون میمونه [[اختیار]] ازدواج خود را به خواهرش ام الفضل واگذار کرده بود، او نیز اختیار ازدواج میمونه را به همسرش عباس بن عبدالمطلب واگذار کرد و عباس نیز در این [[سفر]] میمونه را به ازدواج رسول خدا{{صل}} در آورد و با اجازه [[حضرت]]، مهریه او را چهار صد [[درهم]] قرار داد<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۳۷۲.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۵۸-۳۵۹.</ref>
پیامبر{{صل}} در [[ذی القعده]] [[سال هفتم هجرت]] بعد از به جا آوردن عمرة القضا با [[میمونه دختر حارث بن حزن]] [[ازدواج]] کرد. میمونه [[خواهر]] [[ام الفضل]]، [[همسر]] [[عباس بن عبدالمطلب]] بود و چون میمونه [[اختیار]] ازدواج خود را به خواهرش ام الفضل واگذار کرده بود، او نیز اختیار ازدواج میمونه را به همسرش عباس بن عبدالمطلب واگذار کرد و عباس نیز در این [[سفر]] میمونه را به ازدواج رسول خدا{{صل}} در آورد و با اجازه [[حضرت]]، مهریه او را چهار صد [[درهم]] قرار داد<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۳۷۲.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۵۸-۳۵۹.</ref>


خط ۱۷۵: خط ۱۷۵:
[[ابوحمزه ثمالی]] از [[امام باقر]]{{ع}} [[روایت]] می‌کند که فرمود: "تعداد افراد غریبی از [[مسلمان]] که وارد [[مدینه]] شده بودند، زیاد شده بود، به طوری که [[مسجد]] برای آنها تنگ شده و گنجایش همه آنها را نداشت. [[خداوند]] به پیامبر{{صل}} [[وحی]] فرمود که مسجد را [[تطهیر]] کن و نگذار کسی [[شب]] در آن بخوابد و دستور بده که درهایی که به مسجد باز می‌شود، بسته شود، مگر درِ [[خانه علی]]{{ع}} و [[فاطمه]]{{س}} و [[فرد]] جنب از داخل مسجد عبور نکند و غریبی در آن نخوابد. پس از آن رسول خدا{{صل}} دستور داد که درها را ببندند و [[خانه]] فاطمه{{س}} را به حال خود باقی گذارد<ref>فروع کافی، کلینی، ج۵، ص۳۴۰.</ref>. پس از این کار، عباس به پیامبر{{صل}} گفت: " یا [[رسول الله]]، [[علی]] را نگه داشتی و ما را بیرون کردی. " رسول خدا{{صل}} فرمود: " من او را نگه نداشتم و شما را بیرون نکردم، بلکه [[حق تعالی]] او را نگه داشت و شما را بیرون کرد"<ref>عیون اخبار الرضا، شیخ صدوق، ج۱، ص۲۳۲.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۵۹.</ref>
[[ابوحمزه ثمالی]] از [[امام باقر]]{{ع}} [[روایت]] می‌کند که فرمود: "تعداد افراد غریبی از [[مسلمان]] که وارد [[مدینه]] شده بودند، زیاد شده بود، به طوری که [[مسجد]] برای آنها تنگ شده و گنجایش همه آنها را نداشت. [[خداوند]] به پیامبر{{صل}} [[وحی]] فرمود که مسجد را [[تطهیر]] کن و نگذار کسی [[شب]] در آن بخوابد و دستور بده که درهایی که به مسجد باز می‌شود، بسته شود، مگر درِ [[خانه علی]]{{ع}} و [[فاطمه]]{{س}} و [[فرد]] جنب از داخل مسجد عبور نکند و غریبی در آن نخوابد. پس از آن رسول خدا{{صل}} دستور داد که درها را ببندند و [[خانه]] فاطمه{{س}} را به حال خود باقی گذارد<ref>فروع کافی، کلینی، ج۵، ص۳۴۰.</ref>. پس از این کار، عباس به پیامبر{{صل}} گفت: " یا [[رسول الله]]، [[علی]] را نگه داشتی و ما را بیرون کردی. " رسول خدا{{صل}} فرمود: " من او را نگه نداشتم و شما را بیرون نکردم، بلکه [[حق تعالی]] او را نگه داشت و شما را بیرون کرد"<ref>عیون اخبار الرضا، شیخ صدوق، ج۱، ص۲۳۲.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۵۹.</ref>


==[[عباس]] و ماجرای لغو [[ربا]]==
==عباس و ماجرای لغو [[ربا]]==
[[پیامبر]]{{صل}} در [[حجة الوداع]] برای [[مردم]] خطبه‌ای خواند و به آنان فرمود: "حمد و ثنا از آن خداست، او را [[سپاس]] می‌گوئیم و از او کمک می‌خواهیم، و از او [[طلب]] [[بخشش]] می‌کنیم و به سویش [[توبه]] می‌کنیم، و از پلیدی‌های خویش و [[کردار]] ناپسندمان به [[خدا]] [[پناه]] می‌بریم. کسی را که خدا [[هدایت]] فرمود، [[گمراه]] کننده‌ای ندارد، و اگر خدا گمراهش کند، برای او [[راهنمایی]] نخواهد بود. و [[شهادت]] می‌دهم که هیچ معبودی جز [[خداوند]]، سزاوار [[پرستش]] نیست؛ یگانه است و [[بی‌شریک]] و شهادت می‌دهم که [[محمّد]] [[بنده]] و فرستاده اوست. ای [[بندگان خدا]]! شما را به [[تقوای الهی]] سفارش و بر [[فرمانبری]] او [[ترغیب]] می‌کنم، و از او طلب خیر و [[صلاح]] می‌کنم و اکنون می‌گویم: ای مردم! به آنچه برایتان شرح می‌دهم گوش فرا دهید، زیرا نمی‌دانم شاید سال دیگر در این مکان شما را نبینم. ای مردم! تا دم [[مرگ]] [[خون]] و آبروی هر یک از شما محترم است، به مانند [[حرمت]] این روزتان در این شهرتان؛ آیا مأموریّت خود را رساندم؟ خداوندا تو [[شاهد]] باش! هر آنکه نزدش امانتی است به صاحبش بازگرداند؛ همانا معاملات ربوی [[دوران جاهلیّت]] به تمامی [[باطل]] است، و نخستین ربائی که لغو می‌کنم، سود پول‌های [[عباس بن عبدالمطلب]] است، و نیز هر خونی که در [[دوران جاهلیت]] بر گردن کسی مانده، همه اکنون هدر است و نخستین خونی که هدر می‌کنم، خون [[عامر بن ربیعة بن حارث بن عبدالمطلب]] است و به [[تحقیق]]، هر [[افتخار]] موروثی دوران جاهلیّت باطل است، به جز خآدمی [[کعبه]] و سقایت حاج<ref>تحف العقول، ابن شعبه حرانی، ص۳۱ - ۳۰.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۵۹-۳۶۰.</ref>
[[پیامبر]]{{صل}} در [[حجة الوداع]] برای [[مردم]] خطبه‌ای خواند و به آنان فرمود: "حمد و ثنا از آن خداست، او را [[سپاس]] می‌گوئیم و از او کمک می‌خواهیم، و از او [[طلب]] [[بخشش]] می‌کنیم و به سویش [[توبه]] می‌کنیم، و از پلیدی‌های خویش و [[کردار]] ناپسندمان به [[خدا]] [[پناه]] می‌بریم. کسی را که خدا [[هدایت]] فرمود، [[گمراه]] کننده‌ای ندارد، و اگر خدا گمراهش کند، برای او [[راهنمایی]] نخواهد بود. و [[شهادت]] می‌دهم که هیچ معبودی جز [[خداوند]]، سزاوار [[پرستش]] نیست؛ یگانه است و [[بی‌شریک]] و شهادت می‌دهم که [[محمّد]] [[بنده]] و فرستاده اوست. ای [[بندگان خدا]]! شما را به [[تقوای الهی]] سفارش و بر [[فرمانبری]] او [[ترغیب]] می‌کنم، و از او طلب خیر و [[صلاح]] می‌کنم و اکنون می‌گویم: ای مردم! به آنچه برایتان شرح می‌دهم گوش فرا دهید، زیرا نمی‌دانم شاید سال دیگر در این مکان شما را نبینم. ای مردم! تا دم [[مرگ]] [[خون]] و آبروی هر یک از شما محترم است، به مانند [[حرمت]] این روزتان در این شهرتان؛ آیا مأموریّت خود را رساندم؟ خداوندا تو [[شاهد]] باش! هر آنکه نزدش امانتی است به صاحبش بازگرداند؛ همانا معاملات ربوی [[دوران جاهلیّت]] به تمامی [[باطل]] است، و نخستین ربائی که لغو می‌کنم، سود پول‌های [[عباس بن عبدالمطلب]] است، و نیز هر خونی که در [[دوران جاهلیت]] بر گردن کسی مانده، همه اکنون هدر است و نخستین خونی که هدر می‌کنم، خون [[عامر بن ربیعة بن حارث بن عبدالمطلب]] است و به [[تحقیق]]، هر [[افتخار]] موروثی دوران جاهلیّت باطل است، به جز خآدمی [[کعبه]] و سقایت حاج<ref>تحف العقول، ابن شعبه حرانی، ص۳۱ - ۳۰.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۵۹-۳۶۰.</ref>


خط ۱۸۱: خط ۱۸۱:
هنگامی که ازدی‌های [[یمنی]] هیأتی را به [[مدینه]] فرستادند، پیامبر{{صل}} به ایشان نامه‌ای به این مضمون نوشت "از [[محمد]]، [[رسول خدا]]، به کسی که این [[نامه]] مرا بخواند؛ هر کس [[شهادت]] بدهد به {{متن حدیث| لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اَللَّهِ }} و [[نماز]] به پا دارد، [[امان]] [[خدا]] و [[رسول خدا]]{{صل}} برای اوست". این نامه را [[عباس بن عبدالمطلب]] نوشت<ref>مکاتیب الرسول، احمدی میانجی، ج۳، ص۲۸۰ - ۲۷۹.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۶۰.</ref>
هنگامی که ازدی‌های [[یمنی]] هیأتی را به [[مدینه]] فرستادند، پیامبر{{صل}} به ایشان نامه‌ای به این مضمون نوشت "از [[محمد]]، [[رسول خدا]]، به کسی که این [[نامه]] مرا بخواند؛ هر کس [[شهادت]] بدهد به {{متن حدیث| لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اَللَّهِ }} و [[نماز]] به پا دارد، [[امان]] [[خدا]] و [[رسول خدا]]{{صل}} برای اوست". این نامه را [[عباس بن عبدالمطلب]] نوشت<ref>مکاتیب الرسول، احمدی میانجی، ج۳، ص۲۸۰ - ۲۷۹.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۶۰.</ref>


==[[عباس]] و [[تفاخر]] نسبت به [[علی]]{{ع}}==
==عباس و [[تفاخر]] نسبت به [[علی]]{{ع}}==
[[عیاشی]] از [[امام صادق]]{{ع}} به [[نقل]] از علی{{ع}} این گونه [[روایت]] می‌کند: "من و عباس و [[عثمان بن ابی شیبه]] مشغول [[گفتگو]] درباره [[مسجدالحرام]] بودیم. [[عثمان بن ابی شیبه]] گفت: " رسول خدا کلید داری [[کعبه]] را به من سپرده است " و عباس گفت: " رسول خدا{{صل}} سقایت [[حجاج]] را به من سپرده است و چیزی را به تو نداده است ای علی! " پس [[خداوند]] این [[آیه]] را فرستاد:{{متن قرآن|أَجَعَلْتُمْ سِقَايَةَ الْحَاجِّ وَعِمَارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ كَمَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ وَجَاهَدَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ لَا يَسْتَوُونَ عِنْدَ اللَّهِ وَاللَّهُ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ}}<ref>«آیا آب دادن به حاجیان و آبادسازی مسجد الحرام را همگون کار آن کس قرار داده‌اید که به خداوند و روز واپسین ایمان آورده و در راه خداوند جهاد کرده است؟ (هرگز این دو) نزد خداوند برابر نیستند و خداوند گروه ستمگران را رهنمایی نمی‌کند» سوره توبه، آیه ۱۹.</ref>.<ref>تفسیر العیاشی، عیاشی، ج۲، ص۸۳.</ref>.
[[عیاشی]] از [[امام صادق]]{{ع}} به [[نقل]] از علی{{ع}} این گونه [[روایت]] می‌کند: "من و عباس و [[عثمان بن ابی شیبه]] مشغول [[گفتگو]] درباره [[مسجدالحرام]] بودیم. [[عثمان بن ابی شیبه]] گفت: " رسول خدا کلید داری [[کعبه]] را به من سپرده است " و عباس گفت: " رسول خدا{{صل}} سقایت [[حجاج]] را به من سپرده است و چیزی را به تو نداده است ای علی! " پس [[خداوند]] این [[آیه]] را فرستاد:{{متن قرآن|أَجَعَلْتُمْ سِقَايَةَ الْحَاجِّ وَعِمَارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ كَمَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ وَجَاهَدَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ لَا يَسْتَوُونَ عِنْدَ اللَّهِ وَاللَّهُ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ}}<ref>«آیا آب دادن به حاجیان و آبادسازی مسجد الحرام را همگون کار آن کس قرار داده‌اید که به خداوند و روز واپسین ایمان آورده و در راه خداوند جهاد کرده است؟ (هرگز این دو) نزد خداوند برابر نیستند و خداوند گروه ستمگران را رهنمایی نمی‌کند» سوره توبه، آیه ۱۹.</ref>.<ref>تفسیر العیاشی، عیاشی، ج۲، ص۸۳.</ref>.


خط ۲۰۹: خط ۲۰۹:
{{عربی|فنحن فی ذلک الضیاء و فی *** النور و سبل الرشاد نخترق}}؛ مناقب آل ابی‌طالب، ابن شهر آشوب، ج۱، ص۲۷.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۶۱-۳۶۲.</ref>
{{عربی|فنحن فی ذلک الضیاء و فی *** النور و سبل الرشاد نخترق}}؛ مناقب آل ابی‌طالب، ابن شهر آشوب، ج۱، ص۲۷.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۶۱-۳۶۲.</ref>


==[[عباس]] و علاقه [[پیامبر]]{{صل}} به ایشان==
==عباس و علاقه [[پیامبر]]{{صل}} به ایشان==
پیامبر{{صل}} نیز به عمویشان علاقه داشتند. [[جابر بن عبدالله انصاری]] می‌گوید: روزی عباس که مرد بلند بالایی بود، نزد [[رسول اکرم]]{{صل}} آمد. همین که پیامبر{{صل}} او را دید، فرمود: عمو [[جان]] تو خیلی [[زیبایی]]!<ref>{{متن حدیث|إِنَّكَ يَا عَمِّ لَجَمِيلٌ}}</ref>.
پیامبر{{صل}} نیز به عمویشان علاقه داشتند. [[جابر بن عبدالله انصاری]] می‌گوید: روزی عباس که مرد بلند بالایی بود، نزد [[رسول اکرم]]{{صل}} آمد. همین که پیامبر{{صل}} او را دید، فرمود: عمو [[جان]] تو خیلی [[زیبایی]]!<ref>{{متن حدیث|إِنَّكَ يَا عَمِّ لَجَمِيلٌ}}</ref>.


خط ۲۲۳: خط ۲۲۳:
مرا درباره عمویم عباس رعایت کنید که او یادگار پدرانم می‌باشد<ref>{{متن حدیث|اِحْفَظُونِي فِي عَمِّيَ اَلْعَبَّاسِ فَإِنَّهُ بَقِيَّةُ آبَائِي}}؛ الامالی، شیخ طوسی، ص۳۶۲؛ الدرجات الرفیعه، سید علی خان مدنی، ص۸۰.</ref>.
مرا درباره عمویم عباس رعایت کنید که او یادگار پدرانم می‌باشد<ref>{{متن حدیث|اِحْفَظُونِي فِي عَمِّيَ اَلْعَبَّاسِ فَإِنَّهُ بَقِيَّةُ آبَائِي}}؛ الامالی، شیخ طوسی، ص۳۶۲؛ الدرجات الرفیعه، سید علی خان مدنی، ص۸۰.</ref>.


[[عبدالمطلب بن ربیعة بن حارث بن عبدالمطلب]] [[روایت]] کرده که روزی [[عباس بن عبدالمطلب]]، به نزد [[رسول خدا]]{{صل}} آمد، و من نیز حضور داشتم. [[پیامبر]]{{صل}} از او پرسید: چه چیزی تو را عصبانی کرده؟ او گفت: "ای رسول خدا، از دست [[قریش]] عصبانی هستم؛ زیرا هنگامی که به یکدیگر می‌رسند چهره‌هایشان خندان است و هنگامی که غیر از خودشان را می‌بینند، چهره در هم می‌کشند". پیامبر{{صل}} غضبناک شد، به گونه‌ای که چهره ایشان قرمز شد و فرمودند: "قسم به کسی که جانم در دست اوست، [[ایمان]] در [[قلب]] مرد وارد نمی‌شود مگر اینکه [[خدا]] و رسولش را [[دوست]] داشته باشد". سپس فرمود: "ای [[مردم]]، هر کس عمویم [[عباس]] را بیازارد، مرا آزرده است؛ زیرا عموی [[انسان]] مثل پدرش می‌باشد"<ref>سنن الترمذی، ترمذی، ج۵، ص۳۱۷-۳۱۸؛ الدرجات الرفیعه، سید علی خان مدنی، ص۸۰.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۶۲-۳۶۳.</ref>
[[عبدالمطلب بن ربیعة بن حارث بن عبدالمطلب]] [[روایت]] کرده که روزی [[عباس بن عبدالمطلب]]، به نزد [[رسول خدا]]{{صل}} آمد، و من نیز حضور داشتم. [[پیامبر]]{{صل}} از او پرسید: چه چیزی تو را عصبانی کرده؟ او گفت: "ای رسول خدا، از دست [[قریش]] عصبانی هستم؛ زیرا هنگامی که به یکدیگر می‌رسند چهره‌هایشان خندان است و هنگامی که غیر از خودشان را می‌بینند، چهره در هم می‌کشند". پیامبر{{صل}} غضبناک شد، به گونه‌ای که چهره ایشان قرمز شد و فرمودند: "قسم به کسی که جانم در دست اوست، [[ایمان]] در [[قلب]] مرد وارد نمی‌شود مگر اینکه [[خدا]] و رسولش را [[دوست]] داشته باشد". سپس فرمود: "ای [[مردم]]، هر کس عمویم عباس را بیازارد، مرا آزرده است؛ زیرا عموی [[انسان]] مثل پدرش می‌باشد"<ref>سنن الترمذی، ترمذی، ج۵، ص۳۱۷-۳۱۸؛ الدرجات الرفیعه، سید علی خان مدنی، ص۸۰.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۶۲-۳۶۳.</ref>


==عباس و آخرین روزهای پیامبر{{صل}}==
==عباس و آخرین روزهای پیامبر{{صل}}==
در آخرین روزهای [[زندگی پیامبر]]{{صل}} به خاطر رنجی که از رفتن [[مسجد]] به آن [[حضرت]] رسیده و از [[اندوه]] بسیاری که به ایشان[[دست]] داده بود، ایشان از هوش رفت و ساعتی به همین حال بود. [[مسلمانان]] گریستند و صدای [[گریه]] [[زنان]] و [[فرزندان]] آن حضرت و زنان مسلمانان که در آن جمع بودند، بلند شد. پس رسول خدا{{صل}} به هوش آمده، به آنها نگاه کرد و سپس فرمود: "دواتی و کتفی برای من بیاورید تا برای شما چیزی بنویسم که پس از من هرگز [[گمراه]] نشوید". این سخن را فرمود و دوباره از هوش رفت. پس یک نفر برخاست که به دنبال دوات و کتف برود، [[عمر]] گفت: "بازگرد؛ زیرا که این [[مرد]] [[هذیان]] می‌گوید". پس آن مرد بازگشت و آنان که در آن مجلس حاضر بودند از این کار پشیمان شدند که چرا در آوردن دوات و کتف کوتاهی کردند و یکدیگر را [[سرزنش]] می‌کردند، و گفتند: {{متن قرآن|إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ}}<ref>«همان کسان که چون بدیشان مصیبتی رسد می‌گویند: «انّا للّه و انّا الیه راجعون» (ما از آن خداوندیم و به سوی او باز می‌گردیم)» سوره بقره، آیه ۱۵۶.</ref>، هر آینه از [[مخالفت]] کردن با [[رسول خدا]]{{صل}} می‌ترسیم. چون آن [[حضرت]] به هوش آمد، برخی از ایشان گفتند: ای [[رسول خدا]]، آیا دوات و کتف برای شما نیاوریم؟ [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: "پس از آن سخنانی که گفتید، نه، ولی من شما را به [[نیکی]] درباره [[خاندان]] خود سفارش کنم" و رو از [[مردم]] برگرداند. پس مردم از نزد آن حضرت برخاستند و تنها [[عباس]] با پسرش [[فضل]] و [[علی بن ابی طالب]]{{ع}} و [[خانواده]] او در آنجا ماندند.
در آخرین روزهای [[زندگی پیامبر]]{{صل}} به خاطر رنجی که از رفتن [[مسجد]] به آن [[حضرت]] رسیده و از [[اندوه]] بسیاری که به ایشان[[دست]] داده بود، ایشان از هوش رفت و ساعتی به همین حال بود. [[مسلمانان]] گریستند و صدای [[گریه]] [[زنان]] و [[فرزندان]] آن حضرت و زنان مسلمانان که در آن جمع بودند، بلند شد. پس رسول خدا{{صل}} به هوش آمده، به آنها نگاه کرد و سپس فرمود: "دواتی و کتفی برای من بیاورید تا برای شما چیزی بنویسم که پس از من هرگز [[گمراه]] نشوید". این سخن را فرمود و دوباره از هوش رفت. پس یک نفر برخاست که به دنبال دوات و کتف برود، [[عمر]] گفت: "بازگرد؛ زیرا که این [[مرد]] [[هذیان]] می‌گوید". پس آن مرد بازگشت و آنان که در آن مجلس حاضر بودند از این کار پشیمان شدند که چرا در آوردن دوات و کتف کوتاهی کردند و یکدیگر را [[سرزنش]] می‌کردند، و گفتند: {{متن قرآن|إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ}}<ref>«همان کسان که چون بدیشان مصیبتی رسد می‌گویند: «انّا للّه و انّا الیه راجعون» (ما از آن خداوندیم و به سوی او باز می‌گردیم)» سوره بقره، آیه ۱۵۶.</ref>، هر آینه از [[مخالفت]] کردن با [[رسول خدا]]{{صل}} می‌ترسیم. چون آن [[حضرت]] به هوش آمد، برخی از ایشان گفتند: ای [[رسول خدا]]، آیا دوات و کتف برای شما نیاوریم؟ [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: "پس از آن سخنانی که گفتید، نه، ولی من شما را به [[نیکی]] درباره [[خاندان]] خود سفارش کنم" و رو از [[مردم]] برگرداند. پس مردم از نزد آن حضرت برخاستند و تنها عباس با پسرش [[فضل]] و [[علی بن ابی طالب]]{{ع}} و [[خانواده]] او در آنجا ماندند.


عباس گفت: "ای رسول خدا، اگر [[خلافت]] پس از شما در ما خواهد بود، هم اکنون به ما بدان [[بشارت]] بده و اگر می‌دانی که دیگران بر ما چیره می‌شوند، به ما دستوری بده".
عباس گفت: "ای رسول خدا، اگر [[خلافت]] پس از شما در ما خواهد بود، هم اکنون به ما بدان [[بشارت]] بده و اگر می‌دانی که دیگران بر ما چیره می‌شوند، به ما دستوری بده".
خط ۲۳۴: خط ۲۳۴:
[[عبدالله بن عباس]] می‌گوید: در ایام [[بیماری]] [[رسول خدا]]{{صل}} که به [[رحلت]] آن [[حضرت]] انجامید، [[علی بن ابی طالب]]{{ع}}، [[عباس بن عبدالمطلب]] و [[فضل بن عباس]] به نزد آن حضرت رفتند و گفتند: یا [[رسول‌الله]]، مردان و [[زنان]] [[انصار]] در [[مسجد]] گرد آمده و همگی به خاطر شما [[گریه]] می‌کنند. [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: "برای چه می‌گریند؟" آنها گفتند: به خاطر [[ترس از مرگ]] شما. پیامبر{{صل}} فرمود: "دست خود را به من دهید". پس حضرت با ملحفه‌ای که به خود پیچیده و دستمالی که به سر خود بسته بود، از [[منزل]] بیرون آمد تا این که به مسجد آمد و بر فراز [[منبر]] رفت و برای [[مردم]] [[خطبه]] خواند<ref>الامالی، شیخ مفید، ص۴۶. جهت مطالعه متن کامل خطبه به همین نشانی رجوع کنید.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص: ۳۶۳-۳۶۵.</ref>
[[عبدالله بن عباس]] می‌گوید: در ایام [[بیماری]] [[رسول خدا]]{{صل}} که به [[رحلت]] آن [[حضرت]] انجامید، [[علی بن ابی طالب]]{{ع}}، [[عباس بن عبدالمطلب]] و [[فضل بن عباس]] به نزد آن حضرت رفتند و گفتند: یا [[رسول‌الله]]، مردان و [[زنان]] [[انصار]] در [[مسجد]] گرد آمده و همگی به خاطر شما [[گریه]] می‌کنند. [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: "برای چه می‌گریند؟" آنها گفتند: به خاطر [[ترس از مرگ]] شما. پیامبر{{صل}} فرمود: "دست خود را به من دهید". پس حضرت با ملحفه‌ای که به خود پیچیده و دستمالی که به سر خود بسته بود، از [[منزل]] بیرون آمد تا این که به مسجد آمد و بر فراز [[منبر]] رفت و برای [[مردم]] [[خطبه]] خواند<ref>الامالی، شیخ مفید، ص۴۶. جهت مطالعه متن کامل خطبه به همین نشانی رجوع کنید.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص: ۳۶۳-۳۶۵.</ref>


==[[عباس]] بعد از رسول خدا{{صل}}==
==عباس بعد از رسول خدا{{صل}}==
[[کلینی]] [[نقل]] می‌کند که [[امام صادق]]{{ع}} فرمود: پس از [[رحلت رسول اکرم]]{{صل}} عباس نزد [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} آمد و گفت: " [[یا علی]]، مردم گرد آمده‌اند تا رسول خدا{{صل}} را در [[بقیع]] [[دفن]] کنند و مردی از ایشان پیش [[نماز]] آنها شده است؛ " امیرالمؤمنین{{ع}} به سوی مردم آمد و به آنها فرمود: " ای [[مردم]]! همانا [[رسول خدا]]{{صل}} در حال [[زندگی]] و مرگش [[امام]] و پیشواست و خودش فرمود که من در همان خانه‌ای که [[قبض روح]] شوم، به [[خاک]] سپرده شوم. " آن‌گاه نزد در ایستاد و بر آن [[حضرت]] [[نماز]] گزارد، سپس به مردم [[دستور]] داد تا ده نفر ده نفر بر آن حضرت نماز بخوانند و خارج شوند"<ref>اصول کافی، کلینی، ج۱، ص۴۵۱.</ref>.
[[کلینی]] [[نقل]] می‌کند که [[امام صادق]]{{ع}} فرمود: پس از [[رحلت رسول اکرم]]{{صل}} عباس نزد [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} آمد و گفت: " [[یا علی]]، مردم گرد آمده‌اند تا رسول خدا{{صل}} را در [[بقیع]] [[دفن]] کنند و مردی از ایشان پیش [[نماز]] آنها شده است؛ " امیرالمؤمنین{{ع}} به سوی مردم آمد و به آنها فرمود: " ای [[مردم]]! همانا [[رسول خدا]]{{صل}} در حال [[زندگی]] و مرگش [[امام]] و پیشواست و خودش فرمود که من در همان خانه‌ای که [[قبض روح]] شوم، به [[خاک]] سپرده شوم. " آن‌گاه نزد در ایستاد و بر آن [[حضرت]] [[نماز]] گزارد، سپس به مردم [[دستور]] داد تا ده نفر ده نفر بر آن حضرت نماز بخوانند و خارج شوند"<ref>اصول کافی، کلینی، ج۱، ص۴۵۱.</ref>.


هم‌چنین در این باره [[نقل]] شده است، چون [[علی]]{{ع}} از کار [[غسل]] و [[حنوط]] و [[کفن]] فارغ شد، جلو [[ایستاده]] و بر آن حضرت نماز خواند و هیچ کس را در نماز با خود [[شریک]] نکرد. پس در حالی که [[مسلمانان]] در [[مسجد]] جمع شده بودند و درباره اینکه چه کسی در نماز بر آن حضرت امام می‌باشد و در کجا [[دفن]] شود، [[گفتگو]] می‌کردند که [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} از [[خانه]] [[پیامبر]]{{صل}} بیرون آمده، به آنان فرمود: " همانا رسول خدا{{صل}} در زندگی و پس از [[مرگ]] امام و پیشوای ما است، پس دسته دسته بروید و بدون امام بر ایشان نماز بخوانید و بیرون بیایید و همانا [[خداوند]] [[جان]] هیچ [[پیامبری]] را در جایی نمی‌گیرد جز اینکه همان جا را برای دفن او [[پسندیده]] است و من آن حضرت را در همان حجره‌ای که از [[دنیا]] رفته است، دفن خواهم کرد. " پس مردم [[تسلیم]] این دستور شده و به آن [[خشنود]] شدند. و چون مسلمانان بر آن حضرت نماز خواندند، [[عباس بن عبدالمطلب]] کسی را نزد ابی [[عبیده]] جراح که برای [[اهل مکه]] [[قبر]] می‌کند و قبر را بدون لحد حفر می‌کرد، فرستاد و هم‌چنین کسی را به نزد [[زید بن سهل]] که برای [[اهل]] [[مدینه]] قبر می‌کند و برای قبر لحد قرار می‌داد، فرستاد و هر دوی آنها را خواست که برای کندن قبر آن حضرت نزد او حاضر شوند. پس [[عباس]] گفت: " خدایا! تو هر چه برای پیامبرت [[شایسته]] است برگزین ". در این حال [[ابو طلحه]] [[زید بن سهل]] از [[راه]] رسید، پس به او گفتند: [[قبر]] [[رسول خدا]]{{صل}} را تو حفر کن. پس او قبری با لحد برای آن [[حضرت]] حفر کرد و امیرالمؤمنین{{ع}}، [[عباس]]، [[فضل]] پسر عباس و [[اسامة بن زید]] در قبر آن حضرت وارد شدند تا کار [[دفن]] ایشان را به عهده گیرند"<ref>الارشاد، شیخ مفید، ج۱، ص۱۸۸ - ۱۸۷.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۶۶-۳۶۷.</ref>
هم‌چنین در این باره [[نقل]] شده است، چون [[علی]]{{ع}} از کار [[غسل]] و [[حنوط]] و [[کفن]] فارغ شد، جلو [[ایستاده]] و بر آن حضرت نماز خواند و هیچ کس را در نماز با خود [[شریک]] نکرد. پس در حالی که [[مسلمانان]] در [[مسجد]] جمع شده بودند و درباره اینکه چه کسی در نماز بر آن حضرت امام می‌باشد و در کجا [[دفن]] شود، [[گفتگو]] می‌کردند که [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} از [[خانه]] [[پیامبر]]{{صل}} بیرون آمده، به آنان فرمود: " همانا رسول خدا{{صل}} در زندگی و پس از [[مرگ]] امام و پیشوای ما است، پس دسته دسته بروید و بدون امام بر ایشان نماز بخوانید و بیرون بیایید و همانا [[خداوند]] [[جان]] هیچ [[پیامبری]] را در جایی نمی‌گیرد جز اینکه همان جا را برای دفن او [[پسندیده]] است و من آن حضرت را در همان حجره‌ای که از [[دنیا]] رفته است، دفن خواهم کرد. " پس مردم [[تسلیم]] این دستور شده و به آن [[خشنود]] شدند. و چون مسلمانان بر آن حضرت نماز خواندند، [[عباس بن عبدالمطلب]] کسی را نزد ابی [[عبیده]] جراح که برای [[اهل مکه]] [[قبر]] می‌کند و قبر را بدون لحد حفر می‌کرد، فرستاد و هم‌چنین کسی را به نزد [[زید بن سهل]] که برای [[اهل]] [[مدینه]] قبر می‌کند و برای قبر لحد قرار می‌داد، فرستاد و هر دوی آنها را خواست که برای کندن قبر آن حضرت نزد او حاضر شوند. پس عباس گفت: " خدایا! تو هر چه برای پیامبرت [[شایسته]] است برگزین ". در این حال [[ابو طلحه]] [[زید بن سهل]] از [[راه]] رسید، پس به او گفتند: [[قبر]] [[رسول خدا]]{{صل}} را تو حفر کن. پس او قبری با لحد برای آن [[حضرت]] حفر کرد و امیرالمؤمنین{{ع}}، عباس، [[فضل]] پسر عباس و [[اسامة بن زید]] در قبر آن حضرت وارد شدند تا کار [[دفن]] ایشان را به عهده گیرند"<ref>الارشاد، شیخ مفید، ج۱، ص۱۸۸ - ۱۸۷.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۶۶-۳۶۷.</ref>


==عباس در [[زمان]] [[خلافت ابوبکر]]==
==عباس در [[زمان]] [[خلافت ابوبکر]]==
خط ۲۴۸: خط ۲۴۸:
امیرالمؤمنین{{ع}} آن دو را به سینه چسبانید و فرمود: گریه نکنید، به [[خدا]] قسم بر کشتن پدرتان [[قادر]] نیستند. این دو کمتر و ذلیل‌تر و کوچکتر از آن هستند. [[ام ایمن]] که در [[کودکی]] پرستار [[پیامبر]] بوده و نیز [[ام سلمه]] پیش آمدند و گفتند: "ای [[عتیق]] چه زود [[حسد]] خود را نسبت به [[آل محمد]] آشکار ساختید. [[عمر]] [[دستور]] داد آن دو را از [[مسجد]] خارج کنند و گفت: "ما را با [[زنان]] چه کار است"! بعد عمر گفت: ای [[علی]]، برخیز و [[بیعت]] کن. [[حضرت]] فرمود: اگر نکنم؟ گفت: به [[خدا]] قسم در این صورت گردنت را می‌زنیم! حضرت فرمود: به خدا قسم [[دروغ]] گفتی ای پسر صهاک، تو [[قدرت]] بر این کار نداری، تو [[پست‌تر]] و ضعیف‌تر از این هستی. [[خالد بن ولید]] از جا برخاست و شمشیرش را بیرون کشید و گفت: "به خدا قسم اگر بیعت نکنی تو را می‌کشم! [[امیرالمؤمنین]] به طرف او برخاست و جلو لباسش را گرفت و او را به عقب پرتاب کرد به طوری که او را بر قفا به [[زمین]] انداخت و [[شمشیر]] از دستش افتاد! عمر گفت: ای [[علی بن ابی طالب]]، برخیز و بیعت کن. حضرت فرمود: اگر نکنم؟ گفت: به خدا قسم در این صورت تو را می‌کشیم. امیرالمؤمنین سه مرتبه با این سخن [[حجت]] را بر آنان تمام کرد و سپس بدون آنکه [[کف]] دستش را باز کند دستش را دراز کرد. [[ابوبکر]] هم بر دست او زد و به همین مقدار از او قانع شد. سپس حضرت به طرف منزلش حرکت کرد، و [[مردم]] در پی حضرت به [[راه]] افتادند<ref>کتاب سلیم بن قیس، سلیم بن قیس هلالی، ص۸۶۷-۸۶۸.</ref>.
امیرالمؤمنین{{ع}} آن دو را به سینه چسبانید و فرمود: گریه نکنید، به [[خدا]] قسم بر کشتن پدرتان [[قادر]] نیستند. این دو کمتر و ذلیل‌تر و کوچکتر از آن هستند. [[ام ایمن]] که در [[کودکی]] پرستار [[پیامبر]] بوده و نیز [[ام سلمه]] پیش آمدند و گفتند: "ای [[عتیق]] چه زود [[حسد]] خود را نسبت به [[آل محمد]] آشکار ساختید. [[عمر]] [[دستور]] داد آن دو را از [[مسجد]] خارج کنند و گفت: "ما را با [[زنان]] چه کار است"! بعد عمر گفت: ای [[علی]]، برخیز و [[بیعت]] کن. [[حضرت]] فرمود: اگر نکنم؟ گفت: به [[خدا]] قسم در این صورت گردنت را می‌زنیم! حضرت فرمود: به خدا قسم [[دروغ]] گفتی ای پسر صهاک، تو [[قدرت]] بر این کار نداری، تو [[پست‌تر]] و ضعیف‌تر از این هستی. [[خالد بن ولید]] از جا برخاست و شمشیرش را بیرون کشید و گفت: "به خدا قسم اگر بیعت نکنی تو را می‌کشم! [[امیرالمؤمنین]] به طرف او برخاست و جلو لباسش را گرفت و او را به عقب پرتاب کرد به طوری که او را بر قفا به [[زمین]] انداخت و [[شمشیر]] از دستش افتاد! عمر گفت: ای [[علی بن ابی طالب]]، برخیز و بیعت کن. حضرت فرمود: اگر نکنم؟ گفت: به خدا قسم در این صورت تو را می‌کشیم. امیرالمؤمنین سه مرتبه با این سخن [[حجت]] را بر آنان تمام کرد و سپس بدون آنکه [[کف]] دستش را باز کند دستش را دراز کرد. [[ابوبکر]] هم بر دست او زد و به همین مقدار از او قانع شد. سپس حضرت به طرف منزلش حرکت کرد، و [[مردم]] در پی حضرت به [[راه]] افتادند<ref>کتاب سلیم بن قیس، سلیم بن قیس هلالی، ص۸۶۷-۸۶۸.</ref>.


[[عیاشی]] در این باره می‌نویسد: خبر بردن علی{{ع}} به سوی مسجد به [[عباس بن عبدالمطلب]] رسید، در حال هروله به مسجد آمد و گفت: "با پسر برادرم [[مدارا]] کنید، علی با شما بیعت می‌کند". پس [[عباس]] جلو آمد و دست او را گرفت و دست علی را بر دست ابوبکر کشید. سپس در حالی که آن [[حضرت]] غضبناک بود، دستش را رها کرد. در این حال [[امام علی]]{{ع}} در حالی که سرش را به طرف [[آسمان]] بلند کرده بود، فرمود: "خدایا! تو شاهدی که [[پیامبر]]{{صل}} به من فرمود: " اگر بیست نفر شدند [[جهاد]] کن و این قول توست در [[کتابت]]: {{متن قرآن|إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ عِشْرُونَ صَابِرُونَ يَغْلِبُوا مِائَتَيْنِ}}<ref>« اگر از شما بیست تن شکیبا باشند بر دویست تن پیروز می‌گردند » سوره انفال، آیه ۶۵.</ref>. و سپس سه مرتبه فرمود: "خدایا! اینها بیست نفر نشدند". سپس به خانه‌اش بازگشت<ref>تفسیر العیاشی، عیاشی، ج۲، ص۶۸ - ۶۷. البته مردم این نحو بیعت را بیعت کامل شده و انجام یافته نشمردند و حتی برای بیرون رفتن از مدینه برای رویارویی با مرتدین نافرمانی کردند و هم‌چنان در حالت صبر و انتظار بودند که علی{{ع}} چه خواهد کرد و احیانا شعار می‌دادند که: {{عربی|لا نبایع الا علیا! یا لا نبایع حتی یبایع علی! }}. (یوسفی غروی)</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۶۷-۳۶۸.</ref>
[[عیاشی]] در این باره می‌نویسد: خبر بردن علی{{ع}} به سوی مسجد به [[عباس بن عبدالمطلب]] رسید، در حال هروله به مسجد آمد و گفت: "با پسر برادرم [[مدارا]] کنید، علی با شما بیعت می‌کند". پس عباس جلو آمد و دست او را گرفت و دست علی را بر دست ابوبکر کشید. سپس در حالی که آن [[حضرت]] غضبناک بود، دستش را رها کرد. در این حال [[امام علی]]{{ع}} در حالی که سرش را به طرف [[آسمان]] بلند کرده بود، فرمود: "خدایا! تو شاهدی که [[پیامبر]]{{صل}} به من فرمود: " اگر بیست نفر شدند [[جهاد]] کن و این قول توست در [[کتابت]]: {{متن قرآن|إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ عِشْرُونَ صَابِرُونَ يَغْلِبُوا مِائَتَيْنِ}}<ref>« اگر از شما بیست تن شکیبا باشند بر دویست تن پیروز می‌گردند » سوره انفال، آیه ۶۵.</ref>. و سپس سه مرتبه فرمود: "خدایا! اینها بیست نفر نشدند". سپس به خانه‌اش بازگشت<ref>تفسیر العیاشی، عیاشی، ج۲، ص۶۸ - ۶۷. البته مردم این نحو بیعت را بیعت کامل شده و انجام یافته نشمردند و حتی برای بیرون رفتن از مدینه برای رویارویی با مرتدین نافرمانی کردند و هم‌چنان در حالت صبر و انتظار بودند که علی{{ع}} چه خواهد کرد و احیانا شعار می‌دادند که: {{عربی|لا نبایع الا علیا! یا لا نبایع حتی یبایع علی! }}. (یوسفی غروی)</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۶۷-۳۶۸.</ref>


==[[عباس]] و [[عیادت]] از [[فاطمه زهرا]]{{س}}==
==عباس و [[عیادت]] از [[فاطمه زهرا]]{{س}}==
از [[عمار بن یاسر]] [[روایت]] شده که گفت: در [[زمان]] آن بیماریی که [[فاطمه]] [[زهرا]] به خاطر آن از [[دنیا]] رفت، [[عباس بن عبدالمطلب]] برای عیادت آن حضرت آمد. به عباس گفتند: حال فاطمه خوب نیست و کسی نزد او نمی‌رود. عباس به سوی [[خانه]] خود بازگشت و شخصی را نزد امام علی{{ع}} فرستاد و به او گفت: "از قول من به [[حضرت امیر]] بگو که عموی تو به تو [[سلام]] می‌رساند و می‌گوید، به [[خدا]] قسم که [[غم]] و [[اندوه]] حبیبه و [[نور]] چشم [[رسول خدا]]{{صل}} و نور چشم من مرا به شدت [[رنج]] می‌دهد، من این طور [[گمان]] می‌کنم آن بانو زودتر از همه ما به رسول خدا{{صل}} ملحق شود و خدا او را برمی‌گزیند و به [[رحمت]] خود نزدیک می‌کند. فدایت شوم، اگر فاطمه{{س}} [[رحلت]] کرد [[مهاجرین]] و [[انصار]] را [[آگاه]] و جمع کن؛ تا برای [[تشییع جنازه]] و [[نماز خواندن]] بر بدنش حاضر شوند و [[ثواب]] ببرند؛ زیرا این عمل باعث [[سرافرازی]] [[دین]] می‌شود".
از [[عمار بن یاسر]] [[روایت]] شده که گفت: در [[زمان]] آن بیماریی که [[فاطمه]] [[زهرا]] به خاطر آن از [[دنیا]] رفت، [[عباس بن عبدالمطلب]] برای عیادت آن حضرت آمد. به عباس گفتند: حال فاطمه خوب نیست و کسی نزد او نمی‌رود. عباس به سوی [[خانه]] خود بازگشت و شخصی را نزد امام علی{{ع}} فرستاد و به او گفت: "از قول من به [[حضرت امیر]] بگو که عموی تو به تو [[سلام]] می‌رساند و می‌گوید، به [[خدا]] قسم که [[غم]] و [[اندوه]] حبیبه و [[نور]] چشم [[رسول خدا]]{{صل}} و نور چشم من مرا به شدت [[رنج]] می‌دهد، من این طور [[گمان]] می‌کنم آن بانو زودتر از همه ما به رسول خدا{{صل}} ملحق شود و خدا او را برمی‌گزیند و به [[رحمت]] خود نزدیک می‌کند. فدایت شوم، اگر فاطمه{{س}} [[رحلت]] کرد [[مهاجرین]] و [[انصار]] را [[آگاه]] و جمع کن؛ تا برای [[تشییع جنازه]] و [[نماز خواندن]] بر بدنش حاضر شوند و [[ثواب]] ببرند؛ زیرا این عمل باعث [[سرافرازی]] [[دین]] می‌شود".


من ([[عمار]]) در حضور [[علی]]{{ع}} بودم که ایشان به فرستاده [[عباس بن عبدالمطلب]] فرمود: "سلام مرا به عمویم برسان و به وی بگو، [[لطف]] تو زیاد شود؛ من از [[مشورت]] تو [[آگاه]] شدم و [[رأی]] و نظر تو بسیار [[نیکو]] است. ولی [[فاطمه]] [[دختر پیامبر خدا]]{{صل}} دائما [[مظلوم]]، از [[حق]] خود [[ممنوع]] و از [[میراث]] خویشتن [[محروم]] بوده است. [[مردم]] به وصیتی که [[پیامبر]]{{صل}} درباره‌اش کرد، توجه نکردند و حق آن [[حضرت]] و حق [[خدا]] را رعایت نکردند. کافی است که [[خدا بین]] ما و آنان [[حکم]] کند و از [[ظالمین]] [[انتقام]] بگیرد. ای عمو! من از تو می‌خواهم از این کار صرف نظر کنی، زیرا [[فاطمه اطهر]]{{س}} به من [[وصیت]] کرده که امر [[مرگ]] او را پوشیده بدارم". موقعی که فرستاده [[عباس]] نزد او بازگشت و جواب [[امام علی]]{{ع}} را برای وی شرح داد، عباس گفت: "خدا برادرزاده مرا بیامرزد، زیرا رأی برادرزاده من عیبی ندارد. غیر از [[رسول خدا]]{{صل}} نوزادی برای [[عبدالمطلب]] متولد نشد که از نظر خیر و [[برکت]] از علی{{ع}} بزرگ‌تر باشد. همانا که علی{{ع}} در هر فضیلتی از همه آنان [[سبقت]] گرفت. علی{{ع}} از همه شجاع‌تر بود و علی{{ع}} درباره [[نصرت]] [[دین خدا]] از همه بیشتر با [[دشمنان]] [[جهاد]] کرد. علی اولین کسی است که به خدا و [[رسول]] [[ایمان]] آورد"<ref>الامالی، شیخ طوسی، ص۱۵۵-۱۵۶.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۶۹.</ref>
من ([[عمار]]) در حضور [[علی]]{{ع}} بودم که ایشان به فرستاده [[عباس بن عبدالمطلب]] فرمود: "سلام مرا به عمویم برسان و به وی بگو، [[لطف]] تو زیاد شود؛ من از [[مشورت]] تو [[آگاه]] شدم و [[رأی]] و نظر تو بسیار [[نیکو]] است. ولی [[فاطمه]] [[دختر پیامبر خدا]]{{صل}} دائما [[مظلوم]]، از [[حق]] خود [[ممنوع]] و از [[میراث]] خویشتن [[محروم]] بوده است. [[مردم]] به وصیتی که [[پیامبر]]{{صل}} درباره‌اش کرد، توجه نکردند و حق آن [[حضرت]] و حق [[خدا]] را رعایت نکردند. کافی است که [[خدا بین]] ما و آنان [[حکم]] کند و از [[ظالمین]] [[انتقام]] بگیرد. ای عمو! من از تو می‌خواهم از این کار صرف نظر کنی، زیرا [[فاطمه اطهر]]{{س}} به من [[وصیت]] کرده که امر [[مرگ]] او را پوشیده بدارم". موقعی که فرستاده عباس نزد او بازگشت و جواب [[امام علی]]{{ع}} را برای وی شرح داد، عباس گفت: "خدا برادرزاده مرا بیامرزد، زیرا رأی برادرزاده من عیبی ندارد. غیر از [[رسول خدا]]{{صل}} نوزادی برای [[عبدالمطلب]] متولد نشد که از نظر خیر و [[برکت]] از علی{{ع}} بزرگ‌تر باشد. همانا که علی{{ع}} در هر فضیلتی از همه آنان [[سبقت]] گرفت. علی{{ع}} از همه شجاع‌تر بود و علی{{ع}} درباره [[نصرت]] [[دین خدا]] از همه بیشتر با [[دشمنان]] [[جهاد]] کرد. علی اولین کسی است که به خدا و [[رسول]] [[ایمان]] آورد"<ref>الامالی، شیخ طوسی، ص۱۵۵-۱۵۶.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۶۹.</ref>


==عباس در [[زمان]] [[عمر]]==
==عباس در [[زمان]] [[عمر]]==
[[نقل]] شده، عمر در سال هفدهم [[هجری]] رهسپار [[مکه]] شد و عمره [[رجب]] را به جای آورد و [[مقام]] را وسعت داد و از [[خانه]] دور ساخت و حجر را نیز وسعت داد و [[مسجدالحرام]] را تعمیر کرد و بر وسعت آن افزود. او برای این کار خانه‌های برخی از مردم را خرید و خانه‌های دیگران را که زیر بار نرفتند، خراب کرد و بهای آنها را در [[بیت المال]] نهاد. از جمله خانه [[عباس بن عبدالمطلب]] را نیز خراب کرد.
[[نقل]] شده، عمر در سال هفدهم [[هجری]] رهسپار [[مکه]] شد و عمره [[رجب]] را به جای آورد و [[مقام]] را وسعت داد و از [[خانه]] دور ساخت و حجر را نیز وسعت داد و [[مسجدالحرام]] را تعمیر کرد و بر وسعت آن افزود. او برای این کار خانه‌های برخی از مردم را خرید و خانه‌های دیگران را که زیر بار نرفتند، خراب کرد و بهای آنها را در [[بیت المال]] نهاد. از جمله خانه [[عباس بن عبدالمطلب]] را نیز خراب کرد.


[[عباس]] بر او گفت: "خانه‌ام را خراب می‌کنی؟"
عباس بر او گفت: "خانه‌ام را خراب می‌کنی؟"


[[عمر]] گفت: "برای آنکه بدین وسیله [[مسجدالحرام]] را وسعت دهم".
[[عمر]] گفت: "برای آنکه بدین وسیله [[مسجدالحرام]] را وسعت دهم".
خط ۲۶۶: خط ۲۶۶:
عمر گفت: "چه کسی [[گواهی]] می‌دهد که این سخن را از [[پیامبر]] شنیده است؟" پس عده‌ای برخاستند و گواهی دادند. پس گفت: "ای [[ابوالفضل]]، هر چه می‌خواهی بفرما تا انجام دهیم و گرنه دست برمی‌داریم". عباس گفت: "من هم آن را برای خدا واگذار کردم"<ref>{{متن حدیث|إن الله أمر داود أن يبني له بيتا بإيلياء فبناه ببيت المقدس، و كان كلما ارتفع البناء سقط فقال داود: يا رب إنك أمرتني أن أبني لك بيتا، و إني كلما بنيت سقط البناء، فأوحى الله إليه: أني لا أقبل إلا الطيب، و إنك بنيت لي في غصب، فنظر داود فإذا قطعة أرض لم يكن شراها، فابتاعها من صاحبها بحكمة، ثم بنى فتم البناء}}؛ تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۱۴۹.</ref>.
عمر گفت: "چه کسی [[گواهی]] می‌دهد که این سخن را از [[پیامبر]] شنیده است؟" پس عده‌ای برخاستند و گواهی دادند. پس گفت: "ای [[ابوالفضل]]، هر چه می‌خواهی بفرما تا انجام دهیم و گرنه دست برمی‌داریم". عباس گفت: "من هم آن را برای خدا واگذار کردم"<ref>{{متن حدیث|إن الله أمر داود أن يبني له بيتا بإيلياء فبناه ببيت المقدس، و كان كلما ارتفع البناء سقط فقال داود: يا رب إنك أمرتني أن أبني لك بيتا، و إني كلما بنيت سقط البناء، فأوحى الله إليه: أني لا أقبل إلا الطيب، و إنك بنيت لي في غصب، فنظر داود فإذا قطعة أرض لم يكن شراها، فابتاعها من صاحبها بحكمة، ثم بنى فتم البناء}}؛ تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۱۴۹.</ref>.


هم‌چنین [[نقل]] شده که در سال هفدهم [[هجری]] خشکی سرتاسر [[حجاز]] و [[جزیرة العرب]] را فراگرفت و قطره‌ای [[باران]] نبارید و [[مردم]] در [[قحطی]] و گرانی و [[سختی]] قرار گرفتند؛ پس برای [[شکایت]] نزد عمر رفتند. عمر در کارشان واماند و ندانست که چه کند. [[کعب الاحبار]] گفت: "بنی اسراییل هرگاه به خشکی [[مبتلا]] می‌شدند، به وسیله [[خویشان]] و بستگان پیامبرشان [[طلب]] [[باران]] می‌کردند". [[عمر]] گفت: "ما هم‌چنین می‌کنیم؛ [[عباس]]، [[عموی پیامبر]] و بزرگ [[بنی هاشم]] است، او را واسطه قرار داده و از [[خدا]] باران می‌خواهیم". پسر عمر با جمعی به [[خانه]] عباس رفت و داستان را شرح داد و از او تقاضا کرد که با آنها به [[مسجد]] بیاید تا از خدا تقاضای باران کنند. در مسجد عمر به [[منبر]] رفت و عباس در کنارش قرار گرفت و عمر ابتدا چنین [[دعا]] کرد:پروردگارا! ما رو به سوی تو آورده‌ایم و عموی پیامبرمان را نزد تو واسطه قرار داده‌ایم، ما را از باران [[سیراب]] کن و [[مأیوس]] مگردان<ref>{{عربی|"اَللَّهُمَّ إِنَّا قَدْ تَوَجَّهْنَا إِلَيْكَ بِعَمِّ نَبِيِّنَا وَ صِنْوِ أَبِيهِ فَاسْقِنَا اَلْغَيْثَ وَ لاَ تَجْعَلْنَا مِنَ اَلْقَانِطِينَ"}}</ref>.
هم‌چنین [[نقل]] شده که در سال هفدهم [[هجری]] خشکی سرتاسر [[حجاز]] و [[جزیرة العرب]] را فراگرفت و قطره‌ای [[باران]] نبارید و [[مردم]] در [[قحطی]] و گرانی و [[سختی]] قرار گرفتند؛ پس برای [[شکایت]] نزد عمر رفتند. عمر در کارشان واماند و ندانست که چه کند. [[کعب الاحبار]] گفت: "بنی اسراییل هرگاه به خشکی [[مبتلا]] می‌شدند، به وسیله [[خویشان]] و بستگان پیامبرشان [[طلب]] [[باران]] می‌کردند". [[عمر]] گفت: "ما هم‌چنین می‌کنیم؛ عباس، [[عموی پیامبر]] و بزرگ [[بنی هاشم]] است، او را واسطه قرار داده و از [[خدا]] باران می‌خواهیم". پسر عمر با جمعی به [[خانه]] عباس رفت و داستان را شرح داد و از او تقاضا کرد که با آنها به [[مسجد]] بیاید تا از خدا تقاضای باران کنند. در مسجد عمر به [[منبر]] رفت و عباس در کنارش قرار گرفت و عمر ابتدا چنین [[دعا]] کرد:پروردگارا! ما رو به سوی تو آورده‌ایم و عموی پیامبرمان را نزد تو واسطه قرار داده‌ایم، ما را از باران [[سیراب]] کن و [[مأیوس]] مگردان<ref>{{عربی|"اَللَّهُمَّ إِنَّا قَدْ تَوَجَّهْنَا إِلَيْكَ بِعَمِّ نَبِيِّنَا وَ صِنْوِ أَبِيهِ فَاسْقِنَا اَلْغَيْثَ وَ لاَ تَجْعَلْنَا مِنَ اَلْقَانِطِينَ"}}</ref>.


سپس رو به عباس کرد و گفت: "عباس، برخیز و خدا را بخوان". عباس برخاست و پس از [[حمد]] و ثنای [[پروردگار]]، گفت: "خدایا! ابرها در نزد تو و آب در [[اختیار]] توست، پس ابرها را بفرست و آب را بر ما فرود آور. ریشه‌ها را محکم و شاخه‌ها را بلند و پستان‌ها را پرشیر گردان. خداوندا! جز به جهت [[گناه]] [[عذاب]] نمی‌کنی و جز به [[توبه]] [[بلا]] را از آنها برطرف نمی‌گردانی، این [[مردم]] مرا واسطه قرار داده‌اند، بارانت را بر ما ببار. خدایا [[شفاعت]] ما را درباره خود و خاندانمان بپذیر. خدایا! برای چهارپایان و آنهایی که [[زبان]] ندارند، شفاعت می‌کنم تا به ما باران [[بدهی]]؛ پروردگارا! جز به تو [[امیدوار]] نیستیم و جز تو را نمی‌خوانیم و به سوی غیر تو [[تمایل]] نداریم؛ [[شکایت]] گرسنگان را به تو می‌کنیم و درد برهنگان را با تو می‌گوییم..." بدین گونه دعای بسیاری کرد تا اینکه سرانجام باران بارید<ref>{{عربی|"اَللَّهُمَّ إِنَّ عِنْدَكَ سَحَاباً وَ عِنْدَكَ مَاءً فَانْشُرِ اَلسَّحَابَ ثُمَّ أَنْزِلِ اَلْمَاءَ مِنْهُ عَلَيْنَا"}}الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۲، ص۸۱۴؛ الدرجات الرفیعه، سید علی خان مدنی، ص۹۷ - ۹۶. البته عمر در این کار نیز اخلاص نداشت که علی{{ع}} را نادیده گرفت و عباس را بر علی{{ع}} برتری داد! و عباس نیز چنانچه معرفت بیشتری داشت، علی را مقدم می‌داشت و نمی‌پذیرفت. (یوسفی غروی)</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۷۰-۳۷۱.</ref>
سپس رو به عباس کرد و گفت: "عباس، برخیز و خدا را بخوان". عباس برخاست و پس از [[حمد]] و ثنای [[پروردگار]]، گفت: "خدایا! ابرها در نزد تو و آب در [[اختیار]] توست، پس ابرها را بفرست و آب را بر ما فرود آور. ریشه‌ها را محکم و شاخه‌ها را بلند و پستان‌ها را پرشیر گردان. خداوندا! جز به جهت [[گناه]] [[عذاب]] نمی‌کنی و جز به [[توبه]] [[بلا]] را از آنها برطرف نمی‌گردانی، این [[مردم]] مرا واسطه قرار داده‌اند، بارانت را بر ما ببار. خدایا [[شفاعت]] ما را درباره خود و خاندانمان بپذیر. خدایا! برای چهارپایان و آنهایی که [[زبان]] ندارند، شفاعت می‌کنم تا به ما باران [[بدهی]]؛ پروردگارا! جز به تو [[امیدوار]] نیستیم و جز تو را نمی‌خوانیم و به سوی غیر تو [[تمایل]] نداریم؛ [[شکایت]] گرسنگان را به تو می‌کنیم و درد برهنگان را با تو می‌گوییم..." بدین گونه دعای بسیاری کرد تا اینکه سرانجام باران بارید<ref>{{عربی|"اَللَّهُمَّ إِنَّ عِنْدَكَ سَحَاباً وَ عِنْدَكَ مَاءً فَانْشُرِ اَلسَّحَابَ ثُمَّ أَنْزِلِ اَلْمَاءَ مِنْهُ عَلَيْنَا"}}الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۲، ص۸۱۴؛ الدرجات الرفیعه، سید علی خان مدنی، ص۹۷ - ۹۶. البته عمر در این کار نیز اخلاص نداشت که علی{{ع}} را نادیده گرفت و عباس را بر علی{{ع}} برتری داد! و عباس نیز چنانچه معرفت بیشتری داشت، علی را مقدم می‌داشت و نمی‌پذیرفت. (یوسفی غروی)</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۷۰-۳۷۱.</ref>


==سرانجام [[عباس]]==
==سرانجام عباس==
[[ابن عباس]] گوید: هنگام عشاء بعد از [[مغرب]] نزد پدرم نشسته بودم. [[خادم]] نزد او آمد و گفت: "عثمان کنار در [[خانه]] است". پس [[عثمان]] داخل شد و نشست. عباس به او گفت: "شام بخور". او گفت: "خورده‌ام". هنگامی که از [[شام]] فارغ شدیم، همه کسانی که آنجا بودند، رفتند. پس عثمان شروع به صحبت کرد و گفت: "ای دایی، از فرزند برادرت [[شکایت]] دارم (یعنی از [[علی]]) او زیاد مرا [[شماتت]] و درباره من صحبت می‌کند و من از [[ظلم]] شما [[فرزندان عبدالمطلب]] به [[خدا]] شکایت می‌کنم. اگر [[خلافت]] [[حق]] شماست من آن را [[تسلیم]] کسی می‌کنم که از من دور شده است و اگر حق شما نیست، پس من حقم را گرفته‌ام". عباس شروع به صحبت کرد و [[حمد]] و [[ثنای الهی]] به جا آورد و بر [[پیامبر]] [[صلوات]] فرستاد و آنچه را که [[خداوند]] به [[قریش]] اختصاص داده و آنچه را که از قریش به فرزندان عبدالمطلب اختصاص داده، بیان کرد. سپس گفت: "و اما آنچه درباره فرزند برادرم گفتی، او درباره تو نمی‌گوید و دیگران درباره تو صحبت می‌کنند. اگر تو رفتارت را نسبت به او [[تغییر]] دهی و بیشتر ملاحظه یکدیگر را بکنید، این بهتر و به واقع نزدیک‌تر خواهد بود". عثمان گفت: "اختیار با توست". عباس گفت: "آیا نمی‌خواهی در این باره صحبت کنیم؟" عثمان گفت: "هر چه خواستی انجام بده". پس عثمان بلند شد و رفت. مدت [[زمان]] زیادی نگذشت که بازگشت و [[سلام]] کرد و در حالی که [[ایستاده]] بود، گفت: "ای دایی، [[عجله]] نکن تا به تو خبر دهم". در این حال عباس رو به [[قبله]] ایستاد و دستانش را بلند کرد و گفت: "خدایا! به من چندان [[عمر]] نده که به اوضاعی برسم که [[زندگی]] در آن مایه خیر نباشد". پس هنوز [[جمعه]] نرسیده بود که از [[دنیا]] رفت<ref>الامالی، شیخ طوسی، ص۷۱۰-۷۱۱.</ref>.
[[ابن عباس]] گوید: هنگام عشاء بعد از [[مغرب]] نزد پدرم نشسته بودم. [[خادم]] نزد او آمد و گفت: "عثمان کنار در [[خانه]] است". پس [[عثمان]] داخل شد و نشست. عباس به او گفت: "شام بخور". او گفت: "خورده‌ام". هنگامی که از [[شام]] فارغ شدیم، همه کسانی که آنجا بودند، رفتند. پس عثمان شروع به صحبت کرد و گفت: "ای دایی، از فرزند برادرت [[شکایت]] دارم (یعنی از [[علی]]) او زیاد مرا [[شماتت]] و درباره من صحبت می‌کند و من از [[ظلم]] شما [[فرزندان عبدالمطلب]] به [[خدا]] شکایت می‌کنم. اگر [[خلافت]] [[حق]] شماست من آن را [[تسلیم]] کسی می‌کنم که از من دور شده است و اگر حق شما نیست، پس من حقم را گرفته‌ام". عباس شروع به صحبت کرد و [[حمد]] و [[ثنای الهی]] به جا آورد و بر [[پیامبر]] [[صلوات]] فرستاد و آنچه را که [[خداوند]] به [[قریش]] اختصاص داده و آنچه را که از قریش به فرزندان عبدالمطلب اختصاص داده، بیان کرد. سپس گفت: "و اما آنچه درباره فرزند برادرم گفتی، او درباره تو نمی‌گوید و دیگران درباره تو صحبت می‌کنند. اگر تو رفتارت را نسبت به او [[تغییر]] دهی و بیشتر ملاحظه یکدیگر را بکنید، این بهتر و به واقع نزدیک‌تر خواهد بود". عثمان گفت: "اختیار با توست". عباس گفت: "آیا نمی‌خواهی در این باره صحبت کنیم؟" عثمان گفت: "هر چه خواستی انجام بده". پس عثمان بلند شد و رفت. مدت [[زمان]] زیادی نگذشت که بازگشت و [[سلام]] کرد و در حالی که [[ایستاده]] بود، گفت: "ای دایی، [[عجله]] نکن تا به تو خبر دهم". در این حال عباس رو به [[قبله]] ایستاد و دستانش را بلند کرد و گفت: "خدایا! به من چندان [[عمر]] نده که به اوضاعی برسم که [[زندگی]] در آن مایه خیر نباشد". پس هنوز [[جمعه]] نرسیده بود که از [[دنیا]] رفت<ref>الامالی، شیخ طوسی، ص۷۱۰-۷۱۱.</ref>.


خط ۲۸۰: خط ۲۸۰:
گفتم: آنکه اول آمد که بود؟ گفتند: اولی از وابستگان بنی هاشم و دومی فرستاده عثمان بود. او به تمام دهکده‌هایی که [[انصار]] در آنها ساکن بودند، رفت و خبر داد تا اینکه به محله بنی حارثه و اطراف آن رسید و مردم جمع شدند؛ زن‌ها هم آمدند. چون پیکر عباس را به جایی که جنازه‌ها را کام می‌گذاشتند، آوردند، به واسطه ازدحام مردم جا تنگ شد و به ناچار جنازه را به بقیع بردند. آن [[روز]] که ما بر جنازه عباس در بقیع نماز گزاردیم، هرگز جمعیتی آن چنان ندیده بودم و هیچ کس از مردم نمی‌توانست به [[تابوت]] نزدیک شود. حتی بنی هاشم هم از آن جدا مانده بودند. چون کنار قبر ازدحام شد، خودم دیدم که [[عثمان]] به گوشه‌ای رفت و پاسبانان را فرستاد تا [[مردم]] را کنار بزنند و برای [[بنی هاشم]] [[راه]] بگشایند و جنازه [[تسلیم]] بنی هاشم شد و آنان وارد [[قبر]] او شدند و جسدش را در قبر نهادند. سریر او برد سیاه رنگی دیدم که از شدت ازدحام مردم قطعه قطعه شده بود.
گفتم: آنکه اول آمد که بود؟ گفتند: اولی از وابستگان بنی هاشم و دومی فرستاده عثمان بود. او به تمام دهکده‌هایی که [[انصار]] در آنها ساکن بودند، رفت و خبر داد تا اینکه به محله بنی حارثه و اطراف آن رسید و مردم جمع شدند؛ زن‌ها هم آمدند. چون پیکر عباس را به جایی که جنازه‌ها را کام می‌گذاشتند، آوردند، به واسطه ازدحام مردم جا تنگ شد و به ناچار جنازه را به بقیع بردند. آن [[روز]] که ما بر جنازه عباس در بقیع نماز گزاردیم، هرگز جمعیتی آن چنان ندیده بودم و هیچ کس از مردم نمی‌توانست به [[تابوت]] نزدیک شود. حتی بنی هاشم هم از آن جدا مانده بودند. چون کنار قبر ازدحام شد، خودم دیدم که [[عثمان]] به گوشه‌ای رفت و پاسبانان را فرستاد تا [[مردم]] را کنار بزنند و برای [[بنی هاشم]] [[راه]] بگشایند و جنازه [[تسلیم]] بنی هاشم شد و آنان وارد [[قبر]] او شدند و جسدش را در قبر نهادند. سریر او برد سیاه رنگی دیدم که از شدت ازدحام مردم قطعه قطعه شده بود.


[[عایشه]] [[دختر سعد]] [[نقل]] می‌کند: ما در کوشک خود در ده میلی [[مدینه]] بودیم که فرستاده عثمان آمد و گفت که [[عباس]]، درگذشته است. پس پدرم سعد و [[سعید]] بن [[زید بن عمرو بن نفیل]] و [[ابوهریره]] به طرف مدینه حرکت کردند. پدرم [[روز]] بعد برگشت و گفت: "به [[دلیل]] زیاد بودن مردم نتوانستیم به جنازه نزدیک شویم و ما را کنار زدند و حال آنکه [[دوست]] می‌داشتم [[تابوت]] او را بر دوش بکشم". [[ام عماره]] نقل می‌کند: ما [[زنان]] [[انصار]] همگی در [[تشییع جنازه]] عباس حاضر شدیم و از نخستین کسانی بودیم که بر او گریستیم. زنان [[مهاجران]] نخستین که همگی [[مسلمان]] و [[بیعت کننده]] بودند، نیز همراه ما حاضر بودند. [[عیسی]] بن [[طلحه]] نقل می‌کند: عثمان را دیدم که در [[بقیع]] بر جنازه عباس [[تکبیر]] می‌گوید و [[نماز]] می‌گزارد. بقیع گنجایش مردم را نداشت و حضور مردم در منطقه حشان هم دیده می‌شد و هیچ یک از مردان و زنان و [[کودکان]] از شرکت در تشییع جنازه عباس خودداری نکرده بودند<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۴، ص۲۴ - ۲۳.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۷۳-۳۷۴.</ref>
[[عایشه]] [[دختر سعد]] [[نقل]] می‌کند: ما در کوشک خود در ده میلی [[مدینه]] بودیم که فرستاده عثمان آمد و گفت که عباس، درگذشته است. پس پدرم سعد و [[سعید]] بن [[زید بن عمرو بن نفیل]] و [[ابوهریره]] به طرف مدینه حرکت کردند. پدرم [[روز]] بعد برگشت و گفت: "به [[دلیل]] زیاد بودن مردم نتوانستیم به جنازه نزدیک شویم و ما را کنار زدند و حال آنکه [[دوست]] می‌داشتم [[تابوت]] او را بر دوش بکشم". [[ام عماره]] نقل می‌کند: ما [[زنان]] [[انصار]] همگی در [[تشییع جنازه]] عباس حاضر شدیم و از نخستین کسانی بودیم که بر او گریستیم. زنان [[مهاجران]] نخستین که همگی [[مسلمان]] و [[بیعت کننده]] بودند، نیز همراه ما حاضر بودند. [[عیسی]] بن [[طلحه]] نقل می‌کند: عثمان را دیدم که در [[بقیع]] بر جنازه عباس [[تکبیر]] می‌گوید و [[نماز]] می‌گزارد. بقیع گنجایش مردم را نداشت و حضور مردم در منطقه حشان هم دیده می‌شد و هیچ یک از مردان و زنان و [[کودکان]] از شرکت در تشییع جنازه عباس خودداری نکرده بودند<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۴، ص۲۴ - ۲۳.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۳۷۳-۳۷۴.</ref>


== جستارهای وابسته ==
== جستارهای وابسته ==
۲۱۸٬۱۹۶

ویرایش