جز
جایگزینی متن - 'پنهان' به 'پنهان'
(صفحهای تازه حاوی «{{خرد}} {{امامت}} <div style="padding: 0.0em 0em 0.0em;"> : <div style="background-color: rgb(252, 252, 233); text-align:center; fo...» ایجاد کرد) |
جز (جایگزینی متن - 'پنهان' به 'پنهان') |
||
خط ۸: | خط ۸: | ||
==مقدمه== | ==مقدمه== | ||
داستان [[اسلام آوردن]] دعثور یکی از جالبترین داستانهاست؛ زیرا او میخواست [[پیامبر]]{{صل}} را بکشد و در ضمن این عمل، معجزهای دید که او را به اسلام آوردن واداشت. به پیامبر{{صل}} خبر رسید که گروهی از [[قبایل]] [[ثعلبه]] و [[محارب]] در "ذی أمر" جمع شده و قصد [[حمله]] به اطراف [[مدینه]] را دارند و مردی به نام [[دعثور بن الحارث بن محارب]] آنها را جمع کرده است. پیامبر{{صل}} [[مسلمانان]] را جمع کرد و همراه چهار صد و پنجاه نفر، که گروهی سواره بودند، بیرون آمده و [[راه]] منقی را پیش گرفتند. تنگه خبیت را طی کرده و به جانب ذی القصه حرکت کردند. در آنجا [[اصحاب پیامبر]]{{صل}} مردی به نام [[جبار]] را که از [[بنی ثعلبه]] بود، دیدند و از او درباره مقصدش پرسیدند: او گفت: "به یثرب میروم". به او گفتند: در یثرب چه کار داری؟ گفت: برای گردش میروم. به او گفتند: آیا در راه گروهی را ندیدی و یا خبری از [[قوم]] خود نداری؟ او گفت: "نه، فقط شنیدم که دعثور بن الحارث با گروهی از قوم خود از [[قبیله]] بیرون رفته است". مسلمانان او را به نزد پیامبر{{صل}} آوردند. [[حضرت]] او را به [[اسلام]] [[دعوت]] فرمود و او [[مسلمان]] شد. سپس به پیامبر{{صل}} گفت: "ای [[محمد]]! اگر آنها از حرکت تو [[آگاه]] شوند، از [[ترس]] به بالای کوهها [[پناه]] خواهند برد و هرگز با تو رو در رو نمیشوند. من هم با تو میآیم و تو را به مخفیگاههای ایشان [[راهنمایی]] میکنم". پیامبر{{صل}} او را همراه خود برد و به [[بلال]] سپرد. آن [[مرد]] پیامبر{{صل}} و یارانش را از راههای ریگزار برد و کنار آن قوم رسانید. [[اعراب]] هم از ترس به قله کوهها گریخته بودند و پیش از آن [[چهار پایان]] خود را هم در بالای [[کوه]] | داستان [[اسلام آوردن]] دعثور یکی از جالبترین داستانهاست؛ زیرا او میخواست [[پیامبر]]{{صل}} را بکشد و در ضمن این عمل، معجزهای دید که او را به اسلام آوردن واداشت. به پیامبر{{صل}} خبر رسید که گروهی از [[قبایل]] [[ثعلبه]] و [[محارب]] در "ذی أمر" جمع شده و قصد [[حمله]] به اطراف [[مدینه]] را دارند و مردی به نام [[دعثور بن الحارث بن محارب]] آنها را جمع کرده است. پیامبر{{صل}} [[مسلمانان]] را جمع کرد و همراه چهار صد و پنجاه نفر، که گروهی سواره بودند، بیرون آمده و [[راه]] منقی را پیش گرفتند. تنگه خبیت را طی کرده و به جانب ذی القصه حرکت کردند. در آنجا [[اصحاب پیامبر]]{{صل}} مردی به نام [[جبار]] را که از [[بنی ثعلبه]] بود، دیدند و از او درباره مقصدش پرسیدند: او گفت: "به یثرب میروم". به او گفتند: در یثرب چه کار داری؟ گفت: برای گردش میروم. به او گفتند: آیا در راه گروهی را ندیدی و یا خبری از [[قوم]] خود نداری؟ او گفت: "نه، فقط شنیدم که دعثور بن الحارث با گروهی از قوم خود از [[قبیله]] بیرون رفته است". مسلمانان او را به نزد پیامبر{{صل}} آوردند. [[حضرت]] او را به [[اسلام]] [[دعوت]] فرمود و او [[مسلمان]] شد. سپس به پیامبر{{صل}} گفت: "ای [[محمد]]! اگر آنها از حرکت تو [[آگاه]] شوند، از [[ترس]] به بالای کوهها [[پناه]] خواهند برد و هرگز با تو رو در رو نمیشوند. من هم با تو میآیم و تو را به مخفیگاههای ایشان [[راهنمایی]] میکنم". پیامبر{{صل}} او را همراه خود برد و به [[بلال]] سپرد. آن [[مرد]] پیامبر{{صل}} و یارانش را از راههای ریگزار برد و کنار آن قوم رسانید. [[اعراب]] هم از ترس به قله کوهها گریخته بودند و پیش از آن [[چهار پایان]] خود را هم در بالای [[کوه]] پنهان کرده بودند. | ||
پیامبر{{صل}} آنها را بر سر کوهها دید. [[رسول خدا]]{{صل}} در ذی أمر [[منزل]] کرده و آنجا را لشکرگاه خود قرار داد. در این هنگام [[باران]] شدیدی بارید و لباسهای [[پیامبر]]{{صل}} خیس شد. [[حضرت]] که نهر ذی امر را میان خود و [[اصحاب]] فاصله قرار داده بود، جامههای خود را کند و برای این که خشک شود، بر درختی آویزان کرد و خود زیر آن درخت دراز کشید. [[اعراب]] که متوجه همه کارهای پیامبر{{صل}} بودند، به دعثور که [[سرور]] آنها بود، گفتند: اکنون به [[محمد]] دسترسی داری؛ چون او از [[یاران]] خود جدا شده است، به طوری که اگر از آنها کمک هم بخواهد، کمکی به او نخواهد رسید. دعثور [[شمشیر]] بسیار تیزی را از میان شمشیرها برگزید و با آن به سوی پیامبر{{صل}} روی آورد و در حالی که شمشیر را بالا [[برده]] بود، بالای سر آن حضرت ایستاد و گفت: "ای محمد! اکنون چه کسی تو را از من [[حفظ]] میکند؟" پیامبر{{صل}} فرمود: "[[خدا]]". در این هنگام [[جبرئیل]] چنان به سینه دعثور کوبید که شمشیر از دستش افتاد. پیامبر{{صل}} شمشیر را برداشت و بالای سر او ایستاد و فرمود: حالا چه کسی تو را از من حفظ میکند؟" دعثور گفت: "هیچ کس؛ {{متن حدیث| أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اَللَّهِ }}؛ [[سوگند]] به خدا از این پس هرگز افرادی را علیه تو گجمع نمیکنم". | پیامبر{{صل}} آنها را بر سر کوهها دید. [[رسول خدا]]{{صل}} در ذی أمر [[منزل]] کرده و آنجا را لشکرگاه خود قرار داد. در این هنگام [[باران]] شدیدی بارید و لباسهای [[پیامبر]]{{صل}} خیس شد. [[حضرت]] که نهر ذی امر را میان خود و [[اصحاب]] فاصله قرار داده بود، جامههای خود را کند و برای این که خشک شود، بر درختی آویزان کرد و خود زیر آن درخت دراز کشید. [[اعراب]] که متوجه همه کارهای پیامبر{{صل}} بودند، به دعثور که [[سرور]] آنها بود، گفتند: اکنون به [[محمد]] دسترسی داری؛ چون او از [[یاران]] خود جدا شده است، به طوری که اگر از آنها کمک هم بخواهد، کمکی به او نخواهد رسید. دعثور [[شمشیر]] بسیار تیزی را از میان شمشیرها برگزید و با آن به سوی پیامبر{{صل}} روی آورد و در حالی که شمشیر را بالا [[برده]] بود، بالای سر آن حضرت ایستاد و گفت: "ای محمد! اکنون چه کسی تو را از من [[حفظ]] میکند؟" پیامبر{{صل}} فرمود: "[[خدا]]". در این هنگام [[جبرئیل]] چنان به سینه دعثور کوبید که شمشیر از دستش افتاد. پیامبر{{صل}} شمشیر را برداشت و بالای سر او ایستاد و فرمود: حالا چه کسی تو را از من حفظ میکند؟" دعثور گفت: "هیچ کس؛ {{متن حدیث| أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اَللَّهِ }}؛ [[سوگند]] به خدا از این پس هرگز افرادی را علیه تو گجمع نمیکنم". |