جز
جایگزینی متن - 'عده' به 'عده'
جز (جایگزینی متن - 'پنهان' به 'پنهان') |
جز (جایگزینی متن - 'عده' به 'عده') |
||
خط ۱۰۵: | خط ۱۰۵: | ||
===عباس و [[فتح مکه]]=== | ===عباس و [[فتح مکه]]=== | ||
[[روز]] دهم [[ماه مبارک رمضان]] بود که [[رسول خدا]]{{صل}} به سوی [[مکه]] حرکت کرده و در منطقه "کدید" که میان "عسفان" و "امج" قرار گرفته و [[روزه]] خود را [[افطار]] کردند. | [[روز]] دهم [[ماه مبارک رمضان]] بود که [[رسول خدا]]{{صل}} به سوی [[مکه]] حرکت کرده و در منطقه "کدید" که میان "عسفان" و "امج" قرار گرفته و [[روزه]] خود را [[افطار]] کردند. عده [[سپاهیان]] آن [[حضرت]] به ده هزار نفر میرسید که هفتصد نفر یا به گفته برخی، هزار نفر آنها از [[قبیله]] [[سلیم]] و هزار نفر نیز از قبیله مزینه در میان آنها بود. از قبائل اطراف نیز در آن [[سپاه]] شرکت کرده بودند و [[مهاجر]] و [[انصار]] [[مدینه]] نیز همگی در آن [[سفر]] حاضر بودند و کسی از آنها در مدینه نمانده بود. [[رسول خدا]]{{صل}} تا "مر الظهران" پیش رفت، بدون آنکه [[قریش]] کوچکترین اطلاعی از حرکت آن [[حضرت]] با آن [[سپاه]] بیشمار داشته باشند. [[ابوسفیان]] شبها به همراه [[حکیم بن حزام]] و [[بدیل بن ورقاء]] از [[مکه]] بیرون میآمدند و اطراف [[شهر]] میگشتند تا از [[تصمیم]] رسول خدا{{صل}} [[آگاه]] شوند، ولی چیزی دستگیرشان نمیشد، در حالی که رسول خدا{{صل}} به سوی مکه میرفت، [[عباس بن عبدالمطلب]] با خانوادهاش به قصد [[هجرت]]، به سوی [[مدینه]] میرفتند که در [[جحفه]] آن حضرت را [[ملاقات]] کردند و گفته شد که آن حضرت [[دستور]] داد تا او خانوادهاش را به مدینه بفرستد و خود به همراه [[سپاهیان]] به سوی مکه بازگردد<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۴۰۰ - ۳۹۹. طبرسی نیز ماجرا را به نقل از امام باقر{{ع}} این گونه نقل میکند پیامبر{{صل}} از «کُراع الغمیم» حرکت کرده، در «مر الظهران» فرود آمدند. در این هنگام حدود ده هزار نفر در خدمت پیامبر{{صل}} بودند که چهارصد نفر از آنان سواره بودند. مشرکین قریش از حرکت پیامبر{{صل}} اطلاعی نداشتند. در این هنگام [[ابوسفیان بن حرب]]، [[حکیم بن حزام]] و [[بدیل بن ورقاء]] از مکه بیرون آمدند تا خبر تازهای به دست آورند و قبل از آنها عباس بن عبدالمطلب به همراه ابوسفیان بن حارث و [[عبدالله بن ابی امیه]] به استقبال پیامبر{{صل}} بیرون آمده بودند که در «نیق العقاب» به آن حضرت پیوستند. پیامبر{{صل}} هنگام آمدن عباس در خیمهای قرار داشت، و فرماندهی نگهبانان با زیاد بن اسید بود. در این هنگام زیاد به طرف آنها رفت و به عباس گفت: تو میتوانی در داخل خیمه به حضور پیامبر{{صل}} برسی، ولی همراهان تو باید برگردند. عباس بن عبدالمطلب به حضور پیامبر{{صل}} رسید و گفت: پدر و مادرم فدایت، اینک پسر عمو و پسر عمهات به حضور شما آمدهاند تا از کارهای خود توبه کنند. پیامبر{{صل}} فرمود: من به آنان احتیاجی ندارم؛ زیرا آنها احترام مرا نگه نداشتند و آبروی مرا بردند؛ مگر پسر عمه من در مکه نمیگفت: ما ایمان نخواهیم آورد تا از زمین برای ما چشمه آبی بجوشد؟ هنگامی که عباس از خیمه پیامبر{{صل}} بیرون آمد، ام سلمه به پیامبر{{صل}} گفت: یا رسول الله! پدر و مادرم فدایت؛ اکنون پسر عمت آمده و توبه کرده و برادر پسر عمهات نیز از کردههای خود پشیمان است. اینها که نسبت به شما سختگیر نبودهاند؛ اینک از خطاها و لغزشهای آنان درگذرید و توبه آنها را بپذیرید. (اعلام الوری باعلام الهدی، طبرسی، ص۱۰۷ - ۱۰۶).</ref>. | ||
هنگامی که [[پیامبر]]{{صل}} به مرّالظّهران رسید، [[عباس بن عبدالمطلب]] گفت: "وای بر فردای [[قریش]]! به [[خدا]] قسم، اگر [[رسول خدا]] با [[قهر]] و [[خشم]] [[مکه]] را بگشاید، [[روزگار]] قریش به سر خواهد آمد". خود او میگوید: من استر سیاه و سفید پیامبر را سوار شدم و گفتم، باید کسی را پیدا کنم و پیش قریش بفرستم تا پیش از آنکه رسول خدا{{صل}} به قهر وارد مکه شود، گروهی به [[دیدار]] ایشان بیایند. پس در حالی که در منطقه اراک در پی کسی میگشتم، صدایی شنیدم که میگفت: به خدا قسم، هرگز آتشی چون [[آتش]] امشب ندیدهام. [[بدیل بن ورقاء]] در پاسخ آن صدا گفت: "اینها [[خزاعه]] هستند که آماده [[جنگ]] شدهاند". [[ابوسفیان]] گفت: "خزاعه کمتر و خوارتر از این هستند که چنین اردوگاه و این همه آتش داشته باشند". ناگاه ابوسفیان را شناختم و به او گفتم: ای ابا [[حنظله]]؛ او هم صدای مرا [[شناخت]] و گفت: "عباس! تویی؟! [[پدر]] و مادرم فدای تو باد!" گفتم: وای بر تو! این [[رسول]] خداست که همراه ده هزار نفر به سوی مکه آمده است. او گفت: "پدر و مادرم فدای تو باد! چه میگویی؟ آیا چارهای هست؟" گفتم: آری، پشت سر من سوار بر این استر شو تا تو را نزد رسول خدا{{صل}} ببرم که اگر کس دیگری به تو دست یابد، تو را خواهد کشت. ابوسفیان گفت: "به [[خدا]] قسم، من هم همین [[عقیده]] را دارم". پس بدیل و [[حکیم]] برگشتند و [[ابوسفیان]] بر ترک من سوار شد و با او به [[راه]] افتادم. از کنار هر آتشی که میگذشتم، میگفتند: او کیست؟ و همین که مرا میدیدند، میگفتند: عموی [[رسول]] خداست که بر استر او سوار است. چون از کنار [[آتش]] [[عمر بن خطاب]] گذشتم، همین که سیاهی مرا دید، برخاست و گفت: چه کسی هستی؟ گفتم: عباس. او به من نگاه کرد و همین که ابوسفیان را پشت سرم دید، گفت: "این [[دشمن خدا]] ابوسفیان است؛ خدا را [[شکر]] که بدون هیچ تعهدی به دست ما افتاد". پس [[عمر]] را دیدم که به سرعت به سوی [[خیمه]] [[پیامبر]] میدود و من هم استر را به سرعت راندم و هر دو با هم کنار خیمه [[رسول خدا]]{{صل}} رسیدیم. پس من داخل خیمه شدم و عمر هم پس از من وارد شد. عمر گفت: "ای رسول خدا، [[خداوند]] [[دشمن]] خود ابوسفیان را بدون هیچ قید و شرطی در [[اختیار]] ما نهاده است، اجازه دهید تا گردنش را بزنم". من گفتم: ای رسول خدا، من به ابوسفیان [[پناه]] دادهام". پس آن [[شب]] را در حضور رسول خدا ماندم و با خود گفتم، امشب کسی غیر از من نمیتواند ابوسفیان را [[نجات]] بدهد و باید خودم یا کسی با حضور من، با رسول خدا{{صل}} [[مذاکره]] کند. پس چون عمر درباره ابوسفیان و کشتن او پرحرفی کرد، به او گفتم: ای عمر، آرام بگیر! اگر این موضوع درباره مردی از [[بنی عدی بن کعب]] بود، چنین نمیگفتی؛ چون ابوسفیان از [[بنی عبدمناف]] بود. عمر گفت: "ای [[ابوالفضل]]، تو آرام بگیر! [[سوگند]] به خدا [[اسلام آوردن]] تو در نظر من از [[مسلمان]] شدن هر کسی از [[خاندان]] خطّاب بهتر و [[دوست]] داشتنیتر است. | هنگامی که [[پیامبر]]{{صل}} به مرّالظّهران رسید، [[عباس بن عبدالمطلب]] گفت: "وای بر فردای [[قریش]]! به [[خدا]] قسم، اگر [[رسول خدا]] با [[قهر]] و [[خشم]] [[مکه]] را بگشاید، [[روزگار]] قریش به سر خواهد آمد". خود او میگوید: من استر سیاه و سفید پیامبر را سوار شدم و گفتم، باید کسی را پیدا کنم و پیش قریش بفرستم تا پیش از آنکه رسول خدا{{صل}} به قهر وارد مکه شود، گروهی به [[دیدار]] ایشان بیایند. پس در حالی که در منطقه اراک در پی کسی میگشتم، صدایی شنیدم که میگفت: به خدا قسم، هرگز آتشی چون [[آتش]] امشب ندیدهام. [[بدیل بن ورقاء]] در پاسخ آن صدا گفت: "اینها [[خزاعه]] هستند که آماده [[جنگ]] شدهاند". [[ابوسفیان]] گفت: "خزاعه کمتر و خوارتر از این هستند که چنین اردوگاه و این همه آتش داشته باشند". ناگاه ابوسفیان را شناختم و به او گفتم: ای ابا [[حنظله]]؛ او هم صدای مرا [[شناخت]] و گفت: "عباس! تویی؟! [[پدر]] و مادرم فدای تو باد!" گفتم: وای بر تو! این [[رسول]] خداست که همراه ده هزار نفر به سوی مکه آمده است. او گفت: "پدر و مادرم فدای تو باد! چه میگویی؟ آیا چارهای هست؟" گفتم: آری، پشت سر من سوار بر این استر شو تا تو را نزد رسول خدا{{صل}} ببرم که اگر کس دیگری به تو دست یابد، تو را خواهد کشت. ابوسفیان گفت: "به [[خدا]] قسم، من هم همین [[عقیده]] را دارم". پس بدیل و [[حکیم]] برگشتند و [[ابوسفیان]] بر ترک من سوار شد و با او به [[راه]] افتادم. از کنار هر آتشی که میگذشتم، میگفتند: او کیست؟ و همین که مرا میدیدند، میگفتند: عموی [[رسول]] خداست که بر استر او سوار است. چون از کنار [[آتش]] [[عمر بن خطاب]] گذشتم، همین که سیاهی مرا دید، برخاست و گفت: چه کسی هستی؟ گفتم: عباس. او به من نگاه کرد و همین که ابوسفیان را پشت سرم دید، گفت: "این [[دشمن خدا]] ابوسفیان است؛ خدا را [[شکر]] که بدون هیچ تعهدی به دست ما افتاد". پس [[عمر]] را دیدم که به سرعت به سوی [[خیمه]] [[پیامبر]] میدود و من هم استر را به سرعت راندم و هر دو با هم کنار خیمه [[رسول خدا]]{{صل}} رسیدیم. پس من داخل خیمه شدم و عمر هم پس از من وارد شد. عمر گفت: "ای رسول خدا، [[خداوند]] [[دشمن]] خود ابوسفیان را بدون هیچ قید و شرطی در [[اختیار]] ما نهاده است، اجازه دهید تا گردنش را بزنم". من گفتم: ای رسول خدا، من به ابوسفیان [[پناه]] دادهام". پس آن [[شب]] را در حضور رسول خدا ماندم و با خود گفتم، امشب کسی غیر از من نمیتواند ابوسفیان را [[نجات]] بدهد و باید خودم یا کسی با حضور من، با رسول خدا{{صل}} [[مذاکره]] کند. پس چون عمر درباره ابوسفیان و کشتن او پرحرفی کرد، به او گفتم: ای عمر، آرام بگیر! اگر این موضوع درباره مردی از [[بنی عدی بن کعب]] بود، چنین نمیگفتی؛ چون ابوسفیان از [[بنی عبدمناف]] بود. عمر گفت: "ای [[ابوالفضل]]، تو آرام بگیر! [[سوگند]] به خدا [[اسلام آوردن]] تو در نظر من از [[مسلمان]] شدن هر کسی از [[خاندان]] خطّاب بهتر و [[دوست]] داشتنیتر است. |