مصعب بن عمیر: تفاوت میان نسخه‌ها

۱۹۶ بایت اضافه‌شده ،  ‏۱۳ مارس ۲۰۲۱
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۸: خط ۸:


==مقدمه==
==مقدمه==
نام و [[نسب]] او [[مصعب بن عمیر بن هاشم بن عبد مناف بن عبدالدار بن قصی]] و کنیه‌اش اباعبدالله است<ref>الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۴، ص۱۴۷۴. و به نقلی کنیه‌اش ابو محمد است، ر.ک: الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۳، ص۸۶. این هاشم بن عبد مناف، فردی غیر از هاشم بن عبد مناف بن قصی، جد پیامبر است. و چون مناف بن عبد الدار است، لذا به او عبدری می‌گفتند؛ یعنی از طایفه عبدالدار است و نه از بنی هاشم. (یوسفی غروی).</ref>. مادرش، [[خناس]]، دختر [[مالک بن مضرب بن عامر بن لوی]] و همسرش حمنه، دختر [[جحش بن رنا بن دوان بن اسد بن خزیمه]] است. [[مصعب]] دختری به نام [[زینب]] داشت که با [[عبدالله بن عبدالله بن ابی امیة بن مغیره]] [[ازدواج]] کرد<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۳، ص۸۶.</ref>. مصعب [[اهل مکه]] و از [[قبیله قریش]] و [[طایفه]] [[بنی عبدالدار]] بود. او در [[هجرت]] اول، به [[حبشه]] حضور داشت و سپس در [[جنگ بدر]] شرکت کرد؛ از [[قبیله]] [[بنی عبدالدار]] فقط دو نفر در جنگ بدر حضور داشتند که یکی از آنها مصعب بن عمیر و دیگری [[سویبط بن حرمله]]، و به [[نقلی]] ابن حریمله بود. [[پیامبر]] ناله مصعب را [[قبل از هجرت]]، به [[مدینه]] فرستاد تا به [[مردم]] [[قرآن]] و [[احکام]] بیاموزد<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۴، ص۱۴۷۴.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مصعب بن عمیر (مقاله)|مقاله «مصعب بن عمیر»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۲۹۸.</ref>
نام و [[نسب]] او [[مصعب بن عمیر بن هاشم بن عبد مناف بن عبدالدار بن قصی]] و کنیه‌اش اباعبدالله است<ref>الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۴، ص۱۴۷۴. و به نقلی کنیه‌اش ابو محمد است، ر.ک: الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۳، ص۸۶. این هاشم بن عبد مناف، فردی غیر از هاشم بن عبد مناف بن قصی، جد پیامبر است. و چون مناف بن عبد الدار است، لذا به او عبدری می‌گفتند؛ یعنی از طایفه عبدالدار است و نه از بنی هاشم. (یوسفی غروی).</ref>. مادرش، [[خناس]]، دختر [[مالک بن مضرب بن عامر بن لوی]] و همسرش حمنه، دختر [[جحش بن رنا بن دوان بن اسد بن خزیمه]] است. [[مصعب بن عمیر]] دختری به نام [[زینب]] داشت که با [[عبدالله بن عبدالله بن ابی امیة بن مغیره]] [[ازدواج]] کرد<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۳، ص۸۶.</ref>. مصعب [[اهل مکه]] و از [[قبیله قریش]] و [[طایفه]] [[بنی عبدالدار]] بود. او در [[هجرت]] اول، به [[حبشه]] حضور داشت و سپس در [[جنگ بدر]] شرکت کرد؛ از [[قبیله]] [[بنی عبدالدار]] فقط دو نفر در جنگ بدر حضور داشتند که یکی از آنها مصعب بن عمیر و دیگری [[سویبط بن حرمله]]، و به [[نقلی]] ابن حریمله بود. [[پیامبر]] ناله مصعب را [[قبل از هجرت]]، به [[مدینه]] فرستاد تا به [[مردم]] [[قرآن]] و [[احکام]] بیاموزد<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۴، ص۱۴۷۴.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مصعب بن عمیر (مقاله)|مقاله «مصعب بن عمیر»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۲۹۸.</ref>


==مصعب و [[فداکاری]] در [[راه]] [[دین]]==
==مصعب و [[فداکاری]] در [[راه]] [[دین]]==
مصعب بن عمیر در [[جوانی]] و [[زیبایی]] [[بهترین]] [[جوان]] [[مکه]] بود و [[پدر]] و مادرش او را بسیار [[دوست]] داشتند. مادرش، بانویی [[ثروتمند]] بود و بهترین و لطیف‌ترین جامه‌ها را بر مصعب می‌پوشاند؛ همچنین مصعب از خوش بو‌ترین مردم مکه بود و کفش‌های حضرمی بسیار زیبایی می‌پوشید. پیامبر{{صل}} گاهی می‌فرمود که در مکه خوش پوش‌تر و پرطراوت‌تر و [[زیبا]] موتر از مصعب ندیده‌ام. چون به او خبر رسید که پیامبر{{صل}} در [[خانه]] [[ارقم بن ابی ارقم]] مردم را به [[اسلام]] می‌خواند، به حضور ایشان رسید و [[مسلمان]] شد و به آن [[حضرت]] [[ایمان]] آورد ولی از [[بیم]] [[مادر]] خود، اسلامش را مخفی نگاه می‌داشت. اما همچنان مخفیانه به نزد [[پیامبر]]{{صل}} آمد و شد داشت تا آنکه روزی [[عثمان بن طلحه]] او را در حال [[نماز]] گزاردن دید و به مادر و [[قوم]] او خبر داد. آنها او را گرفته، [[زندانی]] کردند و زیر نظر داشتند و او همواره زندانی بود تا آنکه در [[هجرت]] [[نخستین مسلمانان]]، به [[حبشه]] هجرت کرد و سپس همراه [[مسلمانان]] به [[مکه]] برگشت و چون طراوت و [[زیبایی]] جسمی خود را از دست داده بود، مادرش از [[آزار]] و [[سرزنش]] او دست برداشت.
مصعب بن عمیر در [[جوانی]] و [[زیبایی]] [[بهترین]] [[جوان]] [[مکه]] بود و [[پدر]] و مادرش او را بسیار [[دوست]] داشتند. مادرش، بانویی [[ثروتمند]] بود و بهترین و لطیف‌ترین جامه‌ها را بر مصعب می‌پوشاند؛ همچنین مصعب از خوش بو‌ترین مردم مکه بود و کفش‌های حضرمی بسیار زیبایی می‌پوشید. پیامبر{{صل}} گاهی می‌فرمود که در مکه خوش پوش‌تر و پرطراوت‌تر و [[زیبا]] موتر از مصعب ندیده‌ام. چون به او خبر رسید که پیامبر{{صل}} در [[خانه]] [[ارقم بن ابی ارقم]] مردم را به [[اسلام]] می‌خواند، به حضور ایشان رسید و [[مسلمان]] شد و به آن [[حضرت]] [[ایمان]] آورد ولی از [[بیم]] [[مادر]] خود، اسلامش را مخفی نگاه می‌داشت. اما همچنان مخفیانه به نزد [[پیامبر]]{{صل}} آمد و شد داشت تا آنکه روزی [[عثمان بن طلحه]] او را در حال [[نماز]] گزاردن دید و به مادر و [[قوم]] او خبر داد. آنها او را گرفته، [[زندانی]] کردند و زیر نظر داشتند و او همواره زندانی بود تا آنکه در [[هجرت]] [[نخستین مسلمانان]]، به [[حبشه]] هجرت کرد و سپس همراه [[مسلمانان]] به [[مکه]] برگشت و چون طراوت و [[زیبایی]] جسمی خود را از دست داده بود، مادرش از [[آزار]] و [[سرزنش]] او دست برداشت.


روزی پیامبر{{صل}} و [[اصحاب]] ایشان در جایی نشسته بودند و [[مصعب بن عمیر]]، در حالی که ردایی بسیار کهنه بر تن داشت، که آن را با پوستی وصله کرده بود و آن وصله کنده شده بود و او دوباره آن را دوخته بود، به نزد ایشان آمد و [[اصحاب پیامبر]]{{صل}} برای ترحم، سرهای خود را به زیر افکندند که او را در آن [[جامه]] نبینند. [[مصعب]] به پیامبر{{صل}} [[سلام]] کرد. پیامبر{{صل}} پاسخ او را گفت و او را ستود و فرمود: "خدای را [[سپاس]] که [[دنیا]] را برای [[اهل]] دنیا قرار داده است. این مرد را در مکه دیدم، در حالی که هیچ [[جوانی]] از [[اهل مکه]] نزد [[پدر]] و مادرش در [[آسایش]] نبود و [[خداوند]] او را از آن حال به رغبت در خیر و [[محبت خدا]] و رسولش کشاند"<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۳، ص۸۷-۸۶؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۴، ص۴۰۷-۴۰۸ (با اندکی تفاوت).</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مصعب بن عمیر (مقاله)|مقاله «مصعب بن عمیر»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۲۹۹.</ref>
روزی پیامبر{{صل}} و [[اصحاب]] ایشان در جایی نشسته بودند و [[مصعب بن عمیر]]، در حالی که ردایی بسیار کهنه بر تن داشت، که آن را با پوستی وصله کرده بود و آن وصله کنده شده بود و او دوباره آن را دوخته بود، به نزد ایشان آمد و [[اصحاب پیامبر]]{{صل}} برای ترحم، سرهای خود را به زیر افکندند که او را در آن [[جامه]] نبینند. [[مصعب بن عمیر]] به پیامبر{{صل}} [[سلام]] کرد. پیامبر{{صل}} پاسخ او را گفت و او را ستود و فرمود: "خدای را [[سپاس]] که [[دنیا]] را برای [[اهل]] دنیا قرار داده است. این مرد را در مکه دیدم، در حالی که هیچ [[جوانی]] از [[اهل مکه]] نزد [[پدر]] و مادرش در [[آسایش]] نبود و [[خداوند]] او را از آن حال به رغبت در خیر و [[محبت خدا]] و رسولش کشاند"<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۳، ص۸۷-۸۶؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۴، ص۴۰۷-۴۰۸ (با اندکی تفاوت).</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مصعب بن عمیر (مقاله)|مقاله «مصعب بن عمیر»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۲۹۹.</ref>


==هجرت مصعب به حبشه==
==هجرت مصعب به حبشه==
فشار [[مشرکان]] بر افراد تازه [[مسلمان]] [[روز]] به روز زیادتر می‌شد و خود [[پیامبر اسلام]]{{صل}} نیز کم و بیش از این فشارها در [[امان]] نبود و سبب آنکه [[قریش]] ایشان را [[شکنجه]] نمی‌کردند، یکی آنکه [[پروردگار]] بزرگ او را [[حفظ]] می‌کرد و دیگر وجود عمویش [[ابوطالب]] بود که [[شخصیت]] او در میان قریش مانع از گزند رساندن [[مشرکان]] به آن [[حضرت]] می‌شد، ولی سایر افراد [[مسلمان]] هم چنان گرفتار [[شکنجه]] و [[آزار]] [[دشمنان اسلام]] بودند و [[روز]] به روز کار بر ایشان سخت‌تر می‌شد. [[پیامبر اسلام]]{{صل}} که تاب دیدن آن شرایط [[رقت]] بار را نداشت و از طرفی چون نمی‌توانست از آنها [[دفاع]] کند، به آنها فرمود: "خوب است شما به [[سرزمین حبشه]] بروید، زیرا در آنجا [[پادشاهی]] است که در سایه [[حمایت]] او به کسی [[ظلم]] نمی‌شود و با [[هجرت]] بدان جا فع خود را از چنگال این [[مردمان]] آسوده سازید". به دنبال این پیشنهاد، [[مسلمانان]] دسته دسته به [[حبشه]] رفتند و با کوچ کردن آنها [[نخستین هجرت در اسلام]] صورت گرفت. کسانی که برای نخستین بار آماده این [[سفر]] شدند، ده نفر بودند که یکی از آنان [[مصعب بن عمیر]] بود<ref>السیرة النبویة، ابن هشام، ج۱، ص۳۲۱-۳۲۳؛ دیگر افراد عبارت بودند از: ۱- عثمان بن عفان (از قبیله بنی امیه) و همسرش، رقیه دختر رسول خدا{{صل}}؛ ۲- ابو حذیفة بن عتبه (از طایفه بنی عبد شمس) و همسرش سهله دختر سهیل بن عمرو که خداوند در حبشه فرزندی به نام محمد را به آنها عطا فرمود؛ ۳- زبیر بن عوام از طائفه بنی اسد؛ ۴- عبد الرحمن بن عوف از طایفه بنی زهره؛ ۵- ابو سلمه از طائفه بنی مخزوم و همسرش ام سلمه دختر أبی امیه؛ ۶- عثمان بن مظعون از طایفه بنی جمح؛ ۷- عامر بن ربیعه از طایفه بنی عدی بن کعب و همسرش لیلی دختر أبی حثمه؛ ۸- ابو سبره کسی بود که به حبشه رسید؛ ۹ - سهیل بن بیضاء از طایفه بنی حارث بن فهر. این افراد نخستین قافله مهاجران به حبشه بودند و چنانکه نقل شده، عثمان بن مظعون أمیر آنها بود و پس از ایشان، جعفر بن ابی طالب و به دنبال او دیگر مهاجران به حبشه رفتند که البته برخی تنها و برخی با همسران و فرزندان خود هجرت کردند. (السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۳۲۱-۳۲۳).</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مصعب بن عمیر (مقاله)|مقاله «مصعب بن عمیر»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۳۰۰.</ref>
فشار [[مشرکان]] بر افراد تازه [[مسلمان]] [[روز]] به روز زیادتر می‌شد و خود [[پیامبر اسلام]]{{صل}} نیز کم و بیش از این فشارها در [[امان]] نبود و سبب آنکه [[قریش]] ایشان را [[شکنجه]] نمی‌کردند، یکی آنکه [[پروردگار]] بزرگ او را [[حفظ]] می‌کرد و دیگر وجود عمویش [[ابوطالب]] بود که [[شخصیت]] او در میان قریش مانع از گزند رساندن [[مشرکان]] به آن [[حضرت]] می‌شد، ولی سایر افراد [[مسلمان]] هم چنان گرفتار [[شکنجه]] و [[آزار]] [[دشمنان اسلام]] بودند و [[روز]] به روز کار بر ایشان سخت‌تر می‌شد. [[پیامبر اسلام]]{{صل}} که تاب دیدن آن شرایط [[رقت]] بار را نداشت و از طرفی چون نمی‌توانست از آنها [[دفاع]] کند، به آنها فرمود: "خوب است شما به [[سرزمین حبشه]] بروید، زیرا در آنجا [[پادشاهی]] است که در سایه [[حمایت]] او به کسی [[ظلم]] نمی‌شود و با [[هجرت]] بدان جا فع خود را از چنگال این [[مردمان]] آسوده سازید". به دنبال این پیشنهاد، [[مسلمانان]] دسته دسته به [[حبشه]] رفتند و با کوچ کردن آنها [[نخستین هجرت در اسلام]] صورت گرفت. کسانی که برای نخستین بار آماده این [[سفر]] شدند، ده نفر بودند که یکی از آنان [[مصعب بن عمیر]] بود<ref>السیرة النبویة، ابن هشام، ج۱، ص۳۲۱-۳۲۳؛ دیگر افراد عبارت بودند از: ۱- عثمان بن عفان (از قبیله بنی امیه) و همسرش، رقیه دختر رسول خدا{{صل}}؛ ۲- ابو حذیفة بن عتبه (از طایفه بنی عبد شمس) و همسرش سهله دختر سهیل بن عمرو که خداوند در حبشه فرزندی به نام محمد را به آنها عطا فرمود؛ ۳- زبیر بن عوام از طائفه بنی اسد؛ ۴- عبد الرحمن بن عوف از طایفه بنی زهره؛ ۵- ابو سلمه از طائفه بنی مخزوم و همسرش ام سلمه دختر أبی امیه؛ ۶- عثمان بن مظعون از طایفه بنی جمح؛ ۷- عامر بن ربیعه از طایفه بنی عدی بن کعب و همسرش لیلی دختر أبی حثمه؛ ۸- ابو سبره کسی بود که به حبشه رسید؛ ۹ - سهیل بن بیضاء از طایفه بنی حارث بن فهر. این افراد نخستین قافله مهاجران به حبشه بودند و چنانکه نقل شده، عثمان بن مظعون أمیر آنها بود و پس از ایشان، جعفر بن ابی طالب و به دنبال او دیگر مهاجران به حبشه رفتند که البته برخی تنها و برخی با همسران و فرزندان خود هجرت کردند. (السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۳۲۱-۳۲۳).</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مصعب بن عمیر (مقاله)|مقاله «مصعب بن عمیر»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۳۰۰.</ref>


==[[مصعب]] و [[بیعت عقبه اول]]==
==[[مصعب بن عمیر]] و [[بیعت عقبه اول]]==
در [[سال دوم بعثت]] و در موسم [[حج]] [[دوازده نفر]] از [[انصار]] [[مدینه]] برای [[تجدید بیعت]] [[سال]] گذشته به سوی [[مکه]] رهسپار شدند<ref>اسامی این افراد: از طایفه بنی النجار: اسعد بن زراره، و عوف و معاذ، پسران حارث بن رفاعه، از طایفه بنی رزیق: رافع بن مالک و ذکوان بن عبد قیس از طایفه بنی عوف: عبادة بن صامت و ابو عبد الرحمن یزید بن ثعلبه؛ از طایفه بنی سالم بن عوف: عباس بن عباده؛ از طایفه بنی سلمه: عقبة بن عامر؛ از طایفه بنی سواد: قطبة بن عامر؛ از قبیله اوس بن حارته: ابو هیثم بن تیهان که نامش مالک بود و از طایفه بنی عمرو بن عوف: عویم بن ساعده. (السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۴۳۱-۴۳۳).</ref>. این دوازده نفر، که ده نفرشان از [[قبیله خزرج]] و دو نفرشان از [[قبیله اوس]] بودند دوباره با [[رسول خدا]]{{صل}} [[بیعت]] کردند. بیعت ایشان به [[بیعت عقبه]] اولی معروف شد و نظیر بیعتی بود که [[پیامبر خدا]]{{صل}} با [[زنان]] می‌کرد؛ زیرا تا به آن [[روز]] رسول خدا{{صل}} به [[جنگ با کفار]] و [[مشرکان]] [[مأمور]] نشده بود و از این رو در [[بیعت]] با آنها شرط [[جنگ]] نبود. پس از این [[پیمان]]، [[پیامبر]]{{صل}} به آنها فرمود: "اگر به مواد پیمان [[وفا]] کنید، [[پاداش]] تان [[بهشت]] است و اگر وفا نکنید، جزای شما با خداست؛ چنانچه بخواهد، [[کیفر]] می‌کند و چنانچه بخواهد، می‌آمرزد". پس از این پیمان، همین که آن دوازده نفر خواستند به مدینه بازگردند، رسول خدا{{صل}} [[مصعب بن عمیر]] را به همراه ایشان به مدینه فرستاد تا به ایشان [[قرآن]] و [[احکام]] را بیاموزد<ref>مناقب آل ابی طالب، ابن شهر آشوب، ج۱، ص۱۵۷.</ref>.
در [[سال دوم بعثت]] و در موسم [[حج]] [[دوازده نفر]] از [[انصار]] [[مدینه]] برای [[تجدید بیعت]] [[سال]] گذشته به سوی [[مکه]] رهسپار شدند<ref>اسامی این افراد: از طایفه بنی النجار: اسعد بن زراره، و عوف و معاذ، پسران حارث بن رفاعه، از طایفه بنی رزیق: رافع بن مالک و ذکوان بن عبد قیس از طایفه بنی عوف: عبادة بن صامت و ابو عبد الرحمن یزید بن ثعلبه؛ از طایفه بنی سالم بن عوف: عباس بن عباده؛ از طایفه بنی سلمه: عقبة بن عامر؛ از طایفه بنی سواد: قطبة بن عامر؛ از قبیله اوس بن حارته: ابو هیثم بن تیهان که نامش مالک بود و از طایفه بنی عمرو بن عوف: عویم بن ساعده. (السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۴۳۱-۴۳۳).</ref>. این دوازده نفر، که ده نفرشان از [[قبیله خزرج]] و دو نفرشان از [[قبیله اوس]] بودند دوباره با [[رسول خدا]]{{صل}} [[بیعت]] کردند. بیعت ایشان به [[بیعت عقبه]] اولی معروف شد و نظیر بیعتی بود که [[پیامبر خدا]]{{صل}} با [[زنان]] می‌کرد؛ زیرا تا به آن [[روز]] رسول خدا{{صل}} به [[جنگ با کفار]] و [[مشرکان]] [[مأمور]] نشده بود و از این رو در [[بیعت]] با آنها شرط [[جنگ]] نبود. پس از این [[پیمان]]، [[پیامبر]]{{صل}} به آنها فرمود: "اگر به مواد پیمان [[وفا]] کنید، [[پاداش]] تان [[بهشت]] است و اگر وفا نکنید، جزای شما با خداست؛ چنانچه بخواهد، [[کیفر]] می‌کند و چنانچه بخواهد، می‌آمرزد". پس از این پیمان، همین که آن دوازده نفر خواستند به مدینه بازگردند، رسول خدا{{صل}} [[مصعب بن عمیر]] را به همراه ایشان به مدینه فرستاد تا به ایشان [[قرآن]] و [[احکام]] را بیاموزد<ref>مناقب آل ابی طالب، ابن شهر آشوب، ج۱، ص۱۵۷.</ref>.


مصعب بن عمیر به [[دستور]] [[پیامبر گرامی اسلام]]{{صل}} به همراه آن دوازده نفر به مدینه آمد و در [[خانه]] [[اسعد بن زرارة]] ساکن شد. او هنگام [[نماز]] در جلو می‌ایستاد و [[مسلمانان]] [[مدینه]] با او [[نماز]] می‌خواندند، و سبب این کار این بود که هر یک از افراد [[اوس]] یا [[خزرج]] به نماز می‌ایستادند، افراد [[قبیله]] مقابل [[دوست]] نداشتند پشت سرش به نماز بایستند، ولی همگی به [[امامت]] [[مصعب]] (چون از [[مردم]] [[مکه]] و [[قریش]] بود) [[راضی]] بودند<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۴۳۱-۴۳۵.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مصعب بن عمیر (مقاله)|مقاله «مصعب بن عمیر»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۳۰۱.</ref>
مصعب بن عمیر به [[دستور]] [[پیامبر گرامی اسلام]]{{صل}} به همراه آن دوازده نفر به مدینه آمد و در [[خانه]] [[اسعد بن زرارة]] ساکن شد. او هنگام [[نماز]] در جلو می‌ایستاد و [[مسلمانان]] [[مدینه]] با او [[نماز]] می‌خواندند، و سبب این کار این بود که هر یک از افراد [[اوس]] یا [[خزرج]] به نماز می‌ایستادند، افراد [[قبیله]] مقابل [[دوست]] نداشتند پشت سرش به نماز بایستند، ولی همگی به [[امامت]] [[مصعب بن عمیر]] (چون از [[مردم]] [[مکه]] و [[قریش]] بود) [[راضی]] بودند<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۴۳۱-۴۳۵.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مصعب بن عمیر (مقاله)|مقاله «مصعب بن عمیر»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۳۰۱.</ref>


==حرکت مصعب به سمت مدینه==
==حرکت مصعب به سمت مدینه==
خط ۳۴: خط ۳۴:
پس از مدتی ذکوان به نزد آنها آمد. [[اسعد بن زراره]] به او گفت: "این، همان [[پیامبری]] است که [[یهودیان]] مژده [[ظهور]] او را به ما می‌دادند و از صفات وی خبرهانی به ما می‌‌گفتند. اینک بشتاب و [[اسلام]] را قبول کن". در این هنگام، ذکوان نیز [[مسلمان]] شد. پس آنها به [[پیامبر]]{{صل}} گفتند: "یا [[رسول الله]]! مردی را با ما بفرست تا به ما [[قرآن]] را بیاموزد و [[مردم]] را به [[دین]] شما بخواند.
پس از مدتی ذکوان به نزد آنها آمد. [[اسعد بن زراره]] به او گفت: "این، همان [[پیامبری]] است که [[یهودیان]] مژده [[ظهور]] او را به ما می‌دادند و از صفات وی خبرهانی به ما می‌‌گفتند. اینک بشتاب و [[اسلام]] را قبول کن". در این هنگام، ذکوان نیز [[مسلمان]] شد. پس آنها به [[پیامبر]]{{صل}} گفتند: "یا [[رسول الله]]! مردی را با ما بفرست تا به ما [[قرآن]] را بیاموزد و [[مردم]] را به [[دین]] شما بخواند.


پیامبر{{صل}} این [[مأموریت]] را به [[مصعب بن عمیر]] که [[جوانی]] تازه سال بود، واگذار کرد. وی در نزد [[پدر]] و مادرش بسیار محترم بود و [[زندگی]] باشکوهی داشت، اما هنگامی که او مسلمان شد، پدر و مادرش به وی [[جفا]] کرده و او را از خود راندند. او در شعب با پیامبر{{صل}} زندگی می‌کرد و [[سختی]] فراوانی کشید. [[مصعب]] با [[اسعد]] به [[مدینه]] وارد شدند و خبر [[ظهور پیامبر]]{{صل}} را با [[مردم مدینه]] در میان گذاشتند. در این هنگام چند نفر از قبائل مختلف، [[دین مقدس اسلام]] را پذیرفتند. مصعب بن عمیر، فرستاده پیامبر{{صل}} در مدینه در [[منزل]] اسعد بن زراره ساکن شد. وی روزها در مجالس [[خزرج]] حاضر می‌شد و آنان را به اسلام فرا می‌خواند و طبقه [[جوان]] آنها [[دعوت]] او را می‌پذیرفتند و مسلمان می‌شدند.
پیامبر{{صل}} این [[مأموریت]] را به [[مصعب بن عمیر]] که [[جوانی]] تازه سال بود، واگذار کرد. وی در نزد [[پدر]] و مادرش بسیار محترم بود و [[زندگی]] باشکوهی داشت، اما هنگامی که او مسلمان شد، پدر و مادرش به وی [[جفا]] کرده و او را از خود راندند. او در شعب با پیامبر{{صل}} زندگی می‌کرد و [[سختی]] فراوانی کشید. [[مصعب بن عمیر]] با [[اسعد]] به [[مدینه]] وارد شدند و خبر [[ظهور پیامبر]]{{صل}} را با [[مردم مدینه]] در میان گذاشتند. در این هنگام چند نفر از قبائل مختلف، [[دین مقدس اسلام]] را پذیرفتند. مصعب بن عمیر، فرستاده پیامبر{{صل}} در مدینه در [[منزل]] اسعد بن زراره ساکن شد. وی روزها در مجالس [[خزرج]] حاضر می‌شد و آنان را به اسلام فرا می‌خواند و طبقه [[جوان]] آنها [[دعوت]] او را می‌پذیرفتند و مسلمان می‌شدند.


[[عبدالله بن ابی]] که [[رئیس]] خزرج بود و [[قبیله]] [[اوس و خزرج]] در نظر داشتند وی را برای به [[ریاست]] خود برگزینند، و برای او تاجی هم آماده کرده بودند. علت [[محبوبیت]] او این بود که وی در [[جنگ]] بعاث شرکت نکرد و لذا اوس و خزرج هر دو از وی [[راضی]] بودند. گفت: شما به [[اوس]] [[ستم]] می‌کنید و من به [[ظلم و ستم]] کمک نمی‌کنم. هنگامی که [[اسعد بن زراره]] [[مصعب]] را با خود به [[مدینه]] آورد، [[عبدالله]] از این موضوع ناراضی به نظر می‌رسید، زیرا وی می‌دانست که این جریان به نفع او نخواهد بود.
[[عبدالله بن ابی]] که [[رئیس]] خزرج بود و [[قبیله]] [[اوس و خزرج]] در نظر داشتند وی را برای به [[ریاست]] خود برگزینند، و برای او تاجی هم آماده کرده بودند. علت [[محبوبیت]] او این بود که وی در [[جنگ]] بعاث شرکت نکرد و لذا اوس و خزرج هر دو از وی [[راضی]] بودند. گفت: شما به [[اوس]] [[ستم]] می‌کنید و من به [[ظلم و ستم]] کمک نمی‌کنم. هنگامی که [[اسعد بن زراره]] [[مصعب بن عمیر]] را با خود به [[مدینه]] آورد، [[عبدالله]] از این موضوع ناراضی به نظر می‌رسید، زیرا وی می‌دانست که این جریان به نفع او نخواهد بود.


پس از ورود به مدینه [[اسعد]] به مصعب گفت: "دائی من، [[سعد بن معاذ]]، از بزرگان [[قبیله اوس]] است و او مردی [[عاقل]] و [[شریف]] است و در میان [[خویشاوندان]] خود [[محبوبیت]] فراوانی دارد. اگر وی [[دعوت]] ما را بپذیرد ما در این جا موفق خواهیم شد. اینک لازم است که به [[منزل]] وی برویم". پس [[مصعب بن عمیر]] به همراه اسعد بن زراره به محله سعد بن معاذ رفتند و روی [[چاه]] آبی نشستند. در این هنگام [[جوانان]] [[قبیله]]، اطراف آنها جمع شدند و مصعب برای آنها مقداری استار [[قرآن]] خواند. این خبر به [[گوش]]سعد بن معاذ رسید. وی به [[اسید بن حضیر]] گفت: به من خبر داده‌اند که [[ابو امامه اسعد بن زراره]] به همراه یک نفر قرشی به محله ما آمده و جوانان ما را [[فاسد]] می‌کنند. اکنون لازم است که نزد او بروی و وی را از این کار باز داری". پس اسید بن حضیر نزد آنها آمد. هنگامی که چشم اسعد به وی افتاد، به مصعب گفت: "این مرد یکی از بزرگان [[قوم]] است، اگر حرف تو را بپذیرد امیدوارم که در کارت موفق شوی. اینک وی را [[هدایت]] کن". [[اسید]] نزد آنها آمد و گفت: "یا ابا أمامه، دائی تو می‌گوید: در میان ما حاضر نشو و جوانان ما را فاسد نگردان و از [[رفتار]] [[اوس]] با خود نگران باش". مصعب گفت: "ممکن است اندکی توقف کنی تا مقصود خود را به تو بگویم و اگر خواستی پیشنهاد من را بپذیر و اگر سخنان مرا نپذیرفتی، من از این جا خواهم رفت. اسید نزد آنها نشست و مصعب برای او سوره‌ای از قرآن را خواند. اسید گفت: "شما چگونه این [[دین]] را می‌پذیرید؟" [[مصعب]] گفت: "ما ابتدا [[غسل]] می‌کنیم و پس از آن [[لباس]] [[پاکیزه]] می‌پوشیم و [[نماز]] می‌گزاریم". در این هنگام [[اسید بن حضیر]] خود را در [[چاه]] آب افکند و پس از [[خروج]] از چاه، لباس‌های خود را خشک کرد، و به مصعب گفت: "مطالب [[دین]] خود را بر من نیز بیان کن". مصعب [[شهادتین]] را به او آموخت و [[اسید]] نیز آن را بر زبان جاری کرد، و بعد از آن دو رکعت نماز نیز خواند. پس از این کار، گفت: "یا ابا [[امامه]] من اینک هر طور شده دائی شما را نزد شما روانه خواهم کرد". پس اسید از نزد آنها به [[منزل]] [[سعد بن معاذ]] رفت. هنگامی که چشم سعد بر وی افتاد، گفت: "من [[سوگند]] یاد می‌کنم که چهره اسید [[تغییر]] کرده و مانند اول نیست". پس از اینکه اسید مطالبی را به سعد گفت، او به نزد [[اسعد بن زراره]] و مصعب رفت. مصعب هنگامی که سعد را دید، [[سوره]] حم فصلت را برای او خواند.
پس از ورود به مدینه [[اسعد]] به مصعب گفت: "دائی من، [[سعد بن معاذ]]، از بزرگان [[قبیله اوس]] است و او مردی [[عاقل]] و [[شریف]] است و در میان [[خویشاوندان]] خود [[محبوبیت]] فراوانی دارد. اگر وی [[دعوت]] ما را بپذیرد ما در این جا موفق خواهیم شد. اینک لازم است که به [[منزل]] وی برویم". پس [[مصعب بن عمیر]] به همراه اسعد بن زراره به محله سعد بن معاذ رفتند و روی [[چاه]] آبی نشستند. در این هنگام [[جوانان]] [[قبیله]]، اطراف آنها جمع شدند و مصعب برای آنها مقداری استار [[قرآن]] خواند. این خبر به [[گوش]]سعد بن معاذ رسید. وی به [[اسید بن حضیر]] گفت: به من خبر داده‌اند که [[ابو امامه اسعد بن زراره]] به همراه یک نفر قرشی به محله ما آمده و جوانان ما را [[فاسد]] می‌کنند. اکنون لازم است که نزد او بروی و وی را از این کار باز داری". پس اسید بن حضیر نزد آنها آمد. هنگامی که چشم اسعد به وی افتاد، به مصعب گفت: "این مرد یکی از بزرگان [[قوم]] است، اگر حرف تو را بپذیرد امیدوارم که در کارت موفق شوی. اینک وی را [[هدایت]] کن". [[اسید]] نزد آنها آمد و گفت: "یا ابا أمامه، دائی تو می‌گوید: در میان ما حاضر نشو و جوانان ما را فاسد نگردان و از [[رفتار]] [[اوس]] با خود نگران باش". مصعب گفت: "ممکن است اندکی توقف کنی تا مقصود خود را به تو بگویم و اگر خواستی پیشنهاد من را بپذیر و اگر سخنان مرا نپذیرفتی، من از این جا خواهم رفت. اسید نزد آنها نشست و مصعب برای او سوره‌ای از قرآن را خواند. اسید گفت: "شما چگونه این [[دین]] را می‌پذیرید؟" [[مصعب بن عمیر]] گفت: "ما ابتدا [[غسل]] می‌کنیم و پس از آن [[لباس]] [[پاکیزه]] می‌پوشیم و [[نماز]] می‌گزاریم". در این هنگام [[اسید بن حضیر]] خود را در [[چاه]] آب افکند و پس از [[خروج]] از چاه، لباس‌های خود را خشک کرد، و به مصعب گفت: "مطالب [[دین]] خود را بر من نیز بیان کن". مصعب [[شهادتین]] را به او آموخت و [[اسید]] نیز آن را بر زبان جاری کرد، و بعد از آن دو رکعت نماز نیز خواند. پس از این کار، گفت: "یا ابا [[امامه]] من اینک هر طور شده دائی شما را نزد شما روانه خواهم کرد". پس اسید از نزد آنها به [[منزل]] [[سعد بن معاذ]] رفت. هنگامی که چشم سعد بر وی افتاد، گفت: "من [[سوگند]] یاد می‌کنم که چهره اسید [[تغییر]] کرده و مانند اول نیست". پس از اینکه اسید مطالبی را به سعد گفت، او به نزد [[اسعد بن زراره]] و مصعب رفت. مصعب هنگامی که سعد را دید، [[سوره]] حم فصلت را برای او خواند.


مصعب گوید: وقتی که سعد این [[آیات]] را شنید من [[پذیرش اسلام]] را در چهره او دیدم، پیش از اینکه وی سخن بگوید. او پس از شنیدن [[قرآن]]، [[دستور]] داد تا از منزلش لباس [[تمیزی]] برای او آوردند و پس از اینکه غسل کرد، جامه‌ها را پوشید و شهادتین را بر زبان جاری ساخت و دو رکعت نماز هم خواند. پس دست مصعب را گرفت و او را منزل خود برد و به او گفت: "اکنون از کسی نترس و کار خود را ادامه بده". سپس سعد بن معاذ در میان [[بنی عمرو بن عوف]] فریاد زد: ای [[فرزندان]] [[عمرو بن عوف]]! همه شما، [[زن]] و مرد، دختر و پسر و [[جوان]] و پیر جمع شوید. هنگامی که آنان جمع شدند، سعد پرسید: [[مقام]] من در میان شما چگونه است؟ گفتند: تو [[سرور]] ما هستی و هر چه [[فرمان]] دهی [[اطاعت]] می‌کنیم. پس [[سعد بن معاذ]] گفت: "اینک تا به [[یگانگی خداوند]] و برسالت [[محمد بن عبدالله]] [[اقرار]] نکنید من [[سخن گفتن]] با شما را بر خودم [[حرام]] می‌کنم؛ این همان [[محمدی]] است که [[یهودیان]] [[خیبر]]، خبر [[ظهور]] وی را به ما می‌دادند".
مصعب گوید: وقتی که سعد این [[آیات]] را شنید من [[پذیرش اسلام]] را در چهره او دیدم، پیش از اینکه وی سخن بگوید. او پس از شنیدن [[قرآن]]، [[دستور]] داد تا از منزلش لباس [[تمیزی]] برای او آوردند و پس از اینکه غسل کرد، جامه‌ها را پوشید و شهادتین را بر زبان جاری ساخت و دو رکعت نماز هم خواند. پس دست مصعب را گرفت و او را منزل خود برد و به او گفت: "اکنون از کسی نترس و کار خود را ادامه بده". سپس سعد بن معاذ در میان [[بنی عمرو بن عوف]] فریاد زد: ای [[فرزندان]] [[عمرو بن عوف]]! همه شما، [[زن]] و مرد، دختر و پسر و [[جوان]] و پیر جمع شوید. هنگامی که آنان جمع شدند، سعد پرسید: [[مقام]] من در میان شما چگونه است؟ گفتند: تو [[سرور]] ما هستی و هر چه [[فرمان]] دهی [[اطاعت]] می‌کنیم. پس [[سعد بن معاذ]] گفت: "اینک تا به [[یگانگی خداوند]] و برسالت [[محمد بن عبدالله]] [[اقرار]] نکنید من [[سخن گفتن]] با شما را بر خودم [[حرام]] می‌کنم؛ این همان [[محمدی]] است که [[یهودیان]] [[خیبر]]، خبر [[ظهور]] وی را به ما می‌دادند".


بعد از این گفتار سعد بن معاذ، تمام [[خویشاوندان]] و [[قبیله]] او به [[پیامبر]]{{صل}} [[ایمان]] آوردند. پس [[مصعب بن عمیر]] نزد سعد رفت و سعد به او گفت: "اکنون آشکارا [[دعوت]] خود را بیان کن و [[مردم]] را به [[اسلام]] بخوان". در این هنگام [[دین]] [[مقدس]] [[اسلام در مدینه]] گسترش یافت و بزرگان قبیله [[اوس و خزرج]] و بقیه که خبر [[ظهور پیامبر]]{{صل}} را از یهودیان شنیده بودند، کم کم اسلام را پذیرفتند. خبر [[مسلمان]] شدن اوس و خزرج به پیامبر{{صل}} رسید و [[مصعب]] نیز مسائل را به ایشان خبر داد. پس از این [[مسلمانان]] [[مکه]] که [[مشرکان]] آنان را [[آزار]] و [[اذیت]] می‌کردند، یکی پس از دیگری مخفیانه به طرف [[مدینه]] حرکت و اوس و خزرج هم وسایل [[زندگی]] آنها را فراهم می‌کردند<ref>اعلام الوری باعلام الهدی، طبرسی، ص۵۹-۵۵؛ قصص الأنبیاء، راوندی، ص۳۲۹-۳۳۱.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مصعب بن عمیر (مقاله)|مقاله «مصعب بن عمیر»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۳۰۲-۳۰۷.</ref>
بعد از این گفتار سعد بن معاذ، تمام [[خویشاوندان]] و [[قبیله]] او به [[پیامبر]]{{صل}} [[ایمان]] آوردند. پس [[مصعب بن عمیر]] نزد سعد رفت و سعد به او گفت: "اکنون آشکارا [[دعوت]] خود را بیان کن و [[مردم]] را به [[اسلام]] بخوان". در این هنگام [[دین]] [[مقدس]] [[اسلام در مدینه]] گسترش یافت و بزرگان قبیله [[اوس و خزرج]] و بقیه که خبر [[ظهور پیامبر]]{{صل}} را از یهودیان شنیده بودند، کم کم اسلام را پذیرفتند. خبر [[مسلمان]] شدن اوس و خزرج به پیامبر{{صل}} رسید و [[مصعب بن عمیر]] نیز مسائل را به ایشان خبر داد. پس از این [[مسلمانان]] [[مکه]] که [[مشرکان]] آنان را [[آزار]] و [[اذیت]] می‌کردند، یکی پس از دیگری مخفیانه به طرف [[مدینه]] حرکت و اوس و خزرج هم وسایل [[زندگی]] آنها را فراهم می‌کردند<ref>اعلام الوری باعلام الهدی، طبرسی، ص۵۹-۵۵؛ قصص الأنبیاء، راوندی، ص۳۲۹-۳۳۱.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مصعب بن عمیر (مقاله)|مقاله «مصعب بن عمیر»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۳۰۲-۳۰۷.</ref>


==بازگشت مصعب به مکه و [[عقبه دوم]]==
==بازگشت مصعب به مکه و [[عقبه دوم]]==
خط ۵۲: خط ۵۲:
[[کعب بن مالک]] گوید: ما به دنبال به جا آوردن [[اعمال]] [[حج]] رفتیم و با رسول خدا{{صل}} [[وعده]] گذاردیم که پس از اعمال حج در وسط ایام تشریق<ref> ایام تشریق به روزهای یازدهم، دوازدهم و سیزدهم ماه ذی حجه گویند.</ref> در [[عقبه]] به نزد آن [[حضرت]] برویم و [[ملاقات]] ما نیز در شب انجام شود. چون شب [[موعود]] فرا رسید، به نزد یکی از بزرگان خود به نام ابو [[جابر]] - [[عبدالله بن عمر]] - که همراه ما آمده بود رفتیم و به او که تا آن روز در حال [[شرک]] به سر می‌برد و ما [[اسلام]] خود را از او و دیگر [[مشرکان]] [[مدینه]] مخفی می‌داشتیم. گفتیم: ای ابا [[جابر]] تو یکی از مردان بزرگ و محترم [[قبیله]] ما هستی و به [[راستی]] برای ما ناگوار است که تو در حال [[شرک]] به سر ببری و فردای [[قیامت]] نیز هیزم [[جهنم]] باشی. سپس او را به [[اسلام]] [[دعوت]] کرده و وعده‌ای را که برای [[دیدار]] [[رسول خدا]]{{صل}} گذارده بودیم به او خبر دادیم. ابو جابر دعوت ما را پذیرفته، به [[دین اسلام]] درآمد و همراه ما برای دیدار رسول خدا{{صل}} به [[عقبه]] آمد. در آنجا تا مدتی از شب گذشته در چادرهای خود به سر بردیم و پس از آن خیلی آرام، مانند [[راه رفتن]] مرغان [[قطا]] به [[راه]] افتادیم. از افرادی که در میعادگاه حاضر شدند هفتاد و سه نفر مرد بودند و دو نفر [[زن]]؛ یکی "نسی به دختر [[کعب]] و دیگری "[[اسماء]] دختر [[عمرو]] بن [[عدی]]. پس از مدتی رسول خدا{{صل}} با عمویش، [[عباس بن عبدالمطلب]] به نزد ما آمدند. [[عباس]] در آن [[زمان]] هنوز اسلام را نپذیرفته بود ولی با این حال [[دوست]] داشت بر کار [[برادر]] زاده‌اش [[نظارت]] کند و پیمان‌های او را محکم سازد. بعد از صحبت‌هایی که رد و بدل شد، [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: "اکنون [[دوازده نفر]] را از میان خود [[انتخاب]] کنید که آنها [[نقیب]] [[قوم]] شما نزد من باشند". افراد حاضر، دوازده نفر را که نه تن از [[خزرج]] و سه تن از [[اوس]] بودند، انتخاب و به رسول خدا{{صل}} معرفی کردند. سپس همه با پیامبر{{صل}} [[بیعت]] و آن مکان را ترک کردند<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۱۴۴۰-۱۴۴۸ (با تلخیص).</ref>.
[[کعب بن مالک]] گوید: ما به دنبال به جا آوردن [[اعمال]] [[حج]] رفتیم و با رسول خدا{{صل}} [[وعده]] گذاردیم که پس از اعمال حج در وسط ایام تشریق<ref> ایام تشریق به روزهای یازدهم، دوازدهم و سیزدهم ماه ذی حجه گویند.</ref> در [[عقبه]] به نزد آن [[حضرت]] برویم و [[ملاقات]] ما نیز در شب انجام شود. چون شب [[موعود]] فرا رسید، به نزد یکی از بزرگان خود به نام ابو [[جابر]] - [[عبدالله بن عمر]] - که همراه ما آمده بود رفتیم و به او که تا آن روز در حال [[شرک]] به سر می‌برد و ما [[اسلام]] خود را از او و دیگر [[مشرکان]] [[مدینه]] مخفی می‌داشتیم. گفتیم: ای ابا [[جابر]] تو یکی از مردان بزرگ و محترم [[قبیله]] ما هستی و به [[راستی]] برای ما ناگوار است که تو در حال [[شرک]] به سر ببری و فردای [[قیامت]] نیز هیزم [[جهنم]] باشی. سپس او را به [[اسلام]] [[دعوت]] کرده و وعده‌ای را که برای [[دیدار]] [[رسول خدا]]{{صل}} گذارده بودیم به او خبر دادیم. ابو جابر دعوت ما را پذیرفته، به [[دین اسلام]] درآمد و همراه ما برای دیدار رسول خدا{{صل}} به [[عقبه]] آمد. در آنجا تا مدتی از شب گذشته در چادرهای خود به سر بردیم و پس از آن خیلی آرام، مانند [[راه رفتن]] مرغان [[قطا]] به [[راه]] افتادیم. از افرادی که در میعادگاه حاضر شدند هفتاد و سه نفر مرد بودند و دو نفر [[زن]]؛ یکی "نسی به دختر [[کعب]] و دیگری "[[اسماء]] دختر [[عمرو]] بن [[عدی]]. پس از مدتی رسول خدا{{صل}} با عمویش، [[عباس بن عبدالمطلب]] به نزد ما آمدند. [[عباس]] در آن [[زمان]] هنوز اسلام را نپذیرفته بود ولی با این حال [[دوست]] داشت بر کار [[برادر]] زاده‌اش [[نظارت]] کند و پیمان‌های او را محکم سازد. بعد از صحبت‌هایی که رد و بدل شد، [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: "اکنون [[دوازده نفر]] را از میان خود [[انتخاب]] کنید که آنها [[نقیب]] [[قوم]] شما نزد من باشند". افراد حاضر، دوازده نفر را که نه تن از [[خزرج]] و سه تن از [[اوس]] بودند، انتخاب و به رسول خدا{{صل}} معرفی کردند. سپس همه با پیامبر{{صل}} [[بیعت]] و آن مکان را ترک کردند<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۱۴۴۰-۱۴۴۸ (با تلخیص).</ref>.


وقتی [[مادر]] [[مصعب]] از آمدن وی به [[مکه]] خبردار شد، قاصدی به سراغش فرستاد و او را خواست و مصعب نیز به دیدن مادر رفت. مادرش از او [[گله]] کرد که تو به مکه می‌آیی و پیش از آنکه نزد من بیایی به جای دیگر می‌روی!
وقتی [[مادر]] [[مصعب بن عمیر]] از آمدن وی به [[مکه]] خبردار شد، قاصدی به سراغش فرستاد و او را خواست و مصعب نیز به دیدن مادر رفت. مادرش از او [[گله]] کرد که تو به مکه می‌آیی و پیش از آنکه نزد من بیایی به جای دیگر می‌روی!
مصعب گفت: "مادر، قبل از [[زیارت پیامبر]]{{صل}} به جایی نخواهم رفت و هیچ کس را بر [[رسول خدا]]{{صل}} مقدم نمی‌دارم!"
مصعب گفت: "مادر، قبل از [[زیارت پیامبر]]{{صل}} به جایی نخواهم رفت و هیچ کس را بر [[رسول خدا]]{{صل}} مقدم نمی‌دارم!"


مادرش گفت: [[مصعب]]، هنوز آن [[مذهب]] [[انحرافی]] را ترک نکرده‌ای؟"
مادرش گفت: [[مصعب بن عمیر]]، هنوز آن [[مذهب]] [[انحرافی]] را ترک نکرده‌ای؟"


مصعب گفت: "من بر [[دین]] [[پیامبر]]{{صل}} و به [[اسلامی]] که [[خدا]] برای خود و رسولش [[پسندیده]] است، باقی هستم".
مصعب گفت: "من بر [[دین]] [[پیامبر]]{{صل}} و به [[اسلامی]] که [[خدا]] برای خود و رسولش [[پسندیده]] است، باقی هستم".
خط ۸۲: خط ۸۲:
پیامبر{{صل}} در روز [[جنگ بدر]] مشتی [[خاک]] برگرفت و به طرف [[کفار]] پاشید و فرمود: "چهره‌هاتان سیاه باد!" در این هنگام مشرکان با دیدگان خاک آلود خود مشغول و هفتاد نفر از آنها کشته و هفتاد نفر از آنها [[اسیر]] شدند. [[عباس بن عبدالمطلب]]، [[عقیل بن ابی طالب]] و [[نوفل بن حارث]] هم جزو [[اسیران]] بودند<ref>اعلام الوری باعلام الهدی، طبرسی، ص۷۵-۷۶؛ مجمع البیان، همو، ج۲، ص۴۰۵.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مصعب بن عمیر (مقاله)|مقاله «مصعب بن عمیر»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۳۱۰-۳۱۱.</ref>
پیامبر{{صل}} در روز [[جنگ بدر]] مشتی [[خاک]] برگرفت و به طرف [[کفار]] پاشید و فرمود: "چهره‌هاتان سیاه باد!" در این هنگام مشرکان با دیدگان خاک آلود خود مشغول و هفتاد نفر از آنها کشته و هفتاد نفر از آنها [[اسیر]] شدند. [[عباس بن عبدالمطلب]]، [[عقیل بن ابی طالب]] و [[نوفل بن حارث]] هم جزو [[اسیران]] بودند<ref>اعلام الوری باعلام الهدی، طبرسی، ص۷۵-۷۶؛ مجمع البیان، همو، ج۲، ص۴۰۵.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مصعب بن عمیر (مقاله)|مقاله «مصعب بن عمیر»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۳۱۰-۳۱۱.</ref>


==[[مصعب]] و پرچم‌داری [[جنگ احد]]==
==[[مصعب بن عمیر]] و پرچم‌داری [[جنگ احد]]==
مرحوم [[طبرسی]] درباره پرچم داری مصعب می‌نویسد: [[رسول خدا]]{{صل}} پس از فرا رسیدن صبح، آماده [[جنگ]] شد. او [[علی]]{{ع}} را [[پرچم‌دار]] [[مهاجران]] و [[سعد بن عباده]] را پرچم دار [[انصار]] کرد و خود آن [[حضرت]] زیر پرچم انصار قرار گرفت<ref>اعلام الوری باعلام الهدی، طبرسی، ص۸۱؛ قصص الانبیاء، راوندی، ص۳۳۹؛ مناقب آل ابی طالب، ابن شهر آشوب، ج۱، ص۱۶۶.</ref>.
مرحوم [[طبرسی]] درباره پرچم داری مصعب می‌نویسد: [[رسول خدا]]{{صل}} پس از فرا رسیدن صبح، آماده [[جنگ]] شد. او [[علی]]{{ع}} را [[پرچم‌دار]] [[مهاجران]] و [[سعد بن عباده]] را پرچم دار [[انصار]] کرد و خود آن [[حضرت]] زیر پرچم انصار قرار گرفت<ref>اعلام الوری باعلام الهدی، طبرسی، ص۸۱؛ قصص الانبیاء، راوندی، ص۳۳۹؛ مناقب آل ابی طالب، ابن شهر آشوب، ج۱، ص۱۶۶.</ref>.


خط ۹۱: خط ۹۱:
[[شیخ مفید]] نیز به همین نظر اشاره دارد و می‌نویسد: بیرق [[رسول خدا]]{{صل}} در [[جنگ احد]] در دست [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} بود؛ چنانکه در [[جنگ بدر]] نیز به دست آن حضرت بود و پرچم را هم در آن [[روز]] به او سپردند و به دیگری ندادند. پس او [[صاحب پرچم]] و بیرق با هم بود و در این جنگ هم [[فتح]] از آن وی بود، چنانکه در [[بدر]] چنین بود<ref>الارشاد، ج۱، ص۷۹.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مصعب بن عمیر (مقاله)|مقاله «مصعب بن عمیر»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۳۱۱-۳۱۲.</ref>
[[شیخ مفید]] نیز به همین نظر اشاره دارد و می‌نویسد: بیرق [[رسول خدا]]{{صل}} در [[جنگ احد]] در دست [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} بود؛ چنانکه در [[جنگ بدر]] نیز به دست آن حضرت بود و پرچم را هم در آن [[روز]] به او سپردند و به دیگری ندادند. پس او [[صاحب پرچم]] و بیرق با هم بود و در این جنگ هم [[فتح]] از آن وی بود، چنانکه در [[بدر]] چنین بود<ref>الارشاد، ج۱، ص۷۹.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مصعب بن عمیر (مقاله)|مقاله «مصعب بن عمیر»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۳۱۱-۳۱۲.</ref>


==شهادت [[مصعب]] و سخنان همسرش==
==شهادت [[مصعب بن عمیر]] و سخنان همسرش==
{{متن قرآن|وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِنْ مَاتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِكُمْ وَمَنْ يَنْقَلِبْ عَلَى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللَّهَ شَيْئًا وَسَيَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرِينَ}}<ref>«و محمد جز فرستاده‌ای نیست که پیش از او (نیز) فرستادگانی (بوده و) گذشته‌اند؛ آیا اگر بمیرد یا کشته گردد به (باورهای) گذشته خود باز می‌گردید؟ و هر کس به (باورهای) گذشته خود باز گردد هرگز زیانی به خداوند نمی‌رساند؛ و خداوند سپاسگزاران را به زودی پاداش خواهد داد» سوره آل عمران، آیه ۱۴۴.</ref>.
{{متن قرآن|وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِنْ مَاتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِكُمْ وَمَنْ يَنْقَلِبْ عَلَى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللَّهَ شَيْئًا وَسَيَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرِينَ}}<ref>«و محمد جز فرستاده‌ای نیست که پیش از او (نیز) فرستادگانی (بوده و) گذشته‌اند؛ آیا اگر بمیرد یا کشته گردد به (باورهای) گذشته خود باز می‌گردید؟ و هر کس به (باورهای) گذشته خود باز گردد هرگز زیانی به خداوند نمی‌رساند؛ و خداوند سپاسگزاران را به زودی پاداش خواهد داد» سوره آل عمران، آیه ۱۴۴.</ref>.


[[سبب نزول]] این [[آیه]] این است که چون در روز [[احد]]، به [[دروغ]] شایع کردند که [[پیامبر اکرم]]{{صل}} کشته شده، عده‌ای گفتند: اگر او [[پیامبر]] بود، کشته نمی‌شد و گروهی دیگر گفتند: ما در راه همان هدفی که آن حضرت می‌جنگید، خواهیم جنگید تا به وی بپیوندیم و عده‌ای راه [[ارتداد]] را پیمودند و گروهی [[راه]] فرار را برگزیدند و این [[آیه]] نازل شد. علت اصلی [[شکست]] [[مسلمانان]] فرار تیراندازان شکاف [[احد]] بود. در این وقت، [[خالد]] متوجه شد که بیشتر تیراندازان، سنگر را خالی کرده و مسلمانان به جمع [[غنیمت]] سرگرم شده‌اند و از پشت سر [[حمایت]] نمی‌شوند. پس سواران خود را صدا زد و از پشت سر بر [[یاران پیامبر]]{{صل}} [[حمله]] کرد و آنها را شکست داد و عده‌ای را کشت. [[عبدالله بن قمیئه حارثی]] سنگی را به طرف [[پیامبر]]{{صل}} پرتاب کرد و بینی و [[دندان پیشین]] [[حضرت]] را شکست و ایشان به [[زمین]] افتاد. [[اصحاب]] که این صحنه را دیدند، از اطرافش پراکنده شده و عبدالله برای کشتن آن حضرت، به ایشان حمله‌ور شد. [[مصعب بن عمیر]]، [[پرچم]] دار پیامبر{{صل}} در [[بدر]] و احد، برای [[دفاع]] از وی جلوی عبدالله بن قمیئه رفت ولی به دست وی [[شهید]] شد. وی پس از کشتن [[مصعب]]، پیامبر{{صل}} را که به آن حال دید، [[فکر]] کرد که آن حضرت کشته شده و فریاد زد که من [[محمد]] را کشتم و صدای بسیار بلند دیگری برخاست که محمد کشته شد. و گویند این منادی، [[شیطان]] بود. در نتیجه [[مردم]] همگی از اطراف پیامبر{{صل}} گریخته، از گرد ایشان پراکنده شدند. حضرت مرتب مردم را به سوی خود می‌خواند و می‌فرمود: "ای [[بندگان خدا]]! به سوی من بشتابید" تا اینکه سی تن به گرد آن حضرت جمع شدند و از وجود ایشان حمایت کردند تا اینکه [[مشرکان]] را از اطرافش پراکنده ساختند<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۲، ص۴۰۵-۴۰۳.</ref>.
[[سبب نزول]] این [[آیه]] این است که چون در روز [[احد]]، به [[دروغ]] شایع کردند که [[پیامبر اکرم]]{{صل}} کشته شده، عده‌ای گفتند: اگر او [[پیامبر]] بود، کشته نمی‌شد و گروهی دیگر گفتند: ما در راه همان هدفی که آن حضرت می‌جنگید، خواهیم جنگید تا به وی بپیوندیم و عده‌ای راه [[ارتداد]] را پیمودند و گروهی [[راه]] فرار را برگزیدند و این [[آیه]] نازل شد. علت اصلی [[شکست]] [[مسلمانان]] فرار تیراندازان شکاف [[احد]] بود. در این وقت، [[خالد]] متوجه شد که بیشتر تیراندازان، سنگر را خالی کرده و مسلمانان به جمع [[غنیمت]] سرگرم شده‌اند و از پشت سر [[حمایت]] نمی‌شوند. پس سواران خود را صدا زد و از پشت سر بر [[یاران پیامبر]]{{صل}} [[حمله]] کرد و آنها را شکست داد و عده‌ای را کشت. [[عبدالله بن قمیئه حارثی]] سنگی را به طرف [[پیامبر]]{{صل}} پرتاب کرد و بینی و [[دندان پیشین]] [[حضرت]] را شکست و ایشان به [[زمین]] افتاد. [[اصحاب]] که این صحنه را دیدند، از اطرافش پراکنده شده و عبدالله برای کشتن آن حضرت، به ایشان حمله‌ور شد. [[مصعب بن عمیر]]، [[پرچم]] دار پیامبر{{صل}} در [[بدر]] و احد، برای [[دفاع]] از وی جلوی عبدالله بن قمیئه رفت ولی به دست وی [[شهید]] شد. وی پس از کشتن [[مصعب بن عمیر]]، پیامبر{{صل}} را که به آن حال دید، [[فکر]] کرد که آن حضرت کشته شده و فریاد زد که من [[محمد]] را کشتم و صدای بسیار بلند دیگری برخاست که محمد کشته شد. و گویند این منادی، [[شیطان]] بود. در نتیجه [[مردم]] همگی از اطراف پیامبر{{صل}} گریخته، از گرد ایشان پراکنده شدند. حضرت مرتب مردم را به سوی خود می‌خواند و می‌فرمود: "ای [[بندگان خدا]]! به سوی من بشتابید" تا اینکه سی تن به گرد آن حضرت جمع شدند و از وجود ایشان حمایت کردند تا اینکه [[مشرکان]] را از اطرافش پراکنده ساختند<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۲، ص۴۰۵-۴۰۳.</ref>.


نقل شده، پس از [[جنگ]]، مصعب چیزی نداشت که او را [[کفن]] کنند، جز همان پیراهنی که به تن داشت که اگر سرش را می‌پوشانیدند، پاهایش بیرون می‌ماند و اگر پاهایش را می‌پوشانیدند، سرش بیرون می‌ماند. در این حال، [[رسول خدا]]{{صل}} فرمود: سرش را با پیراهنش و پاهایش را با گیاه بپوشانید"<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۳، ص۹۰.</ref>. سن [[مصعب]] در [[زمان]] [[شهادت]]، ۴۰ سال یا کمی بیشتر بود<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۴، ص۱۴۷۴.</ref>.  
نقل شده، پس از [[جنگ]]، مصعب چیزی نداشت که او را [[کفن]] کنند، جز همان پیراهنی که به تن داشت که اگر سرش را می‌پوشانیدند، پاهایش بیرون می‌ماند و اگر پاهایش را می‌پوشانیدند، سرش بیرون می‌ماند. در این حال، [[رسول خدا]]{{صل}} فرمود: سرش را با پیراهنش و پاهایش را با گیاه بپوشانید"<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۳، ص۹۰.</ref>. سن [[مصعب بن عمیر]] در [[زمان]] [[شهادت]]، ۴۰ سال یا کمی بیشتر بود<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۴، ص۱۴۷۴.</ref>.  


نقل شده، پس از [[جنگ]]، [[همسر]] مصعب، حمنه دختر [[جحش]]، به [[احد]] آمد. [[پیامبر]]{{صل}} چون او را دیدند، فرمودند: "ای حمنه، خوددار باش!" او گفت: "برای چه کسی ای [[رسول خدا]]؟" پیامبر{{صل}} فرمود: "داییت [[حمزه]]". حمنه گفت: {{متن قرآن|إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ}}<ref>«همان کسان که چون بدیشان مصیبتی رسد می‌گویند: "انّا للّه و انّا الیه راجعون" (ما از آن خداوندیم و به سوی او باز می‌گردیم)» سوره بقره، آیه ۱۵۶.</ref>؛ دوباره پیامبر{{صل}} فرمود: "خوددار باش و [[اجر]] خودت را به [[خدا]] واگذار!" حمنه گفت: "برای چه کسی ای رسول خدا؟" و پیامبر{{صل}} فرمود: "برادرت". حمنه گفت: {{متن قرآن|إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ}}؛ باز پیامبر{{صل}} به او فرمود: "خوددار باش!" او گفت: "برای چه کسی ای رسول خدا؟" پیامبر{{صل}} فرمود: "[[مصعب بن عمیر]]، همسرت". حمنه گفت: "وای بر [[اندوه]] من!" و گفته‌اند که گفت: "وای بر بیوگی!" پیامبر{{صل}} به حاضران فرمودند: "شوهر برای [[زن]] ارزشی دارد که هیچ کس چنان ارزشی ندارد". سپس رسول خدا{{صل}} به حمنه فرمودند: "چرا چنین گفتی؟" او گفت: "ای رسول خدا، [[یتیم]] شدن فرزندانش را به خاطر آوردم و [[وحشت]] مرا فرا گرفت". پیامبر{{ع}} [[دعا]] فرمودند که [[خداوند متعال]] [[سرپرستی]] [[نیکوکار]] برای آنها فراهم فرماید<ref>تفسیر القمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۱، ص۱۲۴؛ المغازی، واقدی، ج۱، ص۲۹۱-۹۲.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مصعب بن عمیر (مقاله)|مقاله «مصعب بن عمیر»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۳۱۲-۳۱۴.</ref>
نقل شده، پس از [[جنگ]]، [[همسر]] مصعب، حمنه دختر [[جحش]]، به [[احد]] آمد. [[پیامبر]]{{صل}} چون او را دیدند، فرمودند: "ای حمنه، خوددار باش!" او گفت: "برای چه کسی ای [[رسول خدا]]؟" پیامبر{{صل}} فرمود: "داییت [[حمزه]]". حمنه گفت: {{متن قرآن|إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ}}<ref>«همان کسان که چون بدیشان مصیبتی رسد می‌گویند: "انّا للّه و انّا الیه راجعون" (ما از آن خداوندیم و به سوی او باز می‌گردیم)» سوره بقره، آیه ۱۵۶.</ref>؛ دوباره پیامبر{{صل}} فرمود: "خوددار باش و [[اجر]] خودت را به [[خدا]] واگذار!" حمنه گفت: "برای چه کسی ای رسول خدا؟" و پیامبر{{صل}} فرمود: "برادرت". حمنه گفت: {{متن قرآن|إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ}}؛ باز پیامبر{{صل}} به او فرمود: "خوددار باش!" او گفت: "برای چه کسی ای رسول خدا؟" پیامبر{{صل}} فرمود: "[[مصعب بن عمیر]]، همسرت". حمنه گفت: "وای بر [[اندوه]] من!" و گفته‌اند که گفت: "وای بر بیوگی!" پیامبر{{صل}} به حاضران فرمودند: "شوهر برای [[زن]] ارزشی دارد که هیچ کس چنان ارزشی ندارد". سپس رسول خدا{{صل}} به حمنه فرمودند: "چرا چنین گفتی؟" او گفت: "ای رسول خدا، [[یتیم]] شدن فرزندانش را به خاطر آوردم و [[وحشت]] مرا فرا گرفت". پیامبر{{ع}} [[دعا]] فرمودند که [[خداوند متعال]] [[سرپرستی]] [[نیکوکار]] برای آنها فراهم فرماید<ref>تفسیر القمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۱، ص۱۲۴؛ المغازی، واقدی، ج۱، ص۲۹۱-۹۲.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مصعب بن عمیر (مقاله)|مقاله «مصعب بن عمیر»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۳۱۲-۳۱۴.</ref>
۱۱۵٬۱۸۳

ویرایش