←شهادت هانی بن عروه
خط ۱۵: | خط ۱۵: | ||
==[[شهادت]] [[هانی بن عروه]]== | ==[[شهادت]] [[هانی بن عروه]]== | ||
[[هانی بن عروه مرادی]] | [[هانی بن عروه مرادی مذحجی]]، از کسانی است که [[جاهلیت]] و [[اسلام]] را [[درک]] کرده بودند و به همین جهت، او را «مخضرم» نامیدهاند. وی هنگام [[وفات پیامبر]]{{صل}}، بیش از [[چهل]] سال داشته است. [[هانی]]، از [[یاران]] ویژه [[امام علی]]{{ع}} بوده و در جنگهای [[جمل]] و [[صفین]]، ایشان را [[همراهی]] کرده است. وی از بزرگان [[یمن]] بود که به [[کوفه]] آمد و [[ریاست]] [[قبیله]] مراد را بر عهده داشت و از اینرو، نیروهای فراوانی در [[اختیار]] او بوده است. در جریان [[نهضت]] کوفه، هانی، یکی از اصلیترین حامیان مسلم{{ع}} بود که [[خانه]] خود را مرکز استقرار وی و [[هدایت]] نهضت قرار داد؛ اما [[ابن زیاد]]، او را با [[نیرنگ]] دستگیر کرد و سرانجام، در نهم [[ذی حجه]] [[سال]] شصتم [[هجری]]، فردای آن روزی که [[امام حسین]]{{ع}} به طرف کوفه حرکت کرده بود، به شهادت رساند. وی هنگام شهادت، حدود نود سال داشت. | ||
از [[عون بن ابی جحیفه]] نقل شده است که: [[محمد بن اشعث]]، نزد [[عبیدالله بن زیاد]] رفت و درباره هانی بن عروه، با او حرف زد و گفت: تو به موقعیت هانی بن عروه در این [[شهر]]، [[واقفی]] و جایگاه خانوادهاش را در میان قبیله میدانی. بستگان او باخبر شدهاند که من و همراهانم، او را نزد تو آوردهایم. تو را به [[خدا]] [[سوگند]]، او را به خاطر من ببخش. من از [[دشمنی]] بستگان او، ناراحتم. آنان، گرامیترین [[مردمان]] این [[شهر]] و پشتوانه [[اهل]] [[یمن]] هستند. [[ابن زیاد]]، [[وعده]] داد که او را ببخشد؛ لیکن قضایای مسلم که اتفاق افتاد، تصمیمش عوض شد و از [[وفا]] کردن به وعدهاش سر باز زد. وقتی [[مسلم بن عقیل]] به [[شهادت]] رسید، ابن زیاد، [[دستور]] داد [[هانی بن عروه]] را به بازار ببرند و سرش را از بدنش جدا کنند. [[هانی]] را با دستان بسته به بازار [[خرید و فروش]] گوسفند بردند و او پیوسته میگفت: ای [[قبیله مذحج]]! امروز برای من، مذحجی نیست! ای قبیله مذحج! قبیله مذحج کجاست؟ آنگاه چون دید کسی او را [[یاری]] نمیکند، دستش را کشید و از طناب، بیرون آورد و گفت: آیا عصایی، کاردی، سنگی، استخوانی یافت نمیشود تا [[آدمی]] از [[جان]] خود، [[دفاع]] کند؟ بر او [[حمله]] بردند و او را محکم بستند. آنگاه به وی گفتند: گردنت را دراز کن. گفت: من نسبت به گردنم، سخاوتمند نیستم و شما را بر کشتن خویش، یاری نمیکنم. [[غلام]] [[عبیدالله بن زیاد]] - که ترک بود و نامش [[رشید]] بود - با [[شمشیر]]، ضربتی بر او زد؛ ولی اثر نکرد. هانی گفت: بازگشت، به سوی خداست. بار خدایا! به سوی [[رحمت]] و [[رضوان]] تو میآیم. آنگاه [آن غلام،] ضربهای دیگر زد و او را کشت. [[عبدالرحمان بن حصین مرادی]]، او (غلام عبیدالله) را در منطقه خازر به همراه عبیدالله بن زیاد دید. [[مردم]] گفتند: این، [[قاتل]] هانی بن عروه است. پسر حصین گفت: [[خداوند]]، مرا بکشد، اگر او (غلام عبیدالله) را نکشم، یا در این راه، کشته نشوم! آنگاه با نیزه بر او حمله کرد و بر او نیزه زد و او را کشت<ref>{{متن حدیث|قَامَ مُحَمَّدُ بْنُ الْأَشْعَثِ إِلَى عُبَيْدِ اللَّهِ بْنِ زِيَادٍ فَكَلَّمَهُ فِي هَانِئِ بْنِ عُرْوَةَ فَقَالَ إِنَّكَ قَدْ عَرَفْتَ مَنْزِلَةَ هَانِئٍ فِي الْمِصْرِ وَ بَيْتَهُ فِي الْعَشِيرَةِ وَ قَدْ عَلِمَ قَوْمُهُ أَنِّي أَنَا وَ صَاحِبَيَ سُقْنَاهُ إِلَيْكَ فَأَنْشُدُكَ اللَّهَ لَمَّا وَهَبْتَهُ لِي فَإِنِّي أَكْرَهُ عَدَاوَةَ قَومِهِ؛ هُمْ أعَزُّ أهلِ المِصْرِ، وَعُدَدُ أهْلِ اليَمَنِ! قَالَ: فَوَعَدَهُ أنْ يَفْعَلَ، فَلَمّا كَانَ مِنْ أمْرِ مُسْلِمِ بنِ عَقِيلٍ مَا كَانَ، بَدا لَهُ فِيهِ، وَ أبِى أنْ يَفِيَ لَهُ بِمَا قَالَ. قَالَ: فَأَمَرَ بِهانِئِ بنِ عُرْوَةَ حِينَ قُتِلَ مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ، فَقالَ: أخْرِجُوهُ إلَى السّوقِ فَاضرِبوا عُنُقَهُ، قالَ: فَاُخْرِجَ بِهانِئٍ حَتَّى انتَهى إلى مَكانٍ مِنَ السّوقِ كَانَ يُباعُ فيهِ الغَنَمُ، وَ هُوَ مَكتوفٌ، فَجَعَلَ يَقولُ: وامَذحِجاه، وَلا مَذْحِجَ لِيَ اليَومَ، وامَذحِجاه، أينَ مِنّي مَذحِجٌ؟ فَلَمّا رَأى أنَّ أحَدا لا يَنصُرُهُ، جَذَبَ يَدَهُ فَنَزَعَها مِنَ الكِتافِ، ثُمَّ قالَ: أما مِن عَصا أو سِكّينٍ أو حَجَرٍ أو عَظمٍ يُجاحِشُ بِهِ رَجُلٌ عَن نَفسِهِ. قالَ: ووَثَبوا إلَيهِ فَشَدّوهُ وَثاقا، ثُمَّ قيلَ لَهُ: اُمدُد عُنُقَكَ، فَقالَ: ما أنَا بِها مُجدٍ سَخِيٌّ، وَ مَا أنَا بِمُعينِكُم عَلى نَفْسِي. قَالَ: فَضَرَبَهُ مَولىً لِعُبَيدِ اللّهِ بنِ زِيادٍ - تُركِيٌّ يُقالُ لَهُ رَشيدٌ - بِالسَّيفِ فَلَم يَصنَع سَيفُهُ شَيْئاً، فَقالَ هانِئٌ: إلَى اللّهِ المَعادُ، اللّهُمَّ إلى رَحمَتِكَ ورِضوانِكَ. ثُمَّ ضَرَبَهُ اُخرى فَقَتَلَهُ. قالَ: فَبَصُرَ بِهِ عَبدُ الرَّحْمنِ بنُ الحُصَينِ المُرادِيُّ بِخَازِرَ، وَ هُوَ مَعَ عُبَيدِ اللّهِ بنِ زِيادٍ، فَقَالَ النّاسُ: هذا قَاتِلُ هانِئِ بنِ عُروَةَ، فَقالَ ابنُ الحُصَينِ: قَتَلَنِي اللّهُ إنْ لَمْ أقْتُلهُ أوْ اُقتَل دُونَهُ، فَحَمَلَ عَلَيْهِ بِالرُّمْحِ فَطَعَنَهُ فَقَتَلَهُ}} (تاریخ الطبری، ج۵، ص۳۷۸؛ الإرشاد، ج۲، ص۶۳).</ref>. | از [[عون بن ابی جحیفه]] نقل شده است که: [[محمد بن اشعث]]، نزد [[عبیدالله بن زیاد]] رفت و درباره هانی بن عروه، با او حرف زد و گفت: تو به موقعیت هانی بن عروه در این [[شهر]]، [[واقفی]] و جایگاه خانوادهاش را در میان قبیله میدانی. بستگان او باخبر شدهاند که من و همراهانم، او را نزد تو آوردهایم. تو را به [[خدا]] [[سوگند]]، او را به خاطر من ببخش. من از [[دشمنی]] بستگان او، ناراحتم. آنان، گرامیترین [[مردمان]] این [[شهر]] و پشتوانه [[اهل]] [[یمن]] هستند. [[ابن زیاد]]، [[وعده]] داد که او را ببخشد؛ لیکن قضایای مسلم که اتفاق افتاد، تصمیمش عوض شد و از [[وفا]] کردن به وعدهاش سر باز زد. وقتی [[مسلم بن عقیل]] به [[شهادت]] رسید، ابن زیاد، [[دستور]] داد [[هانی بن عروه]] را به بازار ببرند و سرش را از بدنش جدا کنند. [[هانی]] را با دستان بسته به بازار [[خرید و فروش]] گوسفند بردند و او پیوسته میگفت: ای [[قبیله مذحج]]! امروز برای من، مذحجی نیست! ای قبیله مذحج! قبیله مذحج کجاست؟ آنگاه چون دید کسی او را [[یاری]] نمیکند، دستش را کشید و از طناب، بیرون آورد و گفت: آیا عصایی، کاردی، سنگی، استخوانی یافت نمیشود تا [[آدمی]] از [[جان]] خود، [[دفاع]] کند؟ بر او [[حمله]] بردند و او را محکم بستند. آنگاه به وی گفتند: گردنت را دراز کن. گفت: من نسبت به گردنم، سخاوتمند نیستم و شما را بر کشتن خویش، یاری نمیکنم. [[غلام]] [[عبیدالله بن زیاد]] - که ترک بود و نامش [[رشید]] بود - با [[شمشیر]]، ضربتی بر او زد؛ ولی اثر نکرد. هانی گفت: بازگشت، به سوی خداست. بار خدایا! به سوی [[رحمت]] و [[رضوان]] تو میآیم. آنگاه [آن غلام،] ضربهای دیگر زد و او را کشت. [[عبدالرحمان بن حصین مرادی]]، او (غلام عبیدالله) را در منطقه خازر به همراه عبیدالله بن زیاد دید. [[مردم]] گفتند: این، [[قاتل]] هانی بن عروه است. پسر حصین گفت: [[خداوند]]، مرا بکشد، اگر او (غلام عبیدالله) را نکشم، یا در این راه، کشته نشوم! آنگاه با نیزه بر او حمله کرد و بر او نیزه زد و او را کشت<ref>{{متن حدیث|قَامَ مُحَمَّدُ بْنُ الْأَشْعَثِ إِلَى عُبَيْدِ اللَّهِ بْنِ زِيَادٍ فَكَلَّمَهُ فِي هَانِئِ بْنِ عُرْوَةَ فَقَالَ إِنَّكَ قَدْ عَرَفْتَ مَنْزِلَةَ هَانِئٍ فِي الْمِصْرِ وَ بَيْتَهُ فِي الْعَشِيرَةِ وَ قَدْ عَلِمَ قَوْمُهُ أَنِّي أَنَا وَ صَاحِبَيَ سُقْنَاهُ إِلَيْكَ فَأَنْشُدُكَ اللَّهَ لَمَّا وَهَبْتَهُ لِي فَإِنِّي أَكْرَهُ عَدَاوَةَ قَومِهِ؛ هُمْ أعَزُّ أهلِ المِصْرِ، وَعُدَدُ أهْلِ اليَمَنِ! قَالَ: فَوَعَدَهُ أنْ يَفْعَلَ، فَلَمّا كَانَ مِنْ أمْرِ مُسْلِمِ بنِ عَقِيلٍ مَا كَانَ، بَدا لَهُ فِيهِ، وَ أبِى أنْ يَفِيَ لَهُ بِمَا قَالَ. قَالَ: فَأَمَرَ بِهانِئِ بنِ عُرْوَةَ حِينَ قُتِلَ مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ، فَقالَ: أخْرِجُوهُ إلَى السّوقِ فَاضرِبوا عُنُقَهُ، قالَ: فَاُخْرِجَ بِهانِئٍ حَتَّى انتَهى إلى مَكانٍ مِنَ السّوقِ كَانَ يُباعُ فيهِ الغَنَمُ، وَ هُوَ مَكتوفٌ، فَجَعَلَ يَقولُ: وامَذحِجاه، وَلا مَذْحِجَ لِيَ اليَومَ، وامَذحِجاه، أينَ مِنّي مَذحِجٌ؟ فَلَمّا رَأى أنَّ أحَدا لا يَنصُرُهُ، جَذَبَ يَدَهُ فَنَزَعَها مِنَ الكِتافِ، ثُمَّ قالَ: أما مِن عَصا أو سِكّينٍ أو حَجَرٍ أو عَظمٍ يُجاحِشُ بِهِ رَجُلٌ عَن نَفسِهِ. قالَ: ووَثَبوا إلَيهِ فَشَدّوهُ وَثاقا، ثُمَّ قيلَ لَهُ: اُمدُد عُنُقَكَ، فَقالَ: ما أنَا بِها مُجدٍ سَخِيٌّ، وَ مَا أنَا بِمُعينِكُم عَلى نَفْسِي. قَالَ: فَضَرَبَهُ مَولىً لِعُبَيدِ اللّهِ بنِ زِيادٍ - تُركِيٌّ يُقالُ لَهُ رَشيدٌ - بِالسَّيفِ فَلَم يَصنَع سَيفُهُ شَيْئاً، فَقالَ هانِئٌ: إلَى اللّهِ المَعادُ، اللّهُمَّ إلى رَحمَتِكَ ورِضوانِكَ. ثُمَّ ضَرَبَهُ اُخرى فَقَتَلَهُ. قالَ: فَبَصُرَ بِهِ عَبدُ الرَّحْمنِ بنُ الحُصَينِ المُرادِيُّ بِخَازِرَ، وَ هُوَ مَعَ عُبَيدِ اللّهِ بنِ زِيادٍ، فَقَالَ النّاسُ: هذا قَاتِلُ هانِئِ بنِ عُروَةَ، فَقالَ ابنُ الحُصَينِ: قَتَلَنِي اللّهُ إنْ لَمْ أقْتُلهُ أوْ اُقتَل دُونَهُ، فَحَمَلَ عَلَيْهِ بِالرُّمْحِ فَطَعَنَهُ فَقَتَلَهُ}} (تاریخ الطبری، ج۵، ص۳۷۸؛ الإرشاد، ج۲، ص۶۳).</ref>. |