←مقدمه
(صفحهای تازه حاوی «{{امامت}} <div style="padding: 0.0em 0em 0.0em;"> : <div style="background-color: rgb(252, 252, 233); text-align:center; font-size: 85...» ایجاد کرد) |
(←مقدمه) |
||
خط ۱۸: | خط ۱۸: | ||
زنان به سراغ [[همسران]]، [[فرزندان]] و [[برادران]] خود میرفتند و آنها را از همراهی با [[نهضت]] باز میداشتند؛ با این بهانه که دیگران این کار را انجام خواهند داد. مردان نیز به سراغ فرزندان و برادران خود میرفتند و آنان را از [[لشکر]] [[شام]] میترساندند و با خود میبردند<ref>تاریخ طبری، ج۴، ص۲۷۸.</ref>. [[دینوری]] نیز وضعیت [[کوفه]] را همانند [[طبری]] گزارش کرده است<ref>دینوری، اخبارالطوال، ص۲۳۹.</ref>. | زنان به سراغ [[همسران]]، [[فرزندان]] و [[برادران]] خود میرفتند و آنها را از همراهی با [[نهضت]] باز میداشتند؛ با این بهانه که دیگران این کار را انجام خواهند داد. مردان نیز به سراغ فرزندان و برادران خود میرفتند و آنان را از [[لشکر]] [[شام]] میترساندند و با خود میبردند<ref>تاریخ طبری، ج۴، ص۲۷۸.</ref>. [[دینوری]] نیز وضعیت [[کوفه]] را همانند [[طبری]] گزارش کرده است<ref>دینوری، اخبارالطوال، ص۲۳۹.</ref>. | ||
سرانجام اوضاع به گونهای شد که از آن [[جمعیت]] انبوه در [[نماز]] [[مغرب]]، تنها سی نفر باقی مانده بودند. مسلم از [[مسجد]] که بیرون آمد، همین تعداد اندک نیز از اطراف او پراکنده شدند. وی تنها در کوچههای کوفه راه میپیمود تا به درِ [[خانه]] زنی به نام [[طوعه]] رسید که [[منتظر]] فرزند خویش بود. وی از طوعه جرعهای آب خواست. طوعه جام آبی برای آن جناب آورد. مسلم آب را نوشید و همانجا نشست. طوعه به خانه رفت و برگشته به مسلم گفت: مگر آب نیاشامیدی؟ برخیز و به خانهات برو. مسلم جواب نداد. طوعه دوباره سخنان خود را تکرار کرد، اما باز هم پاسخی نشنید. آن گاه گفت: {{عربی|"سُبْحَانَ | سرانجام اوضاع به گونهای شد که از آن [[جمعیت]] انبوه در [[نماز]] [[مغرب]]، تنها سی نفر باقی مانده بودند. مسلم از [[مسجد]] که بیرون آمد، همین تعداد اندک نیز از اطراف او پراکنده شدند. وی تنها در کوچههای کوفه راه میپیمود تا به درِ [[خانه]] زنی به نام [[طوعه]] رسید که [[منتظر]] فرزند خویش بود. وی از طوعه جرعهای آب خواست. طوعه جام آبی برای آن جناب آورد. مسلم آب را نوشید و همانجا نشست. طوعه به خانه رفت و برگشته به مسلم گفت: مگر آب نیاشامیدی؟ برخیز و به خانهات برو. مسلم جواب نداد. طوعه دوباره سخنان خود را تکرار کرد، اما باز هم پاسخی نشنید. آن گاه گفت: {{عربی|"سُبْحَانَ اَللَّه"}}، ای [[بنده]] [[خدا]] برخیز به سوی [[اهل]] خود برو!؛ چراکه بودن تو در این وقت شب بر در خانه من [[شایسته]] نیست و من نیز از بودنت در این جا [[راضی]] نیستم. مسلم گفت: من در این [[شهر]] خانه و [[خویشی]] ندارم. آیا ممکن است به من [[احسان]] کرده مرا [[پناه]] دهی؟ شاید بتوانم پس از این، این کار شما را جبران کنم <ref>تاریخ طبری، ج۴، ص۲۷۸.</ref>. | ||
طوعه وقتی فهمید که او [[نماینده]] [[امام حسین]]{{ع}} است، او را در یکی از اتاقهای [[منزل]] خود جای داد. [[غذا]] برای او آماده کرد، ولی وی غذا نخورد. آن [[زن]] همچنان به [[خدمت]] مسلم مشغول بود که پسرش آمد و دید که مادرش به آن اتاق رفت وآمد دارد. از مادرش سؤال کرد. او خواست که قضیه را از پسرش پنهان دارد، ولی او با [[اصرار]] فراوان فهمید که مسلم در خانه آنهاست. [[مادر]] سوگندش داد که این [[راز]] را افشا نکند، اما وی به [[طمع]] جایزه [[ابن زیاد]] صبح زود این خبر را به او رساند<ref>تاریخ طبری، ج۴، ص۲۷۸.</ref>. | طوعه وقتی فهمید که او [[نماینده]] [[امام حسین]]{{ع}} است، او را در یکی از اتاقهای [[منزل]] خود جای داد. [[غذا]] برای او آماده کرد، ولی وی غذا نخورد. آن [[زن]] همچنان به [[خدمت]] مسلم مشغول بود که پسرش آمد و دید که مادرش به آن اتاق رفت وآمد دارد. از مادرش سؤال کرد. او خواست که قضیه را از پسرش پنهان دارد، ولی او با [[اصرار]] فراوان فهمید که مسلم در خانه آنهاست. [[مادر]] سوگندش داد که این [[راز]] را افشا نکند، اما وی به [[طمع]] جایزه [[ابن زیاد]] صبح زود این خبر را به او رساند<ref>تاریخ طبری، ج۴، ص۲۷۸.</ref>. |