←حسن مثنی در واقعه کربلا
(←مقدمه) |
|||
خط ۱۲: | خط ۱۲: | ||
==حسن مثنی در [[واقعه کربلا]]== | ==حسن مثنی در [[واقعه کربلا]]== | ||
حسن مثنی با [[کاروان حسینی]] از [[مدینه]] به [[مکه]] و از آنجا به [[کربلا]] آمد و در [[روز عاشورا]] با [[اذن امام]]{{ع}} عازم میدان و [[کارزار]] با [[دشمن]] شد، با این که هفده سال بیشتر نداشت توانست جمعی از [[سپاهیان]] دشمن را که تا هفده نفر گفته شده را مجروح و یا به [[هلاکت]] رساند. البته در همین [[نبرد]]، این [[جوان]] [[دلاور]] هیجده زخم برداشت و دست راستش قطع شد و بیهوش روی [[زمین]] افتاد، و چون [[دشمن]] [[خیال]] میکرد که او کشته شده است، [[دست]] از [[قتل]] او برداشت، ولی فردای آن [[روز]]، یازدهم [[محرم]] وقتی [[عمر سعد]] [[دستور]] داد [[سرهای شهدا]] را از [[بدن]] جدا کنند و به [[کوفه]] بفرستند دیدند که [[حسن مثنی]] زنده است و [[جان]] در بدن دارد، [[اسماء بن خارجة فزاری]] که در میان [[سپاه]] دشمن بود و با [[مادر]] حسن مثنی بستگی و [[خویشاوندی]] داشت گفت: [[زندگی]] او را به من ببخشید و به [[اسارت]] ببرید، اگر [[امیر]] [[عبیدالله بن زیاد]] او را به من بخشید که هیچ واگر نبخشید هر چه [[رأی]] او باشد عمل خواهد شد. عمر سعد پیشنهاد او را قبول کرد | حسن مثنی با [[کاروان حسینی]] از [[مدینه]] به [[مکه]] و از آنجا به [[کربلا]] آمد و در [[روز عاشورا]] با [[اذن امام]]{{ع}} عازم میدان و [[کارزار]] با [[دشمن]] شد، با این که هفده سال بیشتر نداشت توانست جمعی از [[سپاهیان]] دشمن را که تا هفده نفر گفته شده را مجروح و یا به [[هلاکت]] رساند. البته در همین [[نبرد]]، این [[جوان]] [[دلاور]] هیجده زخم برداشت و دست راستش قطع شد و بیهوش روی [[زمین]] افتاد، و چون [[دشمن]] [[خیال]] میکرد که او کشته شده است، [[دست]] از [[قتل]] او برداشت، ولی فردای آن [[روز]]، یازدهم [[محرم]] وقتی [[عمر سعد]] [[دستور]] داد [[سرهای شهدا]] را از [[بدن]] جدا کنند و به [[کوفه]] بفرستند دیدند که [[حسن مثنی]] زنده است و [[جان]] در بدن دارد، [[اسماء بن خارجة فزاری]] که در میان [[سپاه]] دشمن بود و با [[مادر]] حسن مثنی بستگی و [[خویشاوندی]] داشت گفت: [[زندگی]] او را به من ببخشید و به [[اسارت]] ببرید، اگر [[امیر]] [[عبیدالله بن زیاد]] او را به من بخشید که هیچ واگر نبخشید هر چه [[رأی]] او باشد عمل خواهد شد. عمر سعد پیشنهاد او را قبول کرد و [[اسماء خارجه]]، حسن مثنی را با خود به کوفه برد وقتی این حکایت را برای عبیدالله بن زیاد گفتند قبول کرد و گفت: او را به [[ابی حسان]] ([[کنیه]] اسماء بود) واگذارید، چون پسر [[خواهر]] اوست. | ||
اسماء هم او را معالجه کرد و بعد به [[مدینه]] فرستاد<ref>تنقیح المقال، ج۲، ص۲۷۲؛ اعیان الشیعه، ج۵، ص۴۴ با کمی تفاوت؛ ارشاد مفید، ج۲، ص۲۵؛ مقتل مقرم، ۳۰۶؛ اللهوف، ص۱۹۱؛ ابصارالعین، ص۲۶.</ref>. | اسماء هم او را معالجه کرد و بعد به [[مدینه]] فرستاد<ref>تنقیح المقال، ج۲، ص۲۷۲؛ اعیان الشیعه، ج۵، ص۴۴ با کمی تفاوت؛ ارشاد مفید، ج۲، ص۲۵؛ مقتل مقرم، ۳۰۶؛ اللهوف، ص۱۹۱؛ ابصارالعین، ص۲۶.</ref>. |