←جستارهای وابسته
(صفحهای تازه حاوی «{{امامت}} <div style="background-color: rgb(252, 252, 233); text-align:center; font-size: 85%; font-weight: normal;">اين مدخل...» ایجاد کرد) |
|||
خط ۸: | خط ۸: | ||
[[یهودی]] گفت: این [[مال]] حلالی است. فرمود: اگر [[حلال]] بود من ممنوع از خوردن نمیشدم. مرغ دیگری را مسموم کردند آوردند. باز [[پیامبر]]{{صل}} نخورد فرمود: از خوردن این هم معذورم، مرغ سوم را آوردند که [[آلوده]] به سم بود باز نخورد تا اینکه مصمم به [[قتل]] [[حضرت]] شدند. در راه [[کوه]] حرا هفتاد یهودی جمع شدند که او را بکشند در آن [[روز]] خداوند محمد را با خبر نمود که از راه دیگری بر گردد که یهود او را نبیند و پیامبر{{صل}} خود را از [[شمشیر]] برهنه آنها [[حفظ]] کند، روز دیگر بر [[تصمیم]] خود جمع شدند به محمد [[وحی]] شد در همان بالای کوه بماند و پایین نیاید تا چند بار وقت آنها تلف شد و [[توفیق]] نیافتند<ref>عمادزاده، زندگانی امام هادی، ص۱۵۳.</ref>.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت پیامبر (کتاب)|مظلومیت پیامبر]] ص ۸۷.</ref>. | [[یهودی]] گفت: این [[مال]] حلالی است. فرمود: اگر [[حلال]] بود من ممنوع از خوردن نمیشدم. مرغ دیگری را مسموم کردند آوردند. باز [[پیامبر]]{{صل}} نخورد فرمود: از خوردن این هم معذورم، مرغ سوم را آوردند که [[آلوده]] به سم بود باز نخورد تا اینکه مصمم به [[قتل]] [[حضرت]] شدند. در راه [[کوه]] حرا هفتاد یهودی جمع شدند که او را بکشند در آن [[روز]] خداوند محمد را با خبر نمود که از راه دیگری بر گردد که یهود او را نبیند و پیامبر{{صل}} خود را از [[شمشیر]] برهنه آنها [[حفظ]] کند، روز دیگر بر [[تصمیم]] خود جمع شدند به محمد [[وحی]] شد در همان بالای کوه بماند و پایین نیاید تا چند بار وقت آنها تلف شد و [[توفیق]] نیافتند<ref>عمادزاده، زندگانی امام هادی، ص۱۵۳.</ref>.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت پیامبر (کتاب)|مظلومیت پیامبر]] ص ۸۷.</ref>. | ||
==[[مظلومیت]] [[پیامبر]]{{صل}} در [[توطئه]] [[قتل]] و دخالت [[شیطان]]== | |||
[[کفار]] [[قریش]] در مواجهه با [[دعوت]] گسترده [[پیامبر اکرم]]{{صل}} و موج اسلامخواهی و گرایشات [[توحیدی]] قشری از [[مردم]] [[مکه]]، [[احساس]] کردند اگر در مقابل پیامبر{{صل}} با شدت و قوت بیشتری عمل نکنند، حیثیت [[اجتماعی]] و [[اعتقادی]] آنها شدیداً آسیب خواهد دید و لذا محافل مختلفی را جهت [[تدبیر]] و چارهجویی تشکیل دادند تا با طرح نقطه نظرات، [[تصمیم]] واحدی اتخاذ کنند. | |||
این محافل در حالی صورت میگرفت که فشار قریش بر پیامبر{{صل}} و [[مسلمانان]] به نهایت خود رسیده بود؛ ولی حضور [[فکری]] و اعتقادی پیامبر{{صل}} و وجود جبههای به نام [[توحید]] که در مقابل [[شرک]] ریشهدار آنها قد [[علم]] کرده بود برای آنها رنجآور مینمود. | |||
در این چند سال آخر حضور پیامبر{{صل}} در مکه، [[اختناق]] و فشار [[محیط]] چنان بالا گرفته بود که پیامبر{{صل}} از [[تبلیغ]] عمومی در مکه دست برداشته به این بسنده کرده بود که فقط در [[مراسم حج]]، مردم بیابان و [[اعراب]] [[زائر]] را به سوی [[خدا]] بخواند. البته در این هنگام چون [[جنگ]] و [[ستیز]] ممنوع بود و از نظر حیثیت اجتماعی قریش ممکن نبود آن [[حضرت]] را [[آزار]] کنند، سعی میکردند که [[تبلیغات]] او را خنثی نمایند. بنابراین [[ابولهب]] به دنبال وی به راه افتاد و افراد را از تماس با وی و شنیدن سخنانش باز میداشت. [[ناسزا]] میگفت، [[تهمت]] میزد که شاید او را از کارش بازدارد. | |||
از طرفی محافل و جلسات کفار قریش غالباً در [[تصمیمگیری]] حول محور قتل و نابود کردن پیامبر{{صل}} خاتمه مییافت؛ ولی در شکل اجرای آن نیاز به تدبیر و مداقه بیشتری داشتند. روزی [[ابوجهل]] ضمن سخنانی در جمع [[رجال]] قریش، [[آمادگی]] خود را برای کشتن [[رسول خدا]] اعلام داشت و رجال قریش ضمن استقبال از پیشنهاد وی [[پشتیبانی]] خود را از تصمیم او اعلام کردند. [[روز]] دیگر که رسول خدا مانند گذشته میان [[رکن یمانی]] و [[حجرالاسود]] رو به [[بیتالمقدس]] به [[نماز]] ایستاده بود و [[قریش]] نیز برای [[پشتیبانی]] [[ابوجهل]] مهیا بودند، ابوجهل در حالی که سنگی به دست داشت با [[تصمیم]] [[قاطع]] و هنگامی که [[رسول خدا]] به [[سجده]] رفت پیش تاخت، اما [[خدا]] نقشه وی را نقش بر آب ساخت. دستش لرزد و با رنگ پریده بدون اینکه نتیجهای بگیرد بازگشت<ref>سیره ابن هشام، ج۱، ص۴۹۸.</ref>. | |||
ولی این بار هم [[شیطان]] با حضور فیزیکی خود در جلسات سران [[کفر]]، تشتت و [[تزلزل]] را از [[تصمیمات]] آنها زدود و با معاونت بر [[ثبات قدم]] آنها، نقشه [[قتل]] [[رسول اکرم]]{{صل}} را امری ممکن و منطقی جلوه داد. گویا شیطان مصمم است که در نقاط کلیدی [[تصمیمگیری]] سران کفر با حضور فعال خود و با ارائه عالیترین رهنمودها، اهداف بلند [[توحیدی]] را نشانه رود. | |||
بعد از اینکه [[انصار]] با [[پیامبر]]{{صل}} [[بیعت]] کردند و [[کفار]] قریش از این جریان مطلع شدند، چهل نفر از [[اشراف قریش]] در [[دارالندوه]] [[اجتماع]] کردند، در آنجا اشراف قریش جمع بودند هر کدام از یک [[قبیله]]، از [[بنیعبد شمس]]، [[عتبه]] و [[شیبه]]، دو پسر [[ربیعه]] و [[ابوسفیان]] و از [[بنینوفل]] پسر [[عبدمناف]] طعمه پسر عدی و [[جبیر]] پسر مطعم و [[حرث]] پسر [[عامر]] و از [[بنی عبدالدار]] پسر قصی، [[نضر]] پسر حرث پسر کلده و از [[بنیاسد]] پسر عبدالعزی، [[ابوالبختری]] پسر هشام و از [[بنیسهم]] نبیه و منبه دو پسر [[حجاج]] و از [[بنیجمح]] [[امیه بن خلف]] و کسانی دیگر که از قریش بودند. افرادی که در این مجلس شرکت میکردند، باید چهل سال از عمر آنها میگذشت تا به عضویت [[انتخاب]] میشدند، فقط [[عتبة بن ربیعه]] در این بین مستثنی بود وی با اینکه چهل سال کمتر داشت در این مجلس شرکت میکرد. | |||
در این هنگام که آنان دور هم جمع شده بودند شیطان از راه رسید و قصد کرد در این مجلس شرکت کند، [[دربان]] گفت: شما که هستی؟ گفت: من یکی از پیرمردان نجد هستم، دربان پس از اینکه برای او [[اذن]] گرفت داخل مجلس شد و گفت: شنیدهام شما در این جا [[اجتماع]] کردهاید تا درباره این [[مرد]] [[تصمیم]] بگیرید، اکنون من نظریه و پیشنهاد خود را در این مورد خواهم گفت و راه صواب را به شما نشان میدهم! هنگامی که مجلس رسمیت پیدا کرد [[ابوجهل]] گفت: ای گروه [[قریش]]! در میان [[ملت]] [[عرب]] کسی عزیزتر از ما نبود و ما در [[حرم]] [[امن]] [[خداوند]] در کمال [[آسایش]] به سر میبردیم و [[اعراب]] از اطراف به طرف ما میآمدند و سالی دو بار در این جا اجتماع میکردند و احدی [[فکر]] [[تجاوز]] به ما نداشت. | |||
هنگامی که محمد در میان ما پیدا شد و ما به خاطر [[امانت]] و درستکاری او وی را [[امین]] نام گذاشتیم، او اکنون [[گمان]] کرده که [[پیغمبر]] [[خدا]] میباشد، در نتیجه [[خدایان]] ما را [[فحش]] میدهد و ما را دیوانه و [[نادان]] خطاب میکند و اجتماعات ما را پراکنده میسازد و [[جوانان]] ما را [[فاسد]] میگرداند، من اکنون پیشنهاد میکنم، مردی را برانگیزیم تا وی را پنهانی بکشد، اگر [[بنیهاشم]] [[خون]] او را از ما خواستند ده مقابل دیه به آنها خواهیم داد. | |||
[[شیطان]] گفت: این [[رأی]] [[زشتی]] است؛ زیرا بنیهاشم نخواهد گذاشت [[قاتل]] محمد روی [[زمین]] راه برود و در نتیجه در محلی که مورد [[احترام]] شما است به [[جنگ]] خواهید پرداخت. دیگری گفت: من پیشنهاد میکنم محمد را دستگیر کنیم و او را به [[زندان]] اندازیم و او را در آنجا نگهداری کنیم، غذای روزانهاش را خواهیم داد تا مانند [[زهیر]] و [[نابغه]] از [[دنیا]] برود. شیطان بار دیگر گفت: بنیهاشم به این موضوع هم [[رضایت]] نخواهند داد. | |||
یکی از مجلسیان گفت: من پیشنهاد میکنم محمد را از [[شهر]] خود بیرون کنیم و با کمال آسایش خدایان خود را [[پرستش]] کنیم. شیطان گفت: این نظریه از هر دو پیشنهاد اول بدتر است؛ زیرا شما [[زیباترین]] و شیواترین [[مردم]] را که در [[سحر]] و جادویی نیز نظیر ندارد از [[شهر]] خود خارج میسازید و او را به نزد [[اعراب]] در بیابانها میفرستید، محمد با زبان شیوایی که دارد آنها را به خود جلب خواهد کرد و ناگهان با عدهای پیاده و سواره بر شما [[حمله]] خواهد کرد و شهر [[مکه]] را پر میکند و شما نیز حیران و سرگردان خواهید ماند. | |||
[[اهل]] مجلس گفتند: پس نظریه شما چیست؟ گفت: من یک [[رأی]] بیشتر ندارم! رأی من این است که از هر عشیرهای یک نفر حاضر شوند، این عده ناگهان بر محمد بریزند و با [[شمشیر]] و یا آهنی او را بکشند! در این صورت [[قاتل]] او معلوم نمیشود و [[خون]] او از بین میرود و [[بنیهاشم]] نیز نمیتوانند با همه شما [[جنگ]] کنند و فقط از شما ده خواهند گرفت و شما هم دیه او را بدهید. در این هنگام همه گفتند: پیشنهاد شیخ [[نجدی]] قابل توجه است و باید مورد عمل قرار گیرد، پس از این پانزده نفر را که یکی از آنان [[ابولهب]] بود [[انتخاب]] کردند و [[تصمیم]] گرفتند شبانه بر [[حضرت]] داخل شوند و او را بکشند. [[ابن عباس]] نقل میکند: آن شبی که [[قریش]] در مکه در [[دارالندوه]] [[شوری]] نمودند، آن [[روز]] را روز [[رحمت]] نامیدند. | |||
[[خداوند]] [[پیغمبر]] خود را از تصمیم آنان مطلع کرد و این [[آیه شریفه]] را نازل فرمود: {{متن قرآن|وَإِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ أَوْ يَقْتُلُوكَ أَوْ يُخْرِجُوكَ}}<ref>«و (یاد کن) آنگاه را که کافران با تو نیرنگ میباختند تا تو را بازداشت کنند یا بکشند یا بیرون رانند، آنان نیرنگ میباختند و خداوند تدبیر میکرد و خداوند بهترین تدبیر کنندگان است» سوره انفال، آیه ۳۰.</ref>. [[خانه پیامبر]] را محاصره کردند، موقعی که [[مشرکین]] خواستند به [[منزل]] وارد شوند، ابولهب گفت: اکنون شب است و [[صلاح]] نیست ما وارد [[خانه]] شویم [[شایسته]] است [[صبر]] کنیم تا صبح شود، موقعی که خواست از منزل خارج گردد بر او وارد خواهیم شد. مشرکین شب تا صبح [[منزل]] [[پیغمبر]] را در محاصره داشتند، [[پیامبر]]{{صل}} طبق معمول امر کرد تا بستر وی را پهن کنند و به [[علی بن ابیطالب]] فرمود: حاضری جانت را در راه من [[فدا]] کنی؟ عرض کرد: آری یا [[رسول الله]]! فرمود: پس اینک در بستر من بخواب، [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} هم رو انداز پیغمبر را بر سر کشید و در جای او خوابید. | |||
[[جبرئیل]] آمد و گفت: یا رسول الله! اینک [[مشرکین]] پیرامون منزل شما [[اجتماع]] کردهاند، شما از [[خانه]] بیرون شوید، مشرکین مواظب منزل پیغمبر بودند و میدیدند که رختخواب او پهن شده و کسی هم در آنجا خوابیده آنها [[خیال]] میکردند که پیغمبر در میان بستر به [[خواب]] رفته است. [[حضرت]] در آستانه در قرار گرفت و [[سوره]] «[[یس]]» را تا {{متن قرآن|فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ}}<ref>«و ما پیش رویشان سدّی و پشت سرشان سدّی نهادهایم و (دیدگان) آنان را فرو پوشاندهایم چنان که (چیزی) نمیبینند» سوره یس، آیه ۹.</ref> قرائت نمود و مقداری [[خاک]] برداشت و در آستانه درب منزل به طرف [[قریش]] پاشید، خاک به امر [[خدا]] تبدیل به گرد و باد شدیدی شد و خاک در چشم مشرکین رفت، آنها تا چشمان خود را میمالیدند پیغمبر از میان آنان گذشت. | |||
جبرئیل گفت: به طرف [[غار ثور]] حرکت کن، هنگامی که حضرت عازم غار ثور بود در بین راه [[ابوبکر]] را دید، دست او را گرفت و با خود برد، موقعی که به غار ثور رسیدند در آن [[غار]] توقف کردند، چون صبح شد و هوا روشن گردید، مشرکین ناگهان به خانه ریختند و به طرف بستر پیغمبر رفتند، ناگهان علی بن ابیطالب{{ع}} از جای خود برخاست و در مقابل مشرکین ایستاد و فرمود: چه میخواهید؟ گفتند: پسر عمت کجاست؟ علی{{ع}} فرمود: مگر او را به من سپردهاید؟! شما به او پیشنهاد کردید از [[مکه]] بیرون رود او نیز خارج شد، اکنون از من چه میخواهید؟! | |||
هنگامی که صبح شد یک نفر جارچی از طرف روسای [[قریش]] در [[مکه]] اعلام کرد هر کس محمد را کشته یا زنده بیاورد صد شتر جایزه دارد، با انتشار این خبر عربهای گرسنه در کوههای اطراف مکه متفرق شدند، در میان [[کفار]] قریش مردی از [[قبیله خزاعه]] به نام ابو [[کرز]] [[خزاعی]] بود که در شناختن جای قدمهای اشخاص تخصص کافی داشت، به دستور [[ابوسفیان]] این [[مرد]] خزاعی و [[امیه]] با عدهای نیروی مسلح به جستجو پرداختند. [[مشرکین]] گفتند: یا ابا کرز! امروز [[روز]] کمک است، آن مرد جای پاهای [[حضرت]] را گرفت و گفت: به [[خدا]] [[سوگند]] این محل قدمهای محمد است و این اثر نیز جای قدمهای [[ابوبکر]] و یا [[ابو قحافه]] است. | |||
این مرد خزاعی اثر قدمهای [[حضرت رسول]] را گرفت و به [[اتفاق]] مشرکین تا در [[غار ثور]] رسیدند وقتی که کنار [[غار]] رسید توقف کرد و گفت: محمد و ابوبکر تا این جا آمدهاند و از این جا به محل دیگری نرفتهاند، معلوم نیست از این جا به [[آسمان]] رفتهاند و یا به [[زمین]] فرو شدهاند. قبل از رسیدن [[مشرکان]] به دهانه غار، [[خداوند]] عنکبوت را فرستاد تا درب غار را با تارهای خود پوشاند و کبوتری آنجا تخم گذاشت، فرشتهای نیز در صورت یک [[انسان]] در حالی که بر اسبی سوار بود رسید و گفت: محمد در اینجا نیست در این درهها گردش کنید تا وی را دریابید، ابوکرز خواست داخل غار شود اما چیز نرم و لغزانی زیر پای خود [[احساس]] نمود، بیرون پرید و فریاد زد: مار، مار. امیه گفت: امکان ندارد اینجا آمده باشد، برویم [[کوه]] حنین. | |||
مشرکین از کنار غار دور شدند و در شکاف کوهها به [[تجسس]] و تحقیق مشغول شدند. حضرت سه روز در غار ثور توقف کردند، بعد از آن خداوند وی را [[اذن]] دادند تا [[هجرت]] کند و فرمود: یا محمد! اکنون از مکه بیرون شو! زیرا که در این [[شهر]] بعد از [[ابوطالب]] [[یاوری]] نداری. | |||
[[پیغمبر]] از [[غار]] بیرون شد و دید چوپان یکی از افراد [[قریش]] به نام ابن اریقط به طرف او میآید. [[حضرت رسول]]{{صل}} چوپان را به طرف خود خواند و فرمود: ای پسر اریقط! تو را بر [[جان]] خود [[امین]] میگیرم آیا در این [[امانت]] [[خیانت]] نخواهی کرد؟ عرض کرد: من از تو نگهداری و [[حراست]] خواهم کرد و [[مشرکین]] را که در جستجوی تو هستند [[راهنمایی]] نمیکنم، اینک بفرمایید کجا میخواهید بروید؟ فرمود: قصد کردهام به یثرب بروم، گفت: اکنون راهی را به شما نشان خواهم داد که هیچ کس نتواند شما را پیدا کند. | |||
حضرت رسول فرمود: اکنون نزد [[علی بن ابیطالب]] بروید و به او مژده دهید که [[خداوند]] به من [[اذن]] [[مهاجرت]] داده تا او برای من زاد و راحلهای بفرستد، [[ابوبکر]] نیز گفت: نزد دخترم [[اسماء]] بروید و بگویید برای من زاد و راحله بفرستد و جریان کار ما را به [[عامر بن فهیره]] نیز اطلاع بده (عامر بن فهیره از [[غلامان]] ابوبکر بود که [[مسلمان]] شده بود) ابن اریقط آمد و سفارش حضرت رسول را به [[امیرالمؤمنین]] رسانید و [[پیام]] ابوبکر را هم به اسماء و عامر بن فهیره [[ابلاغ]] کرد و برای آنها زاد و راحله فرستادند. | |||
[[پیامبر]]{{صل}} از غار بیرون شدند و به طرف [[مدینه]] حرکت کردند، ابن اریقط پیغمبر را از طریق نخلستانهای منطقه کوهستان حرکت داد و آنها همواره [[بیراهه]] میرفتند تا در، قدید، به راه معمولی رسیدند و در کنار [[خیمه]] [[ام معبد]] فرود آمدند.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت پیامبر (کتاب)|مظلومیت پیامبر]] ص ۱۱۶.</ref>. | |||
== جستارهای وابسته == | == جستارهای وابسته == |