چه کراماتی از مسجد جمکران دیده شده است؟ (پرسش) (نمایش مبدأ)
نسخهٔ ۸ فوریهٔ ۲۰۲۲، ساعت ۱۷:۱۱
، ۸ فوریهٔ ۲۰۲۲جایگزینی متن - '؟ ::::::' به '؟ '
جز (جایگزینی متن - 'مهدویت]]. {{پایان}} {{پایان}} == پانویس == {{پانویس}}' به 'مهدویت]]. {{پایان منبع جامع}} == پانویس == {{پانویس}}') |
جز (جایگزینی متن - '؟ ::::::' به '؟ ') |
||
خط ۲۰: | خط ۲۰: | ||
«[[مسجد]] [[مقدّس]] [[جمکران]] که براساس معجزاتی تأسیس شده است، سالیان دراز است که [[معجزات]] و [[کرامات]] بسیاری از آن [[مسجد]] مشاهده میشود، و باعث [[حیرت]] میگردد، از جمله آنها کراماتی است که توجّه شما را بدانها جلب مینمایم: | «[[مسجد]] [[مقدّس]] [[جمکران]] که براساس معجزاتی تأسیس شده است، سالیان دراز است که [[معجزات]] و [[کرامات]] بسیاری از آن [[مسجد]] مشاهده میشود، و باعث [[حیرت]] میگردد، از جمله آنها کراماتی است که توجّه شما را بدانها جلب مینمایم: | ||
*'''کسی که با [[امام زمان]] {{ع}} به [[جمکران]] میرفت؟''' سابقا راه [[قم]] به [[مسجد جمکران]] از طرف [[مرقد]] [[حضرت]] [[علی بن جعفر]] {{ع}} بود. در خارج [[شهر]]، آسیابی بود که اطرافش چند درخت وجود داشت، و جای نسبتا باصفایی بود، آنجا میعادگاه [[امام مهدی|حضرت بقیة اللّه]] {{ع}} بود، صبح [[پنجشنبه]] هر هفته جمعی از [[دوستان]] مرحوم حاج ملا آقاجان در آنجا جمع میشدند تا به اتّفاق به [[مسجد جمکران]] بروند. یک روز صبح [[پنجشنبه]]، اوّل کسی که به میعادگاه میرسید، مرحوم حجّة الاسلام و المسلمین آقای میرزا [[تقی]] تبریزی زرگری است. میبیند که توجّه و حال خوبی دارد، با خود میگوید اگر بمانم تا [[رفقا]] برسند، شاید نتوانم حال توجّهم را حفظ کنم، و لذا تنها به طرف [[مسجد]] حرکت میکند و آنقدر توجّه و حالش خوب بوده که جمعی از طلّاب، که از [[زیارت]] [[مسجد جمکران]] به [[قم]] برمیگشتند، با او برخورد میکنند ولی او متوجّه نمیشود. رفقای ایشان که بعد سر آسیاب میآیند، [[گمان]] میکنند آقای میرزا [[تقی]] نیامده است. از طلّابی که از [[مسجد جمکران]] مراجعت میکنند میپرسند شما آقای میرزا [[تقی]] را ندیدید؟ | *'''کسی که با [[امام زمان]] {{ع}} به [[جمکران]] میرفت؟''' سابقا راه [[قم]] به [[مسجد جمکران]] از طرف [[مرقد]] [[حضرت]] [[علی بن جعفر]] {{ع}} بود. در خارج [[شهر]]، آسیابی بود که اطرافش چند درخت وجود داشت، و جای نسبتا باصفایی بود، آنجا میعادگاه [[امام مهدی|حضرت بقیة اللّه]] {{ع}} بود، صبح [[پنجشنبه]] هر هفته جمعی از [[دوستان]] مرحوم حاج ملا آقاجان در آنجا جمع میشدند تا به اتّفاق به [[مسجد جمکران]] بروند. یک روز صبح [[پنجشنبه]]، اوّل کسی که به میعادگاه میرسید، مرحوم حجّة الاسلام و المسلمین آقای میرزا [[تقی]] تبریزی زرگری است. میبیند که توجّه و حال خوبی دارد، با خود میگوید اگر بمانم تا [[رفقا]] برسند، شاید نتوانم حال توجّهم را حفظ کنم، و لذا تنها به طرف [[مسجد]] حرکت میکند و آنقدر توجّه و حالش خوب بوده که جمعی از طلّاب، که از [[زیارت]] [[مسجد جمکران]] به [[قم]] برمیگشتند، با او برخورد میکنند ولی او متوجّه نمیشود. رفقای ایشان که بعد سر آسیاب میآیند، [[گمان]] میکنند آقای میرزا [[تقی]] نیامده است. از طلّابی که از [[مسجد جمکران]] مراجعت میکنند میپرسند شما آقای میرزا [[تقی]] را ندیدید؟ | ||
میگویند: چرا، او با یک [[سید]] [[بزرگواری]] به طرف [[مسجد جمکران]] میرفت و آنها آنچنان گرم صحبت بودند که به ما توجه نکردند. رفقای ایشان به طرف [[مسجد جمکران]] میروند. وقتی وارد [[مسجد]] میشوند میبینند او در مقابل [[محراب]] افتاده و بیهوش است. او را به هوش میآورند و از او سؤال میکنند چرا بیهوش افتاده بودی؟ آن سیدی که همراهت بود، چه شد؟ میگوید: وقتی به آسیاب رسیدم، دیدم حال خوشی دارم، تنها با [[حضرت]] [[بقیة اللّه]] صحبت میکردم، با آن [[حضرت]] [[مناجات]] مینمودم، تا رسیدم به مقابل [[محراب]]، ناگهان صدایی از طرف [[محراب]] بلند شد و پاسخ مرا داد، من طاقت نیاوردم و از هوش رفتم. معلوم شد که تمام راه را در [[خدمت]] [[امام مهدی|حضرت بقیة اللّه]] {{ع}} بود، ولی کسی که صدای آن [[حضرت]] را میشنود از هوش میرود چگونه طاقت دارد که خود آن حضرت را ببیند، لذا مردمی که آقا را نمیشناختند، [[حضرت]] را در راه میدیدند. ولی خود او تنها از [[لذت]] [[مناجات]] با [[حضرت]] حجة بن الحسن {{عم}} برخوردار بود. | |||
*'''شفای مفلوج، سفارش به دعای فرج:''' یکی از خدمه [[جمکران]] گوید: یک روز قبل از [[عاشورای حسینی]] در [[مسجد جمکران]] در حال قدم زدن بودم. [[مسجد]] خلوت بود، ناگهان متوجه مردی شدم که بسیار [[هیجان]] زده بود، به خدّام [[مسجد]] که میرسید، آنها را میبوسید و بغل میکرد. جلو رفتم تا ببینم جریان چیست؟ آن مرد مرا هم در آغوش کشید و بوسید و [[اشک]] میریخت. از او جریان را پرسیدم. گفت: چند وقت قبل، با اتومبیل تصادف کردم و فلج شدم و پاهایم از کار افتاد، هر شب [[متوسل]] به [[خدا]] و [[ائمه]] [[معصومین]] {{ع}} میشدم. امروز همراه با خانوادهام به [[مسجد جمکران]] آمدم. از ظهر به بعد حال خوشی داشتم، متوسّل به آقا گشتم و از ایشان تقاضای شفای خود را میکردم. نیم ساعت قبل ناگاه دیدم [[مسجد]] [[نور]] عجیب و بوی خوشی دارد، به اطراف نگاه کردم، دیدم [[مولا ]] [[امام علی|امیر المؤمنین]] و [[امام حسین]] و [[قمر بنی هاشم]] و [[امام مهدی|امام زمان]] {{عم}}، در [[مسجد]] حضور دارند. با دیدن آنها دست و پای خود را گم کردم، نمیدانستم چه کنم؛ که ناگاه آقا [[امام زمان]] {{ع}} به طرف من نگاه کردند، و [[لطف]] ایشان شامل حال من شد. به من فرمودند: شما خوب شدید، بروید به دیگران بگویید برای ظهورم [[دعا]] کنند که [[ظهور]] ان شاء اللّه نزدیک است، و باز فرمودند: امشب [[عزاداری]] خوب و مفصّلی در این مکان برقرار میشود که ما در اینجا میباشیم. خادم میگوید: مرد شفایافته یک انگشتری طلا به دفتر هدایا داد و خوشحال رفت، [[مسجد]] خلوت بود، آخر شب هیئتی از تبریز به [[جمکران]] آمد و به [[عزاداری]] و نوحهخوانی پرداختند و مجلس بسیار باحال و [[انقلاب]] و سوزناک بود، در اینجا من به یاد حرف آن برادر افتادم. | *'''شفای مفلوج، سفارش به دعای فرج:''' یکی از خدمه [[جمکران]] گوید: یک روز قبل از [[عاشورای حسینی]] در [[مسجد جمکران]] در حال قدم زدن بودم. [[مسجد]] خلوت بود، ناگهان متوجه مردی شدم که بسیار [[هیجان]] زده بود، به خدّام [[مسجد]] که میرسید، آنها را میبوسید و بغل میکرد. جلو رفتم تا ببینم جریان چیست؟ آن مرد مرا هم در آغوش کشید و بوسید و [[اشک]] میریخت. از او جریان را پرسیدم. گفت: چند وقت قبل، با اتومبیل تصادف کردم و فلج شدم و پاهایم از کار افتاد، هر شب [[متوسل]] به [[خدا]] و [[ائمه]] [[معصومین]] {{ع}} میشدم. امروز همراه با خانوادهام به [[مسجد جمکران]] آمدم. از ظهر به بعد حال خوشی داشتم، متوسّل به آقا گشتم و از ایشان تقاضای شفای خود را میکردم. نیم ساعت قبل ناگاه دیدم [[مسجد]] [[نور]] عجیب و بوی خوشی دارد، به اطراف نگاه کردم، دیدم [[مولا ]] [[امام علی|امیر المؤمنین]] و [[امام حسین]] و [[قمر بنی هاشم]] و [[امام مهدی|امام زمان]] {{عم}}، در [[مسجد]] حضور دارند. با دیدن آنها دست و پای خود را گم کردم، نمیدانستم چه کنم؛ که ناگاه آقا [[امام زمان]] {{ع}} به طرف من نگاه کردند، و [[لطف]] ایشان شامل حال من شد. به من فرمودند: شما خوب شدید، بروید به دیگران بگویید برای ظهورم [[دعا]] کنند که [[ظهور]] ان شاء اللّه نزدیک است، و باز فرمودند: امشب [[عزاداری]] خوب و مفصّلی در این مکان برقرار میشود که ما در اینجا میباشیم. خادم میگوید: مرد شفایافته یک انگشتری طلا به دفتر هدایا داد و خوشحال رفت، [[مسجد]] خلوت بود، آخر شب هیئتی از تبریز به [[جمکران]] آمد و به [[عزاداری]] و نوحهخوانی پرداختند و مجلس بسیار باحال و [[انقلاب]] و سوزناک بود، در اینجا من به یاد حرف آن برادر افتادم. | ||
*'''شفای سرطانی:''' پیرمردی میگفت: [[بیماری]] من از یک سرماخوردگی ساده شروع شد و در عرض ۲۵ روز به قدری حالم بد شد که در بیمارستان [[شهید]] مصطفی خمینی بستری شدم. قادر به غذا خوردن نبودم و پزشکان به وسیله سرم و دارو مرا زنده نگاه داشته بودند. روزی در بیمارستان یکی از فامیلها به عیادتم آمد و بعد از آنکه رفت، دیدم سیدی بزرگوار وارد اتاق ما شد. اتاق ما سه تخته بود. آقا روبهروی تختم ایستادند و فرمودند: چرا خوابیدهای؟ گفتم: بیمارم، قبلا مریض نبودهام، مدت کمی است اینطوری شدهام. آقا فرمودند: فردا بیا [[جمکران]]. صبح دکتر آمد معاینه کند و درجه بگذارد گفتم نمیخواهم، گفت: [[مسئولیت]] دارد، گفتم: خودم [[مسئول]] آن هستم، اگر بیمارم خودم [[مسئول]] میباشم، من خوب شدهام، [[امام زمان]] {{ع}} مرا شفا دادهاند، دکتر خندید و گفت: [[امام زمان]] در [[چاه]] است. (البته او قصد [[بدی]] نداشت، جهت شوخی این حرف را گفت.) پرستار خواست تا سرم وصل کند، نگذاشتم. وقتی بچههایم به دیدنم آمدند، گفتم: مرا حمام ببرید تا آماده شوم به [[جمکران]] مشرف گردم. به حمام رفتم، [[قربانی]] تهیه کردم و با اینکه مدتی بود میل به غذا نداشتم و مثل اینکه یک تکه سنگ در شکم داشته باشم، اشتهایم خوب شده بود و سنگ از بین رفته بود، البته در غذا خوردن هنوز کمی مشکل دارم، که امیدوارم [[امام زمان]] {{ع}} این را هم شفا دهد. سپس به [[جمکران]] مشرف شدم، بین راه مرتب توی سرم میزدم و آقا [[امام زمان]] {{ع}} را صدا میکردم، و از [[الطاف]] او سپاسگزاری میکردم. | *'''شفای سرطانی:''' پیرمردی میگفت: [[بیماری]] من از یک سرماخوردگی ساده شروع شد و در عرض ۲۵ روز به قدری حالم بد شد که در بیمارستان [[شهید]] مصطفی خمینی بستری شدم. قادر به غذا خوردن نبودم و پزشکان به وسیله سرم و دارو مرا زنده نگاه داشته بودند. روزی در بیمارستان یکی از فامیلها به عیادتم آمد و بعد از آنکه رفت، دیدم سیدی بزرگوار وارد اتاق ما شد. اتاق ما سه تخته بود. آقا روبهروی تختم ایستادند و فرمودند: چرا خوابیدهای؟ گفتم: بیمارم، قبلا مریض نبودهام، مدت کمی است اینطوری شدهام. آقا فرمودند: فردا بیا [[جمکران]]. صبح دکتر آمد معاینه کند و درجه بگذارد گفتم نمیخواهم، گفت: [[مسئولیت]] دارد، گفتم: خودم [[مسئول]] آن هستم، اگر بیمارم خودم [[مسئول]] میباشم، من خوب شدهام، [[امام زمان]] {{ع}} مرا شفا دادهاند، دکتر خندید و گفت: [[امام زمان]] در [[چاه]] است. (البته او قصد [[بدی]] نداشت، جهت شوخی این حرف را گفت.) پرستار خواست تا سرم وصل کند، نگذاشتم. وقتی بچههایم به دیدنم آمدند، گفتم: مرا حمام ببرید تا آماده شوم به [[جمکران]] مشرف گردم. به حمام رفتم، [[قربانی]] تهیه کردم و با اینکه مدتی بود میل به غذا نداشتم و مثل اینکه یک تکه سنگ در شکم داشته باشم، اشتهایم خوب شده بود و سنگ از بین رفته بود، البته در غذا خوردن هنوز کمی مشکل دارم، که امیدوارم [[امام زمان]] {{ع}} این را هم شفا دهد. سپس به [[جمکران]] مشرف شدم، بین راه مرتب توی سرم میزدم و آقا [[امام زمان]] {{ع}} را صدا میکردم، و از [[الطاف]] او سپاسگزاری میکردم. |