جز
جایگزینی متن - 'سرزمین کربلا' به 'سرزمین کربلا'
جز (جایگزینی متن - '</div> <div style="padding: 0.0em 0em 0.0em;">' به '</div>') |
جز (جایگزینی متن - 'سرزمین کربلا' به 'سرزمین کربلا') |
||
خط ۳۵: | خط ۳۵: | ||
[[طبری]] [[نقل]] میکند که [[ابن زیاد]] چوب دستی خود را بر چشمان و بینی و دهان [[مبارک]] امام حسین{{ع}} در [[کاخ]] خود میزد و میگفت: چه [[زیبا]] دندانهایی دارد. زید بن ارقم از جا برخاست و در حالی که میگریست فریاد زد: چوبت را از [[لب و دندان]] [[حسین]] بردار که من با چشم خود دیدم رسول خدا{{صل}} لبان مبارک خود را بر همین لب و دهان گذارده بود. و میگفت: "خدایا من او را دوست دارم پس او را [[دوست]] بدار"<ref>{{متن حدیث|اَللَّهُمَّ إِنِّي أُحِبُّهُ فَأَحِبَّهُ}}؛ سیر أعلام النبلاء، ذهبی، ج۴، ص۴۲۶-۴۲۷.</ref> ابن زیاد به او گفت: [[خدا]] چشمانت را بگریاند، ای [[دشمن خدا]]؟ اگر پیر مرد سالخوردهای نبودی و [[عقل]] خود را از دست نداده بودی، گردنت را میزدم!<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۲۳۰.</ref>[[زید]] گفت: پس مطلب مهمتری را برای تو میگویم، [[رسول خدا]]{{صل}} را دیدم که [[حسنین]]{{ع}} را بر زانوهای خود نشانده بود و دست [[مبارک]] خود را بر سر آنها نهاده بود و میفرمود: {{متن حدیث|اللهم استودعک ایاهما و صالح المؤمنین}}؛ خدایا! این دو [[عزیز]] و [[مؤمنین]] [[شایسته]] را به تو سپردم و تو با [[امانت]] رسول خدا{{صل}} چنین میکنی؟!<ref>بحار الانوار، علامه مجلسی، ج۴۵، ص۱۱۸.</ref> آنگاه زید در حالی که میگریست از قصر بیرون آمد و با صدای بلند میگفت: بردهای [[مالک]] [[آزاد]] مردی شده است، ای [[مردم]] [[عرب]]! از این به بعد شما بردهاید که پسر [[فاطمه]] را کشتید و زنازادهای را بر خود [[حاکم]] کردید<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۲۳۰.</ref>. | [[طبری]] [[نقل]] میکند که [[ابن زیاد]] چوب دستی خود را بر چشمان و بینی و دهان [[مبارک]] امام حسین{{ع}} در [[کاخ]] خود میزد و میگفت: چه [[زیبا]] دندانهایی دارد. زید بن ارقم از جا برخاست و در حالی که میگریست فریاد زد: چوبت را از [[لب و دندان]] [[حسین]] بردار که من با چشم خود دیدم رسول خدا{{صل}} لبان مبارک خود را بر همین لب و دهان گذارده بود. و میگفت: "خدایا من او را دوست دارم پس او را [[دوست]] بدار"<ref>{{متن حدیث|اَللَّهُمَّ إِنِّي أُحِبُّهُ فَأَحِبَّهُ}}؛ سیر أعلام النبلاء، ذهبی، ج۴، ص۴۲۶-۴۲۷.</ref> ابن زیاد به او گفت: [[خدا]] چشمانت را بگریاند، ای [[دشمن خدا]]؟ اگر پیر مرد سالخوردهای نبودی و [[عقل]] خود را از دست نداده بودی، گردنت را میزدم!<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۲۳۰.</ref>[[زید]] گفت: پس مطلب مهمتری را برای تو میگویم، [[رسول خدا]]{{صل}} را دیدم که [[حسنین]]{{ع}} را بر زانوهای خود نشانده بود و دست [[مبارک]] خود را بر سر آنها نهاده بود و میفرمود: {{متن حدیث|اللهم استودعک ایاهما و صالح المؤمنین}}؛ خدایا! این دو [[عزیز]] و [[مؤمنین]] [[شایسته]] را به تو سپردم و تو با [[امانت]] رسول خدا{{صل}} چنین میکنی؟!<ref>بحار الانوار، علامه مجلسی، ج۴۵، ص۱۱۸.</ref> آنگاه زید در حالی که میگریست از قصر بیرون آمد و با صدای بلند میگفت: بردهای [[مالک]] [[آزاد]] مردی شده است، ای [[مردم]] [[عرب]]! از این به بعد شما بردهاید که پسر [[فاطمه]] را کشتید و زنازادهای را بر خود [[حاکم]] کردید<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۲۳۰.</ref>. | ||
در این هنگام [[رباب همسر امام حسین]]{{ع}} برخاست و سر [[مطهر]] را برداشت و در دامن نهاد و گفت: وای [[حسین]]، من هرگز حسین را فراموش نخواهم کرد [[حسینی]] که نیزههای [[دشمنان]] بر [[جان]] او نشست او را در [[کربلا]] کشته افتاده بر [[زمین]] ترک کردند، [[خداوند]] [[سرزمین]] | در این هنگام [[رباب همسر امام حسین]]{{ع}} برخاست و سر [[مطهر]] را برداشت و در دامن نهاد و گفت: وای [[حسین]]، من هرگز حسین را فراموش نخواهم کرد [[حسینی]] که نیزههای [[دشمنان]] بر [[جان]] او نشست او را در [[کربلا]] کشته افتاده بر [[زمین]] ترک کردند، [[خداوند]] [[سرزمین کربلا]] را [[سیراب]] نگرداند<ref>{{عربی|"واحسینا فلا نسیت حسینا اقصدته أسنة الاعداء غادروه بکربلاء صریعا الاسقی الله جانبی کربلاء"}}؛ معجم البلدان، حموی، ج۲، ص۴۴۵؛ تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۲۳۰.</ref>. | ||
[[ابن زیاد]] [[دستور]] داد تا سر [[مقدس]] حسین{{ع}} را در میان کوچههای [[کوفه]] بگردانند: | [[ابن زیاد]] [[دستور]] داد تا سر [[مقدس]] حسین{{ع}} را در میان کوچههای [[کوفه]] بگردانند: |