جز
جایگزینی متن - ' لیکن ' به ' لکن '
بدون خلاصۀ ویرایش |
جز (جایگزینی متن - ' لیکن ' به ' لکن ') |
||
خط ۳۲: | خط ۳۲: | ||
در [[جنگ احد]] هنگامی که شایع شد، [[محمد]] کشته شد؛ [[لشکر اسلام]] به سه دسته تقسیم شدند: گروهی فرار کردند و تا سه [[روز]] هم معلوم نبود که به کجا فرار کردهاند؛ مانند [[عثمان بن عفان]] و [[ولید بن عقبه]] و [[حارثة بن زید]]، و چون پس از سه روز به [[مدینه]] آمدند، رسول خدا{{صل}} بدانها فرمود: "خیلی [[راه]] رفتید!"<ref>السیرة النبویه، ابن هشام (ترجمه: رسولی محلاتی)، ج۲، ص۱۰۵.</ref> و گروهی مانند [[عمر بن خطاب]] و [[طلحة بن عبید الله]] به پشت [[جبهه]] رفتند و در آنجا [[منتظر]] بودند تا ببینند چه خواهد شد که در همان حال یکی از [[مسلمانان]] به نام [[انس بن نضر]] - عموی [[انس بن مالک]] - از کنار آنها عبور کرد و با [[ناراحتی]] پرسید: برای چه این جا نشستهاید؟ گفتند: رسول خدا{{صل}} کشته شد (دیگر کجا برویم؟) [[انس]] گفت: "[[زندگی]] پس از [[مرگ]] رسول خدا{{صل}} به چه درد میخورد! برخیزید و به میدان [[جنگ]] بروید تا شما هم مانند او شربت [[شهادت]] را بنوشید". دسته سوم، کسانی بودند که در آن موقع [[فداکاری]] بیسابقهای از خود نشان دادند و پروانهوار دور رسول خدا{{صل}} را گرفته بودند و مانع [[آزار]] و حمله [[دشمن]] به آن [[حضرت]] میشدند؛ از آن جمله: [[علی بن ابی طالب]]، [[ابو دجانه انصاری]]، [[سهل بن حنیف]]، [[سعد بن أبی وقاص]] و [[طلحة بن زید]]<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۸۳؛ تاریخ الطبری، طبری، ج۲، ص۱۹۹؛ الکامل، ابن اثیر، ج۲، ص۵۹؛ الارشاد، شیخ مفید، ج۱، ص۸۳-۸۵.</ref>. | در [[جنگ احد]] هنگامی که شایع شد، [[محمد]] کشته شد؛ [[لشکر اسلام]] به سه دسته تقسیم شدند: گروهی فرار کردند و تا سه [[روز]] هم معلوم نبود که به کجا فرار کردهاند؛ مانند [[عثمان بن عفان]] و [[ولید بن عقبه]] و [[حارثة بن زید]]، و چون پس از سه روز به [[مدینه]] آمدند، رسول خدا{{صل}} بدانها فرمود: "خیلی [[راه]] رفتید!"<ref>السیرة النبویه، ابن هشام (ترجمه: رسولی محلاتی)، ج۲، ص۱۰۵.</ref> و گروهی مانند [[عمر بن خطاب]] و [[طلحة بن عبید الله]] به پشت [[جبهه]] رفتند و در آنجا [[منتظر]] بودند تا ببینند چه خواهد شد که در همان حال یکی از [[مسلمانان]] به نام [[انس بن نضر]] - عموی [[انس بن مالک]] - از کنار آنها عبور کرد و با [[ناراحتی]] پرسید: برای چه این جا نشستهاید؟ گفتند: رسول خدا{{صل}} کشته شد (دیگر کجا برویم؟) [[انس]] گفت: "[[زندگی]] پس از [[مرگ]] رسول خدا{{صل}} به چه درد میخورد! برخیزید و به میدان [[جنگ]] بروید تا شما هم مانند او شربت [[شهادت]] را بنوشید". دسته سوم، کسانی بودند که در آن موقع [[فداکاری]] بیسابقهای از خود نشان دادند و پروانهوار دور رسول خدا{{صل}} را گرفته بودند و مانع [[آزار]] و حمله [[دشمن]] به آن [[حضرت]] میشدند؛ از آن جمله: [[علی بن ابی طالب]]، [[ابو دجانه انصاری]]، [[سهل بن حنیف]]، [[سعد بن أبی وقاص]] و [[طلحة بن زید]]<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۸۳؛ تاریخ الطبری، طبری، ج۲، ص۱۹۹؛ الکامل، ابن اثیر، ج۲، ص۵۹؛ الارشاد، شیخ مفید، ج۱، ص۸۳-۸۵.</ref>. | ||
در لحظات سخت [[جنگ احد]] که [[سپاه]] [[پیامبر]]{{صل}} از هم پاشیده بود، [[رسول خدا]]{{صل}} با چند نفر از [[یاران خاص]] خود که اطرافش را حلقهوار گرفته بودند، هم چنان به بالای [[کوه]] [[أحد]] میرفت تا این که به دهانه دره کوه رسید. پیامبر{{صل}} در آنجا لحظاتی استراحت کرد [[امام علی]]{{ع}} رفت تا قدری آب برای پیامبر{{صل}} بیاورد. [[امام]]{{ع}} سپر خود را پر از آب کرد و برای رسول خدا{{صل}} آورد. [[حضرت]] خواست از آن بیاشامد، | در لحظات سخت [[جنگ احد]] که [[سپاه]] [[پیامبر]]{{صل}} از هم پاشیده بود، [[رسول خدا]]{{صل}} با چند نفر از [[یاران خاص]] خود که اطرافش را حلقهوار گرفته بودند، هم چنان به بالای [[کوه]] [[أحد]] میرفت تا این که به دهانه دره کوه رسید. پیامبر{{صل}} در آنجا لحظاتی استراحت کرد [[امام علی]]{{ع}} رفت تا قدری آب برای پیامبر{{صل}} بیاورد. [[امام]]{{ع}} سپر خود را پر از آب کرد و برای رسول خدا{{صل}} آورد. [[حضرت]] خواست از آن بیاشامد، لکن چون آب، بدبو بود از [[آشامیدن]] آن صرف نظر کرد و خونهای صورتش را با آن شستشو داد و باقیماندهاش را روی سر خود ریخت و فرمود: "[[خشم خداوند]] نسبت به آن کسانی که صورت پیامبرشان را [[خون]] آلود کردند، شدید و سخت شد" در این هنگام جمعی از [[قریش]] به سرکردگی [[خالد بن ولید]] خود را بر فراز کوه و بالای سر رسول خدا{{صل}} رسانیدند. حضرت فرمود: "خدایا اینها نمیتوانند بر ما [[برتری]] داشته باشند. در آن حال گروهی از [[اصحاب]] برخاسته و آنها را از آنجا متفرق کردند. | ||
زخمهای فراوان و سنگینی دو زرهی که بر تن رسول خدا{{صل}} بود و [[ضعف]] و بیحالی آن حضرت را به کلی بیحال کرده بود. به طوری که وقتی خواست برخیزد و روی سنگی که در آنجا بود، بنشیند نتوانست؛ از این رو [[طلحه]] که پس از تردید و کنار کشیدن، به اطرافیان پیامبر{{صل}} ملحق شده بود، [[خم]] شد و آن حضرت را بر پشت خود سوار کرد و کنار سنگ برد و چون هنگام ظهر شده بود، آماده [[نماز خواندن]] شدند | زخمهای فراوان و سنگینی دو زرهی که بر تن رسول خدا{{صل}} بود و [[ضعف]] و بیحالی آن حضرت را به کلی بیحال کرده بود. به طوری که وقتی خواست برخیزد و روی سنگی که در آنجا بود، بنشیند نتوانست؛ از این رو [[طلحه]] که پس از تردید و کنار کشیدن، به اطرافیان پیامبر{{صل}} ملحق شده بود، [[خم]] شد و آن حضرت را بر پشت خود سوار کرد و کنار سنگ برد و چون هنگام ظهر شده بود، آماده [[نماز خواندن]] شدند لکن پیامبر{{صل}} از شدت ضعف و بیحالی، آن [[روز]] [[نماز]] را نشسته خواندند<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۸۶.</ref>. | ||
[[طلحه]] میگوید: [[پیامبر]]{{صل}} هنگامی که بر کشتگان [[أحد]] [[نماز]] گزاردند، فرمودند: "من [[گواه]] اینان خواهم بود". [[ابوبکر]] گفت: "ای [[رسول خدا]]، مگر آنها [[برادران]] ما نبودند و ما هم مانند ایشان [[جهاد]] نکردیم؟" پیامبر{{صل}} فرمود: "چرا، ولی اولاً، این گروه بهره و [[نصیبی]] از این [[جنگ]] نبردند، ثانیاً، نمیدانم شما بعد از من چه [[کارها]] خواهید کرد. در این حال ابوبکر گریست و گفت: "مگر ما بعد از شما زنده خواهیم بود؟"<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۳۱۰.</ref> | [[طلحه]] میگوید: [[پیامبر]]{{صل}} هنگامی که بر کشتگان [[أحد]] [[نماز]] گزاردند، فرمودند: "من [[گواه]] اینان خواهم بود". [[ابوبکر]] گفت: "ای [[رسول خدا]]، مگر آنها [[برادران]] ما نبودند و ما هم مانند ایشان [[جهاد]] نکردیم؟" پیامبر{{صل}} فرمود: "چرا، ولی اولاً، این گروه بهره و [[نصیبی]] از این [[جنگ]] نبردند، ثانیاً، نمیدانم شما بعد از من چه [[کارها]] خواهید کرد. در این حال ابوبکر گریست و گفت: "مگر ما بعد از شما زنده خواهیم بود؟"<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۳۱۰.</ref> | ||
خط ۱۱۶: | خط ۱۱۶: | ||
گفتم: ای [[عمر]]، چرا [[روز]] [[خندق]] او را کم سن نشمردید، هنگامی که [[عمرو بن عبدود]] بیرون تاخت و دلاوران ترسیدند و [[پیران]] از برابر او عقب نشینی کردند، و نیز روز [[بدر]] هنگامی که سر از تن حریفان بر میگرفت؟ و چرا در [[قبول اسلام]] از او پیش نیفتادید؟ گفت: "بس کن ای پسر عباس! مگر میخواهی با من چنان کنی که پدرت و علی{{ع}} با [[ابو بکر]] کردند، روزی که هر دو نزد وی رفتند؟" پس نخواستم که او را به [[خشم]] آورم و ساکت شدم. | گفتم: ای [[عمر]]، چرا [[روز]] [[خندق]] او را کم سن نشمردید، هنگامی که [[عمرو بن عبدود]] بیرون تاخت و دلاوران ترسیدند و [[پیران]] از برابر او عقب نشینی کردند، و نیز روز [[بدر]] هنگامی که سر از تن حریفان بر میگرفت؟ و چرا در [[قبول اسلام]] از او پیش نیفتادید؟ گفت: "بس کن ای پسر عباس! مگر میخواهی با من چنان کنی که پدرت و علی{{ع}} با [[ابو بکر]] کردند، روزی که هر دو نزد وی رفتند؟" پس نخواستم که او را به [[خشم]] آورم و ساکت شدم. | ||
گفت: "ای پسر [[عباس]]، به [[خدا]] [[سوگند]] که پسر عمویت [[علی]]{{ع}} از همه [[مردم]] به [[خلافت]] سزاوارتر است | گفت: "ای پسر [[عباس]]، به [[خدا]] [[سوگند]] که پسر عمویت [[علی]]{{ع}} از همه [[مردم]] به [[خلافت]] سزاوارتر است لکن [[قریش]] زیر بار او نمیرود و اگر بر مردم [[حکومت]] یابد. البته ایشان را به [[صراط مستقیم]] [[هدایت]] کند، چنان که راهی جز آن نیابند"<ref>تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۱۵۸.</ref>. اما [[طلحه]] با همه این [[تفاسیر]] در اغلب موارد با [[عمر]] موافق بود. به عنوان نمونه وقتی خبر کشته شدن [[مظهر بن رافع]]<ref>نقل شده، مظهر بن رافع حارثی ده کارگر نیرومند از شام آورده بود که روی زمینهای او کار کنند. مظهر آنها را به خیبر آورد و سه روز آنجا ماند. مردی از یهودیان نزد کارگران آمد و گفت: "شما مسیحی هستید و ما یهودی و مالکان این زمینها عربهایی هستند که به زور شمشیر بر ما چیره شدهاند. شما ده نفرید و یک نفر عرب، شما را از سرزمین خودتان که سرزمین شراب و برکت است، در حال بردگی به اینجا آورده است؟ چون از دهکده ما بیرون رفتید او را بکشید". آنها گفتند: ما اسلحه نداریم. یهودیان هم تعدادی خنجر به آنها دادند. سپس مظهر همراه آنها حرکت کرد و چون آنها به منطقه ثبار رسیدند، به یکی از ایشان که کارهای او را میکرد، گفت: "پیش من بیا. در این موقع همه در حالی که خنجرها را کشیده بودند، به او حمله کردند. مظهر به سرعت برای برداشتن شمشیر خود که میان بارش بود، دوید، ولی پیش از آنکه به آن برسد آنها شکمش را دریدند و با شتاب، خودشان را به خیبر رساندند. یهودیان نیز به آنها را پناه و زاد و توشه دادند و آنها را یاری کردند تا به شام باز گردند.</ref> به عمر رسید. عمر برای مردم خطبهای خواند. او نخست [[حمد]] و [[ستایش خدا]] را به جا آورد و سپس گفت: "ای مردم، [[یهودیان]]، مظهر بن رافع را کشتند و آنها در [[زمان]] [[رسول خدا]]{{صل}} هم بر [[عبدالله بن سهل]] تاختند و او را کشتند. بدون تردید [[یهودیان خیبر]] [[دشمن]] ما هستند. هر کس آنجا [[مالی]] دارد، تحویل بگیرد، زیرا به زودی به آنها [[حمله]] خواهیم کرد. در این هنگام [[طلحه]] از میان جمعیت برخاست و گفت: "[[تصمیم]] [[درستی]] گرفتهای و انشاء [[الله]] موفق باشی. [[عمر]] به طلحه گفت: "آیا کسانی هم که با تو هستند، چنین عقیدهای دارند؟" پس همه [[مهاجران]] و [[انصار]] گفتند: آری، این چنین است. و عمر از این جهت شادمان شد<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۷۱۷.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[طلحة بن عبیدالله تیمی (مقاله)|مقاله «طلحة بن عبیدالله تیمی»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۵۲۸-۵۳۰.</ref> | ||
==نقش طلحه در [[جنگ قادسیه]]== | ==نقش طلحه در [[جنگ قادسیه]]== | ||
خط ۱۴۴: | خط ۱۴۴: | ||
[[نقل]] شده، پس از بیعت، طلحه به امام{{ع}} گفت: "به من اجازه بده که به [[بصره]] بروم و به همراه سپاهی بزرگ برگردم". امام{{ع}} به او فرمود: "درباره آن میاندیشم"<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۴، ص۴۳۸.</ref>. طلحه و زبیر از امام{{ع}} خواستند که [[امارت کوفه]] و بصره را به آنها دهد. علی{{ع}} فرمود: "پیش من بمانید که به حضور شما خوشدل باشم، زیرا که از دوریتان ملول میشوم"<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۴، ص۳۴۸.</ref>. | [[نقل]] شده، پس از بیعت، طلحه به امام{{ع}} گفت: "به من اجازه بده که به [[بصره]] بروم و به همراه سپاهی بزرگ برگردم". امام{{ع}} به او فرمود: "درباره آن میاندیشم"<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۴، ص۴۳۸.</ref>. طلحه و زبیر از امام{{ع}} خواستند که [[امارت کوفه]] و بصره را به آنها دهد. علی{{ع}} فرمود: "پیش من بمانید که به حضور شما خوشدل باشم، زیرا که از دوریتان ملول میشوم"<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۴، ص۳۴۸.</ref>. | ||
[[امام علی]]{{ع}} [[کارگزاران]] [[عثمان]] را از [[شهرها]] کنار گذاشت مگر [[ابو موسی اشعری]] که [[مالک اشتر]] درباره او با امام علی{{ع}} [[سخن]] گفت، پس [[امام]]{{ع}} او را باقی گذاشت. امام علی{{ع}} [[قثم بن عباس]] را [[والی]] [[مکه]]، [[عبید الله بن عباس]] را والی [[یمن]]، [[قیس بن سعد بن عباده]] را والی [[مصر]] و [[عثمان بن حنیف]] را [[والی بصره]] قرار داد. [[طلحه]] و [[زبیر]] نزد امام{{ع}} آمدند و گفتند: پس از [[پیامبر خدا]] به ما [[جفا]] شد؛ اکنون ما را در کار خود [[شریک]] کن. امام{{ع}} فرمود: شما در [[نیرومندی]] و [[راستی]] دو شریک من و در [[ناتوانی]] و گرانباری دو [[یاور]] من هستید. امام{{ع}} [[فرمانداری]] یمن را به طلحه و فرمانداری یمامه و [[بحرین]] را به زبیر داد، | [[امام علی]]{{ع}} [[کارگزاران]] [[عثمان]] را از [[شهرها]] کنار گذاشت مگر [[ابو موسی اشعری]] که [[مالک اشتر]] درباره او با امام علی{{ع}} [[سخن]] گفت، پس [[امام]]{{ع}} او را باقی گذاشت. امام علی{{ع}} [[قثم بن عباس]] را [[والی]] [[مکه]]، [[عبید الله بن عباس]] را والی [[یمن]]، [[قیس بن سعد بن عباده]] را والی [[مصر]] و [[عثمان بن حنیف]] را [[والی بصره]] قرار داد. [[طلحه]] و [[زبیر]] نزد امام{{ع}} آمدند و گفتند: پس از [[پیامبر خدا]] به ما [[جفا]] شد؛ اکنون ما را در کار خود [[شریک]] کن. امام{{ع}} فرمود: شما در [[نیرومندی]] و [[راستی]] دو شریک من و در [[ناتوانی]] و گرانباری دو [[یاور]] من هستید. امام{{ع}} [[فرمانداری]] یمن را به طلحه و فرمانداری یمامه و [[بحرین]] را به زبیر داد، لکن چون حکمشان را داد، آنها به امام{{ع}} گفتند: از این [[صله رحم]] جزای [[خیر خواهی]] دید. امام{{ع}} به آن دو فرمود: [[زمامداری]] بر [[مسلمانان]] را با صله رحم چه کار! و امام علی{{ع}} با شنیدن این سخن [[حکم]] را از آن دو پس گرفت. آنها از این کار برآشفتند و گفتند: دیگران را بر ما برگزیدی؟ امام{{ع}} فرمود: "اگر [[حرص]] شما آشکار نمیشد، من به شما [[عقیده]] داشتم". بعضی [[نقل]] کردند که [[مغیرة بن شعبه]] به امام علی{{ع}} گفت: "ای [[امیر مؤمنان]]! طلحه را به یمن و زبیر را به بحرین بفرست و حکم فرمانداری [[شام]] را برای [[معاویه]] بنویس و هرگاه [[کارها]] [[منظم]] شد، هر چه خواستی درباره ایشان بکن". پس [[علی]]{{ع}} در این باره به او پاسخی نداد<ref>تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۱۸۰.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[طلحة بن عبیدالله تیمی (مقاله)|مقاله «طلحة بن عبیدالله تیمی»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۵۳۷.</ref> | ||
==طلحه و آغاز [[فتنه]]== | ==طلحه و آغاز [[فتنه]]== |