قیس بن سعد بن عباده در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخه‌ها

هیچ تغییری در اندازه به وجود نیامده‌ است. ،  ‏۲۲ مهٔ ۲۰۲۲
جز
جایگزینی متن - 'پسر ابی قحافه' به 'پسر ابی قحافه'
جز (جایگزینی متن - '</div> <div style="padding: 0.0em 0em 0.0em;">' به '</div>')
جز (جایگزینی متن - 'پسر ابی قحافه' به 'پسر ابی قحافه')
خط ۶۸: خط ۶۸:
ابوبکر به او گفت: ای قیس تو آن [[قدر]] [[نیرومندی]] که باید این میله آهن را از گردن برادرت خالد بگشائی". قیس گفت: "چرا خود خالد آن را باز نمی‌کند؟" ابوبکر گفت: "او چنین قدرتی ندارد". قیس گفت: "اگر او که سردار [[سپاه]] و [[شمشیر]] شما در برابر [[دشمن]] شماست، نمی‌تواند، من چگونه قدرت گشودن آن را دارم؟" عمر گفت: "سرزنش و ریشخند را رها و کارت را بکن". قیس گفت: "مرا برای کاری به اینجا آورده‌اید که نمی‌پسندم و به آن مجبورم". عمر گفت: "اگر به [[رضایت]] آن را باز نمی‌کنی، با ناخوشی آن را بگشا". قیس گفت: "ای پسر صهاک، [[خداوند]] کسی را که تو به [[زور]] وادارش کنی، [[خوار]] گرداند. همانا شکمت بزرگ و پوستت، کلفت است. اگر تو این کار را بکنی از تو عجیب نیست". [[عمر]] شرمنده شد و انگشتش را به دندان می‌گزید. [[ابوبکر]] گفت: او را واگذار و آنچه را که [[فرمان]] می‌دهیم انجام بده". [[قیس]] گفت: "به [[خدا]] [[سوگند]]، اگر نیروی گشودن آن را هم داشته باشم، این کار را نخواهم کرد. او را پیش آهنگران [[مدینه]] ببرید، آنان بدین کار از من نیرومندترند". پس گروهی از آهنگران را به آنجا آوردند. همه گفتند: این میله باز نمی‌شود مگر این که آهن را با [[آتش]]، سرخ کنیم. سپس ابوبکر متوجه قیس شد و گفت: "به خدا سوگند، تو از گشودن میله آهن [[ناتوان]] نیستی ولی این کار را نمی‌کنی تا مبادا [[امامت]] [[ابوالحسن]] تو را در این باره [[نکوهش]] کند و این کار تو شگفت‌آورتر از کار پدرت نیست که [[خلافت]] را می‌خواست تا [[سرکشی]] کند. به خدا سوگند، کج‌روی بود. سپس خداوند، [[شوکت]] او را نابود کرد و غرورش را برد و [[اسلام]] را هم به وسیله ولی‌اش [[عزیز]] کرد و [[دین]] را به واسطه [[اطاعت]] اهلش بالا برد. تو هم اکنون در حال [[نیرنگ]] و [[اختلاف]] هستی".
ابوبکر به او گفت: ای قیس تو آن [[قدر]] [[نیرومندی]] که باید این میله آهن را از گردن برادرت خالد بگشائی". قیس گفت: "چرا خود خالد آن را باز نمی‌کند؟" ابوبکر گفت: "او چنین قدرتی ندارد". قیس گفت: "اگر او که سردار [[سپاه]] و [[شمشیر]] شما در برابر [[دشمن]] شماست، نمی‌تواند، من چگونه قدرت گشودن آن را دارم؟" عمر گفت: "سرزنش و ریشخند را رها و کارت را بکن". قیس گفت: "مرا برای کاری به اینجا آورده‌اید که نمی‌پسندم و به آن مجبورم". عمر گفت: "اگر به [[رضایت]] آن را باز نمی‌کنی، با ناخوشی آن را بگشا". قیس گفت: "ای پسر صهاک، [[خداوند]] کسی را که تو به [[زور]] وادارش کنی، [[خوار]] گرداند. همانا شکمت بزرگ و پوستت، کلفت است. اگر تو این کار را بکنی از تو عجیب نیست". [[عمر]] شرمنده شد و انگشتش را به دندان می‌گزید. [[ابوبکر]] گفت: او را واگذار و آنچه را که [[فرمان]] می‌دهیم انجام بده". [[قیس]] گفت: "به [[خدا]] [[سوگند]]، اگر نیروی گشودن آن را هم داشته باشم، این کار را نخواهم کرد. او را پیش آهنگران [[مدینه]] ببرید، آنان بدین کار از من نیرومندترند". پس گروهی از آهنگران را به آنجا آوردند. همه گفتند: این میله باز نمی‌شود مگر این که آهن را با [[آتش]]، سرخ کنیم. سپس ابوبکر متوجه قیس شد و گفت: "به خدا سوگند، تو از گشودن میله آهن [[ناتوان]] نیستی ولی این کار را نمی‌کنی تا مبادا [[امامت]] [[ابوالحسن]] تو را در این باره [[نکوهش]] کند و این کار تو شگفت‌آورتر از کار پدرت نیست که [[خلافت]] را می‌خواست تا [[سرکشی]] کند. به خدا سوگند، کج‌روی بود. سپس خداوند، [[شوکت]] او را نابود کرد و غرورش را برد و [[اسلام]] را هم به وسیله ولی‌اش [[عزیز]] کرد و [[دین]] را به واسطه [[اطاعت]] اهلش بالا برد. تو هم اکنون در حال [[نیرنگ]] و [[اختلاف]] هستی".


قیس به شدت عصبانی شد و به او گفت: "ای پسر [[ابی قحافه]]، اگر [[حق]] بیعتی که در گردن من داری، نبود، جواب محکمی از من می‌شنیدی. به خدا سوگند، اگر دستم با تو [[بیعت]] کرد ولی [[دل]] و زبانم با تو بیعت نکرد. حجتی بر من در بیعت بعد از [[روز غدیر]] نیست و بیعت من برای تو مانند آن کسی است که بافته خود را به صورت اول برگرداند. این را می‌گویم و از کسی نمی‌ترسم. پدرم مردی بود که سختی‌های [[روزگار]] او را از پا در نیاورد، او بر خلاف تو به پا خاست. ای میش لنگ و ای خروسی که بال خود را به حرکت در آورده‌ای، تو که نه ریشه و نه حسب و نسبی داری! و به [[خدا]] [[سوگند]] اگر حرفت را درباره پدرم تکرار کنی، افساری از سخن به دهنت می‌زنم که به خاطر آن [[خون]] از دهنت موج بزند؛ ما را واگذار! و اما سخن تو که گفتی [[علی]]{{ع}} [[امام]] و پیشوای من است؛ به خدا سوگند، [[امامت]] او را [[انکار]] نمی‌کنم و از [[دوستی]] او بر نمی‌گردم. چگونه پیمانی را که به [[ولایت]] او بستم، [[درهم]] شکنم؟ زیرا اگر من [[خداوند]] را [[دیدار]] کنم، از آن [[پیمان]] از من می‌پرسد. شکستن [[بیعت]] تو در نزد من، از شکستن پیمان خدا و [[رسول]] و [[جانشین]] و [[دوست]] رسول او بهتر است. و تو فقط [[امیر]] [[قوم]] خودت هستی، اگر بخواهند تو را وا می‌گذارند یا اینکه تو را [[عزل]] می‌کنند. از این [[جرم]] و خیانتی که مرتکب شدی، به سوی خدا برگرد و [[توبه]] کن. [[خلافت]] را به آن کس که از تو سزاوارترست، برگردان. همانا کار بزرگی را به خاطر نشستن در جای او انجام دادی. اما [[سرزنش]] تو به اینکه آقای من علی است؛ پس به خدا سوگند، او آقای من و توست و آقای تمام [[مؤمنان]] است. آه! آه! چگونه من [[استواری]] قدم علی{{ع}} را دارم؟ چگونه ممکن است قدم جای قدم او بگذارم تا اینکه تو را از خلافت دور سازم، آن چنان که منجنیق سنگ را پرت می‌کند و شاید هم این کار به زودی بشود". پس [[قیس]] بلند شد و لباسش را جمع کرد و رفت<ref>ارشاد القلوب، دیلمی، ج۲، ص۳۸۰-۳۸۱.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[قیس بن سعد بن عباده (مقاله)|مقاله «قیس بن سعد بن عباده»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۵۳۶-۵۳۹.</ref>
قیس به شدت عصبانی شد و به او گفت: "ای [[پسر ابی قحافه]]، اگر [[حق]] بیعتی که در گردن من داری، نبود، جواب محکمی از من می‌شنیدی. به خدا سوگند، اگر دستم با تو [[بیعت]] کرد ولی [[دل]] و زبانم با تو بیعت نکرد. حجتی بر من در بیعت بعد از [[روز غدیر]] نیست و بیعت من برای تو مانند آن کسی است که بافته خود را به صورت اول برگرداند. این را می‌گویم و از کسی نمی‌ترسم. پدرم مردی بود که سختی‌های [[روزگار]] او را از پا در نیاورد، او بر خلاف تو به پا خاست. ای میش لنگ و ای خروسی که بال خود را به حرکت در آورده‌ای، تو که نه ریشه و نه حسب و نسبی داری! و به [[خدا]] [[سوگند]] اگر حرفت را درباره پدرم تکرار کنی، افساری از سخن به دهنت می‌زنم که به خاطر آن [[خون]] از دهنت موج بزند؛ ما را واگذار! و اما سخن تو که گفتی [[علی]]{{ع}} [[امام]] و پیشوای من است؛ به خدا سوگند، [[امامت]] او را [[انکار]] نمی‌کنم و از [[دوستی]] او بر نمی‌گردم. چگونه پیمانی را که به [[ولایت]] او بستم، [[درهم]] شکنم؟ زیرا اگر من [[خداوند]] را [[دیدار]] کنم، از آن [[پیمان]] از من می‌پرسد. شکستن [[بیعت]] تو در نزد من، از شکستن پیمان خدا و [[رسول]] و [[جانشین]] و [[دوست]] رسول او بهتر است. و تو فقط [[امیر]] [[قوم]] خودت هستی، اگر بخواهند تو را وا می‌گذارند یا اینکه تو را [[عزل]] می‌کنند. از این [[جرم]] و خیانتی که مرتکب شدی، به سوی خدا برگرد و [[توبه]] کن. [[خلافت]] را به آن کس که از تو سزاوارترست، برگردان. همانا کار بزرگی را به خاطر نشستن در جای او انجام دادی. اما [[سرزنش]] تو به اینکه آقای من علی است؛ پس به خدا سوگند، او آقای من و توست و آقای تمام [[مؤمنان]] است. آه! آه! چگونه من [[استواری]] قدم علی{{ع}} را دارم؟ چگونه ممکن است قدم جای قدم او بگذارم تا اینکه تو را از خلافت دور سازم، آن چنان که منجنیق سنگ را پرت می‌کند و شاید هم این کار به زودی بشود". پس [[قیس]] بلند شد و لباسش را جمع کرد و رفت<ref>ارشاد القلوب، دیلمی، ج۲، ص۳۸۰-۳۸۱.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[قیس بن سعد بن عباده (مقاله)|مقاله «قیس بن سعد بن عباده»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۵۳۶-۵۳۹.</ref>


==قیس در [[زمان]] [[عمر بن خطاب]]==
==قیس در [[زمان]] [[عمر بن خطاب]]==
۲۱۸٬۱۲۲

ویرایش