|
|
خط ۸: |
خط ۸: |
|
| |
|
| == مقدمه == | | == مقدمه == |
| از جمله کسانی که با [[محمد بن عبدالله بن الحسن]] و برادرش [[ابراهیم]] بود و در [[نبرد]] با [[سپاهیان]] منصور حضور داشت، عیسی بن زید بن علی بن الحسین{{ع}} است. [[کنیه]] او [[ابویحیی]] است، و در هنگامی که [[هشام بن عبدالملک]] پدرش زید را به [[شام]] احضار کرده بود مادرش به او حامله و همراه زید در مسیر شام بود و در بین راه در دیری فرود آمدند و او را درد زائیدن گرفت و در آن شب که مقارن با میلاد [[حضرت مسیح]] بود به [[دنیا]] آمد لذا پدرش زید او را عیسی به نام حضرت مسیح [[عیسی بن مریم]]{{ع}} نام نهاد، و همانگونه که ذکر شد [[عیسی بن زید]] در [[قیام محمد بن عبدالله بن الحسن]] و برادرش ابراهیم حضور داشت و سپس متواری شد. | | از جمله کسانی که با [[محمد بن عبدالله بن الحسن]] و برادرش [[ابراهیم]] بود و در [[نبرد]] با [[سپاهیان]] منصور حضور داشت، عیسی بن زید بن علی بن الحسین{{ع}} است. [[کنیه]] او [[ابویحیی]] است و هنگامی که [[هشام بن عبدالملک]] پدرش زید را به [[شام]] احضار کرده بود مادرش به او حامله و همراه زید در مسیر شام بود و در بین راه در دیری فرود آمدند و او را درد زائیدن گرفت و در آن شب که مقارن با میلاد [[حضرت مسیح]] بود به [[دنیا]] آمد لذا پدرش زید او را عیسی به نام حضرت مسیح [[عیسی بن مریم]]{{ع}} نام نهاد<ref>[[علی نظری منفرد|نظری منفرد، علی]]، [[نهضتهای پس از عاشورا (کتاب)|نهضتهای پس از عاشورا]]، ص ۴۳۳.</ref>. |
| گفته شده است که: [[ابراهیم بن عبدالله]] بر جنازهای [[نماز]] خواند و بر او چهار [[تکبیر]] گفت (همانگونه که [[عامه]] بر جنازه تکبیر میگویند)؛ لذا عیسی از او جدا شد؛ و گفته شده است که: با ابراهیم بن عبدالله بود تا اینکه او کشته شد پس از آن عیسی متواری گردید.
| |
| | |
| [[ابوالفرج]] از [[ابراهیم بن محمد بن عبدالله]] بن ابی الکرام نقل کرده است که: ابراهیم در [[بصره]] بر جنازهای نماز خواند و بر او چهار تکبیر گفت، عیسی بن زید به او گفت: چرا تکبیر پنجم را نگفتی در حالی که نزد [[اهل بیت]] تکبیر بر جنازه را میدانی<ref>تکبیر بر جنازه نزد اهل بیت پنج تکبیر است چنانکه در فقه شیعه این امر مسلم و مورد اتفاق است، و گویا در آن عصر هم این امر مفروغ و قطعی بوده است که عیسی بن زیاد به ابراهیم اعتراض نمود. و پیش از این نیز به این امر اشاره کردیم.</ref>؟ ابراهیم در پاسخ گفت: ما به این [[جماعت]] و [[اجتماع]] آنها نیازمندیم و این کار برای اجتماع آنها بهتر است و در ترک یک [[تکبیر]] ضرری انشاء [[الله]] نخواهد بود؛ لذا [[عیسی بن زید]] از [[ابراهیم]] جدا شد.
| |
| | |
| این خبر به منصور رسید و نزد عیسی بن زید فرستاد و از او خواست که آنچه میخواهد از حاجتهایش برآورده سازد مشروط بر اینکه [[یاران]] ابراهیم که از [[پیروان]] پدرش زید هستند از اطراف ابراهیم پراکنده سازد، این کار به انجام نرسید تا اینکه ابراهیم کشته شد و عیسی مخفی گردید. به منصور گفتند: او را تعقیب نمیکنی؟ گفت: نه به [[خدا]] [[سوگند]] و دیگر پس از محمد و ابراهیم کسی را تعقیب ننمایم که این سبب میشود که برای آنها یادی بر سر زبانها باشد<ref>مقاتل الطالبیین، ص۴۰۵.</ref>.<ref>[[علی نظری منفرد|نظری منفرد، علی]]، [[نهضتهای پس از عاشورا (کتاب)|نهضتهای پس از عاشورا]]، ص ۴۳۳.</ref>
| |
|
| |
|
| == [[شخصیت]] عیسی == | | == [[شخصیت]] عیسی == |
| او در میان [[اهل]] خود از نظر [[دیانت]] و [[علم]] و [[پرهیزکاری]] [[برترین]] بود و دارای [[بصیرت]] در امر خود و مذهبش بود و علم بسیاری داشت و [[حدیث]] نقل میکرد، و هم در [[دوران کودکی]] و هم در سنین بزرگی در پی [[تحصیل علم]] و [[دانش]] بود. عیسی از پدرش و از [[جعفر بن محمد]] و دیگران [[روایت]] کرده است. | | او در میان [[اهل]] خود از نظر [[دیانت]] و [[علم]] و [[پرهیزکاری]] [[برترین]] بود و دارای [[بصیرت]] در امر خود و مذهبش بود و علم بسیاری داشت و [[حدیث]] نقل میکرد و هم در [[دوران کودکی]] و هم در سنین بزرگی در پی [[تحصیل علم]] و [[دانش]] بود. عیسی از پدرش و از [[جعفر بن محمد]] و دیگران [[روایت]] کرده است. |
| | |
| عیسی بن زید در [[نهضت]] [[محمد بن عبدالله]] ([[نفس زکیه]]) شرکت کرد و [[فرماندهی]] [[میمنه]] (طرف راست) [[سپاهیان]] او را عهدهدار بود و در نهضت «[[باخمری]]» [[ابراهیم بن عبدالله]] نیز شرکت کرد و فرماندهی طرف راست [[سپاه]] را به عهده داشت.
| |
| | |
| [[علی بن محمد]] نوفلی نقل کرده است از پدرش که او گفت: عیسی و حسین [[فرزندان]] زید با محمد و ابراهیم [[پسران]] [[عبدالله بن الحسن]] بودند و در [[جنگ]] آنها با منصور حضور داشتند، و در [[پیکار]] با سپاهیان منصور شدیدترین [[نبرد]] را نمودند و دارای بصیرتی نافذ بودند. وقتی این خبر به منصور رسید گفت: مرا با فرزندان زید چه کار است و چرا آنان با من ناراحت و از من خشمناکاند؟ آیا من [[قاتلان]] پدرشان زید را نکشتم و برای آنان [[خونخواهی]] نکردم و [[دل]] آنها را از دشمنانشان [[شفا]] ندادم؟!
| |
| | |
| عیسی بن زید به [[محمد بن عبدالله بن حسن]] میگفت: به من اجازه بده سر از [[بدن]] هرکس از [[خاندان]] [[ابوطالب]] با تو [[مخالفت]] کند و یا از [[بیعت]] تو سر باز زند جدا سازم. علی بن مسلم گوید: هنگامی که [[سپاه]] [[ابراهیم بن عبدالله]] [[شکست]] خورد و ما منهزم شدیم به سوی [[عیسی بن زید]] آمدیم، او ایستاده بود و اطراف او را گرفتیم و اندکی [[صبر]] کردیم، پس عیسی بن زید گفت: پس از این دیگر ملامت و سرزنشی نیست. پس او حرکت کرد و به سوی قصری خراب رفت و ما با او بودیم و [[تصمیم]] گرفتیم که بر سپاه منصور و [[عیسی بن موسی]] [[شبیخون]] زنیم و شبانه بر آنها [[یورش]] بریم، چون شب به نیمه رسید عیسی بن زید ناپدید شد و او را نیافتیم و از تصمیمی که داشتیم منصرف شدیم و عملی نشد<ref>مقاتل الطالبیین، ص۴۰۵ - ۴۰۷.</ref>.<ref>[[علی نظری منفرد|نظری منفرد، علی]]، [[نهضتهای پس از عاشورا (کتاب)|نهضتهای پس از عاشورا]]، ص ۴۳۴.</ref>
| |
| | |
| == عیسی، مردی ناشناس ==
| |
| [[یحیی بن حسین بن زید]] گوید: به پدرم گفتم: دوست دارم عمویم عیسی بن زید را ببینم زیرا [[شایسته]] نیست که مانند من بزرگان خاندان خود را [[ملاقات]] ننماید؛ پدرم مدتی نمیپذیرفت و میگفت: این امر برای عمویت سنگین و سخت است و من [[بیم]] آن دارم که به سبب [[ناخشنودی]] از ملاقات با تو از [[منزل]] خود منتقل شود و این باعث [[ناراحتی]] او گردد.
| |
| | |
| یحیی گوید: من به پدرم [[اصرار]] کردم تا اینکه او را [[راضی]] نمودم و مرا برای فرستادن به [[کوفه]] آماده کرد و به من گفت: هنگامی که به کوفه رسیدی از خانههای [[قبیله]] بنی [[حی]] سؤال میکنی و وقتی تو را به آنجا [[راهنمایی]] کردند میروی به سوی کوچه فلانی و در وسط آن خانهای است که درب آن این [[نشانهها]] را دارد، پس آن را [[شناسایی]] کرده و دور از آنجا سر کوچه مینشینی، هنگام غروب مردی [[کهنسال]] را [[مشاهده]] میکنی که میآید در حالی که [[اثر سجده]] در چهرهاش میباشد و [[لباس]] پشمینهای در بر دارد و شتری که بار آن آب و [[سقایی]] مینماید و گامی بر نمیدارد و بر [[زمین]] نمیگذارد مگر اینکه [[خدای عزوجل]] را یاد میکند و [[اشک]] او جاری است، پس برخیز و بر او [[سلام]] کن و او را در آغوش بگیر، او در آغاز از تو میهراسد همانند وحوش، تو خود را معرفی کن و [[نسب]] خود را برای او بیان کن که او آرام شود و برای تو طولانی سخن بگوید و از تو درباره حال ما جویا شود و تو را از وضعیت خودش مطلع سازد و از نشستن با تو ناراحت نشود، اما زیاد نزد او نمان و با او [[وداع]] کن، و او از تو میخواهد که بار دیگر نزد او نروی پس امر او را [[اطاعت]] کن که اگر دوباره نزد او بازگردی او خود را از تو مخفی کند و از تو [[وحشت]] نماید و از جای خود نقل مکان کند و این باعث [[زحمت]] و [[مشقت]] او گردد.
| |
|
| |
|
| [[یحیی]] گوید: به پدرم گفتم: همانگونه که امر کردی اطاعت کنم، پس آماده شدم و پدرم را وداع کردم و راهی [[کوفه]] شدم و هنگامی که به کوفه رسیدم آهنگ کوچه بنی [[حی]] را بعد از عصر کردم، و بعد از آنکه [[خانه]] را [[شناسایی]] کردم بیرون کوچه نشستم و وقتی [[خورشید]] غروب کرد عمویم [[عیسی بن زید]] را دیدم که شتر را میراند و میآید و او همانگونه بود که پدرم برایم توصیف کرده بود و گامی برنمیداشت و بر زمین نمیگذارد مگر اینکه لبهای او به [[ذکر خدا]] مشغول بود و چشمان او اشکآلود بود و گاهی قطرات اشک او میریخت، من برخاستم و او را در آغوش کشیدم، او در آغاز با دیدن من [[هراس]] کرد، به او گفتم:ای عمو! من یحیی فرزند [[حسین بن زید]] فرزند برادرت هستم، پس مرا به خود چسبانید و گریست به طوری که با خود گفتم او قالب تھی کرد، آنگاه شتر خود را خوابانید و با من نشست و درباره [[خویشان]] خود از مرد و [[زن]] و [[کودک]] [[پرسش]] نمود و من خبر آنها را میدادم و او میگریست، سپس گفت: ای فرزندم! من با این شتر [[سقایی]] میکنم و آنچه از این راه کسب میکنم صرف معاش و [[هزینه زندگی]] میکنم پس از آنکه اجرت این شتر را به صاحبش میدهم، و چه بسا مشکلی پیش آید که مرا از سقایی مانع شود که در آن صورت من به خارج [[کوفه]] رفته و آنچه از سبزیها [[مردم]] در آنجا میریزند جمع کرده و آن را قوت و غذای خود قرار میدهم. پس من دختر این مرد را به همسری گرفتم و تا این [[زمان]] نه او و نه دخترش نمیدانند که من کیستم، پس از او فرزند دختری متولد شد و بزرگ شد و بالغ گردید و دخترم نیز مرا نمیشناسد و نمیداند من کیستم. مادرش به من گفت: دختر خود را به پسر فلان [[سقاء]] که مردی از [[همسایگان]] ما است [[تزویج]] کن که وضع او بهتر از ما میباشد و او به [[خواستگاری]] دختر من آمده است و [[اصرار]] کرد و مرا [[قدرت]] نبود که به او بگویم که این جایز نباشد و آن پسر [[کفو]] و همانند این دختر نیست زیرا خبر من شایع میشد، و مادرش همچنان بر من اصرار میکرد و من از [[خدا]] میخواستم که این مشکل دخترم را حل کند تا اینکه او پس از چند روزی از [[دنیا]] رفت و من بر چیزی از دنیا ناراحت نشدم مانند ناراحتیام بر اینکه دخترم در حالی از دنیا رفت که [[آگاه]] نشد و ندانست که از [[فرزندان رسول خدا]]{{صل}} است.
| | عیسی بن زید در [[نهضت]] [[محمد بن عبدالله]] ([[نفس زکیه]]) شرکت کرد و [[فرماندهی]] [[میمنه]] (طرف راست) [[سپاهیان]] او را عهدهدار بود و در نهضت «[[باخمری]]» [[ابراهیم بن عبدالله]] نیز شرکت کرد و فرماندهی طرف راست [[سپاه]] را به عهده داشت<ref>مقاتل الطالبیین، ص۴۰۵ - ۴۰۷.</ref>.<ref>[[علی نظری منفرد|نظری منفرد، علی]]، [[نهضتهای پس از عاشورا (کتاب)|نهضتهای پس از عاشورا]]، ص ۴۳۴.</ref> |
| | |
| [[یحیی بن حسین]] گوید: پس عمویم [[عیسی بن زید]] مرا قسم داد که بازگردم و دیگر نزد او نروم و با من خداحافظی کرد؛ و من بعد از آن به موضعی که پیش از آن رفته بودم آمدم و [[انتظار]] او را کشیدم که او را ببینم ولی دیگر او را ندیدم و این آخرین [[دیدار]] من با او بود<ref>مقاتل الطالبیین، ص۴۰۸.</ref>.<ref>[[علی نظری منفرد|نظری منفرد، علی]]، [[نهضتهای پس از عاشورا (کتاب)|نهضتهای پس از عاشورا]]، ص ۴۳۵.</ref>
| |
|
| |
|
| == [[اماننامه]] [[مهدی عباسی]] == | | == [[اماننامه]] [[مهدی عباسی]] == |
| [[عتبة بن منهال]] گوید: جعفر احمر و صباح زعفرانی امر [[عیسی بن زید]] را عهدهدار بودند، [[مهدی]] [[خلیفه عباسی]] به وسیله [[یعقوب بن داود]] به عیسی بن زید [[اموال]] و پاداشهایی را داد و دستور داد در [[شهرها]] فریاد زنند که عیسی بن زید در [[امان]] است تا عیسی خبردار شود، چون عیسی مطلع شد و به جعفر احمر و صباح زعفرانی گفت: مهدی اموالی را به من داده است و من به [[خدا]] [[سوگند]] هنگامی که به [[کوفه]] آمدم آهنگ خروج بر او را ننمودم و اگر من در حالت [[ترس]] و [[بیم]] یک شب را سپری کنم نزد من محبوبتر از همه [[دنیا]] و از همه آنچه به من بذل کرده است.<ref>[[علی نظری منفرد|نظری منفرد، علی]]، [[نهضتهای پس از عاشورا (کتاب)|نهضتهای پس از عاشورا]]، ص ۴۳۷.</ref> | | [[عتبة بن منهال]] گوید: جعفر احمر و صباح زعفرانی امر [[عیسی بن زید]] را عهدهدار بودند، [[مهدی]] [[خلیفه عباسی]] به وسیله [[یعقوب بن داود]] به عیسی بن زید [[اموال]] و پاداشهایی را داد و دستور داد در [[شهرها]] فریاد زنند که عیسی بن زید در [[امان]] است تا عیسی خبردار شود، چون عیسی مطلع شد و به جعفر احمر و صباح زعفرانی گفت: مهدی اموالی را به من داده است و من به [[خدا]] [[سوگند]] هنگامی که به [[کوفه]] آمدم آهنگ خروج بر او را ننمودم و اگر من در حالت [[ترس]] و [[بیم]] یک شب را سپری کنم نزد من محبوبتر از همه [[دنیا]] و از همه آنچه به من بذل کرده است<ref>[[علی نظری منفرد|نظری منفرد، علی]]، [[نهضتهای پس از عاشورا (کتاب)|نهضتهای پس از عاشورا]]، ص ۴۳۷.</ref>. |
|
| |
|
| == حسن بن صالح == | | == حسن بن صالح == |
| {{اصلی|حسن بن صالح بن حی}} | | {{اصلی|حسن بن صالح بن حی}} |
| او یکی از [[نزدیکان]] عیسی بن زید بود و با عیسی بن زید در ایام [[خلافت]] مهدی عباسی به [[حج]] آمده بودند، در آنجا شنیدند که منادی ندا میدهد: این خبر را حاضر به غایب برساند که عیسی بن زید چه ظاهر شود و یا پنهان باشد در امان است. عیسی بن زید نگاه به چهره حسن بن صالح کرد و دید آثار [[شادی]] در او نمایان شد، به او گفت: گویا به آنچه شنیدی شاد شدی. گفت: آری. عیسی بن زید گفت: به خدا سوگند یک [[ساعت]] [[ترساندن]] ایشان توسط من نزد من محبوبتر از چه و چه میباشد<ref>مقاتل الطالبیین، ص۴۱۰.</ref>. | | او یکی از [[نزدیکان]] عیسی بن زید بود و با عیسی بن زید در ایام [[خلافت]] مهدی عباسی به [[حج]] آمده بودند، در آنجا شنیدند که منادی ندا میدهد: این خبر را حاضر به غایب برساند که عیسی بن زید چه ظاهر شود و یا پنهان باشد در امان است. عیسی بن زید نگاه به چهره حسن بن صالح کرد و دید آثار [[شادی]] در او نمایان شد، به او گفت: گویا به آنچه شنیدی شاد شدی. گفت: آری. عیسی بن زید گفت: به خدا سوگند یک [[ساعت]] [[ترساندن]] ایشان توسط من نزد من محبوبتر از چه و چه است<ref>مقاتل الطالبیین، ص۴۱۰.</ref>.<ref>[[علی نظری منفرد|نظری منفرد، علی]]، [[نهضتهای پس از عاشورا (کتاب)|نهضتهای پس از عاشورا]]، ص ۴۳۷.</ref> |
| | |
| خصیب و ابشی که از جمله [[یاران]] زید{{ع}} بود و پس از کشته شدن زید از [[خواص]] عیسی بن زید گردید میگوید: روزی که [[محمد بن عبدالله بن الحسن]] کشته شد عیسی بن زید [[فرمانده]] طرف راست [[سپاه]] او بود، سپس نزد [[ابراهیم]] رفت و هنگامی که [[ابراهیم]] کشته شد بر طرف راست [[سپاه]] او بود، آنگاه [[عیسی بن زید]] به [[کوفه]] آمد و در آنجا در [[خانه]] [[علی بن صالح بن حی]] مخفی گردید، و ما در حال [[ترس]] نزد او میرفتیم و گاهی او را در صحرا میدیدیم که بر شتر آب حمل میکرد که آن شتر برای مردی از [[اهل کوفه]] بود و او با ما مینشست و برای ما [[حدیث]] میکرد و به ما میگفت: به [[خدا]] [[سوگند]] من [[دوست]] داشتم که شما را در شرایطی [[دیدار]] میکردم که بر شما از آنان نترسم که در آن صورت نشستن با شما را طول میدادم و از [[گفتگو]] با شما و نگاه به سوی شما بهره میگرفتم و به خدا سوگند من [[مشتاق]] شما هستم و در [[خلوت]] خود و هنگام خوابیدن در بستر شما را یاد میکنم، پس باز گردید که موضع شما شناخته نشود و امر شما معلوم نگردد تا به شما ضرر و آسیبی وارد گردد<ref>مقاتل الطالبیین، ص۴۱۳.</ref>.<ref>[[علی نظری منفرد|نظری منفرد، علی]]، [[نهضتهای پس از عاشورا (کتاب)|نهضتهای پس از عاشورا]]، ص ۴۳۷.</ref>
| |
|
| |
|
| == چرا عیسی [[قیام]] نکرد؟ == | | == چرا عیسی [[قیام]] نکرد؟ == |
| همانگونه که ذکر شد عیسی بن زید از [[فرماندهان سپاه]] [[محمد بن علی]] ([[نفس زکیه]]) و پس از کشته شدن او از فرماندهان سپاه [[برادر]] او (ابراهیم) صاحب [[نهضت]] [[باخمری]] بود و پس از کشته شدن او عیسی بن زید متواری و پنهان شد، اما [[یاران]] این دو گرد عیسی بن زید جمع شدند، و از آنجا که هم او از نظر [[نسب]] فرزند زید شھید بود و از نظر [[کمالات]] نیز برخوردار از [[فضائل انسانی]] بود و شخصی [[شجاع]] و [[دلاور]] بود به طوری که [[ابونعیم]] نقل کرده است از کسی که هنگام بازگشت عیسی بن زید از واقعه باخمری حاضر بوده است که او میگوید: در وقت مراجعت از باخمری شیری با بچههایش راه را بر [[مردم]] بسته بود و بر آنان [[حمله]] میکرد، عیسی بن زید چون این جریان را [[مشاهده]] کرد فرود آمد و [[شمشیر]] و سپر خود را گرفته و به سوی آن رفته و او را از پای درآورد، غلامش به او گفت: ای [[سید]] من! [[فرزندان]] او را [[یتیم]] کردی. [[عیسی بن زید]] لبخند زد و گفت: آری مرا یتیم کننده اشبال (بچه شیرها) میگویند، پس از آن هرگاه [[اصحاب]] عیسی بن زید او را یاد میکردند از او به کنایه یاد کرده و او را «یتیم کننده بچه شیرها» مینامیدند<ref>مقاتل الطالبیین، ص۴۱۹.</ref>. | | همانگونه که ذکر شد عیسی بن زید از [[فرماندهان سپاه]] [[محمد بن علی]] ([[نفس زکیه]]) و پس از کشته شدن او از فرماندهان سپاه [[برادر]] او (ابراهیم) صاحب [[نهضت]] [[باخمری]] بود و پس از کشته شدن او عیسی بن زید متواری و پنهان شد، اما [[یاران]] این دو گرد عیسی بن زید جمع شدند. |
|
| |
|
| به هر حال شرایط [[قیام]] برای عیسی بن زید فراهم بود و یارانش که بر گرد او جمع شده بودند از او میخواستند که او قیام کند، اما او از این کار [[امتناع]] نمود و قیام نکرد و علت آن این بود چنانکه [[ابوالفرج]] از [[علی بن جعفر]] نقل کرده است که او گفت: پدرم برایم [[حدیث]] کرد که: من و [[اسرائیل بن یونس]] و حسن و علی پسران [[صالح بن حی]] با گروهی از اصحابمان نزد عیسی بن زید جمع شدیم، [[حسن بن صالح]] به او گفت: تا چه [[زمان]] ما را از خروج و قیام باز میداری در حالی که در [[دیوان]] تو نام ده هزار مرد ثبت شده است؟ | | به هر حال شرایط [[قیام]] برای عیسی بن زید فراهم بود و یارانش که بر گرد او جمع شده بودند از او میخواستند که او قیام کند، اما او از این کار [[امتناع]] نمود و قیام نکرد و علت آن این بود چنانکه [[ابوالفرج]] از [[علی بن جعفر]] نقل کرده است که او گفت: پدرم برایم [[حدیث]] کرد که: من و [[اسرائیل بن یونس]] و حسن و علی پسران [[صالح بن حی]] با گروهی از اصحابمان نزد عیسی بن زید جمع شدیم، [[حسن بن صالح]] به او گفت: تا چه [[زمان]] ما را از خروج و قیام باز میداری در حالی که در [[دیوان]] تو نام ده هزار مرد ثبت شده است؟ |
|
| |
|
| عیسی به او گفت: وای بر تو، آیا تو تعداد بسیار را به من یادآوری میکنی؟ من آنان را میشناسم و به ویژگیهای آنان داناترم، بدان که به [[خدا]] [[سوگند]] اگر من در میان آنان سیصد مرد را میشناختم که [[خدای عزوجل]] را قصد کردهاند و از [[جان]] خود برای او میگذرند و هنگام [[ملاقات]] با [[دشمن]] در [[اطاعت خدا]] راست میگویند، پیش از صبح خروج میکردم تا نزد خدا معلوم باشد که برای [[مقابله با دشمنان]] خدا این افراد آمادهاند و امر [[مسلمانان]] را بر [[سنت]] او و سنت پیامبرش{{صل}} جاری سازم ولی من کسی را که مورد [[وثوق]] من باشد و به [[بیعت]] خود برای خدای عزوجل [[وفا]] کند و هنگام روبهرو شدن با دشمن [[ایستادگی]] و [[مقاومت]] کند نمیشناسم<ref>مقاتل الطالبیین، ص۴۱۸.</ref>.<ref>[[علی نظری منفرد|نظری منفرد، علی]]، [[نهضتهای پس از عاشورا (کتاب)|نهضتهای پس از عاشورا]]، ص ۴۳۸.</ref> | | عیسی به او گفت: وای بر تو، آیا تو تعداد بسیار را به من یادآوری میکنی؟ من آنان را میشناسم و به ویژگیهای آنان داناترم، بدان که به [[خدا]] [[سوگند]] اگر من در میان آنان سیصد مرد را میشناختم که [[خدای عزوجل]] را قصد کردهاند و از [[جان]] خود برای او میگذرند و هنگام [[ملاقات]] با [[دشمن]] در [[اطاعت خدا]] راست میگویند، پیش از صبح خروج میکردم تا نزد خدا معلوم باشد که برای [[مقابله با دشمنان]] خدا این افراد آمادهاند و امر [[مسلمانان]] را بر [[سنت]] او و سنت پیامبرش{{صل}} جاری سازم ولی من کسی را که مورد [[وثوق]] من باشد و به [[بیعت]] خود برای خدای عزوجل [[وفا]] کند و هنگام روبهرو شدن با دشمن [[ایستادگی]] و [[مقاومت]] کند نمیشناسم<ref>مقاتل الطالبیین، ص۴۱۸.</ref>.<ref>[[علی نظری منفرد|نظری منفرد، علی]]، [[نهضتهای پس از عاشورا (کتاب)|نهضتهای پس از عاشورا]]، ص ۴۳۸.</ref> |
|
| |
| == [[فرزندان]] عیسی ==
| |
| پس از [[نهضت]] [[باخمری]] و کشته شدن [[ابراهیم بن عبدالله]] و گروهی از انصارش، [[عیسی بن زید]] از باخمری بازگشت و در خانههای [[ابن صالح بن حی]] پنهان گردید، منصور به شدت در جستجوی او بود اما او را نیافت؛ پس از او پسرش [[مهدی]] با [[جدیت]] مدتی او را [[طلب]] میکرد و بر او دست نیافت، پس ندا به [[امان]] او داد که به او برسد ولی باز هم او ظاهر نشد.
| |
|
| |
| به مهدی خبر رسید که سه نفر [[مردم]] را به عیسی بن زید [[دعوت]] میکنند: ابن علاق صیرفی، صباح زعفرانی و حاضر مولای آنها، پس بر حاضر دست یافت و او را [[حبس]] نمود و کسی را بر او گماشت که بتواند از محل عیسی اطلاع بدهد، او چنین نکرد و مهدی او را به [[قتل]] رساند. پس در جستجوی صباح و ابن علاق بود که تا عیسی بن زید زنده بود آنها را نیافت.
| |
|
| |
| چون عیسی بن زید از [[دنیا]] رفت صباح زعفرانی به [[حسن بن صالح]] گفت: این [[عذاب]] و [[سختی]] که ما گرفتار آن هستیم معنی ندارد زیرا عیسی بن زید از دنیا رفت و ما را به جهت او تعقیب مینمایند، پس اگر بدانند که او از دنیا رفته است ایمن گردیده و دست از ما بر میدارند، بنا بر این من نزد این [[مرد]] (مهدی [[خلیفه عباسی]]) رفته و او را از [[مرگ]] عیسی [[آگاه]] میسازم تا از این تعقیب ما خلاص شویم و ترسی که از او داریم برطرف گردد. حسن بن صالح به او گفت: نه به [[خدا]] [[سوگند]] [[دشمن خدا]] را نباید به مرگ [[ولی خدا]] و [[فرزند پیامبر]] خدا [[بشارت]] بدهیم و چشم او را روشن سازیم، و به خدا سوگند یک شب که در [[خوف]] و [[هراس]] بخوابد نزد من محبوبتر از [[جهاد]] یک سال و [[عبادت]] آن است. دو ماه پس از این ماجرا [[حسن بن صالح]] درگذشت.
| |
|
| |
| صباح زعفرانی گوید: من [[احمد بن عیسی]] و برادرش [[زید بن عیسی]] دو فرزند [[عیسی بن زید]] را برداشته و به [[بغداد]] آمدم و آنها را در جایی مورد [[اطمینان]] قرار دادم، سپس [[لباس]] خود را در بر کردم و به طرف [[خانه]] [[مهدی]] آمدم و سؤال کردم که نزد ربیع بروم تا او بداند که نزد من بشارتی است که [[خلیفه]] را شاد مینماید، پس مرا نزد او بردند، او مرا [[اذن]] دادند و من نزد ربیع رفتم، او به من گفت: چه خبری برای خلیفه داری؟
| |
| گفتم: فقط برای خلیفه خواهم گفت.
| |
|
| |
| ربیع گفت: این ممکن نباشد مگر اینکه اول به من اطلاع دهی که آن چیست. گفتم: اما آن نصیحتی که دارم به جز با خلیفه نگویم، ولی او را خبر ده که من صباح زعفرانی هستم و از [[دعوت]] کنندگان [[مردم]] به عیسی بن زید هستم. پس ربیع مرا نزد خود خواند و گفت: ای مرد! تو یا راست میگویی و یا [[دروغ]]، و خلیفه در هر حال تو را خواهد کشت؛ اگر راست گویی تو میدانی که کار تو نزد او بد بوده است و او در جستجوی تو بوده و در این راه تلاش زیادی نموده و بر پیدا کردن تو [[حریص]] بوده است و هنگامی که تو را ببیند خواهد کشت؛ و اگر دروغ بگویی و صباح زعفرانی نباشی و از این راه بخواهی برای [[حاجت]] خود نزد خلیفه روی، کار تو او را به [[خشم]] میآورد و تو را به [[قتل]] میرساند، و من ضمانت میکنم که حاجت تو هرچه باشد برآورده سازم.
| |
|
| |
| صباح گوید: به ربیع گفتم: من صباح زعفرانی هستم و [[سوگند]] به خدایی که به جز او معبودی نیست مرا حاجتی نباشد و اگر هرچه را دارد به من بدهد من نخواهم و آن را نپذیرم، و من راست میگویم، اگر او را با خبر میسازی و در غیر آن صورت من از راه دیگری [[اقدام]] نمایم. ربیع گفت: خدایا! تو [[گواه]] باش که از [[خون]] او من بری هستم، پس گروهی از [[اصحاب]] خود را بر من [[موکل]] کرد و برخاست و نزد [[مهدی]] [[خلیفه عباسی]] رفت. من [[گمان]] نمیکردم که او نزد مهدی رسیده است مگر اینکه فریاد برخاست که صباح زعفرانی است، و مرا نزد [[خلیفه]] بردند، او به من گفت: تو صباح زعفرانی هستی؟
| |
| گفتم: آری.
| |
|
| |
| مهدی گفت: [[خدا]] تو را زنده نگذارد و به خانهات نرساند، ای [[دشمن خدا]]! تو برای [[براندازی]] [[دولت]] من تلاش میکردی و [[مردم]] را به سوی دشمنانم [[دعوت]] مینمودی!
| |
| گفتم: به خدا [[سوگند]] من همان کس هستم و هرچه را ذکر کردی.
| |
| گفت: تو اکنون آن خائنی هستی که پاهایش او را آورده است، آیا اعتراف میکنی با آنکه من میدانم چه کردهای و نزد من با [[امنیت]] خاطر آمدهای؟
| |
| صباح گوید: به مهدی خلیفه عباسی گفتم: من آمدهام تو را [[بشارت]] و [[تعزیت]] دهم.
| |
| گفت: بشارت برای چه و تعزیت برای چه کسی؟
| |
| گفتم: اما بشارت به [[وفات]] [[عیسی بن زید]]، و اما تعزیت باز برای وفات او زیرا او پسر عمویت و گوشت و خون تو میباشد.
| |
|
| |
| پس دیدم مهدی رو به سوی [[محراب]] کرد و [[سجده]] نمود و خدای را [[حمد]] کرد و آنگاه روی به من نمود و گفت: چه مدت است که از [[دنیا]] رفته است؟
| |
| گفتم: دو ماه است.
| |
| گفت: چرا تاکنون مرا باخبر نکردی؟
| |
| گفتم: [[حسن بن صالح]] مرا از این بازداشت.
| |
| گفت: حسن بن صالح چه کرد؟
| |
| گفتم: او نیز از دنیا رفت، و اگر او نمرده بود این خبر به تو نمیرسید.
| |
| پس مهدی سجده دیگری نمود و گفت: خدای را حمد میکنیم که کفایت امر او کرد، او شدیدترین مردم بر من بود و اگر زنده میماند غیر از عیسی را بر من میشوراند.
| |
|
| |
| پس مهدی گفت: هرچه میخواهی درخواست کن به خدا سوگند تو را [[بینیاز]] میگردانم، و آنچه [[اراده]] کردی تو را بدون آن بازنگردانم.
| |
| گفتم: به خدا [[سوگند]] مرا حاجتی نباشد و درخواست چیزی نکنم، تنها یک [[حاجت]] دارم.
| |
| گفت: آن چیست؟
| |
| گفتم: [[فرزندان]] [[عیسی بن زید]]، به [[خدا]] سوگند اگر اموالی داشتم که آنان را خود تکفل نمایم، سؤال از شما نمیکردم و آنها را نمیآوردم، ولی آنان کودکانی هستند که از [[گرسنگی]] میمیرند و ضایع میشوند و چیزی ندارند که به آن مراجعه نمایند و پدرشان [[سقایی]] میکرد و آنان را اداره مینمود، و اکنون به جز من آنان را [[سرپرستی]] نباشد و من در [[سختی]] هستم و از سرپرستی و اداره آنان عاجز میباشم و تو سزاوارترین [[مردم]] به صیانت و [[حفظ]] آنان خواهی بود که آنان گوشت و [[خون]] تو و [[یتیمان]] تو و [[خاندان]] تو میباشند.
| |
| صباح گوید: [[مهدی]] گریست به طوری که [[اشک]] او جاری شد، سپس گفت: به خدا سوگند فرزندان عیسی نزد من به [[منزلت]] فرزندان خودم هستند، فرزندانم را بر آنان مقدم نمیدارم، خدا تو را از من و از آنان جزای خیر دهد و تو [[حق]] پدرشان را اداء کردی و بار سنگینی را برایم سبک کردی و [[شادی]] بزرگی را به من [[هدیه]] نمودی.
| |
|
| |
| صباح گوید: به مهدی گفتم: برای این یتیمان [[امان خدا]] و رسولش و [[امان]] تو خواهد بود و تو بر عهده میگیری که درباره آنان و [[اهل]] آنان و [[اصحاب]] پدرشان که دیگر کسی را تعقیب نکرده و آسیبی به ایشان نرسانی؟
| |
| مهدی گفت: برای تو و آنان امان خدا و امان من است و [[ذمه]] من و پدرانم خواهد بود، هر شرطی را که خواهی بکن.
| |
| پس من هر چه در [[دل]] داشتم ذکر کردم.
| |
| مهدی گفت: این [[کودکان]] چه گناهی دارند، به خدا سوگند اگر به جای این کودکان پدرشان نزد من میآمد و یا آنکه من دست بر او پیدا میکردم به جز [[محبت]] انجام نمیدادم تا چه رسد به این کودکان، برو خدا تو را [[پاداش]] [[نیکو]] دهد و آنان را نزد من بیاور و از من چیزی را بخواه که در راه معاش خود صرف نمایی.
| |
| گفتم: اما این را نمیخواهم، من مردی از [[مسلمانان]] هستم، هر چه برای آنان است برای من نیز خواهد بود.
| |
|
| |
| پس بیرون آمدم و آن دو [[کودک]] را نزد [[مهدی عباسی]] بردم، او دستور داد منزلی را برایشان فراهم کردند و [[لباس]] برای آنان آوردند و زنی را نیز [[مأمور]] آنان نمود و غلامانی که آنان را [[خدمت]] کنند، و در قصر خود حجرهای برای آنان مقرر کرد و من پیوسته خبرهای آنان را پیگیری میکردم، و آنان در [[دارالخلافه]] بودند تا اینکه [[محمد امین]] ([[خلیفه عباسی]]) کشته شد و هر کس در آنجا بود بیرون آمد، [[احمد بن عیسی]] نیز بیرون آمد و متواری گردید و برادرش زید پیش از آن [[بیمار]] شد و از [[دنیا]] رفت<ref>مقاتل الطالبیین، ص۴۲۰ - ۴۲۳.</ref>.<ref>[[علی نظری منفرد|نظری منفرد، علی]]، [[نهضتهای پس از عاشورا (کتاب)|نهضتهای پس از عاشورا]]، ص ۴۴۰.</ref>
| |
|
| |
| ==[[یاران]] عیسی==
| |
| [[علی بن جعفر]] احمر گوید: پدرم برایم نقل کرد: من و عیسی به همراه حسن و علی پسران [[صالح]] و گروه دیگری از یاران و [[اصحاب]] زید در خانهای در [[کوفه]] [[اجتماع]] میکردیم.
| |
| این خبر به [[مهدی]] خلیفه عباسی رسید و او به عامل خود در کوفه نوشت، عامل کوفه کسی را گمارد که هر وقت ما اجتماع کردیم به او گزارش دهد. وقتی در آن [[خانه]] گرد آمدیم، او بر ما [[یورش]] برد و آن گروهی که با من بودند گریختند به جز من که مرا دستگیر کرده و نزد مهدی (خلیفه عباسی) فرستادند و بر او وارد نمودند.
| |
| هنگامی که [[خلیفه]] مرا دید، به من [[ناسزا]] گفت و مرا [[دشنام]] داد و گفت: یابن الفاعله! تو با [[عیسی بن زید]] اجتماع میکنی و او را بر [[قیام]] بر من بر میانگیزی و [[مردم]] را به [[یاری]] او [[دعوت]] میکنی؟!
| |
|
| |
| من به مهدی گفتم: [[شرم]] از [[خدا]] نمیکنی و از خدا نمیترسی و [[زنان]] پاکدامن را به کار [[زشت]] نسبت میدهی؟! در حالی که [[دین]] تو و این مسندی که بر آن قرار گرفتی تو را وادار میکند که اگر از [[نادانی]] سخنی را مانند آنچه گفتی بشنوی بر او حد جاری کنی؟!
| |
| جعفر احمر گوید: [[مهدی عباسی]] باز مرا [[دشنام]] داد و از جا پرید و مرا بر [[زمین]] انداخت و با دست خود مرا زد و مرا با پایش لگدکوب کرد و دشنام داد.
| |
| من به او گفتم: تو مردی [[شجاع]] و شدید هستی هنگامی که بر پیرمردی مانند من [[قدرت]] پیدا کر دی او را مورد ضرب قرار دهی که قدرت بر [[دفاع از خود]] نباشد و [[یاوری]] هم نداشته باشد.
| |
| جعفر احمر گوید: پس دستور داد مرا به [[زندان]] بردند و بر من سخت گرفتند و بندی سنگین بر من بسته و سالها در زندان به سر بردم.
| |
| هنگامی که به [[مهدی]] خبر [[وفات]] [[عیسی بن زید]] رسید کسی نزد من فرستاد و مراطلبید و گفت: از کدام [[مردم]] هستی؟
| |
| گفتم: از [[مسلمانان]] هستم.
| |
|
| |
| گفت: از [[اعراب]] هستی؟
| |
| گفتم: نه. گفت: پس از کدام مردم هستی؟
| |
| گفتم: پدرم [[غلام]] بعضی از [[اهل کوفه]] بوده است و او را [[آزاد]] کرد.
| |
| مهدی مرا گفت: عیسی بن زید از [[دنیا]] رفت.
| |
| گفتم: چه [[مصیبت]] عظیمی است، [[خدا]] او را [[رحمت]] کند که شخصی [[عابد]] و [[پرهیزکار]] و پر تلاش در [[فرمانبرداری]] خدا بود و از [[سرزنش]] ملامت کننده نمیهراسید.
| |
| گفت: خبر وفات او را ندانستی؟
| |
| گفتم: بلکه میدانستم.
| |
| گفت: چرا مرا به مرگش [[بشارت]] ندادی.
| |
| گفتم: من [[دوست]] ندارم که تو را بشارت دهم به چیزی که اگر [[رسول خدا]]{{صل}} زنده بود و میدانست، ناراحت میشد.
| |
| مهدی سر به زیر انداخت سپس گفت: من در [[بدن]] تو جایی برای [[عقوبت]] نمیبینم و میترسم تو را [[کیفر]] کنم و تو در حالی بمیری که [[دشمن]] من از دنیا رفته که در آن صورت به دور از [[حفظ]] خدا باشم، اما به خدا [[سوگند]] اگر به من خبر برسد که باز همانند گذشته عمل کردی سر از بدنت خواهم گرفت.
| |
| پس من به [[کوفه]] بازگشتم.
| |
| مهدی [[خلیفه عباسی]] به ربیع گفت: دیدی که این شخص چقدر کم [[هراس]] و [[قلبی]] [[قوی]] و محکم دارد؟! به [[خدا]] [[سوگند]] [[اهل]] [[بصیرت]] اینگونه هستند<ref>مقاتل الطالبیین، ص۴۱۶.</ref>.
| |
|
| |
| یکی دیگر از [[یاران]] [[عیسی بن زید]] [[حسن بن صالح]] است که عیسی نزد او مخفی بود تا اینکه در [[زمان]] [[خلافت]] [[مهدی عباسی]] از [[دنیا]] رفت.
| |
| حسن به یاران خود گفت: کسی را از [[مرگ]] عیسی [[آگاه]] نکنید که [[سلطان]] باخبر میشود و شادمان میگردد، بگذارید او در [[ترس]] و [[وحشت]] از عیسی بن زید و [[تأسف]] خوردن بماند تا بمیرد، و او را شادمان به [[وفات]] عیسی نکنید تا ایمن گردد.
| |
| وفات عیسی بن زید همچنان پنهان بود تا اینکه حسن بن صالح از دنیا رفت، پس مردی از [[اصحاب]] عیسی به نام [[ابن علاق صیرفی]] - که به [[مهدی]] اطلاع داده شده بود از اصحاب عیسی است - بر درب [[خانه]] مهدی عباسی رفت و ایستاد و از [[دربان]] اجازه [[ملاقات]] خواست، مهدی دستور داد که او را نزدش بیاورند، پس چون او داخل شد بر مهدی [[سلام]] به عنوان [[خلیفه]] نمود و گفت: یا [[امیر المؤمنین]]! خدا [[اجر]] تو را بزرگ گرداند درباره پسر عمویت عیسی.
| |
| مهدی گفت: چه میگویی؟
| |
| گفت: [[حق]] میگویم.
| |
| مهدی گفت: چه زمان از دنیا رفت؟
| |
| او جواب داد و به او اطلاع داد.
| |
| مهدی گفت: چرا تاکنون به من اطلاع ندادی؟
| |
| گفت: حسن بن صالح مانع من شد.
| |
|
| |
| مهدی گفت: اگر راست گفتی من تو را [[صله]] [[نیکو]] خواهم داد و مردانی را در رکاب تو روانه سازم.
| |
| گفت: قصد و [[هدف]] من این نبود بلکه میدانستم که تو در امر او [[شک]] داری خواستم تو را باخبر سازم تا راحت شوی.
| |
| مهدی گفت: تو دو [[بشارت]] برایم آوردی که هر دو بزرگ است، مرگ عیسی و حسن بن صالح، و من نمیدانم به کدام یک از این دو خوشحالتر باشم، [[حاجت]] خود را بخواه.
| |
| گفتم: از [[فرزندان]] او [[محافظت]] کن که دست آنان از [[مال]] دنیا کم و زیادش تھی است.
| |
| و [[حسن بن عیسی]] در [[زمان]] [[حیات]] پدرش از [[دنیا]] رفته بود و [[حسین بن عیسی]] دختر [[حسن بن صالح]] را گرفته بود، و احمد و زید دو فرزند دیگر عیسی را نزد [[مهدی]] آوردند، او آنان را مورد توجه خود قرار داد و برای آنها [[حقوقی]] معین نمود<ref>مقاتل الطالبیین، ص۴۲۳.</ref>.
| |
| از دیگر [[یاران]] [[عیسی بن زید]]، حاضر<ref>در «الاغانی» به جای حاضر، خالص ثبت شده است.</ref>است:
| |
| [[محمد بن ابوالعتاهیه]] از پدرش تقل کرده که او گفته است: هنگامی که من از گفتن [[شعر]] [[امتناع]] کردم مهدی دستور داد مرا به [[زندان]] برند، پس مرا از برابر او به زندان بردند.
| |
|
| |
| هنگامی که وارد زندان شدم [[وحشت]] کرده و منظرهای را [[مشاهده]] کردم که مرا ترساند، نگاه کردم و دنبال موضعی میگشتم که در آنجا [[پناه]] بگیرم و یا مردی را پیدا کنم که با او مأنوس شوم.
| |
| پس پیرمردی را دیدم که هیبتی [[نیکو]] داشت و لباسی [[پاکیزه]] که در چهرهاش آثار [[خیر و خوبی]] نمایان بود، به طرف او رفته و نزد او نشستم بدون اینکه بر او [[سلام]] کنم و یا از حال او جویا شوم زیرا مرا [[جزع]] و [[حیرت]] فرا گرفته بود، پس کمی مکث کردم و سر به زیر انداخته و درباره خود [[فکر]] میکردم که آن مرد این دو شعر را خواند:
| |
| {{عربی|تَعَوَّدْتُ مَسَّ الضُّرِّ حَتَّی اَلِفْتُهُ وَ اَسْلَمَنِی حُسْنُ العَزاءِ إِلَی الصَّبْرِ
| |
| وَ صَیَّرَنِی یَأْسِی مِنَ النَّاسِ واثِقَاً بِحُسْنِ صَنِیعِ اللهِ مِنْ حَیْثُ لا اَدْرِی}}<ref>«خود را با سختیها عادت دادم تا اینکه به آنها انس گرفتم؛ و بردباری مرا یاری نمود تا بتوانم صبر کنم. و ناامیدی از مردم مرا مطمئن کرد؛ به نیکویی کار خدا از آنجا که نمیدانم».</ref>.
| |
| ابوالعتاهیه گوید: من این دو [[بیت]] را پسندیدم و با شنیدن آنها [[خوشبین]] گشتم و به [[عقل]] بازگشتم. پس روی به او آوردم و گفتم: [[خداوند]] تو را [[عزیز]] گرداند، این دو بیت را تکرار کن.
| |
|
| |
| آن مرد به من گفت: وای بر تو ای اسماعیل (با [[کنیه]] مرا نخواند) چقدر بیادب و [[کمعقل]] و مروتی: بر من وارد شدی و [[سلام]] نکردی همانگونه که [[مسلمان]] بر مسلمان سلام میکند؛ و درد خود را برای من نگفتی همانگونه که دردمند برای دردمند بیان مینماید؛ و همانند کسی که بر مقیم وارد میشود درخواست نکردی؛ در حالی که چون این دو [[بیت]] [[شعر]] را از من شنیدی- که [[خدا]] در تو به جز شعر هیچ خیر و ادبی قرار نداده و نه معاش تو را در غیر شعر مقرر نکرده - نه یاد گذشته خود کردی تا [[تلافی]] کنی، و نه از آنچه کردی و [[تفریط]] نمودی [[اعتذار]] نمودی، بلکه بیمقدمه از من خواستی که شعر را تکرار کنم گویا میان ما انسی قدیم بوده و [[شناختی]] کامل و مصاحبتی وجود دارد که شخص گرفته را گشادهروی کند.
| |
| ابوالعتاهیه گوید: به او گفتم: عذر مرا بپذیر که کمتر از آنچه من در آن هستم، شخص را دچار [[دهشت]] سازد.
| |
| او به من گفت: تو در چه چیزی هستی؟! تو شعر را ترک کردی که [[منزلت]] تو و راه تو به سوی ایشان به سبب آن است، پس تو را [[حبس]] کرده تا شعر بگویی، و تو به ناچار باید شعر بگویی تا [[آزاد]] شوی؛ در حالی که هماکنون آنان مرا میطلبند و از من میخواهند که [[عیسی بن زید]] [[پسر رسول خدا]]{{صل}} را حاضر سازم: اگر آنها را بر جای او [[راهنمایی]] نمایم و او کشته شود، من خدا را با [[خون]] او که بر عهده من است [[ملاقات]] میکنم و [[رسول خدا]]{{صل}} [[دشمن]] من خواهد بود؛ و در غیر این صورت کشته خواهم شد. پس من از تو به [[حیرت]] سزاوارترم و تو میبینی [[صبر]] و [[بردباری]] مرا.
| |
| ابوالعتاهیه گوید: به او گفتم: خدا امر تو را کفایت کند. و سرم را از [[شرم]] به زیر انداختم.
| |
| او به من گفت: من [[سرزنش]] کردن تو را با نخواندن این دو [[بیت]] جمع نمیکنم، پس بشنو آن را و [[حفظ]] کن.
| |
| پس آن را چندین بار بر من تکرار کرد تا اینکه آن را حفظ کردم.
| |
|
| |
| سپس هر دو ما را [[طلب]] کردند.
| |
| وقتی برخاستیم به او گفتم: [[خدا]] تو را [[عزیز]] گرداند، کیستی؟
| |
| گفت: من حاضر از [[اصحاب]] [[عیسی بن زید]] هستم.
| |
| پس ما را نزد [[مهدی]] بردند.
| |
| هنگامی که او در برابر مهدی ایستاد به او گفت: عیسی بن زید کجا است؟
| |
| او گفت: من از کجا بدانم که عیسی کجا است، تو او را طلب کردی و او را ترساندی و از [[ترس]] تو در بلاد گریخت، سپس مرا دستگیر کرده و [[حبس]] نمودی، اکنون من از کجا [[آگاه]] شوم بر مکان کسی که از تو فرار کرده و من در [[زندان]] هستم؟
| |
| مهدی گفت: کجا پنهان شده و آخرین [[دیدار]] تو با او چه زمانی بود و پیش چه کسی او را [[ملاقات]] کردی؟
| |
| گفت: من از آن [[زمان]] که متواری شد او را ندیدم و خبری از او ندارم.
| |
|
| |
| مهدی گفت: به خدا [[سوگند]] باید مرا به جای او [[راهنمایی]] کنی یا اینکه هم اکنون سر از تن تو جدا خواهم کرد.
| |
| حاضر در پاسخ گفت: هر چه میخواهی بکن، من تو را بر [[پسر رسول خدا]]{{صل}} راهنمایی نکنم تا او را به [[قتل]] برسانی و من خدا و پیامبرش را ملاقات کنم در حالی که از من مطالبه [[خون]] او نمایند، به خدا سوگند اگر او میان [[لباس]] و بدنم باشد من لباس از او بر نگیرم.
| |
| مهدی دستور داد گردنش را بزنند، پس او را پیش آوردند و سر از بدنش جدا گردید.
| |
| ابوالعتاهیه گوید: پس مهدی مراطلبید و به من گفت: [[شعر]] میگویی یا اینکه تو را به او ملحق نمایم؟
| |
| من در پاسخ گفتم: شعر میگویم.
| |
| گفت: او را رها کنید<ref>مقاتل الطالبیین، ص۴۲۵.</ref>.<ref>[[علی نظری منفرد|نظری منفرد، علی]]، [[نهضتهای پس از عاشورا (کتاب)|نهضتهای پس از عاشورا]]، ص ۴۴۴.</ref>
| |
|
| |
|
| == منابع == | | == منابع == |