|
|
خط ۷: |
خط ۷: |
| }} | | }} |
|
| |
|
| ==آشنایی اجمالی== | | == مقدمه == |
| از جمله کسانی که در [[نهضت]] [[حسین بن علی صاحب فخ]] حضور داشت یحیی بن عبدالله بن الحسن است. | | از جمله کسانی که در [[نهضت]] [[حسین بن علی صاحب فخ]] حضور داشت یحیی بن عبدالله بن الحسن است. او فرزند [[عبدالله بن حسن بن حسن بن علی بن ابی طالب]]{{ع}} است و مادرش [[قریبه]] دختر [[عبدالله بن عبیدة بن عبدالله بن زمعه]] است و مادر پدرش فاطمه دختر [[حسین بن علی بن ابی طالب]]{{ع}}است<ref>[[علی نظری منفرد|نظری منفرد، علی]]، [[نهضتهای پس از عاشورا (کتاب)|نهضتهای پس از عاشورا]]، ص ۴۸۹.</ref>. |
| [[ابوالفرج]] میگوید: با [[حسین صاحب فخ]] از [[اهل بیت]] او [[یحیی]] و [[سلیمان]] و [[ادریس]] [[فرزندان]] [[عبدالله بن الحسن بن الحسن]] خروج کردند<ref>مقاتل الطالبیین، ص۴۵۶.</ref>.<ref>[[علی نظری منفرد|نظری منفرد، علی]]، [[نهضتهای پس از عاشورا (کتاب)|نهضتهای پس از عاشورا]]، ص ۴۸۹.</ref>
| |
|
| |
|
| ==نسب== | | == [[شخصیت]] یحیی == |
| او فرزند [[عبدالله بن حسن بن حسن بن علی بن ابی طالب]]{{ع}} است.
| | یحیی بن عبدالله بن الحسن را [[امام]] [[جعفر بن محمد]]{{ع}} [[تربیت]] و پرورش داده بود و او از [[حضرت صادق]]{{ع}} به عنوان [[حبیب]] یاد میکرد و هرگاه میخواست از آن حضرت [[حدیث]] نقل نماید میگفت: حبیب من [[جعفر بن محمد]]{{ع}} برای من حدیث کرد. |
| و مادرش [[قریبه]] دختر [[عبدالله بن عبیدة بن عبدالله بن زمعه]] میباشد. | |
| و [[مادر]] پدرش [[فاطمه دختر حسین بن علی بن ابی طالب]]{{ع}}است.<ref>[[علی نظری منفرد|نظری منفرد، علی]]، [[نهضتهای پس از عاشورا (کتاب)|نهضتهای پس از عاشورا]]، ص ۴۸۹.</ref> | |
|
| |
|
| ==شمایل==
| | یحیی بن عبدالله از جمله [[محدثان]] به شمار میرود و از پدرش عبدالله بن الحسن و برادرش [[محمد بن عبدالله]] و [[ابان بن تغلب]] حدیث نقل کرده است، اما از حضرت جعفر بن محمد{{ع}} بسیار [[روایت]] نموده است<ref>مقاتل الطالبیین، ص۴۶۳.</ref>.<ref>[[علی نظری منفرد|نظری منفرد، علی]]، [[نهضتهای پس از عاشورا (کتاب)|نهضتهای پس از عاشورا]]، ص ۴۹۰.</ref> |
| او از نظر اندام کوتاه قامت و گندمگون و [[زیبا]] روی و [[بدن]]، و در چهرهاش نمایان بود که او از [[نسل]] [[پیامبران]] است<ref>مقاتل الطالبیین، ص۴۶۴.</ref>.<ref>[[علی نظری منفرد|نظری منفرد، علی]]، [[نهضتهای پس از عاشورا (کتاب)|نهضتهای پس از عاشورا]]، ص ۴۸۹.</ref>
| |
|
| |
|
| ==[[شخصیت]] یحیی==
| | == [[زهد]] و [[دینداری]] [[یحیی]] == |
| یحیی بن عبدالله بن الحسن را [[امام]] [[جعفر بن محمد]]{{ع}} [[تربیت]] و پرورش داده بود، و او از [[حضرت صادق]]{{ع}} به عنوان [[حبیب]] یاد میکرد و هرگاه میخواست از آن [[حضرت]] [[حدیث]] نقل نماید میگفت: [[حبیب من جعفر بن محمد]]{{ع}} برای من حدیث کرد.
| |
| از [[اسماعیل بن موسی فزاری]] نقل شده است که او گفت: یحیی بن عبدالله بن الحسن را در [[مدینه]] دیدم که نزد [[مالک بن انس]] (امام [[مالکیها]]) آمد و او از جای خود برخاست و یحیی بن عبدالله را در کنار خود نشانید<ref>مقاتل الطالبیین، ص۴۶۴.</ref>.
| |
| یحیی بن عبدالله از جمله [[محدثان]] به شمار میرود و از پدرش عبدالله بن الحسن و برادرش [[محمد بن عبدالله]] و [[ابان بن تغلب]] حدیث نقل کرده است، اما از حضرت جعفر بن محمد{{ع}} بسیار [[روایت]] نموده است<ref>مقاتل الطالبیین، ص۴۶۳.</ref>.
| |
| و از یحیی بن عبدالله گروهی روایت کردهاند که از آن جمله [[مخول بن ابراهیم]] و بکار بن زید و [[یحیی بن مساور]] و [[عمرو بن حماد]] میباشد<ref>مقاتل الطالبیین، ص۴۶۳.</ref>.<ref>[[علی نظری منفرد|نظری منفرد، علی]]، [[نهضتهای پس از عاشورا (کتاب)|نهضتهای پس از عاشورا]]، ص ۴۹۰.</ref>
| |
| | |
| ==[[اوصیاء]] حضرت صادق{{ع}}==
| |
| [[امام صادق]]{{ع}} چند نفر را [[وصی]] خود قرار داد که از آن جمله یحیی بن عبدالله بن الحسن است، البته جای تردید نیست که [[وصیت]] آن بزرگوار در امر [[امامت]] حضرت [[ابوابراهیم موسی بن جعفر]]{{ع}} است اما آن [[حضرت]] افراد دیگری را به عنوان [[وصی]] خودشان ذکر فرمودهاند که از جمله آنان [[یحیی بن عبد الله بن الحسن]] میباشد.
| |
| [[ابوالفرج]] گوید: یکی از [[اصحاب]] ما برای من نقل کرد که از [[یحیی بن عبدالله بن الحسن]] شنیدم که او میگفت: [[جعفر بن محمد]] به من و [[موسی]]{{ع}} و یک زنی که از آن حضرت فرزند داشت [[وصیت]] کرد، پس هر کدام از ما وصی آن حضرت میباشیم.
| |
| و باز میگوید: جعفر بن محمد{{ع}} هنگام [[وفات]] به یحیی بن عبدالله{{ع}} و [[مادر موسی]] و یک زنی که از او فرزند داشت وصیت کرد و امر ماترک آن حضرت و [[کودکان]] او را این چند نفر عهدهدار بودند<ref>مقاتل الطالبیین، ص۴۶۴.</ref>.<ref>[[علی نظری منفرد|نظری منفرد، علی]]، [[نهضتهای پس از عاشورا (کتاب)|نهضتهای پس از عاشورا]]، ص ۴۹۰.</ref>
| |
| | |
| ==[[زهد]] و [[دینداری]] [[یحیی]]== | |
| ابوالفرج گوید: یحیی بن عبدالله دارای طریقه [[نیکو]] بود و در میان [[اهل بیت]] خود مقدم بود و دور بود از آنچه مانند او را مورد [[نکوهش]] قرار میدادند<ref>مقاتل الطالبیین، ص۴۶۳.</ref>.<ref>[[علی نظری منفرد|نظری منفرد، علی]]، [[نهضتهای پس از عاشورا (کتاب)|نهضتهای پس از عاشورا]]، ص ۴۹۱.</ref> | | ابوالفرج گوید: یحیی بن عبدالله دارای طریقه [[نیکو]] بود و در میان [[اهل بیت]] خود مقدم بود و دور بود از آنچه مانند او را مورد [[نکوهش]] قرار میدادند<ref>مقاتل الطالبیین، ص۴۶۳.</ref>.<ref>[[علی نظری منفرد|نظری منفرد، علی]]، [[نهضتهای پس از عاشورا (کتاب)|نهضتهای پس از عاشورا]]، ص ۴۹۱.</ref> |
|
| |
|
| ==یحیی بن عبدالله بعد از [[نهضت]] فخ== | | == یحیی بن عبدالله بعد از [[نهضت]] فخ == |
| ابوالفرج از تعدادی از [[راویان]] نقل کرده است که گفتهاند: یحیی بن عبدالله بن الحسن که در نهضت [[حسین بن علی صاحب فخ]] حضور داشت پس از کشته شدن اصحاب فخ مدتی به طور پنهانی در [[شهرها]] میگشت و در جستجوی جایی بود که آن را [[پناهگاه]] خود قرار دهد. | | ابوالفرج از تعدادی [[راویان]] نقل کرده است که گفتهاند: یحیی بن عبدالله بن الحسن که در نهضت [[حسین بن علی صاحب فخ]] حضور داشت پس از کشته شدن اصحاب فخ مدتی به طور پنهانی در [[شهرها]] میگشت و در جستجوی جایی بود که آن را [[پناهگاه]] خود قرار دهد. وقتی [[فضل بن یحیی]] از جایگاه او اطلاع پیدا کرد به او دستور داد که از آنجا منتقل شود و آهنگ [[دیلم]] را نماید و برای او [[امان]] نامهای نوشت که کسی متعرض وی نشود. |
| وقتی [[فضل بن یحیی]] از جایگاه او اطلاع پیدا کرد به او دستور داد که از آنجا منتقل شود و آهنگ [[دیلم]] را نماید و برای او [[امان]] نامهای نوشت که کسی متعرض وی نشود. | |
| یحیی به صورت ناشناس حرکت کرد تا اینکه بر دیلم<ref>دیلم: منطقهای کوهستانی نزدیک قزوین که در آن کوهها و درههای بسیاری است، و گروه زیادی از قوم دیلم در آن سکنی دارند. (آثار البلاد، ص۳۳).</ref> وارد شد، چون گزارش ورود او به دیلم به [[هارون]] رسید به فضل بن یحیی دستور داد که خود را آماده کند تا برای مقابله با یحیی خارج شود و پنجاه هزار نفر را همراه او کرد و [[ولایت]] [[گرگان]] و [[طبرستان]] و [[ری]] و غیر آن را به او واگذار نمود<ref>کامل ابن اثیر، ج۶، ص۱۲۶.</ref>.
| |
| | |
| [[ادریس بن زید]] گوید: مردی نزد [[هارون]] الرشید آمد و به او گفت: یا [[امیر المؤمنین]]! من نصیحتی برای تو دارم.
| |
| هارون به [[هرثمه]] گفت: آنچه را این شخص میگوید گوش کن.
| |
| آن مرد گفت: این از [[اسرار]] [[خلافت]] است؛ پس هارون از او خواست که نرود و در آنجا بماند، تا اینکه هنگام ظهر او راطلبید، او به هارون گفت: میخواهم کسی غیر از من نزد تو نباشد.
| |
| هارون روی به دو فرزندش کرد و به آنان گفت: از نزد من بروید، آنان رفتند و تنها دو نفر باقی ماندند خاقان و حسن که بالای سر هارون ایستاده بود، آن مرد نگاه به آن دو نفر کرد، هارون به آن دو نیز گفت: از کنار من دور شوید، آن دو نفر کنار رفتند.
| |
| پس به آن مرد گفت: آنچه داری برایم نقل کن.
| |
| آن مرد گفت: مرا [[امان]] میدهی؟
| |
| گفت: آری به تو [[احسان]] و [[نیکی]] نیز خواهم کرد.
| |
| | |
| آن مرد گفت: من در خانی از خانات<ref>خانات: به منازلی گفته میشود که تجار در آنها ساکن میشدند. (معجم البلدان، ج۲، ص۳۴۱).</ref> [[حلوان]]<ref>حلوان: نام شهری که پیش از این بسیار آباد بوده و در نزدیکی کوه واقع شده است، و در عراق غیر از آن شهری در کنار کوه نبوده است. (مراصد الاطلاع، ج۱، ص۴۱۸).</ref>بودم، در آنجا یحیی بن عبدالله را دیدم که لباسی از پشم درشت در بر دارد و عبایی از پشم سرخ بر دوش گرفته و گروهی با او بودند که هر وقت او فرود میآمد آنها پیاده میشدند و هر گاه او کوچ میکرد با او کوچ میکردند، و هر کس آنان را میدید به گونهای [[رفتار]] میکردند که گویا یحیی بن عبدالله را نمیشناسد در حالی که آنان اعوان و [[انصار]] او بودند و با هر کدام از آنها منشوری بود که بر هر کس عرضه میشد آن را میپذیرفت.
| |
| [[هارون]] گفت: تو [[یحیی]] را میشناسی؟
| |
| گفت: از قدیم او را میشناختم و همین باعث شد که دیروز او را بشناسم.
| |
| هارون گفت: اوصاف او را برای من ذکر کن.
| |
| | |
| آن مرد گفت: مردی از نظر قامت متوسط و گندمگون که رنگ او جذاب و چشمانی [[نیکو]] دارد و سینه او بزرگ میباشد.
| |
| هارون گفت: او همان یحیی بن عبدالله است، از او چه سخنی را شنیدی؟
| |
| آن مرد گفت: از او چیزی را نشنیدم جز اینکه من او را دیدم با [[غلام]] خود و او را نیز میشناسم، هنگامی که وقت [[نماز]] فرا میرسید او [[لباس]] شستهای را میآورد و آن را در بر میکرد و آن لباس پشمی را که در بر داشت میگرفت تا آن را بشوید، و وقتی [[نماز ظهر]] را میخواند نماز دیگری را میخواند که من [[گمان]] کردم آن [[نماز عصر]] است و دو رکعت اول را طولانی و دو رکعت آخر را حذف میکرد.
| |
| | |
| هارون به او گفت: تو چه خوب به یاد داری، آن نماز عصر است و وقت آن نزد آنها همان است<ref>از این جریان به خوبی ظاهر میشود که در میان خاندان پیامبر{{صل}} و اهل بیت او این امر بدیهی و روشن بوده است که جمع بین دو نماز میکردند و این شعار اهل بیت بوده که آنها را با این ویژگی میشناختند.</ref> [[خداوند]] تو را جزای خیر دهد و [[سپاس]] [[کوشش]] تو را به جا آورد، تو کیستی و اصل تو از کجا است؟
| |
| گفت: من مردی از [[فرزندان]] این [[دولت]] هستم و اصل من از [[مرو]] و [[منزل]] من در [[مدینة السلام]] ([[بغداد]]) است.
| |
| هارون سر به زیر انداخت و مختصری [[فکر]] کرد، سپس به او گفت: اگر کار ناخوشایندی از من به تو واگذار شود که در راه [[اطاعت]] من [[آزمایش]] شوی [[تحمل]] میکنی و چگونه تحمل خواهی کرد؟
| |
| گفت: من آن را انجام خواهم داد هر طوری که [[امیرالمؤمنین]] آن را [[دوست]] داشته باشد. [[هارون]] گفت: در جای خود باش تا من برگردم.
| |
| پس هارون از جای برخاست و بر حجرهای دست زد که پشت سر او بود و از آنجا کیسهای را که در آن هزار دینار بود بیرون آورد و به او گفت: این را بگیر و مرا بگذار که درباره تو تدبیری کنم.
| |
| | |
| آن مرد کیسه را گرفت و در [[لباس]] خود جای داد.
| |
| هارون [[غلام]] خود را صدا زد و خاقان و حسین را نیز [[طلب]] کرد و به آنها گفت: این مرد را با سیلی [[تنبیه]] کنید، آنها نزدیک به یکصد سیلی به او زدند. و آن مرد با این کار شناخته نشد و کسی هم [[آگاه]] نشد که او چه سخنی به هارون گفته است و با این برخورد هارون [[گمان]] کردند که او مطلبی را اظهار داشته که مورد احتیاج هارون نبوده است تا اینکه ماجرای [[برمکیان]] و نقشه هارون درباره آنان پایان پذیرفت، آن [[زمان]] هارون ماجرای [[یحیی]] را افشاء کرد.<ref>[[علی نظری منفرد|نظری منفرد، علی]]، [[نهضتهای پس از عاشورا (کتاب)|نهضتهای پس از عاشورا]]، ص ۴۹۱.</ref>
| |
| | |
| ==[[نامه]] فضل به یحیی بن عبدالله==
| |
| هنگامی که [[فضل بن یحیی]] از جایگاه یحیی بن عبدالله آگاه شد نامهای بدین مضمون برای او نوشت: من دوست دارم که تو را [[ملاقات]] کنم و میترسم که تو به من [[مبتلا]] و من به تو مبتلا شوم و من با کسی که در [[دیلم]] است و صاحب آن دیار است مکاتبه کردهام برای تو تا اینکه تو داخل در دیار و بلاد او بشوی، و به وسیله او [[محافظت]] شوی.
| |
| یحیی بن عبدالله پس از اطلاع از مضمون نامه به آن عمل کرد و وارد دیلم گردید، گروهی از [[اهل کوفه]] همراه او بودند که از آن جمله فرزند [[حسن بن صالح]] بود که او بر طریق [[مذهب زیدیه]] بود در [[تفضیل]] [[ابو بکر]] و [[عمر]] و همچنین [[عثمان]] در شش سال از امارتش، اما در بقیه عمر او را [[تکفیر]] میکرد و نبیذ مینوشید و بر [[کفش]] خود مسح میکرد و با [[یحیی]] در امر و فرمانش [[مخالفت]] مینمود و [[اصحاب]] او را [[فاسد]] میکرد.
| |
| | |
| یحیی بن عبدالله گوید: روزی [[مؤذن]] [[اذان]] گفت و من مشغول به [[طهارت]] بودم و [[نماز]] اقامه شد، او [[منتظر]] من نماند و با اصحاب نماز گزارد، چون بیرون آمدم دیدم که او نماز میخواند، در کناری ایستادم و با آنها نماز نخواندم زیرا میدانستم که او بر کفش مسح مینماید. هنگامی که نماز خواند به اصحاب خود گفت: برای چه ما خود را به کشتن دهیم با مردی که با ما نماز نمیگزارد و ما نزد او مانند کسی هستیم که [[مذهب]] او [[راضی]] نیست.
| |
| باز یحیی بن عبدالله گوید: روزی شیرینی برای من فرستاده شد به عنوان [[هدیه]] و گروهی از اصحابم نزد من بودند، پس آنها را برای خوردن شیرینی [[دعوت]] کردم، پسر [[حسن بن صالح]] در پی این امر وارد شد و گفت: آیا تو این شیرینی را با بعضی از اصحابت و بدون حضور بعضی دیگر تناول مینمایی؟!.
| |
| به او گفتم: این هدیهای است که به من داده شده و از جمله [[اموال مسلمانان]] نیست که [[تصرف]] در آن جایز نباشد.
| |
| گفت: چنین نیست بلکه تو اگر بر [[خلافت]] دست پیدا کنی خود را مقدم داشته و به [[عدالت]] [[رفتار]] نخواهی کرد.<ref>[[علی نظری منفرد|نظری منفرد، علی]]، [[نهضتهای پس از عاشورا (کتاب)|نهضتهای پس از عاشورا]]، ص ۴۹۴.</ref>
| |
| | |
| ==[[مأموریت]] [[فضل بن یحیی]]==
| |
| [[هارون]] [[ولایت]] تمام [[مشرق]] و [[خراسان]] را به فضل بن یحیی داد و او را امر کرد که یحیی بن عبدالله را تعقیب نماید و با او از در [[نیرنگ]] و [[خدعه]] وارد شود و [[مال]] به او بدل کرده و او را [[صله]] دهد اگر بپذیرد.
| |
| پس فضل بن یحیی با گروهی حرکت کرد و قاصدی نزد یحیی بن عبدالله فرستاد، یحیی هنگامی که دید اصحاب او پراکنده شده و نظر و [[رأی]] آنها نادرست میباشد و زیاد بر او [[اعتراض]] کردند [[اجابت]] کرد و پذیرفت ولی شرایطی که بر او شرط شده بود نپذیرفت و گواهانی را که بر علیه او [[شهادت]] داده بودند قبول نکرد و برای خود شروطی را نوشته و [[شهودی]] را نام برد و آن [[نامه]] را برای فضل فرستاد.
| |
| فضل آن نامه را برای [[هارون]] ارسال کرد، هارون برای او نوشت: هر چه را قصد کرده و هر کس را میخواهد [[گواه]] بگیرد.<ref>[[علی نظری منفرد|نظری منفرد، علی]]، [[نهضتهای پس از عاشورا (کتاب)|نهضتهای پس از عاشورا]]، ص ۴۹۵.</ref>
| |
| | |
| ==[[اماننامه]]==
| |
| [[فضل بن یحیی]] وارد منطقه [[دیلم]] گردید.
| |
| یحیی بن عبدالله گفت: خدایا! مرا مورد [[عنایت]] خود قرار ده که دلهای [[ستمگران]] را ترساندم، بار خدایا! اگر تو [[حکم]] کردی برای ما که بر آنها [[پیروز]] شویم ما هم [[عزت]] [[دین]] تو را خواهانیم، و اگر حکم [[پیروزی]] برای آنها نمودی پس به آنچه برای [[اولیاء]] و [[فرزندان]] آنها از [[عاقبت]] [[نیکو]] و [[پاداش]] جزیل مقرر نمودی آن را برای ما قرار ده.
| |
| وقتی این دعای او به فضل بن یحیی رسید گفت: او [[دعا]] کرده که [[خدا]] [[سلامت]] را روزی او نماید پس سلامت را به او داده است.
| |
| نامه هارون که در آن اماننامهای همانگونه که [[یحیی]] ترسیم کرده بود و شهودی که خواسته بود به دست فضل بن یحیی رسید، و آن [[امان]] نامه در دو نسخه تنظیم شده بود یکی نزد یحیی بن عبدالله و دیگری نزد خود او بود.
| |
| پس یحیی بن عبدالله به همراه فضل عازم [[بغداد]] شدند، و هنگامی که یحیی بن عبدالله نزد هارون آمد جایزه بزرگی که قیمت آن دویست هزار دینار بود به او عطا کرد و [[اموال]] دیگری نیز به او داد.<ref>[[علی نظری منفرد|نظری منفرد، علی]]، [[نهضتهای پس از عاشورا (کتاب)|نهضتهای پس از عاشورا]]، ص ۴۹۵.</ref>
| |
| | |
| ==[[نیرنگ]] هارون==
| |
| مدتی گذشت و هارون در صدد [[حیله]] و نیرنگ بر علیه یحیی بود و به دنبال بهانه بر او و یارانش بود تا اینکه مردی را دستگیر کردند که او را [[فضاله]] میگفتند و به هارون اطلاع داده شده بود که او [[مردم]] را [[دعوت]] به یحیی مینماید، پس او را به [[زندان]] افکند و به او دستور داد نامهای به یحیی بنویسد بدین مضمون که: جماعتی از [[فرماندهان]] و [[یاران]] [[هارون]] الرشید [[اجابت]] کردند و [[دعوت]] تو را پذیرفتند.
| |
| او آن [[نامه]] را نوشت و قاصدی آن را نزد یحیی بن عبدالله برد، یحیی بن عبدالله او را گرفت و نزد [[یحیی بن خالد]] آورد و به او گفت: این شخص نامهای نزد من آورده که من آن را نمیشناسم؛ و آن نامه را به یحیی بن خالد داد، هارون از این جریان خوشحال شد و [[فضاله]] را [[زندانی]] کرد، به او گفته شد: چرا فضاله را زندانی کردی و این [[ستم]] بر او میباشد.
| |
| گفت: من بهتر میدانم ولی تا من زنده هستم او از [[زندان]] خارج نخواهد شد.
| |
| فضاله گفت: نه به [[خدا]] [[سوگند]] او به من [[ظلم]] نکرد، من با یحیی [[تعهد]] کرده بودم اگر از طرف من نامهای به او برسد آن قاصد را به دست [[سلطان]] دهد و میدانستم که توسط من به او نیرنگی خواهند زد<ref>مقاتل الطالبیین، ص۴۷۱.</ref>.<ref>[[علی نظری منفرد|نظری منفرد، علی]]، [[نهضتهای پس از عاشورا (کتاب)|نهضتهای پس از عاشورا]]، ص ۴۹۶.</ref>
| |
| | |
| ==یحیی بن عبدالله و درخواست [[حج]]==
| |
| هنگامی که یحیی بن عبدالله دانست که نسبت به او [[حیله]] کردهاند و درباره او چه قصدی دارند اجازه خواست تا به حج برود، به او اجازه داده شد.
| |
| [[علی بن ابراهیم]] در [[حدیث]] خود نقل کرده است که: یحیی بن عبدالله اجازه برای حج نگرفت بلکه روزی به [[فضل بن یحیی]] گفت: درباره [[خون]] من از خدا بترس و [[حذر]] کن از اینکه فردا محمد{{صل}} [[دشمن]] تو باشد. پس فضل بن یحیی را نسبت به او رقتی دست داد و او را [[آزاد]] کرد.
| |
| [[جاسوسی]] که هارون او را بر فضل بن یحیی گماشته بود این ماجرا را به وی گزارش کرد، هارون فضل بن یحیی راطلبید و گفت: ماجرای یحیی بن عبدالله چه بوده است؟
| |
| فضل گفت: او در جای خود و نزد من است.
| |
| هارون گفت: به [[جان]] من؟!
| |
| فضل گفت: به جان تو سوگند من او را آزاد کردم، از من درخواست نمود به [[خویشاوندی]] خود با [[رسول خدا]] و من بر او [[رقت]] کردم.
| |
| [[هارون]] گفت: کار [[نیکی]] کردی، من نیز [[اراده]] کرده بودم که او را [[آزاد]] کنم. ولی هنگامی که [[فضل بن یحیی]] بیرون رفت هارون به دنبال او نظر کرد و گفت: [[خدا]] مرا بکشد اگر تو را نکشتم<ref>مقاتل الطالبیین، ص۴۷۱.</ref>.<ref>[[علی نظری منفرد|نظری منفرد، علی]]، [[نهضتهای پس از عاشورا (کتاب)|نهضتهای پس از عاشورا]]، ص ۴۹۷.</ref>
| |
| | |
| ==خبرچینی بر یحیی بن عبدالله==
| |
| گروهی از [[اهل]] [[حجاز]] با یکدیگر قرار گذاشتند که بر یحیی بن عبدالله [[سعایت]] و خبرچینی کنند و بر علیه أو [[شهادت]] دهند که او [[مردم]] را به سوی خود [[دعوت]] مینماید و امانی را که هارون به او داده نقض نموده است، و این با آنچه در [[دل]] هارون بود موافقت داشت؛ و آن افراد [[عبدالله بن مصعب زبیری]]<ref>عبدالله بن مصعب زبیری شاعر و ندیم خلفاء بنیالعباس بود و از طرف آنها کارهایی به او محول گردید، و از جمله کسانی بود که با محمد بن عبد الله بن حسن در مدینه بر منصور قیام کردند، و سپس مخفی شد تا اینکه محمد بن عبادالله کشته شد، چون منصور به حج آمد و مردم را امان داد او بیرون آمد. (الاغانی، ج۲۰، ص۱۸۰).</ref> و [[ابوالبختری وهب بن وهب]]<ref>وهب بن وهب را هارون الرشید ولایت بر قضاوت داد سپس او را عزل نمود و والی مدینه کرد و باز او را عزل نمود، آنگاه او به بغداد آمد و در سال ۲۰۰ در بغداد از دنیا رفت. (تاریخ بغداد، ج۱۳، ص۴۸۱).</ref> و مردی از [[قبیله]] [[بنیزهره]] و مردی از قبیله [[بنیمخزوم]]، پس به دنبال موقعیت مناسبی بودند تا نقشه خود را عملی سازند تا اینکه فرصتی دست داد و آنان حیلهای کردند و توانستند درباره یحیی بن عبدالله نزد هارون سعایت کنند، هارون [[یحیی]] راطلبید و او را نزد مسرور در سردابی [[زندانی]] کرد و اکثر روزها او را میطلبید و با او [[مناظره]] میکرد تا اینکه در [[زندان]] از [[دنیا]] رفت<ref>مقاتل الطالبیین، ص۴۷۲.</ref>.<ref>[[علی نظری منفرد|نظری منفرد، علی]]، [[نهضتهای پس از عاشورا (کتاب)|نهضتهای پس از عاشورا]]، ص ۴۹۷.</ref>
| |
| | |
| ==یحیی در [[زندان هارون]]==
| |
| [[احمد بن ابی سلیمان]] از پدرش نقل کرده است که: [[هارون]] الرشید روزی یحیی بن عبدالله راطلبید و آنچه دربارهاش به وی گزارش شده بود ذکر میکرد و نامههایی را که در دست داشت باز میکرد و میخواند، سپس روی به [[یحیی]] کرد و گفت: از این امور صرف نظر کن، ای یحیی! به صورت من نیکوتر است و یا تو؟
| |
| یحیی گفت: تو یا [[امیرالمؤمنین]]، هم رنگ تو بهتر و هم صورت تو زیباتر است.
| |
| هارون گفت: کدام یک از ما کریمتر و [[سخیتر]] است؟
| |
| یحیی گفت: ای امیرالمؤمنین! این چه سؤالی است که از من میپرسی؟ [[خزائن]] [[زمین]] و گنجهای آن به سوی تو جمع میشود، در حالی که من معاش و هزینه خود را از این سال تا سال دیگر [[تدارک]] مینمایم.
| |
| | |
| هارون گفت: کدام یک از ما به [[رسول خدا]]{{صل}} نزدیکتر است، من یا تو؟
| |
| یحیی در پاسخ گفت: من دو سؤال را جواب دادم، مرا از پاسخ این [[پرسش]] معاف بدار.
| |
| هارون گفت: نه به [[خدا]] [[سوگند]] تو را از جواب معاف نکنم.
| |
| یحیی گفت: مرا معاف کن.
| |
| هارون سوگند به [[طلاق]] و [[آزادی]] بندههایش خورد که او را معاف نکند.
| |
| | |
| یحیی گفت: یا [[امیر المؤمنین]]! اگر رسول خدا{{صل}} زنده بود و دخترت را [[خواستگاری]] میکرد، دختر خود را به او [[تزویج]] میکردی؟
| |
| هارون گفت: آری به خدا سوگند.
| |
| یحیی گفت: اگر رسول خدا زنده بود و از من خواستگاری میکرد، آیا برای من جایز و [[حلال]] بود که دخترم را به او تزویج کنم؟
| |
| هارون پاسخ داد: نه جایز نباشد.
| |
| یحیی گفت: این پاسخ سؤال تو میباشد.
| |
| هارون در [[خشم]] شد و از جای برخاست، و [[فضل بن ربیع]] بیرون آمد و میگفت: [[دوست]] داشتم که بخشی از [[اموال]] خود را فدای این مجلس نمایم و سپس هارون دستور داد یحیی بن عبدالله را به [[زندان]] برگرداندند<ref>مقاتل الطالبیین، ص۴۷۲.</ref>.<ref>[[علی نظری منفرد|نظری منفرد، علی]]، [[نهضتهای پس از عاشورا (کتاب)|نهضتهای پس از عاشورا]]، ص ۴۹۸.</ref>
| |
| | |
| ==[[مناظره]] یحیی و عبدالله بن مصعب==
| |
| هارون بعد از آن یحیی بن عبدالله راطلبید و [[عبدالله بن مصعب زبیری]] را نیز احضار کرد تا درباره خبری که به هارون رسیده بود با عبدالله رو در رو [[مناظره]] و بحث نماید.
| |
| [[عبدالله بن مصعب]] رو به طرف [[هارون]] کرد و گفت: یا [[امیرالمؤمنین]]! این شخص مرا به [[بیعت]] با او [[دعوت]] کرد.
| |
| یحیی بن عبدالله گفت: آیا او را [[تصدیق]] میکنی و او را در این گفتار راستگو میدانی؟ او پسر [[عبدالله بن زبیر]] است که پدرت و فرزندانش را در شعب [[زندانی]] کرد و [[آتش]] افروخت تا اینکه [[ابو عبدالله جدلی]] از [[اصحاب]] [[علی بن ابی طالب]] [[حمله]] نمود و آنان را [[نجات]] داد.
| |
| و او همان کس بود که چهل [[جمعه]] در [[خطبه]] [[نماز]] بر [[پیامبر]]{{صل}} [[درود]] فرستاد تا اینکه [[مردم]] بر او [[اعتراض]] کردند و او در پاسخ گفت: پیامبر [[اهل بیت]] [[بدی]] دارد، اگر من بر او درود بفرستم و یا او را ذکر کنم، آنان گردن کشیده و از آن خوشحال میشوند و من [[دوست]] ندارم که چشمان آنها را به ذکر پیامبر روشن نمایم.
| |
| | |
| و عبدالله بن زبیر همان کس است که با [[عبدالله بن عباس]] کاری کرد که بر شما مخفی نیست، حتی اینکه روزی گاوی را نزد او [[قربانی]] کردند و کبد گاو سوراخ شده بود، فرزند او [[علی بن عبدالله]] گفت: ای [[پدر]]! کبد این گاو را نمیبینی چگونه است؟ عبدالله بن عباس گفت: ای فرزندم! [[ابن زبیر]] کبد پدرت را همینگونه کرده است. و سپس عبدالله بن زبیر عبدالله بن عباس را به [[طائف]] [[تبعید]] کرد و هنگامی که [[وفات]] او فرا رسید به فرزندش علی گفت: ای فرزندم! به [[قوم]] خود از [[بنی عبد مناف]] در [[شام]] بپیوند و در بلدی که ابن زبیر در آن [[امیر]] است اقامت مکن.
| |
| پس او [[مصاحبت]] [[یزید بن معاویه]] را بر مصاحبت عبدالله بن زبیر برگزید.
| |
| و [[سوگند]] به خدای امیرالمؤمنین [[دشمنی]] این برای همه ما مساوی است ولی او به وسیله تو بر من نیرومند شده است و من از ناحیه تو [[ضعیف]] گردیدهام، و او به وسیله من به تو [[تقرب]] جسته است تا از ناحیه تو به مراد خود برسد؛ زیرا او [[قدرت]] بر مانند آن در برابر تو ندارد، و برای تو سزاوار نیست که این را درباره من روا داری زیرا [[معاویة بن ابی سفیان]] که [[نسب]] او دورتر از تو نسبت به ما میباشد روزی [[حسن بن علی]] را یاد کرد و او را مورد [[مذمت]] قرار داد و [[عبدالله بن زبیر]] [[معاویه]] را بر این امر مساعدت کرد، معاویه بر عبدالله بن زبیر خروشید و به او [[تندی]] کرد.
| |
| | |
| عبدالله بن زبیر گفت: یا [[امیرالمؤمنین]]! من تو را [[تأیید]] و کمک کردم.
| |
| معاویه گفت: حسن گوشت من است که خود میخورم اما به دیگری نمیخورانم.
| |
| عبدالله بن مصعب در [[دفاع]] از جد خود عبدالله بن زبیر گفت: عبدالله بن زبیر به دنبال امری بود که آن را یافت و به آن رسید، اما حسن [[خلافت]] را به معاویه با چند درهم فروخت، آیا چنین سخنی را درباره عبدالله بن زبیر میگویی در حالی که او پسر [[صفیه دختر عبدالمطلب]] است؟!
| |
| [[یحیی]] گفت: ای امیرالمؤمنین! این [[انصاف]] با ما نیست که عبدالله بن مصعب بر ما [[فخر]] کند به زنی از [[زنان]] ما، چرا او به [[قوم]] خود فخر نمیکند؟
| |
| عبدالله بن مصعب گفت: شما [[ستم]] بر ما و [[یورش]] بر [[سلطان]] ما را رها نمیکنید و از آن دست بر نمیدارید.
| |
| یحیی سر خود را به سوی او بلند کرد - و پیش از آن با او سخن نمیگفت بلکه [[هارون]] را مخاطب [[کلام]] خود قرار میداد - و گفت: ما بر سلطان شما یورش بردیم؟ شما کیستید [[خدا]] تو را [[اصلاح]] کند، خود را به من بشناسان که من شما را نمیشناسم.
| |
| هارون به سقف نگاه کرد که [[خنده]] خود را پنهان کند ولی خنده بر او [[غلبه]] کرد و عبدالله بن مصعب [[خجالت]] زده شد.
| |
| | |
| سپس یحیی رو به سوی هارون کرد و گفت: یا [[امیر المؤمنین]]! با این مطالب که ذکر شد او با برادرم بر پدرت خروج کرد و به برادرم میگفت و این [[شعر]] از او میباشد:
| |
| {{عربی|قُومُوا بِبَيْعَتِكُمْ نَنْهَضْ بِطَاعَتِنَا- إِنَّ الْخِلَافَةَ فِيكُمْ يَا بَنِي حَسَنٍ}}<ref>«شما به بیعت خود بپاخیزید و ما به طاعت خود بر میخیزیم؛ که خلافت ای فرزندان حسن در شما باشد».</ref>.
| |
| هنگامی که [[هارون]] این شعر را شنید صورتش متغیر شد و عبدالله بن مصعب [[سوگند]] یاد کرد که این شعر از او نیست و از سدیف است.
| |
| [[یحیی]] گفت: والله یا [[امیر المؤمنین]] کسی جز او این شعر را نگفته است، و من پیش از این به [[دروغ]] یا راست قسم نخوردهام<ref>این امر شادت زهد و ورع یحیی بن عبدالله و پایبندی او به احکام دین و شریعت را میرساند.</ref> و [[خداوند]] را هنگامی که [[بنده]] در قسم خود [[تمجید]] نماید و بگوید {{متن حدیث|الرَّحْمنُ الرَّحِيمُ الطَّالِبُ الْغَالِبُ}} [[شرم]] میکند که او را [[عقوبت]] کند، به من اجازه بدهید تا او را قسم بدهم به سوگندی که هیچ کس هرگز آن قسم را به دروغ نمیخورد مگر اینکه در عقوبت او [[تعجیل]] میشود.
| |
| | |
| هارون گفت: به او بگو همان گونه قسم بخورد.
| |
| یحیی به عبدالله بن مصعب گفت: بگو: {{متن حدیث|بَرِئْتُ مِنْ حَوْلِ الله وَ قُوَّتِهِ وَ اعْتَصَمْتُ بِحَوْلِي وَ قُوَّتِي وَ تَقَلَّدْتُ الْحَوْلَ وَ الْقُوَّةَ مِنْ دُونِ الله اسْتِكْبَاراً عَلَى الله وَ اسْتِغْنَاءً عَنْهُ وَ اسْتِعْلَاءً عَلَيْهِ إِنْ كُنْتُ قُلْتُ هَذَا الشِّعْرَ}}؛ از حول و [[قوه]] [[الهی]] دورم و به حول و قوه خود [[اعتصام]] جویم و حول و قوه غیر [[خدا]] را بر خود آویختهام در حالی که [[طلب]] بزرگی بر خدا و [[بینیازی]] از او و بلندی بر او دارم اگر من این شعر را گفته باشم.
| |
| عبدالله بن مصعب از قسم خوردن به این نحو خودداری کرد، هارون در [[خشم]] شد و به فضل [[بن ربیع]] گفت: اگر او راست میگوید چرا قسم نمیخورد، این [[جامه]] من است اگر مرا قسم دهد که برای من است، قسم میخورم.
| |
| فضل [[بن ربیع]] با پایش لگدی بر عبدالله بن مصعب زد و بر او فریاد کشید: وای بر تو قسم بخور.
| |
| عبدالله بن مصعب شروع به یاد کردن آن قسم کرد و چهرهاش [[تغییر]] کرده بود و میلرزید.
| |
| یحیی بن عبدالله دست خود را میان دو کتف او زد و گفت: ای پسر مصعب! [[سوگند]] به [[خدا]] [[عمر]] خود را بریدی و پس از آن هرگز [[رستگار]] نخواهی شد.
| |
| هنوز عبدالله بن مصعب از جای خود حرکت نکرده بود که او را [[مرض]] [[جذام]] عارض گردید و بدنش پاره شد و [[روز]] سوم از [[دنیا]] رفت<ref>شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج۴، ص۳۵۳؛ تاریخ الخلفاء، ص۱۹۰.</ref>.
| |
| فضل بن ربیع در [[تشییع جنازه]] او شرکت کرد، هنگامی که او را در [[قبر]] نهادند و خشت بر لحدش قرار دادند قبر فرو ریخت و او را فرو برد تا اینکه از چشم [[مردم]] ناپدید شد و دیگر محل قبر را ندیدند و غبار عظیمی برخاست. فضل فریاد زد: [[خاک]] خاک، پس خاک میریختند و او فرو میرفت، آنگاه دستور داد مقداری تیغ گیاهان آورند، آنها نیز پایین رفت، پس سقفی از چوب بر سر قبر نهادند و آن را درست کردند، و فضل با [[ناراحتی]] بازگشت.
| |
| پس از آن [[هارون]] به فضل بن ربیع گفت: دیدی چقدر زود از عبدالله بن مصعب برای [[یحیی]] [[انتقام]] گرفته شد<ref>تاریخ بغداد، ج۱۴، ص۱۱۲؛ مروج الذهب، ص۱۹۰.</ref>؟<ref>[[علی نظری منفرد|نظری منفرد، علی]]، [[نهضتهای پس از عاشورا (کتاب)|نهضتهای پس از عاشورا]]، ص ۴۹۹.</ref>
| |
| | |
| ==هارون و احضار [[فقهاء]]==
| |
| پس هارون فقهاء را جمع کرد که در میان آنها [[محمد بن الحسن]] صاحب ابویوسف قاضی و [[حسن بن زیاد لؤلؤی]] و [[ابوالبختری وهب بن وهب]] را جمع کرد و مسرور کبیر اماننامهای که هارون برای یحیی بن عبدالله نوشته بود نزد آنان برد، ابتدا محمد بن الحسن در آن نظر کرد و گفت: این [[امان]] صحیح و مؤکد است و در آن هیچ [[حیله]] و نیرنگی نیست و یحیی بن عبدالله خود آن امان را بر مالک و ابن دراوردی و غیر این دو عرضه کرده بود و آنها گفته بودند که این مؤکد است و در آن نقصی نباشد، پس مسرور بر [[محمد بن الحسن]] فریاد زد که: [[اماننامه]] را بده؛ او آن را به [[حسن بن زیاد]] لؤلؤی داد، او با صدای [[ضعیف]] گفت: این [[امان]] است؛ و [[ابوالبختری]] [[وهب بن وهب]] آن را از او گرفت و گفت: این اماننامه [[باطل]]<ref>کامل ابن اثیر، ج۶، ص۱۲۵.</ref> و او آن را نقض کرده است زیرا که او شق عصای [[طاعت]] را نموده و [[خون]] ریخته است، او را بکش و خون او در گردن من است.
| |
| مسرور نزد [[هارون]] رفت و سخن ابوالبختری را برای او نقل کرد، هارون به او گفت: بازگرد و به او بگو اگر باطل است آن را با دست خودش پاره کند.
| |
| مسرور نزد ابوالبختری آمد و سخن هارون را برای او نقل کرد، پس او به مسرور گفت: آن را پاره کن.
| |
| مسرور به او گفت: بلکه تو خود آن را پاره کن اگر نقض شده است.
| |
|
| |
|
| ابوالبختری کاردی را گرفت و در حالی که دستش میلرزید آن را پاره میکرد.
| | یحیی به صورت ناشناس حرکت کرد تا اینکه بر دیلم<ref>دیلم: منطقهای کوهستانی نزدیک قزوین که در آن کوهها و درههای بسیاری است، و گروه زیادی از قوم دیلم در آن سکنی دارند. (آثار البلاد، ص۳۳).</ref> وارد شد، چون گزارش ورود او به دیلم به [[هارون]] رسید به فضل بن یحیی دستور داد که خود را آماده کند تا برای مقابله با یحیی خارج شود و پنجاه هزار نفر را همراه او کرد و [[ولایت]] [[گرگان]] و [[طبرستان]] و [[ری]] و غیر آن را به او واگذار نمود<ref>کامل ابن اثیر، ج۶، ص۱۲۶.</ref>.<ref>[[علی نظری منفرد|نظری منفرد، علی]]، [[نهضتهای پس از عاشورا (کتاب)|نهضتهای پس از عاشورا]]، ص ۴۹۱.</ref> |
| پس مسرور ابوالبختری را نزد هارون الرشید برد، هارون از جای پرید و آن اماننامه پاره را در حالی که [[شادی]] میکرد از او گرفت و به او میگفت: ای [[مبارک]] ای مبارک، و به ابوالبختری هزار هزار و ششصد هزار داد و او را [[منصب قضاوت]] داد و دیگران را بازگرداند، و محمد بن الحسن را مدتی طولانی از [[فتوی]] دادن منع کرد<ref>اینگونه با دادن رشوه و گرفتن آن خون فرزندان پیامبر را مباح و ریختن آن را جایز میشمردند.</ref>، و هارون [[تصمیم]] گرفت آنچه درباره [[یحیی]] تصمیم گرفته بود عملی سازد<ref>مقاتل الطالبیین، ص۴۷۹.</ref>.
| |
| و [[ابن اثیر]] نقل کرده است که: وقتی ابوالبختری گفت که اماننامه نقض شده است هارون آن را پاره کرد<ref>کامل ابن اثیر، ج۶، ص۱۲۶.</ref>.<ref>[[علی نظری منفرد|نظری منفرد، علی]]، [[نهضتهای پس از عاشورا (کتاب)|نهضتهای پس از عاشورا]]، ص ۵۰۳.</ref> | |
|
| |
|
| ==چگونگی کشتن یحیی بن عبدالله== | | == چگونگی کشته شدن یحیی بن عبدالله == |
| [[ابوالفرج]] میگوید: در کشتن یحیی بن عبدالله [[اختلاف]] شده که چگونه بوده است، [[عمرو ابن حماد]] از مردی که با یحیی بن عبدالله در [[زندان]] بوده است نقل کرده که گفته است: من نزدیک یحیی بن عبدالله بودم و آن در تنگترین بندها و تاریکترین آنها بود، در یکی از شبها ما صدای قفلها را شنیدیم در حالی که پاسی از شب گذشته بود، ناگهان [[هارون]] سوار بر استری آمد سپس ایستاد و گفت: این شخص یعنی یحیی بن عبدالله کجا است؟ | | [[ابوالفرج]] میگوید: در کشتن یحیی بن عبدالله [[اختلاف]] شده که چگونه بوده است، [[عمرو ابن حماد]] از مردی که با یحیی بن عبدالله در [[زندان]] بوده است نقل کرده که گفته است: من نزدیک یحیی بن عبدالله بودم و آن در تنگترین بندها و تاریکترین آنها بود، در یکی از شبها ما صدای قفلها را شنیدیم در حالی که پاسی از شب گذشته بود، ناگهان [[هارون]] سوار بر استری آمد سپس ایستاد و گفت: این شخص یعنی یحیی بن عبدالله کجاست؟ گفتند: در این اتاق است. گفت: او را نزد من آورید. |
| گفتند: در این اتاق است. | |
| گفت: او را نزد من آورید. | |
|
| |
|
| پس با او به طوری سخن میگفت که من نفهمیدم، پس گفت: او را بگیرید، چون او را گرفتند با [[عصا]] صد ضربه بر او زد، [[یحیی]] او را به [[خدا]] و [[خویشاوندی]] و [[قرابت]] [[رسول خدا]]{{صل}} میخواند و میگفت: به قرابتی که با تو دارم. | | پس با او به طوری سخن میگفت که من نفهمیدم، پس گفت: او را بگیرید، چون او را گرفتند با [[عصا]] صد ضربه بر او زد، [[یحیی]] او را به [[خدا]] و [[خویشاوندی]] و [[قرابت]] [[رسول خدا]]{{صل}} میخواند و میگفت: به قرابتی که با تو دارم. هارون میگفت: میان من و تو قرابتی نیست. پس او را به جای اول برگرداندند، هارون گفت: چقدر به او نان و آب میدهید؟ گفتند: چهار نان و هشت رطل آب. گفت: آن را نصف کنید. |
| هارون میگفت: میان من و تو قرابتی نیست. | |
| پس او را به جای اول برگرداندند، هارون گفت: چقدر به او نان و آب میدهید؟ | |
| گفتند: چهار نان و هشت رطل آب. | |
| گفت: آن را نصف کنید. | |
| چون چند شب گذشت باز صدایی شنیدیم، ناگهان دیدیم هارون آمد و ایستاد و گفت: یحیی را بیاورید. پس او را بیرون آوردند و مانند اولین مرتبه او را با عصا صد ضربه زد و یحیی او را قسم میداد، و گفت: چقدر به او [[غذا]] و آب میدهید گفتند: دو نان و چهار رطل آب. گفت: آن را نصف کنید.
| |
| سپس بیرون رفت و برای بار سوم آمد و یحیی بن عبدالله سخت مریض شده بود و گفت: یحیی را نزد من آورید. گفتند: او سخت [[بیمار]] است. گفت: چه مقدار غذا به او میدهید؟ گفتند: یک نان و دو رطل آب. گفت: آن را نصف کنید، سپس بیرون رفت.
| |
|
| |
|
| بعد از آن زمانی نگذشت که یحیی بن عبدالله از [[دنیا]] رفت و او را بیرون آورده و [[دفن]] کردند.
| | چون چند شب گذشت باز صدایی شنیدیم، ناگهان دیدیم هارون آمد و ایستاد و گفت: یحیی را بیاورید. پس او را بیرون آوردند و مانند اولین مرتبه او را با عصا صد ضربه زد و یحیی او را قسم میداد، و گفت: چقدر به او [[غذا]] و آب میدهید گفتند: دو نان و چهار رطل آب. گفت: آن را نصف کنید. سپس بیرون رفت و برای بار سوم آمد و یحیی بن عبدالله سخت مریض شده بود و گفت: یحیی را نزد من آورید. گفتند: او سخت [[بیمار]] است. گفت: چه مقدار غذا به او میدهید؟ گفتند: یک نان و دو رطل آب. گفت: آن را نصف کنید، سپس بیرون رفت. |
| و از [[ابراهیم بن رباح]] نقل شده که: روی یحیی بن عبدالله در حالی که زنده بود استوانهای را بنا کردند.
| |
| و از [[علی بن محمد بن سلیمان]] نقل شده است که: در شب گلوی او را فشردند تا از [[دنیا]] رفت. و گوید: برای من نقل شده است که او را زهر خورانیدند.
| |
| و از [[محمد بن ابی]] الخنساء نقل شده که درندگان را گرسنه نگاه داشتند پس او را نزد آنها انداختند و آنها او را دریدند<ref>مقاتل الطالبیین، ص۴۸۳.</ref>. | |
| [[عبدالرحمن بن عبدالله]] گوید: ما را برای [[مناظره]] با [[یحیی]] در حضور [[هارون]] [[طلب]] کردند، هارون به یحیی بن عبدالله میگفت: از [[خدا]] بترس و هفتاد نفر [[اصحاب]] خود را به من معرفی کن تا اینکه امانی که به تو دادم شکسته نشود. سپس هارون رو به طرف ما میکرد و میگفت: این شخص نام اصحاب خود را ذکر نمیکند و هرگاه من قصد میکنم کسی را دستگیر کنم که کار ناخوشایندی کرده باشد به من میگوید: او از جمله کسانی است که به او [[امان]] داده شده است. | |
| یحیی بن عبدالله گفت: یا [[امیرالمؤمنین]]! من یکی از آن هفتاد نفر هستم، امان [[نامه]] برای من چه سودی داشته است؟ آیا تو [[اراده]] کردهای که من به تو گروهی را بدهم که با من به [[قتل]] برسانی؟ این کار برای من جایز نباشد.
| |
|
| |
|
| [[عبدالرحمن]] گوید: آن [[روز]] از نزد هارون بیرون آمدیم، و روز دیگری باز ما راطلبید و در آن روز من یحیی بن عبدالله را دیدم که رنگ چهرهاش زرد شده و [[تغییر]] کرده و هارون با او سخن میگفت اما او جواب نمیداد؛ هارون گفت: نمیبینید او جواب نمیدهد. یحیی بن عبدالله زبان خود را بیرون آورد و دیدیم همانند ذغال سیاه شده است و به ما فهماند که [[قدرت]] بر [[سخن گفتن]] ندارد.
| | بعد از آن زمانی نگذشت که یحیی بن عبدالله از [[دنیا]] رفت و او را بیرون آورده و [[دفن]] کردند<ref>مقاتل الطالبیین، ص۴۸۳.</ref>.<ref>[[علی نظری منفرد|نظری منفرد، علی]]، [[نهضتهای پس از عاشورا (کتاب)|نهضتهای پس از عاشورا]]، ص ۵۰۴.</ref> |
| هارون در [[خشم]] شد و گفت: به شما نشان میدهد که به او زهر خورانیدهام! به خدا [[سوگند]] اگر ببینم که باید کشته شود گردن او را میزنم.
| |
| ما بیرون آمدیم و هنوز به وسط [[خانه]] نرسیده بودیم که او روی [[زمین]] افتاد و دیگر حرکتی نکرد<ref>مقاتل الطالبیین، ص۴۸۲.</ref>.<ref>[[علی نظری منفرد|نظری منفرد، علی]]، [[نهضتهای پس از عاشورا (کتاب)|نهضتهای پس از عاشورا]]، ص ۵۰۴.</ref>
| |
|
| |
|
| == منابع == | | == منابع == |