سوره فیل در علوم قرآنی: تفاوت میان نسخهها
جز
وظیفهٔ شمارهٔ ۵، قسمت دوم
HeydariBot (بحث | مشارکتها) جز (وظیفهٔ شمارهٔ ۵) |
HeydariBot (بحث | مشارکتها) |
||
خط ۶: | خط ۶: | ||
}} | }} | ||
==مقدمه== | == مقدمه == | ||
صد و پنجمین [[سوره]] [[قرآن]] و نوزدهمین آن به [[ترتیب نزول]]، نازل شده در [[مکه]] با موضوع هلاک [[اصحاب فیل]]. | صد و پنجمین [[سوره]] [[قرآن]] و نوزدهمین آن به [[ترتیب نزول]]، نازل شده در [[مکه]] با موضوع هلاک [[اصحاب فیل]]. | ||
خط ۱۷: | خط ۱۷: | ||
در این سوره به داستان اصحاب فیل اشاره میکند که از دیار خود به قصد [[تخریب]] کعبه معظمه حرکت کردند و [[خدای تعالی]] با فرستادن مرغان ابابیل و آن مرغان نیز با باریدن کلوخهای سنگی بر سر آنان هلاکشان کردند و به صورت گوشت جویدهشان درآوردند. این قصه از آیات و [[معجزات]] بزرگ [[الهی]] است که کسی نمیتواند آن را [[انکار]] کند، برای این که [[تاریخ]] نویسان آن را مسلم دانسته و شعرای [[دوران جاهلیت]] در اشعار خود از آن یاد کردهاند و این [[سوره]] از سورههای مکی است<ref>المیزان.</ref>. | در این سوره به داستان اصحاب فیل اشاره میکند که از دیار خود به قصد [[تخریب]] کعبه معظمه حرکت کردند و [[خدای تعالی]] با فرستادن مرغان ابابیل و آن مرغان نیز با باریدن کلوخهای سنگی بر سر آنان هلاکشان کردند و به صورت گوشت جویدهشان درآوردند. این قصه از آیات و [[معجزات]] بزرگ [[الهی]] است که کسی نمیتواند آن را [[انکار]] کند، برای این که [[تاریخ]] نویسان آن را مسلم دانسته و شعرای [[دوران جاهلیت]] در اشعار خود از آن یاد کردهاند و این [[سوره]] از سورههای مکی است<ref>المیزان.</ref>. | ||
در مورد [[تاریخ]] این داستان، دیدگاه [[مفسرین]] متفاوت است. [[میبدی]] به طور مشروح به آن پرداخته و میگوید: [[مقاتل]] آن را چهل سال پیش از [[تولد]] [[پیامبر اسلام]]{{صل}} دانسته است و گروهی و از جمله [[کلبی]]، آن را ۲۳ سال پیش از تولد [[حضرت]] ذکر کردهاند. این در حالی است که بیشتر مفسرین [[عام الفیل]] را که [[رسول خدا]]{{صل}} از [[مادر]] متولد شد تاریخ این حادثه میدانند، بیان داستان به طور خلاصه چنین است: [[نجاشی]] که [[پادشاه]] [[حبشه]] بود دو سرلشکر داشت به نامهای «ارباط» و «[[ابرهه]]». نجاشی هر دو را برای [[حکومت]] [[یمن]] فرستاد که بین آن دو [[اختلاف]] افتاد و ارباط به دست ابرهه کشته شد. ابرهه [[مال]] و [[ملک]] ارباط را برداشت و [[پادشاهی]] سر تا سر یمن را از آن خود نمود. هنگامی که خبر به نجاشی رسید [[خشمگین]] شد و [[سوگند]] خورد که پای خود بر [[خاک]] یمن نهم و [[خون]] ابرهه بریزم. | در مورد [[تاریخ]] این داستان، دیدگاه [[مفسرین]] متفاوت است. [[میبدی]] به طور مشروح به آن پرداخته و میگوید: [[مقاتل]] آن را چهل سال پیش از [[تولد]] [[پیامبر اسلام]] {{صل}} دانسته است و گروهی و از جمله [[کلبی]]، آن را ۲۳ سال پیش از تولد [[حضرت]] ذکر کردهاند. این در حالی است که بیشتر مفسرین [[عام الفیل]] را که [[رسول خدا]] {{صل}} از [[مادر]] متولد شد تاریخ این حادثه میدانند، بیان داستان به طور خلاصه چنین است: [[نجاشی]] که [[پادشاه]] [[حبشه]] بود دو سرلشکر داشت به نامهای «ارباط» و «[[ابرهه]]». نجاشی هر دو را برای [[حکومت]] [[یمن]] فرستاد که بین آن دو [[اختلاف]] افتاد و ارباط به دست ابرهه کشته شد. ابرهه [[مال]] و [[ملک]] ارباط را برداشت و [[پادشاهی]] سر تا سر یمن را از آن خود نمود. هنگامی که خبر به نجاشی رسید [[خشمگین]] شد و [[سوگند]] خورد که پای خود بر [[خاک]] یمن نهم و [[خون]] ابرهه بریزم. | ||
ابرهه چون این خبر بشنید، رسولی بیرون کرد با هدیهها و تحفههای بسیار و خود را حجامت کرد و خون خویش در شیشهای گرفت با انبانی خاک یمن به ملک نجاشی فرستاد. | ابرهه چون این خبر بشنید، رسولی بیرون کرد با هدیهها و تحفههای بسیار و خود را حجامت کرد و خون خویش در شیشهای گرفت با انبانی خاک یمن به ملک نجاشی فرستاد. | ||
خط ۲۵: | خط ۲۵: | ||
مردی از عرب از ساکنان مکه نام وی [[زهیر بن بدر]] از عبدالمطلب درخواست و [[سوگند]] خورد که من بروم و آنجا را [[آلوده]] [[حدث]] کنم و برخاست و آنجا شد. و چند [[روز]] آنجا [[عبادت]] کرد. شبی گفت: من میخواهم که این یک امشب اینجا عبادت کنم که مرا سخت [[نیکو]] و خوش آمده است این بقعت و او را آن شب تنها در آن بقعه بگذاشتند. | مردی از عرب از ساکنان مکه نام وی [[زهیر بن بدر]] از عبدالمطلب درخواست و [[سوگند]] خورد که من بروم و آنجا را [[آلوده]] [[حدث]] کنم و برخاست و آنجا شد. و چند [[روز]] آنجا [[عبادت]] کرد. شبی گفت: من میخواهم که این یک امشب اینجا عبادت کنم که مرا سخت [[نیکو]] و خوش آمده است این بقعت و او را آن شب تنها در آن بقعه بگذاشتند. | ||
و در آن [[خانه]] [[مشک]] و عنبر فراوان بود و پیوسته بوی خوش از آن همی دمید. زهیر بن بدر آنجا [[حدث]] کرد و همه دیوار و [[محراب]] به [[نجاست]] بیالود آن گه آهنگ بیرون کرد و بگریخت. دیگر [[روز]] [[ابرهه]] از این حال [[آگاه]] شد و دانست که این مرد از [[مکه]] بود و از مجاوران [[کعبه]]! [[سوگند]] خورد که من با [[لشکر]] و حشم بروم و آن خانه ایشان خراب کنم و با [[زمین]] هموار کنم. و رسولی فرستاد به زمین [[حبشه]] و [[ملک]] را خبر کرد از آنچه زهیر کرد اندر آن کنیسه و از رفتن خویش سوی مکه و خراب کردن کعبه. گروهی گفتند: ملک حبشه به تن خویش بیامد و گروهی گفتند خود نیامد، لکن پیلان بسیار فرستاد و لشکر و حشم فراوان و گفته اند: یک پیل [[عظیم]] بود او را، نام آن پیل [[محمود]]، آن را فرستاد تا کعبه به وسیله آن خراب کند. پس ابرهه با لشکر و [[سپاه]] فراوان از [[یمن]] بیامد و در لشکر وی مردی [[زیرک]] بود، نام وی ابورغال. او را سرلشکر خویش کرد و در مقدمه لشکر با آن پیلان بفرستاد و ابورغال در راه هلاک گشت و [[گور]] وی معروف است به راه یمن، حاج یمن چون آنجا رسند گور وی را سنگ [[باران]] کنند. ابرهه چون به اطراف [[حرم]] رسید، بیرون حرم [[نزول]] کرد. و هر چه در حوالی مکه شتر و گوسفند بود [[غارت]] کرد و از جمله دویست شتر از آن [[عبدالمطلب]] که [[وقف]] حاج کرده بود به غارت بردند و ابرهه چون آنجا نزول کرد [[هیبت]] [[خانه کعبه]] در [[دل]] وی اثر کرد و از آن قصد که داشت پشیمان گشت و در دل خود میخواست که کسی در [[حق]] خانه [[شفاعت]] کند تا باز گردد و بفرمود که: [[رئیس]] مکه را بیارید و رئیس مکه آنگه عبدالمطلب بود. عبدالمطلب با جمع [[بنیهاشم]] به نزدیک [[ابرهه]] آمد و آن مرد که فرستاده بود پیش از رسیدن [[عبدالمطلب]] در پیش ابرهه شد. گفت: {{عربی|"قد جاءك سيد قريش حقا"}}. مردی میآید به [[حضرت]] تو که به [[درستی]] و [[راستی]] [[سید]] [[قریش]] است. مردی [[کریم]] طبع، نکوروی، با [[سیادت]] و با [[سخاوت]] و با [[هیبت]] و آنگه نوری از وی همی تابد که منظر وی مرا بترسانید. یعنی [[نور]] [[مصطفی]]{{صل}} که از پیشانی وی همی تافت. ابرهه خویشتن را به زی [[نیکو]] بیاراست و بر تخت نشست و عبدالمطلب را بار داد. چون درآمد نخواست که او را با خود بر تخت نشاند از تخت به زیر آمد و با عبدالمطلب به پایان تخت بنشست و او را اجلال کرد و نیکو بنواخت و سخنان وی او را خوش آمد و با خود گفت اگر در [[حق]] [[خانه کعبه]] [[شفاعت]] کند او را [[نومید]] نکنم. | و در آن [[خانه]] [[مشک]] و عنبر فراوان بود و پیوسته بوی خوش از آن همی دمید. زهیر بن بدر آنجا [[حدث]] کرد و همه دیوار و [[محراب]] به [[نجاست]] بیالود آن گه آهنگ بیرون کرد و بگریخت. دیگر [[روز]] [[ابرهه]] از این حال [[آگاه]] شد و دانست که این مرد از [[مکه]] بود و از مجاوران [[کعبه]]! [[سوگند]] خورد که من با [[لشکر]] و حشم بروم و آن خانه ایشان خراب کنم و با [[زمین]] هموار کنم. و رسولی فرستاد به زمین [[حبشه]] و [[ملک]] را خبر کرد از آنچه زهیر کرد اندر آن کنیسه و از رفتن خویش سوی مکه و خراب کردن کعبه. گروهی گفتند: ملک حبشه به تن خویش بیامد و گروهی گفتند خود نیامد، لکن پیلان بسیار فرستاد و لشکر و حشم فراوان و گفته اند: یک پیل [[عظیم]] بود او را، نام آن پیل [[محمود]]، آن را فرستاد تا کعبه به وسیله آن خراب کند. پس ابرهه با لشکر و [[سپاه]] فراوان از [[یمن]] بیامد و در لشکر وی مردی [[زیرک]] بود، نام وی ابورغال. او را سرلشکر خویش کرد و در مقدمه لشکر با آن پیلان بفرستاد و ابورغال در راه هلاک گشت و [[گور]] وی معروف است به راه یمن، حاج یمن چون آنجا رسند گور وی را سنگ [[باران]] کنند. ابرهه چون به اطراف [[حرم]] رسید، بیرون حرم [[نزول]] کرد. و هر چه در حوالی مکه شتر و گوسفند بود [[غارت]] کرد و از جمله دویست شتر از آن [[عبدالمطلب]] که [[وقف]] حاج کرده بود به غارت بردند و ابرهه چون آنجا نزول کرد [[هیبت]] [[خانه کعبه]] در [[دل]] وی اثر کرد و از آن قصد که داشت پشیمان گشت و در دل خود میخواست که کسی در [[حق]] خانه [[شفاعت]] کند تا باز گردد و بفرمود که: [[رئیس]] مکه را بیارید و رئیس مکه آنگه عبدالمطلب بود. عبدالمطلب با جمع [[بنیهاشم]] به نزدیک [[ابرهه]] آمد و آن مرد که فرستاده بود پیش از رسیدن [[عبدالمطلب]] در پیش ابرهه شد. گفت: {{عربی|"قد جاءك سيد قريش حقا"}}. مردی میآید به [[حضرت]] تو که به [[درستی]] و [[راستی]] [[سید]] [[قریش]] است. مردی [[کریم]] طبع، نکوروی، با [[سیادت]] و با [[سخاوت]] و با [[هیبت]] و آنگه نوری از وی همی تابد که منظر وی مرا بترسانید. یعنی [[نور]] [[مصطفی]] {{صل}} که از پیشانی وی همی تافت. ابرهه خویشتن را به زی [[نیکو]] بیاراست و بر تخت نشست و عبدالمطلب را بار داد. چون درآمد نخواست که او را با خود بر تخت نشاند از تخت به زیر آمد و با عبدالمطلب به پایان تخت بنشست و او را اجلال کرد و نیکو بنواخت و سخنان وی او را خوش آمد و با خود گفت اگر در [[حق]] [[خانه کعبه]] [[شفاعت]] کند او را [[نومید]] نکنم. | ||
پس مترجم را گفت تا حاجتی که دارد بخواهد. عبدالمطلب گفت: [[حاجت]] من آن است که دویست شتر از آن من بیاوردند، بفرمای تا باز دهند! ابرهه را از آن [[اندوه]] آمد. مترجم را گفت: بپرس از وی تا چرا از برای خانه کعبه حاجت نخواست؟ خانهای که [[شرف]] و [[عزت]] شما به آن است و سبب [[عصمت]] و [[حرمت]] شما آن است و من آمدهام تا آن را خراب کنم نمیخواهی و این شتران را چه [[ارزش]] باشد که میخواهی؟! عبدالمطلب گفت: {{عربی|"انا رب الإبل و للبيت رب يحفظه"}}. من شتر را خداوندم و این [[خانه]] را خداوندی است که خود آن را نگه دارد. ابرهه از این سخن در [[خشم]] شد، گفت: {{عربی|"ردوا عليه بعراته لتنظر من يحفظنا عن البيت و من يحفظ البيت عنا"}}، «شترانش را به او برگردانید تا [[مشاهده]] کند چه کسی ما را از [[کعبه]] باز میدارد و چه کسی آن را از ما محفوظ میدارد»! عبدالمطلب بازگشت و مکیان را فرمود تا هر چه داشتند از [[مال]] و متاع برگرفتند و به [[کوه]] رفتند و [[مکه]] خالی کردند. پس [[ابرهه]] [[فرمان]] داد تا آن پیل سپید که نام آن [[محمود]] بود فرا پیش صف آوردند و دگر پیلان و [[لشکر]] همه اندر پس او ایستادند و آن [[سپاه]] و آن پیلان هم چنان همی آمدند تا به کنار [[حرم]] رسیدند. آن پیل سپید که در پیش صف بود، چون به حرم رسید، هیچ پای به حرم اندر ننهاد، هرچند پیش راندند، او عقبتر میرفت! و گفتهاند که در میان ایشان مردی بود نام وی نفیل بن [[حبیب]]، رفت و گوش آن پیل گرفت و گفت: {{عربی|"ابرك محمود و ارجع راشدا من حيث جئت فانك في بلد الله الحرام"}}، «بخواب و از همان جا که آمدهای بازگرد که تو در [[شهر]] دارای [[احترام]] (مکه) هستی». چون این سخن به گوش پیل فرو گفت، بازگشت و پای در حرم ننهاد. آن [[ساعت]] [[رب العالمین]] مرغانی بر انگیخت از جانب بحر مانند خطاف، گردنهاشان سبز و منقار سرخ و با هر مرغی سه سنگ بود از عدس بزرگتر و از نخود کوچکتر، یکی در منقار بود و دو در چنگ و بر سر هر مردی از آن سپاه یکی از آن مرغ بر هوا ایستاد و بر آن سنگ نام آن مرد نوشته که او را خواهد کشت! پس به فرمان [[الله]] آن سنگها فرو باریدند. پس به سر و شکم آنان فرو رفت و عبور کرد تا از زیر ایشان بیرون آمد و ایشان را کشته و هلاک کرده بیفکند. و آن پیلان نیز همه هلاک گشتند، مگر آن پیل سپید محمود نام که در حرم نشد و بازگشت. آن پیل زنده بماند و دیگر همه [[لشکریان]] هلاک گشتند، مگر ابرهه که مرغ بر سر وی حرکت کرد و از مکه بیرون شد و روی به [[حبشه]] نهاد و آن مرغ بر هوا بر سر وی همی بود و او نمیدانست تا در پیش [[نجاشی]] شد و آن احوال باز گفت. چون سخن تمام گفته بود، مرغ سنگ بر سر وی فرو انداخت و او را هلاک کرد. «پس [[خداوند]] به نجاشی نشان داد که [[هلاکت]] یارانش چگونه بود»<ref>کشف الاسرار.</ref>. | پس مترجم را گفت تا حاجتی که دارد بخواهد. عبدالمطلب گفت: [[حاجت]] من آن است که دویست شتر از آن من بیاوردند، بفرمای تا باز دهند! ابرهه را از آن [[اندوه]] آمد. مترجم را گفت: بپرس از وی تا چرا از برای خانه کعبه حاجت نخواست؟ خانهای که [[شرف]] و [[عزت]] شما به آن است و سبب [[عصمت]] و [[حرمت]] شما آن است و من آمدهام تا آن را خراب کنم نمیخواهی و این شتران را چه [[ارزش]] باشد که میخواهی؟! عبدالمطلب گفت: {{عربی|"انا رب الإبل و للبيت رب يحفظه"}}. من شتر را خداوندم و این [[خانه]] را خداوندی است که خود آن را نگه دارد. ابرهه از این سخن در [[خشم]] شد، گفت: {{عربی|"ردوا عليه بعراته لتنظر من يحفظنا عن البيت و من يحفظ البيت عنا"}}، «شترانش را به او برگردانید تا [[مشاهده]] کند چه کسی ما را از [[کعبه]] باز میدارد و چه کسی آن را از ما محفوظ میدارد»! عبدالمطلب بازگشت و مکیان را فرمود تا هر چه داشتند از [[مال]] و متاع برگرفتند و به [[کوه]] رفتند و [[مکه]] خالی کردند. پس [[ابرهه]] [[فرمان]] داد تا آن پیل سپید که نام آن [[محمود]] بود فرا پیش صف آوردند و دگر پیلان و [[لشکر]] همه اندر پس او ایستادند و آن [[سپاه]] و آن پیلان هم چنان همی آمدند تا به کنار [[حرم]] رسیدند. آن پیل سپید که در پیش صف بود، چون به حرم رسید، هیچ پای به حرم اندر ننهاد، هرچند پیش راندند، او عقبتر میرفت! و گفتهاند که در میان ایشان مردی بود نام وی نفیل بن [[حبیب]]، رفت و گوش آن پیل گرفت و گفت: {{عربی|"ابرك محمود و ارجع راشدا من حيث جئت فانك في بلد الله الحرام"}}، «بخواب و از همان جا که آمدهای بازگرد که تو در [[شهر]] دارای [[احترام]] (مکه) هستی». چون این سخن به گوش پیل فرو گفت، بازگشت و پای در حرم ننهاد. آن [[ساعت]] [[رب العالمین]] مرغانی بر انگیخت از جانب بحر مانند خطاف، گردنهاشان سبز و منقار سرخ و با هر مرغی سه سنگ بود از عدس بزرگتر و از نخود کوچکتر، یکی در منقار بود و دو در چنگ و بر سر هر مردی از آن سپاه یکی از آن مرغ بر هوا ایستاد و بر آن سنگ نام آن مرد نوشته که او را خواهد کشت! پس به فرمان [[الله]] آن سنگها فرو باریدند. پس به سر و شکم آنان فرو رفت و عبور کرد تا از زیر ایشان بیرون آمد و ایشان را کشته و هلاک کرده بیفکند. و آن پیلان نیز همه هلاک گشتند، مگر آن پیل سپید محمود نام که در حرم نشد و بازگشت. آن پیل زنده بماند و دیگر همه [[لشکریان]] هلاک گشتند، مگر ابرهه که مرغ بر سر وی حرکت کرد و از مکه بیرون شد و روی به [[حبشه]] نهاد و آن مرغ بر هوا بر سر وی همی بود و او نمیدانست تا در پیش [[نجاشی]] شد و آن احوال باز گفت. چون سخن تمام گفته بود، مرغ سنگ بر سر وی فرو انداخت و او را هلاک کرد. «پس [[خداوند]] به نجاشی نشان داد که [[هلاکت]] یارانش چگونه بود»<ref>کشف الاسرار.</ref>. |