عمار بن یاسر در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخهها
←عمار و افشاگری در جنگ صفین
خط ۱۶۳: | خط ۱۶۳: | ||
[[حبیب بن ابی ثابت]] گوید: هنگامی که [[هاشم مرقال]] [[پرچم]] را به دست گرفت، عمار بن یاسر او را به [[جنگیدن]] تحریک میکرد و میگفت پیش برو. او هم پیش میتاخت و پرچم را بر [[زمین]] [[استوار]] میکرد. بار دیگر عمار میآمد و او را به پیش روی فرا میخواند. در این هنگام [[عمرو بن عاص]] به آنها رسید و گفت: "من امروز این [[پرچم سیاه]] را مینگرم که [[عرب]] را نابود خواهد کرد". بعد از این [[جنگ]] [[سختی]] در گرفت و طرفین به شدت با یکدیگر [[مبارزه]] و [[نبرد]] کردند. [[عمار]] فریاد میزد: "ای [[مجاهدان]]! [[جنگ]] کنید، [[بهشت]] زیر سایه شمشیرهاست". آن [[روز]] جنگ [[سختی]] درگرفت و گروه زیادی کشته شدند به طوری که در هیچ [[جنگی]] سابقه نداشته و کسی مانند اینرا نشنیده بود<ref>الغارات، ثقفی کوفی (ترجمه: عطاردی)، ص۵۰۷.</ref>.<ref>[[حسین شهسواری|شهسواری، حسین]]، [[عمار یاسر (مقاله)|مقاله «عمار یاسر»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۴۳۲-۴۳۶.</ref> | [[حبیب بن ابی ثابت]] گوید: هنگامی که [[هاشم مرقال]] [[پرچم]] را به دست گرفت، عمار بن یاسر او را به [[جنگیدن]] تحریک میکرد و میگفت پیش برو. او هم پیش میتاخت و پرچم را بر [[زمین]] [[استوار]] میکرد. بار دیگر عمار میآمد و او را به پیش روی فرا میخواند. در این هنگام [[عمرو بن عاص]] به آنها رسید و گفت: "من امروز این [[پرچم سیاه]] را مینگرم که [[عرب]] را نابود خواهد کرد". بعد از این [[جنگ]] [[سختی]] در گرفت و طرفین به شدت با یکدیگر [[مبارزه]] و [[نبرد]] کردند. [[عمار]] فریاد میزد: "ای [[مجاهدان]]! [[جنگ]] کنید، [[بهشت]] زیر سایه شمشیرهاست". آن [[روز]] جنگ [[سختی]] درگرفت و گروه زیادی کشته شدند به طوری که در هیچ [[جنگی]] سابقه نداشته و کسی مانند اینرا نشنیده بود<ref>الغارات، ثقفی کوفی (ترجمه: عطاردی)، ص۵۰۷.</ref>.<ref>[[حسین شهسواری|شهسواری، حسین]]، [[عمار یاسر (مقاله)|مقاله «عمار یاسر»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۴۳۲-۴۳۶.</ref> | ||
== عمار و | == عمار و افشاگری در [[جنگ صفین]] == | ||
در یکی از روزهای جنگ صفین، [[علی]] {{ع}} در بین جماعتی از قبائل [[همدان]] و [[حمیر]] و دیگران [[ایستاده]] بود که ناگهان مردی از [[اهل شام]] آمد و فریاد زد: "کسی هست ما را به [[ابونوح حمیری]] [[راهنمایی]] کند؟" یکی گفت: "او را دیدم؛ شما چه کاری با او دارید؟" وی سر خود را برهنه کرد و معلوم شد که وی [[ذوالکلاع حمیری]] است و گروهی نیز با وی هستند. او به [[ابونوح]] گفت: "با من بیایید". ابونوح گفت: "کجا برویم؟" ذوالکلاع گفت: "از میان دو صف بیرون رویم". ابونوح گفت: "مقصود شما چیست؟" ذوالکلاع گفت: "من حاجتی دارم که آن را برآور". ابونوح پاسخ داد: "شما بیایید و در [[ذمه]] [[خدا]] و [[رسول]] و ذوالکلاع باشید تا آنگاه که به میان سواران خود برگردید. من در نظر دارم از شما سؤالی که ما را به [[شک]] انداخته بنمایم". ابونوح با وی حرکت کرد. ذوالکلاع گفت: "من تو را [[دعوت]] کردم تا [[حدیثی]] برای شما بگویم. این [[حدیث]] را [[عمرو بن عاص]] در [[زمان]] [[خلافت عمر]] [[نقل]] میکرد، الان هم بار دیگر این حدیث را به ما [[تذکر]] داده است. [[عمروعاص]] [[گمان]] میکند که [[رسول خدا]] {{صل}} فرموده: [[لشکریان]] [[شام]] و [[عراق]] با هم برخورد میکنند و در یکی از لشکرها [[عمار بن یاسر]] است. [[حق]] به جانب آن لشکری است که عمار در میان آنهاست". ابونوح گفت: "آری، به [[خداوند]] [[سوگند]] او در میان ماست". ذوالکلاع گفت: "آیا او در جنگ شرکت دارد؟" ابونوح گفت: "آری، به خداوند [[کعبه]] سوگند او از من بیشتر در جنگ فعالیت میکند. من [[دوست]] داشتم شما یک نفر بودید و من او را سر میبریدم و نخست تو را میکشم، در حالی که پسر عموی من هستی". [[ذوالکلاع]] گفت: "وای بر تو! چگونه [[آرزو]] میکنی مرا بکشی، در حالی که من و شما [[خویشاوند]] هستیم و رابطه ما با هم [[قطع]] نشده است و من دوست ندارم تو را بکشم؟" [[ابونوح]] گفت: "خداوند به وسیله [[اسلام]] رحمهای نزدیک را قطع کرد و [[ارحام]] دور را به یکدیگر نزدیک ساخت. من با شما و [[یاران]] شما [[جنگ]] میکنم، زیرا ما بر [[حق]] هستیم و شما بر باطل". ذو الکلاع گفت: "میتوانی با من به نزد صف [[اهل شام]] بروی و من تو را در [[پناه]] خود میگیرم تا با [[عمرو بن عاص]] ملاقاتی داشته باشی و از حال [[عمار]] او را مطلعسازی و کوشش او را در جنگ تعریف کنی شاید بین این دو گروه صلحی برقرار شود". ابونوح گفت: "تو [[مرد]] [[مکاری]] هستی و مردمی که تو در میان آنها هستی فریبکارند، اگر خودت هم [[مکر]] نداشته باشی آنها فریبت میدهند. من اگر بمیرم، بهتر است از اینکه با [[معاویه]] روبرو شوم و یا نزد او بروم". ذوالکلاع گفت: "من تو را در پناه خود میگیرم، آنها نخواهند توانست تو را بکشند و یا از تو به [[زور]] [[بیعت]] بگیرند و یا تو را زندانی کنند. تنها نظر من این است که میخواهم در مورد [[حدیث]] عمرو بن عاص [[تحقیق]] نمایم، شاید این جنگ خاتمه پیدا کند". ابونوح گفت: "من از مکر و [[فریب]] شما و یارانت میترسم". ذوالکلاع گفت: "ترس نداشته باش و به من [[اطمینان]] کن، و من به [[وعده]] خود عمل میکنم و نخواهم گذاشت آنان به تو صدمه و آزاری برسانند". ابونوح گفت: بار خدایا! تو از دلم خبر داری من اکنون به گفته این مرد [[اعتماد]] میکنم و نزد آنها میروم؛ خداوندا! خودت مرا [[حفظ]] کن و [[شر]] آنها را از ما باز دار و به [[سلامت]] به جایگاهم بازگردان". او بعد از این همراه [[ذوالکلاع]] به طرف [[عمروعاص]] و [[معاویه]] حرکت کرد و در مجلس او حضور پیدا کرد در حالی که گروهی از [[یاران]] معاویه با وی بودند. ذوالکلاع به [[عمرو بن عاص]] گفت: "من اکنون [[مرد]] [[عاقل]] و ناصحی با خود آوردهام؛ او از پسر عموهای من است و از [[عمار بن یاسر]] هم اطلاع دارد و به تو [[دروغ]] هم نخواهد گفت". پرسید: او کیست؟ ذوالکلاع گفت: "او پسر عموی من و [[اهل کوفه]] است". [[عمرو عاص]] متوجه [[ابونوح]] شده و گفت: "شما سیمای [[ابوتراب]] را دارید". ابونوح گفت: "من سیمای [[محمد]] و [[اصحاب]] او را دارم و در تو هم سیمای [[ابوجهل]] و [[فرعون]] را میبینم". در این هنگام ابو [[الاعور]] برخاست و گفت: "این دروغگوی [[پست]] مقابل ما به ما [[ناسزا]] میگوید، او سیمای ابوتراب را دارد". ذوالکلاع گفت: "به [[خداوند]] [[سوگند]] اگر دستت را به طرف او دراز کنی، با [[شمشیر]] دماغت را [[قطع]] میکنم. او پسر عموی من است و من به وی [[پناه]] دادهام و از وی [[حفاظت]] میکنم. من او را آوردهام تا شما را از [[شک و تردید]] خارج کند". عمرو عاص گفت: "ای ابونوح، به من راست بگو و [[حقیقت]] را آشکار کن! آیا عمار بن یاسر در میان شما است؟" ابونوح گفت: "قبل از اینکه پاسخ شما را بدهم، بگویید مقصود شما از این سؤال چیست؟ غیر از [[عمار]] اصحاب دیگری هم در آنجا هستند". عمرو بن عاص گفت: "من از [[رسول خدا]] {{صل}} شنیدم که فرمودند: "عمار را گروه [[ستمکاران]] خواهند کشت و عمار هرگز از [[حق]] دست نمیکشد و [[آتش]] در او اثری ندارد". ابونوح گفت: {{متن حدیث|لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ }}! خداوند بزرگتر است؛ آری، به [[خدا]] سوگند، عمار در میان ماست و با شما به شدت در حال [[جنگ]] است". عمرو بن عاص گفت: "به خداوند سوگند (میخوری که) او با ما جنگ میکند؟!" ابونوح گفت: "آری به خداوند [[سوگند]] او [[روز]] [[جنگ جمل]] به ما گفت که ما بر [[اهل بصره]] [[پیروز]] خواهیم شد و دیروز هم گفت اگر ما را با شمشیرها بزنید و تا نخلستانهای بصره هم تعقیب نمائید، ما میدانیم که [[حق]] با ماست و شما بر [[باطل]] هستید. کشتههای ما در [[بهشت]] و کشتههای شما در [[دوزخ]] خواهند بود". [[عمرو بن عاص]] گفت: "میتوانی بین ما و او ارتباطی برقرار کنی؟" [[ابونوح]] گفت: "آری". | در یکی از روزهای جنگ صفین، [[علی]] {{ع}} در بین جماعتی از قبائل [[همدان]] و [[حمیر]] و دیگران [[ایستاده]] بود که ناگهان مردی از [[اهل شام]] آمد و فریاد زد: "کسی هست ما را به [[ابونوح حمیری]] [[راهنمایی]] کند؟" یکی گفت: "او را دیدم؛ شما چه کاری با او دارید؟" وی سر خود را برهنه کرد و معلوم شد که وی [[ذوالکلاع حمیری]] است و گروهی نیز با وی هستند. او به [[ابونوح]] گفت: "با من بیایید". ابونوح گفت: "کجا برویم؟" ذوالکلاع گفت: "از میان دو صف بیرون رویم". ابونوح گفت: "مقصود شما چیست؟" ذوالکلاع گفت: "من حاجتی دارم که آن را برآور". ابونوح پاسخ داد: "شما بیایید و در [[ذمه]] [[خدا]] و [[رسول]] و ذوالکلاع باشید تا آنگاه که به میان سواران خود برگردید. من در نظر دارم از شما سؤالی که ما را به [[شک]] انداخته بنمایم". ابونوح با وی حرکت کرد. ذوالکلاع گفت: "من تو را [[دعوت]] کردم تا [[حدیثی]] برای شما بگویم. این [[حدیث]] را [[عمرو بن عاص]] در [[زمان]] [[خلافت عمر]] [[نقل]] میکرد، الان هم بار دیگر این حدیث را به ما [[تذکر]] داده است. [[عمروعاص]] [[گمان]] میکند که [[رسول خدا]] {{صل}} فرموده: [[لشکریان]] [[شام]] و [[عراق]] با هم برخورد میکنند و در یکی از لشکرها [[عمار بن یاسر]] است. [[حق]] به جانب آن لشکری است که عمار در میان آنهاست". ابونوح گفت: "آری، به [[خداوند]] [[سوگند]] او در میان ماست". ذوالکلاع گفت: "آیا او در جنگ شرکت دارد؟" ابونوح گفت: "آری، به خداوند [[کعبه]] سوگند او از من بیشتر در جنگ فعالیت میکند. من [[دوست]] داشتم شما یک نفر بودید و من او را سر میبریدم و نخست تو را میکشم، در حالی که پسر عموی من هستی". [[ذوالکلاع]] گفت: "وای بر تو! چگونه [[آرزو]] میکنی مرا بکشی، در حالی که من و شما [[خویشاوند]] هستیم و رابطه ما با هم [[قطع]] نشده است و من دوست ندارم تو را بکشم؟" [[ابونوح]] گفت: "خداوند به وسیله [[اسلام]] رحمهای نزدیک را قطع کرد و [[ارحام]] دور را به یکدیگر نزدیک ساخت. من با شما و [[یاران]] شما [[جنگ]] میکنم، زیرا ما بر [[حق]] هستیم و شما بر باطل". ذو الکلاع گفت: "میتوانی با من به نزد صف [[اهل شام]] بروی و من تو را در [[پناه]] خود میگیرم تا با [[عمرو بن عاص]] ملاقاتی داشته باشی و از حال [[عمار]] او را مطلعسازی و کوشش او را در جنگ تعریف کنی شاید بین این دو گروه صلحی برقرار شود". ابونوح گفت: "تو [[مرد]] [[مکاری]] هستی و مردمی که تو در میان آنها هستی فریبکارند، اگر خودت هم [[مکر]] نداشته باشی آنها فریبت میدهند. من اگر بمیرم، بهتر است از اینکه با [[معاویه]] روبرو شوم و یا نزد او بروم". ذوالکلاع گفت: "من تو را در پناه خود میگیرم، آنها نخواهند توانست تو را بکشند و یا از تو به [[زور]] [[بیعت]] بگیرند و یا تو را زندانی کنند. تنها نظر من این است که میخواهم در مورد [[حدیث]] عمرو بن عاص [[تحقیق]] نمایم، شاید این جنگ خاتمه پیدا کند". ابونوح گفت: "من از مکر و [[فریب]] شما و یارانت میترسم". ذوالکلاع گفت: "ترس نداشته باش و به من [[اطمینان]] کن، و من به [[وعده]] خود عمل میکنم و نخواهم گذاشت آنان به تو صدمه و آزاری برسانند". ابونوح گفت: بار خدایا! تو از دلم خبر داری من اکنون به گفته این مرد [[اعتماد]] میکنم و نزد آنها میروم؛ خداوندا! خودت مرا [[حفظ]] کن و [[شر]] آنها را از ما باز دار و به [[سلامت]] به جایگاهم بازگردان". او بعد از این همراه [[ذوالکلاع]] به طرف [[عمروعاص]] و [[معاویه]] حرکت کرد و در مجلس او حضور پیدا کرد در حالی که گروهی از [[یاران]] معاویه با وی بودند. ذوالکلاع به [[عمرو بن عاص]] گفت: "من اکنون [[مرد]] [[عاقل]] و ناصحی با خود آوردهام؛ او از پسر عموهای من است و از [[عمار بن یاسر]] هم اطلاع دارد و به تو [[دروغ]] هم نخواهد گفت". پرسید: او کیست؟ ذوالکلاع گفت: "او پسر عموی من و [[اهل کوفه]] است". [[عمرو عاص]] متوجه [[ابونوح]] شده و گفت: "شما سیمای [[ابوتراب]] را دارید". ابونوح گفت: "من سیمای [[محمد]] و [[اصحاب]] او را دارم و در تو هم سیمای [[ابوجهل]] و [[فرعون]] را میبینم". در این هنگام ابو [[الاعور]] برخاست و گفت: "این دروغگوی [[پست]] مقابل ما به ما [[ناسزا]] میگوید، او سیمای ابوتراب را دارد". ذوالکلاع گفت: "به [[خداوند]] [[سوگند]] اگر دستت را به طرف او دراز کنی، با [[شمشیر]] دماغت را [[قطع]] میکنم. او پسر عموی من است و من به وی [[پناه]] دادهام و از وی [[حفاظت]] میکنم. من او را آوردهام تا شما را از [[شک و تردید]] خارج کند". عمرو عاص گفت: "ای ابونوح، به من راست بگو و [[حقیقت]] را آشکار کن! آیا عمار بن یاسر در میان شما است؟" ابونوح گفت: "قبل از اینکه پاسخ شما را بدهم، بگویید مقصود شما از این سؤال چیست؟ غیر از [[عمار]] اصحاب دیگری هم در آنجا هستند". عمرو بن عاص گفت: "من از [[رسول خدا]] {{صل}} شنیدم که فرمودند: "عمار را گروه [[ستمکاران]] خواهند کشت و عمار هرگز از [[حق]] دست نمیکشد و [[آتش]] در او اثری ندارد". ابونوح گفت: {{متن حدیث|لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ }}! خداوند بزرگتر است؛ آری، به [[خدا]] سوگند، عمار در میان ماست و با شما به شدت در حال [[جنگ]] است". عمرو بن عاص گفت: "به خداوند سوگند (میخوری که) او با ما جنگ میکند؟!" ابونوح گفت: "آری به خداوند [[سوگند]] او [[روز]] [[جنگ جمل]] به ما گفت که ما بر [[اهل بصره]] [[پیروز]] خواهیم شد و دیروز هم گفت اگر ما را با شمشیرها بزنید و تا نخلستانهای بصره هم تعقیب نمائید، ما میدانیم که [[حق]] با ماست و شما بر [[باطل]] هستید. کشتههای ما در [[بهشت]] و کشتههای شما در [[دوزخ]] خواهند بود". [[عمرو بن عاص]] گفت: "میتوانی بین ما و او ارتباطی برقرار کنی؟" [[ابونوح]] گفت: "آری". | ||