حسن بن علی وشاء: تفاوت میان نسخهها
بدون خلاصۀ ویرایش
جز (جایگزینی متن - 'خآدمی' به 'خادمی') |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۱: | خط ۱: | ||
{{مدخل مرتبط | موضوع مرتبط = | عنوان مدخل = | مداخل مرتبط = | {{مدخل مرتبط | موضوع مرتبط = | عنوان مدخل = | مداخل مرتبط = [[حسن بن علی وشاء در معارف و سیره رضوی]]| پرسش مرتبط = }} | ||
== آشنایی اجمالی == | |||
== | |||
[[حسن بن علی بن زیاد وشاء بجلی کوفی]]، نوه [[الیاس صیرفی]]، و از [[بهترین]] اصحاب امام رضا {{ع}} محسوب میشده است<ref>معجم رجال الحدیث، ج۵، ص۷۱.</ref>. وی در ابتدا تاجری از [[اهل عراق]] و به [[مذهب]] [[واقفیه]] بود و به [[امامت امام رضا]] {{ع}} [[اعتقاد]] نداشت. خودش در این زمینه میگوید: «به [[خراسان]] برای [[تجارت]] رفتم، در حالیکه به مذهب واقفیه بودم و [[اعتقادی]] به امامت امام رضا {{ع}} نداشتم. در [[شهر]] [[مرو]] شبانه وارد شدم. [[غلام]] سیاهی به نزد من آمد و گفت: آن چادر [[یمانی]] (حبره) را که داری، به من بده که یکی از [[موالی]] ما فوت شده است، میخواهیم او را با آن [[کفن]] کنیم. به او گفتم: ای غلام! آقای تو کیست؟ گفت: مولایم [[امام علی بن موسی الرضا]] {{ع}}. به او گفتم: در راه هر چه را داشتم فروختم و اکنون چیزی ندارم. [[غلام]] رفت و دوباره بازگشت و گفت: حبرهای نزد تو باقی است. به او گفتم: خود که میبینی من چیزی نزد خود ندارم. غلام رفت و سپس بازگشت و گفت: حبره در فلان جامهدان است. به [[فکر]] فرو رفتم. با خود گفتم اگر درست باشد، دلیل بر [[امامت امام رضا]] {{ع}} است. ناگهان یادم آمد که دخترم حبرهای داده بود تا بفروشم و از [[پول]] آن برای او از [[خراسان]] فیروزه و سبج<ref>نوعی پیراهن زنانه بلند.</ref> بخرم. به غلامم گفتم: آن جامهدانی که این مرد نشان میدهد را بیاور. غلام جامهدان را آورد و زمانی که درب آن را گشود، حبره دخترم را در آن دیدم. بنابراین حبره را به غلام دادم و در مقابل آن [[بهایی]] را دریافت نکردم. غلام رفت و دوباره بازگشت و گفت: مولایم میفرمایند که چیزی که [[مال]] خودت نیست میبخشی؟ آن را دخترت به تو داده که بفروشی و از پولش برای او فیروزه و سبج بخری. من با شنیدن این [[کلام]] متعجب شدم و گفتم که والله مسائلی را که در آن [[شک]] دارم و به مسائلی که از پدرش سؤال شده، او را میآزمایم. آن مسائل را نوشتم و در آستین خود پنهان کردم و به درب [[منزل]] [[امام]] {{ع}} آمدم. سران [[سپاه]] و [[لشکریان]] [[عباسی]] به منزل آمد و شد میکردند. کناری نشستم و با خود گفتم، با این ازدحامی که هست کی به او میرسم. در این [[افکار]] بودم و [[تصمیم]] داشتم که برگردیم. ناگهان خادمی به سوی من آمد و گفت: پسر دختر [[الیاس]] کجایی؟ خود را به او نشان دادم. او دست بر آستین من برد و نوشتهام را در آورد و سپس نوشتهای را به من داد و گفت: این جواب مسائل توست. نوشته را بیدرنگ باز کردم، دیدم مسائل و جواب و [[تفسیر]] آنها همه در آن نوشته شده. گفتم [[خدا]] و [[رسول خدا]] {{صل}} را [[شاهد]] میگیرم که [[امام رضا]] {{ع}} [[حجت خداوند]] بر [[خلق]] است»<ref>معجم رجال الحدیث، ج۵، ص۷۱ تا ص۷۵؛ مناقب آل ابی طالب، ج۴، ص۳۳۵. </ref>.<ref>[[حسین محمدی|محمدی، حسین]]، [[رضانامه (کتاب)|رضانامه]] ص۲۴۱.</ref> | [[حسن بن علی بن زیاد وشاء بجلی کوفی]]، نوه [[الیاس صیرفی]]، و از [[بهترین]] اصحاب امام رضا {{ع}} محسوب میشده است<ref>معجم رجال الحدیث، ج۵، ص۷۱.</ref>. وی در ابتدا تاجری از [[اهل عراق]] و به [[مذهب]] [[واقفیه]] بود و به [[امامت امام رضا]] {{ع}} [[اعتقاد]] نداشت. خودش در این زمینه میگوید: «به [[خراسان]] برای [[تجارت]] رفتم، در حالیکه به مذهب واقفیه بودم و [[اعتقادی]] به امامت امام رضا {{ع}} نداشتم. در [[شهر]] [[مرو]] شبانه وارد شدم. [[غلام]] سیاهی به نزد من آمد و گفت: آن چادر [[یمانی]] (حبره) را که داری، به من بده که یکی از [[موالی]] ما فوت شده است، میخواهیم او را با آن [[کفن]] کنیم. به او گفتم: ای غلام! آقای تو کیست؟ گفت: مولایم [[امام علی بن موسی الرضا]] {{ع}}. به او گفتم: در راه هر چه را داشتم فروختم و اکنون چیزی ندارم. [[غلام]] رفت و دوباره بازگشت و گفت: حبرهای نزد تو باقی است. به او گفتم: خود که میبینی من چیزی نزد خود ندارم. غلام رفت و سپس بازگشت و گفت: حبره در فلان جامهدان است. به [[فکر]] فرو رفتم. با خود گفتم اگر درست باشد، دلیل بر [[امامت امام رضا]] {{ع}} است. ناگهان یادم آمد که دخترم حبرهای داده بود تا بفروشم و از [[پول]] آن برای او از [[خراسان]] فیروزه و سبج<ref>نوعی پیراهن زنانه بلند.</ref> بخرم. به غلامم گفتم: آن جامهدانی که این مرد نشان میدهد را بیاور. غلام جامهدان را آورد و زمانی که درب آن را گشود، حبره دخترم را در آن دیدم. بنابراین حبره را به غلام دادم و در مقابل آن [[بهایی]] را دریافت نکردم. غلام رفت و دوباره بازگشت و گفت: مولایم میفرمایند که چیزی که [[مال]] خودت نیست میبخشی؟ آن را دخترت به تو داده که بفروشی و از پولش برای او فیروزه و سبج بخری. من با شنیدن این [[کلام]] متعجب شدم و گفتم که والله مسائلی را که در آن [[شک]] دارم و به مسائلی که از پدرش سؤال شده، او را میآزمایم. آن مسائل را نوشتم و در آستین خود پنهان کردم و به درب [[منزل]] [[امام]] {{ع}} آمدم. سران [[سپاه]] و [[لشکریان]] [[عباسی]] به منزل آمد و شد میکردند. کناری نشستم و با خود گفتم، با این ازدحامی که هست کی به او میرسم. در این [[افکار]] بودم و [[تصمیم]] داشتم که برگردیم. ناگهان خادمی به سوی من آمد و گفت: پسر دختر [[الیاس]] کجایی؟ خود را به او نشان دادم. او دست بر آستین من برد و نوشتهام را در آورد و سپس نوشتهای را به من داد و گفت: این جواب مسائل توست. نوشته را بیدرنگ باز کردم، دیدم مسائل و جواب و [[تفسیر]] آنها همه در آن نوشته شده. گفتم [[خدا]] و [[رسول خدا]] {{صل}} را [[شاهد]] میگیرم که [[امام رضا]] {{ع}} [[حجت خداوند]] بر [[خلق]] است»<ref>معجم رجال الحدیث، ج۵، ص۷۱ تا ص۷۵؛ مناقب آل ابی طالب، ج۴، ص۳۳۵. </ref>.<ref>[[حسین محمدی|محمدی، حسین]]، [[رضانامه (کتاب)|رضانامه]] ص۲۴۱.</ref> | ||