پرش به محتوا

حکمیت در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخه‌ها

بدون خلاصۀ ویرایش
برچسب: پیوندهای ابهام‌زدایی
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۷۰: خط ۷۰:


==[[تحمیل]] [[حکمیت]] به [[امیرالمؤمنین]]{{ع}}==
==[[تحمیل]] [[حکمیت]] به [[امیرالمؤمنین]]{{ع}}==
در حالی که [[جنگ]] در [[صفین]] به [[پیروزی]] نهایی [[سپاه امیرالمؤمنین]]{{ع}} نزدیک بود، به واسطه [[نیرنگ]] [[عمرو بن عاص]] و [[معاویه]] که قرآنها را بر سر نیزه کردند و [[شعار]] می‌دادند «ما [[پیروی]] قرآنیم و جنگ نمی‌خواهیم»، عده‌ای از [[مردم]] [[عراق]] به سرکردگی [[اشعث بن قیس]] و [[مسعر بن فدکی تمیمی]] و [[زیدبن حصین طایی سنبسی]]<ref>درباره این افراد در بحث از خوارج سخن خواهیم گفت.</ref> (به ظاهر) [[فریب]] خوردند و همراه با گروهی از [[قاریان]] که هم [[رأی]] ایشان بودند و بعد از آن، [[خوارج]] نام گرفتند، گفتند: ای علی! اینک که تو را به [[کتاب خدا]] [[دعوت]] می‌کنند، قبول کن وگرنه تو و یارانت را به آنها [[تسلیم]] می‌کنیم یا با تو همان کاری را می‌کنیم که با پسر [[عفان]] ([[عثمان]]) کردیم. ما [[مکلف]] به عمل به آن چیزی هستیم که در [[قرآن]] است و آن را می‌پذیریم. به [[خدا]] اگر نپذیری با تو همان که گفتیم خواهیم کرد<ref>تاریخ طبری، ج۴، ص۳۴.</ref>.
در حالی که [[جنگ]] در [[صفین]] به [[پیروزی]] نهایی [[سپاه امیرالمؤمنین]]{{ع}} نزدیک بود، به واسطه [[نیرنگ]] [[عمرو بن عاص]] و [[معاویه]] که قرآنها را بر سر نیزه کردند و [[شعار]] می‌دادند «ما [[پیروی]] قرآنیم و جنگ نمی‌خواهیم»، عده‌ای از [[مردم]] [[عراق]] به سرکردگی [[اشعث بن قیس]] و [[مسعر بن فدکی تمیمی]] و [[زید بن حصین طایی سنبسی]]<ref>درباره این افراد در بحث از خوارج سخن خواهیم گفت.</ref> (به ظاهر) [[فریب]] خوردند و همراه با گروهی از [[قاریان]] که هم [[رأی]] ایشان بودند و بعد از آن، [[خوارج]] نام گرفتند، گفتند: ای علی! اینک که تو را به [[کتاب خدا]] [[دعوت]] می‌کنند، قبول کن وگرنه تو و یارانت را به آنها [[تسلیم]] می‌کنیم یا با تو همان کاری را می‌کنیم که با پسر [[عفان]] ([[عثمان]]) کردیم. ما [[مکلف]] به عمل به آن چیزی هستیم که در [[قرآن]] است و آن را می‌پذیریم. به [[خدا]] اگر نپذیری با تو همان که گفتیم خواهیم کرد<ref>تاریخ طبری، ج۴، ص۳۴.</ref>.
با [[اصرار]] و پافشاری این گروه، امیرالمؤمنین{{ع}} به [[اجبار]] و [[اکراه]]، توقف جنگ و [[مذاکره]] و تعیین داور را پذیرفت. آن‌گاه به [[حضرت علی]]{{ع}} گفتند کسی را در پی [[مالک اشتر]] بفرستد و دستور [[عقب‌نشینی]] دهد. آن [[حضرت]] به [[یزید بن هانی]] فرمود: «برو نزد مالک اشتر و بگو جنگ را رها کند و به نزد من باز گردد». [[یزید]]، پیغام را به مالک اشتر داد. مالک که در پهلوی راست [[سپاه]] مشغول جنگ بود به یزید گفت: به امیرالمؤمنین{{ع}} بگو کار جنگ بالا گرفته است و بازگشت در این موقع صحیح نیست. یزید بن هانی به حضور [[امیرمؤمنان علی]]{{ع}} رسید و پاسخ مالک را به اطلاع آن حضرت رسانید.
با [[اصرار]] و پافشاری این گروه، امیرالمؤمنین{{ع}} به [[اجبار]] و [[اکراه]]، توقف جنگ و [[مذاکره]] و تعیین داور را پذیرفت. آن‌گاه به [[حضرت علی]]{{ع}} گفتند کسی را در پی [[مالک اشتر]] بفرستد و دستور [[عقب‌نشینی]] دهد. آن [[حضرت]] به [[یزید بن هانی]] فرمود: «برو نزد مالک اشتر و بگو جنگ را رها کند و به نزد من باز گردد». [[یزید]]، پیغام را به مالک اشتر داد. مالک که در پهلوی راست [[سپاه]] مشغول جنگ بود به یزید گفت: به امیرالمؤمنین{{ع}} بگو کار جنگ بالا گرفته است و بازگشت در این موقع صحیح نیست. یزید بن هانی به حضور [[امیرمؤمنان علی]]{{ع}} رسید و پاسخ مالک را به اطلاع آن حضرت رسانید.
در این موقع سر و صدا و گرد و غبار از محلی که مالک در حال [[نبرد]] بود، برخاست. [[کوفیان]] به امیرالمؤمنین{{ع}} گفتند: به خدا [[تصور]] می‌کنیم تو به او دستور ادامه جنگ داده باشی. حضرت فرمود: «چطور امکان دارد [[فرمان]] [[نبرد]] داده باشم در حالی که سخنی مخفیانه به او نگفته‌ام». سپس به [[یزید]] فرمود: «به مالک بگو بازگردد که [[فتنه]] رخ داده است؛ اگر می‌خواهد مرا زنده ببیند باز گردد». مالک از صحنه نبرد بازگشت و نزد آن گروه رسید و گفت: «ای [[مردم]] [[عراق]]! ای [[اهل]] [[ذلت]] و ناپایداری! زمانی که شما بر [[دشمن]] [[برتری]] یافتید و آنان [[یقین]] پیدا کردند که بر آنها [[پیروز]] می‌شوید، قرآنها را بالا بردند و شما را به آن [[دعوت]] کردند، در حالی که خودشان آنچه را [[قرآن]] فرمان داده است و نیز [[سنت]] [[پیغمبر]]{{صل}} را رها کردند. به آنها گوش ندهید و به اندازه یک اسب دواندن به من [[فرصت]] دهید که [[امید]] فتح و [[پیروزی]] دارم».
در این موقع سر و صدا و گرد و غبار از محلی که مالک در حال [[نبرد]] بود، برخاست. [[کوفیان]] به امیرالمؤمنین{{ع}} گفتند: به خدا [[تصور]] می‌کنیم تو به او دستور ادامه جنگ داده باشی. حضرت فرمود: «چطور امکان دارد [[فرمان]] [[نبرد]] داده باشم در حالی که سخنی مخفیانه به او نگفته‌ام». سپس به [[یزید]] فرمود: «به مالک بگو بازگردد که [[فتنه]] رخ داده است؛ اگر می‌خواهد مرا زنده ببیند باز گردد». مالک از صحنه نبرد بازگشت و نزد آن گروه رسید و گفت: «ای [[مردم]] [[عراق]]! ای [[اهل]] [[ذلت]] و ناپایداری! زمانی که شما بر [[دشمن]] [[برتری]] یافتید و آنان [[یقین]] پیدا کردند که بر آنها [[پیروز]] می‌شوید، قرآنها را بالا بردند و شما را به آن [[دعوت]] کردند، در حالی که خودشان آنچه را [[قرآن]] فرمان داده است و نیز [[سنت]] [[پیغمبر]]{{صل}} را رها کردند. به آنها گوش ندهید و به اندازه یک اسب دواندن به من [[فرصت]] دهید که [[امید]] فتح و [[پیروزی]] دارم».
۲۱۸٬۱۲۲

ویرایش