منذر بن عمرو انصاری در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخهها
جز
جایگزینی متن - 'ابن شهر آشوب' به 'ابنشهرآشوب'
جز (جایگزینی متن - 'تفسیر القرآن' به 'تفسیر القرآن') |
جز (جایگزینی متن - 'ابن شهر آشوب' به 'ابنشهرآشوب') |
||
خط ۱۲: | خط ۱۲: | ||
== منذر و [[بیعت عقبه]] == | == منذر و [[بیعت عقبه]] == | ||
پس از [[عقبه اول]]، در سال بعدی که [[عقبه دوم]] تشکیل شد، شش نفر دیگر؛ [[ابو هیثم بن تیهان]]، [[عبادة بن صامت]]، [[ذکوان بن عبدالله]]، [[نافع بن مالک بن عجلان]]، [[عباس بن عبادة بن نضلة]] و هم [[پیمان]] با او، [[یزید بن ثعلبه]] [[مسلمان]] شده و با [[پیامبر]] {{صل}} بیعت کردند. گفته شده که [[مسعود بن حارث]] و [[عویم بن ساعده]] نیز از هم پیمانان آنها بودهاند. سپس [[پیامبر اکرم]] {{صل}} [[مصعب بن عمیر]] را به همراه آنها به [[مدینه]] فرستاد و او به [[منزل]] [[اسعد بن زراره]] وارد شد و [[مردم]] به [[دیدار]] وی میآمدند و پس از سخن گفتن [[اسلام]] را میپذیرفتند. در سال بعدی، "[[بیعت]] [[جنگ]]" تشکیل شد و داستان به این صورت بود که هفتاد مرد و [[زن]] از [[اوس و خزرج]]، [[دوازده نفر]] [[نماینده]] از میان خویش برگزیدند که آنها با [[نبی اکرم]] {{صل}} بیعت کنند؛ نه نفر از آنها اسعد بن زراره، [[جابر بن عبدالله انصاری]]، [[براء بن معرور]]، [[عبدالله بن حرام]]، [[سعد بن عباده]]، [[منذر بن عمرو]]<ref>در این جا منذر بن قمر ثبت شده است.</ref>، [[عبدالله بن رواحه]]، [[سعد بن ربیع]] و [[عبادة بن صامت]] خزرجی و سه نفر [[ابو هیثم بن کیهان]]، [[اسید بن حضیر]] و [[سعد بن خیثمه]] از [[اوس]] بودند<ref>السیرة النبویة، ابن هشام، ج۱، ص۴۴۳-۴۴۴؛ مناقب آل ابی طالب، | پس از [[عقبه اول]]، در سال بعدی که [[عقبه دوم]] تشکیل شد، شش نفر دیگر؛ [[ابو هیثم بن تیهان]]، [[عبادة بن صامت]]، [[ذکوان بن عبدالله]]، [[نافع بن مالک بن عجلان]]، [[عباس بن عبادة بن نضلة]] و هم [[پیمان]] با او، [[یزید بن ثعلبه]] [[مسلمان]] شده و با [[پیامبر]] {{صل}} بیعت کردند. گفته شده که [[مسعود بن حارث]] و [[عویم بن ساعده]] نیز از هم پیمانان آنها بودهاند. سپس [[پیامبر اکرم]] {{صل}} [[مصعب بن عمیر]] را به همراه آنها به [[مدینه]] فرستاد و او به [[منزل]] [[اسعد بن زراره]] وارد شد و [[مردم]] به [[دیدار]] وی میآمدند و پس از سخن گفتن [[اسلام]] را میپذیرفتند. در سال بعدی، "[[بیعت]] [[جنگ]]" تشکیل شد و داستان به این صورت بود که هفتاد مرد و [[زن]] از [[اوس و خزرج]]، [[دوازده نفر]] [[نماینده]] از میان خویش برگزیدند که آنها با [[نبی اکرم]] {{صل}} بیعت کنند؛ نه نفر از آنها اسعد بن زراره، [[جابر بن عبدالله انصاری]]، [[براء بن معرور]]، [[عبدالله بن حرام]]، [[سعد بن عباده]]، [[منذر بن عمرو]]<ref>در این جا منذر بن قمر ثبت شده است.</ref>، [[عبدالله بن رواحه]]، [[سعد بن ربیع]] و [[عبادة بن صامت]] خزرجی و سه نفر [[ابو هیثم بن کیهان]]، [[اسید بن حضیر]] و [[سعد بن خیثمه]] از [[اوس]] بودند<ref>السیرة النبویة، ابن هشام، ج۱، ص۴۴۳-۴۴۴؛ مناقب آل ابی طالب، ابنشهرآشوب، ج۱، ص۱۵۱.</ref>. | ||
هنگامی این مطلب برای [[قریش]]، مسلم شد که [[حاجیان]] از [[منی]] کوچ کرده و به خصوص [[مردم مدینه]] از [[شهر]] [[مکه]] نیز خارج شده بودند؛ از این رو [[قریش]] به دنبال آنان، بیرون آمده ولی از تعقیب کردن ایشان نتیجهای نگرفتند و به جز [[سعد بن عباده]] و [[منذر بن عمرو]] که در منطقه آذاخر به آنها رسیدند، به دیگران دست نیافتند. سعد و [[منذر]] هر دو از [[نقبا]] بودند؛ اما آنها نتوانستند منذر را دستگیر کنند و او هر گونه بود خود را از چنگ ایشان خارج ساخته، فرار کرد، ولی سعد بن عباده را دستگیر کرده، به وسیله نوار تنگی که پالان مرکبش را با آن بسته بود، دستهای او را به گردنش محکم بستند و او را به [[شهر]] مکه آورده در آنجا به [[شکنجه]] او پرداختند و موی سرش را که بلند و زیاد بود، گرفته و او را در کوچههای مکه به روی [[زمین]] میکشیدند<ref>السیرة النبویة، ابن هشام، ج۱، ص۴۴۹.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[منذر بن عمرو بن خنیس (مقاله)|مقاله «منذر بن عمرو بن خنیس»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص ۳۵۹ -۳۶۰.</ref> | هنگامی این مطلب برای [[قریش]]، مسلم شد که [[حاجیان]] از [[منی]] کوچ کرده و به خصوص [[مردم مدینه]] از [[شهر]] [[مکه]] نیز خارج شده بودند؛ از این رو [[قریش]] به دنبال آنان، بیرون آمده ولی از تعقیب کردن ایشان نتیجهای نگرفتند و به جز [[سعد بن عباده]] و [[منذر بن عمرو]] که در منطقه آذاخر به آنها رسیدند، به دیگران دست نیافتند. سعد و [[منذر]] هر دو از [[نقبا]] بودند؛ اما آنها نتوانستند منذر را دستگیر کنند و او هر گونه بود خود را از چنگ ایشان خارج ساخته، فرار کرد، ولی سعد بن عباده را دستگیر کرده، به وسیله نوار تنگی که پالان مرکبش را با آن بسته بود، دستهای او را به گردنش محکم بستند و او را به [[شهر]] مکه آورده در آنجا به [[شکنجه]] او پرداختند و موی سرش را که بلند و زیاد بود، گرفته و او را در کوچههای مکه به روی [[زمین]] میکشیدند<ref>السیرة النبویة، ابن هشام، ج۱، ص۴۴۹.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[منذر بن عمرو بن خنیس (مقاله)|مقاله «منذر بن عمرو بن خنیس»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص ۳۵۹ -۳۶۰.</ref> | ||
خط ۲۸: | خط ۲۸: | ||
{{عربی|نحن جوار من بنی النجار یا حبذا محمد من جار}}؛ | {{عربی|نحن جوار من بنی النجار یا حبذا محمد من جار}}؛ | ||
ما [[زنان]] بنی نجار هستیم و [[محمد]] چه [[همسایه]] فرخندهای است. | ما [[زنان]] بنی نجار هستیم و [[محمد]] چه [[همسایه]] فرخندهای است. | ||
[[پیامبر]] {{صل}} به سوی ایشان رفت و به [[مردم]] بنی نجار فرمود: مگر مرا [[دوست]] میدارید؟ گفتند: آری، به [[خدا]] [[سوگند]] که دوستت داریم. پیامبر {{صل}} هم سه مرتبه فرمود: من هم به خدا سوگند شما را دوست میدارم. (دلائل النبوه، ج۲، ص۵۰۸). استاد [[یوسفی غروی]] نیز در ذیل این مطلب مینویسد: [[بیهقی]] اولین کسی است که این مطلب را [[روایت]] میکند و [[ابن اسحاق]] و ابن [[هشام]] و [[یعقوبی]] و [[طبری]] و [[مسعودی]] آن را روایت نکردهاند. (موسوعة التاریخ الاسلامی، ج۲، ص۲۴ پاورقی) [[علامه حلی]] نوشته است: [[اهل سنت]] درباره آن [[حضرت]] روایت کردهاند که وقتی [[رسول خدا]] {{صل}} به [[مدینه]] وارد شد، در حالی که زنان مدینه از [[خوشحالی]] ورود آن حضرت، دف میزدند، آن حضرت نیز با تکان دادن آستین خود با آنان میرقصید؛ سپس نوشته است: آیا چنین عملی از یک [[رئیس]] یا کسی که کمی [[وقار]] و [[ابهت]] دارد، صادر میشود؟ از چنین سخنان پاوهای به خدا [[پناه]] میبریم. اگر چنین عملی به یکی از [[راویان]] این [[احادیث]] نسبت داده شود، آنها به [[سختی]] به مقابله بر میخیزند و از آن دوری میجویند؛ اما چگونه است که نسبت دادن چنین سخنان یاوهای را به [[نبی اکرم]] جایز میشمارند که ایشان از تمامی آنها منزه است؟! (نهج الحق و [[کشف]] الصدق، ص۱۵۰-۱۵۲).</ref>. بعد از آن رسول خدا {{صل}} خانهای برای خود ساخت و از [[منزل]] [[ابو ایوب]] بدان جا رفت. مدت اقامت آن حضرت نزد ابو ایوب، از ماه [[ربیع الاول]] آن سال تا ماه صفر سال [[آینده]] بود<ref>مناقب آل ابی طالب، | [[پیامبر]] {{صل}} به سوی ایشان رفت و به [[مردم]] بنی نجار فرمود: مگر مرا [[دوست]] میدارید؟ گفتند: آری، به [[خدا]] [[سوگند]] که دوستت داریم. پیامبر {{صل}} هم سه مرتبه فرمود: من هم به خدا سوگند شما را دوست میدارم. (دلائل النبوه، ج۲، ص۵۰۸). استاد [[یوسفی غروی]] نیز در ذیل این مطلب مینویسد: [[بیهقی]] اولین کسی است که این مطلب را [[روایت]] میکند و [[ابن اسحاق]] و ابن [[هشام]] و [[یعقوبی]] و [[طبری]] و [[مسعودی]] آن را روایت نکردهاند. (موسوعة التاریخ الاسلامی، ج۲، ص۲۴ پاورقی) [[علامه حلی]] نوشته است: [[اهل سنت]] درباره آن [[حضرت]] روایت کردهاند که وقتی [[رسول خدا]] {{صل}} به [[مدینه]] وارد شد، در حالی که زنان مدینه از [[خوشحالی]] ورود آن حضرت، دف میزدند، آن حضرت نیز با تکان دادن آستین خود با آنان میرقصید؛ سپس نوشته است: آیا چنین عملی از یک [[رئیس]] یا کسی که کمی [[وقار]] و [[ابهت]] دارد، صادر میشود؟ از چنین سخنان پاوهای به خدا [[پناه]] میبریم. اگر چنین عملی به یکی از [[راویان]] این [[احادیث]] نسبت داده شود، آنها به [[سختی]] به مقابله بر میخیزند و از آن دوری میجویند؛ اما چگونه است که نسبت دادن چنین سخنان یاوهای را به [[نبی اکرم]] جایز میشمارند که ایشان از تمامی آنها منزه است؟! (نهج الحق و [[کشف]] الصدق، ص۱۵۰-۱۵۲).</ref>. بعد از آن رسول خدا {{صل}} خانهای برای خود ساخت و از [[منزل]] [[ابو ایوب]] بدان جا رفت. مدت اقامت آن حضرت نزد ابو ایوب، از ماه [[ربیع الاول]] آن سال تا ماه صفر سال [[آینده]] بود<ref>مناقب آل ابی طالب، ابنشهرآشوب، ج۱، ص۱۶۱.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[منذر بن عمرو بن خنیس (مقاله)|مقاله «منذر بن عمرو بن خنیس»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص ۳۶۰ -۳۶۴.</ref> | ||
== منذر و [[پیمان برادری]] == | == منذر و [[پیمان برادری]] == | ||
خط ۵۰: | خط ۵۰: | ||
(الروض الانف، سهیلی، ج۶، ص۲۰۲).</ref> مشهور بود، نزد [[پیامبر]] {{صل}} آمد و برای آن حضرت دو اسب و دو [[ناقه]] [[هدیه]] آورد. پیامبر {{صل}} فرمود: "من هدیه فرد [[مشرک]] را نمیپذیرم!" و از او خواست [[مسلمان]] شود. او نه [[اسلام]] آورد و نه آن را رد کرد و گفت: "ای [[محمد]]، من [[آیین]] تو را کاری [[پسندیده]] و گرامی میبینم؛ [[خویشان]] من پشت سرم هستند، اگر چند نفری از [[یاران]] خود را همراه من بفرستی، امیدوارم [[قوم]] من [[دعوت]] تو را بپذیرند و از آیین تو [[پیروی]] کنند و اگر آنها از تو پیروی کنند، [[پیشرفت]] خواهی کرد!" [[پیامبر]] {{صل}} فرمود: "من از [[مردم]] نجد درباره یاران خود بیمناکم". | (الروض الانف، سهیلی، ج۶، ص۲۰۲).</ref> مشهور بود، نزد [[پیامبر]] {{صل}} آمد و برای آن حضرت دو اسب و دو [[ناقه]] [[هدیه]] آورد. پیامبر {{صل}} فرمود: "من هدیه فرد [[مشرک]] را نمیپذیرم!" و از او خواست [[مسلمان]] شود. او نه [[اسلام]] آورد و نه آن را رد کرد و گفت: "ای [[محمد]]، من [[آیین]] تو را کاری [[پسندیده]] و گرامی میبینم؛ [[خویشان]] من پشت سرم هستند، اگر چند نفری از [[یاران]] خود را همراه من بفرستی، امیدوارم [[قوم]] من [[دعوت]] تو را بپذیرند و از آیین تو [[پیروی]] کنند و اگر آنها از تو پیروی کنند، [[پیشرفت]] خواهی کرد!" [[پیامبر]] {{صل}} فرمود: "من از [[مردم]] نجد درباره یاران خود بیمناکم". | ||
[[عامر]] گفت: "نترسید، من آنها را در [[پناه]] خود میگیرم و هیچ کس از [[اهل]] نجد به ایشان کاری نخواهد داشت. میان [[انصار]] هفتاد [[مرد]] [[جوان]] بودند که آنها را [[قاریان قرآن]] مینامیدند. آنها شبها در گوشهای از [[شهر مدینه]] جمع میشدند، [[نماز]] میگزاردند و درس میخواندند و تا هنگام صبح بیدار بودند و صبح گاه، برای خانههای پیامبر {{صل}} آب شیرین و هیزمی که جمع کرده بودند، میآوردند. خانوادههایشان [[گمان]] میکردند که آنها در مسجدند و اهل [[مسجد]] [[تصور]] میکردند که آنها در خانههایشان هستند. پس از اینکه پیامبر {{صل}} پیشنهاد عامر را پذیرفت، [[دستور]] فرمود تا نامهای هم نوشتند و به او دادند و [[منذر بن عمرو ساعدی]] را به [[فرماندهی]] یاران خود گماشت. آنها از [[مدینه]] بیرون رفتند و چون به منطقه [[چاه]] معونه، که از آبهای [[قبیله]] [[بنی سلیم]] و حد فاصل سرزمینهای [[بنی عامر]] و بنی سلیم بود، رسیدند، اردو زدند. منذر بن عمرو ساعدی نیز همراه با [[راهنمایی]] از قبیله بنی سلیم، به نام مطلب، حرکت کرد و چون به کنار چاه معونه رسید اردو زد. او چهارپایان خودشان را به چرا فرستاد و [[حارث بن صمه]] و [[عمرو بن امیه]] را با آنها همراه کرد. آن گاه، [[حرام بن ملحان]] را با [[نامه]] پیامبر {{صل}} و چند تن از بنی عامر، پیش عامر بن [[طفیل]]، از بزرگان بنی عامر، فرستاد. پس، چون [[حرام]] نزد عامر رسید، او نامه را نخواند و حرام بن ملحان را کشت و از [[بنی عامر]] برای [[جنگ]] با [[اصحاب رسول خدا]] {{صل}} [[یاری]] خواست. اتفاقا [[ابو براء]] هم، پیش از این واقعه، به ناحیه نجد رفته بود که به آنها بگوید [[باران]] [[پیامبر]] {{صل}} را در [[حمایت]] خود گرفته است و نباید کسی به ایشان کاری داشته باشد. بنی عامر تقاضای [[عامر]] بن [[طفیل]] را نپذیرفتند و گفتند: "ما حمایت ابو براء را رعایت میکنیم". [[قبیله بنی عامر]] از رفتن با عامر بن طفیل و [[جنگیدن]] با [[مسلمانان]] خودداری کردند و چون عامر بن طفیل چنان دید، از [[قبایل]] دیگر [[بنی سلیم]]، مانند عصیه و [[رعل]]، کمک خواست، آنها با او [[همراهی]] کرده، او را به [[ریاست]] خود برگزیدند. عامر بن طفیل گفت: "من ریاست را به [[تنهایی]] نمیپذیرم!" و این بود که آنان از پی او به [[راه]] افتادند تا اینکه به مسلمانان که از دیر آمدن [[دوست]] خود، [[حرام بن ملحان]]، نگران بودند، رسیدند. مسلمانان، که [[منذر بن عمرو ساعدی]] [[فرمانده]] آنان بود، با [[مشرکان]] رویارو شدند و مشرکان دور ایشان را گرفته و به شدت با آنها جنگیدند تا اینکه [[یاران رسول خدا]] {{صل}} همگی کشته شدند و فقط [[منذر بن عمرو]] زنده ماند<ref>نظر ابن هشام این است که همه کشته شدند مگر کعب بن زید از بنی نجار که هنوز رمقی در تن داشت و پس از رفتن دشمنان از میان کشتهها برخاست و به مدینه بازگشت و سپس در روز خندق، کشته شد. (السیرة النبویة، ج۲، ص۱۸۵).</ref>. پس، مشرکان به او گفتند: "اگر بخواهی به تو [[امان]] میدهیم". گفت: "دست در دست شما نمیگذارم و امانی هم از شما نمیپذیرم تا اینکه مرا به [[محل]] کشته شدن حرام بن ملحان ببرید و از حمایتی هم که به من دادهاید دست بردارید". آنها مزاحم او نشدند و او را به محل کشته شدن [[حرام]] بردند و گفتند: "از امان و حمایت خود دست برداشتیم". پس، [[منذر بن عمرو]] با آنها جنگید تا کشته شد، و [[پیامبر]] {{صل}} درباره او فرمودند: "در برابر [[مرگ]]، گردن فرازی کرد". وقتی [[حارث بن صمه]]<ref>ابن هشام به جای حارث بن صمه از منذر بن محمد انصاری نام میبرد. (السیرة النبویه، ج۲، ص۱۸۵).</ref> و [[عمرو بن امیه]] با اسبها برگشتند، از پرواز لاشخورها بر فراز اردو به [[شک]] افتادند و گفتند: "به [[خدا]] قسم، [[یاران]] ما کشته شدهاند و کسی غیر از [[اهل]] نجد ایشان را نکشته است!" و چون نزدیک شدند، از بالای تپه دیدند که یاران شان کشته شدهاند و سواران [[دشمن]] آنجا هستند. حارث بن صمه به عمرو بن امیه گفت: "نظر تو چیست؟" او گفت: "[[فکر]] میکنم باید خود را به پیامبر {{صل}} برسانم و این خبر را به او بدهم". [[حارث]] گفت: "من از جایی که [[منذر بن عمرو]] کشته شده است حرکت نمیکنم". پس آن دو بر [[مشرکان]] [[حمله]] کردند و حارث دو نفر از ایشان را کشت؛ مشرکان او را هم مثل عمرو بن امیه [[اسیر]] کردند؛ آنها به حارث گفتند: "با تو چه کار کنیم؟ ما [[دوست]] نداریم که تو را بکشیم". او گفت: "مرا به [[محل]] کشته شدن منذر بن عمرو بن [[حرام]] برسانید و از [[حمایت]] من، [[دست]] بردارید". آنها چنان کردند و سپس بندهایش را گشوده، او را [[آزاد]] ساختند. اما او دو مرتبه حمله کرد و دو نفر از ایشان را کشت، پس، آنها نیزههای خود را به [[بدن]] او زدند و او را کشتند. [[عامر بن طفیل]] به عمرو بن امیه، که [[جنگ]] نکرده [[اسیر]] شده بود، گفت: "مادرم [[نذر]] کرده بود که بردهای آزاد کند، حالا تو به خواست او [[آزادی]]". پس، موی جلوی سر او را کند و آزادش ساخت. در همان شب که خبر بئر معونه به پیامبر {{صل}} رسید، خبر کشته شدن [[مرثد بن ابی مرثد]] و گروه [[محمد بن مسلمه]] هم به [[مدینه]] رسید. پیامبر {{صل}} فرمود: "این، نتیجه [[عمل]] [[ابو براء]] است؛ من این [[مأموریت]] را خوش نداشتم"<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۱۸۴-۱۸۶؛ مناقب آل ابی طالب، | [[عامر]] گفت: "نترسید، من آنها را در [[پناه]] خود میگیرم و هیچ کس از [[اهل]] نجد به ایشان کاری نخواهد داشت. میان [[انصار]] هفتاد [[مرد]] [[جوان]] بودند که آنها را [[قاریان قرآن]] مینامیدند. آنها شبها در گوشهای از [[شهر مدینه]] جمع میشدند، [[نماز]] میگزاردند و درس میخواندند و تا هنگام صبح بیدار بودند و صبح گاه، برای خانههای پیامبر {{صل}} آب شیرین و هیزمی که جمع کرده بودند، میآوردند. خانوادههایشان [[گمان]] میکردند که آنها در مسجدند و اهل [[مسجد]] [[تصور]] میکردند که آنها در خانههایشان هستند. پس از اینکه پیامبر {{صل}} پیشنهاد عامر را پذیرفت، [[دستور]] فرمود تا نامهای هم نوشتند و به او دادند و [[منذر بن عمرو ساعدی]] را به [[فرماندهی]] یاران خود گماشت. آنها از [[مدینه]] بیرون رفتند و چون به منطقه [[چاه]] معونه، که از آبهای [[قبیله]] [[بنی سلیم]] و حد فاصل سرزمینهای [[بنی عامر]] و بنی سلیم بود، رسیدند، اردو زدند. منذر بن عمرو ساعدی نیز همراه با [[راهنمایی]] از قبیله بنی سلیم، به نام مطلب، حرکت کرد و چون به کنار چاه معونه رسید اردو زد. او چهارپایان خودشان را به چرا فرستاد و [[حارث بن صمه]] و [[عمرو بن امیه]] را با آنها همراه کرد. آن گاه، [[حرام بن ملحان]] را با [[نامه]] پیامبر {{صل}} و چند تن از بنی عامر، پیش عامر بن [[طفیل]]، از بزرگان بنی عامر، فرستاد. پس، چون [[حرام]] نزد عامر رسید، او نامه را نخواند و حرام بن ملحان را کشت و از [[بنی عامر]] برای [[جنگ]] با [[اصحاب رسول خدا]] {{صل}} [[یاری]] خواست. اتفاقا [[ابو براء]] هم، پیش از این واقعه، به ناحیه نجد رفته بود که به آنها بگوید [[باران]] [[پیامبر]] {{صل}} را در [[حمایت]] خود گرفته است و نباید کسی به ایشان کاری داشته باشد. بنی عامر تقاضای [[عامر]] بن [[طفیل]] را نپذیرفتند و گفتند: "ما حمایت ابو براء را رعایت میکنیم". [[قبیله بنی عامر]] از رفتن با عامر بن طفیل و [[جنگیدن]] با [[مسلمانان]] خودداری کردند و چون عامر بن طفیل چنان دید، از [[قبایل]] دیگر [[بنی سلیم]]، مانند عصیه و [[رعل]]، کمک خواست، آنها با او [[همراهی]] کرده، او را به [[ریاست]] خود برگزیدند. عامر بن طفیل گفت: "من ریاست را به [[تنهایی]] نمیپذیرم!" و این بود که آنان از پی او به [[راه]] افتادند تا اینکه به مسلمانان که از دیر آمدن [[دوست]] خود، [[حرام بن ملحان]]، نگران بودند، رسیدند. مسلمانان، که [[منذر بن عمرو ساعدی]] [[فرمانده]] آنان بود، با [[مشرکان]] رویارو شدند و مشرکان دور ایشان را گرفته و به شدت با آنها جنگیدند تا اینکه [[یاران رسول خدا]] {{صل}} همگی کشته شدند و فقط [[منذر بن عمرو]] زنده ماند<ref>نظر ابن هشام این است که همه کشته شدند مگر کعب بن زید از بنی نجار که هنوز رمقی در تن داشت و پس از رفتن دشمنان از میان کشتهها برخاست و به مدینه بازگشت و سپس در روز خندق، کشته شد. (السیرة النبویة، ج۲، ص۱۸۵).</ref>. پس، مشرکان به او گفتند: "اگر بخواهی به تو [[امان]] میدهیم". گفت: "دست در دست شما نمیگذارم و امانی هم از شما نمیپذیرم تا اینکه مرا به [[محل]] کشته شدن حرام بن ملحان ببرید و از حمایتی هم که به من دادهاید دست بردارید". آنها مزاحم او نشدند و او را به محل کشته شدن [[حرام]] بردند و گفتند: "از امان و حمایت خود دست برداشتیم". پس، [[منذر بن عمرو]] با آنها جنگید تا کشته شد، و [[پیامبر]] {{صل}} درباره او فرمودند: "در برابر [[مرگ]]، گردن فرازی کرد". وقتی [[حارث بن صمه]]<ref>ابن هشام به جای حارث بن صمه از منذر بن محمد انصاری نام میبرد. (السیرة النبویه، ج۲، ص۱۸۵).</ref> و [[عمرو بن امیه]] با اسبها برگشتند، از پرواز لاشخورها بر فراز اردو به [[شک]] افتادند و گفتند: "به [[خدا]] قسم، [[یاران]] ما کشته شدهاند و کسی غیر از [[اهل]] نجد ایشان را نکشته است!" و چون نزدیک شدند، از بالای تپه دیدند که یاران شان کشته شدهاند و سواران [[دشمن]] آنجا هستند. حارث بن صمه به عمرو بن امیه گفت: "نظر تو چیست؟" او گفت: "[[فکر]] میکنم باید خود را به پیامبر {{صل}} برسانم و این خبر را به او بدهم". [[حارث]] گفت: "من از جایی که [[منذر بن عمرو]] کشته شده است حرکت نمیکنم". پس آن دو بر [[مشرکان]] [[حمله]] کردند و حارث دو نفر از ایشان را کشت؛ مشرکان او را هم مثل عمرو بن امیه [[اسیر]] کردند؛ آنها به حارث گفتند: "با تو چه کار کنیم؟ ما [[دوست]] نداریم که تو را بکشیم". او گفت: "مرا به [[محل]] کشته شدن منذر بن عمرو بن [[حرام]] برسانید و از [[حمایت]] من، [[دست]] بردارید". آنها چنان کردند و سپس بندهایش را گشوده، او را [[آزاد]] ساختند. اما او دو مرتبه حمله کرد و دو نفر از ایشان را کشت، پس، آنها نیزههای خود را به [[بدن]] او زدند و او را کشتند. [[عامر بن طفیل]] به عمرو بن امیه، که [[جنگ]] نکرده [[اسیر]] شده بود، گفت: "مادرم [[نذر]] کرده بود که بردهای آزاد کند، حالا تو به خواست او [[آزادی]]". پس، موی جلوی سر او را کند و آزادش ساخت. در همان شب که خبر بئر معونه به پیامبر {{صل}} رسید، خبر کشته شدن [[مرثد بن ابی مرثد]] و گروه [[محمد بن مسلمه]] هم به [[مدینه]] رسید. پیامبر {{صل}} فرمود: "این، نتیجه [[عمل]] [[ابو براء]] است؛ من این [[مأموریت]] را خوش نداشتم"<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۱۸۴-۱۸۶؛ مناقب آل ابی طالب، ابنشهرآشوب، ج۱، ص۱۵۱؛ مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۲، ص۸۳۲-۸۳۳؛ بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۲۰، ص۱۴۷-۱۴۸.</ref>. | ||
[[حسان بن ثابت]] هم در رثای [[منذر بن عمرو]] چنین [[دنیا]] سرود: [[خدا]] بر ابن عمرو [[درود]] فرستد که راست برخورد و بسیار موافق بود. اگر [[رأی]] به و او میگفتند از دو کار، یکی را برگزین، آن را برمی گزید که به [[خرد]]، نزدیکتر بود<ref>{{عربی|صلی [[اله]] [[علی]] ابن عمرو إنه [[صدق]] اللقاء وصدق ذلک أوفق | [[حسان بن ثابت]] هم در رثای [[منذر بن عمرو]] چنین [[دنیا]] سرود: [[خدا]] بر ابن عمرو [[درود]] فرستد که راست برخورد و بسیار موافق بود. اگر [[رأی]] به و او میگفتند از دو کار، یکی را برگزین، آن را برمی گزید که به [[خرد]]، نزدیکتر بود<ref>{{عربی|صلی [[اله]] [[علی]] ابن عمرو إنه [[صدق]] اللقاء وصدق ذلک أوفق |