پرش به محتوا

چه کراماتی از مسجد جمکران دیده شده است؟ (پرسش): تفاوت میان نسخه‌ها

(صفحه‌ای تازه حاوی «{{پرسش غیرنهایی}} {{جعبه اطلاعات پرسش | موضوع اصلی = مهدویت (پرسش)|بانک جامع...» ایجاد کرد)
 
خط ۱۹: خط ۱۹:
::::::حجت الاسلام و المسلمین '''[[علی رضا رجالی تهرانی]]'''، در کتاب ''«[[یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان (کتاب)|یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان]]»'' در این‌باره گفته است:
::::::حجت الاسلام و المسلمین '''[[علی رضا رجالی تهرانی]]'''، در کتاب ''«[[یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان (کتاب)|یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان]]»'' در این‌باره گفته است:
::::::«مسجد مقدّس جمکران که براساس معجزاتی تأسیس شده است، سالیان دراز است که معجزات و کرامات بسیاری از آن مسجد مشاهده می‌‏‏شود، و باعث حیرت می‌‏‏گردد، از جمله آنها کراماتی است که توجّه شما را بدانها جلب می‌‏‏نمایم:
::::::«مسجد مقدّس جمکران که براساس معجزاتی تأسیس شده است، سالیان دراز است که معجزات و کرامات بسیاری از آن مسجد مشاهده می‌‏‏شود، و باعث حیرت می‌‏‏گردد، از جمله آنها کراماتی است که توجّه شما را بدانها جلب می‌‏‏نمایم:
:::::*'''کسی که با امام زمان {{ع}} به جمکران می‌‏‏رفت؟''' سابقا راه قم به مسجد جمکران از طرف مرقد حضرت علی بن جعفر {{ع}} بود. در خارج شهر، آسیابی بود که اطرافش چند درخت وجود داشت، و جای نسبتا باصفایی‏ بود، آنجا میعادگاه [[امام مهدی|حضرت بقیة اللّه]] {{ع}} بود، صبح پنجشنبه هر هفته جمعی از دوستان مرحوم حاج ملا آقاجان در آنجا جمع می‌‏‏شدند تا به اتّفاق به مسجد جمکران بروند. یک روز صبح پنجشنبه، اوّل کسی که به میعادگاه می‌‏‏رسید، مرحوم حجّة الاسلام و المسلمین آقای میرزا تقی تبریزی زرگری است. می‌‏بیند که توجّه و حال خوبی دارد، با خود می‌‏‏گوید اگر بمانم تا رفقا برسند، شاید نتوانم حال توجّهم را حفظ کنم، و لذا تنها به طرف مسجد حرکت می‌‏‏کند و آنقدر توجّه و حالش خوب بوده که جمعی از طلّاب، که از زیارت مسجد جمکران به قم برمی‌‏‏گشتند، با او برخورد می‌‏‏کنند ولی او متوجّه نمی‌‏‏شود. رفقای ایشان که بعد سر آسیاب می‌‏آیند، گمان می‌‏‏کنند آقای میرزا تقی نیامده است. از طلّابی که از مسجد جمکران مراجعت می‌‏‏کنند می‌‏پرسند شما آقای میرزا تقی را ندیدید؟
::::::*'''کسی که با امام زمان {{ع}} به جمکران می‌‏‏رفت؟''' سابقا راه قم به مسجد جمکران از طرف مرقد حضرت علی بن جعفر {{ع}} بود. در خارج شهر، آسیابی بود که اطرافش چند درخت وجود داشت، و جای نسبتا باصفایی‏ بود، آنجا میعادگاه [[امام مهدی|حضرت بقیة اللّه]] {{ع}} بود، صبح پنجشنبه هر هفته جمعی از دوستان مرحوم حاج ملا آقاجان در آنجا جمع می‌‏‏شدند تا به اتّفاق به مسجد جمکران بروند. یک روز صبح پنجشنبه، اوّل کسی که به میعادگاه می‌‏‏رسید، مرحوم حجّة الاسلام و المسلمین آقای میرزا تقی تبریزی زرگری است. می‌‏بیند که توجّه و حال خوبی دارد، با خود می‌‏‏گوید اگر بمانم تا رفقا برسند، شاید نتوانم حال توجّهم را حفظ کنم، و لذا تنها به طرف مسجد حرکت می‌‏‏کند و آنقدر توجّه و حالش خوب بوده که جمعی از طلّاب، که از زیارت مسجد جمکران به قم برمی‌‏‏گشتند، با او برخورد می‌‏‏کنند ولی او متوجّه نمی‌‏‏شود. رفقای ایشان که بعد سر آسیاب می‌‏آیند، گمان می‌‏‏کنند آقای میرزا تقی نیامده است. از طلّابی که از مسجد جمکران مراجعت می‌‏‏کنند می‌‏پرسند شما آقای میرزا تقی را ندیدید؟
::::::می‌‏‏گویند: چرا، او با یک سید بزرگواری به طرف مسجد جمکران می‌‏‏رفت و آنها آنچنان گرم صحبت بودند که به ما توجه نکردند. رفقای ایشان به طرف مسجد جمکران می‌‏روند. وقتی وارد مسجد می‌‏‏شوند می‌‏بینند او در مقابل محراب افتاده و بی‌هوش است. او را به هوش می‌‏‏آورند و از او سؤال می‌‏‏کنند چرا بی‌هوش افتاده بودی؟ آن سیدی که همراهت بود، چه شد؟ می‌‏گوید: وقتی به آسیاب رسیدم، دیدم حال خوشی دارم، تنها با حضرت بقیة اللّه  صحبت می‌‏‏کردم، با آن حضرت مناجات می‌‏‏نمودم، تا رسیدم به مقابل محراب، ناگهان صدایی از طرف محراب بلند شد و پاسخ مرا داد، من طاقت نیاوردم و از هوش رفتم. معلوم شد که تمام راه را در خدمت [[امام مهدی|حضرت بقیة اللّه]] {{ع}} بود، ولی کسی که صدای آن حضرت را می‌‏‏شنود از هوش می‌‏‏رود چگونه طاقت دارد که خود آن حضرت‏ را ببیند، لذا مردمی که آقا را نمی‌‏‏شناختند، حضرت را در راه می‌‏دیدند. ولی خود او تنها از لذت مناجات با حضرت حجة بن الحسن {{عم}} برخوردار بود.
::::::می‌‏‏گویند: چرا، او با یک سید بزرگواری به طرف مسجد جمکران می‌‏‏رفت و آنها آنچنان گرم صحبت بودند که به ما توجه نکردند. رفقای ایشان به طرف مسجد جمکران می‌‏روند. وقتی وارد مسجد می‌‏‏شوند می‌‏بینند او در مقابل محراب افتاده و بی‌هوش است. او را به هوش می‌‏‏آورند و از او سؤال می‌‏‏کنند چرا بی‌هوش افتاده بودی؟ آن سیدی که همراهت بود، چه شد؟ می‌‏گوید: وقتی به آسیاب رسیدم، دیدم حال خوشی دارم، تنها با حضرت بقیة اللّه  صحبت می‌‏‏کردم، با آن حضرت مناجات می‌‏‏نمودم، تا رسیدم به مقابل محراب، ناگهان صدایی از طرف محراب بلند شد و پاسخ مرا داد، من طاقت نیاوردم و از هوش رفتم. معلوم شد که تمام راه را در خدمت [[امام مهدی|حضرت بقیة اللّه]] {{ع}} بود، ولی کسی که صدای آن حضرت را می‌‏‏شنود از هوش می‌‏‏رود چگونه طاقت دارد که خود آن حضرت‏ را ببیند، لذا مردمی که آقا را نمی‌‏‏شناختند، حضرت را در راه می‌‏دیدند. ولی خود او تنها از لذت مناجات با حضرت حجة بن الحسن {{عم}} برخوردار بود.
:::::*'''شفای مفلوج، سفارش به دعای فرج‏:''' یکی از خدمه جمکران گوید: یک روز قبل از عاشورای حسینی در مسجد جمکران در حال قدم زدن بودم. مسجد خلوت بود، ناگهان متوجه مردی شدم که بسیار هیجان زده بود، به خدّام مسجد که می‌‏رسید، آنها را می‌‏‏بوسید و بغل می‌‏‏کرد. جلو رفتم تا ببینم جریان چیست؟ آن مرد مرا هم در آغوش کشید و بوسید و اشک می‌‏‏ریخت. از او جریان را پرسیدم. گفت: چند وقت قبل، با اتومبیل تصادف کردم و فلج شدم و پاهایم از کار افتاد، هر شب متوسل به خدا و [[ائمه]] [[معصومین]] {{ع}} می‌‏‏شدم. امروز همراه با خانواده‌‏ام به [[مسجد جمکران]] آمدم. از ظهر به بعد حال خوشی داشتم، متوسّل به آقا گشتم و از ایشان تقاضای شفای خود را می‌‏‏کردم. نیم ساعت قبل ناگاه دیدم مسجد نور عجیب و بوی خوشی دارد، به اطراف نگاه کردم، دیدم مولا [[امام علی|امیر المؤمنین]] و [[امام حسین]] و [[قمر بنی هاشم]] و [[امام مهدی|امام زمان]] {{عم}}، در مسجد حضور دارند. با دیدن آنها دست و پای خود را گم کردم، نمی‌‏‏دانستم چه کنم؛ که ناگاه آقا امام زمان {{ع}} به طرف من نگاه کردند، و لطف ایشان شامل حال من شد. به من فرمودند: شما خوب شدید، بروید به دیگران بگویید برای ظهورم دعا کنند که ظهور ان شاء اللّه نزدیک است، و باز فرمودند: امشب عزاداری خوب و مفصّلی در این مکان برقرار می‌‏‏شود که ما در اینجا می‌‏باشیم. خادم می‌‏‏گوید: مرد شفایافته یک انگشتری طلا به دفتر هدایا داد و خوشحال رفت، مسجد خلوت بود، آخر شب هیئتی از تبریز به جمکران آمد و به عزاداری و نوحه‏‌خوانی پرداختند و مجلس بسیار باحال و انقلاب و سوزناک بود، در اینجا من به یاد حرف آن برادر افتادم.
::::::*'''شفای مفلوج، سفارش به دعای فرج‏:''' یکی از خدمه جمکران گوید: یک روز قبل از عاشورای حسینی در مسجد جمکران در حال قدم زدن بودم. مسجد خلوت بود، ناگهان متوجه مردی شدم که بسیار هیجان زده بود، به خدّام مسجد که می‌‏رسید، آنها را می‌‏‏بوسید و بغل می‌‏‏کرد. جلو رفتم تا ببینم جریان چیست؟ آن مرد مرا هم در آغوش کشید و بوسید و اشک می‌‏‏ریخت. از او جریان را پرسیدم. گفت: چند وقت قبل، با اتومبیل تصادف کردم و فلج شدم و پاهایم از کار افتاد، هر شب متوسل به خدا و [[ائمه]] [[معصومین]] {{ع}} می‌‏‏شدم. امروز همراه با خانواده‌‏ام به [[مسجد جمکران]] آمدم. از ظهر به بعد حال خوشی داشتم، متوسّل به آقا گشتم و از ایشان تقاضای شفای خود را می‌‏‏کردم. نیم ساعت قبل ناگاه دیدم مسجد نور عجیب و بوی خوشی دارد، به اطراف نگاه کردم، دیدم مولا [[امام علی|امیر المؤمنین]] و [[امام حسین]] و [[قمر بنی هاشم]] و [[امام مهدی|امام زمان]] {{عم}}، در مسجد حضور دارند. با دیدن آنها دست و پای خود را گم کردم، نمی‌‏‏دانستم چه کنم؛ که ناگاه آقا امام زمان {{ع}} به طرف من نگاه کردند، و لطف ایشان شامل حال من شد. به من فرمودند: شما خوب شدید، بروید به دیگران بگویید برای ظهورم دعا کنند که ظهور ان شاء اللّه نزدیک است، و باز فرمودند: امشب عزاداری خوب و مفصّلی در این مکان برقرار می‌‏‏شود که ما در اینجا می‌‏باشیم. خادم می‌‏‏گوید: مرد شفایافته یک انگشتری طلا به دفتر هدایا داد و خوشحال رفت، مسجد خلوت بود، آخر شب هیئتی از تبریز به جمکران آمد و به عزاداری و نوحه‏‌خوانی پرداختند و مجلس بسیار باحال و انقلاب و سوزناک بود، در اینجا من به یاد حرف آن برادر افتادم.
:::::*'''شفای سرطانی‏:''' پیرمردی می‌‏گفت: بیماری من از یک سرماخوردگی ساده شروع شد و در عرض ۲۵ روز به قدری حالم بد شد که در بیمارستان شهید مصطفی خمینی بستری شدم. قادر به غذا خوردن نبودم و پزشکان به وسیله سرم و دارو مرا زنده نگاه داشته بودند. روزی در بیمارستان یکی از فامیل‌ها به عیادتم آمد و بعد از آنکه رفت، دیدم سیدی بزرگوار وارد اتاق ما شد. اتاق ما سه تخته بود. آقا روبه‏‌روی تختم ایستادند و فرمودند: چرا خوابیده‌‏ای؟ گفتم: بیمارم، قبلا مریض نبوده‌‏ام، مدت کمی است این‏طوری شده‌‏ام. آقا فرمودند: فردا بیا جمکران. صبح دکتر آمد معاینه کند و درجه بگذارد گفتم نمی‌‏‏خواهم، گفت: مسئولیت دارد، گفتم: خودم مسئول آن هستم، اگر بیمارم خودم مسئول می‌‏‏باشم، من خوب شده‌‏ام، امام زمان {{ع}} مرا شفا داده‏‌اند، دکتر خندید و گفت: امام زمان در چاه است. (البته او قصد بدی نداشت، جهت شوخی این حرف را گفت.) پرستار خواست تا سرم وصل کند، نگذاشتم. وقتی بچه‏‌هایم به دیدنم آمدند، گفتم: مرا حمام ببرید تا آماده شوم به جمکران مشرف گردم. به حمام رفتم، قربانی تهیه کردم و با اینکه مدتی بود میل به غذا نداشتم و مثل اینکه یک تکه سنگ در شکم داشته باشم، اشتهایم خوب شده بود و سنگ از بین رفته بود، البته در غذا خوردن هنوز کمی مشکل دارم، که امیدوارم امام زمان {{ع}} این را هم شفا دهد. سپس به جمکران مشرف شدم، بین راه مرتب توی سرم می‌‏زدم و آقا امام زمان {{ع}} را صدا می‌‏کردم، و از الطاف او سپاسگزاری می‌‏‏کردم.
::::::*'''شفای سرطانی‏:''' پیرمردی می‌‏گفت: بیماری من از یک سرماخوردگی ساده شروع شد و در عرض ۲۵ روز به قدری حالم بد شد که در بیمارستان شهید مصطفی خمینی بستری شدم. قادر به غذا خوردن نبودم و پزشکان به وسیله سرم و دارو مرا زنده نگاه داشته بودند. روزی در بیمارستان یکی از فامیل‌ها به عیادتم آمد و بعد از آنکه رفت، دیدم سیدی بزرگوار وارد اتاق ما شد. اتاق ما سه تخته بود. آقا روبه‏‌روی تختم ایستادند و فرمودند: چرا خوابیده‌‏ای؟ گفتم: بیمارم، قبلا مریض نبوده‌‏ام، مدت کمی است این‏طوری شده‌‏ام. آقا فرمودند: فردا بیا جمکران. صبح دکتر آمد معاینه کند و درجه بگذارد گفتم نمی‌‏‏خواهم، گفت: مسئولیت دارد، گفتم: خودم مسئول آن هستم، اگر بیمارم خودم مسئول می‌‏‏باشم، من خوب شده‌‏ام، امام زمان {{ع}} مرا شفا داده‏‌اند، دکتر خندید و گفت: امام زمان در چاه است. (البته او قصد بدی نداشت، جهت شوخی این حرف را گفت.) پرستار خواست تا سرم وصل کند، نگذاشتم. وقتی بچه‏‌هایم به دیدنم آمدند، گفتم: مرا حمام ببرید تا آماده شوم به جمکران مشرف گردم. به حمام رفتم، قربانی تهیه کردم و با اینکه مدتی بود میل به غذا نداشتم و مثل اینکه یک تکه سنگ در شکم داشته باشم، اشتهایم خوب شده بود و سنگ از بین رفته بود، البته در غذا خوردن هنوز کمی مشکل دارم، که امیدوارم امام زمان {{ع}} این را هم شفا دهد. سپس به جمکران مشرف شدم، بین راه مرتب توی سرم می‌‏زدم و آقا امام زمان {{ع}} را صدا می‌‏کردم، و از الطاف او سپاسگزاری می‌‏‏کردم.
:::::*'''شفای ضایعه نخاع کمر:''' یکی از برادران قریه جمکران می‌‏‏گوید: سال‌ها پیش که به جمکران مشرف می‌‏‏شدم از حاجی خلیل قهوه‌‏چی، که آن زمان خادم مسجد جمکران بود، شنیده بودم که فردی به نام حسین آقا، مهندس برنامه و بودجه، با هدایت آقای حاجی خلج قزوینی، به جمکران مشرف شده و شفا گرفته است. سال‌ها در صدد بودم که از نزدیک حاجی خلج قزوینی را دیده و جریان شفای آن مهندس که ضایعه نخاع کمر داشته و شفا گرفته را بپرسم. تا اینکه‏ به‌‏عنوان معلم به قریه جمکران آمدم و ظهرها برای نماز خواندن به مسجد می‌‏‏رفتم، یکی از روزها شنیدم که حاجی خلج به مسجد تشریف آوردند، خدمت ایشان رسیدم و خواستم که جریان را تعریف کنند. ایشان گفتند: روزی جلو قهوه‏خانه حاجی خلیل در جمکران نشسته بودم، قبلا شنیده بودم شخصی به نام حسین آقا از ناحیه نخاع دچار ضایعه شده و برای معالجه، حتی به خارج هم مراجعه نموده، ولی همه دکترها ایشان را جواب کرده بودند و بهبودی حاصل نشده بود. آن روز او را دیدم و از او خواستم که چند روزی را با هم باشیم و به جمکران مشرّف شویم. حسین آقا گفت: هیچ فایده‏‌ای ندارد، من به بهترین دکترها مراجعه کرده‌‏ام، ولی جواب نشنیده‌‏ام. امّا من اصرار زیاد کردم، پذیرفت.
::::::*'''شفای ضایعه نخاع کمر:''' یکی از برادران قریه جمکران می‌‏‏گوید: سال‌ها پیش که به جمکران مشرف می‌‏‏شدم از حاجی خلیل قهوه‌‏چی، که آن زمان خادم مسجد جمکران بود، شنیده بودم که فردی به نام حسین آقا، مهندس برنامه و بودجه، با هدایت آقای حاجی خلج قزوینی، به جمکران مشرف شده و شفا گرفته است. سال‌ها در صدد بودم که از نزدیک حاجی خلج قزوینی را دیده و جریان شفای آن مهندس که ضایعه نخاع کمر داشته و شفا گرفته را بپرسم. تا اینکه‏ به‌‏عنوان معلم به قریه جمکران آمدم و ظهرها برای نماز خواندن به مسجد می‌‏‏رفتم، یکی از روزها شنیدم که حاجی خلج به مسجد تشریف آوردند، خدمت ایشان رسیدم و خواستم که جریان را تعریف کنند. ایشان گفتند: روزی جلو قهوه‏خانه حاجی خلیل در جمکران نشسته بودم، قبلا شنیده بودم شخصی به نام حسین آقا از ناحیه نخاع دچار ضایعه شده و برای معالجه، حتی به خارج هم مراجعه نموده، ولی همه دکترها ایشان را جواب کرده بودند و بهبودی حاصل نشده بود. آن روز او را دیدم و از او خواستم که چند روزی را با هم باشیم و به جمکران مشرّف شویم. حسین آقا گفت: هیچ فایده‏‌ای ندارد، من به بهترین دکترها مراجعه کرده‌‏ام، ولی جواب نشنیده‌‏ام. امّا من اصرار زیاد کردم، پذیرفت.
::::::مدّت چهل روز باهم بودیم و به مسجد جمکران مشرّف می‌‏‏شدیم، روز چهلم من به حسین آقا گفتم: مواظب باش، که امروز روز چهلم است. با حسین آقا به صحرا رفتیم، مدتی قدم زدیم و به مسجد برگشتیم. داخل مسجد من به حسین آقا گفتم: خسته‏‌ام، می‏روم اطاق بغل مسجد بخوابم. حسین آقا گفت: من می‏روم نماز بخوانم. مدتی در اتاق خوابیدم، ناگهان سروصدای زیادی در مسجد پیچید و من از خواب بیدار شدم، بیرون آمدم، دیدم حسین آقا که قبلا کمرش ناراحت بود، سنگ بزرگی از لب چاه برداشت و پرتاب کرد و هیچ دردی را از ناحیه کمر احساس نکرد. به او گفتم: ه شده؟ گفت: در مسجد مشغول نماز امام زمان {{ع}} بودم، وقتی که تمام شد، نشستم، آقا سیدی را در پهلوی خود احساس کردم، ایشان فرمود: حسین آقا اینجا چکار داری؟ گفتم: کمرم درد می‌‏‏کند. ایشان دست خود را به پشت من کشید و فرمود: دردی در پشت تو نیست. سپس فرمود: نماز امام زمان {{ع}} را خواندی، صلوات هم فرستادی؟ گفتم: خیر. گفت: بفرست. من پیشانی‏ام را به مهر گذاشتم و شروع به صلوات فرستادن کردم، ناگهان به فکرم رسید که ایشان مرا از کجا می‌‏شناخت، و ناراحتی‏‌ام را می‌‏‏دانست؟ بلند شدم دیدم هیچ ناراحتی ندارم <ref> این قسمت به نقل از کتاب: مسجد مقدّس جمکران، تجلیگاه صاحب الزمان، اثر سید جعفر میر عظیمی</ref>؛ <ref> رجالی تهرانی، علیرضا، یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان {{ع}}، ۱جلد، بلوغ - قم (ایران)، چاپ: ۱۶، ۱۳۸۷ ه.ش</ref>»<ref>[[یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان (کتاب)|یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان]]، ص ۲۷۵ تا ۲۷۸.</ref>.
::::::مدّت چهل روز باهم بودیم و به مسجد جمکران مشرّف می‌‏‏شدیم، روز چهلم من به حسین آقا گفتم: مواظب باش، که امروز روز چهلم است. با حسین آقا به صحرا رفتیم، مدتی قدم زدیم و به مسجد برگشتیم. داخل مسجد من به حسین آقا گفتم: خسته‏‌ام، می‏روم اطاق بغل مسجد بخوابم. حسین آقا گفت: من می‏روم نماز بخوانم. مدتی در اتاق خوابیدم، ناگهان سروصدای زیادی در مسجد پیچید و من از خواب بیدار شدم، بیرون آمدم، دیدم حسین آقا که قبلا کمرش ناراحت بود، سنگ بزرگی از لب چاه برداشت و پرتاب کرد و هیچ دردی را از ناحیه کمر احساس نکرد. به او گفتم: ه شده؟ گفت: در مسجد مشغول نماز امام زمان {{ع}} بودم، وقتی که تمام شد، نشستم، آقا سیدی را در پهلوی خود احساس کردم، ایشان فرمود: حسین آقا اینجا چکار داری؟ گفتم: کمرم درد می‌‏‏کند. ایشان دست خود را به پشت من کشید و فرمود: دردی در پشت تو نیست. سپس فرمود: نماز امام زمان {{ع}} را خواندی، صلوات هم فرستادی؟ گفتم: خیر. گفت: بفرست. من پیشانی‏ام را به مهر گذاشتم و شروع به صلوات فرستادن کردم، ناگهان به فکرم رسید که ایشان مرا از کجا می‌‏شناخت، و ناراحتی‏‌ام را می‌‏‏دانست؟ بلند شدم دیدم هیچ ناراحتی ندارم <ref> این قسمت به نقل از کتاب: مسجد مقدّس جمکران، تجلیگاه صاحب الزمان، اثر سید جعفر میر عظیمی</ref>؛ <ref> رجالی تهرانی، علیرضا، یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان {{ع}}، ۱جلد، بلوغ - قم (ایران)، چاپ: ۱۶، ۱۳۸۷ ه.ش</ref>»<ref>[[یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان (کتاب)|یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان]]، ص ۲۷۵ تا ۲۷۸.</ref>.


۲۱۸٬۲۱۰

ویرایش