پرش به محتوا

حرکت امام حسین به سوی مکه: تفاوت میان نسخه‌ها

بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۱۳: خط ۱۳:
امام{{ع}} در همان گام‌های نخستین نشان می‌دهد که [[شجاعانه]] قدم بر می‌دارد و چنان نیست که از یک گروه گشتی [[دشمن]] که بخواهد در اثنای راه بر او [[یورش]] برد، وحشتی به خود راه دهد، بلکه آماده است ضربات خود را یکی پس از دیگری بر آنها وارد سازد. برای امام حسین{{ع}} زیبنده نیست که از [[ترس]] چنین حملاتی راه اصلی را رها کرده از بی‌راهه برود. در ضمن این [[حقیقت]] آشکار می‌شود که دشمن غدّار و سفّاک، همچون [[سایه]]، پسر [[پیغمبر]] خدا{{صل}} را دنبال می‌کرد؛ زیرا در برابر مطامع آنها [[تسلیم]] نشده بود<ref>[[ناصر مکارم شیرازی|مکارم شیرازی، ناصر]]، [[عاشورا ریشه‌ها انگیزه‌ها رویدادها پیامدها (کتاب)|عاشورا ریشه‌ها انگیزه‌ها رویدادها پیامدها]]، ص ۳۲۷.</ref>.
امام{{ع}} در همان گام‌های نخستین نشان می‌دهد که [[شجاعانه]] قدم بر می‌دارد و چنان نیست که از یک گروه گشتی [[دشمن]] که بخواهد در اثنای راه بر او [[یورش]] برد، وحشتی به خود راه دهد، بلکه آماده است ضربات خود را یکی پس از دیگری بر آنها وارد سازد. برای امام حسین{{ع}} زیبنده نیست که از [[ترس]] چنین حملاتی راه اصلی را رها کرده از بی‌راهه برود. در ضمن این [[حقیقت]] آشکار می‌شود که دشمن غدّار و سفّاک، همچون [[سایه]]، پسر [[پیغمبر]] خدا{{صل}} را دنبال می‌کرد؛ زیرا در برابر مطامع آنها [[تسلیم]] نشده بود<ref>[[ناصر مکارم شیرازی|مکارم شیرازی، ناصر]]، [[عاشورا ریشه‌ها انگیزه‌ها رویدادها پیامدها (کتاب)|عاشورا ریشه‌ها انگیزه‌ها رویدادها پیامدها]]، ص ۳۲۷.</ref>.


طبری و دیگران گفته‌اند: [[عبدالله بن عمر]] در بین راه با حسین و ابن زبیر روبرو گردید و به آن دو گفت: «از [[خدا]] بترسید و [[جماعت]] [[مسلمانان]] را متفرق نکنید!»<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۱.</ref>. و نیز، [[عبدالله بن مطیع]] به [[دیدار امام]] رفت و گفت: فدایت گردم به کجا می‌روی؟ فرمود: «اما اکنون به مکه، و اما بعد، از خدا [[طلب]] خیر می‌کنم» گفت: خدا خیرت دهد و ما را فدایت گرداند، اگر به مکه می‌روی برحذر باش که به [[کوفه]] نزدیک نگردی که سرزمینی شوم است. پدرت در آنجا کشته شد و برادرت در آنجا بی‌یاور گردید و ضربت خورد و نزدیک بود جانش را از دست بدهد. ملازم [[حرم]] شو که تو آقای [[عرب]] هستی و [[اهل]] [[حجاز]] هیچ‌کس را همتای تو ندانند و [[مردم]] از هرطرف به سوی تو [[دعوت]] می‌شوند. عمو و دایی‌ام فدایت، از حرم جدا مشو که اگر کشته شوی همه ما پس از تو به [[بردگی]] کشیده می‌شویم.
طبری و دیگران گفته‌اند: [[عبدالله بن عمر]] در بین راه با حسین و ابن زبیر روبرو گردید و به آن دو گفت: «از [[خدا]] بترسید و جماعت [[مسلمانان]] را متفرق نکنید!»<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۱.</ref>. و نیز، [[عبدالله بن مطیع]] به دیدار امام رفت و گفت: فدایت گردم به کجا می‌روی؟ فرمود: «اما اکنون به مکه، و اما بعد، از خدا طلب خیر می‌کنم» گفت: خدا خیرت دهد و ما را فدایت گرداند، اگر به مکه می‌روی برحذر باش که به [[کوفه]] نزدیک نگردی که سرزمینی شوم است. پدرت در آنجا کشته شد و برادرت در آنجا بی‌یاور گردید و ضربت خورد و نزدیک بود جانش را از دست بدهد. ملازم [[حرم]] شو که تو آقای [[عرب]] هستی و [[اهل]] [[حجاز]] هیچ‌کس را همتای تو ندانند و [[مردم]] از هرطرف به سوی تو [[دعوت]] می‌شوند. عمو و دایی‌ام فدایت، از حرم جدا مشو که اگر کشته شوی همه ما پس از تو به [[بردگی]] کشیده می‌شویم. حسین پیش رفت تا [[روز جمعه]] سوم [[شعبان]] به [[مکه]] رسید و در حال ورود این [[آیه]] را [[تلاوت]] کرد: {{متن قرآن|وَلَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقَاءَ مَدْيَنَ قَالَ عَسَى رَبِّي أَنْ يَهْدِيَنِي سَوَاءَ السَّبِيلِ}}<ref>«و چون روی به سوی مدین نهاد گفت: امید است پروردگارم مرا به راه میانه رهنمون گردد» سوره قصص، آیه ۲۲.</ref>.
حسین پیش رفت تا [[روز جمعه]] سوم [[شعبان]] به [[مکه]] رسید و در حال ورود این [[آیه]] را [[تلاوت]] کرد: {{متن قرآن|وَلَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقَاءَ مَدْيَنَ قَالَ عَسَى رَبِّي أَنْ يَهْدِيَنِي سَوَاءَ السَّبِيلِ}}<ref>«و چون روی به سوی مدین نهاد گفت: امید است پروردگارم مرا به راه میانه رهنمون گردد» سوره قصص، آیه ۲۲.</ref>.


[[ابن زبیر]] نیز وارد مکه شد و ملازم [[کعبه]] گردید و تمام [[روز]] را در کنار آن [[نماز]] می‌گزارد و [[طواف]] می‌کرد و گاهی در جمع [[مردم]] نزد حسین{{ع}} می‌رفت و نظر می‌داد، درحالی‌که وجود آن حضرت در مکه از همه [[خلق]] [[الله]] بر او سنگین‌تر و دشوارتر بود چون می‌دانست که [[اهل مکه]] با بودن حسین هرگز با او [[بیعت]] نمی‌کنند و آن حضرت نزد آنها بسی بزرگ‌تر و مقبول‌تر از اوست<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۶ - ۱۹۷.</ref>.
[[ابن زبیر]] نیز وارد مکه شد و ملازم [[کعبه]] گردید و تمام [[روز]] را در کنار آن [[نماز]] می‌گزارد و [[طواف]] می‌کرد و گاهی در جمع [[مردم]] نزد حسین{{ع}} می‌رفت و نظر می‌داد، درحالی‌که وجود آن حضرت در مکه از همه [[خلق]] [[الله]] بر او سنگین‌تر و دشوارتر بود چون می‌دانست که [[اهل مکه]] با بودن حسین هرگز با او [[بیعت]] نمی‌کنند و آن حضرت نزد آنها بسی بزرگ‌تر و مقبول‌تر از اوست<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۶ - ۱۹۷.</ref>.


از این پس، [[مکیان]] و [[عمره]] گزاران و مسافران پیوسته به [[منزل]] [[امام]] رفت‌وآمد داشتند<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۶ - ۱۹۷</ref>. از سوی دیگر، یزید ولید را [[عزل]] کرد و «[[عمرو بن سعید]]» را به [[حکومت مکه]] و [[مدینه]] گمارد<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۱.</ref>.<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)|ت ترجمه معالم المدرستین ج۳]]، ص ۶۴.</ref>
از این پس، [[مکیان]] و [[عمره]] گزاران و مسافران پیوسته به [[منزل]] [[امام]] رفت‌وآمد داشتند<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۶ - ۱۹۷</ref>. از سوی دیگر، یزید ولید را عزل کرد و «[[عمرو بن سعید]]» را به [[حکومت مکه]] و [[مدینه]] گمارد<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۱.</ref>.<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)|ت ترجمه معالم المدرستین ج۳]]، ص ۶۴.</ref>


== ورود امام حسین{{ع}} به مکه ==
== ورود امام حسین{{ع}} به مکه ==
خط ۳۲: خط ۳۱:
[[ابن عباس]] که تا آن لحظه ساکت نشسته بود، عرض کرد: ای [[ابا عبدالله]]! راست گفتی. پیامبر{{صل}} در [[حیات]] خود فرمود: «مرا با یزید چه کار؟! خداوند کار یزید را [[مبارک]] نگرداند! او فرزندم و دخترزاده‌ام حسین{{ع}} را خواهد کشت. [[سوگند]] به آن کس که جانم در دست اوست فرزندم در میان گروهی که از کشته شدنش جلوگیری نکرده‌اند، کشته نخواهد شد مگر آنکه خداوند میان [[قلب]] و زبانشان جدایی افکند (و آنان را به [[نفاق]] گرفتار کند). سپس ابن عباس گریست و امام حسین{{ع}} نیز همراه او [[گریه]] کرد و فرمود: {{متن حدیث|يَا بْنَ عَبَّاسٍ! تَعْلَمُ أَنِّي ابْنُ بِنْتِ رَسُولِ اللهِ{{صل}}}}؛ «ای ابن عباس! آیا می‌دانی که من فرزند [[دختر رسول خدا]]{{صل}} هستم!». ابن عباس پاسخ داد: «آری! می‌دانیم و مطمئنیم که کسی جز تو در این [[دنیا]] فرزند دختر رسول خدا{{صل}} نیست و [[یاری]] تو بر این [[امت]] همانند [[فریضه]] [[نماز]] و [[زکات]] ـ که هیچ یک از این دو بدون دیگری پذیرفته نیست ـ [[واجب]] است».
[[ابن عباس]] که تا آن لحظه ساکت نشسته بود، عرض کرد: ای [[ابا عبدالله]]! راست گفتی. پیامبر{{صل}} در [[حیات]] خود فرمود: «مرا با یزید چه کار؟! خداوند کار یزید را [[مبارک]] نگرداند! او فرزندم و دخترزاده‌ام حسین{{ع}} را خواهد کشت. [[سوگند]] به آن کس که جانم در دست اوست فرزندم در میان گروهی که از کشته شدنش جلوگیری نکرده‌اند، کشته نخواهد شد مگر آنکه خداوند میان [[قلب]] و زبانشان جدایی افکند (و آنان را به [[نفاق]] گرفتار کند). سپس ابن عباس گریست و امام حسین{{ع}} نیز همراه او [[گریه]] کرد و فرمود: {{متن حدیث|يَا بْنَ عَبَّاسٍ! تَعْلَمُ أَنِّي ابْنُ بِنْتِ رَسُولِ اللهِ{{صل}}}}؛ «ای ابن عباس! آیا می‌دانی که من فرزند [[دختر رسول خدا]]{{صل}} هستم!». ابن عباس پاسخ داد: «آری! می‌دانیم و مطمئنیم که کسی جز تو در این [[دنیا]] فرزند دختر رسول خدا{{صل}} نیست و [[یاری]] تو بر این [[امت]] همانند [[فریضه]] [[نماز]] و [[زکات]] ـ که هیچ یک از این دو بدون دیگری پذیرفته نیست ـ [[واجب]] است».


[[امام حسین]]{{ع}} فرمود: «ای [[ابن عباس]]! چه می‌گویی درباره گروهی که دخترزاده [[پیامبر خدا]]{{صل}} را از [[خانه]] و کاشانه و زادگاهش و از [[حرم]] [[رسول خدا]] و از مجاورت قبرش و [[مسجد]] و محل هجرتش بیرون کرده‌اند؟ و او را نگران و هراسان تنها گذاشته‌اند که نه در جایی [[آسایش]] دارد و نه در دیاری [[پناه]]. می‌خواهند خونش را بریزند با آنکه هرگز چیزی را برای [[خداوند]] [[شریک]] قرار نداده و جز او را [[ولیّ]] خود برنگزیده و از [[سنت رسول خدا]]{{صل}} چیزی را [[تغییر]] نداده است»<ref>{{متن حدیث|يَا بْنَ عَبَّاسٍ! فَمَا تَقُولُ فِي قَوْمٍ أَخْرَجُوا ابْنَ بِنْتِ رَسُولِ اللهِ{{صل}} مِنْ دَارِهِ وَ قَرَارِهِ وَ مَوْلِدِهِ، وَ حَرَمِ رَسُولِهِ وَ مُجَاوَرَةِ قَبْرِهِ وَ مَوْلِدِهِ وَ مَسْجِدِهِ، وَ مَوْضِعِ مَهَاجِرِهِ، فَتَرَكُوهُ خَائِفاً مَرْعُوباً لَا يَسْتَقِرُّ فِي قَرَارٍ، وَ لَا يَأْوِي فِي مَوْطِنٍ، يُرِيدُونَ فِي ذَلِكَ قَتْلَهُ وَ سَفْكَ دَمِهِ، وَ هُوَ لَمْ یُشْرِكْ بِاللَّهِ شَيْئاً، وَ لَا اتَّخَذَ مِنْ دُونِهِ وَليّاً، وَ لَمْ يَتَغَیَّرْ عَمَّا كَانَ عَلَيْهِ رَسُولُ اللهِ}}</ref>. ابن عباس عرض کرد: «من درباره آنها جز این نمی‌گویم که: {{متن قرآن|أَنَّهُمْ كَفَرُوا بِاللَّهِ وَبِرَسُولِهِ وَلَا يَأْتُونَ الصَّلَاةَ إِلَّا وَهُمْ كُسَالَى}}<ref>«هیچ‌چیز آنان را از پذیرفته شدن بخشش‌هایشان باز نداشت جز اینکه آنان به خداوند و پیامبرش انکار ورزیدند و جز با کسالت نماز نمی‌گزارند و جز با ناخشنودی بخشش نمی‌کنند» سوره توبه، آیه ۵۴.</ref>، {{متن قرآن|يُرَاءُونَ النَّاسَ وَلَا يَذْكُرُونَ اللَّهَ إِلَّا قَلِيلًا * مُذَبْذَبِينَ بَيْنَ ذَلِكَ لَا إِلَى هَؤُلَاءِ وَلَا إِلَى هَؤُلَاءِ وَمَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ سَبِيلًا}}<ref>«بی‌گمان منافقان، با خداوند نیرنگ می‌بازند و او نیز با آنان تدبیر می‌کند و (اینان) چون به نماز ایستند با گران‌جانی می‌ایستند، برابر مردم ریا می‌ورزند و خداوند را جز اندکی یاد نمی‌کنند * میان آن (دو گروه) سرگردان مانده‌اند، نه با اینانند نه با آنان و هر که را خداوند در گمراهی وانهد هرگز برای او راهی نخواهی یافت» سوره نساء، آیه ۱۴۲-۱۴۳.</ref>
[[امام حسین]]{{ع}} فرمود: «ای [[ابن عباس]]! چه می‌گویی درباره گروهی که دخترزاده [[پیامبر خدا]]{{صل}} را از [[خانه]] و کاشانه و زادگاهش و از [[حرم]] [[رسول خدا]] و از مجاورت قبرش و [[مسجد]] و محل هجرتش بیرون کرده‌اند؟ و او را نگران و هراسان تنها گذاشته‌اند که نه در جایی [[آسایش]] دارد و نه در دیاری پناه. می‌خواهند خونش را بریزند با آنکه هرگز چیزی را برای [[خداوند]] [[شریک]] قرار نداده و جز او را [[ولیّ]] خود برنگزیده و از [[سنت رسول خدا]]{{صل}} چیزی را [[تغییر]] نداده است»<ref>{{متن حدیث|يَا بْنَ عَبَّاسٍ! فَمَا تَقُولُ فِي قَوْمٍ أَخْرَجُوا ابْنَ بِنْتِ رَسُولِ اللهِ{{صل}} مِنْ دَارِهِ وَ قَرَارِهِ وَ مَوْلِدِهِ، وَ حَرَمِ رَسُولِهِ وَ مُجَاوَرَةِ قَبْرِهِ وَ مَوْلِدِهِ وَ مَسْجِدِهِ، وَ مَوْضِعِ مَهَاجِرِهِ، فَتَرَكُوهُ خَائِفاً مَرْعُوباً لَا يَسْتَقِرُّ فِي قَرَارٍ، وَ لَا يَأْوِي فِي مَوْطِنٍ، يُرِيدُونَ فِي ذَلِكَ قَتْلَهُ وَ سَفْكَ دَمِهِ، وَ هُوَ لَمْ یُشْرِكْ بِاللَّهِ شَيْئاً، وَ لَا اتَّخَذَ مِنْ دُونِهِ وَليّاً، وَ لَمْ يَتَغَیَّرْ عَمَّا كَانَ عَلَيْهِ رَسُولُ اللهِ}}</ref>. ابن عباس عرض کرد: «من درباره آنها جز این نمی‌گویم که: {{متن قرآن|أَنَّهُمْ كَفَرُوا بِاللَّهِ وَبِرَسُولِهِ وَلَا يَأْتُونَ الصَّلَاةَ إِلَّا وَهُمْ كُسَالَى}}<ref>«هیچ‌چیز آنان را از پذیرفته شدن بخشش‌هایشان باز نداشت جز اینکه آنان به خداوند و پیامبرش انکار ورزیدند و جز با کسالت نماز نمی‌گزارند و جز با ناخشنودی بخشش نمی‌کنند» سوره توبه، آیه ۵۴.</ref>، {{متن قرآن|يُرَاءُونَ النَّاسَ وَلَا يَذْكُرُونَ اللَّهَ إِلَّا قَلِيلًا * مُذَبْذَبِينَ بَيْنَ ذَلِكَ لَا إِلَى هَؤُلَاءِ وَلَا إِلَى هَؤُلَاءِ وَمَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ سَبِيلًا}}<ref>«بی‌گمان منافقان، با خداوند نیرنگ می‌بازند و او نیز با آنان تدبیر می‌کند و (اینان) چون به نماز ایستند با گران‌جانی می‌ایستند، برابر مردم ریا می‌ورزند و خداوند را جز اندکی یاد نمی‌کنند * میان آن (دو گروه) سرگردان مانده‌اند، نه با اینانند نه با آنان و هر که را خداوند در گمراهی وانهد هرگز برای او راهی نخواهی یافت» سوره نساء، آیه ۱۴۲-۱۴۳.</ref>


سپس [[ابن عباس]] افزود: «بر امثال این گروه [[عذاب]] هولناکی فرود خواهد آمد، ولی ای فرزند [[دختر رسول خدا]]{{صل}} تو بزرگ همه افتخار کنندگان به [[رسول خدا]]{{صل}} و فرزند سرور زنان عالم حضرت بتول{{س}} هستی. ای فرزند دختر رسول خدا{{صل}} [[گمان]] مکن که [[خداوند]] آنچه را که [[ستمگران]] انجام می‌دهند [[غافل]] است. من [[گواهی]] می‌دهم که هر کس از [[همراهی]] با تو دوری کند و در [[اندیشه]] [[جنگ]] با تو و [[پیامبر خدا]] محمد{{صل}} باشد، بهره‌ای (از [[ایمان]]) ندارد!». [[امام]] فرمود: {{متن حدیث|اَللَّهُمَّ اشْهَدْ}}؛ «خدایا [[گواه]] باش!».
سپس [[ابن عباس]] افزود: «بر امثال این گروه [[عذاب]] هولناکی فرود خواهد آمد، ولی ای فرزند [[دختر رسول خدا]]{{صل}} تو بزرگ همه افتخار کنندگان به [[رسول خدا]]{{صل}} و فرزند سرور زنان عالم حضرت بتول{{س}} هستی. ای فرزند دختر رسول خدا{{صل}} [[گمان]] مکن که [[خداوند]] آنچه را که [[ستمگران]] انجام می‌دهند [[غافل]] است. من [[گواهی]] می‌دهم که هر کس از [[همراهی]] با تو دوری کند و در [[اندیشه]] [[جنگ]] با تو و [[پیامبر خدا]] محمد{{صل}} باشد، بهره‌ای (از [[ایمان]]) ندارد!». [[امام]] فرمود: {{متن حدیث|اَللَّهُمَّ اشْهَدْ}}؛ «خدایا [[گواه]] باش!».
خط ۵۱: خط ۵۰:


== دعوت کوفیان از امام ==
== دعوت کوفیان از امام ==
خبر مرگ معاویه و [[امتناع]] حسین و ابن زبیر و [[ابن عمر]] از بیعت به [[کوفه]] رسید. [[کوفیان]] [[اجتماع]] کردند و در نامه‌ای به امام{{ع}} نوشتند: «...اما بعد، [[سپاس]] خدای را که [[دشمن]] [[جبار]] [[سرکش]] شما را هلاک کرد، [[دشمنی]] که بر این [[امت]] [[یورش]] برد و فرمانروایی‌شان را ربود و ستمکارانه بر آنها [[حکومت]] کرد... پس دور و نابود باد، همان‌گونه که [[قوم ثمود]] دور و نابود شدند. اکنون (بدان که) ما را امام و [[پیشوایی]] نیست. به سوی ما بیا که [[امید]] است [[خداوند]] به وسیله تو ما را به [[حق]] یکپارچه گرداند. و این [[نعمان بن بشیر]] - [[حاکم کوفه]] - در [[قصر]] [[فرمانداری]] است و ما در هیچ [[جمعه]] و عیدی به جماعت او حاضر نمی‌شویم. و اگر باخبر شویم که به‌سوی ما می‌آیی او را بیرون می‌کنیم تا به [[شام]] برود» این [[نامه]] را با دو نفر فرستادند و آنها دهم [[رمضان]] نزد [[امام]] رسیدند.
خبر مرگ معاویه و [[امتناع]] حسین و ابن زبیر و [[ابن عمر]] از بیعت به [[کوفه]] رسید. [[کوفیان]] [[اجتماع]] کردند و در نامه‌ای به امام{{ع}} نوشتند: «...اما بعد، [[سپاس]] خدای را که [[دشمن]] [[جبار]] [[سرکش]] شما را هلاک کرد، [[دشمنی]] که بر این [[امت]] [[یورش]] برد و فرمانروایی‌شان را ربود و ستمکارانه بر آنها [[حکومت]] کرد... پس دور و نابود باد، همان‌گونه که [[قوم ثمود]] دور و نابود شدند. اکنون (بدان که) ما را امام و [[پیشوایی]] نیست. به سوی ما بیا که [[امید]] است [[خداوند]] به وسیله تو ما را به [[حق]] یکپارچه گرداند. و این [[نعمان بن بشیر]] - [[حاکم کوفه]] - در [[قصر]] فرمانداری است و ما در هیچ [[جمعه]] و عیدی به جماعت او حاضر نمی‌شویم. و اگر باخبر شویم که به‌سوی ما می‌آیی او را بیرون می‌کنیم تا به [[شام]] برود» این [[نامه]] را با دو نفر فرستادند و آنها دهم [[رمضان]] نزد [[امام]] رسیدند.


[[کوفیان]] دو [[روز]] درنگ کردند و بعد سه نفر دیگر را همراه با پنجاه‌وسه نامه که از سوی یک نفر و دو نفر و چهار نفر بود نزد امام فرستادند. دو روز بعد نیز دو نفر دیگر فرستادند و نوشتند: «...به [[حسین بن علی]]، از [[شیعیان]] [[مؤمن]] و [[مسلمان]] او، اما بعد، بشتاب که [[مردم]] [[منتظر]] تواند و جز تو را نمی‌خواهند. پس بشتاب، بشتاب، و [[سلام]] بر تو باد».
[[کوفیان]] دو [[روز]] درنگ کردند و بعد سه نفر دیگر را همراه با پنجاه‌وسه نامه که از سوی یک نفر و دو نفر و چهار نفر بود نزد امام فرستادند. دو روز بعد نیز دو نفر دیگر فرستادند و نوشتند: «...به [[حسین بن علی]]، از [[شیعیان]] [[مؤمن]] و [[مسلمان]] او، اما بعد، بشتاب که [[مردم]] [[منتظر]] تواند و جز تو را نمی‌خواهند. پس بشتاب، بشتاب، و [[سلام]] بر تو باد».
خط ۵۸: خط ۵۷:


== فرستادن [[مسلم بن عقیل]] به کوفه ==
== فرستادن [[مسلم بن عقیل]] به کوفه ==
بدین‌گونه، [[رسولان]] مردم کوفه یکی پس از دیگری آمدند و [[نامه‌ها]] انبوهی گرفت تا امام در پاسخشان نوشت: «به جماعت [[مؤمنان]] و [[مسلمانان]]! اما بعد... آنچه را که شرح دادید و یادآور شدید، همه را دریافتم. سخن عمده شما این است که: «ما را امامی نیست. به سوی ما بیا تا شاید [[خداوند]] به‌وسیله تو بر [[حق]] و [[هدایت]] گردمان آورد» اینک برادرم و پسر عمویم و معتمد خاندانم را به‌سوی شما فرستادم و به او دستور دادم که احوال و امور و آرای شما را به من گزارش کند، حال اگر گزارشی داد که آرای جمعی و نظر فردی [[اهل فضل]] و خردمندانتان همان‌گونه است که رسولانتان آورده‌اند و در نوشته‌هایتان خواندم، با سرعت به‌سوی شما می‌آیم و به جانم [[سوگند]] که امام، تنها، کسی است که عامل به کتاب و گیرندۀ به داد و ادا کننده به حق باشد و خویشتن خویش را بر [[مسیر خدا]] نگاه دارد. والسلام». و [[مسلم بن عقیل]] را به‌سوی آنان فرستاد<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۲۲۱.</ref>.
بدین‌گونه، [[رسولان]] مردم کوفه یکی پس از دیگری آمدند و [[نامه‌ها]] انبوهی گرفت تا امام در پاسخشان نوشت: «به جماعت [[مؤمنان]] و [[مسلمانان]]! اما بعد... آنچه را که شرح دادید و یادآور شدید، همه را دریافتم. سخن عمده شما این است که: «ما را امامی نیست. به سوی ما بیا تا شاید [[خداوند]] به‌وسیله تو بر [[حق]] و [[هدایت]] گردمان آورد» اینک برادرم و پسر عمویم و معتمد خاندانم را به‌سوی شما فرستادم و به او دستور دادم که احوال و امور و آرای شما را به من گزارش کند، حال اگر گزارشی داد که آرای جمعی و نظر فردی اهل فضل و خردمندانتان همان‌گونه است که رسولانتان آورده‌اند و در نوشته‌هایتان خواندم، با سرعت به‌سوی شما می‌آیم و به جانم [[سوگند]] که امام، تنها، کسی است که عامل به کتاب و گیرندۀ به داد و ادا کننده به حق باشد و خویشتن خویش را بر مسیر خدا نگاه دارد. والسلام». و [[مسلم بن عقیل]] را به‌سوی آنان فرستاد<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۲۲۱.</ref>.


مسلم آمد و وارد [[کوفه]] شد. [[شیعیان]] نزد او آمدند و به [[نامه]] حسین گوش فرا دادند و گریستند و هجده هزار نفر با او [[بیعت]] کردند<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۲۲۱؛ مثیر الأحزان، ص۲۱؛ لهوف، ص۱۰.</ref> و مسلم بن عقیل به حسین{{ع}} نوشت: «اما بعد، دیده‌بان به کسانش [[دروغ]] نگوید. تا به‌حال هجده هزار نفر از [[اهل کوفه]] با من بیعت کرده‌اند؛ پس تا نامه‌ام به تو می‌رسد در آمدن [[شتاب]] کن که [[مردم]] همگی با تو هستند و توجه و گرایشی به [[آل]] [[معاویه]] ندارند. و [[السلام]]»<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۲۱۱.</ref> و در روایتی دیگر گوید: بیست و پنج هزار نفر با مسلم بن عقیل بیعت کردند و در دیگری: چهل هزار نفر<ref>تاریخ ابن عساکر، ح۶۴۹.</ref>.
مسلم آمد و وارد [[کوفه]] شد. [[شیعیان]] نزد او آمدند و به [[نامه]] حسین گوش فرا دادند و گریستند و هجده هزار نفر با او [[بیعت]] کردند<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۲۲۱؛ مثیر الأحزان، ص۲۱؛ لهوف، ص۱۰.</ref> و مسلم بن عقیل به حسین{{ع}} نوشت: «اما بعد، دیده‌بان به کسانش [[دروغ]] نگوید. تا به‌حال هجده هزار نفر از [[اهل کوفه]] با من بیعت کرده‌اند؛ پس تا نامه‌ام به تو می‌رسد در آمدن [[شتاب]] کن که [[مردم]] همگی با تو هستند و توجه و گرایشی به [[آل]] [[معاویه]] ندارند. والسلام»<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۲۱۱.</ref> و در روایتی دیگر گوید: بیست و پنج هزار نفر با مسلم بن عقیل بیعت کردند و در دیگری: چهل هزار نفر<ref>تاریخ ابن عساکر، ح۶۴۹.</ref>.


مؤلف گوید: شاید [[کوفیان]] پس از ارسال نامه مسلم به [[امام]]{{ع}} نیز همچنان با مسلم بیعت می‌کرده‌اند تا عدد آنها به بیست و پنج یا چهل هزار نفر رسیده است. [[طبری]] گوید: عده‌ای از [[مردم بصره]] گرد هم آمدند و ماجرای حسین را بازگو کردند و برخی از ایشان به او پیوستند و همراهی‌اش کردند تا به [[شهادت]] رسیدند.
مؤلف گوید: شاید [[کوفیان]] پس از ارسال نامه مسلم به [[امام]]{{ع}} نیز همچنان با مسلم بیعت می‌کرده‌اند تا عدد آنها به بیست و پنج یا چهل هزار نفر رسیده است. [[طبری]] گوید: عده‌ای از مردم بصره گرد هم آمدند و ماجرای حسین را بازگو کردند و برخی از ایشان به او پیوستند و همراهی‌اش کردند تا به [[شهادت]] رسیدند.


حسین{{ع}} برای [[بصریان]] نیز نامه نوشت و از آنها [[یاری]] خواست<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۸ - ۲۰۰.</ref>. گوید: یزید، [[نعمان بن بشیر]] را از [[حکومت کوفه]] [[عزل]] کرد و [[عبیدالله بن زیاد]] را، با [[حفظ]] [[امارت بصره]]، [[حاکم کوفه]] گردانید و فرمانش داد تا مسلم بن عقیل را بجوید و بکشد. [[ابن زیاد]] وارد کوفه شد و شیعیان را تعقیب کرد و مسلم بن عقیل بر او شورید و [[بیعت‌کنندگان]] رهایش کردند و او به [[تنهایی]] با [[سپاه ابن زیاد]] جنگید و ضربتی خورد که لب بالایش شکافت و دندان‌های پیشین‌اش افتادند. سپس از بالای [[خانه‌ها]] سنگ‌باران و آتش‌بارانش کردند. آنگاه [[محمد بن اشعث]] به‌سوی او رفت و گفت: «تو در امانی خود را به کشتن مده!» و این درحالی بود که سنگ‌ها در او اثر کرده و از [[جنگ]] [[درمانده]] و توانش کاسته شده و پشت خود را به کنار خانه‌ای تکیه داده بود. ابن [[اشعث]] نزدیک او شد و گفت: «تو در امانی» مسلم گفت: «من در امانم؟» گفت: آری، [[سپاهیان]] نیز گفتند: «تو در امانی» مسلم گفت: «[[آگاه]] باشید که اگر امانم نداده بودید دست به دست شما نمی‌دادم» پس از آن محاصره‌اش کردند و شمشیرش را از گردنش بیرون آوردند و او گفت: «این اولین [[مکر]] است! أمان شما چه شد؟» و روی به ابن اشعث کرد و گفت: «به [[خدا]] [[سوگند]] می‌بینم که تو بزودی از انجام امانی که به من داده‌ای درمانده می‌شوی، آیا خیری در تو هست؟ آیا می‌توانی کسی را از سوی خودت بفرستی تا [[پیام]] مرا به حسین برساند؟ من چنان می‌بینم که او امروز یا فردا به‌سوی شما می‌آید، او و خاندانش، و این [[بی‌تابی]] و [[اندوه]] من برای آن است. کسی را بفرست تا به او بگوید: «[[مسلم بن عقیل]] درحالی مرا نزد تو فرستاده که خودش در دست آن [[قوم]] [[اسیر]] شده و [[گمان]] ندارد تا فردا زنده بماند. با [[اهل‌بیت]] خود بازگرد. [[اهل کوفه]] تو را نفریبند که آنها [[اصحاب]] پدرت هستند؛ همان که برای جدا شدن از آنها آرزوی [[مرگ]] یا کشته شدن داشت! [[کوفیان]] به تو و به من [[دروغ]] گفتند و دروغ شنیده را تدبیری نیست!» ابن اشعث گفت: «به خدا سوگند چنین می‌کنم و به [[ابن زیاد]] می‌گویم که من به تو [[امان]] داده‌ام». مسلم را با همان حال نزد ابن زیاد بردند و بین آنها سخنانی گذشت و ابن زیاد به او گفت: به جانم سوگند که تو کشته می‌شوی! مسلم گفت: این چنین است؟ گفت: آری. گفت: پس مهلت بده تا به یکی از خویشاوندانم [[وصیت]] کنم. سپس به اطرافیان ابن زیاد نگریست و [[عمر سعد]] را دید و گفت: [[عمر]]! میان من و تو پیوند [[خویشاوندی]] است، من اکنون به تو نیاز دارم و بر تو [[واجب]] است که خواسته مرا که یک [[راز]] است به انجام رسانی. [[عمر سعد]] از پذیرش آن [[امتناع]] کرد و [[عبیدالله بن زیاد]] به او گفت: از پذیرش خواسته پسر عمویت سر باز مزن. او برخاست و با مسلم در کناری که در دید [[ابن زیاد]] بود نشست و مسلم به او گفت: «من از هنگامی‌که به [[کوفه]] آمدم تا به‌حال هفتصد درهم بدهکار شده‌ام، تو از سوی من آن را ادا کن. و نیز جنازه مرا از ابن زیاد بخواه و آن را [[دفن]] کن و کسی را به سوی حسین بفرست که او را بازگرداند، چون برای او نوشته‌ام که [[مردم]] با او هستند و وی اکنون در راه است». عمر سعد راز مسلم را برای ابن زیاد فاش کرد و ابن زیاد گفت: «[[امین]] هرگز به تو [[خیانت]] نمی‌کند ولی گاهی [[خائن]] امین گرفته می‌شود» و دستور داد مسلم را بالای قصر ببرند و گردنش را بزنند.
حسین{{ع}} برای بصریان نیز نامه نوشت و از آنها [[یاری]] خواست<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۸ - ۲۰۰.</ref>. گوید: یزید، [[نعمان بن بشیر]] را از [[حکومت کوفه]] عزل کرد و [[عبیدالله بن زیاد]] را، با [[حفظ]] [[امارت بصره]]، [[حاکم کوفه]] گردانید و فرمانش داد تا مسلم بن عقیل را بجوید و بکشد. [[ابن زیاد]] وارد کوفه شد و شیعیان را تعقیب کرد و مسلم بن عقیل بر او شورید و [[بیعت‌کنندگان]] رهایش کردند و او به تنهایی با سپاه ابن زیاد جنگید و ضربتی خورد که لب بالایش شکافت و دندان‌های پیشین‌اش افتادند. سپس از بالای [[خانه‌ها]] سنگ‌باران و آتش‌بارانش کردند. آنگاه [[محمد بن اشعث]] به‌سوی او رفت و گفت: «تو در امانی خود را به کشتن مده!» و این درحالی بود که سنگ‌ها در او اثر کرده و از [[جنگ]] درمانده و توانش کاسته شده و پشت خود را به کنار خانه‌ای تکیه داده بود. ابن [[اشعث]] نزدیک او شد و گفت: «تو در امانی» مسلم گفت: «من در امانم؟» گفت: آری، سپاهیان نیز گفتند: «تو در امانی» مسلم گفت: «[[آگاه]] باشید که اگر امانم نداده بودید دست به دست شما نمی‌دادم» پس از آن محاصره‌اش کردند و شمشیرش را از گردنش بیرون آوردند و او گفت: «این اولین [[مکر]] است! أمان شما چه شد؟» و روی به ابن اشعث کرد و گفت: «به [[خدا]] [[سوگند]] می‌بینم که تو بزودی از انجام امانی که به من داده‌ای درمانده می‌شوی، آیا خیری در تو هست؟ آیا می‌توانی کسی را از سوی خودت بفرستی تا [[پیام]] مرا به حسین برساند؟ من چنان می‌بینم که او امروز یا فردا به‌سوی شما می‌آید، او و خاندانش، و این بی‌تابی و [[اندوه]] من برای آن است. کسی را بفرست تا به او بگوید: «[[مسلم بن عقیل]] درحالی مرا نزد تو فرستاده که خودش در دست آن [[قوم]] [[اسیر]] شده و [[گمان]] ندارد تا فردا زنده بماند. با [[اهل‌بیت]] خود بازگرد. [[اهل کوفه]] تو را نفریبند که آنها [[اصحاب]] پدرت هستند؛ همان که برای جدا شدن از آنها آرزوی [[مرگ]] یا کشته شدن داشت! [[کوفیان]] به تو و به من [[دروغ]] گفتند و دروغ شنیده را تدبیری نیست!» ابن اشعث گفت: «به خدا سوگند چنین می‌کنم و به [[ابن زیاد]] می‌گویم که من به تو [[امان]] داده‌ام». مسلم را با همان حال نزد ابن زیاد بردند و بین آنها سخنانی گذشت و ابن زیاد به او گفت: به جانم سوگند که تو کشته می‌شوی! مسلم گفت: این چنین است؟ گفت: آری. گفت: پس مهلت بده تا به یکی از خویشاوندانم [[وصیت]] کنم. سپس به اطرافیان ابن زیاد نگریست و [[عمر سعد]] را دید و گفت: [[عمر]]! میان من و تو پیوند [[خویشاوندی]] است، من اکنون به تو نیاز دارم و بر تو [[واجب]] است که خواسته مرا که یک راز است به انجام رسانی. [[عمر سعد]] از پذیرش آن [[امتناع]] کرد و [[عبیدالله بن زیاد]] به او گفت: از پذیرش خواسته پسر عمویت سر باز مزن. او برخاست و با مسلم در کناری که در دید [[ابن زیاد]] بود نشست و مسلم به او گفت: «من از هنگامی‌که به [[کوفه]] آمدم تا به‌حال هفتصد درهم بدهکار شده‌ام، تو از سوی من آن را ادا کن. و نیز جنازه مرا از ابن زیاد بخواه و آن را [[دفن]] کن و کسی را به سوی حسین بفرست که او را بازگرداند، چون برای او نوشته‌ام که [[مردم]] با او هستند و وی اکنون در راه است». عمر سعد راز مسلم را برای ابن زیاد فاش کرد و ابن زیاد گفت: «[[امین]] هرگز به تو [[خیانت]] نمی‌کند ولی گاهی [[خائن]] امین گرفته می‌شود» و دستور داد مسلم را بالای قصر ببرند و گردنش را بزنند.


مسلم به [[محمد بن اشعث]] گفت: «[[آگاه]] باش! به [[خدا]] [[سوگند]] اگر تو امانم نداده بودی هرگز [[تسلیم]] نمی‌شدم. برخیز و با شمشیرت از من [[دفاع]] کن که به [[امانت]] خیانت کردی! سپس به بالای قصرش بردند و او درحالی‌که [[تکبیر]] می‌گفت و [[استغفار]] می‌کرد و بر [[فرشتگان]] و [[رسولان]] خدا [[درود]] می‌فرستاد، گفت: «پروردگارا! بین ما و بین مردمی که ما را [[فریب]] دادند و دروغمان گفتند و رهایمان کردند [[داوری]] فرما!» و از بلندای قصر گردن زده شد و سر و جسمش بر [[زمین]] افتاد.
مسلم به [[محمد بن اشعث]] گفت: «[[آگاه]] باش! به [[خدا]] [[سوگند]] اگر تو امانم نداده بودی هرگز [[تسلیم]] نمی‌شدم. برخیز و با شمشیرت از من [[دفاع]] کن که به [[امانت]] خیانت کردی! سپس به بالای قصرش بردند و او درحالی‌که [[تکبیر]] می‌گفت و [[استغفار]] می‌کرد و بر [[فرشتگان]] و [[رسولان]] خدا [[درود]] می‌فرستاد، گفت: «پروردگارا! بین ما و بین مردمی که ما را [[فریب]] دادند و دروغمان گفتند و رهایمان کردند [[داوری]] فرما!» و از بلندای قصر گردن زده شد و سر و جسمش بر [[زمین]] افتاد.


ابن زیاد دستور داد «[[هانی بن عروه]]» را نیز به بازار ببرند و گردن بزنند و سر هر دو را با نامه‌ای برای یزید فرستاد و یزید در پاسخش نوشت: «اما بعد، براستی که تو همانی که دوست دارم، زیرکانه و قدرتمندانه عمل کردی، [[شجاع]] و [[دلیر]] و [[بی‌باک]]. براستی که [[بی‌نیازی]] آوردی و کفایت کردی و [[گمان]] و باورم را دربارۀ خودت راست گردانیدی...»<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۹ - ۲۱۵؛ ارشاد مفید، ص۱۹۹ ـ ۲۰۰.</ref>.<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)| ترجمه معالم المدرستین ج۳]]، ص ۶۶.</ref>
ابن زیاد دستور داد «[[هانی بن عروه]]» را نیز به بازار ببرند و گردن بزنند و سر هر دو را با نامه‌ای برای یزید فرستاد و یزید در پاسخش نوشت: «اما بعد، براستی که تو همانی که دوست دارم، زیرکانه و قدرتمندانه عمل کردی، [[شجاع]] و دلیر و بی‌باک. براستی که [[بی‌نیازی]] آوردی و کفایت کردی و [[گمان]] و باورم را دربارۀ خودت راست گردانیدی...»<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۹ - ۲۱۵؛ ارشاد مفید، ص۱۹۹ ـ ۲۰۰.</ref>.<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)| ترجمه معالم المدرستین ج۳]]، ص ۶۶.</ref>


== منابع ==
== منابع ==
۱۱۲٬۱۷۱

ویرایش