معاذ بن جبل: تفاوت میان نسخهها
جز
جایگزینی متن - ':«' به ': «'
جز (جایگزینی متن - 'توضیح تصویر = تصویر قدیمی مدینه' به 'توضیح تصویر = تصویری کهن از مدینه') |
جز (جایگزینی متن - ':«' به ': «') |
||
خط ۸۰: | خط ۸۰: | ||
== معاذ بن جبل در [[مسجد]] == | == معاذ بن جبل در [[مسجد]] == | ||
[[امام صادق]] {{ع}} درباره [[غصب خلافت]] میفرماید: «ابوبکر در مسجد بالای [[منبر]] رفت اما نتوانست هیچ جوابی (درباره غصب خلافت) بدهد، سپس گفت: من [[خلیفه]] شما شدهام ولی [[بهترین]] شما نیستم؛ مرا رها کنید! مرا رها کنید!» عمر به او گفت:« ای انسان [[پست]]! ای فرو مایه! پائین بیا! زمانی که نمیتوانی حجتهای [[قریش]] را اقامه کنی چرا خودت را در این جایگاه قرار دادهای؟» عمر در ادامه میگوید: به [[خدا]] قسم قصد داشتم تو را از خلافت برکنار و آن را به سالم [[مولی]] ([[غلام]]) [[ابن حذیفه]] واگذار کنم. | [[امام صادق]] {{ع}} درباره [[غصب خلافت]] میفرماید: «ابوبکر در مسجد بالای [[منبر]] رفت اما نتوانست هیچ جوابی (درباره غصب خلافت) بدهد، سپس گفت: من [[خلیفه]] شما شدهام ولی [[بهترین]] شما نیستم؛ مرا رها کنید! مرا رها کنید!» عمر به او گفت: « ای انسان [[پست]]! ای فرو مایه! پائین بیا! زمانی که نمیتوانی حجتهای [[قریش]] را اقامه کنی چرا خودت را در این جایگاه قرار دادهای؟» عمر در ادامه میگوید: به [[خدا]] قسم قصد داشتم تو را از خلافت برکنار و آن را به سالم [[مولی]] ([[غلام]]) [[ابن حذیفه]] واگذار کنم. | ||
[[راوی]] میگوید: پس ابوبکر از منبر پائین آمد. عمر دست او را گرفت و به [[منزل]] برد. آنان سه [[روز]] [[صبر]] کردند و به [[مسجد رسول خدا]] {{صل}} نمیآمدند؛ روز چهارم [[خالد بن ولید]] به همراه هزار نفر آمد و به آنان گفت: «چرا نشستهاید و هیچ کاری نمیکنید! به خدا [[قسم]] [[بنی هاشم]] [[طمع]] خلافت دارند سالم مولی (غلام) ابی حذیفه نیز با هزار مرد آمد، معاذ بن جبل نیز با هزار مرد آمد؛ آنان کم کم جمع شدند تا تعدادشان به چهار هزار نفر رسید. سپس با شمشیرهای بیرون کشیده در حالی که [[عمر]] در جلوی آنان بود، از [[خانه]] خارج شدند تا اینکه به جلوی [[مسجد پیامبر]] {{صل}} رسیدند. عمر گفت: « ای [[اصحاب علی]]، به [[خدا]] [[سوگند]] اگر یکی از شما حرفهایی را که در قبل (درباره [[حقانیت]] [[خلافت امیرالمؤمنین]] {{ع}} و [[نامشروع]] بودن [[خلافت ابوبکر]]) میزدید، به زبان بیاورد با او به شدت برخورد میکنیم و چشمان او را در میآوریم.» | [[راوی]] میگوید: پس ابوبکر از منبر پائین آمد. عمر دست او را گرفت و به [[منزل]] برد. آنان سه [[روز]] [[صبر]] کردند و به [[مسجد رسول خدا]] {{صل}} نمیآمدند؛ روز چهارم [[خالد بن ولید]] به همراه هزار نفر آمد و به آنان گفت: «چرا نشستهاید و هیچ کاری نمیکنید! به خدا [[قسم]] [[بنی هاشم]] [[طمع]] خلافت دارند سالم مولی (غلام) ابی حذیفه نیز با هزار مرد آمد، معاذ بن جبل نیز با هزار مرد آمد؛ آنان کم کم جمع شدند تا تعدادشان به چهار هزار نفر رسید. سپس با شمشیرهای بیرون کشیده در حالی که [[عمر]] در جلوی آنان بود، از [[خانه]] خارج شدند تا اینکه به جلوی [[مسجد پیامبر]] {{صل}} رسیدند. عمر گفت: « ای [[اصحاب علی]]، به [[خدا]] [[سوگند]] اگر یکی از شما حرفهایی را که در قبل (درباره [[حقانیت]] [[خلافت امیرالمؤمنین]] {{ع}} و [[نامشروع]] بودن [[خلافت ابوبکر]]) میزدید، به زبان بیاورد با او به شدت برخورد میکنیم و چشمان او را در میآوریم.» |