پرش به محتوا

ابولهب در معارف و سیره نبوی: تفاوت میان نسخه‌ها

بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
 
خط ۸: خط ۸:


== [[مظلومیت پیامبر]] {{صل}} در [[آزار]] [[ابولهب]] و [[ابوجهل]] ==
== [[مظلومیت پیامبر]] {{صل}} در [[آزار]] [[ابولهب]] و [[ابوجهل]] ==
ابولهب عموی [[مشرک]] و [[مستکبر]] پیامبر {{صل}} و همسرش به اتفاق تنی چند از [[سران قریش]] بیش از دیگران در آزار و [[استهزاء]] پیامبر {{صل}} [[اصرار]] می‌ورزید، او بر سر و روی پیامبر {{صل}} [[خاک]] می‌پاشید و زنش [[ام‌جمیل]]، پیامبر {{صل}} را [[دشنام]] می‌داد و شب هنگام بوته‌های خاردار هیزم و تراش‌های چوب را در سر راه [[رسول خدا]] می‌ریخت تا به او صدمه رساند. وقتی رسول خدا در بازار [[عکاظ]] [[مردم]] را به خدای یگانه می‌خواند، ابولهب به دنبال او راه می‌افتاد و می‌گفت: مردم، [[برادر]] زاده من دروغگوست از او بپرهیزید<ref>تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۲۴.</ref>.
ابولهب عموی [[مشرک]] و [[مستکبر]] پیامبر {{صل}} و همسرش به اتفاق تنی چند از سران قریش بیش از دیگران در آزار و [[استهزاء]] پیامبر {{صل}} اصرار می‌ورزید، او بر سر و روی پیامبر {{صل}} خاک می‌پاشید و زنش [[ام‌جمیل]]، پیامبر {{صل}} را [[دشنام]] می‌داد و شب هنگام بوته‌های خاردار هیزم و تراش‌های چوب را در سر راه [[رسول خدا]] می‌ریخت تا به او صدمه رساند. وقتی رسول خدا در بازار [[عکاظ]] [[مردم]] را به خدای یگانه می‌خواند، ابولهب به دنبال او راه می‌افتاد و می‌گفت: مردم، [[برادر]] زاده من دروغگوست از او بپرهیزید<ref>تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۲۴.</ref>.


مردی از [[قبیله]] بنی‌کنده [[روایت]] می‌کند که یک سال به [[مکه]] آمده بودم، جهت حج‌گزاردن، مردی را دیدم گیسو دراز و [[نیکو]] صورت، ایستاد [[فصیح]] و با [[هیبت]] و سخنان او شیرین و بر [[دل]] مردم نزدیک و [[دین]] را بر ما عرضه کرد و ما را به [[خداوند یکتا]] خواند و از [[بت‌پرستی]] [[نهی]] کرد و به دنبال او مردی با صورتی دراز و مویی سرخ و چشمی احول، با ردایی [[عربی]] که از آن زشت‌تر مردی ندیده بودم، گفت: ای مردم از این [[مرد]] [[پرهیز]] کنید که او دیوانه و [[دروغ]] [[زن]] است و سخن او را نشنوید و از دین خود دست برندارید. سوال کردم: این کیست؟ گفتند: آن مرد [[محمد بن عبدالله]] است و این عموی او ابولهب است.
مردی از [[قبیله]] بنی‌کنده [[روایت]] می‌کند که یک سال به [[مکه]] آمده بودم، جهت حج‌گزاردن، مردی را دیدم گیسو دراز و [[نیکو]] صورت، ایستاد [[فصیح]] و با [[هیبت]] و سخنان او شیرین و بر [[دل]] مردم نزدیک و [[دین]] را بر ما عرضه کرد و ما را به [[خداوند یکتا]] خواند و از [[بت‌پرستی]] [[نهی]] کرد و به دنبال او مردی با صورتی دراز و مویی سرخ و چشمی احول، با ردایی [[عربی]] که از آن زشت‌تر مردی ندیده بودم، گفت: ای مردم از این [[مرد]] [[پرهیز]] کنید که او دیوانه و [[دروغ]] [[زن]] است و سخن او را نشنوید و از دین خود دست برندارید. سوال کردم: این کیست؟ گفتند: آن مرد [[محمد بن عبدالله]] است و این عموی او ابولهب است.
ابولهب در [[جنگ بدر]] [[بیمار]] بود و نتوانست شرکت کند، او از یکی از بزرگان مکه به نام عاص بن هشام چهار هزار درهم [[طلب]] داشت، ابولهب به عاص گفت: اگر تو به عوض من در این [[جنگ]] شرکت کنی من آن چهار هزار درهم را به تو می‌بخشم و او شرکت کرد.
ابولهب در [[جنگ بدر]] [[بیمار]] بود و نتوانست شرکت کند، او از یکی از بزرگان مکه به نام عاص بن هشام چهار هزار درهم [[طلب]] داشت، ابولهب به عاص گفت: اگر تو به عوض من در این [[جنگ]] شرکت کنی من آن چهار هزار درهم را به تو می‌بخشم و او شرکت کرد.


خط ۱۶: خط ۱۷:


ابولهب [[عموی پیامبر]] {{صل}} از جمله سرسخت‌ترین کسانی بود که سایه به سایه، [[پیامبر خدا]] را تعقیب می‌کرد. در [[دعوت پیامبر]] {{صل}} از [[قبایل]] مختلف در [[مکه]]، [[قبیله]] به قبیله و انجمن به انجمن به دنبال [[حضرت]] می‌رفت و در همه جا ایشان را [[تکذیب]] می‌کرد و می‌گفت: این مرد برادرزاده من است و من بهتر از همه او را می‌شناسم، او شما را به خیر [[دعوت]] نمی‌کند، او شما را به این دعوت می‌کند که [[لات]] و [[عزی]] و اجنه هم [[پیمان]] شما از بنی اقیش را دور بریزید و بدعت‌های او را بپذیرید، از او [[اطاعت]] نکنید و به سخنانش گوش ندهید. [[قبایل عرب]] نیز سخنان [[مشایخ]] قریش را می‌پذیرفتند و [[دین]] [[پدران]] خود را ترجیح می‌دادند، گرچه [[روابط]] و علایق قبیله‌ای نیز خود مانعی برای [[پذیرش اسلام]] در آنها به شمار می‌رفت<ref>سمیح عاطف، زندگانی پیامبر در قرآن، ج۴، ص۶۷.</ref>.
ابولهب [[عموی پیامبر]] {{صل}} از جمله سرسخت‌ترین کسانی بود که سایه به سایه، [[پیامبر خدا]] را تعقیب می‌کرد. در [[دعوت پیامبر]] {{صل}} از [[قبایل]] مختلف در [[مکه]]، [[قبیله]] به قبیله و انجمن به انجمن به دنبال [[حضرت]] می‌رفت و در همه جا ایشان را [[تکذیب]] می‌کرد و می‌گفت: این مرد برادرزاده من است و من بهتر از همه او را می‌شناسم، او شما را به خیر [[دعوت]] نمی‌کند، او شما را به این دعوت می‌کند که [[لات]] و [[عزی]] و اجنه هم [[پیمان]] شما از بنی اقیش را دور بریزید و بدعت‌های او را بپذیرید، از او [[اطاعت]] نکنید و به سخنانش گوش ندهید. [[قبایل عرب]] نیز سخنان [[مشایخ]] قریش را می‌پذیرفتند و [[دین]] [[پدران]] خود را ترجیح می‌دادند، گرچه [[روابط]] و علایق قبیله‌ای نیز خود مانعی برای [[پذیرش اسلام]] در آنها به شمار می‌رفت<ref>سمیح عاطف، زندگانی پیامبر در قرآن، ج۴، ص۶۷.</ref>.
ابولهب و [[همسر]] و فرزندانش [[کینه]] توزترین [[دشمنان پیامبر]] {{صل}} بودند و روزی نمی‌گذشت که آشغال و کثافات را بر در [[خانه]] آن حضرت نریزند، پیامبر {{صل}} دراین باره می‌فرمود: ای [[فرزندان عبدالمطلب]] این است رسم همسایه‌داری؟<ref>سمیح عاطف، زندگانی پیامبر در قرآن، ج۳، ص۲۹.</ref>.
ابولهب و [[همسر]] و فرزندانش [[کینه]] توزترین [[دشمنان پیامبر]] {{صل}} بودند و روزی نمی‌گذشت که آشغال و کثافات را بر در [[خانه]] آن حضرت نریزند، پیامبر {{صل}} دراین باره می‌فرمود: ای [[فرزندان عبدالمطلب]] این است رسم همسایه‌داری؟<ref>سمیح عاطف، زندگانی پیامبر در قرآن، ج۳، ص۲۹.</ref>.


خط ۳۳: خط ۳۵:


[[ولید بن مغیره]] (عموی ابوجهل است که در [[استهزاء]] به [[پیامبر]] {{صل}} مشهور بود) همان است که [[قریش]] به او گفتند: ای عبدالشمس این چه سخنانی است که محمد می‌گوید؟ آیا [[سحر]] یا [[فالگیری]] یا [[خطبه]] و [[سخنرانی]] است؟ ولید گفت: بگذارید تا من سخن محمد را بشنوم. بعد نزدیک پیامبر {{صل}} که در [[حجر اسماعیل]] نشسته بود، آمد و گفت: یا محمد [[شعر]] خود را برای من انشاء کن! پیامبر {{صل}} فرمود: سخن من شعر نیست. بلکه همان [[کلام]] خدایی است که [[پیامبران]] و [[رسولان]] خود را برای آن [[مبعوث]] کرده. ولید گفت: سخن خود را [[تلاوت]] کن. پیامبر {{صل}} فرمود: {{متن قرآن|بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ}}. همین که ولید کلمه [[رحمن]] را شنید مسخره کرد و گفت: تو [[مردم]] را به سوی آن مردی که در یمامه است و رحمن نام دارد [[دعوت]] می‌کنی<ref>ترجمه الکنی و الالقاب، ج۲، ص۷۱.</ref>.
[[ولید بن مغیره]] (عموی ابوجهل است که در [[استهزاء]] به [[پیامبر]] {{صل}} مشهور بود) همان است که [[قریش]] به او گفتند: ای عبدالشمس این چه سخنانی است که محمد می‌گوید؟ آیا [[سحر]] یا [[فالگیری]] یا [[خطبه]] و [[سخنرانی]] است؟ ولید گفت: بگذارید تا من سخن محمد را بشنوم. بعد نزدیک پیامبر {{صل}} که در [[حجر اسماعیل]] نشسته بود، آمد و گفت: یا محمد [[شعر]] خود را برای من انشاء کن! پیامبر {{صل}} فرمود: سخن من شعر نیست. بلکه همان [[کلام]] خدایی است که [[پیامبران]] و [[رسولان]] خود را برای آن [[مبعوث]] کرده. ولید گفت: سخن خود را [[تلاوت]] کن. پیامبر {{صل}} فرمود: {{متن قرآن|بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ}}. همین که ولید کلمه [[رحمن]] را شنید مسخره کرد و گفت: تو [[مردم]] را به سوی آن مردی که در یمامه است و رحمن نام دارد [[دعوت]] می‌کنی<ref>ترجمه الکنی و الالقاب، ج۲، ص۷۱.</ref>.
در [[تفسیر عیاشی]] آمده: [[ابان بن عثمان]] نقل می‌کند که فرمود مسخره کنندگان پیامبر پنج نفر بودند:
در [[تفسیر عیاشی]] آمده: [[ابان بن عثمان]] نقل می‌کند که فرمود مسخره کنندگان پیامبر پنج نفر بودند:
# [[ولید بن مغیره مخزومی]].  
# [[ولید بن مغیره مخزومی]].  
خط ۴۱: خط ۴۴:


[[پیامبر اکرم]] {{صل}} فهمید که آنها را [[خوار]] خواهد نمود و به بدترین وضع آنها را خواهد کشت<ref>{{متن حدیث|تفسير العياشي عَنْ أَبَانِ بْنِ عُثْمَانَ رَفَعَهُ قَالَ: كَانَ الْمُسْتَهْزِءُونَ خَمْسَةً مِنْ قُرَيْشٍ الْوَلِيدَ بْنَ الْمُغِيرَةِ الْمَخْزُومِيَّ وَ الْعَاصَ بْنَ وَائِلٍ السَّهْمِيَّ وَ الْحَارِثَ بْنَ حَنْظَلَةَ وَ الْأَسْوَدَ بْنَ عَبْدِ يَغُوثَ بْنِ وَهْبٍ الزُّهْرِيَّ وَ الْأَسْوَدَ بْنَ الْمُطَّلِبِ بْنِ أَسَدٍ فَلَمَّا قَالَ اللَّهُ تَعَالَى {{متن قرآن|إِنَّا كَفَيْنَاكَ الْمُسْتَهْزِئِينَ}} عَلِمَ رَسُولُ اللَّهِ {{صل}} أَنَّهُ قَدْ أَخْزَاهُمْ فَأَمَاتَهُمُ اللَّهُ بِشَرِّ مِيتَاتٍ}}، بحار الأنوار، ج۹، ص۲۱۹.</ref>.
[[پیامبر اکرم]] {{صل}} فهمید که آنها را [[خوار]] خواهد نمود و به بدترین وضع آنها را خواهد کشت<ref>{{متن حدیث|تفسير العياشي عَنْ أَبَانِ بْنِ عُثْمَانَ رَفَعَهُ قَالَ: كَانَ الْمُسْتَهْزِءُونَ خَمْسَةً مِنْ قُرَيْشٍ الْوَلِيدَ بْنَ الْمُغِيرَةِ الْمَخْزُومِيَّ وَ الْعَاصَ بْنَ وَائِلٍ السَّهْمِيَّ وَ الْحَارِثَ بْنَ حَنْظَلَةَ وَ الْأَسْوَدَ بْنَ عَبْدِ يَغُوثَ بْنِ وَهْبٍ الزُّهْرِيَّ وَ الْأَسْوَدَ بْنَ الْمُطَّلِبِ بْنِ أَسَدٍ فَلَمَّا قَالَ اللَّهُ تَعَالَى {{متن قرآن|إِنَّا كَفَيْنَاكَ الْمُسْتَهْزِئِينَ}} عَلِمَ رَسُولُ اللَّهِ {{صل}} أَنَّهُ قَدْ أَخْزَاهُمْ فَأَمَاتَهُمُ اللَّهُ بِشَرِّ مِيتَاتٍ}}، بحار الأنوار، ج۹، ص۲۱۹.</ref>.
روزی که [[پیامبر]] {{صل}} به [[طائف]] رفته بود در راه [[مسعی]] روی سنگی نشست تا طبق عادتی که داشت، لحظاتی را با [[فکر]] کردن سپری کند، ناگهان [[ابوجهل]] از آن اطراف می‌گذشت شروع به [[دشنام]] و [[تمسخر]] کرد، بدون آنکه [[رسول خدا]] پاسخ دهد؛ زیرا [[اخلاق]] [[قرآنی]] او این اجازه را به وی نمی‌داد و او حتی از شنیدن دشنام نیز [[کراهت]] داشت؛ لذا آن [[حضرت]] [[سکوت]] فرمود و به ابوجهل توجهی نکرد. چون سکوت پیامبر {{صل}} موجب بیشتر شدن [[لجاجت]] ابوجهل گردید، آن حضرت برخاست و آنجا را ترک کرد.
روزی که [[پیامبر]] {{صل}} به [[طائف]] رفته بود در راه [[مسعی]] روی سنگی نشست تا طبق عادتی که داشت، لحظاتی را با [[فکر]] کردن سپری کند، ناگهان [[ابوجهل]] از آن اطراف می‌گذشت شروع به [[دشنام]] و [[تمسخر]] کرد، بدون آنکه [[رسول خدا]] پاسخ دهد؛ زیرا [[اخلاق]] [[قرآنی]] او این اجازه را به وی نمی‌داد و او حتی از شنیدن دشنام نیز [[کراهت]] داشت؛ لذا آن [[حضرت]] [[سکوت]] فرمود و به ابوجهل توجهی نکرد. چون سکوت پیامبر {{صل}} موجب بیشتر شدن [[لجاجت]] ابوجهل گردید، آن حضرت برخاست و آنجا را ترک کرد.


زنی که مولای [[عبدالله بن جدعان]] بود در آن نزدیکی حضور داشت و دشنام‌های ابوجهل را می‌شنید، این اهانت‌ها به شدت آن [[زن]] را آزرد و خیلی [[دوست]] داشت که می‌توانست با ناخن‌های خود صورت ابوجهل را بخراشد و [[انتقام]] پیامبر {{صل}} را از وی بگیرد، اما او از چنین قدرتی برخوردار نبود؛ لذا به [[گریه]] [[پناه]] برد. در این هنگام [[حمزه]] آن زن را دید و علت گریه‌اش را پرسید. آن زن نیز ماجرای ابوجهل و پیامبر {{صل}} را تعریف کرد. حمزه تازه از شکار برمی‌گشت و همه می‌دانستند که پیش از رفتن به [[خانه]]، به [[بیت الله الحرام]] می‌رود و [[طواف]] می‌کند، آنگاه در [[شهر]] گردشی می‌کند و به مجالس [[قریش]] سری می‌زند و با آنها به [[گفتگو]] می‌پردازد.
زنی که مولای [[عبدالله بن جدعان]] بود در آن نزدیکی حضور داشت و دشنام‌های ابوجهل را می‌شنید، این اهانت‌ها به شدت آن [[زن]] را آزرد و خیلی [[دوست]] داشت که می‌توانست با ناخن‌های خود صورت ابوجهل را بخراشد و [[انتقام]] پیامبر {{صل}} را از وی بگیرد، اما او از چنین قدرتی برخوردار نبود؛ لذا به [[گریه]] [[پناه]] برد. در این هنگام [[حمزه]] آن زن را دید و علت گریه‌اش را پرسید. آن زن نیز ماجرای ابوجهل و پیامبر {{صل}} را تعریف کرد. حمزه تازه از شکار برمی‌گشت و همه می‌دانستند که پیش از رفتن به [[خانه]]، به [[بیت الله الحرام]] می‌رود و [[طواف]] می‌کند، آنگاه در [[شهر]] گردشی می‌کند و به مجالس [[قریش]] سری می‌زند و با آنها به [[گفتگو]] می‌پردازد.
حمزه با شنیدن سخنان آن زن به [[خشم]] آمد و به سرعت از آنجا دور شد، اما در بین راه سخنان زن در گوش وی طنین‌انداز بود که: چگونه گریه نکنم در حالی‌که با چشمان خود دیدم که از دست و زبان ابوجهل چه بر سر صادق [[امین]]، محمد آمد. دشنام و آزارش داد و هر چه می‌خواست توهین کرد. اما محمد حتی یک کلمه هم پاسخ نداد. حمزه با یادآوری این کلمات [[احساس]] کرد چیزی قلبش را می‌فشارد و او را به [[خشم]] می‌آورد، دیگر به هیچ چیزی جز پیدا کردن [[ابوجهل]] [[فکر]] نمی‌کرد، او به تمام جلسات [[قریش]] سر زد تا اینکه او را در میان جماعتی از [[بنی‌مخزوم]] یافت. سپس به وی نزدیک شد و کمان خود را برداشت و محکم بر سرش زد به طوری که سرش شکافت و در همان حال گفت: وای بر تو ای عمر و آیا به محمد [[دشنام]] می‌دهی؟ در حالی‌که حرف من همان حرف اوست، اگر مرد هستی پاسخ این ضربه را بده!
حمزه با شنیدن سخنان آن زن به [[خشم]] آمد و به سرعت از آنجا دور شد، اما در بین راه سخنان زن در گوش وی طنین‌انداز بود که: چگونه گریه نکنم در حالی‌که با چشمان خود دیدم که از دست و زبان ابوجهل چه بر سر صادق [[امین]]، محمد آمد. دشنام و آزارش داد و هر چه می‌خواست توهین کرد. اما محمد حتی یک کلمه هم پاسخ نداد. حمزه با یادآوری این کلمات [[احساس]] کرد چیزی قلبش را می‌فشارد و او را به [[خشم]] می‌آورد، دیگر به هیچ چیزی جز پیدا کردن [[ابوجهل]] [[فکر]] نمی‌کرد، او به تمام جلسات [[قریش]] سر زد تا اینکه او را در میان جماعتی از [[بنی‌مخزوم]] یافت. سپس به وی نزدیک شد و کمان خود را برداشت و محکم بر سرش زد به طوری که سرش شکافت و در همان حال گفت: وای بر تو ای عمر و آیا به محمد [[دشنام]] می‌دهی؟ در حالی‌که حرف من همان حرف اوست، اگر مرد هستی پاسخ این ضربه را بده!


مردانی از بنی‌مخزوم بر آن شدند تا از [[دوست]] خود [[دفاع]] کنند، اما ابوجهل آنها را نگه داشت و گفت: [[ابوعماره]] را رها کنید، به [[خدا]] قسم [[برادر]] زاده‌اش را به [[سختی]] دشنام داده‌ام. وقتی [[حمزه]] آن مرد پر [[قدرت]] و [[جوانمرد]] قریش، از [[تعدی]] به برادرزاده‌اش با خبر شد به [[خروش]] آمد و نشان داد پیمانی که [[بنی‌هاشم]] با [[ابوطالب]] مبنی بر دفاع از محمد بسته‌اند در حال اجراست و نیز مصداقی بر [[شجاعت]] حمزه است؛ زیرا وقتی مردان بنی‌مخزوم قصد [[حمله]] به وی را کردند [[شمشیر]] از نبام بر کشید و فریاد زد: بیایید هر که می‌خواهد ضرب شست مرا بچشد جلو بیاید. کمترین ضربه‌های من شکافتن سر، قطع بینی یا [[هلاکت]] خواهد بود، بیایید تا روانه جهنم‌تان کنم ای [[دشمنان خدا]]! هیچ کس جرأت نزدیک شدن به حمزه را به خود نداد<ref>سمیح عاطف، زندگانی پیامبر در قرآن، ج۳، ص۱۳۷.</ref>.
مردانی از بنی‌مخزوم بر آن شدند تا از [[دوست]] خود [[دفاع]] کنند، اما ابوجهل آنها را نگه داشت و گفت: [[ابوعماره]] را رها کنید، به [[خدا]] قسم [[برادر]] زاده‌اش را به [[سختی]] دشنام داده‌ام. وقتی [[حمزه]] آن مرد پر [[قدرت]] و [[جوانمرد]] قریش، از [[تعدی]] به برادرزاده‌اش با خبر شد به [[خروش]] آمد و نشان داد پیمانی که [[بنی‌هاشم]] با [[ابوطالب]] مبنی بر دفاع از محمد بسته‌اند در حال اجراست و نیز مصداقی بر [[شجاعت]] حمزه است؛ زیرا وقتی مردان بنی‌مخزوم قصد [[حمله]] به وی را کردند [[شمشیر]] از نبام بر کشید و فریاد زد: بیایید هر که می‌خواهد ضرب شست مرا بچشد جلو بیاید. کمترین ضربه‌های من شکافتن سر، قطع بینی یا [[هلاکت]] خواهد بود، بیایید تا روانه جهنم‌تان کنم ای [[دشمنان خدا]]! هیچ کس جرأت نزدیک شدن به حمزه را به خود نداد<ref>سمیح عاطف، زندگانی پیامبر در قرآن، ج۳، ص۱۳۷.</ref>.
[[حضرت]] حمزه غالباً در صحرا به شکار مشغول بود، وقتی سه [[روز]] به شکار رفت، [[کفار]] قریش با ابوجهل رفتند و [[پیغمبر]] را در [[قبرستان]] قریش سر [[قبر]] [[خدیجه]] دیدند. آن حضرت را به باد کتک گرفتند و پیشانیش را شکستند و [[عبا]] را به گلوی [[پیامبر]] {{صل}} انداختند و آن قدر پیچیدند که نزدیک بود نفس حضرت بند آید و با چوب کتک زدند و ایشان را انداختند و رفتند.
[[حضرت]] حمزه غالباً در صحرا به شکار مشغول بود، وقتی سه [[روز]] به شکار رفت، [[کفار]] قریش با ابوجهل رفتند و [[پیغمبر]] را در [[قبرستان]] قریش سر [[قبر]] [[خدیجه]] دیدند. آن حضرت را به باد کتک گرفتند و پیشانیش را شکستند و [[عبا]] را به گلوی [[پیامبر]] {{صل}} انداختند و آن قدر پیچیدند که نزدیک بود نفس حضرت بند آید و با چوب کتک زدند و ایشان را انداختند و رفتند.


خط ۵۷: خط ۶۳:
آنها [[ابوجهل]] را تحریک کردند تا تصمیمی را که در مورد محمد گرفته بود عملی کند تا اگر موفق شد این [[توفیق]] به همه برگردد و اگر ناکام ماند تنها خودش سرخورده شود. آنها مواظب حرکات ابوجهل در تعقیب [[پیامبر]] {{صل}} بودند، روزی [[مشاهده]] کردند که ابوجهل در مسیر [[کعبه]] [[رسول خدا]] را تعقیب می‌کند لذا همه در گوشه‌هایی پنهان شدند تا ناظر [[اعمال]] ابوجهل باشند. ابوجهل [[صبر]] کرد تا محمد به [[نماز]] ایستاد و سپس آرام با نوک پنجه پا به وی نزدیک شد در حالی‌که سنگی بزرگ را در دست گرفته بود، اما همین که به نزدیک وی رسید، ناگهان با سرعت به عقب برگشت و وحشت‌زده پا به فرار گذاشت.
آنها [[ابوجهل]] را تحریک کردند تا تصمیمی را که در مورد محمد گرفته بود عملی کند تا اگر موفق شد این [[توفیق]] به همه برگردد و اگر ناکام ماند تنها خودش سرخورده شود. آنها مواظب حرکات ابوجهل در تعقیب [[پیامبر]] {{صل}} بودند، روزی [[مشاهده]] کردند که ابوجهل در مسیر [[کعبه]] [[رسول خدا]] را تعقیب می‌کند لذا همه در گوشه‌هایی پنهان شدند تا ناظر [[اعمال]] ابوجهل باشند. ابوجهل [[صبر]] کرد تا محمد به [[نماز]] ایستاد و سپس آرام با نوک پنجه پا به وی نزدیک شد در حالی‌که سنگی بزرگ را در دست گرفته بود، اما همین که به نزدیک وی رسید، ناگهان با سرعت به عقب برگشت و وحشت‌زده پا به فرار گذاشت.


[[کفار]] که [[شاهد]] فرار دوستشان بودند [[احساس]] [[حقارت]] و [[شکست]] کردند و هیچ کس جرأت نکرد برای مواجه شدن با ابوجهل خود را نشان دهد، مگر [[ابوسفیان]] که با حالتی اعتراض‌آمیز نزد وی رفت و گفت: [[خدا]] تو را [[زشت]] گرداند که چه ترسویی! چه شد که کار [[محمد بن عبدالله]] را تمام نکردی و پا به فرار گذاشتی؟ تو که بالای سر وی بودی؟ ابوجهل که به [[سختی]] می‌توانست حرف بزند، گفت: قصد داشتم تصمیمی را که گرفته بودم عملی کنم! اما همین که به وی نزدیک شدم احساس کردم دست‌هایم خشک شده و میان من و او شتر نر [[سرکشی]] قرار گرفته است، به خدا تاکنون سرو گردن و دندانی چنین ندیده بودم می‌خواست مرا بخورد. [[خداوند]] در این باره می‌فرماید: {{متن قرآن|وَإِذَا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ جَعَلْنَا بَيْنَكَ وَبَيْنَ الَّذِينَ لَا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ حِجَابًا مَسْتُورًا}}<ref>«و چون قرآن بخوانی میان تو و آنان که به جهان واپسین ایمان ندارند پرده‌ای فراپوشیده می‌نهیم» سوره اسراء، آیه ۴۵.</ref><ref>سمیح عاطف، زندگانی پیامبر در قرآن، ج۳، ص۱۳۳.</ref><ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت پیامبر (کتاب)|مظلومیت پیامبر]] ص ۴۰.</ref>.
[[کفار]] که [[شاهد]] فرار دوستشان بودند [[احساس]] [[حقارت]] و [[شکست]] کردند و هیچ کس جرأت نکرد برای مواجه شدن با ابوجهل خود را نشان دهد، مگر [[ابوسفیان]] که با حالتی اعتراض‌آمیز نزد وی رفت و گفت: [[خدا]] تو را [[زشت]] گرداند که چه ترسویی! چه شد که کار [[محمد بن عبدالله]] را تمام نکردی و پا به فرار گذاشتی؟ تو که بالای سر وی بودی؟ ابوجهل که به [[سختی]] می‌توانست حرف بزند، گفت: قصد داشتم تصمیمی را که گرفته بودم عملی کنم! اما همین که به وی نزدیک شدم احساس کردم دست‌هایم خشک شده و میان من و او شتر نر [[سرکشی]] قرار گرفته است، به خدا تاکنون سرو گردن و دندانی چنین ندیده بودم می‌خواست مرا بخورد. [[خداوند]] در این باره می‌فرماید: {{متن قرآن|وَإِذَا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ جَعَلْنَا بَيْنَكَ وَبَيْنَ الَّذِينَ لَا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ حِجَابًا مَسْتُورًا}}<ref>«و چون قرآن بخوانی میان تو و آنان که به جهان واپسین ایمان ندارند پرده‌ای فراپوشیده می‌نهیم» سوره اسراء، آیه ۴۵.</ref>.<ref>سمیح عاطف، زندگانی پیامبر در قرآن، ج۳، ص۱۳۳.</ref>.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت پیامبر (کتاب)|مظلومیت پیامبر]] ص ۴۰.</ref>


== منابع ==
== منابع ==
۱۱۲٬۶۳۷

ویرایش