پرش به محتوا

کعبه: تفاوت میان نسخه‌ها

خط ۳۲: خط ۳۲:
ابراهیم فرمان الهی را به مردم [[ابلاغ]] کرد و مناسک حج را به آنها یاد داد و تا [[زمان]] ظهور اسلام [[مردم]] [[حج]] به جا می‌آوردند، ولی [[طیّ]] سال‌ها، پیرایه‌هایی بر آن بسته بودند. [[اسلام]] که آمد آن پیرایه‌ها و خرافاتی را که [[اعراب]] بر آن بسته بودند، از بین برد و همان دستورهای اولیه [[ابراهیم]] را که به [[فرمان الهی]] به مردم [[ابلاغ]] کرده بود، برجای نهاد و به صورت [[فریضه]] بر مردم [[واجب]] نمود.
ابراهیم فرمان الهی را به مردم [[ابلاغ]] کرد و مناسک حج را به آنها یاد داد و تا [[زمان]] ظهور اسلام [[مردم]] [[حج]] به جا می‌آوردند، ولی [[طیّ]] سال‌ها، پیرایه‌هایی بر آن بسته بودند. [[اسلام]] که آمد آن پیرایه‌ها و خرافاتی را که [[اعراب]] بر آن بسته بودند، از بین برد و همان دستورهای اولیه [[ابراهیم]] را که به [[فرمان الهی]] به مردم [[ابلاغ]] کرده بود، برجای نهاد و به صورت [[فریضه]] بر مردم [[واجب]] نمود.


[[شیخ کلینی]] و [[شیخ صدوق]] و با کمی [[اختلاف]]، دنباله داستان را از [[امام صادق]]{{ع}} بدین مضمون نقل کرده‌اند: هنگامی که بنای [[خانه کعبه]] به پایان رسید، برای آن [[خانه]] دو در ساختند که یکی برای ورود و در دیگر برای خروج بود. در ضمن برای آن درها نیز آستانه‌ای ساختند و حلقه‌ای نیز بر آن آویختند، ولی درها و خانه پرده نداشت. تا اینکه اسماعیل زنی از [[قبیله]] «[[حمیر]]» گرفت. او [[زن]] عاقله‌ای بود و وقتی اسماعیل برای تهیه آذوقه به طایف رفت، او در [[مکه]] بود. روزی پیرمردی را دید که با سر و روی گرد آلود از راه رسید و از او سؤالاتی کرد و در ضمن از حالشان پرسید. او در پاسخ، خوبی حالشان را به اطلاع وی رسانید و سپس از حال خصوصی آن زن سؤال کرد و او همان پاسخ را داد. به دنبال آن پرسید: تو از چه طایفه‌ای هستی؟ زن در پاسخ گفت: من زنی از [[قبیله حمیر]] هستم. پیرمرد نامه‌ای به آن زن داد و گفت: وقتی شوهرت آمد، این [[نامه]] را به او بده. و خداحافظی کرد و از مکه خارج شد. اسماعیل از طایف برگشت و آن زن نامه را به او داد. وقتی خواند گفت: دانستی آن پیر مرد که بود؟ پاسخ داد: نه، مرد خوش سیمایی بود که به تو شباهت داشت. اسماعیل گفت: او پدر من بود. زن که این حرف را شنید گفت: ای وای بر من. اسماعیل گفت: چرا؟ می‌ترسی جایی از [[بدن]] تو را دیده باشد؟ زن گفت: نه! ولی می‌ترسم در [[حق]] او کوتاهی کرده باشم.
[[شیخ کلینی]] و [[شیخ صدوق]] و با کمی [[اختلاف]]، دنباله داستان را از [[امام صادق]]{{ع}} بدین مضمون نقل کرده‌اند: هنگامی که بنای [[خانه کعبه]] به پایان رسید، برای آن [[خانه]] دو در ساختند که یکی برای ورود و در دیگر برای خروج بود. در ضمن برای آن درها نیز آستانه‌ای ساختند و حلقه‌ای نیز بر آن آویختند، ولی درها و خانه پرده نداشت. تا اینکه اسماعیل زنی از [[قبیله]] «[[حمیر]]» گرفت. او [[زن]] عاقله‌ای بود و وقتی اسماعیل برای تهیه آذوقه به طایف رفت، او در [[مکه]] بود. روزی پیرمردی را دید که با سر و روی گرد آلود از راه رسید و از او سؤالاتی کرد و در ضمن از حالشان پرسید. او در پاسخ، خوبی حالشان را به اطلاع وی رسانید و سپس از حال خصوصی آن زن سؤال کرد و او همان پاسخ را داد. به دنبال آن پرسید: تو از چه طایفه‌ای هستی؟ زن در پاسخ گفت: من زنی از [[قبیله حمیر]] هستم. پیرمرد نامه‌ای به آن زن داد و گفت: وقتی شوهرت آمد، این [[نامه]] را به او بده. و خداحافظی کرد و از مکه خارج شد. اسماعیل از طایف برگشت و آن زن نامه را به او داد. وقتی خواند گفت: دانستی آن پیر مرد که بود؟ پاسخ داد: نه، مرد خوش سیمایی بود که به تو شباهت داشت. اسماعیل گفت: او پدر من بود. زن که این حرف را شنید گفت: ای وای بر من. اسماعیل گفت: چرا؟ می‌ترسی جایی از بدن تو را دیده باشد؟ زن گفت: نه! ولی می‌ترسم در [[حق]] او کوتاهی کرده باشم.


این واقعه گذشت تا روزی آن [[زن]] به اسماعیل گفت: آیا بر درهای کعبه پرده‌ای نیاویزیم؟ اسماعیل گفت: آری خوب است. به دنبال این پیشنهاد دو پرده تهیه کردند و بر درهای کعبه آویختند. زن که چنان دید پیشنهاد کرد که خوب است پرده دیگری نیز تهیه کنیم و همه دیوارهای اطراف کعبه را بپوشانیم که این سنگ‌ها بدنما شده است. اسماعیل با این پیشنهاد نیز موافقت کرد و آن زن به دنبال این تصمیم از [[قبیله]] خود استمداد نمود و پشم زیادی تهیه کرد و زن‌های قبیله مشغول رشتن آن پشم‌ها و بافتن آن شدند و هر قطعه‌ای که حاضر می‌شد، به قسمتی از [[خانه کعبه]] می‌آویختند. وقتی که هنگام [[حج]] و آمدن [[مردم]] به [[مکه]] شد قسمت زیادی از آن را پوشاندند، اما هنوز بخشی از آن بدون [[پوشش]] مانده بود. [[همسر]] اسماعیل گفت: خوب است این قسمت را با حصیر‌های علف بپوشانیم. و همین کار را کردند.
این واقعه گذشت تا روزی آن [[زن]] به اسماعیل گفت: آیا بر درهای کعبه پرده‌ای نیاویزیم؟ اسماعیل گفت: آری خوب است. به دنبال این پیشنهاد دو پرده تهیه کردند و بر درهای کعبه آویختند. زن که چنان دید پیشنهاد کرد که خوب است پرده دیگری نیز تهیه کنیم و همه دیوارهای اطراف کعبه را بپوشانیم که این سنگ‌ها بدنما شده است. اسماعیل با این پیشنهاد نیز موافقت کرد و آن زن به دنبال این تصمیم از [[قبیله]] خود استمداد نمود و پشم زیادی تهیه کرد و زن‌های قبیله مشغول رشتن آن پشم‌ها و بافتن آن شدند و هر قطعه‌ای که حاضر می‌شد، به قسمتی از [[خانه کعبه]] می‌آویختند. وقتی که هنگام [[حج]] و آمدن [[مردم]] به [[مکه]] شد قسمت زیادی از آن را پوشاندند، اما هنوز بخشی از آن بدون [[پوشش]] مانده بود. [[همسر]] اسماعیل گفت: خوب است این قسمت را با حصیر‌های علف بپوشانیم. و همین کار را کردند.
۱۱۱٬۷۲۲

ویرایش