فتح مکه: تفاوت میان نسخهها
←فتح مکه
برچسب: پیوندهای ابهامزدایی |
|||
خط ۴۴: | خط ۴۴: | ||
بعد از [[صلح حدیبیه]]، همپیمانهای [[مشرکان مکه]] دست به [[پیمان شکنی]] زدند و [[صلحنامه]] [[حدیبیه]] را نقض کردند؛ [[همپیمانان]] [[رسول الله]]{{صل}} به آن حضرت [[شکایت]] کردند و [[پیامبر]]{{صل}} تصمیم گرفت آنها را [[یاری]] کند. از سوی دیگر تمام شرایط برای برچیده شدن کانون [[بتپرستی]] و [[شرک]] و [[نفاق]] که در [[مکه]] به وجود آمده بود فراهم شده بود؛ لذا پیامبر به [[فرمان خدا]] آماده [[حرکت به سوی مکه]] شد. | بعد از [[صلح حدیبیه]]، همپیمانهای [[مشرکان مکه]] دست به [[پیمان شکنی]] زدند و [[صلحنامه]] [[حدیبیه]] را نقض کردند؛ [[همپیمانان]] [[رسول الله]]{{صل}} به آن حضرت [[شکایت]] کردند و [[پیامبر]]{{صل}} تصمیم گرفت آنها را [[یاری]] کند. از سوی دیگر تمام شرایط برای برچیده شدن کانون [[بتپرستی]] و [[شرک]] و [[نفاق]] که در [[مکه]] به وجود آمده بود فراهم شده بود؛ لذا پیامبر به [[فرمان خدا]] آماده [[حرکت به سوی مکه]] شد. | ||
فتح مکه در سه مرحله انجام گرفت، نخست، مرحله مقدماتی: یعنی [[انتخاب]] شرایط زمانی مساعد و [[جمعآوری اطلاعات]] کافی از موقعیت [[دشمن]]. مرحله دوم، مرحله انجام ماهرانه و بدون [[خونریزی]] فتح مکه بود. و بالاخره مرحله نهایی، پی آمدها و آثار آن بود. | فتح مکه در سه مرحله انجام گرفت، نخست، مرحله مقدماتی: یعنی [[انتخاب]] شرایط زمانی مساعد و [[جمعآوری اطلاعات]] کافی از موقعیت [[دشمن]]. مرحله دوم، مرحله انجام ماهرانه و بدون [[خونریزی]] فتح مکه بود. و بالاخره مرحله نهایی، پی آمدها و آثار آن بود. | ||
# این مرحله با کمال دقت و ظرافت انجام گرفت و مخصوصا [[رسول خدا]]{{صل}} جاده بین مکه و [[مدینه]] را تحت کنترل کامل قرار دادند تا خبر این [[آمادگی]] بزرگ به هیچ وجه به [[مکیان]] نرسد؛ لذا مشرکان مکه کاملا غافلگیر شدند و همین امر سبب شد که در آن [[سرزمین مقدس]]، در این [[هجوم]] عظیم و فتح بزرگ هیچ گونه خونی ریخته نشود. سرانجام پیامبر{{صل}} [[جانشینی]] از خود بر مدینه گمارد و [[روز]] دهم [[ماه رمضان]] [[سال هشتم هجری]] به سوی مکه [[حرکت]] کرد و پس از ده روز به مکه رسید. | # این مرحله با کمال دقت و ظرافت انجام گرفت و مخصوصا [[رسول خدا]]{{صل}} جاده بین مکه و [[مدینه]] را تحت کنترل کامل قرار دادند تا خبر این [[آمادگی]] بزرگ به هیچ وجه به [[مکیان]] نرسد؛ لذا مشرکان مکه کاملا غافلگیر شدند و همین امر سبب شد که در آن [[سرزمین مقدس]]، در این [[هجوم]] عظیم و فتح بزرگ هیچ گونه خونی ریخته نشود. سرانجام پیامبر{{صل}} [[جانشینی]] از خود بر مدینه گمارد و [[روز]] دهم [[ماه رمضان]] [[سال هشتم هجری]] به سوی مکه [[حرکت]] کرد و پس از ده روز به مکه رسید. پیامبر در وسط راه، عمویش عباس را دید که از مکه به عنوان [[مهاجرت]] به سوی او میآید. پیامبر به او فرمود: اثاث خود را به مدینه بفرست و خود با ما بیا و تو آخرین مهاجری. | ||
پیامبر در وسط راه، عمویش عباس را دید که از مکه به عنوان [[مهاجرت]] به سوی او میآید. پیامبر به او فرمود: اثاث خود را به مدینه بفرست و خود با ما بیا و تو آخرین مهاجری. | |||
# هنگامی که [[مسلمانان]] به نزدیکی مکه رسیدند و در بیرون [[شهر]] در بیابانهای اطراف در جایی که «[[مرالظهران]]» نامیده میشد و چند کیلومتر بیشتر با مکه فاصله نداشت، [[اردو]] زدند و شبانه آتشهای زیادی برای ایجاد [[رعب]] و [[وحشت]] در [[دل]] دشمن افروختند، جمعی از [[اهل مکه]] این منظره را دیدند و در [[حیرت]] فرو رفتند<ref>تفسیر نمونه، ج۲۷، ص۴۰۳.</ref>. | # هنگامی که [[مسلمانان]] به نزدیکی مکه رسیدند و در بیرون [[شهر]] در بیابانهای اطراف در جایی که «[[مرالظهران]]» نامیده میشد و چند کیلومتر بیشتر با مکه فاصله نداشت، [[اردو]] زدند و شبانه آتشهای زیادی برای ایجاد [[رعب]] و [[وحشت]] در [[دل]] دشمن افروختند، جمعی از [[اهل مکه]] این منظره را دیدند و در [[حیرت]] فرو رفتند<ref>تفسیر نمونه، ج۲۷، ص۴۰۳.</ref>. | ||
هنوز [[اخبار]] حرکت [[پیامبر]] و [[لشکر اسلام]] بر [[قریش]] پنهان بود، در آن شب [[ابوسفیان]] - سرکرده [[مکیان]] - و بعضی دیگر از سران [[شرک]] برای پیگیری [[اخبار]] از [[مکه]] بیرون آمدند. در این هنگام، [[عباس عموی پیامبر]] [[فکر]] کرد که اگر [[رسول الله]]{{صل}} به [[طور]] قهرآمیزی وارد مکه شود، کسی از قریش زنده نمیماند؛ لذا از پیامبر{{صل}} [[اجازه]] گرفت و بر مرکب آن حضرت سوار شد و گفت: میروم. شاید کسی را ببینم و به او بگویم، [[اهل مکه]] را از ماجرا با خبر کند تا بیایند و [[امان]] بگیرند. عباس [[حرکت]] کرد و نزدیک آمد. اتفاقا در این هنگام صدای ابوسفیان را شنید که به یکی از دوستانش به نام «[[بدیل]]» میگوید: من هرگز آتشی افزونتر از این ندیدم... در این جا عباس، ابوسفیان را صدا زد. ابوسفیان عباس را [[شناخت]]، گفت: [[راستی]] چه خبر؟ عباس پاسخ داد: این رسول الله{{صل}} است که با ده هزار نفر از [[سربازان]] [[اسلام]] به سراغ شما آمدهاند. ابوسفیان مضطرب شد و گفت: به من چه [[دستوری]] میدهی؟! عباس گفت: همراه من بیا و از رسول الله{{صل}} امان بگیر؛ زیرا در غیر این صورت کشته خواهی شد! به این ترتیب عباس، ابوسفیان را همراه خود سوار بر مرکب رسول الله{{صل}} کرد و با سرعت به سوی پیامبر{{صل}} برگشت... [[عمر]] با دیدن ابوسفیان، [[خدمت]] پیامبر{{صل}} آمد و از پیامبر اجازه خواست تا گردن ابوسفیان را بزند، ولی عباس رسید، عرض کرد: ای [[رسول خدا]]! من به او [[پناه]] دادهام، [[پیغمبر اکرم]]{{صل}} فرمود: من نیز فعلا به او پناه میدهم تا فردا که او را نزد من میآورند. فردا که عباس او را به [[خدمت پیامبر خدا]] آورد، رسول خدا به او فرمود: وای بر تو ای ابوسفیان! آیا وقت آن نرسیده است که [[ایمان]] به [[خدای یگانه]] بیاوری؟ عرض کرد: آری، پدر و مادرم فدایت ای رسول خدا! من [[شهادت]] میدهم که [[خداوند]] یگانه است و همتایی ندارد، اگر کاری از [[بتها]] ساخته بود من به این [[روز]] نمیافتادم! فرمود: وقت آن نرسیده است که بدانی من [[رسول خدا]] هستم؟ عرض کرد: پدر و مادرم فدایت باد، هنوز [[شک]] و شبههای در [[دل]] من وجود دارد، ولی سرانجام [[ابوسفیان]] و دو نفر از همراهانش به ظاهر [[ایمان]] آوردند و [[مسلمان]] شدند. [[پیامبر اکرم]]{{صل}} فرمود: ابوسفیان را در تنگهای که گذرگاه [[مکه]] است، ببرند تا [[لشکریان]] [[اسلام]] از آنجا بگذرند و او ببیند<ref>تفسیر نمونه، ج۲۷، ص۴۰۵ و ۴۰۶.</ref>. | هنوز [[اخبار]] حرکت [[پیامبر]] و [[لشکر اسلام]] بر [[قریش]] پنهان بود، در آن شب [[ابوسفیان]] - سرکرده [[مکیان]] - و بعضی دیگر از سران [[شرک]] برای پیگیری [[اخبار]] از [[مکه]] بیرون آمدند. در این هنگام، [[عباس عموی پیامبر]] [[فکر]] کرد که اگر [[رسول الله]]{{صل}} به [[طور]] قهرآمیزی وارد مکه شود، کسی از قریش زنده نمیماند؛ لذا از پیامبر{{صل}} [[اجازه]] گرفت و بر مرکب آن حضرت سوار شد و گفت: میروم. شاید کسی را ببینم و به او بگویم، [[اهل مکه]] را از ماجرا با خبر کند تا بیایند و [[امان]] بگیرند. عباس [[حرکت]] کرد و نزدیک آمد. اتفاقا در این هنگام صدای ابوسفیان را شنید که به یکی از دوستانش به نام «[[بدیل]]» میگوید: من هرگز آتشی افزونتر از این ندیدم... در این جا عباس، ابوسفیان را صدا زد. ابوسفیان عباس را [[شناخت]]، گفت: [[راستی]] چه خبر؟ عباس پاسخ داد: این رسول الله{{صل}} است که با ده هزار نفر از [[سربازان]] [[اسلام]] به سراغ شما آمدهاند. ابوسفیان مضطرب شد و گفت: به من چه [[دستوری]] میدهی؟! عباس گفت: همراه من بیا و از رسول الله{{صل}} امان بگیر؛ زیرا در غیر این صورت کشته خواهی شد! به این ترتیب عباس، ابوسفیان را همراه خود سوار بر مرکب رسول الله{{صل}} کرد و با سرعت به سوی پیامبر{{صل}} برگشت... [[عمر]] با دیدن ابوسفیان، [[خدمت]] پیامبر{{صل}} آمد و از پیامبر اجازه خواست تا گردن ابوسفیان را بزند، ولی عباس رسید، عرض کرد: ای [[رسول خدا]]! من به او [[پناه]] دادهام، [[پیغمبر اکرم]]{{صل}} فرمود: من نیز فعلا به او پناه میدهم تا فردا که او را نزد من میآورند. فردا که عباس او را به [[خدمت پیامبر خدا]] آورد، رسول خدا به او فرمود: وای بر تو ای ابوسفیان! آیا وقت آن نرسیده است که [[ایمان]] به [[خدای یگانه]] بیاوری؟ عرض کرد: آری، پدر و مادرم فدایت ای رسول خدا! من [[شهادت]] میدهم که [[خداوند]] یگانه است و همتایی ندارد، اگر کاری از [[بتها]] ساخته بود من به این [[روز]] نمیافتادم! فرمود: وقت آن نرسیده است که بدانی من [[رسول خدا]] هستم؟ عرض کرد: پدر و مادرم فدایت باد، هنوز [[شک]] و شبههای در [[دل]] من وجود دارد، ولی سرانجام [[ابوسفیان]] و دو نفر از همراهانش به ظاهر [[ایمان]] آوردند و [[مسلمان]] شدند. [[پیامبر اکرم]]{{صل}} فرمود: ابوسفیان را در تنگهای که گذرگاه [[مکه]] است، ببرند تا [[لشکریان]] [[اسلام]] از آنجا بگذرند و او ببیند<ref>تفسیر نمونه، ج۲۷، ص۴۰۵ و ۴۰۶.</ref>. |