قیس بن سعد بن عباده در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخه‌ها

جز
جایگزینی متن - 'بزرگی' به 'بزرگی'
جز (جایگزینی متن - 'شرکت' به 'شرکت')
جز (جایگزینی متن - 'بزرگی' به 'بزرگی')
خط ۱۲: خط ۱۲:
از افتخارات قیس این است که پدرش او را به [[خدمتگزاری]] پیامبر{{صل}} گماشت، با آنکه او پسر رئیس قبیله و [[موقعیت]] [[اجتماعی]] بالایی داشت و شاید به همین [[دلیل]] بود که [[رسول خدا]]{{صل}} توجه خاصی نسبت به او داشت. قیس می‌گوید: روزی هنگام [[تعقیب نماز]] در [[مسجد]] نشسته بودم که پیامبر{{صل}} از کنار من عبور کرد و نوک پایی به من زد و فرمود: "می‌خواهی تو را به یکی از درهای [[بهشت]] [[راهنمایی]] کنم؟" گفتم: بسیار علاقه‌مندم. فرمود: "همواره بگو {{متن حدیث|لاَ حَوْلَ وَ لاَ قُوَّةَ إِلاَّ بِاللَّهِ }}"<ref>اسدالغابة، ابن اثیر، ج۴، ص۱۲۵.</ref>.
از افتخارات قیس این است که پدرش او را به [[خدمتگزاری]] پیامبر{{صل}} گماشت، با آنکه او پسر رئیس قبیله و [[موقعیت]] [[اجتماعی]] بالایی داشت و شاید به همین [[دلیل]] بود که [[رسول خدا]]{{صل}} توجه خاصی نسبت به او داشت. قیس می‌گوید: روزی هنگام [[تعقیب نماز]] در [[مسجد]] نشسته بودم که پیامبر{{صل}} از کنار من عبور کرد و نوک پایی به من زد و فرمود: "می‌خواهی تو را به یکی از درهای [[بهشت]] [[راهنمایی]] کنم؟" گفتم: بسیار علاقه‌مندم. فرمود: "همواره بگو {{متن حدیث|لاَ حَوْلَ وَ لاَ قُوَّةَ إِلاَّ بِاللَّهِ }}"<ref>اسدالغابة، ابن اثیر، ج۴، ص۱۲۵.</ref>.


در [[زمان]] [[پیامبر]]{{صل}} ده نفر از [[اهل]] [[مدینه]] بسیار بلند قامت بودند و طول قامتشان به اندازه ده وجب از وجب‌های خودشان بود، یکی از این ده نفر [[قیس بن سعد]] بوده است<ref>رجال الکشی، کشی، ص۱۱۱.</ref>.<ref>ثعالبی مثل زدن به شلوارهای [[قیس]] را از جمله مثل‌های مشهور و متداول به شمار آورده و می‌گوید: [[لباس]] مردان [[تنومند]] و بلند بالا را به شلوار قیس مثال می‌زدند. [[قیصر روم]]، مردی تنومند و [[قوی]] جثه از [[رومیان]] را که از نظر [[بزرگی]] جثّه باعث شگفتی همگان بود، نزد [[معاویه]] فرستاد. معاویه دانست که برای [[خوار]] کردن او جز قیس بن سعد [[شایستگی]] ندارد و هنگامی که آن مرد رومی نزد معاویه بود، به قیس گفت: وقتی که به [[منزل]] خود رفتی، شلوار خود را برای من بفرست. قیس مقصود معاویه را فهمید، پس در همان مجلس شوار خود را بیرون آورد و به طرف آن مرد قوی هیکل رومی انداخت. آن مرد رومی در حالی که دیگران او را تماشا می‌کردند، شلوار قیس را پوشید که تا سینه‌اش رسید و [[مردم]] تعجب کردند و مرد رومی سرافکنده شد.</ref> و نیز [[نقل]] شده در [[مدینه]] چهار نفر بودند که تار موئی در صورتشان نبود، که یکی از آنها [[قیس]] بوده است. با این حال، او بسیار [[زیبا]] بود و نداشتن [[محاسن]] چیزی از زیبایی‌اش نمی‌کاست و [[انصار]] و [[مردم مدینه]] به خاطر علاقه‌ای که به قیس داشتند، می‌گفتند [[دوست]] داریم تمام اموالمان را بدهیم و برای قیس محاسنی بخریم<ref>الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۳، ص۱۲۹۲.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[قیس بن سعد بن عباده (مقاله)|مقاله «قیس بن سعد بن عباده»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۵۲۳-۵۲۵.</ref>
در [[زمان]] [[پیامبر]]{{صل}} ده نفر از [[اهل]] [[مدینه]] بسیار بلند قامت بودند و طول قامتشان به اندازه ده وجب از وجب‌های خودشان بود، یکی از این ده نفر [[قیس بن سعد]] بوده است<ref>رجال الکشی، کشی، ص۱۱۱.</ref>.<ref>ثعالبی مثل زدن به شلوارهای [[قیس]] را از جمله مثل‌های مشهور و متداول به شمار آورده و می‌گوید: [[لباس]] مردان [[تنومند]] و بلند بالا را به شلوار قیس مثال می‌زدند. [[قیصر روم]]، مردی تنومند و [[قوی]] جثه از [[رومیان]] را که از نظر بزرگی جثّه باعث شگفتی همگان بود، نزد [[معاویه]] فرستاد. معاویه دانست که برای [[خوار]] کردن او جز قیس بن سعد [[شایستگی]] ندارد و هنگامی که آن مرد رومی نزد معاویه بود، به قیس گفت: وقتی که به [[منزل]] خود رفتی، شلوار خود را برای من بفرست. قیس مقصود معاویه را فهمید، پس در همان مجلس شوار خود را بیرون آورد و به طرف آن مرد قوی هیکل رومی انداخت. آن مرد رومی در حالی که دیگران او را تماشا می‌کردند، شلوار قیس را پوشید که تا سینه‌اش رسید و [[مردم]] تعجب کردند و مرد رومی سرافکنده شد.</ref> و نیز [[نقل]] شده در [[مدینه]] چهار نفر بودند که تار موئی در صورتشان نبود، که یکی از آنها [[قیس]] بوده است. با این حال، او بسیار [[زیبا]] بود و نداشتن [[محاسن]] چیزی از زیبایی‌اش نمی‌کاست و [[انصار]] و [[مردم مدینه]] به خاطر علاقه‌ای که به قیس داشتند، می‌گفتند [[دوست]] داریم تمام اموالمان را بدهیم و برای قیس محاسنی بخریم<ref>الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۳، ص۱۲۹۲.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[قیس بن سعد بن عباده (مقاله)|مقاله «قیس بن سعد بن عباده»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۵۲۳-۵۲۵.</ref>


==[[زهد]] و [[عبادت]] قیس==
==[[زهد]] و [[عبادت]] قیس==
قیس از نظر زهد و [[دینداری]] و طرفداری از [[علی]]{{ع}} مقامی بزرگ دارد. درباره [[خوف]] او از [[خداوند]] و شدت [[بندگی]] و [[اطاعت]] او نسبت به [[پروردگار]] نقل شده روزی در حال [[نماز]] هنگامی که برای [[سجده]] [[خم]] شده بود، ناگاه مار [[بزرگی]] در سجاده‌اش ظاهر شد و او بدون اینکه به این خطر توجهی کند و یا از آن مار اندیشه‌ای به خاطر [[راه]] دهد، سر خود را بر [[سجاده]] فرود آورد و در پهلوی آن مار به سجده پرداخت. در این حال، مار دور گردنش پیچید اما او نماز خود را ادامه داد، تا اینکه از نماز فارغ شد و مار را با دست خود از گردن جدا کرد و به طرفی انداخت<ref>مروج الذهب، مسعودی، ج۳، ص۱۷. در رجال کشی نیز این مطلب آمده است ولی کشی این ماجرا را از علی بن موسی الرضا{{ع}} نقل کرده است. حضرت می‌فرماید: یکی از اصحاب علی{{ع}} که به او قیس گفته می‌شد و مشخص نشده که کدام قیس است؛ زیرا که چهار نفر از اصحاب علی{{ع}} به نام قیس بوده‌اند. نظر کشی این است که قیس بن سعد افضل ایشان بوده است. (رجال الکشی، ج۱، ص۹۶ - ۹۵).</ref>.
قیس از نظر زهد و [[دینداری]] و طرفداری از [[علی]]{{ع}} مقامی بزرگ دارد. درباره [[خوف]] او از [[خداوند]] و شدت [[بندگی]] و [[اطاعت]] او نسبت به [[پروردگار]] نقل شده روزی در حال [[نماز]] هنگامی که برای [[سجده]] [[خم]] شده بود، ناگاه مار بزرگی در سجاده‌اش ظاهر شد و او بدون اینکه به این خطر توجهی کند و یا از آن مار اندیشه‌ای به خاطر [[راه]] دهد، سر خود را بر [[سجاده]] فرود آورد و در پهلوی آن مار به سجده پرداخت. در این حال، مار دور گردنش پیچید اما او نماز خود را ادامه داد، تا اینکه از نماز فارغ شد و مار را با دست خود از گردن جدا کرد و به طرفی انداخت<ref>مروج الذهب، مسعودی، ج۳، ص۱۷. در رجال کشی نیز این مطلب آمده است ولی کشی این ماجرا را از علی بن موسی الرضا{{ع}} نقل کرده است. حضرت می‌فرماید: یکی از اصحاب علی{{ع}} که به او قیس گفته می‌شد و مشخص نشده که کدام قیس است؛ زیرا که چهار نفر از اصحاب علی{{ع}} به نام قیس بوده‌اند. نظر کشی این است که قیس بن سعد افضل ایشان بوده است. (رجال الکشی، ج۱، ص۹۶ - ۹۵).</ref>.


هم‌چنین نقل شده که قیس این‌گونه [[دعا]] می‌کرد: "خدایا! [[ستایش]] و [[بزرگواری]] را روزی من فرما، زیرا ستایش جز با انجام کاری که در خور ستایش باشد، ممکن و بزرگواری جز به [[مال]] میسر نیست، خدایا! به من وسعت روزی [[عطا]] فرما، زیرا مال کم در خور من نیست و من به خاطر [[خوی]] [[بخشش]] و عطا در خور آن نیستم<ref>{{عربی|"اللهم ارزقني حمداً ومجداً فانه لا حمد الا بفعال ولا مجد الا بمال اللهم وسع علي فان القليل لا يسعني ولا اسعه}}؛ الغارات، ثقفی کوفی، ج۱، ص۲۲۲.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[قیس بن سعد بن عباده (مقاله)|مقاله «قیس بن سعد بن عباده»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۵۲۵.</ref>
هم‌چنین نقل شده که قیس این‌گونه [[دعا]] می‌کرد: "خدایا! [[ستایش]] و [[بزرگواری]] را روزی من فرما، زیرا ستایش جز با انجام کاری که در خور ستایش باشد، ممکن و بزرگواری جز به [[مال]] میسر نیست، خدایا! به من وسعت روزی [[عطا]] فرما، زیرا مال کم در خور من نیست و من به خاطر [[خوی]] [[بخشش]] و عطا در خور آن نیستم<ref>{{عربی|"اللهم ارزقني حمداً ومجداً فانه لا حمد الا بفعال ولا مجد الا بمال اللهم وسع علي فان القليل لا يسعني ولا اسعه}}؛ الغارات، ثقفی کوفی، ج۱، ص۲۲۲.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[قیس بن سعد بن عباده (مقاله)|مقاله «قیس بن سعد بن عباده»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۵۲۵.</ref>
خط ۴۲: خط ۴۲:
[[نقل]] شده هنگامی که [[پدر]] قیس، [[سعد بن عباده]] از [[دنیا]] رفت، همسرش آبستن بود و معلوم نبود [[فرزندی]] که در [[رحم]] دارد، پسر است یا دختر. هم‌چنین سعد هم وقتی که می‌خواست از [[مدینه]] خارج شود، [[اموال]] خود را بین [[فرزندان]] تقسیم کرده بود و برای بچه‌ای که به دنیا نیامده بود، سهمی در نظر نگرفته بود. [[ابوبکر]] و [[عمر]] به قیس گفتند: حال که این [[کودک]] به دنیا آمده و [[مالی]] برای او باقی نمانده، تقسیم مالی را که پدرت کرده، به هم بزن و به صورت دیگری تقسیم کن. قیس در پاسخ گفت: "من سهم خود را به این نوزاد می‌دهم و [[دستور]] پدرم را به هم نمی‌زنم و بر خلاف او کاری نمی‌کنم"<ref>البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۸، ص۱۰۱.</ref>.
[[نقل]] شده هنگامی که [[پدر]] قیس، [[سعد بن عباده]] از [[دنیا]] رفت، همسرش آبستن بود و معلوم نبود [[فرزندی]] که در [[رحم]] دارد، پسر است یا دختر. هم‌چنین سعد هم وقتی که می‌خواست از [[مدینه]] خارج شود، [[اموال]] خود را بین [[فرزندان]] تقسیم کرده بود و برای بچه‌ای که به دنیا نیامده بود، سهمی در نظر نگرفته بود. [[ابوبکر]] و [[عمر]] به قیس گفتند: حال که این [[کودک]] به دنیا آمده و [[مالی]] برای او باقی نمانده، تقسیم مالی را که پدرت کرده، به هم بزن و به صورت دیگری تقسیم کن. قیس در پاسخ گفت: "من سهم خود را به این نوزاد می‌دهم و [[دستور]] پدرم را به هم نمی‌زنم و بر خلاف او کاری نمی‌کنم"<ref>البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۸، ص۱۰۱.</ref>.


هم‌چنین نقل شده، قیس ظرف [[بزرگی]] داشت که همیشه همراه او بود و هر وقت می‌خواست [[غذا]] بخورد، منادیانش فریاد می‌زدند: ای مردم! بیائید و در خوردن غذا با قیس [[شریک]] شوید. پدر و جدش نیز قبلا همین روش را داشتند <ref>البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۸، ص۱۰۰.</ref>.
هم‌چنین نقل شده، قیس ظرف بزرگی داشت که همیشه همراه او بود و هر وقت می‌خواست [[غذا]] بخورد، منادیانش فریاد می‌زدند: ای مردم! بیائید و در خوردن غذا با قیس [[شریک]] شوید. پدر و جدش نیز قبلا همین روش را داشتند <ref>البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۸، ص۱۰۰.</ref>.


نقل شده، روزی در کنار [[خانه خدا]] سه نفر در این باره که کریم‌ترین مردم در این [[زمان]] کیست با یکدیگر صحبت کرده، هر یک شخصی را معرفی کردند. یکی از آنان گفت: [[عبدالله بن جعفر]] و دیگری گفت: قیس بن سعد و سومی گفت: [[عرابة اوسی]]. آنها آن‌قدر با یکدیگر بحث کردند که صدای آنان بلند شد. مردی به آنان گفت: "هر کدام از شما نزد آن کس که او را سخی‌ترین افراد می‌پندارد، برود و ببیند چه اندازه به او می‌دهد و آن‌گاه خواهید دید که کریم‌ترین [[مردم]] کیست. آن کس که [[عبدالله بن جعفر]] را [[برگزیده]] بود، نزد او رفت. وقتی نزد او رفت، دید که او پا در رکاب کرده و می‌خواهد به مزرعه خود برود، به او گفت: "ای پسر عموی [[رسول خدا]]، من مردی [[غریب]] و در [[راه]] مانده‌ام". [[عبدالله]] پا را از رکاب کشیده و به او گفت: "تو بر آن سوار شو؛ این مرکب و آنچه بر روی او است، از آن تو باشد و آنچه که در ترک بند است برای خود بردار و از این [[شمشیر]] که بر مرکب بسته است [[غفلت]] نکن، زیرا شمشیر [[علی بن ابیطالب]]{{ع}} است و بسیار باارزش است". آن مرد در حالی که سوار بر شتری [[قوی]] هیکل شده و در ترک بند خود، چهار هزار [[دینار]] داشت و لباسی ابریشمی و اشیاء گرانبهای دیگر به همراه داشت و مهم‌تر از همه اینکه شمشیر علی بن ابیطالب{{ع}} را به همراه داشت، بازگشت و [[فکر]] می‌کرد؛ عبدالله سخی‌ترین مردم است. بعد از او آن کس که [[قیس]] را کریم‌ترین مردم می‌دانست، نزد او رفت و او در [[خواب]] بود. [[کنیز]] قیس از او پرسید: چه می‌خواهی؟ او گفت: مردی غریب و در راه مانده‌ام و چیزی ندارم تا به [[وطن]] بروم". کنیز به او گفت: "خواسته تو کوچک‌تر از آن است که قیس را از خواب بیدار کنم. این کیسه را که در آن هفتصد دینار است، بگیر؛ امروز در [[خانه]] قیس غیر از آن چیزی نیست. خودت برو و در [[جایگاه]] شتران، شتری را به همراه یک [[غلام]] برای خود [[انتخاب]] کن و به سوی وطن رهسپار شو". در این هنگام قیس از خواب بیدار شد، کنیز ماجرا را به او گفت. قیس به شکرانه این عمل، [[کنیز]] را [[آزاد]] ساخت و به او گفت: "آیا بهتر نبود مرا بیدار می‌کردی تا عطائی به او ببخشم که برای همیشه [[بی‌نیاز]] باشد شاید آنچه به او داده‌ای نیازش را برطرف نسازد". آن‌گاه سومی که عرابه را [[برگزیده]] بود، نزد او رفت و در حالی به او رسید که او از [[منزل]] بیرون آمده بود و می‌خواست به [[نماز]] برود. دو نفر از برده‌هایش زیر بازوهایش را گرفته بودند و او بر آنان [[تکیه]] کرده بود. آن مرد به او گفت: "ای عرابه؟" عرابه گفت: "بگو". آن مرد گفت: "در [[راه]] مانده‌ام و چیزی ندارم". عرابه خود را از دست بنده‌هایش به طرفی کشید و اظهار [[تأسف]] کرد و سپس گفت: "سوگند به [[خدا]] شبی را به [[روز]] و روزی را به [[شب]] نیاورده‌ام که از [[مال]] عرابه چیزی را در راه [[حقوق]] حاجتمندان غیر این دو برده باقی گذارده باشم؛ تو این دو [[بنده]] مرا بگیر و [[حاجت]] خود را برطرف کن". آن مرد گفت: "من هرگز چنین کاری نمی‌کنم". عرابه گفت: "اگر تو آنها را نگیری، هر دو آزاد خواهند شد. اکنون [[اختیار]] با توست، می‌خواهی آنها را آزاد کن و می‌خواهی آنها را بگیر". آن‌گاه به طرف دیوار رفت تا به کمک آن به راه خود ادامه دهد. آن مرد دو [[غلام]] را گرفت و نزد [[یاران]] خود آمد. این موضوع به گوش [[مردم]] رسید و همگی [[تصدیق]] کردند که [[عبدالله بن جعفر]] مال فراوانی را بخشیده اما کار بی‌سابقه‌ای را انجام نداده و همیشه از این بخشش‌ها داشته است، با این تفاوت که بخشیدن [[شمشیر]]، بزرگ‌ترین عطای او بوده است. هم‌چنین [[قیس]] یکی از [[بخشنده‌ترین]] مردان [[عرب]] است که به کنیز خود این اجازه را داده تا بدون اطلاع او این گونه [[بخشش]] کند و علاوه بر این او را به خاطر این رفتارش آزاد کرد. و همگی تصدیق کردند که سخی‌ترین این سه نفر، عرابة [[اوسی]] است؛ زیرا او هر چه داشت بخشید و این نوعی [[مجاهده]] است که از فردی تهی دست دیده شده است <ref>البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۸، ص۱۰۱ - ۱۰۰. </ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[قیس بن سعد بن عباده (مقاله)|مقاله «قیس بن سعد بن عباده»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۵۲۵-۵۳۲.</ref>
نقل شده، روزی در کنار [[خانه خدا]] سه نفر در این باره که کریم‌ترین مردم در این [[زمان]] کیست با یکدیگر صحبت کرده، هر یک شخصی را معرفی کردند. یکی از آنان گفت: [[عبدالله بن جعفر]] و دیگری گفت: قیس بن سعد و سومی گفت: [[عرابة اوسی]]. آنها آن‌قدر با یکدیگر بحث کردند که صدای آنان بلند شد. مردی به آنان گفت: "هر کدام از شما نزد آن کس که او را سخی‌ترین افراد می‌پندارد، برود و ببیند چه اندازه به او می‌دهد و آن‌گاه خواهید دید که کریم‌ترین [[مردم]] کیست. آن کس که [[عبدالله بن جعفر]] را [[برگزیده]] بود، نزد او رفت. وقتی نزد او رفت، دید که او پا در رکاب کرده و می‌خواهد به مزرعه خود برود، به او گفت: "ای پسر عموی [[رسول خدا]]، من مردی [[غریب]] و در [[راه]] مانده‌ام". [[عبدالله]] پا را از رکاب کشیده و به او گفت: "تو بر آن سوار شو؛ این مرکب و آنچه بر روی او است، از آن تو باشد و آنچه که در ترک بند است برای خود بردار و از این [[شمشیر]] که بر مرکب بسته است [[غفلت]] نکن، زیرا شمشیر [[علی بن ابیطالب]]{{ع}} است و بسیار باارزش است". آن مرد در حالی که سوار بر شتری [[قوی]] هیکل شده و در ترک بند خود، چهار هزار [[دینار]] داشت و لباسی ابریشمی و اشیاء گرانبهای دیگر به همراه داشت و مهم‌تر از همه اینکه شمشیر علی بن ابیطالب{{ع}} را به همراه داشت، بازگشت و [[فکر]] می‌کرد؛ عبدالله سخی‌ترین مردم است. بعد از او آن کس که [[قیس]] را کریم‌ترین مردم می‌دانست، نزد او رفت و او در [[خواب]] بود. [[کنیز]] قیس از او پرسید: چه می‌خواهی؟ او گفت: مردی غریب و در راه مانده‌ام و چیزی ندارم تا به [[وطن]] بروم". کنیز به او گفت: "خواسته تو کوچک‌تر از آن است که قیس را از خواب بیدار کنم. این کیسه را که در آن هفتصد دینار است، بگیر؛ امروز در [[خانه]] قیس غیر از آن چیزی نیست. خودت برو و در [[جایگاه]] شتران، شتری را به همراه یک [[غلام]] برای خود [[انتخاب]] کن و به سوی وطن رهسپار شو". در این هنگام قیس از خواب بیدار شد، کنیز ماجرا را به او گفت. قیس به شکرانه این عمل، [[کنیز]] را [[آزاد]] ساخت و به او گفت: "آیا بهتر نبود مرا بیدار می‌کردی تا عطائی به او ببخشم که برای همیشه [[بی‌نیاز]] باشد شاید آنچه به او داده‌ای نیازش را برطرف نسازد". آن‌گاه سومی که عرابه را [[برگزیده]] بود، نزد او رفت و در حالی به او رسید که او از [[منزل]] بیرون آمده بود و می‌خواست به [[نماز]] برود. دو نفر از برده‌هایش زیر بازوهایش را گرفته بودند و او بر آنان [[تکیه]] کرده بود. آن مرد به او گفت: "ای عرابه؟" عرابه گفت: "بگو". آن مرد گفت: "در [[راه]] مانده‌ام و چیزی ندارم". عرابه خود را از دست بنده‌هایش به طرفی کشید و اظهار [[تأسف]] کرد و سپس گفت: "سوگند به [[خدا]] شبی را به [[روز]] و روزی را به [[شب]] نیاورده‌ام که از [[مال]] عرابه چیزی را در راه [[حقوق]] حاجتمندان غیر این دو برده باقی گذارده باشم؛ تو این دو [[بنده]] مرا بگیر و [[حاجت]] خود را برطرف کن". آن مرد گفت: "من هرگز چنین کاری نمی‌کنم". عرابه گفت: "اگر تو آنها را نگیری، هر دو آزاد خواهند شد. اکنون [[اختیار]] با توست، می‌خواهی آنها را آزاد کن و می‌خواهی آنها را بگیر". آن‌گاه به طرف دیوار رفت تا به کمک آن به راه خود ادامه دهد. آن مرد دو [[غلام]] را گرفت و نزد [[یاران]] خود آمد. این موضوع به گوش [[مردم]] رسید و همگی [[تصدیق]] کردند که [[عبدالله بن جعفر]] مال فراوانی را بخشیده اما کار بی‌سابقه‌ای را انجام نداده و همیشه از این بخشش‌ها داشته است، با این تفاوت که بخشیدن [[شمشیر]]، بزرگ‌ترین عطای او بوده است. هم‌چنین [[قیس]] یکی از [[بخشنده‌ترین]] مردان [[عرب]] است که به کنیز خود این اجازه را داده تا بدون اطلاع او این گونه [[بخشش]] کند و علاوه بر این او را به خاطر این رفتارش آزاد کرد. و همگی تصدیق کردند که سخی‌ترین این سه نفر، عرابة [[اوسی]] است؛ زیرا او هر چه داشت بخشید و این نوعی [[مجاهده]] است که از فردی تهی دست دیده شده است <ref>البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۸، ص۱۰۱ - ۱۰۰. </ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[قیس بن سعد بن عباده (مقاله)|مقاله «قیس بن سعد بن عباده»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۵۲۵-۵۳۲.</ref>
خط ۷۲: خط ۷۲:
ابوبکر به او گفت: ای قیس تو آن [[قدر]] [[نیرومندی]] که باید این میله آهن را از گردن برادرت خالد بگشائی". قیس گفت: "چرا خود خالد آن را باز نمی‌کند؟" ابوبکر گفت: "او چنین قدرتی ندارد". قیس گفت: "اگر او که سردار [[سپاه]] و [[شمشیر]] شما در برابر [[دشمن]] شماست، نمی‌تواند، من چگونه قدرت گشودن آن را دارم؟" عمر گفت: "سرزنش و ریشخند را رها و کارت را بکن". قیس گفت: "مرا برای کاری به اینجا آورده‌اید که نمی‌پسندم و به آن مجبورم". عمر گفت: "اگر به [[رضایت]] آن را باز نمی‌کنی، با ناخوشی آن را بگشا". قیس گفت: "ای پسر صهاک، [[خداوند]] کسی را که تو به [[زور]] وادارش کنی، [[خوار]] گرداند. همانا شکمت بزرگ و پوستت، کلفت است. اگر تو این کار را بکنی از تو عجیب نیست". [[عمر]] شرمنده شد و انگشتش را به دندان می‌گزید. [[ابوبکر]] گفت: او را واگذار و آنچه را که [[فرمان]] می‌دهیم انجام بده". [[قیس]] گفت: "به [[خدا]] [[سوگند]]، اگر نیروی گشودن آن را هم داشته باشم، این کار را نخواهم کرد. او را پیش آهنگران [[مدینه]] ببرید، آنان بدین کار از من نیرومندترند". پس گروهی از آهنگران را به آنجا آوردند. همه گفتند: این میله باز نمی‌شود مگر این که آهن را با [[آتش]]، سرخ کنیم. سپس ابوبکر متوجه قیس شد و گفت: "به خدا سوگند، تو از گشودن میله آهن [[ناتوان]] نیستی ولی این کار را نمی‌کنی تا مبادا [[امامت]] [[ابوالحسن]] تو را در این باره [[نکوهش]] کند و این کار تو شگفت‌آورتر از کار پدرت نیست که [[خلافت]] را می‌خواست تا [[سرکشی]] کند. به خدا سوگند، کج‌روی بود. سپس خداوند، [[شوکت]] او را نابود کرد و غرورش را برد و [[اسلام]] را هم به وسیله ولی‌اش [[عزیز]] کرد و [[دین]] را به واسطه [[اطاعت]] اهلش بالا برد. تو هم اکنون در حال [[نیرنگ]] و [[اختلاف]] هستی".
ابوبکر به او گفت: ای قیس تو آن [[قدر]] [[نیرومندی]] که باید این میله آهن را از گردن برادرت خالد بگشائی". قیس گفت: "چرا خود خالد آن را باز نمی‌کند؟" ابوبکر گفت: "او چنین قدرتی ندارد". قیس گفت: "اگر او که سردار [[سپاه]] و [[شمشیر]] شما در برابر [[دشمن]] شماست، نمی‌تواند، من چگونه قدرت گشودن آن را دارم؟" عمر گفت: "سرزنش و ریشخند را رها و کارت را بکن". قیس گفت: "مرا برای کاری به اینجا آورده‌اید که نمی‌پسندم و به آن مجبورم". عمر گفت: "اگر به [[رضایت]] آن را باز نمی‌کنی، با ناخوشی آن را بگشا". قیس گفت: "ای پسر صهاک، [[خداوند]] کسی را که تو به [[زور]] وادارش کنی، [[خوار]] گرداند. همانا شکمت بزرگ و پوستت، کلفت است. اگر تو این کار را بکنی از تو عجیب نیست". [[عمر]] شرمنده شد و انگشتش را به دندان می‌گزید. [[ابوبکر]] گفت: او را واگذار و آنچه را که [[فرمان]] می‌دهیم انجام بده". [[قیس]] گفت: "به [[خدا]] [[سوگند]]، اگر نیروی گشودن آن را هم داشته باشم، این کار را نخواهم کرد. او را پیش آهنگران [[مدینه]] ببرید، آنان بدین کار از من نیرومندترند". پس گروهی از آهنگران را به آنجا آوردند. همه گفتند: این میله باز نمی‌شود مگر این که آهن را با [[آتش]]، سرخ کنیم. سپس ابوبکر متوجه قیس شد و گفت: "به خدا سوگند، تو از گشودن میله آهن [[ناتوان]] نیستی ولی این کار را نمی‌کنی تا مبادا [[امامت]] [[ابوالحسن]] تو را در این باره [[نکوهش]] کند و این کار تو شگفت‌آورتر از کار پدرت نیست که [[خلافت]] را می‌خواست تا [[سرکشی]] کند. به خدا سوگند، کج‌روی بود. سپس خداوند، [[شوکت]] او را نابود کرد و غرورش را برد و [[اسلام]] را هم به وسیله ولی‌اش [[عزیز]] کرد و [[دین]] را به واسطه [[اطاعت]] اهلش بالا برد. تو هم اکنون در حال [[نیرنگ]] و [[اختلاف]] هستی".


قیس به شدت عصبانی شد و به او گفت: "ای پسر [[ابی قحافه]]، اگر [[حق]] بیعتی که در گردن من داری، نبود، جواب محکمی از من می‌شنیدی. به خدا سوگند، اگر دستم با تو [[بیعت]] کرد ولی [[دل]] و زبانم با تو بیعت نکرد. حجتی بر من در بیعت بعد از [[روز غدیر]] نیست و بیعت من برای تو مانند آن کسی است که بافته خود را به صورت اول برگرداند. این را می‌گویم و از کسی نمی‌ترسم. پدرم مردی بود که سختی‌های [[روزگار]] او را از پا در نیاورد، او بر خلاف تو به پا خاست. ای میش لنگ و ای خروسی که بال خود را به حرکت در آورده‌ای، تو که نه ریشه و نه حسب و نسبی داری! و به [[خدا]] [[سوگند]] اگر حرفت را درباره پدرم تکرار کنی، افساری از سخن به دهنت می‌زنم که به خاطر آن [[خون]] از دهنت موج بزند؛ ما را واگذار! و اما سخن تو که گفتی [[علی]]{{ع}} [[امام]] و پیشوای من است؛ به خدا سوگند، [[امامت]] او را [[انکار]] نمی‌کنم و از [[دوستی]] او بر نمی‌گردم. چگونه پیمانی را که به [[ولایت]] او بستم، [[درهم]] شکنم؟ زیرا اگر من [[خداوند]] را [[دیدار]] کنم، از آن [[پیمان]] از من می‌پرسد. شکستن [[بیعت]] تو در نزد من، از شکستن پیمان خدا و [[رسول]] و [[جانشین]] و [[دوست]] رسول او بهتر است. و تو فقط [[امیر]] [[قوم]] خودت هستی، اگر بخواهند تو را وا می‌گذارند یا اینکه تو را [[عزل]] می‌کنند. از این [[جرم]] و خیانتی که مرتکب شدی، به سوی خدا برگرد و [[توبه]] کن. [[خلافت]] را به آن کس که از تو سزاوارترست، برگردان. همانا کار [[بزرگی]] را به خاطر نشستن در جای او انجام دادی. اما [[سرزنش]] تو به اینکه آقای من علی است؛ پس به خدا سوگند، او آقای من و توست و آقای تمام [[مؤمنان]] است. آه! آه! چگونه من [[استواری]] قدم علی{{ع}} را دارم؟ چگونه ممکن است قدم جای قدم او بگذارم تا اینکه تو را از خلافت دور سازم، آن چنان که منجنیق سنگ را پرت می‌کند و شاید هم این کار به زودی بشود". پس [[قیس]] بلند شد و لباسش را جمع کرد و رفت<ref>ارشاد القلوب، دیلمی، ج۲، ص۳۸۰-۳۸۱.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[قیس بن سعد بن عباده (مقاله)|مقاله «قیس بن سعد بن عباده»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۵۳۶-۵۳۹.</ref>
قیس به شدت عصبانی شد و به او گفت: "ای پسر [[ابی قحافه]]، اگر [[حق]] بیعتی که در گردن من داری، نبود، جواب محکمی از من می‌شنیدی. به خدا سوگند، اگر دستم با تو [[بیعت]] کرد ولی [[دل]] و زبانم با تو بیعت نکرد. حجتی بر من در بیعت بعد از [[روز غدیر]] نیست و بیعت من برای تو مانند آن کسی است که بافته خود را به صورت اول برگرداند. این را می‌گویم و از کسی نمی‌ترسم. پدرم مردی بود که سختی‌های [[روزگار]] او را از پا در نیاورد، او بر خلاف تو به پا خاست. ای میش لنگ و ای خروسی که بال خود را به حرکت در آورده‌ای، تو که نه ریشه و نه حسب و نسبی داری! و به [[خدا]] [[سوگند]] اگر حرفت را درباره پدرم تکرار کنی، افساری از سخن به دهنت می‌زنم که به خاطر آن [[خون]] از دهنت موج بزند؛ ما را واگذار! و اما سخن تو که گفتی [[علی]]{{ع}} [[امام]] و پیشوای من است؛ به خدا سوگند، [[امامت]] او را [[انکار]] نمی‌کنم و از [[دوستی]] او بر نمی‌گردم. چگونه پیمانی را که به [[ولایت]] او بستم، [[درهم]] شکنم؟ زیرا اگر من [[خداوند]] را [[دیدار]] کنم، از آن [[پیمان]] از من می‌پرسد. شکستن [[بیعت]] تو در نزد من، از شکستن پیمان خدا و [[رسول]] و [[جانشین]] و [[دوست]] رسول او بهتر است. و تو فقط [[امیر]] [[قوم]] خودت هستی، اگر بخواهند تو را وا می‌گذارند یا اینکه تو را [[عزل]] می‌کنند. از این [[جرم]] و خیانتی که مرتکب شدی، به سوی خدا برگرد و [[توبه]] کن. [[خلافت]] را به آن کس که از تو سزاوارترست، برگردان. همانا کار بزرگی را به خاطر نشستن در جای او انجام دادی. اما [[سرزنش]] تو به اینکه آقای من علی است؛ پس به خدا سوگند، او آقای من و توست و آقای تمام [[مؤمنان]] است. آه! آه! چگونه من [[استواری]] قدم علی{{ع}} را دارم؟ چگونه ممکن است قدم جای قدم او بگذارم تا اینکه تو را از خلافت دور سازم، آن چنان که منجنیق سنگ را پرت می‌کند و شاید هم این کار به زودی بشود". پس [[قیس]] بلند شد و لباسش را جمع کرد و رفت<ref>ارشاد القلوب، دیلمی، ج۲، ص۳۸۰-۳۸۱.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[قیس بن سعد بن عباده (مقاله)|مقاله «قیس بن سعد بن عباده»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۵۳۶-۵۳۹.</ref>


==قیس در [[زمان]] [[عمر بن خطاب]]==
==قیس در [[زمان]] [[عمر بن خطاب]]==
خط ۱۰۶: خط ۱۰۶:


==[[حیله]] معاویه درباره قیس==
==[[حیله]] معاویه درباره قیس==
معاویه پس از اینکه بین او و قیس چند [[نامه]] مبادله شد<ref>نامه معاویه به [[قیس بن سعد]] و جواب قیس به او: هنگامی که علی{{ع}} در کوفه بود، معاویه این نامه را برای قیس بن سعد نوشت: به [[نام خداوند]] [[بخشنده]] [[مهربان]] به این نامه‌ای است از [[معاویة]] بن [[ابی سفیان]] برای قیس بن سعد. بعد از [[سلام]]، من [[سپاس]] می‌گویم خداوندی را که جز او خدائی نیست. شما از دست [[عثمان]] ناراحت بودید و به او [[اعتراض]] می‌کردید که چرا بعضی از [[اعمال]] را انجام می‌دهد، یا افرادی را [[سرزنش]] می‌کند، یا [[جوانان]] [[قبیله]] خود را به کار وا می‌دارد، و اما خود می‌دانستید که این اعمال، ریختن [[خون]] او را [[حلال]] نمی‌کرد. اکنون شما با کشتن عثمان [[گناه]] [[بزرگی]] کرده و [[مصیبت]] به بار آورده‌اید. اینک ای [[قیس]]، به درگاه [[خداوند]] از این عمل [[توبه]] کن! اگر از کسانی بوده‌ای که [[مردم]] را برای کشتن او تحریک می‌کردی؛ و اگر توبه از کشتن [[مؤمن]] اثری داشته باشد؛ ما [[یقین]] کردیم که صاحب تو در کشتن عثمان دخالت داشته و مردم را بر ضد او تحریک می‌کرده است. او مردم را واداشت تا او را بکشند. قبیله شما از [[کیفر]] [[خون عثمان]] سالم نخواهند ماند و این خون گریبان آنها را هم خواهد گرفت. اکنون اگر می‌توانی که برای [[طلب]] خون عثمان با ما [[همکاری]] کنی، در این [[راه]] همکاری و با ما در این راه [[بیعت]] کن. و اگر من در [[جنگ]] [[پیروز]] شدم و باقی ماندم، [[حکومت]] عراقین را به تو خواهم داد. و حکومت [[حجاز]] را هر یک از [[خویشاوندان]] تو که بخواهند نیز می‌دهم: اگر غیر از اینها هم چیزی می‌خواهی از من بخواه، تا به تو بدهم: و هر چه زودتر پاسخ مرا بده. هنگامی که [[نامه]] [[معاویه]] به قیس رسید، [[تصمیم]] گرفت معاویه را از خود دفع کند و موضوع را آشکار نسازد و در جنگ با او شتاب نکند و بعد در پاسخ معاویه نوشت: نامه تو به دستم رسید و از مطالب آن و از موضوع [[قتل عثمان]] و نظر تو در آن باره [[آگاه]] شدم. من در کشتن عثمان دخالتی نداشتم و به آن واقعه نزدیک هم نبودم. تو در نامه‌ات نوشته‌ای، صاحب من مردم را به کشتن عثمان تحریک می‌کرد و او مردم را واداشت تا عثمان را بکشند؛ من از این موضوع [[آگاهی]] ندارم. تو نوشته‌ای که [[عشیرة]] من در ریختن [[خون عثمان]] [[شریک]] هستند و آنها [[مجازات]] خواهند شد؛ به [[جان]] خودم [[سوگند]] که [[عشیره]] من از همه به او نزدیک‌تر بودند. و اما اینکه نوشته‌ای با تو در [[طلب]] خون عثمان [[همکاری]] کنم، آن را هم دریافتم ولی در این باره باید [[فکر]] کنم و نظر بدهم و در این کار نمی‌توان شتاب کرد. من نسبت به تو کاری نخواهم کرد و از خودم به تو حمله‌ای نخواهم کرد تا باعث [[ناراحتی]] تو شود. ما در این باره [[صبر]] می‌کنیم تا حوادث روشن شوند. هنگامی که [[معاویه]] [[نامه]] [[قیس]] را دید، [[احساس]] کرد که گاهی از آن بوی نزدیک شدن قیس به او و گاهی بوی دور شدن او به نظر می‌رسد، و [[خیال]] کرد که قیس او را فریفته است، از این رو نامه‌ای دیگر به او نوشت. ([[الغارات]]، ثقفی [[کوفی]]، ج۱، ص۲۱۳-۲۱۴).
معاویه پس از اینکه بین او و قیس چند [[نامه]] مبادله شد<ref>نامه معاویه به [[قیس بن سعد]] و جواب قیس به او: هنگامی که علی{{ع}} در کوفه بود، معاویه این نامه را برای قیس بن سعد نوشت: به [[نام خداوند]] [[بخشنده]] [[مهربان]] به این نامه‌ای است از [[معاویة]] بن [[ابی سفیان]] برای قیس بن سعد. بعد از [[سلام]]، من [[سپاس]] می‌گویم خداوندی را که جز او خدائی نیست. شما از دست [[عثمان]] ناراحت بودید و به او [[اعتراض]] می‌کردید که چرا بعضی از [[اعمال]] را انجام می‌دهد، یا افرادی را [[سرزنش]] می‌کند، یا [[جوانان]] [[قبیله]] خود را به کار وا می‌دارد، و اما خود می‌دانستید که این اعمال، ریختن [[خون]] او را [[حلال]] نمی‌کرد. اکنون شما با کشتن عثمان [[گناه]] بزرگی کرده و [[مصیبت]] به بار آورده‌اید. اینک ای [[قیس]]، به درگاه [[خداوند]] از این عمل [[توبه]] کن! اگر از کسانی بوده‌ای که [[مردم]] را برای کشتن او تحریک می‌کردی؛ و اگر توبه از کشتن [[مؤمن]] اثری داشته باشد؛ ما [[یقین]] کردیم که صاحب تو در کشتن عثمان دخالت داشته و مردم را بر ضد او تحریک می‌کرده است. او مردم را واداشت تا او را بکشند. قبیله شما از [[کیفر]] [[خون عثمان]] سالم نخواهند ماند و این خون گریبان آنها را هم خواهد گرفت. اکنون اگر می‌توانی که برای [[طلب]] خون عثمان با ما [[همکاری]] کنی، در این [[راه]] همکاری و با ما در این راه [[بیعت]] کن. و اگر من در [[جنگ]] [[پیروز]] شدم و باقی ماندم، [[حکومت]] عراقین را به تو خواهم داد. و حکومت [[حجاز]] را هر یک از [[خویشاوندان]] تو که بخواهند نیز می‌دهم: اگر غیر از اینها هم چیزی می‌خواهی از من بخواه، تا به تو بدهم: و هر چه زودتر پاسخ مرا بده. هنگامی که [[نامه]] [[معاویه]] به قیس رسید، [[تصمیم]] گرفت معاویه را از خود دفع کند و موضوع را آشکار نسازد و در جنگ با او شتاب نکند و بعد در پاسخ معاویه نوشت: نامه تو به دستم رسید و از مطالب آن و از موضوع [[قتل عثمان]] و نظر تو در آن باره [[آگاه]] شدم. من در کشتن عثمان دخالتی نداشتم و به آن واقعه نزدیک هم نبودم. تو در نامه‌ات نوشته‌ای، صاحب من مردم را به کشتن عثمان تحریک می‌کرد و او مردم را واداشت تا عثمان را بکشند؛ من از این موضوع [[آگاهی]] ندارم. تو نوشته‌ای که [[عشیرة]] من در ریختن [[خون عثمان]] [[شریک]] هستند و آنها [[مجازات]] خواهند شد؛ به [[جان]] خودم [[سوگند]] که [[عشیره]] من از همه به او نزدیک‌تر بودند. و اما اینکه نوشته‌ای با تو در [[طلب]] خون عثمان [[همکاری]] کنم، آن را هم دریافتم ولی در این باره باید [[فکر]] کنم و نظر بدهم و در این کار نمی‌توان شتاب کرد. من نسبت به تو کاری نخواهم کرد و از خودم به تو حمله‌ای نخواهم کرد تا باعث [[ناراحتی]] تو شود. ما در این باره [[صبر]] می‌کنیم تا حوادث روشن شوند. هنگامی که [[معاویه]] [[نامه]] [[قیس]] را دید، [[احساس]] کرد که گاهی از آن بوی نزدیک شدن قیس به او و گاهی بوی دور شدن او به نظر می‌رسد، و [[خیال]] کرد که قیس او را فریفته است، از این رو نامه‌ای دیگر به او نوشت. ([[الغارات]]، ثقفی [[کوفی]]، ج۱، ص۲۱۳-۲۱۴).
نامه دوم معاویه به قیس و جواب او: معاویه در نامه دوم خود به قیس نوشت: من نامه‌ات را خواندم؛ من احساس نکردم که تو به ما نزدیک می‌شوی تا تو را از همراهان به حساب بیاورم، و یا از من دوری می‌کنی تا برای [[جنگ]] با تو آماده شوم. تو اکنون مانند شتری هستی که نمی‌توان تو را رام و رها کرد. تو نمی‌توانی مرا [[فریب]] دهی و با من [[مکر]] کنی؛ مردان زیادی با من هستند که عنان اسبان را در دست دارند. اگر آنچه گفتم را قبول می‌کنی، نظرت را اعلام کن و اگر قبول نکنی [[مصر]] را از سوار و پیاده پر خواهم کرد و بر تو خواهم تاخت. هنگامی که قیس نامه او را خواند و دانست که او [[نرمش]] را نمی‌پذیرد، [[عقیده]] [[قاطع]] خود را آشکار کرد و این گونه برای او نوشت. به [[نام خداوند]] [[بخشنده]] [[مهربان]]؛ این نامه‌ای است از [[قیس بن سعد]] برای [[معاویة]] بن [[ابی سفیان]]؛ [[تعجب]] می‌کنم از اینکه نظرات مرا به سود خود تلقی کرده‌ای و از گفته‌های من فریفته شده‌ای و [[طمع]] کرده‌ای که بر من [[پیروز]] شوی. این چه پنداری است که برایت حاصل شده؟ من از [[طاعت]] [[علی]] برگردم؟ چگونه از [[ولایت]] و [[اطاعت]] کسی خارج شوم که از همه به [[خلافت]] شایسته‌تر از همه به [[حق]] گوینده‌تر و راهش از همه روشن‌تر است. او به [[رسول خدا]]{{صل}} از همگان نزدیک‌تر است. تو به من امر می‌کنی که از تو [[پیروی]] کنم. تو برای خلافت همگان دورتری، و بیشتر از همه [[زور]] می‌گوئی و بیشتر از همگان از رسول خدا{{صل}} دورتری. گروهی [[گمراه]] و [[فریب]] دهنده و بت‌های [[شیطان]] نزد تو جمع شده‌اند و از تو [[حمایت]] می‌کنند. تو گفته‌ای که من [[مصر]] را از پیاده و سواره پر خواهم کرد، من تو را از این کار باز نمی‌دارم تا آن را انجام دهی. هنگامی که [[معاویه]] [[نامه]] [[قیس]] را خواند، از او [[مأیوس]] شد و [[مقام]] قیس بر او گران آمد و [[دوست]] داشت کسی دیگر در مکان او باشد. معاویه از پاسخ قیس پریشان شد، زیرا از [[شجاعت]] و [[دلاوری]] او می‌ترسید. معاویه قبلا به [[مردم]] گفته بود که قیس با اوست و شما برای او [[دعا]] کنید و او نامه نخستین او را برای مردم خواند. ([[الغارات]]، ثقفی [[کوفی]] ج۱، ص۲۱۴-۲۱۶).</ref>، دانست که نمی‌تواند قیس را به طرف خود بکشاند، پس حیله‌ای کرد و نامه‌ای از طرف او برای خودش [[جعل]] کرد و آن نامه را برای [[شامیان]] خواند. آن نامه چنین بود: به [[نام خداوند]] [[بخشنده]] [[مهربان]]؛ این نامه‌ای است برای [[امیر]] [[معاویة بن ابی سفیان]] از طرف [[قیس بن سعد]]. اما بعد؛ [[کشته شدن عثمان]] حادثه‌ای بزرگ در [[اسلام]] بود. من با خود [[فکر]] کردم و [[دین]] خود را در نظر گرفتم و متوجه شدم که نباید با [[قاتلان]] او باشم؛ من چگونه از کسانی [[پشتیبانی]] کنم که [[پیشوای مسلمانان]] و پیشوای [[نیکوکار]] و [[پرهیزکار]] خود را از پا در آوردند، و اکنون برای [[گناهان]] خود [[استغفار]] می‌کنم و از [[خداوند]] می‌خواهم که [[دین]] ما را [[حفظ]] کند. من اینک [[تسلیم]] شما هستم و با شما با [[قاتلان]] [[امام]] [[مظلوم]] می‌جنگم. اکنون ای [[معاویه]] هر چه [[مال]] و [[لشکر]] بخواهی به سرعت برایت می‌فرستم.
نامه دوم معاویه به قیس و جواب او: معاویه در نامه دوم خود به قیس نوشت: من نامه‌ات را خواندم؛ من احساس نکردم که تو به ما نزدیک می‌شوی تا تو را از همراهان به حساب بیاورم، و یا از من دوری می‌کنی تا برای [[جنگ]] با تو آماده شوم. تو اکنون مانند شتری هستی که نمی‌توان تو را رام و رها کرد. تو نمی‌توانی مرا [[فریب]] دهی و با من [[مکر]] کنی؛ مردان زیادی با من هستند که عنان اسبان را در دست دارند. اگر آنچه گفتم را قبول می‌کنی، نظرت را اعلام کن و اگر قبول نکنی [[مصر]] را از سوار و پیاده پر خواهم کرد و بر تو خواهم تاخت. هنگامی که قیس نامه او را خواند و دانست که او [[نرمش]] را نمی‌پذیرد، [[عقیده]] [[قاطع]] خود را آشکار کرد و این گونه برای او نوشت. به [[نام خداوند]] [[بخشنده]] [[مهربان]]؛ این نامه‌ای است از [[قیس بن سعد]] برای [[معاویة]] بن [[ابی سفیان]]؛ [[تعجب]] می‌کنم از اینکه نظرات مرا به سود خود تلقی کرده‌ای و از گفته‌های من فریفته شده‌ای و [[طمع]] کرده‌ای که بر من [[پیروز]] شوی. این چه پنداری است که برایت حاصل شده؟ من از [[طاعت]] [[علی]] برگردم؟ چگونه از [[ولایت]] و [[اطاعت]] کسی خارج شوم که از همه به [[خلافت]] شایسته‌تر از همه به [[حق]] گوینده‌تر و راهش از همه روشن‌تر است. او به [[رسول خدا]]{{صل}} از همگان نزدیک‌تر است. تو به من امر می‌کنی که از تو [[پیروی]] کنم. تو برای خلافت همگان دورتری، و بیشتر از همه [[زور]] می‌گوئی و بیشتر از همگان از رسول خدا{{صل}} دورتری. گروهی [[گمراه]] و [[فریب]] دهنده و بت‌های [[شیطان]] نزد تو جمع شده‌اند و از تو [[حمایت]] می‌کنند. تو گفته‌ای که من [[مصر]] را از پیاده و سواره پر خواهم کرد، من تو را از این کار باز نمی‌دارم تا آن را انجام دهی. هنگامی که [[معاویه]] [[نامه]] [[قیس]] را خواند، از او [[مأیوس]] شد و [[مقام]] قیس بر او گران آمد و [[دوست]] داشت کسی دیگر در مکان او باشد. معاویه از پاسخ قیس پریشان شد، زیرا از [[شجاعت]] و [[دلاوری]] او می‌ترسید. معاویه قبلا به [[مردم]] گفته بود که قیس با اوست و شما برای او [[دعا]] کنید و او نامه نخستین او را برای مردم خواند. ([[الغارات]]، ثقفی [[کوفی]] ج۱، ص۲۱۴-۲۱۶).</ref>، دانست که نمی‌تواند قیس را به طرف خود بکشاند، پس حیله‌ای کرد و نامه‌ای از طرف او برای خودش [[جعل]] کرد و آن نامه را برای [[شامیان]] خواند. آن نامه چنین بود: به [[نام خداوند]] [[بخشنده]] [[مهربان]]؛ این نامه‌ای است برای [[امیر]] [[معاویة بن ابی سفیان]] از طرف [[قیس بن سعد]]. اما بعد؛ [[کشته شدن عثمان]] حادثه‌ای بزرگ در [[اسلام]] بود. من با خود [[فکر]] کردم و [[دین]] خود را در نظر گرفتم و متوجه شدم که نباید با [[قاتلان]] او باشم؛ من چگونه از کسانی [[پشتیبانی]] کنم که [[پیشوای مسلمانان]] و پیشوای [[نیکوکار]] و [[پرهیزکار]] خود را از پا در آوردند، و اکنون برای [[گناهان]] خود [[استغفار]] می‌کنم و از [[خداوند]] می‌خواهم که [[دین]] ما را [[حفظ]] کند. من اینک [[تسلیم]] شما هستم و با شما با [[قاتلان]] [[امام]] [[مظلوم]] می‌جنگم. اکنون ای [[معاویه]] هر چه [[مال]] و [[لشکر]] بخواهی به سرعت برایت می‌فرستم.


خط ۱۹۰: خط ۱۹۰:


==[[قیس]] و [[جنگ نهروان]]==
==[[قیس]] و [[جنگ نهروان]]==
[[نقل]] شده در هنگام جنگ نهروان، [[امام علی]]{{ع}} به [[مردم]] [[فرمان]] حرکت داد و سپس به [[نهروان]] آمد و در یک فرسنگی [[اهل]] نهروان اردو زد و قیس بن سعد و [[ابوایوب انصاری]] را پیش آنان فرستاد. آن دو نزد آنها رفتند و گفتند: ای [[بندگان خدا]]، همانا شما [[گناه]] [[بزرگی]] کرده‌اید که به مردم حمله کرده، آنان را کشته‌اید و دیگر آن‌که درباره ما به [[شرک]] [[گواهی]] می‌دهید، حال آنکه شرک گناهی بزرگ است. [[عبدالله بن سخبر]] به آن دو گفت: "از ما دور شوید که [[حق]] برای ما چون صبح روشن شده و ما از شما [[پیروی]] نکرده، به سوی شما برنمی‌گردیم، مگر اینکه کسی هم‌چون [[عمر بن خطاب]] را برای ما بیاورید".
[[نقل]] شده در هنگام جنگ نهروان، [[امام علی]]{{ع}} به [[مردم]] [[فرمان]] حرکت داد و سپس به [[نهروان]] آمد و در یک فرسنگی [[اهل]] نهروان اردو زد و قیس بن سعد و [[ابوایوب انصاری]] را پیش آنان فرستاد. آن دو نزد آنها رفتند و گفتند: ای [[بندگان خدا]]، همانا شما [[گناه]] بزرگی کرده‌اید که به مردم حمله کرده، آنان را کشته‌اید و دیگر آن‌که درباره ما به [[شرک]] [[گواهی]] می‌دهید، حال آنکه شرک گناهی بزرگ است. [[عبدالله بن سخبر]] به آن دو گفت: "از ما دور شوید که [[حق]] برای ما چون صبح روشن شده و ما از شما [[پیروی]] نکرده، به سوی شما برنمی‌گردیم، مگر اینکه کسی هم‌چون [[عمر بن خطاب]] را برای ما بیاورید".


قیس بن سعد گفت: "ما در میان خود کسی را که آن‌گونه باشد، جز [[علی بن ابی طالب]] نمی‌شناسیم؛ آیا شما میان خود کسی را آن‌گونه می‌شناسید؟" آنها گفتند: نه. قیس گفت: "پس شما را به [[خداوند]] [[سوگند]] می‌دهم که جان‌های خود را نابود نسازید. من می‌بینم که [[فتنه]] در دل‌های شما [[راه]] یافته است". [[ابوایوب]] هم همین گونه سخن گفت. آنها گفتند: ای ابوایوب، اگر امروز ما با شما [[بیعت]] کنیم شما فردا کس دیگری را [[حاکم]] می‌سازید. ابوایوب گفت: "شما را به خداوند سوگند می‌دهیم که از [[ترس]] [[آینده]] اکنون فتنه را جلو نیندازید". آنها گفتند: از ما دور شوید که ما به شما [[پیام]] [[جنگ]] داده‌ایم و با شما پیمانی نداریم. آن دو پیش علی برگشتند و ایشان را [[آگاه]] کردند<ref>اخبار الطوال، دینوری، ص۲۰۷.</ref>.
قیس بن سعد گفت: "ما در میان خود کسی را که آن‌گونه باشد، جز [[علی بن ابی طالب]] نمی‌شناسیم؛ آیا شما میان خود کسی را آن‌گونه می‌شناسید؟" آنها گفتند: نه. قیس گفت: "پس شما را به [[خداوند]] [[سوگند]] می‌دهم که جان‌های خود را نابود نسازید. من می‌بینم که [[فتنه]] در دل‌های شما [[راه]] یافته است". [[ابوایوب]] هم همین گونه سخن گفت. آنها گفتند: ای ابوایوب، اگر امروز ما با شما [[بیعت]] کنیم شما فردا کس دیگری را [[حاکم]] می‌سازید. ابوایوب گفت: "شما را به خداوند سوگند می‌دهیم که از [[ترس]] [[آینده]] اکنون فتنه را جلو نیندازید". آنها گفتند: از ما دور شوید که ما به شما [[پیام]] [[جنگ]] داده‌ایم و با شما پیمانی نداریم. آن دو پیش علی برگشتند و ایشان را [[آگاه]] کردند<ref>اخبار الطوال، دینوری، ص۲۰۷.</ref>.
۲۱۸٬۲۱۰

ویرایش