سریه عبدالله بن انیس: تفاوت میان نسخهها
جز
جایگزینی متن - 'پنهان' به 'پنهان'
جز (جایگزینی متن - 'ج۱، ص:' به 'ج۱، ص') |
جز (جایگزینی متن - 'پنهان' به 'پنهان') |
||
خط ۲۵: | خط ۲۵: | ||
==کشته شدن [[سفیان بن خالد]]== | ==کشته شدن [[سفیان بن خالد]]== | ||
*وقتی نزدیک [[سفیان بن خالد]] رسیدم، او به من گفت: "کیستی؟" گفتم: "مردی از [[قبیله]] خزاعهام. شنیدهام که [[مردم]] را برای [[جنگ]] با [[محمد]]، جمع کردهای، آمدهام تا همراهت باشم". [[سفیان]] گفت: "آری، من مشغول جمع کردن [[مردم]] برای [[جنگ]] با [[محمد]] هستم"<ref>محمد بن یوسف صالحی، سبل الهدی و الرشاد فی سیرة خیر العباد، ج۶، ص۳۶؛ تقی الدین مقریزی، إمتاع الأسماع بما للنبی من الأحوال و الأموال و الحفدة و المتاع، ج۱، ص۲۵۷.</ref>. من همراه [[سفیان]]، پیاده راه افتادم و شروع به صحبت با او کردم و او صحبتهای مرا خیلی شیرین دانست. من برای [[سفیان]] [[شعر]] خواندم و گفتم: "این [[آیین]] تازهای که [[محمد]] آن را ساخته است، چیز عجیبی است، از [[آیین]] [[پدران]] دوری گزیده و [[عقاید]] آنها را [[سفاهت]] و بی [[عقلی]] میداند!" [[سفیان]] گفت: "[[محمد]] با هیچ کس برخورد نکرده است که مثل من باشد. در آن حالت به عصایی تکیه داده بود و آن را و به [[زمین]] میکشاند تا اینکه به خیمهاش رسید و [[یاران]] او از اطرافش پراکنده شدند و نزدیک چادر او میگشتند". [[سفیان]] در ادامه گفت: "ای [[برادر]] [[خزاعی]]! جلو بیا". من نزد او رفتم. او به [[کنیز]] خود گفت: "شیر بدوش". [[کنیز]] او شیر را دوشید. [[سفیان]]، ظرف شیر را به من داد و مقداری نوشیدم و ظرف شیر را به او دادم. [[سفیان]] سرش را مانند شتری در ظرف شیر فرو برد، به گونهای که تمام بینی او پر از شیر شد. سپس گفت: "بنشین" و من نشستم تا آنکه [[مردم]] آرام گرفتند و خوابیدند و او هم آرام گرفت. ناگاه او را غافلگیر کردم و سرش را جدا کردم، با خود برداشتم و به راه افتادم؛ در حالی که زنانش بر او [[گریه و زاری]] میکردند. من موفق شده بودم او را از بین ببرم. سپس خود را به کوهی رساندم و در غاری | *وقتی نزدیک [[سفیان بن خالد]] رسیدم، او به من گفت: "کیستی؟" گفتم: "مردی از [[قبیله]] خزاعهام. شنیدهام که [[مردم]] را برای [[جنگ]] با [[محمد]]، جمع کردهای، آمدهام تا همراهت باشم". [[سفیان]] گفت: "آری، من مشغول جمع کردن [[مردم]] برای [[جنگ]] با [[محمد]] هستم"<ref>محمد بن یوسف صالحی، سبل الهدی و الرشاد فی سیرة خیر العباد، ج۶، ص۳۶؛ تقی الدین مقریزی، إمتاع الأسماع بما للنبی من الأحوال و الأموال و الحفدة و المتاع، ج۱، ص۲۵۷.</ref>. من همراه [[سفیان]]، پیاده راه افتادم و شروع به صحبت با او کردم و او صحبتهای مرا خیلی شیرین دانست. من برای [[سفیان]] [[شعر]] خواندم و گفتم: "این [[آیین]] تازهای که [[محمد]] آن را ساخته است، چیز عجیبی است، از [[آیین]] [[پدران]] دوری گزیده و [[عقاید]] آنها را [[سفاهت]] و بی [[عقلی]] میداند!" [[سفیان]] گفت: "[[محمد]] با هیچ کس برخورد نکرده است که مثل من باشد. در آن حالت به عصایی تکیه داده بود و آن را و به [[زمین]] میکشاند تا اینکه به خیمهاش رسید و [[یاران]] او از اطرافش پراکنده شدند و نزدیک چادر او میگشتند". [[سفیان]] در ادامه گفت: "ای [[برادر]] [[خزاعی]]! جلو بیا". من نزد او رفتم. او به [[کنیز]] خود گفت: "شیر بدوش". [[کنیز]] او شیر را دوشید. [[سفیان]]، ظرف شیر را به من داد و مقداری نوشیدم و ظرف شیر را به او دادم. [[سفیان]] سرش را مانند شتری در ظرف شیر فرو برد، به گونهای که تمام بینی او پر از شیر شد. سپس گفت: "بنشین" و من نشستم تا آنکه [[مردم]] آرام گرفتند و خوابیدند و او هم آرام گرفت. ناگاه او را غافلگیر کردم و سرش را جدا کردم، با خود برداشتم و به راه افتادم؛ در حالی که زنانش بر او [[گریه و زاری]] میکردند. من موفق شده بودم او را از بین ببرم. سپس خود را به کوهی رساندم و در غاری پنهان شدم<ref>محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۲، ص۵۳۲-۵۳۳.</ref>. در این هنگام گروه زیادی سواره و پیاده از هر سو به جستجوی من آمدند و من در [[غار]] کوه پنهان بودم و عنکبوتها بر در [[غار]]، تار تنیده بودند. مردی جلو آمد که قمقمه [[آب]] و کفشهایش به دستش بود. من پا برهنه و سخت تشنه بودم. مهمترین مسئله برای من [[تشنگی]] بود و شدت گرمای تهامه را به یاد میآوردم. آن مرد، قمقمه [[آب]] و کفشهای خود را کنار [[غار]] گذاشت و بعد به همراهان خود گفت: "کسی در [[غار]] نیست" و بازگشتند. من از قمقمه [[آب]] نوشیدم و کفشها را نیز برداشتم. شبها راه میرفتم و روزها خود را مخفی میکردم تا به [[مدینه]] رسیدم و [[پیامبر]]{{صل}} را در [[مسجد]] یافتم<ref>محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۲، ص۵۳۳.</ref>. [[رسول اکرم]]{{صل}} هنگامی که مرا دید، پرسید: "سپیدرویی؟" گفتم: "ای [[رسول خدا]]{{صل}}! روی شما سپید باد!" سر [[سفیان]] را برابر آن [[حضرت]] نهادم و [[اخبار]] خود را گزارش دادم. [[پیامبر]]{{صل}} عصایی به من داد و فرمود: "با این [[عصا]] در [[بهشت]] [[زندگی]] خواهی کرد، هر چند عصاداران در [[بهشت]] بسیار کماند". | ||
*آن [[عصا]] نزد [[عبدالله بن انیس]] بود و هنگامی که [[مرگ]] او فرا رسید به [[خانواده]] خود [[وصیت]] کرد که آن را در [[کفن]] او بگذارند<ref>ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۳۹؛ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۲، ص۵۳۳؛ ابن هشام، السیرة النبویه، ج۲، ص۶۲۰.</ref><ref>[[هادی اکبری|اکبری، هادی]]، [[سریه عبدالله بن انیس (مقاله)|سریه عبدالله بن انیس]]، [[فرهنگنامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|فرهنگنامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ج۱، ص۴۶۰-۴۶۱.</ref>. | *آن [[عصا]] نزد [[عبدالله بن انیس]] بود و هنگامی که [[مرگ]] او فرا رسید به [[خانواده]] خود [[وصیت]] کرد که آن را در [[کفن]] او بگذارند<ref>ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۳۹؛ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۲، ص۵۳۳؛ ابن هشام، السیرة النبویه، ج۲، ص۶۲۰.</ref><ref>[[هادی اکبری|اکبری، هادی]]، [[سریه عبدالله بن انیس (مقاله)|سریه عبدالله بن انیس]]، [[فرهنگنامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|فرهنگنامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ج۱، ص۴۶۰-۴۶۱.</ref>. | ||