پرش به محتوا

ابوسفیان بن حرب در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخه‌ها

خط ۲۷۴: خط ۲۷۴:


==ابوسفیان و [[فتح مکه]]==
==ابوسفیان و [[فتح مکه]]==
وقتی هم پیمانان ابوسفیان که [[پیمان]] با [[رسول خدا]]{{صل}} را شکسته بودند، حاضر به جبران خطاهایشان نشدند، رسول خدا{{صل}} [[دستور]] داد تا مسلمانان برای [[جنگ]] با [[مردم]] [[مکه]] آماده شوند، و آن گاه فرمود: "خدایا! [[چشم]] و گوش [[قریش]] را از کار ما بپوشان و از رسیدن [[اخبار]] ما به ایشان جلوگیری فرما تا ناگهانی بر سرشان بتازیم و قریش را در [[شهر]] شان مکه غافلگیر سازیم. در [[زمان]] فتح مکه رسول خدا{{صل}} در [[سال هشتم هجری]] [[ابوذر غفاری]] را [[جانشین]] خود در [[مدینه]] قرار داد و ده [[روز]] از [[ماه رمضان]] گذشته بود که با ده هزار نفر [[لشکر]] از مدینه بیرون آمد. از این حضور، حتی یک نفر هم از [[مهاجر]] و [[انصار]] [[تخلف]] نکرد. [[نقل]] شده، هنگامی که رسول خدا{{صل}} و [[لشکر اسلام]] به "مر الظهران" رسیدند، با این که این [[محل]] نزدیک مکه است، مردم مکه از حرکت ایشان به کلی بی خبر بودند. در آن [[شب]] ابوسفیان، [[حکیم بن حزام]] و [[بدیل بن ورقاء]] از مکه بیرون آمدند تا خبری کسب کنند. از سوی دیگر، [[عباس]]، [[عموی پیامبر]]{{صل}}، با خود گفت: [[پناه]] به خدا! خدا به داد قریش برسد که دشمنش تا پشت کوههای مکه رسیده و کسی نیست تا به آنها خبری بدهد. به خدا اگر رسول خدا{{صل}} ناگهان بر سر قریش بتازد و با [[شمشیر]] وارد مکه شود، قریش نابود خواهد شد.
وقتی هم پیمانان ابوسفیان که [[پیمان]] با [[رسول خدا]]{{صل}} را شکسته بودند، حاضر به جبران خطاهایشان نشدند، رسول خدا{{صل}} [[دستور]] داد تا مسلمانان برای [[جنگ]] با [[مردم]] [[مکه]] آماده شوند، و آن گاه فرمود: "خدایا! [[چشم]] و گوش [[قریش]] را از کار ما بپوشان و از رسیدن [[اخبار]] ما به ایشان جلوگیری فرما تا ناگهانی بر سرشان بتازیم و قریش را در [[شهر]] شان مکه غافلگیر سازیم".
عباس می‌گوید: "به خدا سوگند، در بین درختان اراک دور می‌زدم تا شاید کسی را ببینم، که ناگهان صدای چند نفر را که با هم صحبت می‌کردند؛ شنیدم. وقتی خوب گوش دادم، صاحبان صدا را شناختم، آنها [[ابوسفیان بن حرب]]؛ حکیم بن حزام و [[بدیل بن ورقاء]] بودند. و شنیدم [[ابوسفیان]] می‌گفت: به [[خدا]] [[سوگند]]، در هیچ شبی از عمرم چنین آتشی ندیده‌ام. بدیل در پاسخ گفت: "به نظر من این آتش‌ها از آن [[قبیله خزاعه]] می‌باشد".
 
ابوسفیان گفت: "[[خزاعه]] [[پست‌تر]] از این هستند که چنین [[لشکر]] انبوهی فراهم بیاورند". من او را از صدایش شناختم و صدا زدم: ای أبا [[حنظله]]! همین که ابوسفیان صدایم را شنید، مرا [[شناخت]] و گفت: "[[ابا الفضل]]، تویی" گفتم: آری، او گفت: "لبیک! [[پدر]] و مادرم فدای تو باد، چه خبری آورده‌ای؟" گفتم: اینک [[رسول خدا]]{{صل}} است با لشکری به سوی شما که آمده شما تاب [[مقاومت]] با آنها را ندارید، آنها ده هزار نفر هستند.
در [[زمان]] فتح مکه رسول خدا{{صل}} در [[سال هشتم هجری]] [[ابوذر غفاری]] را [[جانشین]] خود در [[مدینه]] قرار داد و ده [[روز]] از [[ماه رمضان]] گذشته بود که با ده هزار نفر [[لشکر]] از مدینه بیرون آمد. از این حضور، حتی یک نفر هم از [[مهاجر]] و [[انصار]] [[تخلف]] نکرد. [[نقل]] شده، هنگامی که رسول خدا{{صل}} و [[لشکر اسلام]] به "مر الظهران" رسیدند، با این که این [[محل]] نزدیک مکه است، مردم مکه از حرکت ایشان به کلی بی‌خبر بودند. در آن [[شب]] ابوسفیان، [[حکیم بن حزام]] و [[بدیل بن ورقاء]] از مکه بیرون آمدند تا خبری کسب کنند. از سوی دیگر، [[عباس]]، [[عموی پیامبر]]{{صل}}، با خود گفت: [[پناه]] به خدا! خدا به داد قریش برسد که دشمنش تا پشت کوه‌های مکه رسیده و کسی نیست تا به آنها خبری بدهد. به خدا اگر رسول خدا{{صل}} ناگهان بر سر قریش بتازد و با [[شمشیر]] وارد مکه شود، قریش نابود خواهد شد.
 
عباس می‌گوید: "به خدا سوگند، در بین درختان اراک دور می‌زدم تا شاید کسی را ببینم، که ناگهان صدای چند نفر را که با هم صحبت می‌کردند؛ شنیدم. وقتی خوب گوش دادم، صاحبان صدا را شناختم، آنها [[ابوسفیان بن حرب]]؛ [[حکیم بن حزام]] و [[بدیل بن ورقاء]] بودند. و شنیدم [[ابوسفیان]] می‌گفت: به [[خدا]] [[سوگند]]، در هیچ شبی از عمرم چنین آتشی ندیده‌ام. بدیل در پاسخ گفت: "به نظر من این آتش‌ها از آن [[قبیله خزاعه]] می‌باشد".
 
ابوسفیان گفت: "[[خزاعه]] [[پست‌تر]] از این هستند که چنین [[لشکر]] انبوهی فراهم بیاورند". من او را از صدایش شناختم و صدا زدم: ای [[أبا حنظله]]! همین که ابوسفیان صدایم را شنید، مرا [[شناخت]] و گفت: "[[ابا الفضل]]، تویی" گفتم: آری، او گفت: "لبیک! [[پدر]] و مادرم فدای تو باد، چه خبری آورده‌ای؟" گفتم: اینک [[رسول خدا]]{{صل}} است با لشکری به سوی شما که آمده شما تاب [[مقاومت]] با آنها را ندارید، آنها ده هزار نفر هستند.
 
ابوسفیان پرسید: پس می‌گویی چه کنم؟ گفتم: به همراه من بیا تا نزد آن [[حضرت]] برویم و از حضرت برایت [[امان]] بخواهم. به خدا قسم، اگر آن حضرت بر تو دست یابد، گردنت را می‌زند. ابوسفیان با من سوار استر شد و من با [[شتاب]] استر را به طرف رسول خدا{{صل}} راندم. از کنار هر آتشی رد می‌شدیم، [[اصحاب]] می‌گفتند: این فرد، عموی رسول خدا{{صل}} است که سوار بر استر آن حضرت شده است. تا این که به [[آتش]] [[عمر بن خطاب]] رسیدیم. او صدا زد: "ای اباسفیان! [[حمد]] خدای را، وقتی به تو دست یافتیم که هیچ پیمانی در بین ما نیست. آن گاه با [[عجله]] به طرف رسول خدا{{صل}} دوید. من نیز استر را به شتاب به طرف [[خیمه]] رسول خدا{{صل}} راندم. به طوری که [[عمر]] و استر من در جلو خیمه [[راه]] را بر یکدیگر بستند، و بالأخره عمر زودتر داخل خیمه شد.
ابوسفیان پرسید: پس می‌گویی چه کنم؟ گفتم: به همراه من بیا تا نزد آن [[حضرت]] برویم و از حضرت برایت [[امان]] بخواهم. به خدا قسم، اگر آن حضرت بر تو دست یابد، گردنت را می‌زند. ابوسفیان با من سوار استر شد و من با [[شتاب]] استر را به طرف رسول خدا{{صل}} راندم. از کنار هر آتشی رد می‌شدیم، [[اصحاب]] می‌گفتند: این فرد، عموی رسول خدا{{صل}} است که سوار بر استر آن حضرت شده است. تا این که به [[آتش]] [[عمر بن خطاب]] رسیدیم. او صدا زد: "ای اباسفیان! [[حمد]] خدای را، وقتی به تو دست یافتیم که هیچ پیمانی در بین ما نیست. آن گاه با [[عجله]] به طرف رسول خدا{{صل}} دوید. من نیز استر را به شتاب به طرف [[خیمه]] رسول خدا{{صل}} راندم. به طوری که [[عمر]] و استر من در جلو خیمه [[راه]] را بر یکدیگر بستند، و بالأخره عمر زودتر داخل خیمه شد.
عمر گفت: "یا [[رسول الله]]، این ابوسفیان، [[دشمن خدا]] است که [[خدای تعالی]] ما را بر او مسلط کرده و پیمانی هم بین ما و او نیست؛ حال اجازه بده تا گردنش را بزنم". من گفتم: "یا رسول الله، من به او [[پناه]] داده‌ام و آن گاه بلافاصله نشستم و سر [[رسول خدا]]{{صل}} را - به نشانه التماس - در بغل گرفتم و گفتم: به [[خدا]] [[سوگند]]، امروز کسی غیر از من درباره او سخن نمی‌گوید، ولی [[عمر]] [[اصرار]] می‌ورزید. به او گفتم: ای عمر! آرام بگیر، درست است که این مرد برخی [[کارها]] را کرده، ولی هر چه باشد از [[آل]] [[عبد]] مناف است، نه از [[عدی]] بن [[کعب]] - [[دودمان]] تو ۔ اگر از دودمان تو بود، من برای او وساطت نمی‌کردم. عمر گفت: "ای [[عباس]]، آن [[روز]] که [[اسلام]] آوردی، [[اسلام آوردن]] تو در نزد من محبوب‌تر از این که پدرم خطاب اسلام بیاورد، بود". در این هنگام رسول خدا{{صل}} به من فرمود: "فعلا برو به او [[امان]] دادیم. فردا صبح او را نزد من بیاور".
عمر گفت: "یا [[رسول الله]]، این ابوسفیان، [[دشمن خدا]] است که [[خدای تعالی]] ما را بر او مسلط کرده و پیمانی هم بین ما و او نیست؛ حال اجازه بده تا گردنش را بزنم". من گفتم: "یا رسول الله، من به او [[پناه]] داده‌ام و آن گاه بلافاصله نشستم و سر [[رسول خدا]]{{صل}} را - به نشانه التماس - در بغل گرفتم و گفتم: به [[خدا]] [[سوگند]]، امروز کسی غیر از من درباره او سخن نمی‌گوید، ولی [[عمر]] [[اصرار]] می‌ورزید. به او گفتم: ای عمر! آرام بگیر، درست است که این مرد برخی [[کارها]] را کرده، ولی هر چه باشد از [[آل]] [[عبد]] مناف است، نه از [[عدی]] بن [[کعب]] - [[دودمان]] تو ۔ اگر از دودمان تو بود، من برای او وساطت نمی‌کردم. عمر گفت: "ای [[عباس]]، آن [[روز]] که [[اسلام]] آوردی، [[اسلام آوردن]] تو در نزد من محبوب‌تر از این که پدرم خطاب اسلام بیاورد، بود". در این هنگام رسول خدا{{صل}} به من فرمود: "فعلا برو به او [[امان]] دادیم. فردا صبح او را نزد من بیاور".
۱۱۵٬۱۸۳

ویرایش