|
|
خط ۱۱: |
خط ۱۱: |
|
| |
|
| ==[[اسلام آوردن]] [[طفیل]]== | | ==[[اسلام آوردن]] [[طفیل]]== |
| قریش که نمیتوانستند به [[رسول خدا]]{{صل}} صدمه بزنند، [[مردم]] را از آن [[حضرت]] بر [[حذر]] میداشتند و تا جایی که میتوانستند مانع هم [[کلام]] شدن [[اعراب]] با آن حضرت میشدند. طفیل در سفری به مکه آمد. چون قریش از ورود او به مکه مطلع شدند، به نزدش رفته و گفتند: تو مردی بزرگ و دانشمند هستی که به [[شهر]] ما آمده ای و ما برای این که خود و قوم و قبیلهات مانند ما دچار و گرفتار نشوند، به نزدت آمده ایم تا سفارشی به تو کنیم و آن سفارش این است که در شهر ما مردی [[فصیح]] و سخنور است که با بیان سحرآمیر خودکار را بر ما دشوار کرده، اجتماعات ما را پراکنده ساخته، مردم را به [[دشمنی]] باهم واداشته است. نه [[برادر]] با برادر [[دوستی]] دارد و نه [[زن]] با [[همسر]]! اکنون مواظب باش تا مبادا با او سخن بگویی و کلمات [[سحر]] آمیزش در تو اثر بگذارد و تو و قوم و قبیلهات را دچار پراکندگی کند.
| |
|
| |
| [[طفیل]] گوید: آن [[قدر]] به من از این سخنان گفتند که من [[تصمیم]] گرفتم با آن [[حضرت]] هیچ گونه سخنی نگویم حتی از [[ترس]] آنکه مبادا سخنان او را بشنوم، قدری پنبه در گوشهای خود نهاده و به [[مسجد الحرام]] رفتم. در ضمن [[طواف]] [[کعبه]] چشمم بدان حضرت افتاد که در نزدیکی کعبه [[نماز]] میخواند. از آنجا که [[خدای تعالی]] [[هدایت]] مرا مقدر فرموده بود، به نزدیک او رفتم و به سخنان [[دل]] [[پذیرش]] گوش دادم. به [[راستی]] چه [[کلام]] [[نیکو]] و چه بیان شیوایی داشت. با خود گفتم: مادرت به عزایت بگرید! من که مردی شاعر و [[خردمند]] هستم چرا نباید آزادانه به نزد این مرد بروم و کلامش را بشنوم، تا اگر [[حق]] بود، بپذیرم و اگر [[نادرست]] بود، آن را رها کنم. پس آنجا ماندم تا هنگامی که آن حضرت به [[خانه]] خویش بازگشت؛ من هم به دنبالش رفتم و به او گفتم: ای [[محمد]]، همانا [[قوم]] و [[قبیله]] تو با من اینگونه سخن گفتهاند و به [[خدا]] آن قدر در این باره به من سفارش کردند و مرا از [[سخن گفتن]] با تو ترساندند که من از [[خوف]] تأثیر سخنان تو پنبه در گوش خود نهادم ولی چون [[خداوند]] مقدر فرمود بود، سخنان دل پذیرت به گوش من رسید؛ اکنون آن چه از جانب خدای خود آوردهای، برای من بیان کن. آن حضرت [[اسلام]] را بر من عرضه کرد و آیاتی از [[قرآن]] (سورههای [[اخلاص]]، فلق و ناس)<ref>سبل الهدی و الرشاد، صالحی شامی، ج۲، ص۴۱۷.</ref> را برایم [[تلاوت]] فرمود که به خدا [[سوگند]] تا به آن [[روز]] سخنی بهتر از آن نشنیده بودم و قانونی عادلانهتر از آنچه او فرمود، به گوشم نخورده بود. پس بدون درنگ به آن حضرت [[ایمان]] آورده، [[مسلمان]] شدم<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۳۸۲-۳۸۳؛ الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۷۵۹-۷۶۰؛ دلائل النبوه، بیهقی، ج۵، ص۳۶۰-۳۶۱؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۲، ص۴۶۱؛ سبل الهدی و الرشاد، صالحی شامی، ج۲، ص۴۱۷؛ عیون الاثر، ابن سید الناس، ج۱، ص۱۶۲؛ البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۳، ص۹۹؛ امتاع الاسماع، مقریزی، ج۴، ص۳۵۶-۳۵۷.</ref>.<ref>[[فرهاد علیزاده|علیزاده، فرهاد]]، [[طفیل بن عمرو دوسی (مقاله)|مقاله «طفیل بن عمرو دوسی»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۵۱۱-۵۱۳.</ref>
| |
|
| |
|
| ==[[طفیل]] و [[مأموریت]] [[تبلیغ]]== | | ==[[طفیل]] و [[مأموریت]] [[تبلیغ]]== |
| طفیل میگوید: پس از آنکه در محضر [[پیامبر]]{{صل}} [[مسلمان]] شدم، گفتم: ای [[رسول خدا]]، من در میان [[قوم]] و [[قبیله]] خود [[مقام]] و شخصیتی دارم و آنان [[مطیع]] من هستند. اکنون میخواهم به نزد آنها برگردم و ایشان را به [[اسلام]] [[دعوت]] کنم، از [[خدا]] بخواه تا نشانهای برای من قرار دهد تا آن نشانه در [[تبلیغ دین]] و [[دعوت به اسلام]]، [[باور]] من باشد. آن [[حضرت]] این گونه [[دعا]] فرمود: "بار خدایا! برای طفیل نشانهای قرار بده". پس من به سوی قبیله خود حرکت کردم و چون به بالای کوهی که مشرف بر قبیله بود، رسیدم؛ ناگاه دیدم نوری در پیشانی و میان دیدگان من قرار گرفت که چون چراغ، [[روشنایی]] داشت. گفتم: خدایا! این [[نور]] را از صورت من به جای دیگری منتقل کن، چون میترسم اینان بگویند بخاطر این که دست از [[دین]] ما برداشتهای به پیسی دچار شدهای. ناگاه دیدم آن نور در سر تازیانهام قرار گرفت و هر کس نگاه میکرد آن نور را مانند چراغی آویزان در سر تازیانه من میدید. پس از [[کوه]] فرود آمده، به [[خانه]] خویش رفتم.
| |
|
| |
| نخستین کسی که به دیدن من آمد، پدرم بود که پیر مردی سالمند بود. به او گفتم: [[پدر]] [[جان]]، از من دور شو که دیگر بین من و تو جدایی افتاده. او گفت: "چرا؟" گفتم: برای آنکه من مسلمان و پیرو دین [[حضرت محمد]]{{صل}} شدهام. او گفت: "من هم همان دین تو را [[اختیار]] میکنم".
| |
|
| |
| گفتم: پس برو و [[غسل]] کن و [[جامه]] [[پاکیزه]] بر تن کن و به نزد من بیا تا [[احکام دین]] را به تو بیاموزم. او رفت و غسل کرد و لباسهای خود را پاکیزه ساخت و پیش من آمد و من [[احکام اسلام]] را برای او بیان کردم و او [[مسلمان]] شد. پس از او همسرم به نزد من آمد. به او گفتم: از من دور شو که میان من و تو فاصله افتاده است. او گفت: "چرا؟" گفتم: من [[دین اسلام]] را [[برگزیده]] ام. او گفت: "من هم [[دین]] تو را [[اختیار]] میکنم".
| |
|
| |
| به او گفتم: "به چشمه نزدیک [[بت]] ذو الشری برو و [[غسل]] کن و بازگرد".
| |
|
| |
| او گفت: "[[پدر]] و مادرم به فدایت! آیا از ذو الشری بر من بیمناک نیستی؟"
| |
|
| |
| گفتم: نه، من ضامن تو هستم.
| |
|
| |
| همسرم به چشمه رفت و غسل کرده و بازگشت و من [[اسلام]] را بر او بیان کردم و او نیز مسلمان شد.
| |
|
| |
| از آن پس به [[دعوت]] [[قبیله]] دوس به [[تبلیغ دین]] اسلام پرداختم ولی تأثیرگذار نبود. از این رو به نزد [[رسول خدا]]{{صل}} بازگشته و گفتم: [[زنا]] بر [[مردم]] قبیله دوس [[غلبه]] کرده، [[هدایت]] آنان را از [[خدا]] بخواه. رسول خدا{{صل}} در باره ایشان این گونه [[دعا]] فرمود: "خدایا! قبیلة دوس را هدایت فرما".
| |
|
| |
| سپس به من فرمود: "به سوی ایشان با سر باز و گرد کار در و آنها سال را به دین اسلام دعوت کن، ولی با ایشان با [[مدارا]] [[رفتار]] کن".
| |
|
| |
| من به سوی قبیله باز گشتم و هم چنان ایشان را به اسلام دعوت میکردم تا این که رسول خدا{{صل}} به [[مدینه]] [[مهاجرت]] فرمود و سالها گذشت تا پس از [[جنگ بدر]] و [[خندق]]، هنگامی که آن [[حضرت]] به [[خیبر]] رفته بود، ما نیز به مدینه مهاجرت کردیم. افرادی از قبیله دوس که تا به آن [[روز]] مسلمان نشده بودند، نیز به مدینه مهاجرت کردند. ما هفتاد یا هشتاد [[خانواده]] بودیم که در خیبر به رسول خدا ملحق شدیم و آن حضرت ما را نیز مانند سایر [[مسلمانان]] در [[غنائم]] خیبر سهیم ساخت<ref>السیرة النبویة، ابن هشام، ج۱، ص۳۸۳-۳۸۵؛ دلائل النبوه، بیهقی، ج۵، ص۳۶۱-۳۶۲؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۲، ص۴۶۱-۴۶۲؛ سبل الهدی و الرشاد، صالحی شامی، ج۲، ص۴۱۷-۴۱۸؛ عیون الاثر، ابن سید الناس، ج۱، ص۱۶۲؛ البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۳، ص۹۹-۱۰۰؛ امتاع الاسماع، مقریزی، ج۴، ص۳۵۸.</ref>.
| |
|
| |
| ما از ایشان خواستیم که ما را در جانب راست [[سپاه]] خویش جا دهید و برای ما [[شعار]] "[[یا مبرور]]" را [[تعیین]] کند که [[پیامبر]] نمیپذیرفت و امروز شعار همه [[قبیله]] بزرگ [[ازد]]، مبرور است<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۴، ص۱۸۱؛ امتاع الاسماع، مقریزی، ج۴، ص۳۵۹.</ref>.
| |
|
| |
| آنگاه همراه پیامبر{{صل}} به [[مدینه]] آمدیم و من به پیامبر{{صل}} و گفتم: یا [[رسول الله]]، میان [[محل]] [[سکونت]] من و [[قوم]] من فاصلهای نباشد و آن [[حضرت]] ما را در محله [[حره]] الدجاج [[منزل]] داد<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۱، ص۲۶۵.</ref>.<ref>[[فرهاد علیزاده|علیزاده، فرهاد]]، [[طفیل بن عمرو دوسی (مقاله)|مقاله «طفیل بن عمرو دوسی»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۵۱۳-۵۱۵.</ref>
| |
|
| |
|
| ==[[سریه]] [[طفیل]]== | | ==[[سریه]] [[طفیل]]== |
| چون [[رسول خدا]]{{صل}} [[حنین]] را گشود، قصد [[فتح]] [[طائف]] فرمود و طفیل را برای ویران ساختن [[بت]] و بتکده ذی الکفین که بت قبیله [[عمرو بن حمصه]] در آن بود، فرستاد و [[دستور]] داد که او به قوم خود [[یاری]] دهد و سپس در طائف نزد آن حضرت برگردد. طفیل گفت: ای رسول خدا، به من نصیحتی بفرما". پیامبر{{صل}} فرمود: "به [[مردم]] [[سلام]] بده و آنها را [[اطعام]] کن و از [[خداوند]] [[حیا]] کن، چنان که هر کس از بستگان محترم خویش حیا میکند و هرگاه کری [[کردار]] للذاکرین [[زشتی]] و کردی؛ همانا، با کارهای [[نیکی]] جبران [[نیک]]، [[گناهان]] کن، که {{متن قرآن|إِنَّ الْحَسَنَاتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئَاتِ ذَلِكَ ذِكْرَى لِلذَّاكِرِينَ}}<ref>"و نماز را در دو سوی روز و ساعتی از آغاز شب بپا دار؛ بیگمان نیکیها بدیها را میزدایند؛ این یادکردی برای یادآوران است" سوره هود، آیه ۱۱۴.</ref><ref>المغازی، واقدی، ج۳، ص۹۲۲-۹۲۳.</ref>.
| |
|
| |
|
| پس طفیل شتابان به سوی قوم خود رفت و بت و [[بتخانه]] ذوالکفین را ویران ساخت و وقتی در دهان آن بت، [[آتش]] میریخت، چنین میگفت: ای ذوالکفین من از پرستندگان تو نیستم و میلاد ما قدیمتر از میلاد تو بوده است. من در دهان تو [[آتش]] میافکنم<ref>{{عربی|یا ذوالکفین لست من عبادکا میلادنا أقدم من میلادکا
| | ==[[شهادت]] طفیل== |
| انی حشوت النار فی فؤادکا}}؛السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۳۸۵؛ المغازی، واقدی، ج۳، ص۹۲۳.</ref>.
| |
|
| |
|
| چهارصد نفر از [[قوم]] او هم با او با [[شتاب]] [[راه]] افتادند و چهار [[روز]] پس از این که [[پیامبر]]{{صل}} در [[طائف]] اقامت داشتند، به آنجا رسیدند و منجنیق و ارابه ای هم با خود آورده بودند. پیامبر{{صل}} به آنان فرمود: "ای گروه از د، چه کسی باید [[پرچم]] تان را به دست گیرد؟" [[طفیل]] گفت: "همان کسی که در [[جاهلیت]] به دست میگرفت". پیامبر{{صل}} فرمود: "درست میگویید" و آن شخص، نعمان بن زرافه لهبی بود<ref>المغازی، واقدی، ج۳، ص۹۲۳؛ الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۲، ص۱۱۹؛ السیرة الحلبیه، حلبی، ج۳، ص۲۱۵.</ref>.<ref>[[فرهاد علیزاده|علیزاده، فرهاد]]، [[طفیل بن عمرو دوسی (مقاله)|مقاله «طفیل بن عمرو دوسی»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۵۱۵-۵۱۶.</ref>
| |
|
| |
| ==[[شهادت]] طفیل==
| |
| طفیل هم چنان تا روز [[رحلت پیامبر]]{{صل}} در [[مدینه]] بود و پس از رحلت پیامبر{{صل}} نیر به همراه [[مسلمانان]] با آنان که از [[دین]] بیرون رفته و [[مرتد]] شدند، جنگید تا این که در [[جنگ]] یمامه شرکت کرد؛ در حالی که پسرش، [[عمرو]] بن طفیل نیز در آن جنگ همراه او بود. طفیل در راه در [[خواب]] دید که سرش را تراشیده و از دهانش پرندهای بیرون پرید و پسرش با شتاب به دنبال او آمد ولی به او نرسید. این خواب را برای همراهان خویش [[نقل]] کرده و گفت که آن را تعبیر کنند. همگی گفتند: خیرست. طفیل گفت: "من خودم آن را تعبیر کردهام". گفتند: چگونه؟ گفت: "سر تراشیدن، به معنای [[بریده]] شدن آن است و پرنده ای که از دهانم بیرون رفت، [[روح]] من است که از بدنم خارج میشود و سعی عمرو برای رسیدن به من کوششی است که او در این راه میکند تا شاید به شهادت برسد ولی [[کوشش]] او بی فایده است". طفیل، در این جنگ به شهادت رسید و پسرش مجروح شد ولی کشته نشد و پس از مدتی بهبودی یافت و در [[جنگ یرموک]]، در [[زمان]] [[خلافت عمر]]، کشته شد<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۳۸۵؛ الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۷۶۲؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۲، ص۴۶۲؛ البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۳، ص۱۰۰؛ سبل الهدی و الرشاد، صالحی شامی، ج۶، ص۳۳۷؛ امتاع الأسماع، مقریزی، ج۲۵، ص۳۱۴.</ref>.<ref>[[فرهاد علیزاده|علیزاده، فرهاد]]، [[طفیل بن عمرو دوسی (مقاله)|مقاله «طفیل بن عمرو دوسی»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۵۱۶.</ref>
| |
|
| |
|
| ==منابع== | | ==منابع== |