پرش به محتوا

ابوسفیان بن حرب در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخه‌ها

بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۹: خط ۹:
<div style="padding: 0.4em 0em 0.0em;">
<div style="padding: 0.4em 0em 0.0em;">


[[ابوسفیان بن حرب]] یکی از سران [[قریش]] و از بازرگانان بنام زمان خود بود و از [[دشمنان]] سرسخت [[پیامبر اکرم]]{{صل}} بود. [[جنگ بدر]]، [[احد]] و [[خندق]] به طراحی ابوسفیان بر [[پیامبر اکرم]]{{صل}} تحمیل شد. او پس از [[دشمنی]] فراوان و جنگ‎‌های متعدد، در [[سال هشتم هجری]] ‌هنگام [[فتح مکه]] ظاهرا [[اسلام]] آورد.[[تاریخ]] دقیق [[مرگ]] ابوسفیان مشخص نیست، اما اقوال مختلف [[مرگ]] او را بین سال‌‌های ۲۵ تا ۳۴ قمری ذکر کرده‌اند.
[[ابوسفیان بن حرب]] یکی از سران [[قریش]] و از بازرگانان بنام زمان خود بود و از [[دشمنان]] سرسخت [[پیامبر اکرم]]{{صل}} بود. [[جنگ بدر]]، [[احد]] و [[خندق]] به طراحی ابوسفیان بر [[پیامبر اکرم]]{{صل}} تحمیل شد. او پس از [[دشمنی]] فراوان و جنگ‎‌های متعدد، در [[سال هشتم هجری]] ‌هنگام [[فتح مکه]] در ظاهر [[اسلام]] آورد.[[تاریخ]] دقیق [[مرگ]] ابوسفیان مشخص نیست، اما اقوال مختلف [[مرگ]] او را بین سال‌‌های ۲۵ تا ۳۴ قمری ذکر کرده‌اند.


==[[نسب]] ابوسفیان==
==مقدمه==
*[[صخر بن حرب بن امیه]] معروف به ابوسفیان از بزرگان [[عرب]] و سران [[قریش]]<ref>عبدالله بن سعید عبادی لحجی، منتهی السؤل علی وسائل الوصول الی شمائل الرسول{{صل}}، ج۲، ص۵۳۳.</ref> و از [[حاکمان]] [[مکه]]<ref>المحبر، ص‌۱۳۲.</ref> به شمار می‎‌رفته که ظاهراً ده سال پیش از عام‌‎الفیل به [[دنیا]] آمده است<ref>بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۵، ص۱۳؛ ابن عبدالبر، الاستیعاب فی معرفة الاصحاب، ج۴، ص۱۶۷۷.</ref>. او ندیم [[عباس بن عبدالمطلب]] بود<ref>المحبر، ص‌۱۷۵.</ref> و پس از پدرش [[رهبری]] [[قریش]] را در جنگ‎‌ها و کاروان‎‌های تجاری برعهده گرفت<ref>اخبار مکه، ص‌۱۱۵.</ref>. [[پدر]] او ندیمِ [[عبدالمطلب]] و فرماندۀ آنان در جنگ‎‌های "[[فجار]]" بوده<ref>یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص ۱۵؛ الاغانی، ابوالفرج اصفهانی، ج۲۲، ص۳۰۷.</ref> و مادرش [[صفیه]]، دختر [[حزن]] بن بجیر و عمۀ [[میمونه همسر رسول خدا]]{{صل}}<ref>بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۵، ص۴؛ ابن حزم، جمهرة انساب العرب، ص۲۷۴.</ref> بوده است و خواهرش ام‌‎جمیل، [[زن]] [[ابولهب]] و به تعبیر [[قرآن]] «حَمَّالَةَ الْحَطَبِ»<ref>«و نیز همسرش (امّ جمیل خواهر ابو سفیان) که هیزم آتش افروز دوزخ باشد»؛ سورۀ مسد، آیۀ۴.</ref> است<ref>بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ص۴؛ ابن هشام، السیرة النبویه، ج۱، ص۳۵۵.</ref>. از پسرانش می‎‌توان به [[معاویه]]، [[یزید]]، [[عنبسه]]، عتبه، حنظله و عمرو و از دخترانش به [[ام‌حبیبه]]، [[رمله]]، [[هند]]، [[عایشه]] و ضهیاء اشاره کرد<ref>بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ص۶؛ ابن حزم، جمهرة انساب العرب، ص۱۱۱.</ref>.<ref>ر.ک: [[عباس میرزایی|میرزایی، عباس]]، [[ابوسفیان ۱ (مقاله)|ابوسفیان]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ص۷۹ ـ ۸۰.</ref>
نام و [[نسب]] [[ابوسفیان]]، [[صخر بن حرب بن امیه]] است. [[امیه]] نیز فرزند [[عبد شمس]]، [[برادر]] [[هاشم]]، جد [[پیامبر]]{{صل}} است، بنابراین [[عبد مناف]]، جد مشترک [[امویان]] و [[بنی هاشم]] است. ابوسفیان، [[کنیه]] او است و از جمله مواردی است که کنیه فردی بر اسم اصلی‌اش [[غلبه]] یافته و به آن مشهور شده است. از این رو در کتاب‌های [[تاریخی]] و میان [[مردم]]، [[صخر بن حرب]] آشنا نبوده و ابوسفیان برای همه آشناست. [[مادر]] ابوسفیان، عمه [[میمونه]]، [[همسر رسول خدا]]{{صل}} است<ref>بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۵، ص۴؛ ابن حزم، جمهرة انساب العرب، ص۲۷۴.</ref>. ابوسفیان از بزرگان [[عرب]] و سران [[قریش]]<ref>عبدالله بن سعید عبادی لحجی، منتهی السؤل علی وسائل الوصول الی شمائل الرسول{{صل}}، ج۲، ص۵۳۳.</ref> و از [[حاکمان]] و جراران [[مکه]]<ref>المحبر، ص‌۱۳۲.</ref> (کسانی که بر بیش از هزار تن [[فرماندهی]] دارند)<ref>المحبر، ص‌۱۳۲.</ref> به شمار می‎رفته است. او ده سال قبل از [[عام الفیل]] در [[مکه]] به [[دنیا]] آمد<ref>بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۵، ص۱۳؛ ابن عبدالبر، الاستیعاب فی معرفة الاصحاب، ج۴، ص۱۶۷۷.</ref> و به این ترتیب، او ده سال از پیامبر{{صل}} بزرگ‌تر بوده است. او ندیم [[عباس بن عبدالمطلب]] بود<ref>المحبر، ص‌۱۷۵.</ref> و پس از پدرش [[رهبری]] [[قریش]] را در جنگ‎ها و کاروان‎های تجاری برعهده گرفت<ref>اخبار مکه، ص‌۱۱۵.</ref>. [[پدر]] او ندیمِ [[عبدالمطلب]] و فرماندۀ آنان در جنگ‎های "[[فجار]]" بوده<ref>یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص ۱۵؛ الاغانی، ابوالفرج اصفهانی، ج۲۲، ص۳۰۷.</ref> است.  
==ابوسفیان [[پیش از بعثت]] [[پیامبر]]{{صل}}==
*ابوسفیان از معدود باسوادان [[قریش]]<ref>فتوح البلدان، ص‌۴۵۷.</ref> و از ثروتمند‎ترین افراد [[مکه]] به شمار می‎‌رفته<ref>ابن حزم، جمهرة انساب العرب، ص۸۰.</ref> و از بازرگانان بود<ref>الاستیعاب، ج‌۴، ص‌۲۴۰.</ref> که روغن و پشم می‎‌فروخت<ref>المعارف، ص‌۵۷۵‌.</ref> و گاهی با دارایی‎‌های خود و دیگران، بازرگانان را مجهز کرده به سرزمین‌‎های [[عجم]] می‎‌فرستاد<ref>الاغانی، ج۶، ص۳۵۹؛ الاستیعاب، ج‌۴، ص‌۲۴۰. </ref> و گاهی در برخی از سفرهای تجاری [[قریش]] به [[شام]]، حضور جدی داشته است<ref>یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۴۵.</ref>.<ref>ر.ک: [[عباس میرزایی|میرزایی، عباس]]، [[ابوسفیان ۱ (مقاله)|ابوسفیان]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ص ۷۹ ـ۸۰.</ref> [[رأی]] او نافذ و [[پرچم]] مخصوص سران، معروف به "عُقاب" در اختیارش بود<ref>الاستیعاب، ج‌۴، ص‌۲۴۰.</ref>. فردی [[خویشاوند]] [[دوست]] بود<ref>سیره ابن هشام، ج‌۲، ص‌۴۱۳.</ref> و [[حمایت]] او از [[فاطمه]]{{س}} در مقابل ابو‎جهل به [[دلیل]] همین ویژگی بود<ref>انساب الاشراف، ج‌۵‌، ص‌۱۴.</ref>. او از زنادقۀ [[قریش]] بوده<ref>المحبر، ص‌۱۶۱.</ref> و بی بند‎و‎باری او در [[تاریخ]] زیاد است. به هر حال جزئیات [[زندگی]] او پیش از [[اسلام]]، روشن نیست و پس از آن نیز به جهات [[سیاسی]] و [[اقتدار]] [[امویان]]، آنچه در [[مسلمانی]] و [[تنزیه]] او [[نقل]] شده، محل نقد است<ref>ر.ک: [[سید علی رضا واسعی|واسعی، سید علی رضا]]، [[دائرةالمعارف قرآن کریم ج۱ (کتاب)|دائرةالمعارف قرآن کریم]]، ص ۶۷۹.</ref>.
 
==[[ابوسفیان]] قبل از [[مسلمان]] شدن==
*[[ابوسفیان]] از سر‎‎سخت‎‌ترین [[دشمنان]] [[پیامبر]]{{صل}} به شمار می‎‌رفت که از هیچ کاری علیه آن [[حضرت]] و [[اسلام]] فروگذار نکرد.
*برخی از اقدامات او علیه [[اسلام]] و [[پیامبر]]{{صل}} در [[مکه]] و بعد از [[هجرت پیامبر]]{{صل}} به [[مدینه]] عبارت‌اند از:
#تلاش برای باز داشتن [[پیامبر]]{{صل}} از [[تبلیغ]] [[اسلام]]: پس از [[مبعوث]] شدن [[پیامبر]]{{صل}} به [[دلیل]] آنکه جایگاهی برای او نمی‎‏‏‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ماند و [[قدرت]] [[اجتماعی]] او [[تضعیف]] می‎‎شد<ref>الاستیعاب، ج‌۲، ص‌۲۷۱.</ref>، با دیگر سران [[مکه]] از سَر [[حسادت]] و رقابت دیرینۀ قومی ـ [[قبیله]] ای به [[دشمنی]] با [[حضرت]] برخاسته<ref>السیر و المغازی، ص‌۱۴۴.</ref> و سعی کردند [[پیامبر]]{{صل}} را از حرکت باز دارند<ref>السیر و المغازی، ص‌۱۹۷ ـ ۱۹۸.</ref> و چون با [[اصرار]] [[پیامبر]] و [[پایداری]] او بر اهدافش مواجه شدند از او خواستند تا [[پیامبری]] خویش را [[اثبات]] کند و بخشی از [[مشکلات]] زیستی [[مردم]] [[مکه]] را به [[اعجاز]] برطرف سازد<ref>السیر و المغازی، ص‌۱۹۷ ـ ۱۹۸؛ سیره ابن هشام، ج‌۱، ص‌۲۹۵ ـ ۲۹۶.</ref>.<ref>ر.ک: [[سید علی رضا واسعی|واسعی، سید علی رضا]]، [[دائرةالمعارف قرآن کریم ج۱ (کتاب)|دائرةالمعارف قرآن کریم]]، ص ۶۸۰.</ref>
# [[پذیرش]] پیشنهاد [[ترور]] [[پیامبر]]{{صل}}: [[ابوسفیان]] بعد از [[آگاهی]] از [[تصمیم پیامبر]]{{صل}} برای [[هجرت به مدینه]] با شرکت در [[دارالندوة]] و برای پیش‌گیری از [[گسترش اسلام]]، پیشنهادِ مطرح شده ([[ترور]]) را پذیرفت<ref>ر.ک: [[سید علی رضا واسعی|واسعی، سید علی رضا]]، [[دائرةالمعارف قرآن کریم ج۲ (کتاب)|دائرةالمعارف قرآن کریم]]، ص ۴۸۰ ـ ۴۸۱.</ref>.
# [[نوشتن]] [[نامه]] به [[مردم مدینه]] و ابراز [[نارضایتی]] از [[پناه]] دادن [[حضرت]]: او پس از [[هجرت پیامبر]]{{صل}} با "اُبی بن [[خلف]] جمحی" به [[مردم مدینه]] [[نامه]] نوشته و از [[پناه]] دادن [[حضرت]]، ابراز ناخرسندی کرد<ref>المحبر، ص‌۲۷۱.</ref>.
#مصادرۀ [[اموال]] [[مهاجران]]: او برای فرو نشاندن [[خشم]] خویش بعد از [[هجرت پیامبر]]{{صل}} دارایی‎‌های [[مهاجران]] [[مسلمان]] را مصادره نمود<ref>اخبار مکه، ج‌۲، ص‌۲۴۴ ـ ۲۴۵.</ref>.<ref>ر.ک: [[سید علی رضا واسعی|واسعی، سید علی رضا]]، [[دائرةالمعارف قرآن کریم ج۱ (کتاب)|دائرةالمعارف قرآن کریم]]، ص ۶۸۰.</ref>
#عامل پیدایش [[جنگ بدر]]: نخستین مواجهۀ نظامی [[مشرکان]] با [[مسلمانان]]، هشت ماه پس از [[هجرت]] در بطن رابُغ به [[رهبری]] ابو‎سفیان بود که بدون درگیری پراکنده شدند<ref>الطبقات، ج‌۲، ص‌۴.</ref> و در [[سال دوم هجرت]] سربازان [[دشمن]] به خواست او به طرف [[مدینه]] حرکت کردند و سرانجام همین حرکت به [[جنگ]] با [[پیامبر]]{{صل}} انجامید که [[جنگ بدر]] نام گرفت<ref>یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۴۵؛ بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۲۹۰.</ref>. در این [[جنگ]]، حنظله، پسر [[ابوسفیان]] کشته و عمرو، پسر دیگرش نیز [[اسیر]] شد<ref>بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۵، ص۶؛ کلاعی، ابوالربیع حمیری، الاکتفاء بما تضمنه من مغازی رسول الله{{صل}} و الثلاثه الخلفاء، ج۱، ص۳۴۹.</ref>. وقتی [[مسلمانان]] برای [[آزادی]] او از [[ابوسفیان]] فدیه خواستند، گفت: [[مال]] و [[خون]] باهم جمع نمی‌شود<ref>سیره ابن هشام، ج‌۲، ص‌۶۵۰‌.</ref>.<ref>ر.ک: [[سید علی رضا واسعی|واسعی، سید علی رضا]]، [[دائرةالمعارف قرآن کریم ج۱ (کتاب)|دائرةالمعارف قرآن کریم]]، ص ۶۸۰.</ref>
#وارد شدن بر [[بنی نضیر]] و [[آتش]] زدن خانه‎ها و کاه‎ها (غزوۀ سویق): او پس از آنکه تمام جنگ‎‌های [[قریش]] را بر ضد [[اسلام]] [[رهبری]] می‎‌کرد<ref>انساب الاشراف، ج‌۵‌، ص‌۱۲.</ref>، شبانه با سپاهی بر [[بنی نضیر]] وارد شد و با کسب خبر از آنان، هنگام صبح به "عریض" در سه مایلی [[مدینه]] رفته و مردی از [[انصار]] را کشت و خانه‎‌ها و کاه‎‌ها را [[آتش]] زد که با تعقیب [[پیامبر]]{{صل}} پا به فرار گذاشت و برای سبک بالی، [[فرمان]] داد تا کیسه‌‎های آرد خود را بریزند از این رو این تعقیب و [[گریز]]، [[غزوه]] "سویق" (آرد) نام گرفت<ref>السیر و المغازی، ص‌۳۱۰ ـ ۳۱۱؛ الطبقات، ج‌۲، ص‌۲۳.</ref>.
#از عوامل ایجاد [[جنگ احد]]: در [[سال سوم هجرت]] او با سه هزار تن، سپاهی بزرگ را بر ضد [[مسلمانان]] سازمان دهی کرد<ref>السیر و المغازی، ص‌۳۲۲ و ۳۲۳؛ یعقوبی، ج‌۲، ص‌۴۷.</ref> و [[جنگ اُحد]] را پیش آورد و پس از [[شکست]] [[مسلمانان]] و کشته شدن بزرگانی چون حمزۀ [[سیدالشهداء]] بر فراز کوه رفت و ضمن [[ستایش]] بت‌‎ها [[پیامبر]]{{صل}} را به نبردی دوباره در [[بدر]] فرا خواند<ref>ابن هشام، السیرة النبویه، ج۲، ص۹۴؛ بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۳۲۷؛ واقدی، محمد بن عمر، المغازی، ج۱، ص۲۹۷.</ref> که [[پیامبر]] در آن موعد به [[کارزار]] آمد. [[ابوسفیان]] و یارانش از [[مکه]] بیرون آمدند و تا «مجنه» (مرالظهران) پیش رفتند، اما به بهانۀ سخت سالی برگشتند<ref>الطبقات، ج‌۲، ص‌۴۵ ـ ۴۶.</ref>، این جریان به غزوۀ بدرالصغری مشهور شده است<ref>ر.ک: [[عباس میرزایی|میرزایی، عباس]]، [[ابوسفیان ۱ (مقاله)|ابوسفیان]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ص۸؛ [[سید علی رضا واسعی|واسعی، سید علی رضا]]، [[دائرةالمعارف قرآن کریم ج۱ (کتاب)|دائرةالمعارف قرآن کریم]]، ص ۶۸۱ ـ ۶۸۲. </ref>.
#روانه کردن فردی به [[مدینه]] برای [[ترور]] [[پیامبر]]{{صل}}: او در [[سال چهارم هجرت]] پس از واقعۀ [[بنی نضیر]] و غزوۀ سویق، فردی را برای [[ترور]] [[پیامبر]]{{صل}} به [[مدینه]] فرستاد که بعد از دست‌گیری او و افشای [[توطئه]]، [[حضرت]]، عمروبن [[امیه]] ضمری و سلمة بن اسلم را برای کشتن [[ابوسفیان]] به [[مکه]] روانه کرد که به انجام آن [[توفیق]] نیافتند<ref>الطبقات، ج‌۲، ص‌۷۲؛ المحبر، ص‌۱۱۹.</ref>. [[رسول خدا]]{{صل}} در پاسخ به هجو [[ابوسفیان]] نیز به [[حسان بن ثابت]] [[فرمان]] داد تا او را هجو کند<ref>العقد الفرید، ج‌۵‌، ص‌۲۸۱.</ref>.
#عامل پیدایش [[جنگ احزاب]]: در [[سال پنجم هجرت]]، [[ابوسفیان]] با نیرویی قوی‎‌تر، همراه [[یهودیان]] [[مدینه]]، [[جنگی]] دیگر را علیه [[پیامبر]]{{صل}} سازمان داد<ref>ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۵۰ ـ ۵۱؛ ابن هشام، السیرة النبویه، ج۲، ص۲۱۴ـ ۲۱۵؛ واقدی، محمد بن عمر، المغازی، ج۱، ص۴۴۱.</ref>، اما آن [[حضرت]] با طرح [[سلمان]] و حفر [[خندق]] در [[مدینه]]، [[ابوسفیان]] و متحدانش را با ناکامی مواجه کرد<ref>ابن هشام، السیرة النبویه، ج۲، ص۲۱۶؛ واقدی، محمد بن عمر، المغازی، ج۱، ص۴۴۳ـ۴۴۴.</ref>.<ref>ر.ک: [[عباس میرزایی|میرزایی، عباس]]، [[ابوسفیان ۱ (مقاله)|ابوسفیان]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ص۸۰.</ref> بعد از [[شکست]] در [[جنگ احزاب]]، [[بهترین]] گزینه برای [[قریش]] به رسمیت شناختن [[مسلمانان]] و بستن [[پیمان]] [[صلح]] بود، کاری که سال بعد در [[حدیبیه]] انجام شد ([[صلح حدیبیه]]). از آن پس نقش اسلام‎‌ستیزانۀ [[ابوسفیان]] به تدریج کاهش یافت. او در جریان "[[صلح حدیبیه]]" نقش مستقیمی نداشت<ref>ر.ک: [[عباس میرزایی|میرزایی، عباس]]، [[ابوسفیان ۱ (مقاله)|ابوسفیان]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ص۸۱ ـ۸۲.</ref>.
==[[ابوسفیان]] پس از [[مسلمان]] شدن==
*[[ابوسفیان]] پس از فتنه‎‌ها و دشمنی‎‌های فراوان با عنوان سردستۀ [[مخالفان]] [[قریش]]<ref>طبری، محمد بن جریر، تاریخ الامم و الملوک، ج۳، ص۵۲؛ بیهقی، ابوبکر، دلائل النبوة و معرفة احوال صاحب الشریعه، ج۵، ص۳۵.</ref> در [[سال هشتم هجری]] در قضیه [[فتح مکه]] و پیش از آن به [[ترغیب]] [[عباس]]، [[اسلام]] آورد<ref>الطبقات، ج‌۲، ص‌۱۰۲ ـ ۱۰۳؛ تاریخ یعقوبی، ج‌۲، ص‌۵۸‌.</ref> و چون فردی افتخار‎جو و امتیاز‎طلب بود با وساطت او مکیان در جریان [[فتح مکه]] از [[جنگ]] با [[پیامبر]]{{صل}}[[دست]] برداشتند، بنابراین [[پیامبر]]{{صل}} خانه‎‌اش را محل [[امن]] قرار داد<ref>اخبار مکه، ج۲، ص۲۳۵؛ الاستیعاب، ج۴، ص۲۴۰.</ref>.
*اهل [[تحقیق]]، [[اسلام]] [[ابوسفیان]] را به دیدۀ تردید نگریسته، بدان ارزشی نمی‎‎گذارند<ref>الاستیعاب، ج‌۴، ص‌۲۴۱.</ref>. چون از [[اعمال]] و گفته‌های او پس از [[اسلام]] آوردنش به خوبی می‎‌توان ظاهری بودن اسلامش را دریافت<ref>قاموس الرجال، ج ۵، ص ۴۸۷.</ref>، چنانکه وقتی تجمع [[مردم]] را در اطراف [[پیامبر]] دید از روی [[حسادت]]  گفت: ای کاش این جمع از او برگردند! [[پیامبر]] به سینه‎‌اش زده و فرمودند: [[خداوند]] خوارت کند! او [[استغفار]] کرد و گفت: به [[خدا]] [[سوگند]]! آن را فقط به جهت آنچه در خاطرم [[گذشت]] بر زبان راندم و... اکنون [[یقین]] کردم که تو [[رسول]] خدایی<ref>الاصابه، ج‌۳، ص‌۳۳۳.</ref>.<ref>ر.ک: [[سید علی رضا واسعی|واسعی، سید علی رضا]]، [[دائرةالمعارف قرآن کریم ج۱ (کتاب)|دائرةالمعارف قرآن کریم]]، ص ۶۸۱ ـ۶۸۲.</ref>
*برخی از کارهای [[ابوسفیان]] بعد از [[مسلمان]] شدنش عبارت است از:
# [[والی]] [[نجران]]: او و خانواده‎‌اش بعد از [[مسلمان]] شدن با عنوان [[حاکم]] توسط رسول‎خدا{{صل}} به منطقه‎‌ای واقع در جنوب غربی شبه جزیرۀ [[عربستان]] ([[نجران]]) فرستاده شد<ref>بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۵۲۹؛ یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۷۶.</ref>. برخی معتقدند او هنگام [[وفات]] رسول‎خدا{{صل}}، [[والی]] [[نجران]] بوده است<ref>بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۵۲۹؛ یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۲۲؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الامم و الملوک، ج۳، ص۳۱۸؛ بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۵۸۸؛ ج۱۰، ص۷۹؛ یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۲۶.</ref> که سرانجام به [[مکه]] بازگشت و پس از مدتی به [[مدینه]] آمد و تا آخر [[عمر]] نیز در آنجا ماند<ref>بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۵، ص۱۳؛ ابن عبدالبر، الاستیعاب فی معرفة الاصحاب، ج۲، ص۷۱۴.</ref>.<ref>ر.ک: [[عباس میرزایی|میرزایی، عباس]]، [[ابوسفیان ۱ (مقاله)|ابوسفیان]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ص۸۳.</ref>
#حضور در غزوۀ [[حنین]]: [[ابوسفیان]] در برخی از جنگ‎‌های [[پیامبر]]{{صل}} از جمله [[جنگ]] "[[حنین]]" حضور داشت<ref>عروة بن زبیر، مغازی رسول الله، ص۲۱۴.</ref> و در پایان [[جنگ]]، [[حضرت]] برای "مؤلفة قلوبهم"، سهم بیشتری به او و عده‎‌ای دیگر داد<ref>ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۱۱۶؛ یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۶۳؛ واقدی، محمد بن عمر، المغازی، ج۳، ص۹۴۴.</ref>.  
#حضور در غزوۀ "[[طائف]]":  او در غزوة "[[طائف]]" نیز همراه [[پیغمبر]] بود و مدتی در محاصرۀ این [[شهر]]، [[جانشین]] آن [[حضرت]] بود که یک چشم خود را نیز از دست داد<ref>یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۶۴.</ref>.
# [[مأمور]] به [[شکستن بت]] [[لات]] و [[منات]]: هنگامی که [[مردم]] [[هوازن]] [[تسلیم]] شدند، [[رسول خدا]]{{صل}} او و [[مغیرة بن شعبه]] را به [[شکستن بت]] "[[لات]]" در دیار آنان (طایف) [[مأمور]] کرد<ref>المحبر، ص ۳۱۵.</ref> و بنابه قولی برای [[شکستن بت]] "[[منات]]" که در ناحیۀ "مشلل" در "قُدَید" (منطقه‌ای در اطراف [[مکه]]) بود، [[فرمان]] یافت<ref>سیرۀ ابن هشام، ج‌۱، ص‌۸۶‌.</ref>.


==[[ابوسفیان]] پس از [[رحلت پیامبر]]{{صل}}==
پس از مخالفت‌های شدیدی که ابوسفیان با پیامبر{{صل}} داشت و سه [[جنگ]] مهم [[تاریخ اسلام]] را علیه پیامبر{{صل}} و یارانش برنامه‌ریزی و [[هدایت]] کرد، سرانجام هنگام [[فتح مکه]]، یعنی [[سال دهم هجرت]]، [[اسلام]] آورد و بلافاصله به همراه پیامبر{{صل}} در [[جنگ حنین]] که پس از فتح مکه اتفاق افتاد، شرکت کرد و یکی از چشمانش را در این جنگ از دست داد. او بعدها در [[جنگ یرموک]] نیز شرکت کرد و چشم دیگرش را از دست داد و [[نابینا]] شد<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۵۲۵.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۲۹؛ [[عباس میرزایی|میرزایی، عباس]]، [[ابوسفیان ۱ (مقاله)|ابوسفیان]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ص۷۹ ـ ۸۰.</ref>
*[[ابوسفیان]] پس از [[وفات پیامبر]]{{صل}} در ظاهر از [[خلافت ابوبکر]]، اظهار [[نارضایتی]] می‎‌کرد<ref>بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۵۸۸؛ ج۱۰، ص۷۹؛ یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۲۶؛ بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ج۵، ص۱۳.</ref> و از سوی دیگر به ‌دلیل بروز [[فتنه]] در [[جامعۀ مسلمین]] موقعیت را برای فتنه‎‌انگیزی و ایجاد [[شورش]] در [[جامعه]] مناسب می‎‎‌دید. از این‎‌رو [[عبّاس بن عبدالمطلب]]، [[عموی پیامبر]] را پیش انداخت تا به بهانۀ [[بیعت با امام]]، [[فتنه]] آغاز کند. [[امام]]{{ع}} که تنها به [[مصالح جامعه]] نوپای [[اسلامی]] می‎‌اندیشید از این [[فتنه]] [[آگاه]] بود و چنین فرمودند: «ای [[مردم]]، امواج [[فتنه]] را با کشتی [[نجات]] بشکنید، راه [[اختلاف]] و درگیری را سدّ کنید و تاج [[کبر]] و [[غرور]] را از سر برگیرید. [[پیروز]] آن کسی است که به [[پشتیبانی]] [[یاران]] به‎‌پا خیزد و گرنه آرام گیرد و راحت گذارد، زیرا این [[خلافت]] و [[ریاست]]، به گندابه‎‌ای مانَد یا لقمه‎‌ای گلو‎گیر و مرگ‎‌آور باشد. اکنون [[زمان قیام]] نیست که میوۀ نارس چیدن، چون کشت در [[زمین]] غیر، بهرۀ [[بیگانه]] است. اگر از [[خلافت]] [[سخن]] گویم، شیفته آنم خوانند و اگر دم فرو‎بندم، [[هراس]] از [[مرگ]] را به من بندند. دریغا چه دور است این نسبت، پس از آن همه [[جبهه]] و [[جهاد]]. به [[خدا]] [[سوگند]]، [[فرزند]] [[ابوطالب]] با [[مرگ]] مأنوس‎‌تر از [[کودک]] به سینۀ [[مادر]] است. نه، چنین نیست.[[سکوت]] من از دانشی است که اگر آن‌‎را آشکار سازم، پریشان و بی‎‌تاب شوید، همان‌‎گونه که ریسمان در [[چاه]] عمیق به شدّت و [[تعادل]] از کف دهد»<ref>{{متن حدیث|ایُّهَا النَّاسُ شُقُّوا أَمْوَاجَ‏ الْفِتَنِ‏ بِسُفُنِ‏ النَّجَاةِ وَ عَرِّجُوا عَنْ طَرِیقِ الْمُنَافَرَةِ وَ ضَعُوا تِیجَانَ الْمُفَاخَرَةِ أَفْلَحَ مَنْ نَهَضَ بِجَنَاحٍ أَوِ اسْتَسْلَمَ فَأَرَاحَ هَذَا مَاءٌ آجِنٌ وَ لُقْمَةٌ یَغَصُّ بِهَا آکِلُهَا وَ مُجْتَنِی الثَّمَرَةِ لِغَیْرِ وَقْتِ إِینَاعِهَا کَالزَّارِعِ بِغَیْرِ أَرْضِهِ فَإِنْ أَقُلْ یَقُولُوا حَرَصَ عَلَی الْمُلْکِ وَ إِنْ أَسْکُتْ یَقُولُوا جَزِعَ مِنَ الْمَوْتِ هَیْهَاتَ بَعْدَ اللَّتَیَّا وَ الَّتِی وَ اللَّهِ لَابْنُ أَبِی طَالِبٍ آنَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْیِ أُمِّهِ بَلِ انْدَمَجْتُ عَلَی مَکْنُونِ عِلْمٍ لَوْ بُحْتُ بِهِ لَاضْطَرَبْتُمْ اضْطِرَابَ الْأَرْشِیَةِ فِی الطَّوِیِّ الْبَعِیدَة}}؛ نهج البلاغه، خطبۀ ۵.</ref>.<ref>ر.ک: دانشنامه نهج البلاغه، ج۱، ص ۸۴ ـ ۸۵.</ref>
*[[عمر]] که [[فتنه]] گری او را می‎‌دانست به [[ابوبکر]] پیشنهاد کرد تا او را [[تطمیع]] کند و به این صورت [[بیعت]] کرد<ref>العقد الفرید، ج‌۴، ص‌۲۴۰.</ref>. در [[جنگ]] "[[یرموک]]" در زمان [[ابوبکر]] به [[فرماندهی]] پسرش، [[یزید]]، شرکت کرد و دیگر چشم خود را نیز از دست داد و تا آخر [[عمر]] [[نابینا]] شد<ref>طبری، محمد بن جریر، تاریخ الامم و الملوک، ج۳، ص۴۰۱؛ ابن اثیر، عزالدین، الکامل فی التاریخ، ج۲، ص۴۱۴.</ref>. در زمان عُمر، فرزندش [[معاویه]] را از [[مخالفت]] با [[خلیفه]] بر حذر داشت و او را به [[پیروی]] از [[خلیفه]] سفارش کرد<ref>بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۵، ص۱۱.</ref> و هنگامی که خلیفۀ سوم به [[خلافت]] رسید در جمع [[امویان]] توصیه کرد گوی [[خلافت]] را در میان خود بگردانند<ref>ابن عبدالبر، الاستیعاب فی معرفة الاصحاب، ج۴، ص۱۶۷۹.</ref> و پس از [[انتخاب]] [[عثمان]] بالای [[قبر]] [[حمزه]]، خطاب به او می‎‌گفت: «آن چیزی که بر سرش با شما می‎‌جنگیدیم، [[عاقبت]] به دست فرزندانمان رسید»<ref>توحیدی، ابوحیان، الامتاع و الموانسة، ج۲، ص۲۰۷.</ref>. او به [[عثمان]] توصیه کرد امر [[خلافت]] را مانند [[دوران جاهلیت]] گرداند<ref>علامه امینی، الغدیر فی الکتاب و السنة و الأدب، ج۸، ص۳۹۲؛ ابن عبدالبر، الاستیعاب فی معرفة الاصحاب، ج۴، ص۱۶۷۹.</ref> و [[عثمان]] نیز [[اموال]] بسیاری از بیت‎‌المال را در [[اختیار]] او گذاشته بود<ref>یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۷۴.</ref>.
*سرانجام [[ابوسفیان]] پس از یک [[عمر]] [[فتنه]] و کار‎شکنی علیه [[اسلام]] و [[پیامبر]]{{صل}} درگذشت و [[عثمان]] بر او [[نماز]] خواند<ref>یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۶۹؛ ابن عبدالبر، الاستیعاب فی معرفة الاصحاب، ج۲، ص۷۱۵.</ref>.<ref>ر.ک: [[عباس میرزایی|میرزایی، عباس]]، [[ابوسفیان ۱ (مقاله)|ابوسفیان]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ص۸۳ ـ۸۴.</ref>
 
==صخر بن حرب بن امیه در دایره المعارف صحابه پیامبر==
==مقدمه==
نام و [[نسب]] [[ابوسفیان]]، [[صخر بن حرب بن امیه]] است. [[امیه]] نیز فرزند [[عبد شمس]]، [[برادر]] [[هاشم]]، جد [[پیامبر]]{{صل}} است، بنابراین [[عبد مناف]]، جد مشترک [[امویان]] و [[بنی هاشم]] است. ابوسفیان، [[کنیه]] او است و از جمله مواردی است که کنیه فردی بر اسم اصلی‌اش [[غلبه]] یافته و به آن مشهور شده است. از این رو در کتاب‌های [[تاریخی]] و میان [[مردم]]، [[صخر بن حرب]]، آشنا نبوده و ابوسفیان برای همه آشناست. [[مادر]] ابوسفیان، عمه [[میمونه]]، [[همسر رسول خدا]]{{صل}} می‌باشد. ابوسفیان ده سال قبل از [[عام الفیل]] در [[مکه]] به [[دنیا]] آمد و به این ترتیب، او ده سال از پیامبر{{صل}} بزرگ‌تر بوده است. پس از مخالفت‌های شدیدی که ابوسفیان با پیامبر{{صل}} داشت و سه [[جنگ]] مهم [[تاریخ اسلام]] را علیه پیامبر{{صل}} و یارانش برنامه‌ریزی و [[هدایت]] کرد، سرانجام در هنگام [[فتح مکه]]، یعنی [[سال دهم هجرت]]، [[اسلام]] آورد و بلافاصله به همراه پیامبر{{صل}} در [[جنگ حنین]] که پس از فتح مکه اتفاق افتاد، شرکت کرد و یکی از چشمانش را در این جنگ از دست داد. او بعدها در [[جنگ یرموک]] نیز شرکت کرد و چشم دیگرش را از دست داد و [[نابینا]] شد<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۵۲۵.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۲۹.</ref>


==[[رقابت]] با بنی هاشم==
==[[رقابت]] با بنی هاشم==
میان [[خاندان]] عبد شمس و خاندان هاشم که هر دو [[فرزندان]] عبد مناف هستند، رقابت و [[ستیز]] بوده است. این دو برادر، ریشه دو شجره کاملا متفاوت هستند. از عبد شمس، امیه، [[حرب]]، ابوسفیان، [[معاویه]] و [[یزید]] به وجود آمدند که منشأ تمام شرها بودند و از هاشم [[عبدالمطلب]]، [[عبدالله]]، [[حضرت محمد]]{{صل}}، [[امام علی]]{{ع}} و [[ائمه دوازده‌گانه]] که همه [[خیرات]] و [[برکات]] [[زمین]] به واسطه وجود آنهاست.
میان [[خاندان]] عبد شمس و خاندان هاشم که هر دو [[فرزندان]] عبد مناف هستند، رقابت و [[ستیز]] بوده است. این دو برادر، ریشه دو شجره کاملا متفاوت هستند. از عبد شمس، امیه، [[حرب]]، ابوسفیان، [[معاویه]] و [[یزید]] به وجود آمدند که منشأ تمام شرها بودند و از هاشم، [[عبدالمطلب]]، [[عبدالله]]، [[حضرت محمد]]{{صل}}، [[امام علی]]{{ع}} و [[ائمه دوازده‌گانه]] که همه [[خیرات]] و [[برکات]] [[زمین]] به واسطه وجود آنهاست.


حرب پسر امیه با عبدالمطلب پسر هاشم ستیز و [[نزاع]] داشت و ابوسفیان نسبت به [[پیامبر اکرم]]{{صل}} [[شک]] می‌ورزید و با او جنگ می‌کرد و این دو [[خانواده]]، اگرچه عبد مناف جد آنها بود ولی اموی‌ها همواره نسبت به هاشمیان کینه‌توز بوده‌اند<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۳۳۴.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۳۰.</ref>
حرب پسر امیه با عبدالمطلب پسر هاشم ستیز و [[نزاع]] داشت و ابوسفیان نسبت به [[پیامبر اکرم]]{{صل}} [[شک]] می‌ورزید و با او جنگ می‌کرد و این دو [[خانواده]]، اگرچه عبد مناف جد آنها بود ولی اموی‌ها همواره نسبت به هاشمیان کینه‌توز بوده‌اند<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۳۳۴.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۳۰.</ref>


==[[مادر]] [[ابوسفیان]]==
==[[مادر]] [[ابوسفیان]]==
پس از [[شهادت]] [[امیرالمؤمنین]] [[امام علی]]{{ع}} و قضیه [[صلح امام حسن]]{{ع}} با [[معاویه]]، روزی [[عقیل]] پیش معاویه آمد و هم‌نشینان معاویه بر گرد او بودند معاویه به او گفت: "ای ابو [[یزید]] عقیل از چگونه لشکرگاه به من و لشکرگاه برادرت که هر دو را دیده‌ای به من خبر بده".
پس از [[شهادت]] [[امیرالمؤمنین]] [[امام علی]]{{ع}} و قضیه [[صلح امام حسن]]{{ع}} با [[معاویه]]، روزی [[عقیل]] پیش معاویه آمد و هم‌نشینان معاویه بر گرد او بودند، معاویه به او گفت: "ای ابو [[یزید]] عقیل از چگونگی لشکرگاه من و لشکرگاه برادرت که هر دو را دیده‌ای به من خبر بده". عقیل گفت: "هم‌اکنون به تو می‌گویم به [[خدا]] [[سوگند]] آنگاه که بر لشکرگاه برادرم گذشتم، دیدم شبی چون [[شب]] [[رسالت]] [[رسول خدا]]{{صل}} و روزی چون [[روز]] آن [[حضرت]] را دارند؛ با این تفاوت که فقط رسول خدا{{صل}} میان آنان نیست. من کسی جز [[نمازگزار]] ندیدم و آوایی جز بانگ [[تلاوت قرآن]] نشنیدم چون به لشکرگاه تو گذشتم، گروهی از [[منافقان]] و از آنانی که می‌خواستند شتر [[پیامبر]] را در شب [[عقبه]] رم دهند، از من استقبال کردند.
 
"سپس عقیل از معاویه پرسید: این شخصی که در سمت راست تو نشسته است، کیست؟ معاویه گفت: "[[عمرو عاص]] است". عقیل گفت: "این همان کسی است که چون متولد شد، شش تن مدعی پدری او شدند و سرانجام قصاب و شتر کش [[قریش]] بر دیگران چیره شد". سپس پرسید: این دیگری کیست؟ معاویه گفت: "[[ضحاک بن قیس فهری]] است". عقیل گفت: "آری، به خدا سوگند پدرش از گرفتن نطفه بزهای نر نمی‌گذشت" و پرسید این دیگری کیست؟ معاویه گفت: "[[ابوموسی اشعری]] است". عقیل گفت: "این پسر آن دزد نابکار است". معاویه به عقیل گفت: "ای ابو یزید! درباره من چه می‌گویی؟" عقیل گفت: "مرا از این کار معاف کن". معاویه گفت: "باید بگویی". عقیل گفت: "آیا حمامه را می‌شناسی؟" معاویه گفت: ای ابا یزید، حمامه کیست؟" عقیل گفت: "به تو خبر دادم" و برخاست و رفت. معاویه، نسبت‌شناسی را فرا خواند و از او پرسید: حمامة کیست؟ [[نسب]] شناس گفت: "آیا در امانم؟" معاویه گفت: "آری"، نسب شناس گفت: "حمامه، مادربزرگ پدری تو، یعنی مادر ابوسفیان است و از روسپی‌های معروف [[دوره جاهلی]] بود که بر سر در [[خانه]] خود [[پرچم]] روسپی گری زده بود"<ref>الغارات، ثقفی کوفی، ج۲، ص۵۵۱.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۳۰-۴۳۱.</ref>
عقیل گفت: "هم‌اکنون به تو می‌گویم به [[خدا]] [[سوگند]] آنگاه که بر لشکرگاه برادرم گذشتم، دیدم شبی چون [[شب]] [[رسالت]] [[رسول خدا]]{{صل}} و روزی چون [[روز]] آن [[حضرت]] را دارند؛ با این تفاوت که فقط رسول خدا{{صل}} میان آنان نیست. من کسی جز [[نمازگزار]] ندیدم و آوایی جز بانگ [[تلاوت قرآن]] نشنیدم چون به لشکرگاه تو گذشتم، گروهی از [[منافقان]] و از آنانی که می‌خواستند شتر [[پیامبر]] را در شب [[عقبه]] رم دهند، از من استقبال کردند.
"سپس عقیل از معاویه پرسید: این شخصی که در سمت راست تو نشسته است، کیست؟
 
معاویه گفت: "[[عمرو عاص]] است".
 
عقیل گفت: "این همان کسی است که چون متولد شد، شش تن مدعی پدری او شدند و سرانجام قصاب و شتر کش [[قریش]] بر دیگران چیره شد".
 
پس پرسید: این دیگری کیست؟
 
معاویه گفت: "[[ضحاک بن قیس فهری]] است".
 
عقیل گفت: "آری، به خدا سوگند پدرش از گرفتن نطفه بزهای نر نمی‌گذشت".
 
و پرسید این دیگری کیست؟
 
معاویه گفت: "[[ابوموسی اشعری]] است".
 
عقیل گفت: "این پسر آن دزد نابکار است".
 
معاویه به عقیل گفت: "ای ابو یزید! درباره من چه می‌گویی؟"
 
عقیل گفت: "مرا از این کار معاف کن".
 
معاویه گفت: "باید بگویی".
 
عقیل گفت: "آیا حمامه را می‌شناسی؟"
 
معاویه گفت: ای ابا یزید، حمامه کیست؟"
 
عقیل گفت: "به تو خبر دادم"، و برخاست و رفت.
 
معاویه، نسبت‌شناسی را فرا خواند و از او پرسید: حمامة کیست؟
 
[[نسب]] شناس گفت: "آیا در امانم؟"
 
معاویه گفت: "آری"
 
نسب شناس گفت: "حمامه، مادربزرگ پدری تو، یعنی مادر ابوسفیان است و از روسپی‌های معروف [[دوره جاهلی]] بود که بر سر در [[خانه]] خود [[پرچم]] روسپی گری زده بود"<ref>الغارات، ثقفی کوفی، ج۲، ص۵۵۱.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۳۰-۴۳۱.</ref>


==فرزندان [[ابوسفیان]]==
==فرزندان [[ابوسفیان]]==
یکی از پسران ابوسفیان [[معاویه]] و [[مادر]] معاویه نیز [[هند]] است. معاویه و [[عتبه]] از این [[زن]] هستند و دیگر پسران ابوسفیان، یعنی [[یزید]]، [[محمد]]، [[عنبسه]]، [[حنظله]] و [[عمرو]] از [[زنان]] دیگر ابوسفیان بوده‌اند<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۳۲۴.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۳۲.</ref>
یکی از پسران ابوسفیان [[معاویه]] و [[مادر]] معاویه نیز [[هند]] است. معاویه و [[عتبة بن ابوسفیان|عتبه]] از این [[زن]] هستند و دیگر پسران ابوسفیان، یعنی [[یزید بن ابوسفیان|یزید]]، [[محمد بن ابوسفیان|محمد]]، [[عنبسة بن ابوسفیان|عنبسه]]، [[حنظلة بن ابوسفیان|حنظله]] و [[عمرو بن ابوسفیان|عمرو]] از [[زنان]] دیگر ابوسفیان بوده‌اند<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۳۲۴.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۳۲؛ [[عباس میرزایی|میرزایی، عباس]]، [[ابوسفیان ۱ (مقاله)|ابوسفیان]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ص۷۹ ـ ۸۰.</ref>


==ابوسفیان و معاویه==
==ابوسفیان و [[معاویه]]==
[[زمخشری]] در [[کتاب]] "ربیع الابرار" خود می‌گوید: معاویه را به چهار شخص نسبت می‌دادند: [[مسافر بن ابی عمرو]]، [[عماره بن ولید بن مغیره]]، [[عباس بن ابی مطلب]] و به صباح که آوازه [[خوان]] [[عماره بن ولید]] بود.
[[زمخشری]] در [[کتاب]] "ربیع الابرار" خود می‌گوید: معاویه را به چهار شخص نسبت می‌دادند: [[مسافر بن ابی عمرو]]، [[عماره بن ولید بن مغیره]]، [[عباس بن ابی مطلب]] و به صباح که آوازه [[خوان]] [[عماره بن ولید]] بود.


ابوسفیان، مردی [[زشت]] روی و کوته قامت بود و صباح، [[جوان]] و خوش چهره و مزدور ابوسفیان بود. پس هند او را به خود فرا خواند و او با هند در آمیخت.
ابوسفیان، مردی [[زشت]] روی و کوتاه قامت بود و صباح، [[جوان]] و خوش چهره و مزدور ابوسفیان لذا هند او را به خود فرا خواند و او با هند در آمیخت. همچنین گفته‌اند: عتبه پسر ابوسفیان هم از صباح است و چون هند خوش نداشت آن [[کودک]] را در [[خانه]] خود نگه دارد، او را به منطقه اجیاد می‌فرستاد<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۳۳۴.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۳۲.</ref>
 
و گفته‌اند: عتبه پسر ابوسفیان هم از صباح است و چون هند خوش نمی‌داشت آن [[کودک]] را در [[خانه]] خود نگه دارد، او را به منطقه اجیاد می‌فرستاد<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۳۳۴.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۳۲.</ref>


==[[خواهر]] ابوسفیان==
==[[خواهر]] ابوسفیان==
[[همسر ابولهب]]، [[ام جمیل]] نام داشت و خواهر ابوسفیان و [[همام]] {{متن قرآن|حَمَّالَةَ الْحَطَبِ}}<ref>«و (نیز) همسرش  در حالی که هیزم‌کش (دوزخ) است،» سوره مسد، آیه ۴.</ref> بود. این زن از سرسخت‌ترین و بدزبان‌ترین [[دشمنان پیامبر اکرم]]{{صل}} بود<ref>المعارف، ابن قتیبه، ص۷۳.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۳۲.</ref>
[[همسر ابولهب]]، [[ام جمیل]] نام داشت که خواهر ابوسفیان و [[همام]] {{متن قرآن|حَمَّالَةَ الْحَطَبِ}}<ref>«و (نیز) همسرش  در حالی که هیزم‌کش (دوزخ) است،» سوره مسد، آیه ۴.</ref> بود. این زن از سرسخت‌ترین و بدزبان‌ترین [[دشمنان پیامبر اکرم]]{{صل}} بود<ref>المعارف، ابن قتیبه، ص۷۳.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۳۲؛ [[عباس میرزایی|میرزایی، عباس]]، [[ابوسفیان ۱ (مقاله)|ابوسفیان]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ص۷۹ ـ ۸۰.</ref>


==ابوسفیان؛ [[پدر]] [[عمروعاص]]==
==ابوسفیان؛ [[پدر]] [[عمروعاص]]==
[[ابوعبیده]]، [[معمره بن مثنی]]، در "کلاب الانساب" خود می‌گوید: درباره عمرو دو تن مدعی شدند که پدر او هستند؛ یکی [[ابوسفیان بن حرب]] و دیگری [[عاص بن وائل]].
[[ابوعبیده]]، [[معمرة بن مثنی]]، در "کلاب الانساب" می‌گوید: درباره عمرو دو تن مدعی شدند که پدر او هستند؛ یکی [[ابوسفیان بن حرب]] و دیگری [[عاص بن وائل]]. این دو با هم [[اختلاف]] پیدا کردند. گفته شد مادرش در این باره [[داوری]] کند. مادر عمرو گفت: "او از عاص بن وائل است". ابوسفیان گفت: "من تردید ندارم من او را در [[رحم]] مادرش کاشته‌ام"، ولی عاص نپذیرفت. به مادر عمرو گفتند: [[نسب]] ابوسفیان، شریف‌تر است. او گفت: "عاص بن وائل به من فراوان [[انفاق]] می‌کند و حال آنکه ابوسفیان، مردی [[بخیل]] است"<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۶، ص۲۸۳.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۳۲.</ref>


این دو با هم [[اختلاف]] پیدا کردند. پس گفته شد که مادرش در این باره [[داوری]] کند. مادر عمرو گفت: "او از عاص بن وائل است". ابوسفیان گفت: "من تردید ندارم که من او را در [[رحم]] مادرش کاشته‌امولی عاص نپذیرفت. به مادر عمرو گفتند: [[نسب]] ابوسفیان، شریف‌تر است. او گفت: "عاص بن وائل به من فراوان [[انفاق]] می‌کند و حال آنکه ابوسفیان، مردی [[بخیل]] است"<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۶، ص۲۸۳.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۳۲.</ref>
==ابوسفیان [[پیش از بعثت]] [[پیامبر]]{{صل}}==
ابوسفیان از معدود باسوادان [[قریش]]<ref>فتوح البلدان، ص‌۴۵۷.</ref> و از ثروتمند‎ترین افراد [[مکه]] به شمار می‎رفته<ref>ابن حزم، جمهرة انساب العرب، ص۸۰.</ref> و از بازرگانان بود<ref>الاستیعاب، ج‌۴، ص‌۲۴۰.</ref> که روغن و پشم می‎فروخت<ref>المعارف، ص‌۵۷۵‌.</ref> و گاهی با دارایی‎های خود و دیگران، بازرگانان را مجهز کرده به سرزمین‌‎های [[عجم]] می‎فرستاد<ref>الاغانی، ج۶، ص۳۵۹؛ الاستیعاب، ج‌۴، ص‌۲۴۰. </ref> و گاهی در برخی از سفرهای تجاری [[قریش]] به [[شام]]، حضور جدی داشته است<ref>یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۴۵.</ref>.<ref>ر.ک: [[عباس میرزایی|میرزایی، عباس]]، [[ابوسفیان ۱ (مقاله)|ابوسفیان]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ص ۷۹ ـ۸۰.</ref> [[رأی]] او نافذ و [[پرچم]] مخصوص سران، معروف به "عُقاب" در اختیارش بود<ref>الاستیعاب، ج‌۴، ص‌۲۴۰.</ref>. فردی [[خویشاوند]] [[دوست]] بود<ref>سیره ابن هشام، ج‌۲، ص‌۴۱۳.</ref> و [[حمایت]] او از [[فاطمه]]{{س}} در مقابل ابو‎جهل به [[دلیل]] همین ویژگی بود<ref>انساب الاشراف، ج‌۵‌، ص‌۱۴.</ref>. او از زنادقۀ [[قریش]] بوده<ref>المحبر، ص‌۱۶۱.</ref> و بی بند‎و‎باری او در [[تاریخ]] زیاد است. به هر حال جزئیات [[زندگی]] او پیش از [[اسلام]] روشن نیست و پس از آن نیز به جهات [[سیاسی]] و [[اقتدار]] [[امویان]]، آنچه در [[مسلمانی]] و [[تنزیه]] او [[نقل]] شده، محل نقد است<ref>ر.ک: [[سید علی رضا واسعی|واسعی، سید علی رضا]]، [[دائرةالمعارف قرآن کریم ج۱ (کتاب)|دائرةالمعارف قرآن کریم]]، ص ۶۷۹.</ref>.
 
==[[ابوسفیان]] قبل از [[مسلمان]] شدن==
[[ابوسفیان]] از سر‎‎سخت‎ترین [[دشمنان]] [[پیامبر]]{{صل}} به شمار می‎رفت که از هیچ کاری علیه آن [[حضرت]] و [[اسلام]] فروگذار نکرد. برخی از اقدامات او علیه [[اسلام]] و [[پیامبر]]{{صل}} در [[مکه]] و بعد از [[هجرت پیامبر]]{{صل}} به [[مدینه]] عبارت‌اند از:
#تلاش برای باز داشتن [[پیامبر]]{{صل}} از [[تبلیغ]] [[اسلام]]: پس از [[مبعوث]] شدن [[پیامبر]]{{صل}}، به [[دلیل]] آنکه جایگاهی برای او نمی‎‏‏‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ماند و [[قدرت]] [[اجتماعی]] او [[تضعیف]] می‎‎شد<ref>الاستیعاب، ج‌۲، ص‌۲۷۱.</ref>. [[ابوسفیان]] در پاسخ پرسش [[پیامبر]] {{صل}} که چرا با اینکه می‌دانی من [[رسول]] خدایم، با من می‌جنگی، گفت: می‌دانم تو راست می‌گویی؛ اما تو جای گاه مرا در [[قریش]] می‌دانی و چیزی آورده‌ای که با آن، دیگر بزرگی و شرفی برای من نمی‌ماند؛ پس با تواز سر [[حمیت]] و کراهت می‌جنگیم<ref>انساب الاشراف، ج‌۵‌، ص‌۱۶.</ref>. با دیگر سران [[مکه]] از سَر [[حسادت]] و رقابت دیرینۀ قومی ـ [[قبیله]] ای به [[دشمنی]] با [[حضرت]] برخاسته<ref>السیر و المغازی، ص‌۱۴۴.</ref> و سعی کردند [[پیامبر]]{{صل}} را از حرکت باز دارند<ref>السیر و المغازی، ص‌۱۹۷ ـ ۱۹۸.</ref> و چون با [[اصرار]] [[پیامبر]] و [[پایداری]] او بر اهدافش مواجه شدند از او خواستند تا [[پیامبری]] خویش را [[اثبات]] کند و بخشی از [[مشکلات]] زیستی [[مردم]] [[مکه]] را به [[اعجاز]] برطرف سازد<ref>السیر و المغازی، ص‌۱۹۷ ـ ۱۹۸؛ سیره ابن هشام، ج‌۱، ص‌۲۹۵ ـ ۲۹۶.</ref>.<ref>ر.ک: [[سید علی رضا واسعی|واسعی، سید علی رضا]]، [[دائرةالمعارف قرآن کریم ج۱ (کتاب)|دائرةالمعارف قرآن کریم]]، ص ۶۸۰.</ref>
# [[پذیرش]] پیشنهاد [[ترور]] [[پیامبر]]{{صل}}: [[ابوسفیان]] بعد از [[آگاهی]] از [[تصمیم پیامبر]]{{صل}} برای [[هجرت به مدینه]] با شرکت در [[دارالندوة]] و برای پیش‌گیری از [[گسترش اسلام]]، پیشنهادِ مطرح شده ([[ترور]]) را پذیرفت<ref>ر.ک: [[سید علی رضا واسعی|واسعی، سید علی رضا]]، [[دائرةالمعارف قرآن کریم ج۲ (کتاب)|دائرةالمعارف قرآن کریم]]، ص ۴۸۰ ـ ۴۸۱.</ref>.
# [[نوشتن]] [[نامه]] به [[مردم مدینه]] و ابراز [[نارضایتی]] از [[پناه]] دادن [[حضرت]]: او پس از [[هجرت پیامبر]]{{صل}} با "اُبی بن [[خلف]] جمحی" به [[مردم مدینه]] [[نامه]] نوشته و از [[پناه]] دادن [[حضرت]]، ابراز ناخرسندی کرد<ref>المحبر، ص‌۲۷۱.</ref>.  
#مصادرۀ [[اموال]] [[مهاجران]]: او برای فرو نشاندن [[خشم]] خویش بعد از [[هجرت پیامبر]]{{صل}} دارایی‎های [[مهاجران]] [[مسلمان]] را مصادره نمود و خانه جحش بن ریاب [[اسدی]] (از پسرعمه‌های [[پیامبر]]) را به فروش گذاشت. این عمل، [[نکوهش]] و هجو ابواحمدبن جحش را - با این که دخترش "رفاعه" در کابین ابواحمد بود در پی داشت <ref>اخبار مکه، ج‌۲، ص‌۲۴۴ ـ ۲۴۵.</ref>.<ref>ر.ک: [[سید علی رضا واسعی|واسعی، سید علی رضا]]، [[دائرةالمعارف قرآن کریم ج۱ (کتاب)|دائرةالمعارف قرآن کریم]]، ص ۶۸۰.</ref>
#عامل پیدایش [[جنگ بدر]]: نخستین مواجهۀ نظامی [[مشرکان]] با [[مسلمانان]]، هشت ماه پس از [[هجرت]] در بطن رابُغ به [[رهبری]] ابو‎سفیان بود که بدون درگیری پراکنده شدند<ref>الطبقات، ج‌۲، ص‌۴.</ref> و در [[سال دوم هجرت]] سربازان [[دشمن]] به خواست او به طرف [[مدینه]] حرکت کردند و سرانجام همین حرکت به [[جنگ]] با [[پیامبر]]{{صل}} انجامید که [[جنگ بدر]] نام گرفت<ref>یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۴۵؛ بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۲۹۰.</ref>. در این [[جنگ]]، حنظله، پسر [[ابوسفیان]] کشته و عمرو، پسر دیگرش نیز [[اسیر]] شد<ref>بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۵، ص۶؛ کلاعی، ابوالربیع حمیری، الاکتفاء بما تضمنه من مغازی رسول الله{{صل}} و الثلاثه الخلفاء، ج۱، ص۳۴۹.</ref>. وقتی [[مسلمانان]] برای [[آزادی]] او از [[ابوسفیان]] فدیه خواستند، گفت: [[مال]] و [[خون]] باهم جمع نمی‌شود<ref>سیره ابن هشام، ج‌۲، ص‌۶۵۰‌.</ref>.<ref>ر.ک: [[سید علی رضا واسعی|واسعی، سید علی رضا]]، [[دائرةالمعارف قرآن کریم ج۱ (کتاب)|دائرةالمعارف قرآن کریم]]، ص ۶۸۰.</ref>
#وارد شدن بر [[بنی نضیر]] و [[آتش]] زدن خانه‎ها و کاه‎ها (غزوۀ سویق): او پس از آنکه تمام جنگ‎های [[قریش]] را بر ضد [[اسلام]] [[رهبری]] می‎کرد<ref>انساب الاشراف، ج‌۵‌، ص‌۱۲.</ref>، شبانه با سپاهی بر [[بنی نضیر]] وارد شد و با کسب خبر از آنان، هنگام صبح به "عریض" در سه مایلی [[مدینه]] رفته و مردی از [[انصار]] را کشت و خانه‎ها و کاه‎ها را [[آتش]] زد که با تعقیب [[پیامبر]]{{صل}} پا به فرار گذاشت و برای سبک بالی، [[فرمان]] داد تا کیسه‌‎های آرد خود را بریزند از این رو این تعقیب و [[گریز]]، [[غزوه]] "سویق" (آرد) نام گرفت<ref>السیر و المغازی، ص‌۳۱۰ ـ ۳۱۱؛ الطبقات، ج‌۲، ص‌۲۳.</ref>.
#از عوامل ایجاد [[جنگ احد]]: در [[سال سوم هجرت]] او با سه هزار تن، سپاهی بزرگ را بر ضد [[مسلمانان]] سازمان دهی کرد<ref>السیر و المغازی، ص‌۳۲۲ و ۳۲۳؛ یعقوبی، ج‌۲، ص‌۴۷.</ref> و [[جنگ اُحد]] را پیش آورد و پس از [[شکست]] [[مسلمانان]] و کشته شدن بزرگانی چون حمزۀ [[سیدالشهداء]] بر فراز کوه رفت و ضمن [[ستایش]] بت‌‎ها [[پیامبر]]{{صل}} را به نبردی دوباره در [[بدر]] فرا خواند<ref>ابن هشام، السیرة النبویه، ج۲، ص۹۴؛ بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۳۲۷؛ واقدی، محمد بن عمر، المغازی، ج۱، ص۲۹۷.</ref> که [[پیامبر]] در آن موعد به [[کارزار]] آمد. [[ابوسفیان]] و یارانش از [[مکه]] بیرون آمدند و تا «مجنه» (مرالظهران) پیش رفتند، اما به بهانۀ سخت سالی برگشتند<ref>الطبقات، ج‌۲، ص‌۴۵ ـ ۴۶.</ref>، این جریان به غزوۀ بدرالصغری مشهور شده است<ref>ر.ک: [[عباس میرزایی|میرزایی، عباس]]، [[ابوسفیان ۱ (مقاله)|ابوسفیان]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ص۸؛ [[سید علی رضا واسعی|واسعی، سید علی رضا]]، [[دائرةالمعارف قرآن کریم ج۱ (کتاب)|دائرةالمعارف قرآن کریم]]، ص ۶۸۱ ـ ۶۸۲. </ref>.
#روانه کردن فردی به [[مدینه]] برای [[ترور]] [[پیامبر]]{{صل}}: او در [[سال چهارم هجرت]] پس از واقعۀ [[بنی نضیر]] و غزوۀ سویق، فردی را برای [[ترور]] [[پیامبر]]{{صل}} به [[مدینه]] فرستاد که بعد از دست‌گیری او و افشای [[توطئه]]، [[حضرت]]، عمروبن [[امیه]] ضمری و سلمة بن اسلم را برای کشتن [[ابوسفیان]] به [[مکه]] روانه کرد که به انجام آن [[توفیق]] نیافتند<ref>الطبقات، ج‌۲، ص‌۷۲؛ المحبر، ص‌۱۱۹.</ref>. [[رسول خدا]]{{صل}} در پاسخ به هجو [[ابوسفیان]] نیز به [[حسان بن ثابت]] [[فرمان]] داد تا او را هجو کند<ref>العقد الفرید، ج‌۵‌، ص‌۲۸۱.</ref>.
#عامل پیدایش [[جنگ احزاب]]: در [[سال پنجم هجرت]]، [[ابوسفیان]] با نیرویی قوی‎تر، همراه [[یهودیان]] [[مدینه]]، [[جنگی]] دیگر را علیه [[پیامبر]]{{صل}} سازمان داد<ref>ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۵۰ ـ ۵۱؛ ابن هشام، السیرة النبویه، ج۲، ص۲۱۴ـ ۲۱۵؛ واقدی، محمد بن عمر، المغازی، ج۱، ص۴۴۱.</ref>، اما آن [[حضرت]] با طرح [[سلمان]] و حفر [[خندق]] در [[مدینه]]، [[ابوسفیان]] و متحدانش را با ناکامی مواجه کرد<ref>ابن هشام، السیرة النبویه، ج۲، ص۲۱۶؛ واقدی، محمد بن عمر، المغازی، ج۱، ص۴۴۳ـ۴۴۴.</ref>.<ref>ر.ک: [[عباس میرزایی|میرزایی، عباس]]، [[ابوسفیان ۱ (مقاله)|ابوسفیان]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ص۸۰.</ref> بعد از [[شکست]] در [[جنگ احزاب]]، [[بهترین]] گزینه برای [[قریش]] به رسمیت شناختن [[مسلمانان]] و بستن [[پیمان]] [[صلح]] بود، کاری که سال بعد در [[حدیبیه]] انجام شد ([[صلح حدیبیه]]). از آن پس نقش اسلام‎ستیزانۀ [[ابوسفیان]] به تدریج کاهش یافت. او در جریان "[[صلح حدیبیه]]" نقش مستقیمی نداشت<ref>ر.ک: [[عباس میرزایی|میرزایی، عباس]]، [[ابوسفیان ۱ (مقاله)|ابوسفیان]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ص۸۱ ـ۸۲.</ref>.


==ابوسفیان و [[مخالفت با پیامبر]]{{صل}}==
==ابوسفیان و [[مخالفت با پیامبر]]{{صل}}==
پس از آنکه [[پیامبر]]{{صل}} [[نبوت]] خویش را آشکار ساخت، ابوسفیان، [[ابوجهل]]، [[نضر بن حارث]] و [[امیه]] و آبی -[[پسران]] [[خلف]] - و هم چنین [[عقبة بن ابی معیط]]، [[عمرو بن عاص]] و [[اسود بن بختری]] مردی را به نام مطلب نزد [[ابوطالب]] فرستادند تا از او اجازه [[ملاقات]] بگیرد. مطلب نزد ابوطالب رفت و گفت: "بزرگان قومت می‌خواهند به [[دیدار]] تو بیایند". ابوطالب نیز اجازه داد.
پس از آنکه [[پیامبر]]{{صل}} [[نبوت]] خویش را آشکار ساخت، ابوسفیان، [[ابوجهل]]، [[نضر بن حارث]] و [[امیه]] و آبی ـ [[پسران]] [[خلف]] ـ و هم چنین [[عقبة بن ابی معیط]]، [[عمرو بن عاص]] و [[اسود بن بختری]] مردی را به نام مطلب نزد [[ابوطالب]] فرستادند تا از او اجازه [[ملاقات]] بگیرد. مطلب نزد ابوطالب رفت و گفت: "بزرگان قومت می‌خواهند به [[دیدار]] تو بیایند". ابوطالب نیز اجازه داد.
 
این افراد نزد او آمده و به ابوطالب گفتند: تو بزرگ و [[رئیس]] مایی، و این [[محمد]]{{صل}}، ما و [[خدایان]] ما را [[آزار]] می‌دهد. تقاضا داریم او را بخواهی و او را از این عمل نهی کنی تا او به خدایان ما کاری نداشته باشد و ما نیز به خدای او کاری نداشته باشیم.


ابوطالب، [[حضرت محمد]]{{صل}} را خواست و به او گفت: "این جمع را که می‌بینی [[فامیل]] و پسر عموهای تو هستند".
این افراد نزد او آمده و به ابوطالب گفتند: تو بزرگ و [[رئیس]] مایی و [[محمد]]{{صل}} ما و [[خدایان]] ما را [[آزار]] می‌دهد. تقاضا داریم او را بخواهی و او را از این عمل نهی کنی تا او به خدایان ما کاری نداشته باشد و ما نیز به خدای او کاری نداشته باشیم. ابوطالب، [[حضرت محمد]]{{صل}} را خواست و به او گفت: "این جمع را که می‌بینی [[فامیل]] و پسر عموهای تو هستند". [[رسول خدا]]{{صل}} فرمود: "چه می‌خواهند؟" [[قریش]] گفتند: ما از تو می‌خواهیم دست از ما و خدایان ما برداری و در مقابل، ما هم به تو و خدای تو کاری نداشته باشیم. رسول خدا{{صل}} فرمود: "اگر این پیشنهاد شما را بپذیرم، آیا شما حاضرید پیشنهاد مرا بپذیرید و کلمه‌ای را بگویید که با گفتن آن، [[ملک]] [[عرب]] را به چنگ آورده و از [[عجم]]، [[خراج]] دریافت کنید؟" [[ابوجهل]] در جواب گفت: "یک کلمه که چیزی نیست، ما حاضریم ده کلمه مثل آنرا بگوییم؛ بگو ببینیم آن کلمه چیست؟" رسول خدا{{صل}} فرمود: "بگویید {{متن حدیث|لا اله الا الله}}.
[[رسول خدا]]{{صل}} فرمود: "چه می‌خواهند؟" [[قریش]] گفتند: ما از تو می‌خواهیم که دست از ما و خدایان ما برداری، و در مقابل، ما هم به تو و خدای تو کاری نداشته باشیم. رسول خدا{{صل}} فرمود: "اگر این پیشنهاد شما را بپذیرم، آیا شما حاضرید پیشنهاد مرا بپذیرید و کلمه‌ای را بگویید که با گفتن آن، [[ملک]] [[عرب]] را به چنگ آورده و از [[عجم]]، [[خراج]] دریافت کنید؟" [[ابوجهل]] در جواب گفت: "یک کلمه که چیزی نیست، ما حاضریم ده کلمه مثل آن را بگوییم؛ بگو ببینیم آن کلمه چیست؟" رسول خدا{{صل}} فرمود: "بگویید {{متن حدیث|لا اله الا الله}}.


ابوجهل و دیگران از شنیدن این سخن، روی ترش کرده و حاضر به گفتن آن نشدند. ابوطالب رو به رسول خدا{{صل}} کرد و گفت: "غیر این را بگو، زیرا این [[مردم]] از این کلمه [[وحشت]] دارند". [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: "ای عمو! من کسی نیستم که غیر این را بگویم، مگر این که این مردم [[آفتاب]] را از [[آسمان]] پایین کشیده و در دست من بگذارند؛ بلکه اگر به فرض محال، چنین کاری را هم بکنند، باز من از این حرف، [[دست]] برنمی‌دارم"<ref>الدر المنثور، سیوطی، ج۳، ص۳۸.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۳۳-۴۳۴.</ref>
ابوجهل و دیگران از شنیدن این سخن، روی ترش کرده و حاضر به گفتن آن نشدند. ابوطالب رو به رسول خدا{{صل}} کرد و گفت: "غیر این را بگو، زیرا این [[مردم]] از این کلمه [[وحشت]] دارند". [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: "ای عمو! من کسی نیستم که غیر این را بگویم، مگر اینکه این مردم [[آفتاب]] را از [[آسمان]] پایین کشیده و در دست من بگذارند؛ بلکه اگر به فرض محال، چنین کاری را هم بکنند، باز من از این حرف، [[دست]] برنمی‌دارم"<ref>الدر المنثور، سیوطی، ج۳، ص۳۸.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۳۳-۴۳۴.</ref>


==[[ابوسفیان]] و [[نماز]] [[پیامبر]]{{صل}}==
==[[ابوسفیان]] و [[نماز]] [[پیامبر]]{{صل}}==
[[ابن اسحاق]] و [[بیهقی]] در [[کتاب]] "دلائل" از [[زهری]] [[روایت]] کرده‌اند که گفت: [[ابوجهل]]، ابوسفیان و [[اخنس بن شریق]] رفتند تا ببینند [[رسول خدا]]{{صل}} که در آن موقع در خانه‌اش در حال نماز است، چه می‌گوید. پس هر کدام گوشه‌ای نشستند، به طوری که هیچ یک از مکان دیگری خبر نداشت تا آنکه [[فجر]] طلوع کرد. بعد پراکنده شدند و وقتی در [[راه]] به هم برخوردند، یکدیگر را به خاطر این کار ملامت کردند که اگر یکی از [[عوام]]، باخبر شود، [[خیال]] می‌کند که ما هم [[مسلمان]] شده‌ایم.
[[ابن اسحاق]] و [[بیهقی]] در [[کتاب]] "دلائل" از [[زهری]] [[روایت]] کرده‌اند که گفت: [[ابوجهل]]، ابوسفیان و [[اخنس بن شریق]] رفتند تا ببینند [[رسول خدا]]{{صل}} که در آن موقع در خانه‌اش در حال نماز است، چه می‌گوید. پس هر کدام گوشه‌ای نشستند، به طوری که هیچ یک از مکان دیگری خبر نداشت تا آنکه [[فجر]] طلوع کرد. بعد پراکنده شدند و وقتی در [[راه]] به هم برخوردند، یکدیگر را به خاطر این کار ملامت کردند که اگر یکی از [[عوام]]، باخبر شود، [[خیال]] می‌کند ما هم [[مسلمان]] شده‌ایم.


[[شب]] بعد نیز این قضیه تکرار شد و تا سه بار [[عهد]] بستند که دیگر تکرار نکنند، اما حلاوت و گیرایی [[آیات قرآن]]، آنها را از خود، بی‌خود کرده بود. صبح [[روز]] سوم، [[اخنس]] نزد ابوسفیان آمده، پرسید: بگو ببینم از این جریان چه فهمیدی؟ او گفت: "به [[خدا]] قسم، چیزهایی شنیدم که همه را فهمیدم و چیزهای دیگری شنیدم که نه خود آنها را فهمیدم و نه غرض وی را". اخنس گفت: "من هم به همان خدایی که قسم خوردی، همین طور بودم"<ref>زندگانی محمد، ابن هشام (ترجمه: رسولی)، ج۱، ص۱۹۳.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۳۴.</ref>
[[شب]] بعد نیز این قضیه تکرار شد و تا سه بار [[عهد]] بستند که دیگر تکرار نکنند، اما حلاوت و گیرایی [[آیات قرآن]]، آنها را از خود، بی‌خود کرده بود. صبح [[روز]] سوم، [[اخنس]] نزد ابوسفیان آمده، پرسید: بگو ببینم از این جریان چه فهمیدی؟ او گفت: "به [[خدا]] قسم، چیزهایی شنیدم که همه را فهمیدم و چیزهای دیگری شنیدم که نه خود آنها را فهمیدم و نه غرض وی را". اخنس گفت: "من هم به همان خدایی که قسم خوردی، همین طور بودم"<ref>زندگانی محمد، ابن هشام (ترجمه: رسولی)، ج۱، ص۱۹۳.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۳۴.</ref>
خط ۱۲۹: خط ۶۹:
روزی [[عتبه]] و [[شیبه]]، دو پسر [[ربیعه]]، ابوسفیان، پسر [[حرب]]، مردی از [[قبیله]] [[بنی عبد الدار]]، ابوالبختری [[برادر]] [[بنی اسد]]، [[اسود بن مطلب]]، [[ربیعة بن اسود]]، [[ولید بن مغیره]]، [[ابوجهل بن هشام]]، [[عبدالله بن ابی امیه]]، [[امیة بن خلف]]، [[عاص بن وائل]] و نبیه و منبه سهمی، دو پسر [[حجاج]] بعد از غروب [[آفتاب]] پشت [[خانه کعبه]] جمع شده و شورایی تشکیل دادند و درباره رسول خدا{{صل}} به بحث پرداخته، سرانجام چنین [[رأی]] دادند که شخصی را نزد آن [[حضرت]] بفرستند و او را [[دعوت]] کرده، با وی [[گفتگو]] کنند، و عذری برایش باقی نگذارند.
روزی [[عتبه]] و [[شیبه]]، دو پسر [[ربیعه]]، ابوسفیان، پسر [[حرب]]، مردی از [[قبیله]] [[بنی عبد الدار]]، ابوالبختری [[برادر]] [[بنی اسد]]، [[اسود بن مطلب]]، [[ربیعة بن اسود]]، [[ولید بن مغیره]]، [[ابوجهل بن هشام]]، [[عبدالله بن ابی امیه]]، [[امیة بن خلف]]، [[عاص بن وائل]] و نبیه و منبه سهمی، دو پسر [[حجاج]] بعد از غروب [[آفتاب]] پشت [[خانه کعبه]] جمع شده و شورایی تشکیل دادند و درباره رسول خدا{{صل}} به بحث پرداخته، سرانجام چنین [[رأی]] دادند که شخصی را نزد آن [[حضرت]] بفرستند و او را [[دعوت]] کرده، با وی [[گفتگو]] کنند، و عذری برایش باقی نگذارند.


آنها شخصی را نزد آن حضرت فرستادند که اشراف [[قوم]] تو برای گفتگوی با تو یک جا جمع شده، [[منتظر]] شمایند. [[رسول خدا]]{{صل}} به [[گمان]] این که [[دشمنان]] در [[رفتار]] خصمانه خود [[تجدید]] نظر کرده‌اند و می‌خواهند به [[اسلام]] بگروند، به [[شتاب]] نزد ایشان آمد؛ چون به [[ارشاد]] آنان بسیار حریص و علاقه‌مند و از [[دشمنی]] و [[گمراهی]] ایشان بسیار ناراحت و نگران بود.
آنها شخصی را نزد آن حضرت فرستادند که اشراف [[قوم]] تو برای گفتگوی با تو یک جا جمع شده، [[منتظر]] شمایند. [[رسول خدا]]{{صل}} به [[گمان]] اینکه [[دشمنان]] در [[رفتار]] خصمانه خود [[تجدید]] نظر کرده‌اند و می‌خواهند به [[اسلام]] بگروند، به [[شتاب]] نزد ایشان آمد؛ چون به [[ارشاد]] آنان بسیار حریص و علاقه‌مند و از [[دشمنی]] و [[گمراهی]] ایشان بسیار ناراحت و نگران بود. پس از آمدن [[پیامبر]]{{صل}} آنها گفتند: ای [[محمد]]{{صل}} ما تو را خواستیم تا عذر و بهانه‌ای برای تو باقی نگذاریم. و ما به [[خدا]] قسم، هیچ [[مرد]] [[عربی]] را سراغ نداریم که با [[قوم]] خود [[رفتاری]] چون رفتار تو کرده باشد؛ آری، تو از [[پدران]] قوم خود [[بدگویی]] کردی و [[دین]] ایشان را [[نکوهیده]] و آرای آنها را سفیهانه خواندی و به [[خدایان]] بد گفتی و پیوند [[اجتماع]] را گسستی و خلاصه هیچ کار [[زشتی]] نماند مگر آنکه با ما کردی، حال ما آخرین حرف خود را به تو می‌گوییم تا عذری برایت باقی نماند و آن این است که اگر منظورت از این [[کارها]] [[پول]] است، بگو تا از [[اموال]] خود آن [[قدر]] برایت جمع کنیم که تو از همه ما توانگرتر باشی و اگر منظورت، [[ریاست]] و آقایی است، بگو تا تو را به آقایی و ریاست خود برگزینیم و اگر منظورت، [[سلطنت]] است، بگو تا تو را [[سلطان]] خود کنیم و اگر هم زاد جنی خود را می‌بینی و او است که بر [[عقل]] و [[فکر]] تو چیره گشته و به این روزت افکنده، بگو تا چون ریگ، پول [[خرج]] کنیم و معالجه ات کنیم و خلاصه درباره تو از هیچ [[فداکاری]] مضایقه نمی‌کنیم.
 
پس از آمدن [[پیامبر]]{{صل}} آنها گفتند: ای [[محمد]]{{صل}} ما تو را خواستیم تا عذر و بهانه‌ای برای تو باقی نگذاریم. و ما به [[خدا]] قسم، هیچ [[مرد]] [[عربی]] را سراغ نداریم که با [[قوم]] خود [[رفتاری]] چون رفتار تو کرده باشد؛ آری، تو از [[پدران]] قوم خود [[بدگویی]] کردی، و [[دین]] ایشان را [[نکوهیده]] و آرای آنها را سفیهانه خواندی و به [[خدایان]] بد گفتی و پیوند [[اجتماع]] را گسستی. و خلاصه هیچ کار [[زشتی]] نماند مگر آنکه با ما کردی، حال ما آخرین حرف خود را به تو می‌گوییم تا عذری برایت باقی نماند، و آن این است که اگر منظورت از این [[کارها]] [[پول]] است، بگو تا از [[اموال]] خود آن [[قدر]] برایت جمع کنیم که تو از همه ما توانگرتر باشی؛ و اگر منظورت، [[ریاست]] و آقایی است، بگو تا تو را به آقایی و ریاست خود برگزینیم؛ و اگر منظورت، [[سلطنت]] است، بگو تا تو را [[سلطان]] خود کنیم؛ و اگر هم زاد جنی خود را می‌بینی و او است که بر [[عقل]] و [[فکر]] تو چیره گشته و به این روزت افکنده، بگو تا چون ریگ، پول [[خرج]] کنیم و معالجه ات کنیم و خلاصه درباره تو از هیچ [[فداکاری]] مضایقه نمی‌کنیم.
 
رسول خدا{{صل}} فرمود: "هیچ یک از اینها که گفتید، در من نیست؛ من آنچه را که آورده‌ام و شما را بدان [[دعوت]] می‌کنم، به [[طمع]] [[مال]] شما و [[خراج]] گرفتن از شما و سلطنت بر شما نیست، بلکه [[خدای تعالی]] مرا به سوی شما [[مبعوث]] فرمود، و کتابی بر من نازل کرده، و به من [[دستور]] داده تا شما را [[بشارت]] داده، [[انذار]] کنم، و من هم [[رسالت]] [[پروردگار]] خود را به شما [[ابلاغ]] کردم و [[خیرخواهی]] تان را خواستم. اگر از من پذیرفتید و [[دین]] مرا قبول کردید، بهره خود را در [[دنیا]] و [[آخرت]] گرفته‌اید، و اگر آن را رد کرده و از پذیرفتنش سر باز زدید، [[صبر]] می‌کنم و [[دشواری]] [[امر]] خدای را [[تحمل]] می‌کنم تا [[خدا]] میان من و شما [[حکم]] کند".


آنها گفتند: ای [[محمد]]{{صل}}! حال که سخنان ما را نمی‌پذیری و می‌خواهی که ما [[دعوت]] تو را بپذیریم، پس به پیشنهاد دیگر ما توجه کن، و آن این است که تو می‌دانی که در دنیا مردمی فقیر‌تر از ما و سرزمینی بی درآمدتر از [[سرزمین]] ما و زندگانی‌ای دشوارتر از [[زندگی]] ما نیست؛ بیا و از پروردگاری که می‌گویی تو را [[مبعوث]] کرده، درخواست کن گشایشی به زندگی ما بدهد، و این کوه‌ها را که چون دیواره ما را محاصره کرده، از اطراف ما دور ساخته، سرزمین ما را وسعت دهد، و چون سرزمین [[شام]] و [[عراق]] آنان از چشمه سارها و رودخانه‌ها [[سیراب]] سازد؛ [[پدران]] گذشته ما را دوباره زنده کند و در آنان [[قصی بن کلاب]] را هم که مردی بزرگوار و [[راستگو]] بود، مبعوث کند تا از او درباره دعوت تو [[گواهی]] خواسته، [[حق]] و یا [[باطل]] بودن آن را از او بپرسیم. اگر این کار را بکنی و ایشان تو را [[تصدیق]] کنند، ما نیز تو را تصدیق می‌کنیم و آن وقت به [[مقام]] و [[منزلت]] تو در نزد خدا پی می‌بریم و می‌فهمیم که او تو را فرستاده است.
رسول خدا{{صل}} فرمود: "هیچ یک از اینها که گفتید، در من نیست؛ من آنچه را که آورده‌ام و شما را بدان [[دعوت]] می‌کنم، به [[طمع]] [[مال]] شما و [[خراج]] گرفتن از شما و سلطنت بر شما نیست، بلکه [[خدای تعالی]] مرا به سوی شما [[مبعوث]] فرمود و کتابی بر من نازل کرده و به من [[دستور]] داده تا شما را [[بشارت]] داده، [[انذار]] کنم و من هم [[رسالت]] [[پروردگار]] خود را به شما [[ابلاغ]] کردم و [[خیرخواهی]] تان را خواستم. اگر از من پذیرفتید و [[دین]] مرا قبول کردید، بهره خود را در [[دنیا]] و [[آخرت]] گرفته‌اید و اگر آنرا رد کرده و از پذیرفتنش سر باز زدید، [[صبر]] می‌کنم و [[دشواری]] [[امر]] خدای را [[تحمل]] می‌کنم تا [[خدا]] میان من و شما [[حکم]] کند".


[[رسول خدا]]{{صل}} فرمود: "من برای چنین چیزهایی مبعوث نشده‌ام و تنها به آن [[دینی]] که می‌دانید، مبعوث شده‌ام. و من آن را به شما ابلاغ کردم، اگر پذیرفتید، همان بهره شما در دنیا و آخرت است، و اگر رد کردید، در برابر امر خدا صبر می‌کنم تا میان من و شما حکم کند".
آنها گفتند: ای [[محمد]]{{صل}}! حال که سخنان ما را نمی‌پذیری و می‌خواهی ما [[دعوت]] تو را بپذیریم، پس به پیشنهاد دیگر ما توجه کن و آن این است که تو می‌دانی در دنیا مردمی فقیر‌تر از ما و سرزمینی بی درآمدتر از [[سرزمین]] ما و زندگانی‌ای دشوارتر از [[زندگی]] ما نیست؛ بیا و از پروردگاری که می‌گویی تو را [[مبعوث]] کرده، درخواست کن گشایشی به زندگی ما بدهد و این کوه‌ها را که چون دیواره ما را محاصره کرده، از اطراف ما دور ساخته، سرزمین ما را وسعت دهد، و چون سرزمین [[شام]] و [[عراق]] آنان از چشمه سارها و رودخانه‌ها [[سیراب]] سازد؛ [[پدران]] گذشته ما را دوباره زنده کند و در آنان [[قصی بن کلاب]] را هم که مردی بزرگوار و [[راستگو]] بود، مبعوث کند تا از او درباره دعوت تو [[گواهی]] خواسته، [[حق]] و یا [[باطل]] بودن آنرا از او بپرسیم. اگر این کار را بکنی و ایشان تو را [[تصدیق]] کنند، ما نیز تو را تصدیق می‌کنیم و آن وقت به [[مقام]] و [[منزلت]] تو در نزد خدا پی می‌بریم و می‌فهمیم که او تو را فرستاده است.


آنها گفتند: حال که این سخن را هم قبول نمی‌کنی، حداقل [[منفعت]] خودت را در نظر بگیر و از پروردگارت درخواست کن، فرشته‌ای به سوی ما بفرستد و تو را [[تصدیق]] کند و [[شر]] ما را از سر تو کوتاه کند، و تو از او بخواهی که برایت باغ و گنج و کاخ‌هایی از طلا و نقره فراهم کند، و تو را از آنچه که ما [[فکر]] می‌کنیم در [[طلب]] آنها هستی، بی‌نیاز کند. چون تو الآن مانند ما به بازار رفتن و تحصیل معاش محتاجی؛ اگر به [[راستی]] [[پیامبری]] و با [[خدای تعالی]] [[ارتباط]] داری، این کار را که می‌گوییم، بکن تا ما به [[مقام]] و [[منزلت]] تو پی ببریم".
[[رسول خدا]]{{صل}} فرمود: "من برای چنین چیزهایی مبعوث نشده‌ام و تنها به آن [[دینی]] که می‌دانید، مبعوث شده‌ام و من آنرا به شما ابلاغ کردم، اگر پذیرفتید، همان بهره شما در دنیا و آخرت است و اگر رد کردید، در برابر امر خدا صبر می‌کنم تا میان من و شما حکم کند".  


[[رسول خدا]]{{صل}} فرمود: "من این کار را نمی‌کنم، و هرگز از [[پروردگار]] خود چنین چیزهایی درخواست نمی‌کنم، و برای چنین چیزهایی هم [[مبعوث]] نشده‌ام؛ بلکه [[خداوند]] مرا به عنوان [[بشیر]] و [[نذیر]] مبعوث کرده است. اگر قبولم کردید، همان [[پذیرفتن]] بهره شما در [[دنیا]] و [[آخرت]] خواهد بود، و اگر مرا رد کردید، من در برابر امر [[خدا]] [[صبر]] می‌کنم تا خدا میان من و شما [[داوری]] کند".
آنها گفتند: حال که این سخن را هم قبول نمی‌کنی، حداقل [[منفعت]] خودت را در نظر بگیر و از پروردگارت درخواست کن، فرشته‌ای به سوی ما بفرستد و تو را [[تصدیق]] کند و [[شر]] ما را از سر تو کوتاه کند و تو از او بخواهی که برایت باغ و گنج و کاخ‌هایی از طلا و نقره فراهم کند و تو را از آنچه که ما [[فکر]] می‌کنیم در [[طلب]] آنها هستی، بی‌نیاز کند. چون تو الآن مانند ما به بازار رفتن و تحصیل معاش محتاجی؛ اگر به [[راستی]] [[پیامبری]] و با [[خدای تعالی]] [[ارتباط]] داری، این کار را که می‌گوییم، بکن تا ما به [[مقام]] و [[منزلت]] تو پی ببریم".


آنها گفتند: پس [[آسمان]] را به روی [[زمین]] بیاور؛ تو که می‌گویی پروردگارت اگر بخواهد می‌تواند این کار را بکند؛ و ما به هیچ وجه به تو [[ایمان]] نمی‌آوریم مگر این که آسمان را به روی زمین بیاوری.
[[رسول خدا]]{{صل}} فرمود: "من این کار را نمی‌کنم و هرگز از [[پروردگار]] خود چنین چیزهایی درخواست نمی‌کنم و برای چنین چیزهایی هم [[مبعوث]] نشده‌ام؛ بلکه [[خداوند]] مرا به عنوان [[بشیر]] و [[نذیر]] مبعوث کرده است. اگر قبولم کردید، همان [[پذیرفتن]] بهره شما در [[دنیا]] و [[آخرت]] خواهد بود و اگر مرا رد کردید، من در برابر امر [[خدا]] [[صبر]] می‌کنم تا خدا میان من و شما [[داوری]] کند".


رسول خدا{{صل}} فرمود: "این با خدا است، اگر بخواهد، می‌کند، و شما را در زیر آن [[خرد]] می‌سازد".
آنها گفتند: پس [[آسمان]] را به روی [[زمین]] بیاور؛ تو که می‌گویی پروردگارت اگر بخواهد می‌تواند این کار را بکند و ما به هیچ وجه به تو [[ایمان]] نمی‌آوریم مگر اینکه آسمان را به روی زمین بیاوری. رسول خدا{{صل}} فرمود: "این با خداوند است، اگر بخواهد، می‌کند و شما را در زیر آن [[خرد]] می‌سازد".


آنها گفتند: ای [[محمد]]{{صل}}! خدای تو می‌داند که ما [[تصمیم]] گرفته‌ایم همچنان با تو بنشینیم و هر چه خواستیم سؤال کنیم تا آنکه کسی را نزد تو بفرستد و تو را از [[توطئه]] و تصمیم ما خبر دهد و آنچه را هم که می‌خواهد درباره ما [[اجرا]] کند، به تو اعلام بدارد. و اگر به آن چه که آورده‍‌ای ایمان نمی‌آوریم، برای این است که به ما گفته‌اند، این حرف‌ها را مردی به نام [[رحمان]] از [[اهل]] یمامه به تو درس می‌دهد و ما هم به [[خدا]] [[سوگند]]، هرگز زیر بار رحمان یمامه‌ای نخواهیم رفت؛ و ما دیگر عذر و بهانه‌ای برای تو باقی نگذاشته‌ایم. ای [[محمد]]{{صل}} متوجه باش که به خدا سوگند، از تو دست بردار نیستیم تا تو را به خاطر آنچه درباره ما کردی، نابود کنیم، و یا تو ما را نابود سازی". پس سخنگوی ایشان گفت: "هرگز به تو [[ایمان]] نمی‌آوریم مگر این که خدا و [[ملائکه]] را یک جا برایمان بیاوری".
آنها گفتند: ای [[محمد]]{{صل}}! خدای تو می‌داند ما [[تصمیم]] گرفته‌ایم همچنان با تو بنشینیم و هر چه خواستیم سؤال کنیم تا آنکه کسی را نزد تو بفرستد و تو را از [[توطئه]] و تصمیم ما خبر دهد و آنچه را هم که می‌خواهد درباره ما [[اجرا]] کند، به تو اعلام بدارد و اگر به آنچه که آورده‌‍‌ای ایمان نمی‌آوریم، برای این است که به ما گفته‌اند، این حرف‌ها را مردی به نام [[رحمان]] از [[اهل]] یمامه به تو درس می‌دهد و ما هم به [[خدا]] [[سوگند]]، هرگز زیر بار رحمان یمامه‌ای نخواهیم رفت و ما دیگر عذر و بهانه‌ای برای تو باقی نگذاشته‌ایم. ای [[محمد]]{{صل}} متوجه باش که به خدا سوگند، از تو دست بردار نیستیم تا تو را به خاطر آنچه درباره ما کردی، نابود کنیم، و یا تو ما را نابود سازی". پس سخنگوی ایشان گفت: "هرگز به تو [[ایمان]] نمی‌آوریم مگر اینکه خدا و [[ملائکه]] را یک جا برایمان بیاوری".


وقتی آنها این حرف را زدند، [[رسول خدا]]{{صل}} برخاست و [[عبدالله بن ابی امیه]] هم با او برخاست و گفت: "ای محمد{{صل}} قومت پیشنهادهایی کردند، نپذیرفتی؛ از تو برای خود چیزهایی خواستند تا بدان وسیله [[منزلت]] و [[مقام]] تو را نزد خدا بدانند، کاری نکردی، در آخر از تو خواستند تا آن عذابی که با آن تهدیدشان می‌کنی، بیاوری، آن را هم نیاوردی. اینک به تو بگویم که به خدا سوگند، هرگز به تو ایمان نمی‌آورم حتی اگر نردبانی به سوی [[آسمان]] بگذاری و از آن بالا روی، و من با چشم خود ببینم که بر فراز آسمان رفتی و آنگاه نسخه‌ای با خود آوردی و چهار [[فرشته]] هم با تو بیایند و [[شهادت]] دهند که آنچه را که می‌گویی، [[حق]] است، به خدا سوگند اگر این را هم بکنی، [[گمان]] می‌کنم که تصدیقت نکنم". او این را گفت و رفت. پس رسول خدا{{صل}} [[اندوهگین]] به [[خانه]] خود بازگشت و از این که [[مردم]] بر خلاف آن چه [[انتظار]] داشت، با وی [[رفتار]] کردند و برای همیشه از این که او را [[پیروی]] کنند، مأیوسش کردند، [[تأسف]] می‌خورد<ref>الدر المنثور، سیوطی، ج۴، ص۲۰۲.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۳۵-۴۳۸.</ref>
وقتی آنها این حرف را زدند، [[رسول خدا]]{{صل}} برخاست و [[عبدالله بن ابی امیه]] هم با او برخاست و گفت: "ای محمد{{صل}} قومت پیشنهادهایی کردند، نپذیرفتی؛ از تو برای خود چیزهایی خواستند تا بدان وسیله [[منزلت]] و [[مقام]] تو را نزد خدا بدانند، کاری نکردی، در آخر از تو خواستند تا آن عذابی که با آن تهدیدشان می‌کنی، بیاوری، آن را هم نیاوردی. اینک به تو بگویم که به خدا سوگند، هرگز به تو ایمان نمی‌آورم حتی اگر نردبانی به سوی [[آسمان]] بگذاری و از آن بالا روی و من با چشم خود ببینم که بر فراز آسمان رفتی و آنگاه نسخه‌ای با خود آوردی و چهار [[فرشته]] هم با تو بیایند و [[شهادت]] دهند آنچه را که می‌گویی، [[حق]] است، به خدا سوگند اگر این را هم بکنی، [[گمان]] می‌کنم تصدیقت نکنم". او این را گفت و رفت. پس رسول خدا{{صل}} [[اندوهگین]] به [[خانه]] خود بازگشت و از اینکه [[مردم]] برخلاف آنچه [[انتظار]] داشت، با وی [[رفتار]] کردند و برای همیشه از اینکه او را [[پیروی]] کنند، مأیوسش کردند، [[تأسف]] می‌خورد<ref>الدر المنثور، سیوطی، ج۴، ص۲۰۲.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۳۵-۴۳۸.</ref>


==[[دفاع]] [[ابوسفیان]] از [[پیامبر]]{{صل}}!==
==[[دفاع]] [[ابوسفیان]] از [[پیامبر]]{{صل}}!==
رسول خدا{{صل}} از کنار ابوسفیان و [[ابوجهل]] در حالی که آنها مشغول صحبت بودند، عبور کرد و چون ابوجهل آن [[حضرت]] را دید، خندید و به ابوسفیان گفت: "این است [[پیامبر]] [[بنی عبد مناف]]؟"
رسول خدا{{صل}} از کنار ابوسفیان و [[ابوجهل]] در حالی که آنها مشغول صحبت بودند، عبور کرد و چون ابوجهل آن [[حضرت]] را دید، خندید و به ابوسفیان گفت: "این است [[پیامبر]] [[بنی عبد مناف]]؟"


[[ابوسفیان]] عصبانی شد و گفت: چرا شما نمی‌توانید ببینید که از بنی عبد مناف [[پیامبری]] [[مبعوث]] شود؟" [[رسول خدا]]{{صل}} [[سخن]] ابوسفیان را شنید؛ ابتدا جواب [[ابوجهل]] را داد و آنگاه به ابوسفیان فرمود: "تو هم این را بدان که آنچه گفتی، به خاطر [[دفاع]] از من نبود، بلکه به خاطر تعصبی بود که به [[دودمان]] خود داری" پس این [[آیه]] نازل شد: {{متن قرآن|وَإِذَا رَآكَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ يَتَّخِذُونَكَ إِلَّا هُزُوًا أَهَذَا الَّذِي يَذْكُرُ آلِهَتَكُمْ وَهُمْ بِذِكْرِ الرَّحْمَنِ هُمْ كَافِرُونَ}}<ref>"و چون کافران تو را ببینند، جز به ریشخند نمی‌گیرندت (و می‌گویند) آیا این همان است که از خدایانتان (به بدی) یاد می‌کند؟ در حالی که آنان (نسبت) به یادکرد (خداوند) بخشنده انکار دارند" سوره انبیاء، آیه ۳۶.</ref><ref>الدر المنثور، سیوطی، ج۴، ص۳۱۸.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۳۸.</ref>
[[ابوسفیان]] عصبانی شد و گفت: چرا شما نمی‌توانید ببینید که از بنی عبد مناف [[پیامبری]] [[مبعوث]] شود؟" [[رسول خدا]]{{صل}} [[سخن]] ابوسفیان را شنید؛ ابتدا جواب [[ابوجهل]] را داد و آنگاه به ابوسفیان فرمود: "تو هم این را بدان که آنچه گفتی، به خاطر [[دفاع]] از من نبود، بلکه به خاطر تعصبی بود که به [[دودمان]] خود داری" پس این [[آیه]] نازل شد: {{متن قرآن|وَإِذَا رَآكَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ يَتَّخِذُونَكَ إِلَّا هُزُوًا أَهَذَا الَّذِي يَذْكُرُ آلِهَتَكُمْ وَهُمْ بِذِكْرِ الرَّحْمَنِ هُمْ كَافِرُونَ}}<ref>"و چون کافران تو را ببینند، جز به ریشخند نمی‌گیرندت (و می‌گویند) آیا این همان است که از خدایانتان (به بدی) یاد می‌کند؟ در حالی که آنان (نسبت) به یادکرد (خداوند) بخشنده انکار دارند" سوره انبیاء، آیه ۳۶.</ref><ref>الدر المنثور، سیوطی، ج۴، ص۳۱۸.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۳۸.</ref>


==ابوسفیان و درخواست از پیامبر{{صل}}==
==ابوسفیان و درخواست از پیامبر{{صل}}==
خط ۱۶۰: خط ۹۶:


==ابوسفیان و [[شایعه‌پراکنی]] قبل از [[جنگ بدر]]==
==ابوسفیان و [[شایعه‌پراکنی]] قبل از [[جنگ بدر]]==
قبل از جنگ بدر، ابوسفیان، [[نعیم بن مسعود اشجعی]] را به [[مدینه]] فرستاده بود تا با [[جعل]] شایعات، [[ترس]] و [[نگرانی]] را در بین [[مسلمانان]] گسترش دهد و آنان را از شرکت در [[جنگ]] و رفتن به [[بدر]] باز دارد.
قبل از جنگ بدر، ابوسفیان، [[نعیم بن مسعود اشجعی]] را به [[مدینه]] فرستاده بود تا با [[جعل]] شایعات، [[ترس]] و [[نگرانی]] را در بین [[مسلمانان]] گسترش دهد و آنان را از شرکت در [[جنگ]] و رفتن به [[بدر]] باز دارد. [[نعیم]] به [[مردم]] خبر می‌داد ابوسفیان [[لشکر]] جمع می‌کند و [[لشکریان]] خود را مجهز می‌سازد؛ پس بترسید و خود را به دست خود در [[معرض]] [[کشتار]] همگانی قرار ندهید. و این خبرهای او در [[دل]] مردم اثر می‌گذاشت و [[مردم]] از بیرون رفتن برای [[جنگ]] درنگ می‌ورزیدند و به میعادگاه [[بدر]] نمی‌رفتند. در نتیجه، بیشتر [[مسلمانان]] به جز عده‌ای قلیل، به خاطر شایعات او [[متزلزل]] شدند، اما سپس به آن عده قلیل، ملحق شده، [[راه]] بدر را پیش گرفتند<ref>تفسیر المیزان، علامه طباطبایی، ج۵، ص۲۴.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۳۹.</ref>
 
[[نعیم]] به [[مردم]] خبر می‌داد که ابوسفیان [[لشکر]] جمع می‌کند و [[لشکریان]] خود را مجهز می‌سازد؛ پس بترسید و خود را به دست خود در [[معرض]] [[کشتار]] همگانی قرار ندهید. و این خبرهای او در [[دل]] مردم اثر می‌گذاشت و [[مردم]] از بیرون رفتن برای [[جنگ]] درنگ می‌ورزیدند و به میعادگاه [[بدر]] نمی‌رفتند. در نتیجه، بیشتر [[مسلمانان]] به جز عده‌ای قلیل، به خاطر شایعات او [[متزلزل]] شدند اما سپس به آن عده قلیل، ملحق شده، [[راه]] بدر را پیش گرفتند<ref>تفسیر المیزان، علامه طباطبایی، ج۵، ص۲۴.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۳۹.</ref>


==[[ابوسفیان]] و [[جنگ بدر]]==
==[[ابوسفیان]] و [[جنگ بدر]]==
غزوة بدر این گونه آغاز شد که ابوسفیان، بزرگ [[مکه]]، با یک کاروان نسبتاً مهم تجاری که از [[چهل]] نفر و ۵۰ هزار [[دینار]] [[مال التجاره]] تشکیل شده بود، از [[شام]] به سوی [[مدینه]] باز می‌گشت. [[پیامبر]]{{صل}} به [[یاران]] خود [[دستور]] داد تا آماده حرکت شوند و به طرف این کاروان بزرگ که قسمت مهمی از [[سرمایه]] [[دشمن]] را با خود حمل می‌کرد، بشتابند و با [[مصادره]] کردن این سرمایه، ضربه [[سختی]] بر [[قدرت]] [[اقتصادی]] و در نتیجه بر قدرت نظامی دشمن وارد کنند.
[[جنگ بدر]] این گونه آغاز شد که ابوسفیان، بزرگ [[مکه]]، با یک کاروان نسبتاً مهم تجاری که از [[چهل]] نفر و ۵۰ هزار [[دینار]] [[مال التجاره]] تشکیل شده بود، از [[شام]] به سوی [[مدینه]] باز می‌گشت. [[پیامبر]]{{صل}} به [[یاران]] خود [[دستور]] داد تا آماده حرکت شوند و به طرف این کاروان بزرگ که قسمت مهمی از [[سرمایه]] [[دشمن]] را با خود حمل می‌کرد، بشتابند و با [[مصادره]] کردن این سرمایه، ضربه [[سختی]] بر [[قدرت]] [[اقتصادی]] و در نتیجه بر قدرت نظامی دشمن وارد کنند.


اما ابوسفیان به وسیله [[دوستان]] خود در مدینه از این [[تصمیم پیامبر]]{{صل}} [[آگاه]] شد و چون به این کاروان، هنگامی که برای آوردن مال التجاره به سوی شام می‌رفت نیز حمله‌ای صورت گرفته بود، او قاصدی را به سرعت به مکه فرستاد تا جریان را به اطلاع [[اهل مکه]] برساند. قاصد در حالی که به توصیه ابوسفیان، بینی شتر خود را دریده و گوش آن را [[بریده]] بود و در حالی که [[خون]] به طرز وحشتناکی از سر و روی شترش می‌ریخت و در حالی که پیراهن خود را از دو طرف پاره کرده بود و وارونه بر شتر نشسته بود تا توجه همه مردم را به سوی خود جلب کند، وارد مکه شد و فریاد برآورد: "ای مردم پیروزمند! کاروان خود را دریابید! کاروان خود را دریابید! بشتابید و [[عجله]] کنید؛ اما [[باور]] نمی‌کنم به موقع برسید؛ زیرا [[محمد]] و افرادی که از [[دین]] شما خارج شده‌اند؛ برای [[حمله]] به کاروان از مدینه بیرون شتافته‌اند. در این موقع [[خواب]] عجیب و وحشتناکی که [[عاتکه]] "، فرزند [[عبدالمطلب]] و عمه [[پیامبر]]{{صل}} دیده بود، [[دهان]] به دهان می‌گشت و بر [[هیجان]] [[مردم]] می‌افزود <ref>ر.ک: عاتکه بنت عبدالمطلب، ج۴ دایرة المعارف صحابه.</ref>.
اما ابوسفیان به وسیله [[دوستان]] خود در مدینه از تصمیم [[پیامبر]]{{صل}} [[آگاه]] شد و چون به این کاروان، هنگامی که برای آوردن مال التجاره به سوی شام می‌رفت نیز حمله‌ای صورت گرفته بود، او قاصدی را به سرعت به مکه فرستاد تا جریان را به اطلاع [[اهل مکه]] برساند. قاصد در حالی که به توصیه ابوسفیان، بینی شتر خود را دریده و گوش آنرا [[بریده]] بود و در حالی که [[خون]] به طرز وحشتناکی از سر و روی شترش می‌ریخت و در حالی که پیراهن خود را از دو طرف پاره کرده بود و وارونه بر شتر نشسته بود تا توجه همه مردم را به سوی خود جلب کند، وارد مکه شد و فریاد برآورد: "ای مردم پیروزمند! کاروان خود را دریابید! کاروان خود را دریابید! بشتابید و [[عجله]] کنید؛ اما [[باور]] نمی‌کنم به موقع برسید؛ زیرا [[محمد]] و افرادی که از [[دین]] شما خارج شده‌اند؛ برای [[حمله]] به کاروان از مدینه بیرون شتافته‌اند. در این موقع [[خواب]] عجیب و وحشتناکی که [[عاتکه]] "، فرزند [[عبدالمطلب]] و عمه [[پیامبر]]{{صل}} دیده بود، [[دهان]] به دهان می‌گشت و بر [[هیجان]] [[مردم]] می‌افزود <ref>ر.ک: عاتکه بنت عبدالمطلب، ج۴ دایرة المعارف صحابه.</ref>.


چون که بسیاری از مردم [[مکه]] در این کاروان سهمی داشتند، آنها به سرعت [[بسیج]] شدند و حدود ۹۵۰ نفر [[مرد]] [[جنگی]] که جمعی از آنها بزرگان و سرشناسان مکه بودند با هفت صد شتر و صد رأس اسب به حرکت درآمدند، و [[فرماندهی]] [[لشکر]] به عهده [[ابوجهل]] بود.
چون که بسیاری از مردم [[مکه]] در این کاروان سهمی داشتند، آنها به سرعت [[بسیج]] شدند و حدود ۹۵۰ نفر [[مرد]] [[جنگی]] که جمعی از آنها بزرگان و سرشناسان مکه بودند با هفت صد شتر و صد رأس اسب به حرکت درآمدند، و [[فرماندهی]] [[لشکر]] به عهده [[ابوجهل]] بود. از سوی دیگر، [[ابوسفیان]] برای اینکه خود را از [[حمله]] [[مسلمانان]] مصون بدارد، مسیر خود را [[تغییر]] داد و به سرعت به سوی مکه گام بر می‌داشت.


از سوی دیگر، [[ابوسفیان]] برای این که خود را از [[حمله]] [[مسلمانان]] مصون بدارد، مسیر خود را [[تغییر]] داد و به سرعت به سوی مکه گام بر می‌داشت.
[[پیامبر اسلام]]{{صل}} با ۳۱۳ نفر که تقریبا مجموع مسلمانان [[مبارز]] [[اسلام]] را در آن [[روز]] تشکیل می‌دادند، به نزدیکی [[سرزمین]] [[بدر]]، بین [[راه]] مکه و [[مدینه]] رسیده بود که خبر حرکت [[سپاه قریش]] به ایشان رسید. در این هنگام پیامبر{{صل}} با [[یاران]] خود [[مشورت]] کرد که آیا به تعقیب کاروان ابوسفیان و [[مصادره]] [[اموال]] کاروان بپردازد و یا برای مقابله با سپاه قریش آماده شود. جمعی مقابله با [[سپاه]] [[دشمن]] را ترجیح دادند ولی گروهی این کار را نمی‌پسندیدند و ترجیح می‌دادند کاروان را تعقیب کنند. [[دلیل]] آنها هم این بود که ما به هنگام بیرون آمدن از مدینه به قصد مقابله با سپاه مکه نیامدیم و [[آمادگی]] رزمی برای درگیری با آنها نداریم، در حالی که آنها با [[پیش بینی]] [[قطعی]] و آمادگی کافی برای [[جنگ]]، به سوی ما می‌آیند.


[[پیامبر اسلام]]{{صل}} با ۳۱۳ نفر که تقریبا مجموع مسلمانان [[مبارز]] [[اسلام]] را در آن [[روز]] تشکیل می‌دادند، به نزدیکی [[سرزمین]] [[بدر]]، بین [[راه]] مکه و [[مدینه]] رسیده بود که خبر حرکت [[سپاه قریش]] به ایشان رسید. در این هنگام پیامبر{{صل}} با [[یاران]] خود [[مشورت]] کرد که آیا به تعقیب کاروان ابوسفیان و [[مصادره]] [[اموال]] کاروان بپردازد و یا برای مقابله با سپاه قریش آماده شود. جمعی مقابله با [[سپاه]] [[دشمن]] را ترجیح دادند ولی گروهی این کار را نمی‌پسندیدند، و ترجیح می‌دادند که کاروان را تعقیب کنند. [[دلیل]] آنها هم این بود که ما به هنگام بیرون آمدن از مدینه به قصد مقابله با سپاه مکه نیامدیم و [[آمادگی]] رزمی برای درگیری با آنها نداریم، در حالی که آنها با [[پیش بینی]] [[قطعی]] و آمادگی کافی برای [[جنگ]]، به سوی ما می‌آیند.
دو دلی این گروه هنگامی افزایش یافت که معلوم شد نفرات دشمن تقریبا بیش از سه برابر نفرات مسلمانان و تجهیزات آنها چندین برابر تجهیزات مسلمانان است، ولی با این همه پیامبر{{صل}} نظر گروه اول را پسندید و [[دستور]] داد تا آماده حمله به سپاه دشمن شوند. هنگامی که دو سپاه با هم روبرو شدند، دشمن نتوانست [[باور]] کند مسلمانان با آن نفرات و تجهیزات کم به میدان آمده‌اند بلکه [[فکر]] می‌کردند قسمت مهم [[سپاه اسلام]] در جایی مخفی شده‌اند تا [[حمله]] خود را به طور [[غافل]] گیرانه شروع کنند. لذا شخصی را برای [[تحقیق]] فرستادند، اما به زودی فهمیدند جمعیت [[مسلمانان]] همان است که دیده بودند. از طرفی، جمعی از مسلمانان در [[وحشت]] و [[ترس]] فرو رفته بودند و [[اصرار]] داشتند [[مبارزه]] با این گروه [[عظیم]] که هیچ گونه موازنه‌ای بین مسلمانان با آنها وجود ندارد [[صلاح]] نیست، ولی [[پیامبر]]{{صل}} با این [[وعده الهی]] آنها را دلگرم ساخت و فرمود: "[[خداوند]]، به من [[وعده]] داده بر یکی از دو گروه [[پیروز]] خواهید شد، یا بر کاروان [[قریش]] یا بر [[لشکر]] شان و [[وعده خداوند]] [[تخلف]] ناپذیر است؛ به [[خدا]] [[سوگند]]، گویا [[محل]] کشته شدن [[ابوجهل]] و عده‌ای از سران قریش را با چشم خود می‌بینم". سپس به مسلمانان [[دستور]] داد در کنار [[چاه]] [[بدر]] فرود آیند ("بدر "، در اصل نام مردی از [[قبیله]] "[[جهینه]] " بود که چاهی را در آن [[سرزمین]] آماده کرد و بعدها آن چاه و آن سرزمین به نام سرزمین بدر و چاه بدر نامیده شد). در این هنگام [[ابوسفیان]] توانست خود را با قافله از منطقه خطر [[رهایی]] بخشد و از طریق ساحل دریا (دریای احمر) از [[بیراهه]] با [[عجله]] به سوی [[مکه]] بشتابد. او به وسیله قاصدی به لشکر قریش [[پیام]] داد که خدا کاروان شما را رهایی بخشید و من [[فکر]] می‌کنم مبارزه با [[محمد]] در این شرایط لزومی ندارد، چون دشمنانی دارد که حساب او خواهند رسید. ولی [[رئیس]] لشکر، ابوجهل، به این پیشنهاد تن در نداد و به بت‌های بزرگ "[[لات]]" و "[[عزی]]" قسم یاد کرد که ما نه تنها با آنها مبارزه می‌کنیم بلکه تا داخل [[مدینه]] آنها را تعقیب خواهیم کرد و اسیرشان می‌کنیم و به مکه می‌آوریم تا صدای این [[پیروزی]] به گوش تمام قبائل [[عرب]] برسد<ref>تفسیر نور الثقلین، شیخ حویزی، ج۲، ص۱۲۱-۱۳۶؛ مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۴، ص۵۲۱-۵۲۳.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۴۰-۴۴۲.</ref>
 
دو دلی این گروه هنگامی افزایش یافت که معلوم شد نفرات دشمن تقریبا بیش از سه برابر نفرات مسلمانان و تجهیزات آنها چندین برابر تجهیزات مسلمانان است، ولی با این همه پیامبر{{صل}} نظر گروه اول را پسندید و [[دستور]] داد تا آماده حمله به سپاه دشمن شوند. هنگامی که دو سپاه با هم روبرو شدند، دشمن نتوانست [[باور]] کند که مسلمانان با آن نفرات و تجهیزات کم به میدان آمده‌اند بلکه [[فکر]] می‌کرد قسمت مهم [[سپاه اسلام]] در جایی مخفی شده‌اند تا به موقع [[حمله]] خود را به طور [[غافل]] گیرانه شروع کنند. لذا شخصی را برای [[تحقیق]] فرستادند، اما به زودی فهمیدند که جمعیت [[مسلمانان]] همان است که دیده بودند. از طرفی، جمعی از مسلمانان در [[وحشت]] و [[ترس]] فرو رفته بودند و [[اصرار]] داشتند که [[مبارزه]] با این گروه [[عظیم]] که هیچ گونه موازنه‌ای بین مسلمانان با آنها وجود ندارد [[صلاح]] نیست، ولی [[پیامبر]]{{صل}} با این [[وعده الهی]] آنها را دلگرم ساخت و فرمود: "[[خداوند]]، به من [[وعده]] داده که بر یکی از دو گروه [[پیروز]] خواهید شد، یا بر کاروان [[قریش]] یا بر [[لشکر]] شان، و [[وعده خداوند]] [[تخلف]] ناپذیر است؛ به [[خدا]] [[سوگند]]، گویا [[محل]] کشته شدن [[ابوجهل]] و عده‌ای از سران قریش را با چشم خود می‌بینم". سپس به مسلمانان [[دستور]] داد که در کنار [[چاه]] [[بدر]] فرود آیند ("بدر "، در اصل نام مردی از [[قبیله]] "[[جهینه]] " بود که چاهی را در آن [[سرزمین]] آماده کرد و بعدها آن چاه و آن سرزمین به نام سرزمین بدر و چاه بدر نامیده شد). در این هنگام [[ابوسفیان]] توانست خود را با قافله از منطقه خطر [[رهایی]] بخشد و از طریق ساحل دریا (دریای احمر) از [[بیراهه]] با [[عجله]] به سوی [[مکه]] بشتابد. او به وسیله قاصدی به لشکر قریش [[پیام]] داد که خدا کاروان شما را رهایی بخشید و من [[فکر]] می‌کنم مبارزه با [[محمد]] در این شرایط لزومی ندارد، چون دشمنانی دارد که، حساب او خواهند رسید. ولی [[رئیس]] لشکر، ابوجهل، به این پیشنهاد تن در نداد، و به بت‌های بزرگ " [[لات]] " و " [[عزی]] " قسم یاد کرد که ما نه تنها با آنها مبارزه می‌کنیم بلکه تا داخل [[مدینه]] آنها را تعقیب خواهیم کرد و اسیرشان می‌کنیم و به مکه می‌آوریم تا صدای این [[پیروزی]] به گوش تمام قبائل [[عرب]] برسد<ref>تفسیر نور الثقلین، شیخ حویزی، ج۲، ص۱۲۱-۱۳۶؛ مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۴، ص۵۲۱-۵۲۳.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۴۰-۴۴۲.</ref>


==[[ابوسفیان]] و گروگان‌گیری==
==[[ابوسفیان]] و گروگان‌گیری==
در [[جنگ بدر]]، [[عمرو]]، فرزند ابوسفیان، [[اسیر]] شد و فرزند دیگرش، [[حنظله]]، نیز کشته شد. به ابوسفیان گفتند: فدیه بده و عمرو را [[آزاد]] کن.
در [[جنگ بدر]]، [[عمرو]]، فرزند ابوسفیان، [[اسیر]] شد و فرزند دیگرش، [[حنظلة بن ابوسفیان|حنظله]]، نیز کشته شد. به ابوسفیان گفتند: فدیه بده و عمرو را [[آزاد]] کن. ابوسفیان گفت: "پسرم حنظله کشته شده است، آن وقت من برای [[آزادی]] عمرو فدیه هم بدهم؟" بگذارید هر چه می‌خواهد بر سرش بیاید!" اما وقتی یکی از افراد [[طایفه]] [[بنی عمرو بن عوف]] به همراه همسرش برای به جا آوردن [[حج]] از [[مدینه]] به [[مکه]] رفت، ابوسفیان آنها را گروگان گرفت و به [[مسلمانان]] گفت: "تا پسرم عمرو را به من ندهید، اینها را آزاد نمی‌کنم". [[پیامبر]]{{صل}} نیز [[دستور]] داد تا عمرو را آزاد کردند و آن افراد هم به مدینه برگشتند<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۲۰۶-۲۰۵.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۴۲.</ref>
 
ابوسفیان گفت: "پسرم حنظله کشته شده است، آن وقت من برای [[آزادی]] عمرو فدیه هم بدهم؟" بگذارید هر چه می‌خواهد بر سرش بیاید!"
 
اما وقتی یکی از افراد [[طایفه]] [[بنی عمرو بن عوف]] به همراه همسرش برای به جا آوردن [[حج]] از [[مدینه]] به [[مکه]] رفت، ابوسفیان آنها را گروگان گرفت و به [[مسلمانان]] گفت: "تا پسرم عمرو را به من ندهید، اینها را آزاد نمی‌کنم". [[پیامبر]]{{صل}} نیز [[دستور]] داد تا عمرو را آزاد کردند و آن افراد هم به مدینه برگشتند<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۲۰۶-۲۰۵.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۴۲.</ref>


==ابوسفیان و [[جنگ احد]]==
==ابوسفیان و [[جنگ احد]]==
درباره علت برپا شدن جنگ احد از [[امام صادق]]{{ع}} [[روایت]] شده است که فرمود: "بعد از برگشتن [[قریش]] از جنگ بدر به مکه به خاطر مصیبت‌هایی که در آن [[جنگ]] دیدند (هفتاد کشته و هفتاد اسیر داده بودند) ابوسفیان در مجلس قریش گفت: " ای بزرگان قریش! اجازه ندهید زنان‌تان بر کشته‌های‌تان بگریند، برای این که وقتی [[اشک]] چشم فرو می‌ریزد، [[اندوه]] و [[دشمنی]] با [[محمد]] را هم از [[دل‌ها]] [[پاک]] می‌گرداند. پس بگذارید این [[کینه]] در دل‌ها بماند تا روزی که [[انتقام]] خود را بگیریم، و زنان در آن [[روز]] بر کشتگان در [[بدر]] [[گریه]] سر دهند". این بود تا آنکه [[تصمیم]] به انتقام گرفتند و به منظور جمع آوری [[لشکر]] بیشتر به زنان اجازه دادند تا برای کشتگان در بدر گریه و [[نوحه]] سرایی کنند. در نتیجه وقتی از مکه بیرون می‌آمدند، سه هزار نفر سواره و دو هزار نفر پیاده داشتند، و البته زنان خود را هم با خود آوردند"<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۲، ص۸۲۵.</ref>.
درباره علت برپا شدن جنگ احد از [[امام صادق]]{{ع}} [[روایت]] شده است که فرمود: "بعد از برگشت [[قریش]] از جنگ بدر به مکه به خاطر مصیبت‌هایی که در آن [[جنگ]] دیدند (هفتاد کشته و هفتاد اسیر داده بودند) ابوسفیان در مجلس قریش گفت: " ای بزرگان قریش! اجازه ندهید زنان‌تان بر کشته‌های‌تان بگریند، برای اینکه وقتی [[اشک]] چشم فرو می‌ریزد، [[اندوه]] و [[دشمنی]] با [[محمد]] را هم از [[دل‌ها]] [[پاک]] می‌گرداند. پس بگذارید این [[کینه]] در دل‌ها بماند تا روزی که [[انتقام]] خود را بگیریم و زنان در آن [[روز]] بر کشتگان در [[بدر]] [[گریه]] سر دهند". این بود تا آنکه [[تصمیم]] به انتقام گرفتند و به منظور جمع آوری [[لشکر]] بیشتر به زنان اجازه دادند تا برای کشتگان در بدر گریه و [[نوحه]] سرایی کنند. در نتیجه وقتی از مکه بیرون می‌آمدند، سه هزار نفر سواره و دو هزار نفر پیاده داشتند و البته زنان خود را هم با خود آوردند"<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۲، ص۸۲۵.</ref>.


همچنین [[نقل]] شده، در جنگ احد، ابوسفیان، [[خالد بن ولید]] با دویست سواره در کمین گمارد و به آنها گفت: هر وقت دیدید که ما با [[لشکر]] [[محمد]] در هم آمیختیم، شما از این دره [[حمله]] کنید تا در پشت سر آنان قرار بگیرید"<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۲، ص۸۲۵.</ref>.
همچنین [[نقل]] شده، در جنگ احد، ابوسفیان، [[خالد بن ولید]] با دویست سواره در کمین گمارد و به آنها گفت: هر وقت دیدید ما با [[لشکر]] [[محمد]] در هم آمیختیم، شما از این دره [[حمله]] کنید تا در پشت سر آنان قرار بگیرید"<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۲، ص۸۲۵.</ref>.


[[نقل]] شده، در [[جنگ احد]] که [[شیطان]] فریاد زد: محمد{{صل}} کشته شد! [[ابوسفیان]] گفت: "ای جمعیت [[قریش]]! چه کسی محمد{{صل}} را کشته است؟"
[[نقل]] شده، در [[جنگ احد]] [[شیطان]] فریاد زد: محمد{{صل}} کشته شد! [[ابوسفیان]] گفت: "ای جمعیت [[قریش]]! چه کسی محمد{{صل}} را کشته است؟" [[ابن قمیئه]] گفت: "من محمد{{صل}} را کشتم؟" ابوسفیان به او گفت: "به [[پاداش]] این کارت، ما به رسم [[مردم]] [[فارس]]، سر تا پایت را طلا می‌گیریم؟"<ref> المغازی، واقدی، ج۱، ص۲۳۶.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۴۳.</ref>
 
[[ابن قمیئه]] گفت: "من محمد{{صل}} را کشتم؟"
 
ابوسفیان به او گفت: "به [[پاداش]] این کارت، ما به رسم [[مردم]] [[فارس]]، سر تا پایت را طلا می‌گیریم؟"<ref> المغازی، واقدی، ج۱، ص۲۳۶.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۴۳.</ref>


==ابوسفیان و [[حنظله]]==
==ابوسفیان و [[حنظله]]==
در بحبوحه جنگ احد، حنظله ([[غسیل الملائکه]]) خود را به سرعت به ابوسفیان که در میان [[سپاه قریش]] جولان می‌داد، رسانید و ضربه‌ای بر او حواله کرد، اما ضربه او بر ابوسفیان نخورد و او از اسب بر [[زمین]] افتاد. پس ابوسفیان فریاد زد: "ای [[جماعت]] قریش! من ابوسفیان هستم و حنظله می‌خواهد مرا بکشد!"
در بحبوحه جنگ احد، حنظله ([[غسیل الملائکه]]) خود را به سرعت به ابوسفیان که در میان [[سپاه قریش]] جولان می‌داد رسانید و ضربه‌ای بر او حواله کرد، اما ضربه او به ابوسفیان نخورد و او از اسب بر [[زمین]] افتاد. ابوسفیان فریاد زد: "ای [[جماعت]] قریش! من ابوسفیان هستم و حنظله می‌خواهد مرا بکشد!" حنظله، ابوسفیان را تعقیب کرد که ناگهان مشرکی به حنظله حمله کرد و ضربه‌ای بر او زد. حنظله با همان حال، با آن [[مشرک]] درگیر شد و او را کشت. لحظه‌ای بعد حنظله به خاطر آن ضربه از اسب بر زمین افتاد و میان بدن‌های [[حمزه]] و [[عمرو بن جموح]] قرار گرفت و به [[شهادت]] رسید. در این حال [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: "می‌بینم که [[ملائکه]] حنظله را [[غسل]] می‌دهند"<ref>تفسیر قمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۱، ص۱۱۸.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۴۴.</ref>
 
حنظله، ابوسفیان را تعقیب کرد که ناگهان مشرکی به حنظله حمله کرد و ضربه‌ای بر او زد. حنظله با همان حال، با آن [[مشرک]] درگیر شد و او را کشت. لحظه‌ای بعد حنظله به خاطر آن ضربه از اسب بر زمین افتاد و میان بدن‌های [[حمزه]] و [[عمرو بن جموح]] قرار گرفت و به [[شهادت]] رسید. در این حال [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: "می‌بینم که [[ملائکه]] حنظله را [[غسل]] می‌دهند"<ref>تفسیر قمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۱، ص۱۱۸.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۴۴.</ref>


==شعارهای ابوسفیان در جنگ احد==
==شعارهای ابوسفیان در جنگ احد==
از [[ابن عباس]] و [[عکرمه]] نقل شده: هنگامی که جنگ احد با وجود [[پیروزی]] اولیه به [[شکست]] [[مسلمانان]] انجامید، و [[پیامبری]]{{صل}} [[اصحاب]] نزدیکش به سمت بالای [[کوه]] [[أحد]] در حرکت بودند، ابوسفیان شروع به دادن [[شعار]] می‌کرد و پیامبر{{صل}} به اصحابش فرمود که جوابش را بدهند. از جمله شعارهای ابوسفیان و جواب‌های پیامبر{{صل}} و مسلمانان چنین است:
از [[ابن عباس]] و [[عکرمه]] نقل شده: هنگامی که جنگ احد با وجود [[پیروزی]] اولیه به [[شکست]] [[مسلمانان]] انجامید و [[پیامبری]]{{صل}} با [[اصحاب]] نزدیکش به سمت بالای [[کوه]] [[أحد]] در حرکت بودند، ابوسفیان شروع به دادن [[شعار]] می‌کرد و پیامبر{{صل}} به اصحابش فرمود جوابش را بدهند. از جمله شعارهای ابوسفیان و جواب‌های پیامبر{{صل}} و مسلمانان چنین است: [[أبوسفیان]] گفت: "ای محمد{{صل}}! یک [[روز]] به نفع شما و روزی دیگر به نفع ماست". مسلمانان به [[دستور پیامبر]]{{صل}} جواب دادند: ما با هم مساوی نیستیم، کشته‌های شما در [[جهنم]] و کشته‌های ما در [[بهشت]] هستند.
 
[[أبوسفیان]] گفت: "ای محمد{{صل}}! یک [[روز]] به نفع شما و روزی دیگر به نفع ماست".


مسلمانان به [[دستور پیامبر]]{{صل}} جواب دادند: ما با هم مساوی نیستیم، کشته‌های شما در [[جهنم]] و کشته‌های ما در [[بهشت]] هستند.
دوباره [[أبوسفیان]] فریاد زد: "ما [[بت]] [[عزی]] داریم و شما ندارید؟" [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: "بگویید [[الله]] مولای ماست و شما مولا و [[سرپرست]] ندارید". أبوسفیان ادامه داد: "بت [[هبل]] بزرگ است". پیامبر{{صل}} فرمود: "بگویید الله بلند مرتبه و بزرگ است"<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۳، ص۱۶۰.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۴۴-۴۴۵.</ref>
 
دوباره [[أبوسفیان]] فریاد زد: "ما [[بت]] [[عزی]] داریم و شما ندارید؟"
 
[[پیامبر]]{{صل}} فرمود: "بگویید [[الله]] مولای ماست و شما مولا و [[سرپرست]] ندارید".
 
أبوسفیان ادامه داد: "بت [[هبل]] بزرگ است".
 
پیامبر{{صل}} فرمود: "بگویید الله بلند مرتبه و بزرگ است"<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۳، ص۱۶۰.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۴۴-۴۴۵.</ref>


==[[ابوسفیان]] و توهین به [[حمزه]]==
==[[ابوسفیان]] و توهین به [[حمزه]]==
در جریان [[جنگ احد]]، ابوسفیان از کنار پیکر حمزه [[سیدالشهدا]] گذر کرد و با پایش چند ضربه بر صورت حمزه زد. [[حلیس بن علقمه]] که [[شاهد]] این صحنه بود، گفت: "ای [[مردم]] [[بنی کنانه]]! بنگرید فردی که مدعی بزرگی [[قریش]] است، با پسر عموی خود چه می‌کند!"
در جریان [[جنگ احد]]، ابوسفیان از کنار پیکر حمزه [[سیدالشهدا]] گذر کرد و با پایش چند ضربه بر صورت حمزه زد. [[حلیس بن علقمه]] که [[شاهد]] این صحنه بود، گفت: "ای [[مردم]] [[بنی کنانه]]! بنگرید فردی که مدعی بزرگی [[قریش]] است، با پسر عموی خود چه می‌کند!" ابوسفیان گفت: "[[اشتباه]] کردم! این خطای مرا [[کتمان]] کن و به دیگران مگو"<ref>اعلام الوری، باعلام الهدی، طبرسی، ج۱، ص۱۸۱.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۴۵.</ref>
 
ابوسفیان گفت: "[[اشتباه]] کردم! این خطای مرا [[کتمان]] کن و به دیگران مگو"<ref>اعلام الوری، باعلام الهدی، طبرسی، ج۱، ص۱۸۱.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۴۵.</ref>


==[[تهدید]] ابوسفیان==
==[[تهدید]] ابوسفیان==
در [[تفاسیر]] "[[مجمع البیان]]"، "[[قرطبی]]" و "[[روح المعانی]]" درباره [[شأن نزول]] این [[آیه]]: {{متن قرآن|فَقَاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ لَا تُكَلَّفُ إِلَّا نَفْسَكَ وَحَرِّضِ الْمُؤْمِنِينَ عَسَى اللَّهُ أَنْ يَكُفَّ بَأْسَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَاللَّهُ أَشَدُّ بَأْسًا وَأَشَدُّ تَنْكِيلًا}}<ref>"در راه خداوند نبرد کن! تو را جز به (وظیفه) خویش مکلّف نکرده‌اند و مؤمنان را (نیز به نبرد) ترغیب کن، باشد که خداوند سختی کافران را (از شما) باز دارد و خداوند سختگیرتر و سخت کیفرتر است" سوره نساء، آیه ۸۴.</ref>.
در [[تفاسیر]] "[[مجمع البیان]]"، "[[قرطبی]]" و "[[روح المعانی]]" درباره [[شأن نزول]] [[آیه]]: {{متن قرآن|فَقَاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ لَا تُكَلَّفُ إِلَّا نَفْسَكَ وَحَرِّضِ الْمُؤْمِنِينَ عَسَى اللَّهُ أَنْ يَكُفَّ بَأْسَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَاللَّهُ أَشَدُّ بَأْسًا وَأَشَدُّ تَنْكِيلًا}}<ref>"در راه خداوند نبرد کن! تو را جز به (وظیفه) خویش مکلّف نکرده‌اند و مؤمنان را (نیز به نبرد) ترغیب کن، باشد که خداوند سختی کافران را (از شما) باز دارد و خداوند سختگیرتر و سخت کیفرتر است" سوره نساء، آیه ۸۴.</ref>، چنین آمده است: هنگامی که ابوسفیان و [[لشکر]] قریش پیروزمندانه از میدان [[أحد]] بازگشتند، ابوسفیان با پیامبر{{صل}} قرار گذاشت که در موسم [[بدر]] صغری (یعنی بازاری که در ماه [[ذی القعده]] در [[سرزمین]] بدر تشکیل می‌شد) بار دیگر روبرو شوند. هنگامی که موعد مقرر فرا رسید، پیامبر{{صل}} [[مسلمانان]] را [[دعوت]] به حرکت به [[محل]] مزبور کرد، ولی جمعی از مسلمانان که خاطره تلخ [[شکست]] أحد را فراموش نکرده بودند، شدیدا از حرکت خودداری می‌نمودند. پس آیه فوق نازل شد و پیامبر{{صل}} مسلمانان را مجددا دعوت به حرکت کرد. در این موقع تنها هفتاد نفر در رکاب پیامبر{{صل}} حاضر شدند، ولی [[ابوسفیان]] بر اثر وحشتی که از روبرو شدن با [[سپاه اسلام]] داشت از حضور در آنجا خودداری کرد و [[پیامبر]]{{صل}} با همراهان، سالم به [[مدینه]] بازگشتند<ref>تفسیر نمونه، جمعی از نویسندگان، ج۴، ص۳۳.</ref>.


چنین آمده است: هنگامی که ابوسفیان و [[لشکر]] قریش پیروزمندانه از میدان [[أحد]] بازگشتند، ابوسفیان با پیامبر{{صل}} قرار گذاشت که در موسم [[بدر]] صغری (یعنی بازاری که در ماه [[ذی القعده]] در [[سرزمین]] بدر تشکیل می‌شد) بار دیگر روبرو شوند. هنگامی که موعد مقرر فرا رسید، پیامبر{{صل}} [[مسلمانان]] را [[دعوت]] به حرکت به [[محل]] مزبور کرد، ولی جمعی از مسلمانان که خاطره تلخ [[شکست]] أحد را فراموش نکرده بودند، شدیدا از حرکت خودداری می‌نمودند. پس آیه فوق نازل شد و پیامبر{{صل}} مسلمانان را مجددا دعوت به حرکت کرد. در این موقع تنها هفتاد نفر در رکاب پیامبر{{صل}} حاضر شدند، ولی [[ابوسفیان]] بر اثر وحشتی که از روبرو شدن با [[سپاه اسلام]] داشت از حضور در آنجا خودداری کرد و [[پیامبر]]{{صل}} باهمراهان، سالم به [[مدینه]] بازگشتند<ref>تفسیر نمونه، جمعی از نویسندگان، ج۴، ص۳۳.</ref>.
[[علی بن ابراهیم قمی]] این ماجرا را این گونه [[نقل]] کرده است: [[رسول خدا]]{{صل}} اصحابش را، حتی کسانی که در [[جنگ احد]] جراحت برداشته بودند، با خود به حمراء الاسد برد. در بعضی از [[روایات]] آمده: آن [[حضرت]] کسانی را که در اُحد همراهش بودند، با خود برد، هر دو [[روایت]] به یک معنا اشاره دارد و رسول خدا{{صل}} به [[مسلمانان]] [[دستور]] داد تا برای [[جهاد]] در [[بدر]] حرکت کنند؛ چون ابوسفیان اعلام [[جنگ]] داده بود، ولی [[شیطان]] هواداران انسی خود را وادار کرد در بین [[مردم]] بروند و آنان را از ابوسفیان بترسانند. شیطان‌های انسی به مردم گفتند: مبادا از جای خود تکان بخورید و حاضر به جنگ شوید؛ زیرا ابوسفیان لشکری جمع کرده که به هر جا وارد شوند، مثل [[شب]] روی [[زمین]] را سیاه می‌کنند و منتظرند همه شما را از پای درآورده و دار و ندارتان را [[غارت]] کنند. [[خدای تعالی]] مسلمانان را از [[تهدید]] آن شیطان‌ها [[حفظ]] کرد تا [[دعوت]] [[خدا]] و رسولش را پذیرفتند و با هر سرمایه‌ای که داشتند، برای جنگ حرکت کردند. با این [[فکر]] که اگر در بدر به ابوسفیان برخوردیم، چه بهتر، چون به همین منظور حرکت کرده‌ایم و اگر به او برنخوردیم، با سرمایه‌های خود از بازاری که همه ساله در بدر تشکیل می‌شود، جنس می‌خریم؛ چون در آن [[تاریخ]] در هر سال یک بار بازاری در بدر تشکیل می‌شد و مردم در آن موسم به بدر می‌آمدند و وسایل مورد نیاز خود را می‌خریدند و جنس خود را می‌فروختند. پس همین کار را کردند ولی در آن ایام، ابوسفیان و هوادارانش به بدر نیامدند. اتفاقا [[ابن حمام]] از کنار جمعیت مسلمانان گذشت. پرسید: اینها کیانند؟ آنها گفتند: [[رسول خدا]]{{صل}} و [[اصحاب]] او هستند که [[منتظر]] [[ابوسفیان]] و هواخواهان [[قریشی]] اویند. او از آنجا نزد [[قریش]] آمد و جریان را به اطلاع آنها رسانید، ابوسفیان ترسید و به [[مکه]] برگشت<ref>تفسیر قمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۱، ص۱۲۴-۱۲۶.</ref>.


[[علی بن ابراهیم قمی]] این ماجرا این گونه [[نقل]] کرده است: [[رسول خدا]]{{صل}} اصحابش را، حتی کسانی را هم که در [[جنگ احد]] جراحت برداشته بودند، با خود به حمراء الاسد برد. و در بعضی از [[روایات]] آمده: آن [[حضرت]] کسانی را که در اُحد همراهش بودند، با خود برد. و هر دو [[روایت]] به یک معنا اشاره دارد و رسول خدا{{صل}} به [[مسلمانان]] [[دستور]] داد تا برای [[جهاد]] در [[بدر]] حرکت کنند؛ چون ابوسفیان اعلام [[جنگ]] داده بود، ولی [[شیطان]] هواداران انسی خود را وادار کرد در بین [[مردم]] بروند و آنان را از ابوسفیان بترسانند. شیطان‌های انسی به مردم گفتند: مبادا از جای خود تکان بخورید و حاضر به جنگ شوید؛ زیرا ابوسفیان لشکری جمع کرده که به هر جا وارد شوند، مثل [[شب]] روی [[زمین]] را سیاه می‌کنند و منتظرند که همه شما را از پای درآورده و دار و ندارتان را [[غارت]] کنند. [[خدای تعالی]] مسلمانان را از [[تهدید]] آن شیطان‌ها [[حفظ]] کرد تا [[دعوت]] [[خدا]] و رسولش را پذیرفتند و با هر سرمایه‌ای که داشتند، برای جنگ حرکت کردند. با این [[فکر]] که اگر در بدر به ابوسفیان برخوردیم، چه بهتر، چون به همین منظور حرکت کرده‌ایم، و اگر به او برنخوردیم، با سرمایه‌های خود از بازاری که همه ساله در بدر تشکیل می‌شود، جنس می‌خریم؛ چون در آن [[تاریخ]] در هر سال یک بار بازاری در بدر تشکیل می‌شد و مردم در آن موسم به بدر می‌آمدند و وسایل مورد نیاز خود را می‌خریدند و جنس خود را می‌فروختند. پس همین کار را کردند ولی در آن ایام، ابوسفیان و هوادارانش به بدر نیآمدند. اتفاقا [[ابن حمام]] از کنار جمعیت مسلمانان گذشت. پرسید: اینها کیانند؟ آنها گفتند: [[رسول خدا]]{{صل}} و [[اصحاب]] او هستند که [[منتظر]] [[ابوسفیان]] و هواخواهان [[قریشی]] اویند. او از آنجا نزد [[قریش]] آمد و جریان را به اطلاع آنها رسانید و ابوسفیان، ترسید و به [[مکه]] برگشت<ref>تفسیر قمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۱، ص۱۲۴-۱۲۶.</ref>.
به [[نقلی]] ابوسفیان با دویست سوار از مکه خارج شد تا به [[نذر]] خود که گفته بود به [[زنان]] و بوی خوش دست نمی‌زند تا [[انتقام]] کشته‌های [[بدر]] را بگیرد، [[وفا]] کرده باشد. او تا منطقه عریض آمد و یکی از [[انصار]] را کشت و چند [[خانه]] را هم در آنجا به [[آتش]] کشید. اما وقتی خبر‌دار شد [[پیامبر]] خدا{{صل}} با اصحاب در جستجوی وی حرکت کرده‌اند، او و یارانش کیسه‌های سویق را بر [[زمین]] ریختند تا سبک بار شوند و از صحنه گریختند. به همین جهت، این درگیری، [[غزوه سویق]] نام گرفت<ref>التنبیه و الاشراف، مسعودی، ص۲۰۷.</ref>.


به [[نقلی]] ابوسفیان با دویست سوار از مکه خارج شد تا به [[نذر]] خود، که گفته بود به [[زنان]] و بوی خوش دست نمی‌زند تا [[انتقام]] کشته‌های [[بدر]] را بگیرد، [[وفا]] کرده باشد. او تا منطقه عریض آمد و یکی از [[انصار]] را کشت و چند [[خانه]] را هم در آنجا به [[آتش]] کشید. اما وقتی خبر‌دار شد که [[پیامبر]] خدا{{صل}} با اصحاب در جستجوی وی حرکت کرده‌اند، او و یارانش کیسه‌های سویق را بر [[زمین]] ریختند تا سبک بار شوند و از صحنه گریختند. به همین جهت، این درگیری، [[غزوه سویق]] نام گرفت<ref>التنبیه و الاشراف، مسعودی، ص۲۰۷.</ref>.
بعد از [[جنگ احد]]، گروهی از [[یهودیان]] اطراف [[مدینه]] به مکه آمدند. آنان از [[دشمنی]] شدید ابوسفیان نسبت به پیامبر{{صل}} [[آگاه]] بودند. این یهودیان، که تعدادشان به هفتاد نفر می‌‌رسید، [[برگزیدگان]] [[یهود]] بودند و افرادی مانند [[ابورافع]] و [[کعب الاشراف]] نیز در میان آنها بودند. ابوسفیان از آنها به گرمی استقبال کرد. اما [[مردم]] مکه به آنها گفتند: شما [[اهل کتاب]] هستید و [[محمد]]{{صل}} نیر صاحب کتاب است؛ آیا تضمینی وجود دارد که حیله‌ای در کار نیست و شما جاسوس محمد{{صل}} نیستید؟ یهودیان گفتند: هر تضمینی بخواهید می‌‌دهیم. مردم از آنها خواستند بر بتها [[سجده]] کنند و یهودیان نیز چنین کردند. پس از آن با هم علیه پیامبر{{صل}} [[پیمان]] [[همکاری]] بستند.


بعد از [[جنگ احد]]، گروهی از [[یهودیان]] اطراف [[مدینه]] به مکه آمدند. آنان از [[دشمنی]] شدید ابوسفیان نسبت به پیامبر{{صل}} [[آگاه]] بودند. این یهودیان، که تعدادشان به هفتاد نفر می‌‌رسید، [[برگزیدگان]] [[یهود]] بودند و افرادی مانند [[ابورافع]] و [[کعب الاشراف]] نیز در میان آنها بودند. ابوسفیان از آنها به گرمی استقبال کرد. اما [[مردم]] مکه به آنها گفتند: شما [[اهل کتاب]] هستید و [[محمد]]{{صل}} نیر صاحب کتاب است؛ آیا تضمینی وجود دارد که حیله‌ای در کار نیست و شما جاسوس محمد{{صل}} نیستید؟ یهودیان گفتند: هر تضمینی بخواهید می‌‌دهیم. مردم از آنها خواستند که بر بتها [[سجده]] کنند و یهودیان نیز چنین کردند. پس از آن با هم علیه پیامبر{{صل}} [[پیمان]] [[همکاری]] بستند.
سپس کعب به [[اهل مکه]] گفت: "سی تن از شما و سی تن از ما سینه‌های خود را به [[دیوار کعبه]] می‌چسبانیم و با [[پروردگار]] خانه پیمان می‌بندیم که در [[راه]] [[جنگ]] با محمد{{صل}} [[کوشش]] کنیم. ابوسفیان به کعب گفت: "تو کتاب می‌خوانی و [[عالم هستی]] و ما [[امی]] هستیم و چیزی نمی‌دانیم؛ آیا ما [[هدایت]] یافته‌تر و به [[حق]] نزدیک‌تریم یا [[محمد]]{{صل}}؟" [[کعب]] گفت: "[[دین]] خود را بر من عرضه کنید". [[ابوسفیان]] گفت: "ما برای [[حاجیان]]، شتران برجسته کوهان نحر می‌‌کنیم و به آنها آب می‌دهیم و میهمان را گرامی می‌داریم و [[اسیر]] را [[آزاد]] می‌کنیم و [[صله رحم]] می‌کنیم و [[عمره]] [[خانه خدا]] و [[طواف]] به جای می‌آوریم و [[اهل]] [[حرم]] هستیم. محمد از دین پدرانش دست کشید و [[قطع رحم]] کرد و از حرم جدا شد. دین ما قدیم و دین او جدید است". کعب گفت: "به [[خدا]] شما هدایت یافته‌تر از محمد{{صل}} هستید". در این مورد این [[آیه]] نازل شد: {{متن قرآن|أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيبًا مِنَ الْكِتَابِ يُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَالطَّاغُوتِ وَيَقُولُونَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا هَؤُلَاءِ أَهْدَى مِنَ الَّذِينَ آمَنُوا سَبِيلًا * أُولَئِكَ الَّذِينَ لَعَنَهُمُ اللَّهُ وَمَنْ يَلْعَنِ اللَّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ نَصِيرًا}}<ref>"آیا به کسانی که بهره‌ای (اندک) از کتاب آسمانی داده شده است ننگریسته‌ای (که چگونه) به "جبت" و "طاغوت" ایمان دارند و درباره کافران می‌گویند که اینان رهیافته‌تر از مؤمنانند؟! * آنانند که خداوند لعنتشان کرده است و برای هر کس که خداوند او را لعنت کند هرگز یاوری نخواهی یافت" سوره نساء، آیه ۵۱-۵۲.</ref><ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۳، ص۹۳-۹۲.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۴۵-۴۴۸.</ref>
 
سپس کعب به [[اهل مکه]] گفت: "سی تن از شما و سی تن از ما سینه‌های خود را به [[دیوار کعبه]] می‌چسبانیم و با [[پروردگار]] خانه پیمان می‌بندیم که در [[راه]] [[جنگ]] با محمد{{صل}} [[کوشش]] کنیم. ابوسفیان به کعب گفت: "تو کتاب می‌خوانی و [[عالم هستی]] و ما [[امی]] هستیم و چیزی نمی‌دانیم؛ آیا ما [[هدایت]] یافته‌تر و به [[حق]] نزدیک‌تریم یا [[محمد]]{{صل}}؟" [[کعب]] گفت: "[[دین]] خود را بر من عرضه کنید". [[ابوسفیان]] گفت: "ما برای [[حاجیان]]، شتران برجسته کوهان، نحر می‌‌کنیم و به آنها آب می‌دهیم و میهمان را گرامی می‌داریم و [[اسیر]] را [[آزاد]] می‌کنیم و [[صله رحم]] می‌کنیم و [[عمره]] [[خانه خدا]] و [[طواف]] به جای می‌آوریم و [[اهل]] [[حرم]] هستیم. محمد از دین پدرانش دست کشید و [[قطع رحم]] کرد و از حرم جدا شد. دین ما قدیم و دین او جدید است". کعب گفت: "به [[خدا]] شما هدایت یافته‌تر از محمد{{صل}} هستید".
 
در این مورد این [[آیه]] نازل شد: {{متن قرآن|أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيبًا مِنَ الْكِتَابِ يُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَالطَّاغُوتِ وَيَقُولُونَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا هَؤُلَاءِ أَهْدَى مِنَ الَّذِينَ آمَنُوا سَبِيلًا * أُولَئِكَ الَّذِينَ لَعَنَهُمُ اللَّهُ وَمَنْ يَلْعَنِ اللَّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ نَصِيرًا}}<ref>"آیا به کسانی که بهره‌ای (اندک) از کتاب آسمانی داده شده است ننگریسته‌ای (که چگونه) به "جبت" و "طاغوت" ایمان دارند و درباره کافران می‌گویند که اینان رهیافته‌تر از مؤمنانند؟! * آنانند که خداوند لعنتشان کرده است و برای هر کس که خداوند او را لعنت کند هرگز یاوری نخواهی یافت" سوره نساء، آیه ۵۱-۵۲.</ref><ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۳، ص۹۳-۹۲.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۴۵-۴۴۸.</ref>


==ابوسفیان و درخواست کمک از [[یهودیان]]==
==ابوسفیان و درخواست کمک از [[یهودیان]]==
در [[جنگ خندق]]، [[نعیم بن مسعود اشجعی]] به نزد [[رسول خدا]]{{صل}} آمد و گفت: "یا [[رسول الله]]! هیچ یک از [[اقوام]] و آشنایانم از [[مسلمان]] شدن من خبر ندارند؛ حال، هر [[دستوری]] بفرمایی به جا می‌آورم و می‌توانم، به [[لشکر]] [[دشمن]] به عنوان این که من نیز [[مشرک]] هستم، [[نیرنگ]] بزنم". آن [[حضرت]] فرمود: "از هر طریق که می‌توانی جلو [[پیشرفت]] [[کفار]] را بگیری، تلاش کن؛ چون [[جنگ]]، نیرنگ است و ممکن است یک نفر با نیرنگ، کار یک لشکر را بکند".
در [[جنگ خندق]]، [[نعیم بن مسعود اشجعی]] نزد [[رسول خدا]]{{صل}} آمد و گفت: "یا [[رسول الله]]! هیچ یک از [[اقوام]] و آشنایانم از [[مسلمان]] شدن من خبر ندارند؛ حال، هر [[دستوری]] بفرمایی به جا می‌آورم و می‌توانم به [[لشکر]] [[دشمن]] به عنوان اینکه من نیز [[مشرک]] هستم، [[نیرنگ]] بزنم". آن [[حضرت]] فرمود: "از هر طریق که می‌توانی جلو [[پیشرفت]] [[کفار]] را بگیری، تلاش کن؛ چون [[جنگ]]، نیرنگ است و ممکن است یک نفر با نیرنگ، کار یک لشکر را بکند". نعیم بن مسعود بعد از کسب اجازه، نزد [[بنی قریظه]] رفت و به ایشان گفت: "من [[دوست]] شمایم و به [[خدا]] [[سوگند]]، شما با [[قریش]] و [[غطفان]] فرق دارید؛ چون [[مدینه]] (یثرب) [[شهر]] شماست، و [[اموال]] و [[فرزندان]] و [[زنان]] شما در دسترس [[محمد]]{{صل}} قرار دارد. اما [[خانه]] و [[زندگی]] قریش و غطفان جای دیگری است و آنها نزد شما آمده‌اند و اگر فرصتی به دست آورند، آنرا [[غنیمت]] می‌شمرند و اگر فرصتی نیافتند و [[شکست]] خوردند، به شهر و دیار خود بر می‌گردند و شما را در زیر چنگال [[دشمن]] تان تنها می‌گذارند و شماهم خوب می‌‌دانید حریف [[پیامبر]]{{صل}} نیستید. پس بیایید و از قریش و غطفان گروگان بگیرید، آن هم بزرگان ایشان را، تا به این وسیله وثیقه ای به دست آورده باشید که شما را تنها نگذارند". [[بنی قریظه]] این [[رأی]] را پسندیدند.
 
نعیم بن مسعود بعد از کسب اجازه، نزد [[بنی قریظه]] رفت و به ایشان گفت: "من [[دوست]] شمایم، و به [[خدا]] [[سوگند]]، شما با [[قریش]] و [[غطفان]] فرق دارید؛ چون [[مدینه]] (یثرب) [[شهر]] شماست، و [[اموال]] و [[فرزندان]] و [[زنان]] شما در دسترس [[محمد]]{{صل}} قرار دارد. اما [[خانه]] و [[زندگی]] قریش و غطفان جای دیگری است و آنها نزد شما آمده‌اند و اگر فرصتی به دست آورند، آن را [[غنیمت]] می‌شمرند و اگر فرصتی نیافتند و [[شکست]] خوردند، به شهر و دیار خود بر می‌گردند و شما را در زیر چنگال [[دشمن]] تان تنها می‌گذارند و شماهم خوب می‌‌دانید که حریف [[پیامبر]]{{صل}} نیستید. پس بیایید و از قریش و غطفان گروگان بگیرید، آن هم بزرگان ایشان را، تا به این وسیله وثیقه ای به دست آورده باشید که شما را تنها نگذارند". [[بنی قریظه]] این [[رأی]] را پسندیدند.
 
سپس [[نعیم بن مسعود]] به طرف [[لشکر]] قریش روانه شد و نزد [[ابوسفیان]] و [[اشراف قریش]] رفت و گفت: "ای گروه قریش! شما می‌دانید که من [[دوستدار]] شمایم و دوری مرا را از محمد و [[دین]] او می‌دانید. اینک آمده‌ام درباره شما [[خیرخواهی]] کنم، به شرط آنکه به کسی نگویید". گفتند: مطمئن باش که به کسی نمی‌گوییم و تو در نزد ما متهم نیستی. او آرام گفت: "هیچ می‌دانید که بنی قریظه از این که [[پیمان]] خود را با محمد شکسته، و به شما پیوسته‌اند، پشیمان شده‌اند؟ و نزد محمد{{صل}} [[پیام]] فرستاده‌اند که برای این که تو از ما [[راضی]] شوی، می‌خواهیم بزرگان لشکر قریش را گرفته، به دست تو دهیم تا گردن‌های ایشان را بزنی؛ و بعد از آن همواره با تو باشیم تا لشکر دشمن را از این [[سرزمین]] بیرون برانیم و او قبول کرده است؟ پس هوشیار باشید! اگر بنی قریظه نزد شما آمدند و چند نفر از شما را به عنوان گروگان خواستند، قبول نکنید؛ حتی یک نفر هم به ایشان ندهید، و بسیار مراقب باشید".


نعیم بن مسعود از نزد قریش برخاسته، نزد [[بنی غطفان]] رفت و به آنها گفت: "ای [[مردم]]، من یکی از شمایم، و همان حرف‌هایی را که به [[قریش]] زده بود به ایشان زد.
سپس [[نعیم بن مسعود]] به طرف [[لشکر]] قریش روانه شد و نزد [[ابوسفیان]] و [[اشراف قریش]] رفت و گفت: "ای گروه قریش! شما می‌دانید من [[دوستدار]] شمایم و دوری مرا از محمد و [[دین]] او می‌دانید. اینک آمده‌ام درباره شما [[خیرخواهی]] کنم، به شرط آنکه به کسی نگویید". گفتند: مطمئن باش به کسی نمی‌گوییم و تو نزد ما متهم نیستی. او آرام گفت: "هیچ می‌دانید بنی قریظه از اینکه [[پیمان]] خود را با محمد شکسته و به شما پیوسته‌اند، پشیمان شده‌اند؟ و نزد محمد{{صل}} [[پیام]] فرستاده‌اند برای اینکه تو از ما [[راضی]] شوی، می‌خواهیم بزرگان لشکر قریش را گرفته، به دست تو دهیم تا گردن‌های ایشان را بزنی و بعد از آن همواره با تو باشیم تا لشکر دشمن را از این [[سرزمین]] بیرون برانیم و او قبول کرده است؟ پس هوشیار باشید! اگر بنی قریظه نزد شما آمدند و چند نفر از شما را به عنوان گروگان خواستند، قبول نکنید؛ حتی یک نفر هم به ایشان ندهید، و بسیار مراقب باشید". نعیم بن مسعود از نزد قریش برخاسته، نزد [[بنی غطفان]] رفت و به آنها گفت: "ای [[مردم]]، من یکی از شمایم و همان حرف‌هایی را که به [[قریش]] زده بود به ایشان زد.


صبح فردا که [[روز]] [[شنبه]] در ماه [[شوال]] [[سال پنجم هجرت]] بود، [[ابوسفیان]]، [[عکرمة بن ابوجهل]] را با چند نفر دیگر از قریش نزد [[بنی قریظه]] فرستاد تا به آنان بگویند که ابوسفیان می‌گوید: ای گروه [[یهود]]! آذوقه گوشتی ما تمام شده و ما در این جا از [[خانه]] و [[زندگی]] خود دور هستیم و نمی‌توانیم [[تجدید]] قوا کنیم؛ پس از قلعه‌ها بیرون بیایید تا با [[محمد]] بجنگیم.
صبح فردا که [[روز]] [[شنبه]] در ماه [[شوال]] [[سال پنجم هجرت]] بود، [[ابوسفیان]]، [[عکرمة بن ابوجهل]] را با چند نفر دیگر از قریش نزد [[بنی قریظه]] فرستاد تا به آنان بگویند ابوسفیان می‌گوید: ای گروه [[یهود]]! آذوقه گوشتی ما تمام شده و ما در این جا از [[خانه]] و [[زندگی]] خود دور هستیم و نمی‌توانیم [[تجدید]] قوا کنیم؛ پس از قلعه‌ها بیرون بیایید تا با [[محمد]] بجنگیم.


[[یهودیان]] گفتند امروز روز شنبه است و ما یهودیان هیچ کاری را در این روز جایز نمی‌دانیم و گذشته از این اصلاً ما حاضر نیستیم در [[جنگ]] با محمد با شما شرکت کنیم، مگر آنکه از مردان سرشناس خود چند نفر را به‌عنوان گروگان به ما دهید و [[عهد]] کنید که از این [[شهر]] نمی‌رویم، و ما را تنها نمی‌گذارید، تا اینکه کار محمد را یکسره کنید.
[[یهودیان]] گفتند امروز روز شنبه است و ما یهودیان هیچ کاری را در این روز جایز نمی‌دانیم و گذشته از این اصلاً ما حاضر نیستیم در [[جنگ]] با محمد با شما شرکت کنیم، مگر آنکه از مردان سرشناس خود چند نفر را به‌عنوان گروگان به ما دهید و [[عهد]] کنید که از این [[شهر]] نمی‌روید و ما را تنها نمی‌گذارید، تا اینکه کار محمد را یکسره کنید.


وقتی ابوسفیان [[پیام]] یهودیان را شنید، گفت: "به [[خدا]] [[سوگند]]، [[نعیم]]، درست گفت". ناگزیر کسی را نزد [[بنی غریزه]] فرستاد و پیام داد که کسی را به شما گروگان نمی‌دهیم، و شما هم اگر می‌خواهید، در جنگ شرکت کنید و اگر نمی‌خواهید، در قلعه خود بنشینید. یهودیان هم گفتند: به خدا قسم، نعیم، درست گفت و در پاسخ به قریش پیام دادند که به خدا سوگند، با شما در جنگ شرکت نمی‌کنیم، مگر اینکه به ما گروگان بدهید. و [[خداوند]] به این وسیله [[اتحاد]] بین [[لشکر]] [[دشمن]] را به هم زد و در آن شب‌های زمستانی بادی بسیار سر و لشکر [[کفر]] مسلط کرد و همه را بر فرار از صحنه جنگ مجبور ساخت<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، ج۸، ص۳۴۰-۳۴۵.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۴۸-۴۵۰.</ref>
وقتی ابوسفیان [[پیام]] یهودیان را شنید، گفت: "به [[خدا]] [[سوگند]]، [[نعیم]]، درست گفت". ناگزیر کسی را نزد [[بنی قریظه]] فرستاد و پیام داد که کسی را به شما گروگان نمی‌دهیم و شما هم اگر می‌خواهید، در جنگ شرکت کنید و اگر نمی‌خواهید، در قلعه خود بنشینید. یهودیان هم گفتند: به خدا قسم، نعیم، درست گفت و در پاسخ به قریش پیام دادند: به خدا سوگند، با شما در جنگ شرکت نمی‌کنیم، مگر اینکه به ما گروگان بدهید و [[خداوند]] به این وسیله [[اتحاد]] بین [[لشکر]] [[دشمن]] را به هم زد و در آن شب‌های زمستانی بادی بسیار سرد بر لشکر [[کفر]] مسلط کرد و همه را بر فرار از صحنه جنگ مجبور ساخت<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، ج۸، ص۳۴۰-۳۴۵.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۴۸-۴۵۰.</ref>


==[[نامه]] ابوسفیان به [[پیامبر]]{{صل}}==
==[[نامه]] ابوسفیان به [[پیامبر]]{{صل}}==
بعد از زمین‌گیر شدن [[سپاه قریش]] در پشت [[خندق]] و کشته شدن همینه [[مشرکان]] ابوسفیان در نامه‌ای به پیامبر{{صل}} نوشت: "ما آمده بودیم تا شما را نابود و [[شکست]] [[قطعی]] و کامل را به شما [[تحمیل]] کنیم و بدون آن برگشت برای ما معنا نداشت اما موانعی ایجاد کرده‌اید و نمی‌خواهید که ما به شما دسترسی پیدا کنیم. کاشت می‌دانستیم که چه کسی نقشه کندن [[خندق]] را به شما گفته است! ما برمی‌گردیم و دوباره [[جنگی]] همچون [[روز]] [[احد]] را به نمایش می‌گذاریم".
بعد از زمین‌گیر شدن [[سپاه قریش]] در پشت [[خندق]] و کشته شدن هیمنه [[مشرکان]] ابوسفیان در نامه‌ای به پیامبر{{صل}} نوشت: "ما آمده بودیم تا شما را نابود و [[شکست]] [[قطعی]] و کامل را به شما [[تحمیل]] کنیم و بدون آن برگشت برای ما معنا نداشت اما موانعی ایجاد کرده‌اید و نمی‌خواهید ما به شما دسترسی پیدا کنیم. کاش می‌دانستیم چه کسی نقشه کندن [[خندق]] را به شما گفته است! ما برمی‌گردیم و دوباره [[جنگی]] همچون [[روز]] [[احد]] را به نمایش می‌گذاریم".


[[پیامبر]]{{صل}} در جواب نامه‌اش نوشت: "بدان که هنوز در همان [[غرور]] دوران جاهلی‌ات دست و پا می‌زنی و [[خداوند]] هرگز [[توفیق]] دیدن [[پیروزی]] بعد از امروز را نصیب تو نمی‌کند. نقشه کندن خندق را [[خدا]] بر من [[الهام]] کرده است تا بر [[خشم]] و [[کینه]] سینه تو و همراهانت بیفزاید"<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۴۸۸-۴۹۳.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۵۰.</ref>
[[پیامبر]]{{صل}} در جواب نامه‌اش نوشت: "بدان که هنوز در همان [[غرور]] دوران جاهلی‌ات دست و پا می‌زنی و [[خداوند]] هرگز [[توفیق]] دیدن [[پیروزی]] بعد از امروز را نصیب تو نمی‌کند. نقشه کندن خندق را [[خدا]] بر من [[الهام]] کرده است تا بر [[خشم]] و [[کینه]] سینه تو و همراهانت بیفزاید"<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۴۸۸-۴۹۳.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۵۰.</ref>
خط ۲۵۹: خط ۱۶۱:


==ابوسفیان در [[مدینه]]==
==ابوسفیان در [[مدینه]]==
چون [[رسول خدا]]{{صل}} در سال [[صلح حدیبیه]] با [[قریش]] [[مصالحه]] نمود با ایشان شرط کرد که هر کس [[دوست]] داشت در [[پیمان]] رسول خدا{{صل}} داخل شود، مانعی نداشته باشد. [[قبیله خزاعه]] در پیمان رسول خدا{{صل}} و [[بنوبکر]] در پیمان قریش داخل شدند و میان این دو [[قبیله]] از قدیم درگیری و [[نزاع]] بود. در میان این دو قبیله بعد از پیمان، [[جنگ]] شروع شد و قریش به بنوبکر [[سلاح]] دادند و مخفیانه به کمک بنوبکر با [[خزاعه]] جنگیدند. ابتدا [[عمرو بن سالم خزاعی]] به سوی مدینه حرکت کرد و بعد از او [[بدیل بن ورقاء خزاعی]] با عده‌ای از [[مردم]] خزاعه از [[مکه]] حرکت کردند تا بر پیامبر{{صل}} در [[مدینه]] وارد شدند و کل ماجرا را به آن [[حضرت]] خبر دارند و به سوی [[مکه]] بازگشتند.
زمانی که [[رسول خدا]]{{صل}} در سال [[صلح حدیبیه]] با [[قریش]] [[مصالحه]] نمود، با ایشان شرط کرد که هر کس [[دوست]] داشت در [[پیمان]] رسول خدا{{صل}} داخل شود، مانعی نداشته باشد. [[قبیله خزاعه]] در پیمان رسول خدا{{صل}} و [[بنوبکر]] در پیمان قریش داخل شدند و میان این دو [[قبیله]] از قدیم درگیری و [[نزاع]] بود. در میان این دو قبیله بعد از پیمان، [[جنگ]] شروع شد و قریش به بنوبکر [[سلاح]] دادند و مخفیانه به کمک بنوبکر با [[خزاعه]] جنگیدند. ابتدا [[عمرو بن سالم خزاعی]] به سوی مدینه حرکت کرد و بعد از او [[بدیل بن ورقاء خزاعی]] با عده‌ای از [[مردم]] خزاعه از [[مکه]] حرکت کردند تا بر پیامبر{{صل}} در [[مدینه]] وارد شدند و کل ماجرا را به آن [[حضرت]] خبر دارند و به سوی [[مکه]] بازگشتند.


[[رسول خدا]]{{صل}} از پیش خبر داده بود که گویا می‌بینم، [[ابوسفیان]] به سوی شما می‌آید تا [[پیمان]] [[صلح حدیبیه]] را تمدید کند و به زودی [[بدیل بن ورقاء]] را در [[راه]] می‌بیند. و همین طور که پیامر{{صل}} فرموده بود، پیش آمد. بدیل و همراهانش ابوسفیان را در عسفان دیدند که به مدینه می‌رود تا پیمان را تمدید کند. وقتی ابوسفیان بدیل را دید، پرسید: از کجا می‌آیی؟ او گفت: "به کنار دریا و بیابان‌های اطراف رفته بودم". ابوسفیان گفت: "به مدینه و نزد [[محمد]] نرفتی؟" بدلیل پاسخ داد: نه. و از هم جدا شدند و بدیل به طرف مکه رهسپار شد. ابوسفیان به همراهان خود گفت: "اگر بدیل به مدینه رفته باشد، حتما غذای شترش را از هسته خرما داده؛ ببینید شترش کجا خوابیده بود". سرانجام آن مکان و پشکل‌های شتر بدیل را پیدا کردند و آنها را شکافتند و دیدند که در آنها هسته خرماست. ابوسفیان گفت: "به [[خدا]] [[سوگند]]، بدیل نزد محمد رفته بود".
[[رسول خدا]]{{صل}} از پیش خبر داده بود که گویا می‌بینم، [[ابوسفیان]] به سوی شما می‌آید تا [[پیمان]] [[صلح حدیبیه]] را تمدید کند و به زودی [[بدیل بن ورقاء]] را در [[راه]] می‌بیند. همین طور که پیامر{{صل}} فرموده بود، پیش آمد. بدیل و همراهانش ابوسفیان را در عسفان دیدند که به مدینه می‌رود تا پیمان را تمدید کند. وقتی ابوسفیان بدیل را دید، پرسید: از کجا می‌آیی؟ او گفت: "به کنار دریا و بیابان‌های اطراف رفته بودم". ابوسفیان گفت: "به مدینه و نزد [[محمد]] نرفتی؟" بدلیل پاسخ داد: نه و از هم جدا شدند و بدیل به طرف مکه رهسپار شد. ابوسفیان به همراهان خود گفت: "اگر بدیل به مدینه رفته باشد، حتما غذای شترش را از هسته خرما داده؛ ببینید شترش کجا خوابیده بود". سرانجام آن مکان و پشکل‌های شتر بدیل را پیدا کردند و آنها را شکافتند و دیدند که در آنها هسته خرماست. ابوسفیان گفت: "به [[خدا]] [[سوگند]]، بدیل نزد محمد رفته بود".


ابوسفیان از آنجا به مدینه آمد و نزد رسول خدا{{صل}} رفت و گفت: "ای محمد! [[خون]] [[قوم]] و خویشاوندانت را [[حفظ]] کن و به [[قریش]] [[پناه]] بده و مدت پیمان را تمدید کن". رسول خدا{{صل}} فرمود: "آیا علیه [[مسلمانان]] [[توطئه]] و [[نیرنگ]] کردید و پیمان خود را شکستید؟" ابوسفیان گفت: "نه". فرمود: "اگر پیمان نشکسته‌اید، ما بر سر پیمان خود هستیم".
ابوسفیان از آنجا به مدینه آمد و نزد رسول خدا{{صل}} رفت و گفت: "ای محمد! [[خون]] [[قوم]] و خویشاوندانت را [[حفظ]] کن و به [[قریش]] [[پناه]] بده و مدت پیمان را تمدید کن". رسول خدا{{صل}} فرمود: "آیا علیه [[مسلمانان]] [[توطئه]] و [[نیرنگ]] کردید و پیمان خود را شکستید؟" ابوسفیان گفت: "نه". فرمود: "اگر پیمان نشکسته‌اید، ما بر سر پیمان خود هستیم".


وقتی ابوسفیان از نزد [[پیامبر]] بیرون آمد، به [[ابوبکر]] برخورد و به او گفت: "قریش را در پناه خود بگیر". ابوبکر گفت: وای بر تو! مگر کسی می‌تواند علیه رسول خدا{{صل}} کسی را پناه بدهد". از او جدا شده به [[عمر بن خطاب]] برخورد و همان تقاضا را از او کرد و همان جواب را از او شنید. از او هم جدا شد و به [[منزل]] دخترش؛ [[ام حبیبه]]، [[همسر]] [[رسول]]{{صل}} [[خدا]] رفت و خواست تا روی فرش [[رسول خدا]]{{صل}} بنشیند. دخترش [[خم]] شد و فرش را جمع کرد. [[ابوسفیان]] گفت: "دخترم، آیا دریغ کردی از این که پدرت روی فرش بنشیند؟" او گفت: "بله، این فرش رسول خدا{{صل}} است و تو به خاطر [[مشرک]] بودنت، [[نجس]] و [[پلید]] هستی و نمی‌توانی روی این فرش بنشینی".
وقتی ابوسفیان از نزد [[پیامبر]] بیرون آمد، به [[ابوبکر]] برخورد و به او گفت: "قریش را در پناه خود بگیر". ابوبکر گفت: وای بر تو! مگر کسی می‌تواند علیه رسول خدا{{صل}} کسی را پناه بدهد". از او جدا شده به [[عمر بن خطاب]] برخورد و همان تقاضا را از او کرد و همان جواب را از او شنید. از او هم جدا شد و به [[منزل]] دخترش؛ [[ام حبیبه]]، [[همسر]] [[رسول]]{{صل}} [[خدا]] رفت و خواست تا روی فرش [[رسول خدا]]{{صل}} بنشیند. دخترش [[خم]] شد و فرش را جمع کرد. [[ابوسفیان]] گفت: "دخترم، آیا دریغ کردی از اینکه پدرت روی فرش بنشیند؟" او گفت: "بله، این فرش رسول خدا{{صل}} است و تو به خاطر [[مشرک]] بودنت، [[نجس]] و [[پلید]] هستی و نمی‌توانی روی این فرش بنشینی".


از آنجا هم بیرون آمد و به [[خانه]] [[فاطمه]]{{ع}} رفت و گفت: "ای دختر [[سید]] [[عرب]]! آیا به [[قریش]] [[پناه]] می‌دهی و مدت [[پیمان]] ایشان را تمدید می‌کنی؟ اگر چنین کنی، گرامی‌ترین [[زن]] در نزد همه [[مردم]] خواهی بود". فاطمه{{ع}} فرمود: "پناه من، پناه رسول خدا{{صل}} است". ابوسفیان پرسید: آیا ممکن نیست به دو پسرت [[دستور]] دهی تا این کار را بکنند؟ فاطمه{{ع}} فرمود: "به خدا [[سوگند]]، بچه‌های من کوچکند و به حدی نرسیده‌اند که به مردم پناه دهند؛ علاوه بر این، هیچ [[مسلمانی]] نمی‌تواند به [[دشمن]] رسول خدا{{صل}} پناه دهد".
از آنجا هم بیرون آمد و به [[خانه]] [[فاطمه]]{{ع}} رفت و گفت: "ای دختر [[سید]] [[عرب]]! آیا به [[قریش]] [[پناه]] می‌دهی و مدت [[پیمان]] ایشان را تمدید می‌کنی؟ اگر چنین کنی، گرامی‌ترین [[زن]] در نزد همه [[مردم]] خواهی بود". فاطمه{{ع}} فرمود: "پناه من، پناه رسول خدا{{صل}} است". ابوسفیان پرسید: آیا ممکن نیست به دو پسرت [[دستور]] دهی تا این کار را بکنند؟ فاطمه{{ع}} فرمود: "به خدا [[سوگند]]، بچه‌های من کوچکند و به حدی نرسیده‌اند که به مردم پناه دهند؛ علاوه بر این، هیچ [[مسلمانی]] نمی‌تواند به [[دشمن]] رسول خدا{{صل}} پناه دهد".


آنگاه ابوسفیان رو به [[علی بن ابی طالب]]{{ع}} کرد و گفت: "ای ابا [[الحسن]]! چاره‌ام از همه جا [[قطع]] شده و از تو می‌خواهم تا برایم [[خیرخواهی]] کنی و [[راه]] چاره‌ای پیش پایم بگذاری". [[علی]]{{ع}} فرمود: "تو پیر‌مرد [[قریشی]]؛ برخیز و بر در [[مسجد]] بایست و اعلام کن که همه بدانید، من قریش را در پناه خود قرار دادم؛ این را بگو و به دیار خودت [[مکه]] برگرد". ابوسفیان پرسید: این کار، فایده‌ای دارد؟ علی{{ع}} فرمود: "به خدا سوگند، [[گمان]] ندارم، و لیکن چاره دیگری برایت سراغ ندارم". ناگزیر ابوسفیان برخاست و در مسجد فریاد زد: ایها [[الناس]]! من قریش را در پناه خود قرار دادم و آن گاه شترش را سوار شد و به طرف مکه رفت.
آنگاه ابوسفیان رو به [[علی بن ابی طالب]]{{ع}} کرد و گفت: "ای ابا [[الحسن]]! چاره‌ام از همه جا [[قطع]] شده و از تو می‌خواهم تا برایم [[خیرخواهی]] کنی و [[راه]] چاره‌ای پیش پایم بگذاری". [[علی]]{{ع}} فرمود: "تو پیر‌مرد [[قریشی]]؛ برخیز و بر در [[مسجد]] بایست و اعلام کن که همه بدانید، من قریش را در پناه خود قرار دادم؛ این را بگو و به دیار خودت [[مکه]] برگرد". ابوسفیان پرسید: این کار، فایده‌ای دارد؟ علی{{ع}} فرمود: "به خدا سوگند، [[گمان]] ندارم و لیکن چاره دیگری برایت سراغ ندارم". ناگزیر ابوسفیان برخاست و در مسجد فریاد زد: ایها [[الناس]]! من قریش را در پناه خود قرار دادم و آن گاه شترش را سوار شد و به طرف مکه رفت.


وقتی ابوسفیان پیش قریش بازگشت، از او پرسیدند: چه خبری آورده‌ای؟ ابوسفیان ماجرا را برای ایشان شرح داد. آنها گفتند: به خدا سوگند، علی بن ابی طالب کاری برایت نکرده، جز این که تو را [[بازی]] گرفته و سخنی که در بین [[مسلمانان]] گفتی، هیچ فایده‌ای ندارد. [[ابوسفیان]] گفت: نه. به [[خدا]] [[سوگند]]، منظور [[علی]] بازی دادن من نبود، ولی چاره دیگری نداشتم"<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۱۰، ص۸۴۶.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۵۱-۴۵۳.</ref>
وقتی ابوسفیان پیش قریش بازگشت، از او پرسیدند: چه خبری آورده‌ای؟ ابوسفیان ماجرا را برای ایشان شرح داد. آنها گفتند: به خدا سوگند، علی بن ابی طالب کاری برایت نکرده، جز اینکه تو را [[بازی]] گرفته و سخنی که در بین [[مسلمانان]] گفتی، هیچ فایده‌ای ندارد. [[ابوسفیان]] گفت: نه. به [[خدا]] [[سوگند]]، منظور [[علی]] بازی دادن من نبود، ولی چاره دیگری نداشتم"<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۱۰، ص۸۴۶.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۵۱-۴۵۳.</ref>


==ابوسفیان و [[فتح مکه]]==
==ابوسفیان و [[فتح مکه]]==
وقتی هم پیمانان ابوسفیان که [[پیمان]] با [[رسول خدا]]{{صل}} را شکسته بودند، حاضر به جبران خطاهایشان نشدند، رسول خدا{{صل}} [[دستور]] داد تا مسلمانان برای [[جنگ]] با [[مردم]] [[مکه]] آماده شوند، و آن گاه فرمود: "خدایا! [[چشم]] و گوش [[قریش]] را از کار ما بپوشان و از رسیدن [[اخبار]] ما به ایشان جلوگیری فرما تا ناگهانی بر سرشان بتازیم و قریش را در [[شهر]] شان مکه غافلگیر سازیم".
وقتی هم پیمانان ابوسفیان که [[پیمان]] با [[رسول خدا]]{{صل}} را شکسته بودند، حاضر به جبران خطاهایشان نشدند، رسول خدا{{صل}} [[دستور]] داد تا مسلمانان برای [[جنگ]] با [[مردم]] [[مکه]] آماده شوند، آنگاه فرمود: "خدایا! [[چشم]] و گوش [[قریش]] را از کار ما بپوشان و از رسیدن [[اخبار]] ما به ایشان جلوگیری فرما تا ناگهانی بر سرشان بتازیم و قریش را در [[شهر]] شان مکه غافلگیر سازیم".


در [[زمان]] فتح مکه رسول خدا{{صل}} در [[سال هشتم هجری]] [[ابوذر غفاری]] را [[جانشین]] خود در [[مدینه]] قرار داد و ده [[روز]] از [[ماه رمضان]] گذشته بود که با ده هزار نفر [[لشکر]] از مدینه بیرون آمد. از این حضور، حتی یک نفر هم از [[مهاجر]] و [[انصار]] [[تخلف]] نکرد. [[نقل]] شده، هنگامی که رسول خدا{{صل}} و [[لشکر اسلام]] به "مر الظهران" رسیدند، با این که این [[محل]] نزدیک مکه است، مردم مکه از حرکت ایشان به کلی بی‌خبر بودند. در آن [[شب]] ابوسفیان، [[حکیم بن حزام]] و [[بدیل بن ورقاء]] از مکه بیرون آمدند تا خبری کسب کنند. از سوی دیگر، [[عباس]]، [[عموی پیامبر]]{{صل}}، با خود گفت: [[پناه]] به خدا! خدا به داد قریش برسد که دشمنش تا پشت کوه‌های مکه رسیده و کسی نیست تا به آنها خبری بدهد. به خدا اگر رسول خدا{{صل}} ناگهان بر سر قریش بتازد و با [[شمشیر]] وارد مکه شود، قریش نابود خواهد شد.
در [[زمان]] فتح مکه در [[سال هشتم هجری]]، رسول خدا{{صل}} [[ابوذر غفاری]] را [[جانشین]] خود در [[مدینه]] قرار داد و ده [[روز]] از [[ماه رمضان]] گذشته بود که با ده هزار نفر [[لشکر]] از مدینه بیرون آمد. از این حضور، حتی یک نفر هم از [[مهاجر]] و [[انصار]] [[تخلف]] نکرد. [[نقل]] شده، هنگامی که رسول خدا{{صل}} و [[لشکر اسلام]] به "مر الظهران" رسیدند، با اینکه این [[محل]] نزدیک مکه است، مردم مکه از حرکت ایشان به کلی بی‌خبر بودند. در آن [[شب]] ابوسفیان، [[حکیم بن حزام]] و [[بدیل بن ورقاء]] از مکه بیرون آمدند تا خبری کسب کنند. از سوی دیگر، [[عباس]] [[عموی پیامبر]]{{صل}} با خود گفت: [[پناه]] به خدا! خدا به داد قریش برسد که دشمنش تا پشت کوه‌های مکه رسیده و کسی نیست تا به آنها خبری بدهد. به خدا اگر رسول خدا{{صل}} ناگهان بر سر قریش بتازد و با [[شمشیر]] وارد مکه شود، قریش نابود خواهد شد. عباس می‌گوید: "به خدا سوگند، در بین درختان اراک دور می‌زدم تا شاید کسی را ببینم که ناگهان صدای چند نفر را که با هم صحبت می‌کردند؛ شنیدم. وقتی خوب گوش دادم، صاحبان صدا را شناختم، آنها [[ابوسفیان بن حرب]]؛ [[حکیم بن حزام]] و [[بدیل بن ورقاء]] بودند. شنیدم [[ابوسفیان]] می‌گفت: به [[خدا]] [[سوگند]]، در هیچ شبی از عمرم چنین آتشی ندیده‌ام. بدیل در پاسخ گفت: "به نظر من این آتش‌ها از آن [[قبیله خزاعه]] است".


عباس می‌گوید: "به خدا سوگند، در بین درختان اراک دور می‌زدم تا شاید کسی را ببینم، که ناگهان صدای چند نفر را که با هم صحبت می‌کردند؛ شنیدم. وقتی خوب گوش دادم، صاحبان صدا را شناختم، آنها [[ابوسفیان بن حرب]]؛ [[حکیم بن حزام]] و [[بدیل بن ورقاء]] بودند. و شنیدم [[ابوسفیان]] می‌گفت: به [[خدا]] [[سوگند]]، در هیچ شبی از عمرم چنین آتشی ندیده‌ام. بدیل در پاسخ گفت: "به نظر من این آتش‌ها از آن [[قبیله خزاعه]] می‌باشد".
ابوسفیان گفت: "[[خزاعه]] [[پست‌تر]] از این هستند که چنین [[لشکر]] انبوهی فراهم بیاورند". من او را از صدایش شناختم و صدا زدم: ای [[أبا حنظله]]! همین که ابوسفیان صدایم را شنید، مرا [[شناخت]] و گفت: "[[ابا الفضل]]، تویی" گفتم: آری، او گفت: "لبیک! [[پدر]] و مادرم فدای تو باد، چه خبری آورده‌ای؟" گفتم: اینک [[رسول خدا]]{{صل}} است که با لشکری به سوی شما آمده و شما تاب [[مقاومت]] با آنها را ندارید، آنها ده هزار نفر هستند. ابوسفیان پرسید: پس می‌گویی چه کنم؟ گفتم: به همراه من بیا تا نزد آن [[حضرت]] برویم و از حضرت برایت [[امان]] بخواهم. به خدا قسم، اگر آن حضرت بر تو دست یابد، گردنت را می‌زند. ابوسفیان با من سوار استر شد و من با [[شتاب]] استر را به طرف رسول خدا{{صل}} راندم. از کنار هر آتشی رد می‌شدیم، [[اصحاب]] می‌گفتند: این فرد، عموی رسول خدا{{صل}} است که سوار بر استر آن حضرت شده است. تا اینکه به [[آتش]] [[عمر بن خطاب]] رسیدیم. او صدا زد: "ای اباسفیان! [[حمد]] خدای را، وقتی به تو دست یافتیم که هیچ پیمانی در بین ما نیست. آنگاه با [[عجله]] به طرف رسول خدا{{صل}} دوید. من نیز استر را به شتاب به طرف [[خیمه]] رسول خدا{{صل}} راندم. به طوری که [[عمر]] و استر من در جلو خیمه [[راه]] را بر یکدیگر بستند و بالأخره عمر زودتر داخل خیمه شد.


ابوسفیان گفت: "[[خزاعه]] [[پست‌تر]] از این هستند که چنین [[لشکر]] انبوهی فراهم بیاورند". من او را از صدایش شناختم و صدا زدم: ای [[أبا حنظله]]! همین که ابوسفیان صدایم را شنید، مرا [[شناخت]] و گفت: "[[ابا الفضل]]، تویی" گفتم: آری، او گفت: "لبیک! [[پدر]] و مادرم فدای تو باد، چه خبری آورده‌ای؟" گفتم: اینک [[رسول خدا]]{{صل}} است با لشکری به سوی شما که آمده شما تاب [[مقاومت]] با آنها را ندارید، آنها ده هزار نفر هستند.
عمر گفت: "یا [[رسول الله]]، این ابوسفیان، [[دشمن خدا]] است که [[خدای تعالی]] ما را بر او مسلط کرده و پیمانی هم بین ما و او نیست؛ حال اجازه بده تا گردنش را بزنم". من گفتم: "یا رسول الله، من به او [[پناه]] داده‌ام و آنگاه بلافاصله نشستم و سر [[رسول خدا]]{{صل}} را ـ به نشانه التماس ـ در بغل گرفتم و گفتم: به [[خدا]] [[سوگند]]، امروز کسی غیر از من درباره او سخن نمی‌گوید، ولی [[عمر]] [[اصرار]] می‌ورزید. به او گفتم: ای عمر! آرام بگیر، درست است که این مرد برخی [[کارها]] را کرده، ولی هر چه باشد از [[آل]] [[عبد]] مناف است، نه از [[عدی]] بن [[کعب]] ـ [[دودمان]] تو ـ اگر از دودمان تو بود، من برای او وساطت نمی‌کردم. عمر گفت: "ای [[عباس]]، آن [[روز]] که [[اسلام]] آوردی، [[اسلام آوردن]] تو در نزد من محبوب‌تر از اینکه پدرم خطاب اسلام بیاورد، بود". در این هنگام رسول خدا{{صل}} به من فرمود: "فعلا برو به او [[امان]] دادیم. فردا صبح او را نزد من بیاور".


ابوسفیان پرسید: پس می‌گویی چه کنم؟ گفتم: به همراه من بیا تا نزد آن [[حضرت]] برویم و از حضرت برایت [[امان]] بخواهم. به خدا قسم، اگر آن حضرت بر تو دست یابد، گردنت را می‌زند. ابوسفیان با من سوار استر شد و من با [[شتاب]] استر را به طرف رسول خدا{{صل}} راندم. از کنار هر آتشی رد می‌شدیم، [[اصحاب]] می‌گفتند: این فرد، عموی رسول خدا{{صل}} است که سوار بر استر آن حضرت شده است. تا این که به [[آتش]] [[عمر بن خطاب]] رسیدیم. او صدا زد: "ای اباسفیان! [[حمد]] خدای را، وقتی به تو دست یافتیم که هیچ پیمانی در بین ما نیست. آن گاه با [[عجله]] به طرف رسول خدا{{صل}} دوید. من نیز استر را به شتاب به طرف [[خیمه]] رسول خدا{{صل}} راندم. به طوری که [[عمر]] و استر من در جلو خیمه [[راه]] را بر یکدیگر بستند، و بالأخره عمر زودتر داخل خیمه شد.
صبح زود قبل از هرکس دیگر، او را نزد رسول خدا{{صل}} بردم. همین که [[پیامبر]]{{صل}} او را دید، فرمود: "وای بر تو ای اباسفیان! آیا هنوز وقت آن نشده که بفهمی جز [[الله]] معبودی نیست؟" او گفت: "[[پدر]] و مادرم فدای تو! که چقدر به [[فکر]] [[خویشان]] هستی، و چقدر [[کریم]] و [[رحیم]] و حلیمی، به خدا قسم، اگر احتمال می‌دادم با [[خدای تعالی]] خدای دیگری باشد، باید آن خدا در [[جنگ بدر]] و روز أحد یاریم می‌کرد". رسول خدا{{صل}} فرمود: "وای بر تو ای اباسفیان! آیا وقت آن نشده که بفهمی من فرستاده خدای تعالی هستم؟" او گفت: "پدر و مادرم فدایت شود، در این باره هنوز شکی در دلم هست". به او گفتم: وای بر تو! [[شهادت]] بده به [[حق]] قبل از اینکه گردنت را بزنند. [[ابوسفیان]] به ناچار شهادت داد.


عمر گفت: "یا [[رسول الله]]، این ابوسفیان، [[دشمن خدا]] است که [[خدای تعالی]] ما را بر او مسلط کرده و پیمانی هم بین ما و او نیست؛ حال اجازه بده تا گردنش را بزنم". من گفتم: "یا رسول الله، من به او [[پناه]] داده‌ام و آن گاه بلافاصله نشستم و سر [[رسول خدا]]{{صل}} را - به نشانه التماس - در بغل گرفتم و گفتم: به [[خدا]] [[سوگند]]، امروز کسی غیر از من درباره او سخن نمی‌گوید، ولی [[عمر]] [[اصرار]] می‌ورزید. به او گفتم: ای عمر! آرام بگیر، درست است که این مرد برخی [[کارها]] را کرده، ولی هر چه باشد از [[آل]] [[عبد]] مناف است، نه از [[عدی]] بن [[کعب]] - [[دودمان]] تو ۔ اگر از دودمان تو بود، من برای او وساطت نمی‌کردم. عمر گفت: "ای [[عباس]]، آن [[روز]] که [[اسلام]] آوردی، [[اسلام آوردن]] تو در نزد من محبوب‌تر از این که پدرم خطاب اسلام بیاورد، بود". در این هنگام رسول خدا{{صل}} به من فرمود: "فعلا برو به او [[امان]] دادیم. فردا صبح او را نزد من بیاور".
در این هنگام رسول خدا{{صل}} فرمود: "ای عباس! برگرد و او را کنار دره نگه دار، تا [[لشکر]] خدا از پیش روی او بگذرد و او [[قدرت]] خدای تعالی را ببیند. من او را نزدیک تنگ‌ترین نقطه دره نگه داشتم و [[لشکریان]] اسلام [[قبیله]] به [[قبیله]] از مقابل او رد می‌شدند و او درباره آنها می‌پرسید و من پاسخ می‌دادم. تا اینکه در آخر، خود [[رسول خدا]]{{صل}} به همراه عده‌ای از [[مهاجران]] و [[انصار]] از مقابل او عبور کرد. در حالی که افراد آن [[لشکر]] آن چنان [[غرق]] در [[سلاح]] بودند که جز حدقه چشم ایشان پیدا نبود. [[ابوسفیان]] پرسید: اینها کیانند ای [[ابا الفضل]]؟ گفتم: این، رسول خدا{{صل}} است که با مهاجران و انصار در حرکت است. ابوسفیان گفت: "ای ابا الفضل! [[سلطنت]] [[برادر]] زاده‌ات [[عظیم]] شده". گفتم: وای بر تو! سلطنت و [[پادشاهی]] نیست، بلکه [[نبوت]] است. او گفت: "چنین است".


صبح زود قبل از هرکس دیگر، او را نزد رسول خدا{{صل}} بردم. همین که [[پیامبر]]{{صل}} او را دید، فرمود: "وای بر تو ای اباسفیان! آیا هنوز وقت آن نشده که بفهمی جز [[الله]] معبودی نیست؟" او گفت: "[[پدر]] و مادرم فدای تو! که چقدر به [[فکر]] [[خویشان]] هستی، و چقدر [[کریم]] و [[رحیم]] و حلیمی، به خدا قسم، اگر احتمال می‌دادم که با [[خدای تعالی]] خدای دیگری باشد، باید آن خدا در [[جنگ بدر]] و روز حد یاریم می‌کرد". رسول خدا{{صل}} و فرمود: "وای بر تو ای اباسفیان! آیا وقت آن نشده که بفهمی من فرستاده خدای تعالی هستم؟" او گفت: "پدر و مادرم فدایت شود، در این باره هنوز شکی در دلم هست". به او گفتم: وای بر تو! [[شهادت]] بده به [[حق]] قبل از این که گردنت را بزنند. [[ابوسفیان]] به ناچار شهادت داد.
پس [[حکیم بن حزام]] و [[بدیل بن ورقاء]] نزد رسول خدا{{صل}} آمده [[اسلام]] را پذیرفته با آن [[حضرت]] [[بیعت]] کردند. وقتی [[مراسم]] بیعت تمام شد، رسول خدا{{صل}} آن دو را پیشاپیش خود به سوی [[قریش]] روانه کرد تا ایشان را به سوی اسلام [[دعوت]] کنند و اعلام کنند هر کس به [[خانه]] ابوسفیان که بالای [[مکه]] است، داخل شود ایمن است، و هر کس داخل خانه [[حکیم]] که در پایین مکه است، داخل شود او نیز ایمن خواهد بود، و هرکس هم درب خانه خود را به روی خود ببندد و دست به [[شمشیر]] [[نبرد]]، ایمن است"<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۱۰، ص۸۴۶-۸۴۷.</ref>.


در این هنگام رسول خدا{{صل}} فرمود: "ای عباس! برگرد و او را در کنار دره نگه دار، تا [[لشکر]] خدا از پیش روی او بگذرد و او [[قدرت]] خدای تعالی را ببیند. من او را نزدیک تنگ‌ترین نقطه دره نگه داشتم و [[لشکریان]] اسلام [[قبیله]] [[قبیله]] از مقابل او رد می‌شدند و او درباره آنها می‌پرسید: و من پاسخ می‌دادم. تا این که در آخر، خود [[رسول خدا]]{{صل}} به همراه عده‌ای از [[مهاجران]] و [[انصار]] از مقابل او عبور کرد. در حالی که افراد آن [[لشکر]] آن چنان [[غرق]] در [[سلاح]] بودند که جز حدقه چشم ایشان پیدا نبود. [[ابوسفیان]] پرسید: اینها کیانند ای [[ابا الفضل]]؟
در جریان [[فتح مکه]] [[عباس]]، [[عموی پیامبر]]{{صل}}، به ابوسفیان گفت: "با سرعت به سراغ [[مردم]] مکه برو و آنها را از مقابله با [[لشکر اسلام]] بر [[حذر]] دار!" ابوسفیان وارد [[مسجدالحرام]] شد و فریاد زد: "ای جمعیت قریش! [[محمد]] با جمعیتی به سراغ شما آمده که هیچ [[قدرت]] توان مقابله با آنرا ندارید". سپس افزود: "هر کس وارد خانه من شود، در [[امان]] است؛ هر کس در مسجدالحرام برود نیز در امان است، و هر کس درب خانه را به روی خود ببندد، در امان خواهد بود"<ref>اخبار مکه، ج۲، ص۲۳۵؛ الاستیعاب، ج۴، ص۲۴۰.</ref>.
 
گفتم: این، رسول خدا{{صل}} است که با مهاجران و انصار در حرکت است. ابوسفیان گفت: "ای ابا الفضل! [[سلطنت]] [[برادر]] زاده‌ات [[عظیم]] شده". گفتم: وای بر تو! سلطنت و [[پادشاهی]] نیست، بلکه [[نبوت]] است. او گفت: "چنین است".
 
پس [[حکیم بن حزام]] و [[بدیل بن ورقاء]] نزد رسول خدا{{صل}} آمده [[اسلام]] را پذیرفته با آن [[حضرت]] [[بیعت]] کردند. وقتی [[مراسم]] بیعت تمام شد، رسول خدا{{صل}} آن دو را پیشاپیش خود به سوی [[قریش]] روانه کرد تا ایشان را به سوی اسلام [[دعوت]] کنند و اعلام کنند که هر کس به [[خانه]] ابوسفیان که بالای [[مکه]] است، داخل شود ایمن است، و هر کس داخل خانه [[حکیم]] که در پایین مکه است، داخل شود او نیز ایمن خواهد بود، و هرکس هم درب خانه خود را به روی خود ببندد و دست به [[شمشیر]] [[نبرد]]، ایمن است"<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۱۰، ص۸۴۶-۸۴۷.</ref>.
 
در جریان [[فتح مکه]] [[عباس]]، [[عموی پیامبر]]{{صل}}، به ابوسفیان گفت: "با سرعت به سراغ [[مردم]] مکه برو و آنها را از مقابله با [[لشکر اسلام]] بر [[حذر]] دار!" ابوسفیان وارد [[مسجدالحرام]] شد و فریاد زد: "ای جمعیت قریش! [[محمد]] با جمعیتی به سراغ شما آمده که هیچ [[قدرت]] مقابله با آن را ندارید". سپس افزود: "هر کس وارد خانه من شود، در [[امان]] است؛ هر کس در مسجدالحرام برود نیز در امان است، و هر کس درب خانه را به روی خود ببندد، در امان خواهد بود".


سپس فریاد زد: ای جمعیت قریش! اسلام بیاورید تا سالم بمانید". همسرش " [[هند]] " ریش او را گرفت و فریاد زد: "این پیرمرد احمق را بکشید!" [[ابوسفیان]] گفت: "مرا رها کن! به [[خدا]] اگر [[اسلام]] نیاوری، تو هم کشته خواهی شد؛ برو داخل [[خانه]] باش"<ref>تفسیر نمونه، جمعی از نویسندگان، ج۲۷، ص۴۰۷.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۵۳-۴۵۶.</ref>
سپس فریاد زد: ای جمعیت قریش! اسلام بیاورید تا سالم بمانید". همسرش " [[هند]] " ریش او را گرفت و فریاد زد: "این پیرمرد احمق را بکشید!" [[ابوسفیان]] گفت: "مرا رها کن! به [[خدا]] اگر [[اسلام]] نیاوری، تو هم کشته خواهی شد؛ برو داخل [[خانه]] باش"<ref>تفسیر نمونه، جمعی از نویسندگان، ج۲۷، ص۴۰۷.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۵۳-۴۵۶.</ref>


==[[مؤلفة قلوبهم]]==
اهل [[تحقیق]]، [[اسلام]] [[ابوسفیان]] را به دیدۀ تردید نگریسته، بدان ارزشی نمی‎‎گذارند<ref>الاستیعاب، ج‌۴، ص‌۲۴۱.</ref>. چون از [[اعمال]] و گفته‌های او پس از [[اسلام]] آوردنش به خوبی می‎توان ظاهری بودن اسلامش را دریافت<ref>قاموس الرجال، ج ۵، ص ۴۸۷.</ref>، چنانکه وقتی تجمع [[مردم]] را در اطراف [[پیامبر]] دید از روی [[حسادت]] گفت: ای کاش این جمع از او برگردند! [[پیامبر]] به سینه‎اش زده و فرمودند: [[خداوند]] خوارت کند! او [[استغفار]] کرد و گفت: به [[خدا]] [[سوگند]]! آن را فقط به جهت آنچه در خاطرم [[گذشت]] بر زبان راندم و... اکنون [[یقین]] کردم که تو [[رسول]] خدایی<ref>الاصابه، ج‌۳، ص‌۳۳۳.</ref>.<ref>ر.ک: [[سید علی رضا واسعی|واسعی، سید علی رضا]]، [[دائرةالمعارف قرآن کریم ج۱ (کتاب)|دائرةالمعارف قرآن کریم]]، ص ۶۸۱ ـ۶۸۲.</ref>  
در [[روایت]] [[ابی جارود]] از [[امام باقر|امام محمد باقر]]{{ع}} آمده است که ایشان فرمود: "مؤلفة قلوبهم (در عصر [[رسول خدا]]{{صل}}) عبارت بودند از: [[ابوسفیان بن حرب بن امیه]] و [[سهیل بن عمرو]]، که [[سهیل]] از [[بنی عامر بن لؤی]] بود؛ [[همام بن عمر]] و برادرش ([[برادران]] بنی عامر بن لؤی)، [[صفوان بن امیة بن خلف قریشی جمحی]]، [[أقرع بن حابس تمیمی]] یکی از [[بنی حازم]]، [[عیینة بن حصن فزاری]]، [[مالک بن عوف]] و [[علقمة بن علاثه]]، و من شنیده‌ام که رسول خدا{{صل}} به هر یک از اینها صد شتر را به همراه چوپان آنها می‌داد، و گاهی بیشتر و کمتر هم می‌شد"<ref>تفسیر قمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۱، ص۲۹۸.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۵۷.</ref>


==ابوسفیان در [[جنگ تبوک]]==
==[[ابوسفیان]] پس از [[مسلمان]] شدن==
[[عبدالله بن زبیر]] که در [[زمان]] وقوع [[جنگ یرموک]]، [[کودکی]] بیش نبوده و البته همراه پدرش در این [[جنگ]] حضور داشته است، می‌گوید: "من در این جنگ [[شاهد]] بودم که افراد به خاطر سن کم من، از من حساب نمی‌بردند و عده‌ای از افرادی که بعد از [[فتح مکه]] درگیری [[مسلمانان]] و [[رومیان]] را تماشا می‌کردند. وقتی رومیان به مسلمانان [[حمله]] می‌کردند، این عده خوشحال می‌شدند و زمانی که [[مسلمان]] در جنگ [[غلبه]] می‌کردند، این افراد، نگران و ناراحت می‌شدند"<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۳، ص۵۷۱-۵۷۲.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۵۷.</ref>
برخی از کارهای [[ابوسفیان]] بعد از [[مسلمان]] شدنش عبارت است از:
# [[والی]] [[نجران]]: او و خانواده‎اش بعد از [[مسلمان]] شدن با عنوان [[حاکم]] توسط رسول‎خدا{{صل}} به منطقه‎ای واقع در جنوب غربی شبه جزیرۀ [[عربستان]] ([[نجران]]) فرستاده شد<ref>بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۵۲۹؛ یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۷۶.</ref>. برخی معتقدند او هنگام [[وفات]] رسول‎خدا{{صل}}، [[والی]] [[نجران]] بوده است<ref>بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۵۲۹؛ یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۲۲؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الامم و الملوک، ج۳، ص۳۱۸؛ بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۵۸۸؛ ج۱۰، ص۷۹؛ یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۲۶.</ref> که سرانجام به [[مکه]] بازگشت و پس از مدتی به [[مدینه]] آمد و تا آخر [[عمر]] نیز در آنجا ماند<ref>بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۵، ص۱۳؛ ابن عبدالبر، الاستیعاب فی معرفة الاصحاب، ج۲، ص۷۱۴.</ref>.<ref>ر.ک: [[عباس میرزایی|میرزایی، عباس]]، [[ابوسفیان ۱ (مقاله)|ابوسفیان]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ص۸۳.</ref>
#حضور در غزوۀ [[حنین]]: [[ابوسفیان]] در برخی از جنگ‎های [[پیامبر]]{{صل}} از جمله [[جنگ]] "[[حنین]]" حضور داشت<ref>عروة بن زبیر، مغازی رسول الله، ص۲۱۴.</ref> و در پایان [[جنگ]]، [[حضرت]] برای "مؤلفة قلوبهم"، سهم بیشتری به او و عده‎ای دیگر داد<ref>ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۱۱۶؛ یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۶۳؛ واقدی، محمد بن عمر، المغازی، ج۳، ص۹۴۴.</ref>. در [[روایت]] [[ابی جارود]] از [[امام باقر|امام محمد باقر]]{{ع}} آمده است: "مؤلفة قلوبهم (در عصر [[رسول خدا]]{{صل}}) عبارت بودند از: [[ابوسفیان بن حرب بن امیه]] و [[سهیل بن عمرو]]، که [[سهیل]] از [[بنی عامر بن لؤی]] بود؛ [[همام بن عمر]] و برادرش ([[برادران]] بنی عامر بن لؤی)، [[صفوان بن امیة بن خلف قریشی جمحی]]، [[أقرع بن حابس تمیمی]] یکی از [[بنی حازم]]، [[عیینة بن حصن فزاری]]، [[مالک بن عوف]] و [[علقمة بن علاثه]] و من شنیده‌ام که رسول خدا{{صل}} به هر یک از اینها صد شتر را به همراه چوپان آنها می‌داد و گاهی بیشتر و کمتر هم می‌شد"<ref>تفسیر قمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۱، ص۲۹۸.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۵۷.</ref>
#حضور در غزوۀ "[[طائف]]":  او در غزوة "[[طائف]]" نیز همراه [[پیغمبر]] بود و مدتی در محاصرۀ این [[شهر]]، [[جانشین]] آن [[حضرت]] بود که یک چشم خود را نیز از دست داد<ref>یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۶۴.</ref>.
#[[مأمور]] به [[شکستن بت]] [[لات]] و [[منات]]: هنگامی که [[مردم]] [[هوازن]] [[تسلیم]] شدند، [[رسول خدا]]{{صل}} او و [[مغیرة بن شعبه]] را به [[شکستن بت]] "[[لات]]" در دیار آنان (طایف) [[مأمور]] کرد<ref>المحبر، ص ۳۱۵.</ref> و بنابه قولی برای [[شکستن بت]] "[[منات]]" که در ناحیۀ "مشلل" در "قُدَید" (منطقه‌ای در اطراف [[مکه]]) بود، [[فرمان]] یافت<ref>سیرۀ ابن هشام، ج‌۱، ص‌۸۶‌.</ref>.<ref>[[سید علی رضا واسعی|واسعی، سید علی رضا]]، [[دائرةالمعارف قرآن کریم ج۱ (کتاب)|دائرةالمعارف قرآن کریم]]، ج۱، ص 68-6832.</ref>


==[[مخالفت]] ابوسفیان با [[خلافت ابوبکر]]==
==[[ابوسفیان]] پس از [[رحلت پیامبر]]{{صل}}==
چون [[مهاجران]] بر [[بیعت با ابوبکر]] [[اجتماع]] کردند، ابوسفیان گفت: "به خدا [[سوگند]]، [[خروش]] و هیاهویی می‌بینم که چیزی جز [[خون]] آن را خاموش نمی‌کند. ای [[فرزندان]] [[عبد مناف]]! به چه مناسبت، [[ابوبکر]] عهده‌دار [[فرمانروایی]] بر شما باشد؛ آن دو [[مستضعف]] و آن دو [[درمانده]] کجایند؟ (و مقصودش [[علی]]{{ع}} و [[عباس]] بود) در [[شأن]] [[خلافت]] نیست که در کوچک‌ترین [[خاندان]] [[قریش]] باشد". سپس به [[علی]]{{ع}} گفت: "دست بگشا تا با تو [[بیعت]] کنم و به [[خدا]] [[سوگند]]، اگر بخواهی، [[مدینه]] را برای [[جنگ]] با [[ابو فضیل]] - [[ابوبکر]] - از سواران و پیادگان انباشته می‌کنم. علی{{ع}} به شدت این تقاضای [[ابوسفیان]] را رد کرد، و چون ابوسفیان از او [[ناامید]] شد، برخاست و رفت<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۳، ص۴۸.</ref>.
[[ابوسفیان]] پس از [[وفات پیامبر]]{{صل}} در ظاهر از [[خلافت ابوبکر]]، اظهار [[نارضایتی]] می‎کرد<ref>بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۵۸۸؛ ج۱۰، ص۷۹؛ یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۲۶؛ بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ج۵، ص۱۳.</ref> و از سوی دیگر به ‌دلیل بروز [[فتنه]] در [[جامعۀ مسلمین]] موقعیت را برای فتنه‎انگیزی و ایجاد [[شورش]] در [[جامعه]] مناسب می‎‎دید. از این‎رو [[عبّاس بن عبدالمطلب]]، [[عموی پیامبر]] را پیش انداخت تا به بهانۀ [[بیعت با امام]]، [[فتنه]] آغاز کند. ابوسفیان گفت: "به خدا [[سوگند]]، [[خروش]] و هیاهویی می‌بینم که چیزی جز [[خون]] آنرا خاموش نمی‌کند. ای [[فرزندان]] [[عبد مناف]]! به چه مناسبت، [[ابوبکر]] عهده‌دار [[فرمانروایی]] بر شما باشد؛ آن دو [[مستضعف]] و آن دو [[درمانده]] کجایند؟ (و مقصودش [[علی]]{{ع}} و [[عباس]] بود). در [[شأن]] [[خلافت]] نیست که در کوچک‌ترین [[خاندان]] [[قریش]] باشد". سپس به [[علی]]{{ع}} گفت: "دست بگشا تا با تو [[بیعت]] کنم و به [[خدا]] [[سوگند]]، اگر بخواهی، [[مدینه]] را برای [[جنگ]] با [[ابو فضیل]] ـ [[ابوبکر]] ـ از سواران و پیادگان انباشته می‌کنم. علی{{ع}} به شدت این تقاضای [[ابوسفیان]] را رد کرد و چون ابوسفیان از او [[ناامید]] شد، برخاست و رفت<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۳، ص۴۸.</ref>. [[امام]]{{ع}} که تنها به [[مصالح جامعه]] نوپای [[اسلامی]] می‎اندیشید از این [[فتنه]] [[آگاه]] بود و چنین فرمودند: «ای [[مردم]]، امواج [[فتنه]] را با کشتی [[نجات]] بشکنید، راه [[اختلاف]] و درگیری را سدّ کنید و تاج [[کبر]] و [[غرور]] را از سر برگیرید. [[پیروز]] آن کسی است که به [[پشتیبانی]] [[یاران]] به‎پا خیزد و گرنه آرام گیرد و راحت گذارد، زیرا این [[خلافت]] و [[ریاست]]، به گندابه‎ای مانَد یا لقمه‎ای گلو‎گیر و مرگ‎آور باشد. اکنون [[زمان قیام]] نیست که میوۀ نارس چیدن، چون کشت در [[زمین]] غیر، بهرۀ [[بیگانه]] است. اگر از [[خلافت]] [[سخن]] گویم، شیفته آنم خوانند و اگر دم فرو‎بندم، [[هراس]] از [[مرگ]] را به من بندند. دریغا چه دور است این نسبت، پس از آن همه [[جبهه]] و [[جهاد]]. به [[خدا]] [[سوگند]]، [[فرزند]] [[ابوطالب]] با [[مرگ]] مأنوس‎تر از [[کودک]] به سینۀ [[مادر]] است. نه، چنین نیست.[[سکوت]] من از دانشی است که اگر آن‌‎را آشکار سازم، پریشان و بی‎تاب شوید، همان‌‎گونه که ریسمان در [[چاه]] عمیق به شدّت و [[تعادل]] از کف دهد»<ref>{{متن حدیث|ایُّهَا النَّاسُ شُقُّوا أَمْوَاجَ‏ الْفِتَنِ‏ بِسُفُنِ‏ النَّجَاةِ وَ عَرِّجُوا عَنْ طَرِیقِ الْمُنَافَرَةِ وَ ضَعُوا تِیجَانَ الْمُفَاخَرَةِ أَفْلَحَ مَنْ نَهَضَ بِجَنَاحٍ أَوِ اسْتَسْلَمَ فَأَرَاحَ هَذَا مَاءٌ آجِنٌ وَ لُقْمَةٌ یَغَصُّ بِهَا آکِلُهَا وَ مُجْتَنِی الثَّمَرَةِ لِغَیْرِ وَقْتِ إِینَاعِهَا کَالزَّارِعِ بِغَیْرِ أَرْضِهِ فَإِنْ أَقُلْ یَقُولُوا حَرَصَ عَلَی الْمُلْکِ وَ إِنْ أَسْکُتْ یَقُولُوا جَزِعَ مِنَ الْمَوْتِ هَیْهَاتَ بَعْدَ اللَّتَیَّا وَ الَّتِی وَ اللَّهِ لَابْنُ أَبِی طَالِبٍ آنَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْیِ أُمِّهِ بَلِ انْدَمَجْتُ عَلَی مَکْنُونِ عِلْمٍ لَوْ بُحْتُ بِهِ لَاضْطَرَبْتُمْ اضْطِرَابَ الْأَرْشِیَةِ فِی الطَّوِیِّ الْبَعِیدَة}}؛ نهج البلاغه، خطبۀ ۵.</ref>.<ref>ر.ک: دانشنامه نهج البلاغه، ج۱، ص ۸۴ ـ ۸۵.</ref>
 
ابوبکر سخنی درباره ابوسفیان شنیده بود، او را خواست و بر سر او فریاد کشید، اما ابوسفیان، [[نرمی]] نشان داد. در همین موقع، [[ابو قحافه]]، [[پدر]] ابوبکر، در حالی که [[عصا]] به دست داشت، سر رسید و گفت: "پسرم، بر سر چه کسی فریاد می‌زند؟
 
گفتند: بر سر ابوسفیان.


ابو قحافه به پسرش، ابوبکر، نزدیک شد و گفت: "صدایت را بر ابوسفیان بلند می‌کنی که تا دیروز در [[دوران جاهلیت]] پیشوای [[قریش]] بوده است؟!"
ابوبکر سخنی درباره ابوسفیان شنیده بود، او را خواست و بر سر او فریاد کشید، اما ابوسفیان، [[نرمی]] نشان داد. در همین موقع، [[ابو قحافه]]، [[پدر]] ابوبکر، در حالی که [[عصا]] به دست داشت، سر رسید و گفت: "پسرم، بر سر چه کسی فریاد می‌زند؟ گفتند: بر سر ابوسفیان. ابو قحافه به پسرش، ابوبکر، نزدیک شد و گفت: "صدایت را بر ابوسفیان بلند می‌کنی که تا دیروز در [[دوران جاهلیت]] پیشوای [[قریش]] بوده است؟!" ابوبکر و حاضران از [[مهاجر]] و [[انصار]] خندیدند و ابوبکر گفت: "خدا به وسیله [[اسلام]] به برخی [[برتری]] داده و کسان دیگری را زیر دست کرده است"<ref>مروج الذهب، مسعودی، ج۲، ص۲۹۹.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۲۰.</ref>


ابوبکر و حاضران از [[مهاجر]] و [[انصار]] خندیدند و ابوبکر گفت: "خدا به وسیله [[اسلام]] به برخی [[برتری]] داده و کسان دیگری را زیر دست کرده است"<ref>مروج الذهب، مسعودی، ج۲، ص۲۹۹.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۲۰.</ref>
[[عمر]] که [[فتنه]] گری او را می‎دانست به [[ابوبکر]] پیشنهاد کرد تا او را [[تطمیع]] کند و به این صورت [[بیعت]] کرد<ref>العقد الفرید، ج‌۴، ص‌۲۴۰.</ref>. در [[جنگ]] "[[یرموک]]" در زمان [[ابوبکر]] به [[فرماندهی]] پسرش [[یزید]]، شرکت کرد و دیگر چشم خود را نیز از دست داد و تا آخر [[عمر]] [[نابینا]] شد<ref>طبری، محمد بن جریر، تاریخ الامم و الملوک، ج۳، ص۴۰۱؛ ابن اثیر، عزالدین، الکامل فی التاریخ، ج۲، ص۴۱۴.</ref>. در زمان عُمر، فرزندش [[معاویه]] را از [[مخالفت]] با [[خلیفه]] بر حذر داشت و او را به [[پیروی]] از [[خلیفه]] سفارش کرد<ref>بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۵، ص۱۱.</ref>.<ref>ر.ک: [[عباس میرزایی|میرزایی، عباس]]، [[ابوسفیان ۱ (مقاله)|ابوسفیان]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ص۸۳ ـ۸۴.</ref>


==ابوسفیان و ادعای پدری زیاد==
==ابوسفیان و ادعای پدری زیاد==
روزی ابوسفیان در مجلس [[عمر]] نشسته بود و زیاد، پسر [[سمیه]] و گروه بسیاری از [[صحابه]] هم حاضر بودند.
روزی ابوسفیان در مجلس [[عمر]] نشسته بود و زیاد، پسر [[سمیه]] و گروه بسیاری از [[صحابه]] هم حاضر بودند. در آن مجلس [[زیاد بن سمیه]] که در آن هنگام [[نوجوانی]] بود، [[سخن]] گفت و بسیار خوب از عهده‌اش بر آمد. علی{{ع}} که در آن مجلس حاضر و کنار ابوسفیان نشسته بود، به ابوسفیان گفت: "این نوجوان، چه [[نیکو]] سخن گفت؛ اگر قرشی بود، با چوب دستی خود تمام [[عرب]] را [[راه]] می‌برد". ابوسفیان گفت: "به خدا سوگند، اگر پدرش را بشناسی خواهی دانست که او از [[بهترین]] [[خویشاوندان]] توست". علی{{ع}} پرسید: پدرش کیست؟ ابوسفیان گفت: "به خدا سوگند، من او را در [[رحم]] مادرش نهاده‌ام". علی{{ع}} فرمود: "چه چیزی تو را از اینکه او را به خود ملحق سازی، باز می‌دارد؟" ابوسفیان گفت: "از این مهتر که اینجا نشسته است [[بیم]] دارم که پوستم را بدرد"<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۷۳. ر.ک: زیاد بن سمیه، ج۳، دایره المعارف صحابه.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۵۸.</ref>
در آن مجلس [[زیاد بن سمیه]] که در آن هنگام [[نوجوانی]] بود، [[سخن]] گفت و بسیار خوب از عهده‌اش بر آمد. علی{{ع}} که در آن مجلس حاضر و کنار ابوسفیان نشسته بود، به ابوسفیان گفت: "این نوجوان، چه [[نیکو]] سخن گفت؛ اگر قرشی بود، با چوبه‌دستی خود تمام [[عرب]] را [[راه]] می‌برد". ابوسفیان گفت: "به خدا سوگند، اگر پدرش را بشناسی خواهی دانست که او از [[بهترین]] [[خویشاوندان]] تو است". علی{{ع}} پرسید: پدرش کیست؟ ابوسفیان گفت: "به خدا سوگند، من او را در [[رحم]] مادرش نهاده‌ام". علی{{ع}} فرمود: "چه چیزی تو را از این که او را به خود ملحق سازی، باز می‌دارد؟" ابوسفیان گفت: "از این مهتر که این جا نشسته است [[بیم]] دارم که پوستم را بدرد"<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۷۳. ر.ک: زیاد بن سمیه، ج۳، دایره المعارف صحابه.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۵۸.</ref>


==سخن [[ابوسفیان]] هنگام [[خلافت عثمان]]==
==سخن [[ابوسفیان]] هنگام [[خلافت عثمان]]==
وقتی [[مردم]] با [[عثمان]] [[بیعت]] کردند، ابوسفیان به [[خانه]] خود رفت، در حالی که [[بنی امیه]] نیز همراه او بودند، پس ابوسفیان گفت: "آیا بیگانه‌ای میان شما هست؟"؛ زیرا ابوسفیان [[کور]] بود. دیگران گفتند: نه. پس او گفت: "ای بنی امیه! [[خلافت]] را مانند گوی، [[دست]] به دست بگردانید. به خدایی که ابوسفیان به او قسم می‌خورد، من پیوسته [[امید]] داشتم خلافت به شما برسد و میان [[فرزندان]] شما موروثی شود. پس عثمان با او [[درشتی]] کرد و سخن او را پسندید، اما این سخن، به [[مهاجران]] و [[انصار]] رسید و [[عمار]] در [[مسجد]] به پا خاست و گفت: "ای گروه [[قریش]]! این کار را (خلافت) از [[خاندان پیامبر]]{{صل}} خود بیرون بردید و یک بار این جا و یک بار جای دیگر نهادید و [[بیم]] دارم همان طور که شما آن را از اهلش گرفتید و به نااهل سپردید، [[خدا]] نیز آن را از شما بگیرد". پس از او [[مقداد]] برخاست و گفت: "هیچ کس مانند [[اهل]] این [[خاندان]] بعد از [[پیامبر]]{{صل}} [[آزار]] ندید"<ref>مروج الذهب، مسعودی، ج۲، ص۳۴۲.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۲۰.</ref>
وقتی [[مردم]] با [[عثمان]] [[بیعت]] کردند، ابوسفیان به [[خانه]] خود رفت، در حالی که [[بنی امیه]] نیز همراه او بودند، ابوسفیان گفت: "آیا بیگانه‌ای میان شما هست؟"؛ زیرا ابوسفیان [[کور]] بود. دیگران گفتند: نه. گفت: "ای بنی امیه! [[خلافت]] را مانند گوی، [[دست]] به دست بگردانید. به خدایی که ابوسفیان به او قسم می‌خورد، من پیوسته [[امید]] داشتم خلافت به شما برسد و میان [[فرزندان]] شما موروثی شود. پس عثمان با او [[درشتی]] کرد و سخن او را پسندید، اما این سخن، به [[مهاجران]] و [[انصار]] رسید و [[عمار]] در [[مسجد]] به پا خاست و گفت: "ای گروه [[قریش]]! این کار را (خلافت) از [[خاندان پیامبر]]{{صل}} خود بیرون بردید و یک بار این جا و یک بار جای دیگر نهادید و [[بیم]] دارم همان طور که شما آنرا از اهلش گرفتید و به نااهل سپردید، [[خدا]] نیز آنرا از شما بگیرد". پس از او [[مقداد]] برخاست و گفت: "هیچ کس مانند [[اهل]] این [[خاندان]] بعد از [[پیامبر]]{{صل}} [[آزار]] ندید"<ref>مروج الذهب، مسعودی، ج۲، ص۳۴۲.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۲۰.</ref> پس از [[انتخاب]] [[عثمان]] بالای [[قبر]] [[حمزه]]، خطاب به او می‎گفت: «آن چیزی که بر سرش با شما می‎جنگیدیم، [[عاقبت]] به دست فرزندانمان رسید»<ref>توحیدی، ابوحیان، الامتاع و الموانسة، ج۲، ص۲۰۷.</ref>. او به [[عثمان]] توصیه کرد امر [[خلافت]] را مانند [[دوران جاهلیت]] گرداند<ref>علامه امینی، الغدیر فی الکتاب و السنة و الأدب، ج۸، ص۳۹۲؛ ابن عبدالبر، الاستیعاب فی معرفة الاصحاب، ج۴، ص۱۶۷۹.</ref> و [[عثمان]] نیز [[اموال]] بسیاری از بیت‎المال را در [[اختیار]] او گذاشته بود<ref>یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۷۴.</ref>.<ref>ر.ک: [[عباس میرزایی|میرزایی، عباس]]، [[ابوسفیان ۱ (مقاله)|ابوسفیان]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ص۸۳ ـ۸۴.</ref>


==ابوسفیان و [[لعن]] و [[نفرین]] پیامبر{{صل}}==
==ابوسفیان و [[لعن]] و [[نفرین]] پیامبر{{صل}}==
پیامبر{{صل}} ابوسفیان را در هفت مورد لعن و نفرین کرده است:
پیامبر{{صل}} ابوسفیان را در هفت مورد لعن و نفرین کرده است:


نخست، روزی که پیامبر{{صل}} به [[طائف]] می‌رفت تا قبیلة ثقیف را به [[اسلام]] [[دعوت]] فرماید، ابوسفیان پیامبر را بیرون از [[مکه]] دید و به او [[دشنام]] داد و او را [[نادان]] و [[دروغگو]] خواند و قصد [[حمله]] به پیامبر{{صل}} را داشت. پس خدا و رسولش او را [[لعنت]] کردند و او از آزار بیشتر باز داشته شد.
نخست، روزی که پیامبر{{صل}} به [[طائف]] می‌رفت تا قبیلۀ ثقیف را به [[اسلام]] [[دعوت]] فرماید، ابوسفیان پیامبر را بیرون از [[مکه]] دید و به او [[دشنام]] داد و او را [[نادان]] و [[دروغگو]] خواند و قصد [[حمله]] به پیامبر{{صل}} را داشت. پس خدا و رسولش او را [[لعنت]] کردند و او از آزار بیشتر باز داشته شد.


دوم، وقتی که پیامبر{{صل}} برای گرفتن کاروانی که از [[شام]] بیرون آمده بود حرکت کرد، ابوسفیان کاروان را به کناری کشاند و از ساحل دریا گریخت و [[مسلمانان]] به کاروان دست نیافتند و پیامبر{{صل}} ابوسفیان را نفرین فرمود و [[جنگ بدر]] به همان سبب درگرفت.
دوم، وقتی که پیامبر{{صل}} برای گرفتن کاروانی که از [[شام]] بیرون آمده بود حرکت کرد، ابوسفیان کاروان را به کناری کشاند و از ساحل دریا گریخت و [[مسلمانان]] به کاروان دست نیافتند و پیامبر{{صل}} ابوسفیان را نفرین فرمود و [[جنگ بدر]] به همان سبب درگرفت.
خط ۳۳۷: خط ۲۳۱:
ششم، آن روزی که ابوسفیان سوار بر شتر سرخ موی بود.
ششم، آن روزی که ابوسفیان سوار بر شتر سرخ موی بود.


هفتم، هنگامی که در بازگشت از [[حج]]، گروهی روی گردنه کمین کردند تا شتر پیامبر را رم دهند. آنان [[دوازده تن]] بودند که [[ابو سفیان]] هم از ایشان بود<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۶، ص۲۸۶.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۵۹-۴۶۰.</ref>
هفتم، هنگامی که در بازگشت از [[حج]]، گروهی روی گردنه کمین کردند تا شتر پیامبر را رم دهند. آنان [[دوازده تن]] بودند که [[ابوسفیان]] هم از ایشان بود<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۶، ص۲۸۶.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۵۹-۴۶۰.</ref>


==[[مرگ]] ابوسفیان==
==[[مرگ]] ابوسفیان==
ابوسفیان در [[زمان]] [[عثمان]]، در هشتاد و هشت سالگی مرد و عثمان بر جنازه او [[نماز]] خواند و او را در مدینه [[دفن]] کردند<ref>الاصابه، ابن حجر، ج۳، ص۳۳۵.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۶۰.</ref>
ابوسفیان در [[زمان]] [[عثمان]]، در هشتاد و هشت سالگی مرد و عثمان بر جنازه او [[نماز]] خواند و او را در مدینه [[دفن]] کردند<ref>الاصابه، ابن حجر، ج۳، ص۳۳۵.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۶۰؛ [[عباس میرزایی|میرزایی، عباس]]، [[ابوسفیان ۱ (مقاله)|ابوسفیان]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ص۸۳ ـ۸۴.</ref>


== جستارهای وابسته ==
== جستارهای وابسته ==
خط ۳۵۱: خط ۲۴۵:


==پانویس==
==پانویس==
{{پانویس2}}
{{پانویس2}}


۱۱۲٬۳۴۹

ویرایش