جز
جایگزینی متن - 'برده' به 'برده'
(صفحهای تازه حاوی «{{ویرایش غیرنهایی}} {{امامت}} <div style="padding: 0.0em 0em 0.0em;"> : <div style="background-color: rgb(252, 252, 233)...» ایجاد کرد) |
جز (جایگزینی متن - 'برده' به 'برده') |
||
خط ۱۰: | خط ۱۰: | ||
[[خبیب بن عدی بن عوف بن مالک بن اوس انصاری]]، [[اهل]] [[مدینه]] و از [[قبیله اوس]] میباشد<ref>اسد الغابه، ابن اثیر، ج۱، ص۵۹۷ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۱، ص۵۹۷.</ref>. در [[جنگ بدر]] خبیب بن عدی ضربه [[سختی]] خورد چنان که گوشت و پوست [[محل]] زخم برگشت، [[پیامبر]]{{صل}} آب دهان خویش را روی زخم او افکند و با [[ملایمت]] بر آن دست کشید و آن را به حالت اول در آورد و همان دم زخم [[جوش]] خورد<ref>دلائل النبوه، بیهقی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۲، ص۲۶۴.</ref>. | [[خبیب بن عدی بن عوف بن مالک بن اوس انصاری]]، [[اهل]] [[مدینه]] و از [[قبیله اوس]] میباشد<ref>اسد الغابه، ابن اثیر، ج۱، ص۵۹۷ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۱، ص۵۹۷.</ref>. در [[جنگ بدر]] خبیب بن عدی ضربه [[سختی]] خورد چنان که گوشت و پوست [[محل]] زخم برگشت، [[پیامبر]]{{صل}} آب دهان خویش را روی زخم او افکند و با [[ملایمت]] بر آن دست کشید و آن را به حالت اول در آورد و همان دم زخم [[جوش]] خورد<ref>دلائل النبوه، بیهقی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۲، ص۲۶۴.</ref>. | ||
وی در جنگ بدر [[حارث بن عامر]] را کشت. لذا هنگامی که او در ماجرای [[رجیع]] [[اسیر]] و به [[مکه]] | وی در جنگ بدر [[حارث بن عامر]] را کشت. لذا هنگامی که او در ماجرای [[رجیع]] [[اسیر]] و به [[مکه]] برده شد، بازماندگان حارث او را خریدند تا به تلافی کشتن پدرشان به [[قتل]] برسانند. ماجرای رجیع در [[سال سوم هجرت]] پیش آمد. در این ماجرا [[خبیب]] و نُه تن دیگر از [[اصحاب رسول خدا]]{{صل}} که برای [[آموزش قرآن]] رفته بودند، به دست [[مشرکان]] اسیر و بعد کشته شدند<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۴۴۰.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[خبیب بن عدی (مقاله)|مقاله "خبیب بن عدی"]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص ۳۵.</ref> | ||
==داستان [[شهادت]] خبیب== | ==داستان [[شهادت]] خبیب== | ||
خط ۲۶: | خط ۲۶: | ||
آنها [[خبیب]] و [[زید]] را همچنان با خود بردند، تا به [[مکه]] رسیدند. [[خبیب]] را [[حجیر بن ابی اهاب]] به هشتاد مثقال طلا و یا پنجاه شتر خرید تا [[برادر]] زادهاش، [[عقبة بن حارث]]، او را به جای پدرش، که در [[بدر]] کشته شده بود، بکشد. [[زید بن دثنه]] را [[صفوان بن امیه]] به پنجاه شتر خرید تا او را به جای پدرش بکشد و گویند گروهی از [[قریش]] در خریدن او [[شریک]] شدند. چون آن دو را در ماه [[ذی قعده]]، که از [[ماههای حرام]] است، گرفته بودند، هر دو را زندانی کردند. حجیر، [[خبیب بن عدی]] را در [[خانه]] زنی به نام [[ماویه]]، که [[کنیز]] [[بنی عبد مناف]] بود، [[حبس]] کرد و [[صفوان]]، زید را پیش گروهی از [[بنی جمح]] زندانی کرد و هم گفتهاند که او را در خانه [[غلام]] خود، نسطاس، زندانی کرد. ماویه، که بعدها [[مسلمان]] شد و [[اسلامی]] [[نیکو]] داشت، میگفت: به [[خدا]]، هیچ کس را بهتر از خبیب ندیدهام. من از شکاف در مواظب او بودم، او را به زنجیر کشیده بودند و من میدیدم که او خوشههای انگوری به بزرگی سر [[انسان]] در دست داشت و میخورد در صورتی که، در آن هنگام، موسم انگور نبود و حتی یک [[حبه]] انگور هم پیدا نمیشد و بدون تردید این روزی خاصی بود که [[خداوند]] به او ارزانی میفرمود. | آنها [[خبیب]] و [[زید]] را همچنان با خود بردند، تا به [[مکه]] رسیدند. [[خبیب]] را [[حجیر بن ابی اهاب]] به هشتاد مثقال طلا و یا پنجاه شتر خرید تا [[برادر]] زادهاش، [[عقبة بن حارث]]، او را به جای پدرش، که در [[بدر]] کشته شده بود، بکشد. [[زید بن دثنه]] را [[صفوان بن امیه]] به پنجاه شتر خرید تا او را به جای پدرش بکشد و گویند گروهی از [[قریش]] در خریدن او [[شریک]] شدند. چون آن دو را در ماه [[ذی قعده]]، که از [[ماههای حرام]] است، گرفته بودند، هر دو را زندانی کردند. حجیر، [[خبیب بن عدی]] را در [[خانه]] زنی به نام [[ماویه]]، که [[کنیز]] [[بنی عبد مناف]] بود، [[حبس]] کرد و [[صفوان]]، زید را پیش گروهی از [[بنی جمح]] زندانی کرد و هم گفتهاند که او را در خانه [[غلام]] خود، نسطاس، زندانی کرد. ماویه، که بعدها [[مسلمان]] شد و [[اسلامی]] [[نیکو]] داشت، میگفت: به [[خدا]]، هیچ کس را بهتر از خبیب ندیدهام. من از شکاف در مواظب او بودم، او را به زنجیر کشیده بودند و من میدیدم که او خوشههای انگوری به بزرگی سر [[انسان]] در دست داشت و میخورد در صورتی که، در آن هنگام، موسم انگور نبود و حتی یک [[حبه]] انگور هم پیدا نمیشد و بدون تردید این روزی خاصی بود که [[خداوند]] به او ارزانی میفرمود. | ||
خبیب شبها [[قرآن]] میخواند، زنها که صدای قرآن [[خواندن]] او را میشنیدند، میگریستند و بر او [[دل]] میسوزاندند. ماویه گوید: به او گفتم: ای خبیب! آیا حاجتی داری؟ گفت: "نه، فقط آب شیرین برایم بیاور و از گوشتهایی که در پای [[بتها]] [[قربانی]] میشوند، در [[خوراک]] من قرار مده و هرگاه هم که فهمیدی میخواهند مرا بکشند، به من خبر بده". چون ماههای حرام سپری شد و [[تصمیم]] به کشتن او گرفتند، پیش او رفتم و آگاهش کردم و به خدا قسم ندیدم که از این جهت بیمی به خود [[راه]] بدهد. او گفت: "برای من تیغی بفرست که خود را [[اصلاح]] کنم". پس من به وسیله پسرم تیغی برایش فرستادم. چون پسرک من راه افتاد و رفت، با خود گفتم: این چه کاری بود که کردم؟ نکند که درصدد [[انتقام]] برآید و پسرک را بکشد و بگوید: "مردی در مقابل مردی". اتفاقا وقتی پسرم تیغ را | خبیب شبها [[قرآن]] میخواند، زنها که صدای قرآن [[خواندن]] او را میشنیدند، میگریستند و بر او [[دل]] میسوزاندند. ماویه گوید: به او گفتم: ای خبیب! آیا حاجتی داری؟ گفت: "نه، فقط آب شیرین برایم بیاور و از گوشتهایی که در پای [[بتها]] [[قربانی]] میشوند، در [[خوراک]] من قرار مده و هرگاه هم که فهمیدی میخواهند مرا بکشند، به من خبر بده". چون ماههای حرام سپری شد و [[تصمیم]] به کشتن او گرفتند، پیش او رفتم و آگاهش کردم و به خدا قسم ندیدم که از این جهت بیمی به خود [[راه]] بدهد. او گفت: "برای من تیغی بفرست که خود را [[اصلاح]] کنم". پس من به وسیله پسرم تیغی برایش فرستادم. چون پسرک من راه افتاد و رفت، با خود گفتم: این چه کاری بود که کردم؟ نکند که درصدد [[انتقام]] برآید و پسرک را بکشد و بگوید: "مردی در مقابل مردی". اتفاقا وقتی پسرم تیغ را برده بود، آن را از او گرفته و به [[شوخی]] گفته بود: به [[جان]] پدرت قسم، خیلی پُر جرأتی! آیا مادرت نترسید که وقتی تو را همراه تیغ پیش من میفرستد، من مکری بکنم، مگر نه این است که شما میخواهید مرا بکشید؟ | ||
[[ماویه]] میگوید: من این سخن را شنیدم، پس گفتم: ای [[خبیب]] من در تو همان [[امانت الهی]] را میبینم و این تیغ را برای رضای پروردگارت برایت فرستادم، نه برای اینکه پسرم را بکشی. گفت: "مطمئن باش که او را نمیکشتم و در [[آیین]] ما مکر و غافلگیری روا نیست". | [[ماویه]] میگوید: من این سخن را شنیدم، پس گفتم: ای [[خبیب]] من در تو همان [[امانت الهی]] را میبینم و این تیغ را برای رضای پروردگارت برایت فرستادم، نه برای اینکه پسرم را بکشی. گفت: "مطمئن باش که او را نمیکشتم و در [[آیین]] ما مکر و غافلگیری روا نیست". | ||
خط ۴۴: | خط ۴۴: | ||
[[عثمان بن محمد اخنسی]] میگوید: "[[عمر بن خطاب]]، [[سعید بن عامر بن حذیم جمحی]] را [[فرماندار]] [[حمص]] کرد. اتفاقاً او در حالی که میان [[اصحاب]] خود بود، ناگهان [[غش]] کرد. این مطلب را به [[عمر]] گفتند. چون [[سعید]] از حمص، پیش عمر آمد، عمر از او پرسید: موضوع چه بوده است؟ آیا تو [[جن]] زده هستی؟ او گفت: "ای [[امیر مؤمنان]]، نه به خدا سوگند، ولی من هنگام کشتن خبیب حاضر بودم و نفرین او را شنیدم و به خدا قسم، در هر جا که باشم اگر آن منظره به خاطرم بیاید، غش میکنم. " گویند: این مسئله موجب زیاد شدن [[احترام]] او پیش عمر شد. | [[عثمان بن محمد اخنسی]] میگوید: "[[عمر بن خطاب]]، [[سعید بن عامر بن حذیم جمحی]] را [[فرماندار]] [[حمص]] کرد. اتفاقاً او در حالی که میان [[اصحاب]] خود بود، ناگهان [[غش]] کرد. این مطلب را به [[عمر]] گفتند. چون [[سعید]] از حمص، پیش عمر آمد، عمر از او پرسید: موضوع چه بوده است؟ آیا تو [[جن]] زده هستی؟ او گفت: "ای [[امیر مؤمنان]]، نه به خدا سوگند، ولی من هنگام کشتن خبیب حاضر بودم و نفرین او را شنیدم و به خدا قسم، در هر جا که باشم اگر آن منظره به خاطرم بیاید، غش میکنم. " گویند: این مسئله موجب زیاد شدن [[احترام]] او پیش عمر شد. | ||
از [[نوفل بن معاویه دیلی]] هم [[نقل]] شده که میگفت: من هم در آن [[روز]] که خبیب، نفرین کرد، حاضر بودم و هیچ کس را ندیدم که از نفرین او [[جان]] سالم به در | از [[نوفل بن معاویه دیلی]] هم [[نقل]] شده که میگفت: من هم در آن [[روز]] که خبیب، نفرین کرد، حاضر بودم و هیچ کس را ندیدم که از نفرین او [[جان]] سالم به در برده باشد. من در ردیف اول [[ایستاده]] بودم و از ترس نفرین او به [[زمین]] نشستم. یک ماه بلکه بیشتر، در مجامع [[قریش]] فقط صحبت از نفرین خبیب بود و [[مشرکان]] چون خواستند خبیب را به دار، بیاویزند این چند [[بیت]] را خواند: همه گروهها با تمام افراد قبیلهها را به دور من گرد آوردهاند؛همه آنها [[دشمنی]] را علیه من ابراز میکنند؛ بر علیه من که در بند و زنجیر هستم. با [[زنان]] و فرزندانشان آمدهاند و مرا به درختی بلند برای به دار کشیدن، نزدیک کردهاند. به [[خدا]] [[شکایت]] میبرم از [[غربت]] و مصیبتم و از آن چه که این گروهها هنگام مرگم برایم آماده کردهاند. پس ای [[خداوند]] [[عرش]] مرا بر آنچه درباره من میخواهند [[صبر]] و [[بردباری]] ده که گوشتم را میبرند و امیدم [[بریده]] شده است. و این در [[راه خدا]] خواهد بود و اگر بخواهد بر پارههای پراکنده تن من [[برکت]] خواهد داد. مرا مخیر کردهاند که یا [[کافر]] شوم یا بمیرم و چشمانم فرو ریختند اما از روی [[بی تابی]] نبود. من از [[مرگ]] نمیترسم زیرا من مردهام ولیکن [[ترس]] من از [[آتش]] برافروخته است. و هرگاه [[مسلمان]] بمیرم به خدا قسم نمیترسم که مرگم به کدام پهلویم (و چگونه) باشد. من کسی نیستم که برای [[دشمن]] [[خشوع]] یا فریاد و ناله کنم که بازگشتم به سوی خداست<ref>{{عربی|لَقَدْ جَمَعَ اَلْأَحْزَابُ حَوْلِي وَ أَلَّبُوا قَبَائِلَهُمْ وَ اِسْتَجْمَعُوا كُلَّ مَجْمَعٍ وَ قَدْ حَشَدُوا أَوْلاَدَهُمْ وَ نِسَاءَهُمْ وَ قَرُبْتُ مِنْ جَذَعٍ طَوِيلٍ مُمْنَعٍ فَذَا اَلْعَرْشِ صَبِّرْنِي عَلَى مَا يُرَادُ بِي فَقَدْ بَاسَ مِنْهُمْ بَعْدَ يَوْمِي وَ مَطْمَعِي وَ تَاللَّهِ مَا أَخْشَى إِذَا كُنْتُ ذَا تُقًى عَلَى أَيِّ جَمْعٍ كَانَ لِلَّهِ مَصْرَعِي فذا العرش، صبرنی علی ما یراد بی فقد بضعوا لحمی و قد یاس مطمعی و ذلک فی ذات الإله و إن یشأ پبارک علی أوصال شلو ممع و قد خیرونی الکفر و الموت دونه وقد هملت عینای من غیر مجزع، و ما بی حذار الموت، إنی لمیت و لکن حذاری جحم نار ملقع فو الله ما أرجوا إذا مت مسلما علیای جنب کان فی الله مضجعی فلست بمبد للعدو تخشع ولا جزعا إنی إلی الله مرجعی}}؛السیرة النبویه، ابن هشام، ج۳، ص۸۵-۱۸۴.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[خبیب بن عدی (مقاله)|مقاله "خبیب بن عدی"]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص ۴۲-۴۴.</ref> | ||
==[[خبیب]] و عدم [[تقیه]]== | ==[[خبیب]] و عدم [[تقیه]]== |