|
|
خط ۳۷: |
خط ۳۷: |
|
| |
|
| ==[[عداس]] در [[جنگ بدر]]== | | ==[[عداس]] در [[جنگ بدر]]== |
| در این باره دو مطلب [[نقل]] شده است که به آنها اشاره میکنیم. قول اول این است روزی [[عتبه]] و [[شیبه]] زرههای خود را بیرون آورده و آنها را درست میکردند. عداس به آنها نگریست و گفت: "چه قصدی دارید؟" گفتند: یادت هست که از باغ انگورمان در [[طائف]] به دست تو برای مردی انگور فرستادیم؟ او گفت: "آری". گفتند: به [[جنگ]] او میرویم. عداس گریست و گفت: "نروید، به [[خدا]] او [[پیامبر]] است". ولی آن دو به سخن اعتنا نکردند و به جنگ رفتند. عداس نیز همراه آنها رفت و در این جنگ کشته شد<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۳۳.</ref>.
| |
|
| |
| قول دوم را [[حکیم بن حزام]] میگوید: چون به ثنیة البیضاء<ref>محلی در کنار چاههای نفخ و بر سر راه مدینه.</ref> رسیدیم، دیدم عداس آنجا نشسته و [[مردم]] از کنارش میگذرند. چون پسران [[ربیعه]] از کنار او گذشتند، بلند شد و ساقهای پای ایشان را چسبید و گفت: "پدر و مادرم فدای شما باد! به خدا او [[رسول]] خداست و شما به سوی کشتارگاه خود میروید" و از چشمانش [[اشک]] فرو میریخت. آنجا من هم [[تصمیم]] گرفتم برگردم، ولی باز نگشتم. در این هنگام، [[عاص بن منبه بن حجاج]] هم پس از رفتن عتبه و شیبه کنار عداس ایستاد و به او گفت: "چرا [[گریه]] میکنی؟" او گفت: "وضع این دو سرورم که سروران [[اهل]] وادی هم هستند و به جنگ [[پیامبر خدا]] و به کشتارگاه خود میروند، مرا به گریه انداخته است". [[عاص]] گفت: "مگر [[محمد]]، رسول خداست؟" در این هنگام، عداس در حالی که سخت به [[هیجان]] آمده و موهایش سیخ شده بود و میگریست، گفت: "آری، آری، به خدا که او [[فرستاده خدا]] برای همه مردم است". عاص بن منبه [[مسلمان]] شد و در عین حال با حالت [[شک و تردید]] به [[راه]] افتاد و در جنگ بدر همراه [[مشرکان]] کشته شد و گفته شده است که [[عداس]] هم برگشت و در [[بدر]] حضور نداشت. برخی هم گفتهاند در بدر حاضر بوده و آن [[روز]] کشته شده است<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۳۳-۳۵. به نظر واقدی، عداس در بدر حضور نداشت.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عداس غلام شیبه (مقاله)|مقاله «عداس غلام شیبه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص۲۵۳-۲۵۴.</ref>
| |
|
| |
|
| == جستارهای وابسته == | | == جستارهای وابسته == |