|
|
خط ۱۱: |
خط ۱۱: |
|
| |
|
| ==مالک بن عوف و جنگ حنین== | | ==مالک بن عوف و جنگ حنین== |
| پس از آنکه رسول خدا{{صل}} [[مکه]] را [[فتح]] کرد، برخی از اشراف قبیله هوازن پیش دیگر اشراف آن قبیله رفتند و افراد [[قبیله ثقیف]] هم گرد آمده و [[شورش]] کردند و گفتند: به [[خدا]] [[سوگند]] [[محمد]] با قومی بر نخورده که بتوانند به خوبی [[جنگ]] کنند. اکنون شما هم [[پیمان]] شوید و پیش از آنکه او به سوی شما بیاید، شما به سوی او بروید.
| |
|
| |
| پس قبیله هوازن خود را آماده ساخت و مالک بن عوف که [[جوانی]] سی ساله بود فرماندهی را بر عهده گرفت. او جامههای بلند میپوشید و با [[تکبر]] [[راه]] میرفت و مردی [[بخشنده]] بود و [[مردم]] او را میستودند. او موفق شد که افراد قبیله هوازن را گرد آورد<ref>المغازی، واقدی، ج۳، ص۸۸۵.</ref>.
| |
|
| |
| همچنین گروه اندکی از [[طایفه]] بنی هردل که به صد نفر نیز نمیرسیدند، در این جنگ شرکت کردند و خاندانهای [[کعب]] و [[کلاب]] در این جنگ حاضر نشدند.
| |
|
| |
| [[دُرید بن الصمه]] نیز همراه طایفه بنی جشم به [[یاری]] هوازن آمد. او در آن هنگام صد و شصت سال داشت<ref> المغازی، واقدی، ج۳، ص۸۸۶.</ref> و پیر مردی سخت فرتوت بود. از او فقط به سبب آشنایی به [[فنون]] جنگ استفاده میشد، زیرا [[پیری]]، سخت آزموده بود. ولی در آن هنگام او [[نابینا]] شده بود و بیشتر مردم ثقیف و هوازن از [[مالک بن عوف نصری]] [[اطاعت]] میکردند.
| |
|
| |
| درید چون از شتر پایین آمد، [[دست]] خود را بر [[زمین]] کشید و از مردم پرسید: در کدام صحرا هستید؟
| |
|
| |
| مردم گفتند: در اوطاس هستیم.
| |
|
| |
| او گفت: "بسیار صحرای خوبی است؛ نه سنگستان است و نه پر [[خاک]] و پای اسبها به [[زمین]] فرو نمیرود". آنگاه پرسید: چرا صدای شتران و گوسفندان و گاوها را همراه [[گریه]] بچههای خردسال میشنوم؟
| |
|
| |
| [[مردم]] گفتند: [[مالک]]، [[زنان]] و [[فرزندان]]؟ و [[اموال]] مردم را هم همراه آورده است.
| |
|
| |
| [[درید]] گفت: "آیا از [[بنی کلاب]] کسی همراه شما هست؟"
| |
|
| |
| مردم گفتند: نه.
| |
|
| |
| او گفت: "آیا از بنی [[کعب]] کسی همراه شما هست؟"
| |
|
| |
| مردم گفتند: نه. او گفت: "از [[بنی هلال]] کسی همراه شما هست؟"
| |
|
| |
| مردم گفتند: نه.
| |
|
| |
| او گفت: اگر در این کار خیری بود، شما از آنان پیشی نمیگرفتید و اگر این کار مایه [[عزت]] و [[شرف]] بود آنها از حضور در آن خودداری نمیکردند. اکنون نیز سخن مرا بشنوید و [[اطاعت]] کنید؛ ای گروه [[هوازن]]، برگردید و همان کاری را کنید که ایشان کردهاند". اما آنها نپذیرفتند.
| |
|
| |
| پس درید پرسید: مالک کجاست؟ مردم گفتند: مالک این جاست. درید گفت: "ای مالک، تو میخواهی با مردم [[بزرگواری]] بجنگی؛ تو سالار [[قوم]] خود شدهای و امروز روزی است که برای روزهای بعد بسیار مؤثر است. ای مالک، چرا من صدای شتر و گاو و گوسفندها را همراه گریه [[کودکان]] میشنوم؟" مالک گفت: مردم را همراه اموال و زنان و فرزندانشان آوردهایم". در ید پرسید: چرا؟ مالک گفت: "[[زن]] و فرزند و اموال هر مرد را پشت سرش قرار میدهم که از آنها [[دفاع]] کند". درید گفت: "مگر کسی که میگریزد، چیزی مانع فرارش میشود؟ اگر [[جنگ]] به نفع شما باشد، جز مردان و [[شمشیر]] و نیزهشان چیز دیگری مفید نیست و اگر به زبان شما باشد، به سبب [[مال]] و [[خاندان]] خود رسوا میشوید".
| |
|
| |
| مالک از این گفتار [[خشمگین]] شد و گفت: "به [[خدا]] قسم کاری را که کردهام، [[تغییر]] نمیدهم. تو پیر شدهای و [[علم]] تو هم کهنه شده است و پس از تو افرادی روی کار آمدهاند که از تو به جنگ داناترند"<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۴۳۷-۴۳۹؛ المغازی، واقدی، ج۳، ص۸۸۶-۸۸۸؛ اعلام الوری باعلام الهدی، طبرسی، ص۱۱۴.</ref>.
| |
|
| |
| پس [[مالک]] [[شمشیر]] خود را بیرون کشید و آن را بالا گرفت و گفت: "ای گروه [[هوازن]]، به [[خدا]] قسم یا باید از من [[اطاعت]] کنید یا شکم خود را چنان بر شمشیر [[تکیه]] خواهم داد که سر آن از پشتم بیرون آید. "مالک نمیخواست که [[درید]] در آن [[جنگ]] نظری بدهد. گروهی از هوازن با یکدیگر [[گفتگو]] کردند و پس همگی [[تسلیم]] نظر ما مالک شدند<ref>السیرة النبویة، ابن هشام، ج۲، ص۴۳۹؛ المغازی، واقدی، ج۳، ص۸۸۸-۸۸۹.</ref>.
| |
|
| |
| [[پیامبر]]{{صل}} نیز غروب سه [[شنبه]] و در حالی که ده [[روز]] از ماه [[شوال]] گذشته بود، به [[حنین]] رسید.
| |
| [[مالک بن عوف]] سه نفر از [[قبیله]] هوازن را برای بررسی [[سپاه]] پیامبر{{صل}} فرستاد و [[دستور]] داد که [[سپاه مسلمانان]] را خوب بررسی کنند. آن سه نفر در حالی برگشتند که لرزه به اندامشان افتاده بود. مالک گفت: "وای بر شما! چه شده؟" آنها گفتند: مردانی سفید چهره را با اسبانی ابلق دیدیم؛ گویا ما با [[اهل]] [[زمین]] جنگ نداریم بلکه باید با [[فرشتگان]] [[جنگ]] کنیم؟
| |
|
| |
| مالک گفت: "وای بر شما که چقدر ترسویید!" و از [[ترس]] اینکه خبر ایشان شایع شود و موجب [[هراس]] سپاه خود شود آنها را پیش خود [[زندانی]] کرد و به آنها گفت: "مرد شجاعی را به من نشان دهید". همگی مردی را به او نشان دادند و مالک او را به سوی سپاه مسلمانان فرستاد. او رفت و به همان حالی برگشت که آن سه نفر برگشته بودند. مالک از او پرسید: چه دیدی؟ او گفت و: دروست مردانی سفید چهره و سفید پوش بر اسبانی ابلق که چشم نمیتواند بر آنها بنگرد و چیزی نمانده بود که [[جان]] بدهم". مالک از [[اندیشه]] خود برنگشت<ref>المغازی، واقدی، ج۳، ص۸۹۲-۸۹۳.</ref>.
| |
|
| |
| [[رسول خدا]]{{صل}} نیز [[ابن ابی حدید]] را فر خواند و به او فرمود: میان این [[مردم]] برو و گوش کن مالک چه میگوید. او از میان [[لشکر]] بیرون رفت و در میان لشکر [[دشمن]] گشتی زد و خود را کنار [[مالک بن عوف]] رساند و دید که بزرگان [[هوازن]] همگی نزد اویند و شنید که او به یارانش میگوید: "[[محمد]] هیچگاه با مردمی میدان دیده نجنگیده است و پیش از این همواره با گروهی بیخبر از [[جنگ]] جنگیده و [[پیروز]] شده است. اکنون [[سحرگاه]] دامها و [[زنان]] و [[فرزندان]] خودتان را پشت سرتان قرار دهید و سپس صفهای خود را مرتب کنید و [[حمله]] را شما آغاز کنید. غلاف شمشیرهایتان را بشکنید و سپس با بیست هزار [[شمشیر]] غلاف شکسته و همه با هم حمله کنید و بدانید که [[پیروزی]] از آن کسی است که نخست حمله کند"<ref>المغازی، واقدی، ج۳، ص۸۹۳؛ اعلام الوری باعلام الهدی، طبرسی، ص۱۱۳.</ref>.
| |
|
| |
| چون شب فرا رسید، مالک بن عوف [[سپاه]] خود را آماده ساخت و آن مکان، درهای بود که تنگهها و شکافهای بسیاری داشت و [[مردم]] در آن پراکنده بودند. [[مالک]] به افراد خود [[دستور]] داد که همگی با هم و یکباره به [[مسلمانان]] حمله کنند. [[پیامبر]]{{صل}} سحرگاه سپاه خود را آماده کرد و [[پرچمها]] را به افراد سپرد و لشکر در اواخر شب حرکت کرد و چون افراد به دره [[حنین]] رسیدند به گروه هوازن برخوردند که از تنگههای دره، یک مرتبه و دسته جمعی به سوی آنها حمله کردند. سواران [[بنی سلیم]] و سپس مردم [[مکه]] و پس از آن بیشتر مسلمانان بدون اینکه به چیزی توجه کنند، رو به فرار گذاشتند. [[انس بن مالک]] گوید: من میشنیدم که پیامبر{{صل}} ضمن توجه به راست و چپ خود، به مسلمانان فراری میفرمود: "ای [[یاران]] [[خدا]] و ای [[یاران رسول خدا]]! من [[بنده]] و [[رسول]] خدایم و [[پایدار]] ایستادهام".
| |
|
| |
| پیامبر{{صل}} در حالی که شتابان به سوی [[مشرکان]] حمله میکرد، به [[عباس]] فرمود: "ای عباس، فریاد بزن و بگو: ای گروه [[انصار]]! ای [[اصحاب]] [[بیعت رضوان]]!" عباس گوید، من چنان کردم و آنها به سوی [[پیامبر]]{{صل}} برگشتند و خود را به [[رسول خدا]]{{صل}} رساندند و چنان بر صفهای [[دشمن]] تاختند<ref>المغازی، واقدی، ج۳، ص۸۹۵-۸۹۹.</ref> که [[مالک بن عوف]] گریخت و به [[کاخ]] لیه [[پناهنده]] شد<ref>المغازی، واقدی، ج۳، ص۹۱۷.</ref>.
| |
|
| |
| نقل شده، پیامبر{{صل}} در [[جنگ]] [[طائف]]، در لیه کاخی را دید و پرسید: این کاخ از آن کیست؟ [[مردم]] گفتند: کاخ مالک بن عوف است. پیامبر{{صل}} فرمود: "خود [[مالک]] کجاست؟" مردم گفتند: در حصار ثقیف و آماده [[رویارویی]] با شماست. پیامبر{{صل}} فرمود: "در این کاخ کسی هست؟" مردم گفتند: نه. پس [[حضرت]] [[دستور]] فرمود که آن را [[آتش]] بزنند<ref>المغازی، واقدی، ج۳، ص۹۲۴-۹۲۵.</ref>.<ref>[[فرهاد علیزاده|علیزاده، فرهاد]]، [[مالک بن عوف نصری (مقاله)|مقاله «مالک بن عوف نصری»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۱۴۱-۱۴۵.</ref>
| |
|
| |
|
| ==[[اسلام آوردن]] مالک بن عوف== | | ==[[اسلام آوردن]] مالک بن عوف== |
| پس از [[پیروزی]] [[مسلمانان]]، [[زنان]] و [[فرزندان]] [[هوازن]] را به آنها برگردانیدند و [[خواهر]] رضاعی پیامبر{{صل}} درباره مالک بن عوف[[شفاعت]] کرد<ref>اعلام الوری بأعلام الهدی، طبرسی، ص۱۲۱.</ref> پیامبر{{صل}} فرمود: "اگر او نزد من حاضر شود، در [[امنیت]] خواهد بود و دارائی و [[زن]] و فرزند او را با صد شتر به او خواهم داد". این خبر که به [[گوش]] مالک رسید، از [[ترس]] اینکه [[اهل]] ثقیف با دانستن این موضوع از رفتن او جلوگیری کنند، دستور داد تا شبانه اسبش را زین کنند و از طائف بیرون آمده و در جایی که قبلا سپرده بود تا شترش را بیاورند، بر شترش سوار شده خود را به رسول خدا{{صل}} رسانید و [[مسلمان]] شد. آن حضرت نیز [[اموال]] و زن و فرزندش را با صد شتر به او داد و پس از آن رسول خدا{{صل}} او را [[فرمانده]] مسلمانان [[قوم]] خود که از قبائل ثماله، [[سلمه]] و [[فهم]] بودند، قرار داد و مالک به کمک آنها با [[قبیله ثقیف]] جنگید و شرایط را بر آنها سخت کرد<ref>السیرة النبویة، ابن هشام، ج۲، ص۴۹۱؛ المغازی، واقدی، ج۳، ص۹۵۵.</ref>.
| |
|
| |
| مالک این [[شعر]] را در [[مدح]] [[پیامبر اسلام]]{{صل}} سروده است: میان همه [[مردم]]، مانند [[محمد]]، ندیده و نشنیدهام. اگر از او [[عطا]] و [[بخشش]] بخواهند از همه بخشندهتر و وفادارترست و هر وقت بخواهی از [[آینده]] به تو خبر میدهد. و هنگامی که دندانهای [[لشکر]] در مقابل ضربههای شمشیرهای مشرفی (نام قریه) و [[هندی]] به لرزه درآید. او همچون شیری است که [[فرزندان]] خود را با [[غیرت]] دربر میگیرد و آماده [[حمله]] از بیشه میشود<ref>{{عربی|ما ان رأیت ولا سمعت بما اری فی [[الناس]] کلهم بمثل [[محمد]]
| |
| اوفی و اعطی للجزیل اذ اجتری و [[متی]] تشأ یخبرک عما فی غد
| |
| و اذا الکتیبة عردت أنیابها بالمشرفی و ضرب کل مهند
| |
| فکأنه لیث [[علی]] أشباله وسط الهباءة خادر فی [[مرصد]]}}؛السیرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۴۹۱؛ المغازی، واقدی، ج۳، ص۹۵۶.</ref>.
| |
|
| |
| مالک پس از [[رسول خدا]]{{صل}} در [[فتح]] [[شام]] و [[قادسیه]] [[عراق]] نیز شرکت کرد<ref>اسد الغابه، ابن اثیر، ج۴، ص۲۶۷.</ref>.<ref>[[فرهاد علیزاده|علیزاده، فرهاد]]، [[مالک بن عوف نصری (مقاله)|مقاله «مالک بن عوف نصری»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۱۴۶-۱۴۷.</ref>
| |
|
| |
|
| |
|
| == جستارهای وابسته == | | == جستارهای وابسته == |