مروان بن حکم در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخهها
←مروان و عثمان
خط ۲۱: | خط ۲۱: | ||
مروان تا وقتی که [[پیامبر]]{{صل}} زنده بودند، جرأت بازگشت به [[مدینه]] را نداشت و حتی در [[زمان]] [[خلافت ابوبکر]] و [[عمر]] نیز تنوانست به مدینه باز گردد تا اینکه [[خلافت]] به دست عثمان افتاد و او مروان را به مدینه آورد و او را کاتب خود ساخت و باعث [[خشم]] [[مسلمانان]] شد. همچنین عثمان اجازه [[تصرف در اموال]] [[بیت المال]] را به او داده بود و به همین دلیل، [[مردم]] نسبت به عثمان [[کینه]] داشتند، چون عثمان، مروان را بر دیگر مردم مقدم میدانست<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۵، ص۲۷؛ انساب الاشراف، بلاذری، ج۶، ص۲۵۵؛ الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۳، ص۱۳۸۷.</ref>. او باعث [[کشته شدن عثمان]] نیز شد<ref>الاصابه، ابن حجر، ج۶، ص۲۰۳.</ref>. زمانی که عثمان [[محمد بن ابی بکر]] را برای استانداری [[مصر]] برگزید، به همراه محمد بن ابی بکر عدهای از [[مهاجران]] نیز از مدینه خارج شدند و [[منتظر]] بودند تا [[رفتار]] عبدالله، [[استاندار]] سابق مصر و مردم را ببینند. آنها در میان [[راه]] به [[غلام]] سیاهی برخوردند که به سرعت شتر خود را میراند، به طوری که [[گمان]] برده میشد یا از چیزی فرار میکند و یا اینکه در پی چیزی است. وقتی غلام را گرفتند همراهان [[محمد]] از او پرسیدند: برای چه به این سرعت حرکت میکردی؟ گویا به دنبال چیزی بود و یا اینکه از چیزی فرار میکردی؟ [[غلام]] سیاه پاسخ داد: "من [[غلام امیرالمؤمنین]]، [[عثمان]] هستم؛ او مرا به سوی [[استاندار مصر]] روانه کرده است". مردی از همراهان [[محمد]] رو به غلام کرد و گفت: "وی استاندار مصر است". غلام سیاه گفت: "او را نمیخواهم". ماجرا را به محمد خبر داده، وی را به نزد غلام سیاه آوردند. [[محمد]] به غلام گفت: "غلام چه کسی هستی؟" غلام گاهی جواب میداد که غلام [[مروان حکم]] هستم و بار دیگر میگفت غلام عثمان هستم. تا اینکه یکی از همراهان محمد، او را [[شناخت]] و گفت: او غلام عثمان است. محمد به غلام گفت: عثمان تو را به سوی چه کسی فرستاده است؟ غلام گفت: "به سوی استاندار مصر". محمد گفت: "به همراه چه چیزی؟" غلام گفت: "به همراه نامهای". محمد گفت: "ولی نامهای به همراه تو نیست؟" | مروان تا وقتی که [[پیامبر]]{{صل}} زنده بودند، جرأت بازگشت به [[مدینه]] را نداشت و حتی در [[زمان]] [[خلافت ابوبکر]] و [[عمر]] نیز تنوانست به مدینه باز گردد تا اینکه [[خلافت]] به دست عثمان افتاد و او مروان را به مدینه آورد و او را کاتب خود ساخت و باعث [[خشم]] [[مسلمانان]] شد. همچنین عثمان اجازه [[تصرف در اموال]] [[بیت المال]] را به او داده بود و به همین دلیل، [[مردم]] نسبت به عثمان [[کینه]] داشتند، چون عثمان، مروان را بر دیگر مردم مقدم میدانست<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۵، ص۲۷؛ انساب الاشراف، بلاذری، ج۶، ص۲۵۵؛ الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۳، ص۱۳۸۷.</ref>. او باعث [[کشته شدن عثمان]] نیز شد<ref>الاصابه، ابن حجر، ج۶، ص۲۰۳.</ref>. زمانی که عثمان [[محمد بن ابی بکر]] را برای استانداری [[مصر]] برگزید، به همراه محمد بن ابی بکر عدهای از [[مهاجران]] نیز از مدینه خارج شدند و [[منتظر]] بودند تا [[رفتار]] عبدالله، [[استاندار]] سابق مصر و مردم را ببینند. آنها در میان [[راه]] به [[غلام]] سیاهی برخوردند که به سرعت شتر خود را میراند، به طوری که [[گمان]] برده میشد یا از چیزی فرار میکند و یا اینکه در پی چیزی است. وقتی غلام را گرفتند همراهان [[محمد]] از او پرسیدند: برای چه به این سرعت حرکت میکردی؟ گویا به دنبال چیزی بود و یا اینکه از چیزی فرار میکردی؟ [[غلام]] سیاه پاسخ داد: "من [[غلام امیرالمؤمنین]]، [[عثمان]] هستم؛ او مرا به سوی [[استاندار مصر]] روانه کرده است". مردی از همراهان [[محمد]] رو به غلام کرد و گفت: "وی استاندار مصر است". غلام سیاه گفت: "او را نمیخواهم". ماجرا را به محمد خبر داده، وی را به نزد غلام سیاه آوردند. [[محمد]] به غلام گفت: "غلام چه کسی هستی؟" غلام گاهی جواب میداد که غلام [[مروان حکم]] هستم و بار دیگر میگفت غلام عثمان هستم. تا اینکه یکی از همراهان محمد، او را [[شناخت]] و گفت: او غلام عثمان است. محمد به غلام گفت: عثمان تو را به سوی چه کسی فرستاده است؟ غلام گفت: "به سوی استاندار مصر". محمد گفت: "به همراه چه چیزی؟" غلام گفت: "به همراه نامهای". محمد گفت: "ولی نامهای به همراه تو نیست؟" | ||
پس غلام، سخنان خود را [[انکار]] کرد. همراهان محمد وی را بازرسی کردند، ولی نوشتهای همراه وی نبود. غلام سیاه، یک مشک کوچک آب به همراه داشت. در آن [[شک]] چیز سنگینی بود که تکان میخورد. آنها مشک را تکان دادند بلکه آن چیز بیرون آید. ناچار مشک آب را پاره کردند و در آن [[نامه]] ای را یافتند که عثمان برای [[عبدالله بن ابی سرح] | پس غلام، سخنان خود را [[انکار]] کرد. همراهان محمد وی را بازرسی کردند، ولی نوشتهای همراه وی نبود. غلام سیاه، یک مشک کوچک آب به همراه داشت. در آن [[شک]] چیز سنگینی بود که تکان میخورد. آنها مشک را تکان دادند بلکه آن چیز بیرون آید. ناچار مشک آب را پاره کردند و در آن [[نامه]] ای را یافتند که عثمان برای [[عبدالله بن ابی سرح]]، [[استاندار]] سابق [[مصر]] فرستاده بود. | ||
پس [[محمد بن ابی بکر]] همراهان را جمع کرد و نامه عثمان را برای آنان خواند. در نامه چنین آمده بود: هنگامی که محمد د بن ابی بکر و فلانی و فلانی به نزد تو آمدند، آنان را در بند کن و بکش و نامه را از بین ببر. بر استانداری مصر بمان تا نامه دیگر من به دست تو برسد. | پس [[محمد بن ابی بکر]] همراهان را جمع کرد و نامه عثمان را برای آنان خواند. در نامه چنین آمده بود: هنگامی که محمد د بن ابی بکر و فلانی و فلانی به نزد تو آمدند، آنان را در بند کن و بکش و نامه را از بین ببر. بر استانداری مصر بمان تا نامه دیگر من به دست تو برسد. |