صعصعه بن ناجیه در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخهها
←صعصعه و نجات دختران
خط ۲۷: | خط ۲۷: | ||
غالب به همراه فرزندش فرزدق، گاهی به [[حضور امام]] [[علی]]{{ع}} میآمد. روزی [[امام علی]]{{ع}} به او فرمود: "این پسری که همراه توست، کیست؟" [[غالب]] گفت: "این، فرزندم است و شاعر نیز میباشد". امام علی{{ع}}فرمود: "به او [[قرآن]] بیاموز! از [[شعر]]، بهتر است"<ref>أنساب الأشراف، بلاذری، ج۱۲، ص۶۴-۶۳.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صعصعه بن ناجیه (مقاله)|مقاله «صعصعه بن ناجیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۷۱-۴۷۲.</ref> | غالب به همراه فرزندش فرزدق، گاهی به [[حضور امام]] [[علی]]{{ع}} میآمد. روزی [[امام علی]]{{ع}} به او فرمود: "این پسری که همراه توست، کیست؟" [[غالب]] گفت: "این، فرزندم است و شاعر نیز میباشد". امام علی{{ع}}فرمود: "به او [[قرآن]] بیاموز! از [[شعر]]، بهتر است"<ref>أنساب الأشراف، بلاذری، ج۱۲، ص۶۴-۶۳.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صعصعه بن ناجیه (مقاله)|مقاله «صعصعه بن ناجیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۷۱-۴۷۲.</ref> | ||
==[[صعصعه]] و [[نجات]] [[دختران]]== | ==[[صعصعه بن ناجیه]] و [[نجات]] [[دختران]]== | ||
[[نقل]] شده، شبی صعصعه برای یافتن ناقههایش به بیابان رفت. او از دور آتشی دید، به طرف آن رفت، ولی هر چه به طرف آن میرفت، گویا از او دورتر میشد. بر سرعتش افزود تا بالاخره به آن رسید. مردی از [[قبیله]] [[بنی تمیم]] در آنجا بود. صعصعه از شترش پیاده شد و [[سلام]] کرد. آن مرد پرسید: تو کیستی؟ صعصعه گفت: "من، صعصعه فرزند [[ناجیة بن عقال]] هستم". آن مرد گفت: "خوش آمدی! بزرگ و بزرگزادهای! بیا و بگو چرا به اینجا آمدهای؟ و اگر مشکلی داری بگو که آن را برطرف کنم". صعصعه گفت: "من دو ناقهام را گم کردهام". آن مرد گفت: "آری، ناقههایت این جا هستند". صعصعه گفت: "چه شده است که سر و صدای [[زنها]] را میشنوم و نیز میبینم که امشب [[آتش]] تو خاموش نمیشود. اتفاقی افتاده است؟" آن پیرمرد گفت: "آری! [[زنان]] نزد [[زن]] حاملهای هستند که در حال زایمان است و این سر و صدای آنان است". | [[نقل]] شده، شبی صعصعه برای یافتن ناقههایش به بیابان رفت. او از دور آتشی دید، به طرف آن رفت، ولی هر چه به طرف آن میرفت، گویا از او دورتر میشد. بر سرعتش افزود تا بالاخره به آن رسید. مردی از [[قبیله]] [[بنی تمیم]] در آنجا بود. صعصعه از شترش پیاده شد و [[سلام]] کرد. آن مرد پرسید: تو کیستی؟ صعصعه گفت: "من، صعصعه فرزند [[ناجیة بن عقال]] هستم". آن مرد گفت: "خوش آمدی! بزرگ و بزرگزادهای! بیا و بگو چرا به اینجا آمدهای؟ و اگر مشکلی داری بگو که آن را برطرف کنم". صعصعه گفت: "من دو ناقهام را گم کردهام". آن مرد گفت: "آری، ناقههایت این جا هستند". صعصعه گفت: "چه شده است که سر و صدای [[زنها]] را میشنوم و نیز میبینم که امشب [[آتش]] تو خاموش نمیشود. اتفاقی افتاده است؟" آن پیرمرد گفت: "آری! [[زنان]] نزد [[زن]] حاملهای هستند که در حال زایمان است و این سر و صدای آنان است". | ||