پرش به محتوا

ابوسفیان بن حرب در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخه‌ها

جز
جایگزینی متن - ' آنرا ' به ' آن را '
جز (جایگزینی متن - 'پرونده:13681048.jpg|22px]] 22px دین‌پرور، سیدجمال‌الدین، [[دانشنامه نهج البلاغه')
جز (جایگزینی متن - ' آنرا ' به ' آن را ')
خط ۵۵: خط ۵۵:
پس از آنکه [[پیامبر]]{{صل}} [[نبوت]] خویش را آشکار ساخت، ابوسفیان، [[ابوجهل]]، [[نضر بن حارث]] و [[امیه]] و آبی ـ [[پسران]] [[خلف]] ـ و هم چنین [[عقبة بن ابی معیط]]، [[عمرو بن عاص]] و [[اسود بن بختری]] مردی را به نام مطلب نزد [[ابوطالب]] فرستادند تا از او اجازه [[ملاقات]] بگیرد. مطلب نزد ابوطالب رفت و گفت: "بزرگان قومت می‌خواهند به [[دیدار]] تو بیایند". ابوطالب نیز اجازه داد.
پس از آنکه [[پیامبر]]{{صل}} [[نبوت]] خویش را آشکار ساخت، ابوسفیان، [[ابوجهل]]، [[نضر بن حارث]] و [[امیه]] و آبی ـ [[پسران]] [[خلف]] ـ و هم چنین [[عقبة بن ابی معیط]]، [[عمرو بن عاص]] و [[اسود بن بختری]] مردی را به نام مطلب نزد [[ابوطالب]] فرستادند تا از او اجازه [[ملاقات]] بگیرد. مطلب نزد ابوطالب رفت و گفت: "بزرگان قومت می‌خواهند به [[دیدار]] تو بیایند". ابوطالب نیز اجازه داد.


این افراد نزد او آمده و به ابوطالب گفتند: تو بزرگ و [[رئیس]] مایی و [[محمد]]{{صل}} ما و [[خدایان]] ما را [[آزار]] می‌دهد. تقاضا داریم او را بخواهی و او را از این عمل نهی کنی تا او به خدایان ما کاری نداشته باشد و ما نیز به خدای او کاری نداشته باشیم. ابوطالب، [[حضرت محمد]]{{صل}} را خواست و به او گفت: "این جمع را که می‌بینی [[فامیل]] و پسر عموهای تو هستند". [[رسول خدا]]{{صل}} فرمود: "چه می‌خواهند؟" [[قریش]] گفتند: ما از تو می‌خواهیم دست از ما و خدایان ما برداری و در مقابل، ما هم به تو و خدای تو کاری نداشته باشیم. رسول خدا{{صل}} فرمود: "اگر این پیشنهاد شما را بپذیرم، آیا شما حاضرید پیشنهاد مرا بپذیرید و کلمه‌ای را بگویید که با گفتن آن، [[ملک]] [[عرب]] را به چنگ آورده و از [[عجم]]، [[خراج]] دریافت کنید؟" [[ابوجهل]] در جواب گفت: "یک کلمه که چیزی نیست، ما حاضریم ده کلمه مثل آنرا بگوییم؛ بگو ببینیم آن کلمه چیست؟" رسول خدا{{صل}} فرمود: "بگویید {{متن حدیث|لا اله الا الله}}.
این افراد نزد او آمده و به ابوطالب گفتند: تو بزرگ و [[رئیس]] مایی و [[محمد]]{{صل}} ما و [[خدایان]] ما را [[آزار]] می‌دهد. تقاضا داریم او را بخواهی و او را از این عمل نهی کنی تا او به خدایان ما کاری نداشته باشد و ما نیز به خدای او کاری نداشته باشیم. ابوطالب، [[حضرت محمد]]{{صل}} را خواست و به او گفت: "این جمع را که می‌بینی [[فامیل]] و پسر عموهای تو هستند". [[رسول خدا]]{{صل}} فرمود: "چه می‌خواهند؟" [[قریش]] گفتند: ما از تو می‌خواهیم دست از ما و خدایان ما برداری و در مقابل، ما هم به تو و خدای تو کاری نداشته باشیم. رسول خدا{{صل}} فرمود: "اگر این پیشنهاد شما را بپذیرم، آیا شما حاضرید پیشنهاد مرا بپذیرید و کلمه‌ای را بگویید که با گفتن آن، [[ملک]] [[عرب]] را به چنگ آورده و از [[عجم]]، [[خراج]] دریافت کنید؟" [[ابوجهل]] در جواب گفت: "یک کلمه که چیزی نیست، ما حاضریم ده کلمه مثل آن را بگوییم؛ بگو ببینیم آن کلمه چیست؟" رسول خدا{{صل}} فرمود: "بگویید {{متن حدیث|لا اله الا الله}}.


ابوجهل و دیگران از شنیدن این سخن، روی ترش کرده و حاضر به گفتن آن نشدند. ابوطالب رو به رسول خدا{{صل}} کرد و گفت: "غیر این را بگو، زیرا این [[مردم]] از این کلمه [[وحشت]] دارند". [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: "ای عمو! من کسی نیستم که غیر این را بگویم، مگر اینکه این مردم [[آفتاب]] را از [[آسمان]] پایین کشیده و در دست من بگذارند؛ بلکه اگر به فرض محال، چنین کاری را هم بکنند، باز من از این حرف، [[دست]] برنمی‌دارم"<ref>الدر المنثور، سیوطی، ج۳، ص۳۸.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۳۳-۴۳۴.</ref>
ابوجهل و دیگران از شنیدن این سخن، روی ترش کرده و حاضر به گفتن آن نشدند. ابوطالب رو به رسول خدا{{صل}} کرد و گفت: "غیر این را بگو، زیرا این [[مردم]] از این کلمه [[وحشت]] دارند". [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: "ای عمو! من کسی نیستم که غیر این را بگویم، مگر اینکه این مردم [[آفتاب]] را از [[آسمان]] پایین کشیده و در دست من بگذارند؛ بلکه اگر به فرض محال، چنین کاری را هم بکنند، باز من از این حرف، [[دست]] برنمی‌دارم"<ref>الدر المنثور، سیوطی، ج۳، ص۳۸.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۳۳-۴۳۴.</ref>
خط ۶۹: خط ۶۹:
آنها شخصی را نزد آن حضرت فرستادند که اشراف [[قوم]] تو برای گفتگوی با تو یک جا جمع شده، [[منتظر]] شمایند. [[رسول خدا]]{{صل}} به [[گمان]] اینکه [[دشمنان]] در [[رفتار]] خصمانه خود [[تجدید]] نظر کرده‌اند و می‌خواهند به [[اسلام]] بگروند، به [[شتاب]] نزد ایشان آمد؛ چون به [[ارشاد]] آنان بسیار حریص و علاقه‌مند و از [[دشمنی]] و [[گمراهی]] ایشان بسیار ناراحت و نگران بود. پس از آمدن [[پیامبر]]{{صل}} آنها گفتند: ای [[محمد]]{{صل}} ما تو را خواستیم تا عذر و بهانه‌ای برای تو باقی نگذاریم. و ما به [[خدا]] قسم، هیچ [[مرد]] [[عربی]] را سراغ نداریم که با [[قوم]] خود [[رفتاری]] چون رفتار تو کرده باشد؛ آری، تو از [[پدران]] قوم خود [[بدگویی]] کردی و [[دین]] ایشان را [[نکوهیده]] و آرای آنها را سفیهانه خواندی و به [[خدایان]] بد گفتی و پیوند [[اجتماع]] را گسستی و خلاصه هیچ کار [[زشتی]] نماند مگر آنکه با ما کردی، حال ما آخرین حرف خود را به تو می‌گوییم تا عذری برایت باقی نماند و آن این است که اگر منظورت از این [[کارها]] [[پول]] است، بگو تا از [[اموال]] خود آن [[قدر]] برایت جمع کنیم که تو از همه ما توانگرتر باشی و اگر منظورت، [[ریاست]] و آقایی است، بگو تا تو را به آقایی و ریاست خود برگزینیم و اگر منظورت، [[سلطنت]] است، بگو تا تو را [[سلطان]] خود کنیم و اگر هم زاد جنی خود را می‌بینی و او است که بر [[عقل]] و [[فکر]] تو چیره گشته و به این روزت افکنده، بگو تا چون ریگ، پول [[خرج]] کنیم و معالجه ات کنیم و خلاصه درباره تو از هیچ [[فداکاری]] مضایقه نمی‌کنیم.
آنها شخصی را نزد آن حضرت فرستادند که اشراف [[قوم]] تو برای گفتگوی با تو یک جا جمع شده، [[منتظر]] شمایند. [[رسول خدا]]{{صل}} به [[گمان]] اینکه [[دشمنان]] در [[رفتار]] خصمانه خود [[تجدید]] نظر کرده‌اند و می‌خواهند به [[اسلام]] بگروند، به [[شتاب]] نزد ایشان آمد؛ چون به [[ارشاد]] آنان بسیار حریص و علاقه‌مند و از [[دشمنی]] و [[گمراهی]] ایشان بسیار ناراحت و نگران بود. پس از آمدن [[پیامبر]]{{صل}} آنها گفتند: ای [[محمد]]{{صل}} ما تو را خواستیم تا عذر و بهانه‌ای برای تو باقی نگذاریم. و ما به [[خدا]] قسم، هیچ [[مرد]] [[عربی]] را سراغ نداریم که با [[قوم]] خود [[رفتاری]] چون رفتار تو کرده باشد؛ آری، تو از [[پدران]] قوم خود [[بدگویی]] کردی و [[دین]] ایشان را [[نکوهیده]] و آرای آنها را سفیهانه خواندی و به [[خدایان]] بد گفتی و پیوند [[اجتماع]] را گسستی و خلاصه هیچ کار [[زشتی]] نماند مگر آنکه با ما کردی، حال ما آخرین حرف خود را به تو می‌گوییم تا عذری برایت باقی نماند و آن این است که اگر منظورت از این [[کارها]] [[پول]] است، بگو تا از [[اموال]] خود آن [[قدر]] برایت جمع کنیم که تو از همه ما توانگرتر باشی و اگر منظورت، [[ریاست]] و آقایی است، بگو تا تو را به آقایی و ریاست خود برگزینیم و اگر منظورت، [[سلطنت]] است، بگو تا تو را [[سلطان]] خود کنیم و اگر هم زاد جنی خود را می‌بینی و او است که بر [[عقل]] و [[فکر]] تو چیره گشته و به این روزت افکنده، بگو تا چون ریگ، پول [[خرج]] کنیم و معالجه ات کنیم و خلاصه درباره تو از هیچ [[فداکاری]] مضایقه نمی‌کنیم.


رسول خدا{{صل}} فرمود: "هیچ یک از اینها که گفتید، در من نیست؛ من آنچه را که آورده‌ام و شما را بدان [[دعوت]] می‌کنم، به [[طمع]] [[مال]] شما و [[خراج]] گرفتن از شما و سلطنت بر شما نیست، بلکه [[خدای تعالی]] مرا به سوی شما [[مبعوث]] فرمود و کتابی بر من نازل کرده و به من [[دستور]] داده تا شما را [[بشارت]] داده، [[انذار]] کنم و من هم [[رسالت]] [[پروردگار]] خود را به شما [[ابلاغ]] کردم و [[خیرخواهی]] تان را خواستم. اگر از من پذیرفتید و [[دین]] مرا قبول کردید، بهره خود را در [[دنیا]] و [[آخرت]] گرفته‌اید و اگر آنرا رد کرده و از پذیرفتنش سر باز زدید، [[صبر]] می‌کنم و [[دشواری]] [[امر]] خدای را [[تحمل]] می‌کنم تا [[خدا]] میان من و شما [[حکم]] کند".
رسول خدا{{صل}} فرمود: "هیچ یک از اینها که گفتید، در من نیست؛ من آنچه را که آورده‌ام و شما را بدان [[دعوت]] می‌کنم، به [[طمع]] [[مال]] شما و [[خراج]] گرفتن از شما و سلطنت بر شما نیست، بلکه [[خدای تعالی]] مرا به سوی شما [[مبعوث]] فرمود و کتابی بر من نازل کرده و به من [[دستور]] داده تا شما را [[بشارت]] داده، [[انذار]] کنم و من هم [[رسالت]] [[پروردگار]] خود را به شما [[ابلاغ]] کردم و [[خیرخواهی]] تان را خواستم. اگر از من پذیرفتید و [[دین]] مرا قبول کردید، بهره خود را در [[دنیا]] و [[آخرت]] گرفته‌اید و اگر آن را رد کرده و از پذیرفتنش سر باز زدید، [[صبر]] می‌کنم و [[دشواری]] [[امر]] خدای را [[تحمل]] می‌کنم تا [[خدا]] میان من و شما [[حکم]] کند".


آنها گفتند: ای [[محمد]]{{صل}}! حال که سخنان ما را نمی‌پذیری و می‌خواهی ما [[دعوت]] تو را بپذیریم، پس به پیشنهاد دیگر ما توجه کن و آن این است که تو می‌دانی در دنیا مردمی فقیر‌تر از ما و سرزمینی بی درآمدتر از [[سرزمین]] ما و زندگانی‌ای دشوارتر از [[زندگی]] ما نیست؛ بیا و از پروردگاری که می‌گویی تو را [[مبعوث]] کرده، درخواست کن گشایشی به زندگی ما بدهد و این کوه‌ها را که چون دیواره ما را محاصره کرده، از اطراف ما دور ساخته، سرزمین ما را وسعت دهد، و چون سرزمین [[شام]] و [[عراق]] آنان از چشمه سارها و رودخانه‌ها [[سیراب]] سازد؛ [[پدران]] گذشته ما را دوباره زنده کند و در آنان [[قصی بن کلاب]] را هم که مردی بزرگوار و [[راستگو]] بود، مبعوث کند تا از او درباره دعوت تو [[گواهی]] خواسته، [[حق]] و یا [[باطل]] بودن آنرا از او بپرسیم. اگر این کار را بکنی و ایشان تو را [[تصدیق]] کنند، ما نیز تو را تصدیق می‌کنیم و آن وقت به [[مقام]] و [[منزلت]] تو در نزد خدا پی می‌بریم و می‌فهمیم که او تو را فرستاده است.
آنها گفتند: ای [[محمد]]{{صل}}! حال که سخنان ما را نمی‌پذیری و می‌خواهی ما [[دعوت]] تو را بپذیریم، پس به پیشنهاد دیگر ما توجه کن و آن این است که تو می‌دانی در دنیا مردمی فقیر‌تر از ما و سرزمینی بی درآمدتر از [[سرزمین]] ما و زندگانی‌ای دشوارتر از [[زندگی]] ما نیست؛ بیا و از پروردگاری که می‌گویی تو را [[مبعوث]] کرده، درخواست کن گشایشی به زندگی ما بدهد و این کوه‌ها را که چون دیواره ما را محاصره کرده، از اطراف ما دور ساخته، سرزمین ما را وسعت دهد، و چون سرزمین [[شام]] و [[عراق]] آنان از چشمه سارها و رودخانه‌ها [[سیراب]] سازد؛ [[پدران]] گذشته ما را دوباره زنده کند و در آنان [[قصی بن کلاب]] را هم که مردی بزرگوار و [[راستگو]] بود، مبعوث کند تا از او درباره دعوت تو [[گواهی]] خواسته، [[حق]] و یا [[باطل]] بودن آن را از او بپرسیم. اگر این کار را بکنی و ایشان تو را [[تصدیق]] کنند، ما نیز تو را تصدیق می‌کنیم و آن وقت به [[مقام]] و [[منزلت]] تو در نزد خدا پی می‌بریم و می‌فهمیم که او تو را فرستاده است.


[[رسول خدا]]{{صل}} فرمود: "من برای چنین چیزهایی مبعوث نشده‌ام و تنها به آن [[دینی]] که می‌دانید، مبعوث شده‌ام و من آنرا به شما ابلاغ کردم، اگر پذیرفتید، همان بهره شما در دنیا و آخرت است و اگر رد کردید، در برابر امر خدا صبر می‌کنم تا میان من و شما حکم کند".  
[[رسول خدا]]{{صل}} فرمود: "من برای چنین چیزهایی مبعوث نشده‌ام و تنها به آن [[دینی]] که می‌دانید، مبعوث شده‌ام و من آن را به شما ابلاغ کردم، اگر پذیرفتید، همان بهره شما در دنیا و آخرت است و اگر رد کردید، در برابر امر خدا صبر می‌کنم تا میان من و شما حکم کند".  


آنها گفتند: حال که این سخن را هم قبول نمی‌کنی، حداقل [[منفعت]] خودت را در نظر بگیر و از پروردگارت درخواست کن، فرشته‌ای به سوی ما بفرستد و تو را [[تصدیق]] کند و [[شر]] ما را از سر تو کوتاه کند و تو از او بخواهی که برایت باغ و گنج و کاخ‌هایی از طلا و نقره فراهم کند و تو را از آنچه که ما [[فکر]] می‌کنیم در [[طلب]] آنها هستی، بی‌نیاز کند. چون تو الآن مانند ما به بازار رفتن و تحصیل معاش محتاجی؛ اگر به [[راستی]] [[پیامبری]] و با [[خدای تعالی]] [[ارتباط]] داری، این کار را که می‌گوییم، بکن تا ما به [[مقام]] و [[منزلت]] تو پی ببریم".
آنها گفتند: حال که این سخن را هم قبول نمی‌کنی، حداقل [[منفعت]] خودت را در نظر بگیر و از پروردگارت درخواست کن، فرشته‌ای به سوی ما بفرستد و تو را [[تصدیق]] کند و [[شر]] ما را از سر تو کوتاه کند و تو از او بخواهی که برایت باغ و گنج و کاخ‌هایی از طلا و نقره فراهم کند و تو را از آنچه که ما [[فکر]] می‌کنیم در [[طلب]] آنها هستی، بی‌نیاز کند. چون تو الآن مانند ما به بازار رفتن و تحصیل معاش محتاجی؛ اگر به [[راستی]] [[پیامبری]] و با [[خدای تعالی]] [[ارتباط]] داری، این کار را که می‌گوییم، بکن تا ما به [[مقام]] و [[منزلت]] تو پی ببریم".
خط ۹۹: خط ۹۹:
[[جنگ بدر]] این گونه آغاز شد که ابوسفیان، بزرگ [[مکه]]، با یک کاروان نسبتاً مهم تجاری که از [[چهل]] نفر و ۵۰ هزار [[دینار]] [[مال التجاره]] تشکیل شده بود، از [[شام]] به سوی [[مدینه]] باز می‌گشت. [[پیامبر]]{{صل}} به [[یاران]] خود [[دستور]] داد تا آماده حرکت شوند و به طرف این کاروان بزرگ که قسمت مهمی از [[سرمایه]] [[دشمن]] را با خود حمل می‌کرد، بشتابند و با [[مصادره]] کردن این سرمایه، ضربه [[سختی]] بر [[قدرت]] [[اقتصادی]] و در نتیجه بر قدرت نظامی دشمن وارد کنند.
[[جنگ بدر]] این گونه آغاز شد که ابوسفیان، بزرگ [[مکه]]، با یک کاروان نسبتاً مهم تجاری که از [[چهل]] نفر و ۵۰ هزار [[دینار]] [[مال التجاره]] تشکیل شده بود، از [[شام]] به سوی [[مدینه]] باز می‌گشت. [[پیامبر]]{{صل}} به [[یاران]] خود [[دستور]] داد تا آماده حرکت شوند و به طرف این کاروان بزرگ که قسمت مهمی از [[سرمایه]] [[دشمن]] را با خود حمل می‌کرد، بشتابند و با [[مصادره]] کردن این سرمایه، ضربه [[سختی]] بر [[قدرت]] [[اقتصادی]] و در نتیجه بر قدرت نظامی دشمن وارد کنند.


اما ابوسفیان به وسیله [[دوستان]] خود در مدینه از تصمیم [[پیامبر]]{{صل}} [[آگاه]] شد و چون به این کاروان، هنگامی که برای آوردن مال التجاره به سوی شام می‌رفت نیز حمله‌ای صورت گرفته بود، او قاصدی را به سرعت به مکه فرستاد تا جریان را به اطلاع [[اهل مکه]] برساند. قاصد در حالی که به توصیه ابوسفیان، بینی شتر خود را دریده و گوش آنرا [[بریده]] بود و در حالی که [[خون]] به طرز وحشتناکی از سر و روی شترش می‌ریخت و در حالی که پیراهن خود را از دو طرف پاره کرده بود و وارونه بر شتر نشسته بود تا توجه همه مردم را به سوی خود جلب کند، وارد مکه شد و فریاد برآورد: "ای مردم پیروزمند! کاروان خود را دریابید! کاروان خود را دریابید! بشتابید و [[عجله]] کنید؛ اما [[باور]] نمی‌کنم به موقع برسید؛ زیرا [[محمد]] و افرادی که از [[دین]] شما خارج شده‌اند؛ برای [[حمله]] به کاروان از مدینه بیرون شتافته‌اند. در این موقع [[خواب]] عجیب و وحشتناکی که [[عاتکه]] "، فرزند [[عبدالمطلب]] و عمه [[پیامبر]]{{صل}} دیده بود، [[دهان]] به دهان می‌گشت و بر [[هیجان]] [[مردم]] می‌افزود <ref>ر.ک: عاتکه بنت عبدالمطلب، ج۴ دایرة المعارف صحابه.</ref>.
اما ابوسفیان به وسیله [[دوستان]] خود در مدینه از تصمیم [[پیامبر]]{{صل}} [[آگاه]] شد و چون به این کاروان، هنگامی که برای آوردن مال التجاره به سوی شام می‌رفت نیز حمله‌ای صورت گرفته بود، او قاصدی را به سرعت به مکه فرستاد تا جریان را به اطلاع [[اهل مکه]] برساند. قاصد در حالی که به توصیه ابوسفیان، بینی شتر خود را دریده و گوش آن را [[بریده]] بود و در حالی که [[خون]] به طرز وحشتناکی از سر و روی شترش می‌ریخت و در حالی که پیراهن خود را از دو طرف پاره کرده بود و وارونه بر شتر نشسته بود تا توجه همه مردم را به سوی خود جلب کند، وارد مکه شد و فریاد برآورد: "ای مردم پیروزمند! کاروان خود را دریابید! کاروان خود را دریابید! بشتابید و [[عجله]] کنید؛ اما [[باور]] نمی‌کنم به موقع برسید؛ زیرا [[محمد]] و افرادی که از [[دین]] شما خارج شده‌اند؛ برای [[حمله]] به کاروان از مدینه بیرون شتافته‌اند. در این موقع [[خواب]] عجیب و وحشتناکی که [[عاتکه]] "، فرزند [[عبدالمطلب]] و عمه [[پیامبر]]{{صل}} دیده بود، [[دهان]] به دهان می‌گشت و بر [[هیجان]] [[مردم]] می‌افزود <ref>ر.ک: عاتکه بنت عبدالمطلب، ج۴ دایرة المعارف صحابه.</ref>.


چون که بسیاری از مردم [[مکه]] در این کاروان سهمی داشتند، آنها به سرعت [[بسیج]] شدند و حدود ۹۵۰ نفر [[مرد]] [[جنگی]] که جمعی از آنها بزرگان و سرشناسان مکه بودند با هفت صد شتر و صد رأس اسب به حرکت درآمدند، و [[فرماندهی]] [[لشکر]] به عهده [[ابوجهل]] بود. از سوی دیگر، [[ابوسفیان]] برای اینکه خود را از [[حمله]] [[مسلمانان]] مصون بدارد، مسیر خود را [[تغییر]] داد و به سرعت به سوی مکه گام بر می‌داشت.
چون که بسیاری از مردم [[مکه]] در این کاروان سهمی داشتند، آنها به سرعت [[بسیج]] شدند و حدود ۹۵۰ نفر [[مرد]] [[جنگی]] که جمعی از آنها بزرگان و سرشناسان مکه بودند با هفت صد شتر و صد رأس اسب به حرکت درآمدند، و [[فرماندهی]] [[لشکر]] به عهده [[ابوجهل]] بود. از سوی دیگر، [[ابوسفیان]] برای اینکه خود را از [[حمله]] [[مسلمانان]] مصون بدارد، مسیر خود را [[تغییر]] داد و به سرعت به سوی مکه گام بر می‌داشت.
خط ۱۴۰: خط ۱۴۰:


==ابوسفیان و درخواست کمک از [[یهودیان]]==
==ابوسفیان و درخواست کمک از [[یهودیان]]==
در [[جنگ خندق]]، [[نعیم بن مسعود اشجعی]] نزد [[رسول خدا]]{{صل}} آمد و گفت: "یا [[رسول الله]]! هیچ یک از [[اقوام]] و آشنایانم از [[مسلمان]] شدن من خبر ندارند؛ حال، هر [[دستوری]] بفرمایی به جا می‌آورم و می‌توانم به [[لشکر]] [[دشمن]] به عنوان اینکه من نیز [[مشرک]] هستم، [[نیرنگ]] بزنم". آن [[حضرت]] فرمود: "از هر طریق که می‌توانی جلو [[پیشرفت]] [[کفار]] را بگیری، تلاش کن؛ چون [[جنگ]]، نیرنگ است و ممکن است یک نفر با نیرنگ، کار یک لشکر را بکند". نعیم بن مسعود بعد از کسب اجازه، نزد [[بنی قریظه]] رفت و به ایشان گفت: "من [[دوست]] شمایم و به [[خدا]] [[سوگند]]، شما با [[قریش]] و [[غطفان]] فرق دارید؛ چون [[مدینه]] (یثرب) [[شهر]] شماست، و [[اموال]] و [[فرزندان]] و [[زنان]] شما در دسترس [[محمد]]{{صل}} قرار دارد. اما [[خانه]] و [[زندگی]] قریش و غطفان جای دیگری است و آنها نزد شما آمده‌اند و اگر فرصتی به دست آورند، آنرا [[غنیمت]] می‌شمرند و اگر فرصتی نیافتند و [[شکست]] خوردند، به شهر و دیار خود بر می‌گردند و شما را در زیر چنگال [[دشمن]] تان تنها می‌گذارند و شماهم خوب می‌‌دانید حریف [[پیامبر]]{{صل}} نیستید. پس بیایید و از قریش و غطفان گروگان بگیرید، آن هم بزرگان ایشان را، تا به این وسیله وثیقه ای به دست آورده باشید که شما را تنها نگذارند". [[بنی قریظه]] این [[رأی]] را پسندیدند.
در [[جنگ خندق]]، [[نعیم بن مسعود اشجعی]] نزد [[رسول خدا]]{{صل}} آمد و گفت: "یا [[رسول الله]]! هیچ یک از [[اقوام]] و آشنایانم از [[مسلمان]] شدن من خبر ندارند؛ حال، هر [[دستوری]] بفرمایی به جا می‌آورم و می‌توانم به [[لشکر]] [[دشمن]] به عنوان اینکه من نیز [[مشرک]] هستم، [[نیرنگ]] بزنم". آن [[حضرت]] فرمود: "از هر طریق که می‌توانی جلو [[پیشرفت]] [[کفار]] را بگیری، تلاش کن؛ چون [[جنگ]]، نیرنگ است و ممکن است یک نفر با نیرنگ، کار یک لشکر را بکند". نعیم بن مسعود بعد از کسب اجازه، نزد [[بنی قریظه]] رفت و به ایشان گفت: "من [[دوست]] شمایم و به [[خدا]] [[سوگند]]، شما با [[قریش]] و [[غطفان]] فرق دارید؛ چون [[مدینه]] (یثرب) [[شهر]] شماست، و [[اموال]] و [[فرزندان]] و [[زنان]] شما در دسترس [[محمد]]{{صل}} قرار دارد. اما [[خانه]] و [[زندگی]] قریش و غطفان جای دیگری است و آنها نزد شما آمده‌اند و اگر فرصتی به دست آورند، آن را [[غنیمت]] می‌شمرند و اگر فرصتی نیافتند و [[شکست]] خوردند، به شهر و دیار خود بر می‌گردند و شما را در زیر چنگال [[دشمن]] تان تنها می‌گذارند و شماهم خوب می‌‌دانید حریف [[پیامبر]]{{صل}} نیستید. پس بیایید و از قریش و غطفان گروگان بگیرید، آن هم بزرگان ایشان را، تا به این وسیله وثیقه ای به دست آورده باشید که شما را تنها نگذارند". [[بنی قریظه]] این [[رأی]] را پسندیدند.


سپس [[نعیم بن مسعود]] به طرف [[لشکر]] قریش روانه شد و نزد [[ابوسفیان]] و [[اشراف قریش]] رفت و گفت: "ای گروه قریش! شما می‌دانید من [[دوستدار]] شمایم و دوری مرا از محمد و [[دین]] او می‌دانید. اینک آمده‌ام درباره شما [[خیرخواهی]] کنم، به شرط آنکه به کسی نگویید". گفتند: مطمئن باش به کسی نمی‌گوییم و تو نزد ما متهم نیستی. او آرام گفت: "هیچ می‌دانید بنی قریظه از اینکه [[پیمان]] خود را با محمد شکسته و به شما پیوسته‌اند، پشیمان شده‌اند؟ و نزد محمد{{صل}} [[پیام]] فرستاده‌اند برای اینکه تو از ما [[راضی]] شوی، می‌خواهیم بزرگان لشکر قریش را گرفته، به دست تو دهیم تا گردن‌های ایشان را بزنی و بعد از آن همواره با تو باشیم تا لشکر دشمن را از این [[سرزمین]] بیرون برانیم و او قبول کرده است؟ پس هوشیار باشید! اگر بنی قریظه نزد شما آمدند و چند نفر از شما را به عنوان گروگان خواستند، قبول نکنید؛ حتی یک نفر هم به ایشان ندهید، و بسیار مراقب باشید". نعیم بن مسعود از نزد قریش برخاسته، نزد [[بنی غطفان]] رفت و به آنها گفت: "ای [[مردم]]، من یکی از شمایم و همان حرف‌هایی را که به [[قریش]] زده بود به ایشان زد.
سپس [[نعیم بن مسعود]] به طرف [[لشکر]] قریش روانه شد و نزد [[ابوسفیان]] و [[اشراف قریش]] رفت و گفت: "ای گروه قریش! شما می‌دانید من [[دوستدار]] شمایم و دوری مرا از محمد و [[دین]] او می‌دانید. اینک آمده‌ام درباره شما [[خیرخواهی]] کنم، به شرط آنکه به کسی نگویید". گفتند: مطمئن باش به کسی نمی‌گوییم و تو نزد ما متهم نیستی. او آرام گفت: "هیچ می‌دانید بنی قریظه از اینکه [[پیمان]] خود را با محمد شکسته و به شما پیوسته‌اند، پشیمان شده‌اند؟ و نزد محمد{{صل}} [[پیام]] فرستاده‌اند برای اینکه تو از ما [[راضی]] شوی، می‌خواهیم بزرگان لشکر قریش را گرفته، به دست تو دهیم تا گردن‌های ایشان را بزنی و بعد از آن همواره با تو باشیم تا لشکر دشمن را از این [[سرزمین]] بیرون برانیم و او قبول کرده است؟ پس هوشیار باشید! اگر بنی قریظه نزد شما آمدند و چند نفر از شما را به عنوان گروگان خواستند، قبول نکنید؛ حتی یک نفر هم به ایشان ندهید، و بسیار مراقب باشید". نعیم بن مسعود از نزد قریش برخاسته، نزد [[بنی غطفان]] رفت و به آنها گفت: "ای [[مردم]]، من یکی از شمایم و همان حرف‌هایی را که به [[قریش]] زده بود به ایشان زد.
خط ۱۸۸: خط ۱۸۸:
پس [[حکیم بن حزام]] و [[بدیل بن ورقاء]] نزد رسول خدا{{صل}} آمده [[اسلام]] را پذیرفته با آن [[حضرت]] [[بیعت]] کردند. وقتی [[مراسم]] بیعت تمام شد، رسول خدا{{صل}} آن دو را پیشاپیش خود به سوی [[قریش]] روانه کرد تا ایشان را به سوی اسلام [[دعوت]] کنند و اعلام کنند هر کس به [[خانه]] ابوسفیان که بالای [[مکه]] است، داخل شود ایمن است، و هر کس داخل خانه [[حکیم]] که در پایین مکه است، داخل شود او نیز ایمن خواهد بود، و هرکس هم درب خانه خود را به روی خود ببندد و دست به [[شمشیر]] [[نبرد]]، ایمن است"<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۱۰، ص۸۴۶-۸۴۷.</ref>.
پس [[حکیم بن حزام]] و [[بدیل بن ورقاء]] نزد رسول خدا{{صل}} آمده [[اسلام]] را پذیرفته با آن [[حضرت]] [[بیعت]] کردند. وقتی [[مراسم]] بیعت تمام شد، رسول خدا{{صل}} آن دو را پیشاپیش خود به سوی [[قریش]] روانه کرد تا ایشان را به سوی اسلام [[دعوت]] کنند و اعلام کنند هر کس به [[خانه]] ابوسفیان که بالای [[مکه]] است، داخل شود ایمن است، و هر کس داخل خانه [[حکیم]] که در پایین مکه است، داخل شود او نیز ایمن خواهد بود، و هرکس هم درب خانه خود را به روی خود ببندد و دست به [[شمشیر]] [[نبرد]]، ایمن است"<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۱۰، ص۸۴۶-۸۴۷.</ref>.


در جریان [[فتح مکه]] [[عباس]]، [[عموی پیامبر]]{{صل}}، به ابوسفیان گفت: "با سرعت به سراغ [[مردم]] مکه برو و آنها را از مقابله با [[لشکر اسلام]] بر [[حذر]] دار!" ابوسفیان وارد [[مسجدالحرام]] شد و فریاد زد: "ای جمعیت قریش! [[محمد]] با جمعیتی به سراغ شما آمده که هیچ [[قدرت]] توان مقابله با آنرا ندارید". سپس افزود: "هر کس وارد خانه من شود، در [[امان]] است؛ هر کس در مسجدالحرام برود نیز در امان است، و هر کس درب خانه را به روی خود ببندد، در امان خواهد بود"<ref>اخبار مکه، ج۲، ص۲۳۵؛ الاستیعاب، ج۴، ص۲۴۰.</ref>.
در جریان [[فتح مکه]] [[عباس]]، [[عموی پیامبر]]{{صل}}، به ابوسفیان گفت: "با سرعت به سراغ [[مردم]] مکه برو و آنها را از مقابله با [[لشکر اسلام]] بر [[حذر]] دار!" ابوسفیان وارد [[مسجدالحرام]] شد و فریاد زد: "ای جمعیت قریش! [[محمد]] با جمعیتی به سراغ شما آمده که هیچ [[قدرت]] توان مقابله با آن را ندارید". سپس افزود: "هر کس وارد خانه من شود، در [[امان]] است؛ هر کس در مسجدالحرام برود نیز در امان است، و هر کس درب خانه را به روی خود ببندد، در امان خواهد بود"<ref>اخبار مکه، ج۲، ص۲۳۵؛ الاستیعاب، ج۴، ص۲۴۰.</ref>.


سپس فریاد زد: ای جمعیت قریش! اسلام بیاورید تا سالم بمانید". همسرش " [[هند]] " ریش او را گرفت و فریاد زد: "این پیرمرد احمق را بکشید!" [[ابوسفیان]] گفت: "مرا رها کن! به [[خدا]] اگر [[اسلام]] نیاوری، تو هم کشته خواهی شد؛ برو داخل [[خانه]] باش"<ref>تفسیر نمونه، جمعی از نویسندگان، ج۲۷، ص۴۰۷.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۵۳-۴۵۶.</ref>
سپس فریاد زد: ای جمعیت قریش! اسلام بیاورید تا سالم بمانید". همسرش " [[هند]] " ریش او را گرفت و فریاد زد: "این پیرمرد احمق را بکشید!" [[ابوسفیان]] گفت: "مرا رها کن! به [[خدا]] اگر [[اسلام]] نیاوری، تو هم کشته خواهی شد؛ برو داخل [[خانه]] باش"<ref>تفسیر نمونه، جمعی از نویسندگان، ج۲۷، ص۴۰۷.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۵۳-۴۵۶.</ref>
خط ۲۰۲: خط ۲۰۲:


==[[ابوسفیان]] پس از [[رحلت پیامبر]]{{صل}}==
==[[ابوسفیان]] پس از [[رحلت پیامبر]]{{صل}}==
[[ابوسفیان]] پس از [[وفات پیامبر]]{{صل}} در ظاهر از [[خلافت ابوبکر]]، اظهار [[نارضایتی]] می‎کرد<ref>بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۵۸۸؛ ج۱۰، ص۷۹؛ یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۲۶؛ بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ج۵، ص۱۳.</ref> و از سوی دیگر به ‌دلیل بروز [[فتنه]] در [[جامعۀ مسلمین]] موقعیت را برای فتنه‎انگیزی و ایجاد [[شورش]] در [[جامعه]] مناسب می‎‎دید. از این‎رو [[عبّاس بن عبدالمطلب]]، [[عموی پیامبر]] را پیش انداخت تا به بهانۀ [[بیعت با امام]]، [[فتنه]] آغاز کند. ابوسفیان گفت: "به خدا [[سوگند]]، [[خروش]] و هیاهویی می‌بینم که چیزی جز [[خون]] آنرا خاموش نمی‌کند. ای [[فرزندان]] [[عبد مناف]]! به چه مناسبت، [[ابوبکر]] عهده‌دار [[فرمانروایی]] بر شما باشد؛ آن دو [[مستضعف]] و آن دو [[درمانده]] کجایند؟ (و مقصودش [[علی]]{{ع}} و [[عباس]] بود). در [[شأن]] [[خلافت]] نیست که در کوچک‌ترین [[خاندان]] [[قریش]] باشد". سپس به [[علی]]{{ع}} گفت: "دست بگشا تا با تو [[بیعت]] کنم و به [[خدا]] [[سوگند]]، اگر بخواهی، [[مدینه]] را برای [[جنگ]] با [[ابو فضیل]] ـ [[ابوبکر]] ـ از سواران و پیادگان انباشته می‌کنم. علی{{ع}} به شدت این تقاضای [[ابوسفیان]] را رد کرد و چون ابوسفیان از او [[ناامید]] شد، برخاست و رفت<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۳، ص۴۸.</ref>. [[امام]]{{ع}} که تنها به [[مصالح جامعه]] نوپای [[اسلامی]] می‎اندیشید از این [[فتنه]] [[آگاه]] بود و چنین فرمودند: «ای [[مردم]]، امواج [[فتنه]] را با کشتی [[نجات]] بشکنید، راه [[اختلاف]] و درگیری را سدّ کنید و تاج [[کبر]] و [[غرور]] را از سر برگیرید. [[پیروز]] آن کسی است که به [[پشتیبانی]] [[یاران]] به‎پا خیزد و گرنه آرام گیرد و راحت گذارد، زیرا این [[خلافت]] و [[ریاست]]، به گندابه‎ای مانَد یا لقمه‎ای گلو‎گیر و مرگ‎آور باشد. اکنون [[زمان قیام]] نیست که میوۀ نارس چیدن، چون کشت در [[زمین]] غیر، بهرۀ [[بیگانه]] است. اگر از [[خلافت]] [[سخن]] گویم، شیفته آنم خوانند و اگر دم فرو‎بندم، [[هراس]] از [[مرگ]] را به من بندند. دریغا چه دور است این نسبت، پس از آن همه [[جبهه]] و [[جهاد]]. به [[خدا]] [[سوگند]]، [[فرزند]] [[ابوطالب]] با [[مرگ]] مأنوس‎تر از [[کودک]] به سینۀ [[مادر]] است. نه، چنین نیست.[[سکوت]] من از دانشی است که اگر آن‌‎را آشکار سازم، پریشان و بی‎تاب شوید، همان‌‎گونه که ریسمان در [[چاه]] عمیق به شدّت و [[تعادل]] از کف دهد»<ref>{{متن حدیث|ایُّهَا النَّاسُ شُقُّوا أَمْوَاجَ‏ الْفِتَنِ‏ بِسُفُنِ‏ النَّجَاةِ وَ عَرِّجُوا عَنْ طَرِیقِ الْمُنَافَرَةِ وَ ضَعُوا تِیجَانَ الْمُفَاخَرَةِ أَفْلَحَ مَنْ نَهَضَ بِجَنَاحٍ أَوِ اسْتَسْلَمَ فَأَرَاحَ هَذَا مَاءٌ آجِنٌ وَ لُقْمَةٌ یَغَصُّ بِهَا آکِلُهَا وَ مُجْتَنِی الثَّمَرَةِ لِغَیْرِ وَقْتِ إِینَاعِهَا کَالزَّارِعِ بِغَیْرِ أَرْضِهِ فَإِنْ أَقُلْ یَقُولُوا حَرَصَ عَلَی الْمُلْکِ وَ إِنْ أَسْکُتْ یَقُولُوا جَزِعَ مِنَ الْمَوْتِ هَیْهَاتَ بَعْدَ اللَّتَیَّا وَ الَّتِی وَ اللَّهِ لَابْنُ أَبِی طَالِبٍ آنَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْیِ أُمِّهِ بَلِ انْدَمَجْتُ عَلَی مَکْنُونِ عِلْمٍ لَوْ بُحْتُ بِهِ لَاضْطَرَبْتُمْ اضْطِرَابَ الْأَرْشِیَةِ فِی الطَّوِیِّ الْبَعِیدَة}}؛ نهج البلاغه، خطبۀ ۵.</ref>.<ref>ر.ک: دانشنامه نهج البلاغه، ج۱، ص ۸۴ ـ ۸۵.</ref>  
[[ابوسفیان]] پس از [[وفات پیامبر]]{{صل}} در ظاهر از [[خلافت ابوبکر]]، اظهار [[نارضایتی]] می‎کرد<ref>بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۵۸۸؛ ج۱۰، ص۷۹؛ یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۲۶؛ بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ج۵، ص۱۳.</ref> و از سوی دیگر به ‌دلیل بروز [[فتنه]] در [[جامعۀ مسلمین]] موقعیت را برای فتنه‎انگیزی و ایجاد [[شورش]] در [[جامعه]] مناسب می‎‎دید. از این‎رو [[عبّاس بن عبدالمطلب]]، [[عموی پیامبر]] را پیش انداخت تا به بهانۀ [[بیعت با امام]]، [[فتنه]] آغاز کند. ابوسفیان گفت: "به خدا [[سوگند]]، [[خروش]] و هیاهویی می‌بینم که چیزی جز [[خون]] آن را خاموش نمی‌کند. ای [[فرزندان]] [[عبد مناف]]! به چه مناسبت، [[ابوبکر]] عهده‌دار [[فرمانروایی]] بر شما باشد؛ آن دو [[مستضعف]] و آن دو [[درمانده]] کجایند؟ (و مقصودش [[علی]]{{ع}} و [[عباس]] بود). در [[شأن]] [[خلافت]] نیست که در کوچک‌ترین [[خاندان]] [[قریش]] باشد". سپس به [[علی]]{{ع}} گفت: "دست بگشا تا با تو [[بیعت]] کنم و به [[خدا]] [[سوگند]]، اگر بخواهی، [[مدینه]] را برای [[جنگ]] با [[ابو فضیل]] ـ [[ابوبکر]] ـ از سواران و پیادگان انباشته می‌کنم. علی{{ع}} به شدت این تقاضای [[ابوسفیان]] را رد کرد و چون ابوسفیان از او [[ناامید]] شد، برخاست و رفت<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۳، ص۴۸.</ref>. [[امام]]{{ع}} که تنها به [[مصالح جامعه]] نوپای [[اسلامی]] می‎اندیشید از این [[فتنه]] [[آگاه]] بود و چنین فرمودند: «ای [[مردم]]، امواج [[فتنه]] را با کشتی [[نجات]] بشکنید، راه [[اختلاف]] و درگیری را سدّ کنید و تاج [[کبر]] و [[غرور]] را از سر برگیرید. [[پیروز]] آن کسی است که به [[پشتیبانی]] [[یاران]] به‎پا خیزد و گرنه آرام گیرد و راحت گذارد، زیرا این [[خلافت]] و [[ریاست]]، به گندابه‎ای مانَد یا لقمه‎ای گلو‎گیر و مرگ‎آور باشد. اکنون [[زمان قیام]] نیست که میوۀ نارس چیدن، چون کشت در [[زمین]] غیر، بهرۀ [[بیگانه]] است. اگر از [[خلافت]] [[سخن]] گویم، شیفته آنم خوانند و اگر دم فرو‎بندم، [[هراس]] از [[مرگ]] را به من بندند. دریغا چه دور است این نسبت، پس از آن همه [[جبهه]] و [[جهاد]]. به [[خدا]] [[سوگند]]، [[فرزند]] [[ابوطالب]] با [[مرگ]] مأنوس‎تر از [[کودک]] به سینۀ [[مادر]] است. نه، چنین نیست.[[سکوت]] من از دانشی است که اگر آن‌‎را آشکار سازم، پریشان و بی‎تاب شوید، همان‌‎گونه که ریسمان در [[چاه]] عمیق به شدّت و [[تعادل]] از کف دهد»<ref>{{متن حدیث|ایُّهَا النَّاسُ شُقُّوا أَمْوَاجَ‏ الْفِتَنِ‏ بِسُفُنِ‏ النَّجَاةِ وَ عَرِّجُوا عَنْ طَرِیقِ الْمُنَافَرَةِ وَ ضَعُوا تِیجَانَ الْمُفَاخَرَةِ أَفْلَحَ مَنْ نَهَضَ بِجَنَاحٍ أَوِ اسْتَسْلَمَ فَأَرَاحَ هَذَا مَاءٌ آجِنٌ وَ لُقْمَةٌ یَغَصُّ بِهَا آکِلُهَا وَ مُجْتَنِی الثَّمَرَةِ لِغَیْرِ وَقْتِ إِینَاعِهَا کَالزَّارِعِ بِغَیْرِ أَرْضِهِ فَإِنْ أَقُلْ یَقُولُوا حَرَصَ عَلَی الْمُلْکِ وَ إِنْ أَسْکُتْ یَقُولُوا جَزِعَ مِنَ الْمَوْتِ هَیْهَاتَ بَعْدَ اللَّتَیَّا وَ الَّتِی وَ اللَّهِ لَابْنُ أَبِی طَالِبٍ آنَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْیِ أُمِّهِ بَلِ انْدَمَجْتُ عَلَی مَکْنُونِ عِلْمٍ لَوْ بُحْتُ بِهِ لَاضْطَرَبْتُمْ اضْطِرَابَ الْأَرْشِیَةِ فِی الطَّوِیِّ الْبَعِیدَة}}؛ نهج البلاغه، خطبۀ ۵.</ref>.<ref>ر.ک: دانشنامه نهج البلاغه، ج۱، ص ۸۴ ـ ۸۵.</ref>  


ابوبکر سخنی درباره ابوسفیان شنیده بود، او را خواست و بر سر او فریاد کشید، اما ابوسفیان، [[نرمی]] نشان داد. در همین موقع، [[ابو قحافه]]، [[پدر]] ابوبکر، در حالی که [[عصا]] به دست داشت، سر رسید و گفت: "پسرم، بر سر چه کسی فریاد می‌زند؟ گفتند: بر سر ابوسفیان. ابو قحافه به پسرش، ابوبکر، نزدیک شد و گفت: "صدایت را بر ابوسفیان بلند می‌کنی که تا دیروز در [[دوران جاهلیت]] پیشوای [[قریش]] بوده است؟!" ابوبکر و حاضران از [[مهاجر]] و [[انصار]] خندیدند و ابوبکر گفت: "خدا به وسیله [[اسلام]] به برخی [[برتری]] داده و کسان دیگری را زیر دست کرده است"<ref>مروج الذهب، مسعودی، ج۲، ص۲۹۹.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۲۰.</ref>
ابوبکر سخنی درباره ابوسفیان شنیده بود، او را خواست و بر سر او فریاد کشید، اما ابوسفیان، [[نرمی]] نشان داد. در همین موقع، [[ابو قحافه]]، [[پدر]] ابوبکر، در حالی که [[عصا]] به دست داشت، سر رسید و گفت: "پسرم، بر سر چه کسی فریاد می‌زند؟ گفتند: بر سر ابوسفیان. ابو قحافه به پسرش، ابوبکر، نزدیک شد و گفت: "صدایت را بر ابوسفیان بلند می‌کنی که تا دیروز در [[دوران جاهلیت]] پیشوای [[قریش]] بوده است؟!" ابوبکر و حاضران از [[مهاجر]] و [[انصار]] خندیدند و ابوبکر گفت: "خدا به وسیله [[اسلام]] به برخی [[برتری]] داده و کسان دیگری را زیر دست کرده است"<ref>مروج الذهب، مسعودی، ج۲، ص۲۹۹.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۲۰.</ref>
خط ۲۱۲: خط ۲۱۲:


==سخن [[ابوسفیان]] هنگام [[خلافت عثمان]]==
==سخن [[ابوسفیان]] هنگام [[خلافت عثمان]]==
وقتی [[مردم]] با [[عثمان]] [[بیعت]] کردند، ابوسفیان به [[خانه]] خود رفت، در حالی که [[بنی امیه]] نیز همراه او بودند، ابوسفیان گفت: "آیا بیگانه‌ای میان شما هست؟"؛ زیرا ابوسفیان [[کور]] بود. دیگران گفتند: نه. گفت: "ای بنی امیه! [[خلافت]] را مانند گوی، [[دست]] به دست بگردانید. به خدایی که ابوسفیان به او قسم می‌خورد، من پیوسته [[امید]] داشتم خلافت به شما برسد و میان [[فرزندان]] شما موروثی شود. پس عثمان با او [[درشتی]] کرد و سخن او را پسندید، اما این سخن، به [[مهاجران]] و [[انصار]] رسید و [[عمار]] در [[مسجد]] به پا خاست و گفت: "ای گروه [[قریش]]! این کار را (خلافت) از [[خاندان پیامبر]]{{صل}} خود بیرون بردید و یک بار این جا و یک بار جای دیگر نهادید و [[بیم]] دارم همان طور که شما آنرا از اهلش گرفتید و به نااهل سپردید، [[خدا]] نیز آنرا از شما بگیرد". پس از او [[مقداد]] برخاست و گفت: "هیچ کس مانند [[اهل]] این [[خاندان]] بعد از [[پیامبر]]{{صل}} [[آزار]] ندید"<ref>مروج الذهب، مسعودی، ج۲، ص۳۴۲.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۲۰.</ref> پس از [[انتخاب]] [[عثمان]] بالای [[قبر]] [[حمزه]]، خطاب به او می‎گفت: «آن چیزی که بر سرش با شما می‎جنگیدیم، [[عاقبت]] به دست فرزندانمان رسید»<ref>توحیدی، ابوحیان، الامتاع و الموانسة، ج۲، ص۲۰۷.</ref>. او به [[عثمان]] توصیه کرد امر [[خلافت]] را مانند [[دوران جاهلیت]] گرداند<ref>علامه امینی، الغدیر فی الکتاب و السنة و الأدب، ج۸، ص۳۹۲؛ ابن عبدالبر، الاستیعاب فی معرفة الاصحاب، ج۴، ص۱۶۷۹.</ref> و [[عثمان]] نیز [[اموال]] بسیاری از بیت‎المال را در [[اختیار]] او گذاشته بود<ref>یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۷۴.</ref>.<ref>ر.ک: [[عباس میرزایی|میرزایی، عباس]]، [[ابوسفیان ۱ (مقاله)|ابوسفیان]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ص۸۳ ـ۸۴.</ref>
وقتی [[مردم]] با [[عثمان]] [[بیعت]] کردند، ابوسفیان به [[خانه]] خود رفت، در حالی که [[بنی امیه]] نیز همراه او بودند، ابوسفیان گفت: "آیا بیگانه‌ای میان شما هست؟"؛ زیرا ابوسفیان [[کور]] بود. دیگران گفتند: نه. گفت: "ای بنی امیه! [[خلافت]] را مانند گوی، [[دست]] به دست بگردانید. به خدایی که ابوسفیان به او قسم می‌خورد، من پیوسته [[امید]] داشتم خلافت به شما برسد و میان [[فرزندان]] شما موروثی شود. پس عثمان با او [[درشتی]] کرد و سخن او را پسندید، اما این سخن، به [[مهاجران]] و [[انصار]] رسید و [[عمار]] در [[مسجد]] به پا خاست و گفت: "ای گروه [[قریش]]! این کار را (خلافت) از [[خاندان پیامبر]]{{صل}} خود بیرون بردید و یک بار این جا و یک بار جای دیگر نهادید و [[بیم]] دارم همان طور که شما آن را از اهلش گرفتید و به نااهل سپردید، [[خدا]] نیز آن را از شما بگیرد". پس از او [[مقداد]] برخاست و گفت: "هیچ کس مانند [[اهل]] این [[خاندان]] بعد از [[پیامبر]]{{صل}} [[آزار]] ندید"<ref>مروج الذهب، مسعودی، ج۲، ص۳۴۲.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۲۰.</ref> پس از [[انتخاب]] [[عثمان]] بالای [[قبر]] [[حمزه]]، خطاب به او می‎گفت: «آن چیزی که بر سرش با شما می‎جنگیدیم، [[عاقبت]] به دست فرزندانمان رسید»<ref>توحیدی، ابوحیان، الامتاع و الموانسة، ج۲، ص۲۰۷.</ref>. او به [[عثمان]] توصیه کرد امر [[خلافت]] را مانند [[دوران جاهلیت]] گرداند<ref>علامه امینی، الغدیر فی الکتاب و السنة و الأدب، ج۸، ص۳۹۲؛ ابن عبدالبر، الاستیعاب فی معرفة الاصحاب، ج۴، ص۱۶۷۹.</ref> و [[عثمان]] نیز [[اموال]] بسیاری از بیت‎المال را در [[اختیار]] او گذاشته بود<ref>یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۷۴.</ref>.<ref>ر.ک: [[عباس میرزایی|میرزایی، عباس]]، [[ابوسفیان ۱ (مقاله)|ابوسفیان]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ص۸۳ ـ۸۴.</ref>


==ابوسفیان و [[لعن]] و [[نفرین]] پیامبر{{صل}}==
==ابوسفیان و [[لعن]] و [[نفرین]] پیامبر{{صل}}==
۲۱۸٬۱۵۹

ویرایش