پرش به محتوا

عمار بن یاسر در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخه‌ها

جز
جایگزینی متن - 'اهل بصره' به 'اهل بصره'
بدون خلاصۀ ویرایش
جز (جایگزینی متن - 'اهل بصره' به 'اهل بصره')
خط ۸۱: خط ۸۱:
پس از چندی به عمار خبر رسید عده‌ای در [[نهاوند]] لشکر جمع کرده و از [[ری]]، سمنان، [[دامغان]]، [[همدان]]، [[قم]]، کاشان، [[فارس]]، کرمان، [[اصفهان]] و [[آذربایجان]] مردان [[جنگی]] برای [[یاری]] ایشان آمده‌اند. عمار نامه‌ای برای عمر بن خطاب نوشت و جریان را به اطلاع او رساند. او نیز [[دستور]] [[آماده‌سازی سپاه]] را صادر کرد و پس از درگیری و نبردی سخت، [[نهاوند]] به [[تصرف]] [[مسلمین]] درآمد. بعد از این ماجرا [[عمر بن خطاب]] برای [[عمار یاسر]] نامه‌ای به این مضمون نوشت: "{{متن قرآن|بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ}}؛ از [[بنده]] [[خدا]] [[عمر]] به عمار یاسر، اما بعد؛ [[سپاس]] و [[ستایش]] خداوندی را که [[وعده]] خود را عملی کرد و [[فتح]] و [[ظفر]] را نصیب [[اسلام]] نمود و [[کفار]] را منکوب و مخذول گردانید. ای [[بندگان]]! خدای را سپاس و ثنا گوئید و [[شکر نعمت]] او را به جای آورید و [[توکل]] بر [[فضل]] و [[کرم]] او کنید. ای [[عمار]]، چون این [[نامه]] به دست تو رسید، [[مردم]] را از آن باخبر ساز و سپاهی [[تجهیز]] کرده و آن را به [[فرماندهی]] [[عروة بن زید خیل الطائی]] به سوی [[ری]] و [[اصفهان]] روانه دار تا در صورت نپذیرفتن اسلام آنها را به [[پذیرش]] وادار نمایند". عمار نیز خواسته عمر را [[جامه]] عمل پوشانید و این [[لشکر]] به نقاط و شهرهای مذکور [[تسلط]] یافت و [[پیروز]] شد. در این اثنا [[مردم کوفه]] از عمار [[شکایت]] کرده و از عمر خواستند او را بر کنار نماید<ref>الفتوح، ابن اعثم (ترجمه: مستوفی هروی)، ص۲۳۰-۲۶۵.</ref>.
پس از چندی به عمار خبر رسید عده‌ای در [[نهاوند]] لشکر جمع کرده و از [[ری]]، سمنان، [[دامغان]]، [[همدان]]، [[قم]]، کاشان، [[فارس]]، کرمان، [[اصفهان]] و [[آذربایجان]] مردان [[جنگی]] برای [[یاری]] ایشان آمده‌اند. عمار نامه‌ای برای عمر بن خطاب نوشت و جریان را به اطلاع او رساند. او نیز [[دستور]] [[آماده‌سازی سپاه]] را صادر کرد و پس از درگیری و نبردی سخت، [[نهاوند]] به [[تصرف]] [[مسلمین]] درآمد. بعد از این ماجرا [[عمر بن خطاب]] برای [[عمار یاسر]] نامه‌ای به این مضمون نوشت: "{{متن قرآن|بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ}}؛ از [[بنده]] [[خدا]] [[عمر]] به عمار یاسر، اما بعد؛ [[سپاس]] و [[ستایش]] خداوندی را که [[وعده]] خود را عملی کرد و [[فتح]] و [[ظفر]] را نصیب [[اسلام]] نمود و [[کفار]] را منکوب و مخذول گردانید. ای [[بندگان]]! خدای را سپاس و ثنا گوئید و [[شکر نعمت]] او را به جای آورید و [[توکل]] بر [[فضل]] و [[کرم]] او کنید. ای [[عمار]]، چون این [[نامه]] به دست تو رسید، [[مردم]] را از آن باخبر ساز و سپاهی [[تجهیز]] کرده و آن را به [[فرماندهی]] [[عروة بن زید خیل الطائی]] به سوی [[ری]] و [[اصفهان]] روانه دار تا در صورت نپذیرفتن اسلام آنها را به [[پذیرش]] وادار نمایند". عمار نیز خواسته عمر را [[جامه]] عمل پوشانید و این [[لشکر]] به نقاط و شهرهای مذکور [[تسلط]] یافت و [[پیروز]] شد. در این اثنا [[مردم کوفه]] از عمار [[شکایت]] کرده و از عمر خواستند او را بر کنار نماید<ref>الفتوح، ابن اعثم (ترجمه: مستوفی هروی)، ص۲۳۰-۲۶۵.</ref>.


[[طبری]] در [[تاریخ]] خود علت [[عزل]] عمار را چنین می‌نویسد: زمانی که عمار [[والی کوفه]] بود، "عمرو بن سراقه" نیز [[والی بصره]] بود. او به عمر بن خطاب نوشت که [[بصره]] پرجمعیت است و [[خراج]] دریافتی برای ایشان کافی نیست و از او خواست خراج برخی از مکان‌ها را به آنجا بدهد. وقتی مردم کوفه از آن نامه باخبر شدند، به عمار گفتند: به عمر بنویس که "رامهرمز" و "ایذه" مخصوص ما بوده و آنها ([[اهل]] بصره) کمکی برای فتح آنجا نکرده‌اند و پس از [[پیروزی]] بر ایشان آنها به ما ملحق شدند [مبادا خراج آن دو مکان را به ایشان بدهد]. عمار گفت: "من با آنجا کاری ندارم. عطارد به او گفت: "ای [[بنده]] گوش بریده، پس چه کسی باید با کسانی که درباره [[غنیمت]] ما ادعا می‌کنند، [[مبارزه]] کند؟" [[عمار]] پاسخ داد: "به گوش من که آن را بهتر از گوش دیگر دوست دارم [[ناسزا]] گفتی؟"<ref>ماجرای بریده شدن گوش عمار در جریان جنگ یمامه پیشتر بیان شد، هم‌چنین رک: انساب الاشراف، بلاذری، ج۱، ص۱۶۲.</ref> بالاخره عمار در این باره به [[عمر]] چیزی ننوشت و از او درخواستی نکرد. پس [[مردم کوفه]] با عمار [[مخالفت]] کردند و البته شاهدانی نیز [[شهادت]] دادند که [[اهل]] [[بصره]] به [[مردم]] آن دو مکان [[پناه]] دادند و عمر [[خراج]] آن مکان‌ها را به بصره داد<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۴، ص۱۶۱.</ref>.
[[طبری]] در [[تاریخ]] خود علت [[عزل]] عمار را چنین می‌نویسد: زمانی که عمار [[والی کوفه]] بود، "عمرو بن سراقه" نیز [[والی بصره]] بود. او به عمر بن خطاب نوشت که [[بصره]] پرجمعیت است و [[خراج]] دریافتی برای ایشان کافی نیست و از او خواست خراج برخی از مکان‌ها را به آنجا بدهد. وقتی مردم کوفه از آن نامه باخبر شدند، به عمار گفتند: به عمر بنویس که "رامهرمز" و "ایذه" مخصوص ما بوده و آنها ([[اهل]] بصره) کمکی برای فتح آنجا نکرده‌اند و پس از [[پیروزی]] بر ایشان آنها به ما ملحق شدند [مبادا خراج آن دو مکان را به ایشان بدهد]. عمار گفت: "من با آنجا کاری ندارم. عطارد به او گفت: "ای [[بنده]] گوش بریده، پس چه کسی باید با کسانی که درباره [[غنیمت]] ما ادعا می‌کنند، [[مبارزه]] کند؟" [[عمار]] پاسخ داد: "به گوش من که آن را بهتر از گوش دیگر دوست دارم [[ناسزا]] گفتی؟"<ref>ماجرای بریده شدن گوش عمار در جریان جنگ یمامه پیشتر بیان شد، هم‌چنین رک: انساب الاشراف، بلاذری، ج۱، ص۱۶۲.</ref> بالاخره عمار در این باره به [[عمر]] چیزی ننوشت و از او درخواستی نکرد. پس [[مردم کوفه]] با عمار [[مخالفت]] کردند و البته شاهدانی نیز [[شهادت]] دادند که [[اهل بصره]] به [[مردم]] آن دو مکان [[پناه]] دادند و عمر [[خراج]] آن مکان‌ها را به بصره داد<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۴، ص۱۶۱.</ref>.


[[یعقوبی]] می‌نویسد: وقتی مردم کوفه نزد عمر آمدند، [[عمر بن خطاب]] از ایشان درباره حال عمار و استانداری او پرسید، آنها نیز چون [[کینه]] او را در [[دل]] داشتند، گفتند: عمار [[ضعیف]] است و برای [[امارت کوفه]] مناسب نیست، عمر بن خطاب نیز او را از کار برکنار کرد و [[مغیرة بن شعبه]] را بر آنها گماشت. پس از مدتی از مردم کوفه از حال او پرسید، گفتند: تو خود می‌دانی که او [[فاسق]] است. عمر در پاسخ آنها گفت: "از شما مردم کوفه چه کشیدم! اگر [[مسلمانی]] [[پرهیزگار]] (همانند عمار) را برای [[فرمانداری]] شما بفرستم، می‌گویید او [[ناتوان]] است، و اگر گنهکاری (همانند [[مغیره]]) را بر شما [[امیر]] سازم، می‌گویید او فاسق است"<ref>تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۱۵۵.</ref>.
[[یعقوبی]] می‌نویسد: وقتی مردم کوفه نزد عمر آمدند، [[عمر بن خطاب]] از ایشان درباره حال عمار و استانداری او پرسید، آنها نیز چون [[کینه]] او را در [[دل]] داشتند، گفتند: عمار [[ضعیف]] است و برای [[امارت کوفه]] مناسب نیست، عمر بن خطاب نیز او را از کار برکنار کرد و [[مغیرة بن شعبه]] را بر آنها گماشت. پس از مدتی از مردم کوفه از حال او پرسید، گفتند: تو خود می‌دانی که او [[فاسق]] است. عمر در پاسخ آنها گفت: "از شما مردم کوفه چه کشیدم! اگر [[مسلمانی]] [[پرهیزگار]] (همانند عمار) را برای [[فرمانداری]] شما بفرستم، می‌گویید او [[ناتوان]] است، و اگر گنهکاری (همانند [[مغیره]]) را بر شما [[امیر]] سازم، می‌گویید او فاسق است"<ref>تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۱۵۵.</ref>.
خط ۱۶۴: خط ۱۶۴:


==عمار و [[افشاگری]] در [[جنگ صفین]]==
==عمار و [[افشاگری]] در [[جنگ صفین]]==
در یکی از روزهای جنگ صفین، [[علی]]{{ع}} در بین جماعتی از قبائل [[همدان]] و [[حمیر]] و دیگران [[ایستاده]] بود که ناگهان مردی از [[اهل شام]] آمد و فریاد زد: "کسی هست ما را به [[ابونوح حمیری]] [[راهنمایی]] کند؟" یکی گفت: "او را دیدم؛ شما چه کاری با او دارید؟" وی سر خود را برهنه کرد و معلوم شد که وی [[ذوالکلاع حمیری]] است و گروهی نیز با وی هستند. او به [[ابونوح]] گفت: "با من بیایید". ابونوح گفت: "کجا برویم؟" ذوالکلاع گفت: "از میان دو صف بیرون رویم". ابونوح گفت: "مقصود شما چیست؟" ذوالکلاع گفت: "من حاجتی دارم که آن را برآور". ابونوح پاسخ داد: "شما بیایید و در [[ذمه]] [[خدا]] و [[رسول]] و ذوالکلاع باشید تا آن‌گاه که به میان سواران خود برگردید. من در نظر دارم از شما سؤالی که ما را به [[شک]] انداخته بنمایم". ابونوح با وی حرکت کرد. ذوالکلاع گفت: "من تو را [[دعوت]] کردم تا [[حدیثی]] برای شما بگویم. این [[حدیث]] را [[عمرو بن عاص]] در [[زمان]] [[خلافت عمر]] [[نقل]] می‌کرد، الان هم بار دیگر این حدیث را به ما [[تذکر]] داده است. [[عمروعاص]] [[گمان]] می‌کند که [[رسول خدا]]{{صل}} فرموده: [[لشکریان]] [[شام]] و [[عراق]] با هم برخورد می‌کنند و در یکی از لشکرها [[عمار بن یاسر]] است. [[حق]] به جانب آن لشکری است که عمار در میان آنهاست". ابونوح گفت: "آری، به [[خداوند]] [[سوگند]] او در میان ماست". ذوالکلاع گفت: "آیا او در جنگ شرکت دارد؟" ابونوح گفت: "آری، به خداوند [[کعبه]] سوگند او از من بیشتر در جنگ فعالیت می‌کند. من [[دوست]] داشتم شما یک نفر بودید و من او را سر می‌بریدم و نخست تو را می‌کشم، در حالی که پسر عموی من هستی". [[ذوالکلاع]] گفت: "وای بر تو! چگونه [[آرزو]] می‌کنی مرا بکشی، در حالی که من و شما [[خویشاوند]] هستیم و رابطه ما با هم [[قطع]] نشده است و من دوست ندارم تو را بکشم؟" [[ابونوح]] گفت: "خداوند به وسیله [[اسلام]] رحم‌های نزدیک را قطع کرد و [[ارحام]] دور را به یکدیگر نزدیک ساخت. من با شما و [[یاران]] شما [[جنگ]] می‌کنم، زیرا ما بر [[حق]] هستیم و شما بر باطل". ذو الکلاع گفت: "می‌توانی با من به نزد صف [[اهل شام]] بروی و من تو را در [[پناه]] خود می‌گیرم تا با [[عمرو بن عاص]] ملاقاتی داشته باشی و از حال [[عمار]] او را مطلع‌سازی و کوشش او را در جنگ تعریف کنی شاید بین این دو گروه صلحی برقرار شود". ابونوح گفت: "تو [[مرد]] [[مکاری]] هستی و مردمی که تو در میان آنها هستی فریبکارند، اگر خودت هم [[مکر]] نداشته باشی آنها فریبت می‌دهند. من اگر بمیرم، بهتر است از اینکه با [[معاویه]] روبرو شوم و یا نزد او بروم". ذوالکلاع گفت: "من تو را در پناه خود می‌گیرم، آنها نخواهند توانست تو را بکشند و یا از تو به [[زور]] [[بیعت]] بگیرند و یا تو را زندانی کنند. تنها نظر من این است که می‌خواهم در مورد [[حدیث]] عمرو بن عاص [[تحقیق]] نمایم، شاید این جنگ خاتمه پیدا کند". ابونوح گفت: "من از مکر و [[فریب]] شما و یارانت می‌ترسم". ذوالکلاع گفت: "ترس نداشته باش و به من [[اطمینان]] کن، و من به [[وعده]] خود عمل می‌کنم و نخواهم گذاشت آنان به تو صدمه و آزاری برسانند". ابونوح گفت: بار خدایا! تو از دلم خبر داری من اکنون به گفته این مرد [[اعتماد]] می‌کنم و نزد آنها می‌روم؛ خداوندا! خودت مرا [[حفظ]] کن و [[شر]] آنها را از ما باز دار و به [[سلامت]] به جایگاهم بازگردان". او بعد از این همراه [[ذوالکلاع]] به طرف [[عمروعاص]] و [[معاویه]] حرکت کرد و در مجلس او حضور پیدا کرد در حالی که گروهی از [[یاران]] معاویه با وی بودند. ذوالکلاع به [[عمرو بن عاص]] گفت: "من اکنون [[مرد]] [[عاقل]] و ناصحی با خود آورده‌ام؛ او از پسر عموهای من است و از [[عمار بن یاسر]] هم اطلاع دارد و به تو [[دروغ]] هم نخواهد گفت". پرسید: او کیست؟ ذوالکلاع گفت: "او پسر عموی من و [[اهل کوفه]] است". [[عمرو عاص]] متوجه [[ابونوح]] شده و گفت: "شما سیمای [[ابوتراب]] را دارید". ابونوح گفت: "من سیمای [[محمد]] و [[اصحاب]] او را دارم و در تو هم سیمای [[ابوجهل]] و [[فرعون]] را می‌بینم".  در این هنگام ابو [[الاعور]] برخاست و گفت: "این دروغگوی [[پست]] مقابل ما به ما [[ناسزا]] می‌گوید، او سیمای ابوتراب را دارد". ذوالکلاع گفت: "به [[خداوند]] [[سوگند]] اگر دستت را به طرف او دراز کنی، با [[شمشیر]] دماغت را [[قطع]] می‌کنم. او پسر عموی من است و من به وی [[پناه]] داده‌ام و از وی [[حفاظت]] می‌کنم. من او را آورده‌ام تا شما را از [[شک و تردید]] خارج کند". عمرو عاص گفت: "ای ابونوح، به من راست بگو و [[حقیقت]] را آشکار کن! آیا عمار بن یاسر در میان شما است؟" ابونوح گفت: "قبل از اینکه پاسخ شما را بدهم، بگویید مقصود شما از این سؤال چیست؟ غیر از [[عمار]] اصحاب دیگری هم در آنجا هستند". عمرو بن عاص گفت: "من از [[رسول خدا]]{{صل}} شنیدم که فرمودند: "عمار را گروه [[ستمکاران]] خواهند کشت و عمار هرگز از [[حق]] دست نمی‌کشد و [[آتش]] در او اثری ندارد". ابونوح گفت: {{متن حدیث|لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ }}! خداوند بزرگ‌تر است؛ آری، به [[خدا]] سوگند، عمار در میان ماست و با شما به شدت در حال [[جنگ]] است". عمرو بن عاص گفت: "به خداوند سوگند (می‌خوری که) او با ما جنگ می‌کند؟!" ابونوح گفت: "آری به خداوند [[سوگند]] او [[روز]] [[جنگ جمل]] به ما گفت که ما بر [[اهل]] [[بصره]] [[پیروز]] خواهیم شد و دیروز هم گفت اگر ما را با شمشیرها بزنید و تا نخلستان‌های بصره هم تعقیب نمائید، ما می‌دانیم که [[حق]] با ماست و شما بر [[باطل]] هستید. کشته‌های ما در [[بهشت]] و کشته‌های شما در [[دوزخ]] خواهند بود". [[عمرو بن عاص]] گفت: "می‌توانی بین ما و او ارتباطی برقرار کنی؟" [[ابونوح]] گفت: "آری".  
در یکی از روزهای جنگ صفین، [[علی]]{{ع}} در بین جماعتی از قبائل [[همدان]] و [[حمیر]] و دیگران [[ایستاده]] بود که ناگهان مردی از [[اهل شام]] آمد و فریاد زد: "کسی هست ما را به [[ابونوح حمیری]] [[راهنمایی]] کند؟" یکی گفت: "او را دیدم؛ شما چه کاری با او دارید؟" وی سر خود را برهنه کرد و معلوم شد که وی [[ذوالکلاع حمیری]] است و گروهی نیز با وی هستند. او به [[ابونوح]] گفت: "با من بیایید". ابونوح گفت: "کجا برویم؟" ذوالکلاع گفت: "از میان دو صف بیرون رویم". ابونوح گفت: "مقصود شما چیست؟" ذوالکلاع گفت: "من حاجتی دارم که آن را برآور". ابونوح پاسخ داد: "شما بیایید و در [[ذمه]] [[خدا]] و [[رسول]] و ذوالکلاع باشید تا آن‌گاه که به میان سواران خود برگردید. من در نظر دارم از شما سؤالی که ما را به [[شک]] انداخته بنمایم". ابونوح با وی حرکت کرد. ذوالکلاع گفت: "من تو را [[دعوت]] کردم تا [[حدیثی]] برای شما بگویم. این [[حدیث]] را [[عمرو بن عاص]] در [[زمان]] [[خلافت عمر]] [[نقل]] می‌کرد، الان هم بار دیگر این حدیث را به ما [[تذکر]] داده است. [[عمروعاص]] [[گمان]] می‌کند که [[رسول خدا]]{{صل}} فرموده: [[لشکریان]] [[شام]] و [[عراق]] با هم برخورد می‌کنند و در یکی از لشکرها [[عمار بن یاسر]] است. [[حق]] به جانب آن لشکری است که عمار در میان آنهاست". ابونوح گفت: "آری، به [[خداوند]] [[سوگند]] او در میان ماست". ذوالکلاع گفت: "آیا او در جنگ شرکت دارد؟" ابونوح گفت: "آری، به خداوند [[کعبه]] سوگند او از من بیشتر در جنگ فعالیت می‌کند. من [[دوست]] داشتم شما یک نفر بودید و من او را سر می‌بریدم و نخست تو را می‌کشم، در حالی که پسر عموی من هستی". [[ذوالکلاع]] گفت: "وای بر تو! چگونه [[آرزو]] می‌کنی مرا بکشی، در حالی که من و شما [[خویشاوند]] هستیم و رابطه ما با هم [[قطع]] نشده است و من دوست ندارم تو را بکشم؟" [[ابونوح]] گفت: "خداوند به وسیله [[اسلام]] رحم‌های نزدیک را قطع کرد و [[ارحام]] دور را به یکدیگر نزدیک ساخت. من با شما و [[یاران]] شما [[جنگ]] می‌کنم، زیرا ما بر [[حق]] هستیم و شما بر باطل". ذو الکلاع گفت: "می‌توانی با من به نزد صف [[اهل شام]] بروی و من تو را در [[پناه]] خود می‌گیرم تا با [[عمرو بن عاص]] ملاقاتی داشته باشی و از حال [[عمار]] او را مطلع‌سازی و کوشش او را در جنگ تعریف کنی شاید بین این دو گروه صلحی برقرار شود". ابونوح گفت: "تو [[مرد]] [[مکاری]] هستی و مردمی که تو در میان آنها هستی فریبکارند، اگر خودت هم [[مکر]] نداشته باشی آنها فریبت می‌دهند. من اگر بمیرم، بهتر است از اینکه با [[معاویه]] روبرو شوم و یا نزد او بروم". ذوالکلاع گفت: "من تو را در پناه خود می‌گیرم، آنها نخواهند توانست تو را بکشند و یا از تو به [[زور]] [[بیعت]] بگیرند و یا تو را زندانی کنند. تنها نظر من این است که می‌خواهم در مورد [[حدیث]] عمرو بن عاص [[تحقیق]] نمایم، شاید این جنگ خاتمه پیدا کند". ابونوح گفت: "من از مکر و [[فریب]] شما و یارانت می‌ترسم". ذوالکلاع گفت: "ترس نداشته باش و به من [[اطمینان]] کن، و من به [[وعده]] خود عمل می‌کنم و نخواهم گذاشت آنان به تو صدمه و آزاری برسانند". ابونوح گفت: بار خدایا! تو از دلم خبر داری من اکنون به گفته این مرد [[اعتماد]] می‌کنم و نزد آنها می‌روم؛ خداوندا! خودت مرا [[حفظ]] کن و [[شر]] آنها را از ما باز دار و به [[سلامت]] به جایگاهم بازگردان". او بعد از این همراه [[ذوالکلاع]] به طرف [[عمروعاص]] و [[معاویه]] حرکت کرد و در مجلس او حضور پیدا کرد در حالی که گروهی از [[یاران]] معاویه با وی بودند. ذوالکلاع به [[عمرو بن عاص]] گفت: "من اکنون [[مرد]] [[عاقل]] و ناصحی با خود آورده‌ام؛ او از پسر عموهای من است و از [[عمار بن یاسر]] هم اطلاع دارد و به تو [[دروغ]] هم نخواهد گفت". پرسید: او کیست؟ ذوالکلاع گفت: "او پسر عموی من و [[اهل کوفه]] است". [[عمرو عاص]] متوجه [[ابونوح]] شده و گفت: "شما سیمای [[ابوتراب]] را دارید". ابونوح گفت: "من سیمای [[محمد]] و [[اصحاب]] او را دارم و در تو هم سیمای [[ابوجهل]] و [[فرعون]] را می‌بینم".  در این هنگام ابو [[الاعور]] برخاست و گفت: "این دروغگوی [[پست]] مقابل ما به ما [[ناسزا]] می‌گوید، او سیمای ابوتراب را دارد". ذوالکلاع گفت: "به [[خداوند]] [[سوگند]] اگر دستت را به طرف او دراز کنی، با [[شمشیر]] دماغت را [[قطع]] می‌کنم. او پسر عموی من است و من به وی [[پناه]] داده‌ام و از وی [[حفاظت]] می‌کنم. من او را آورده‌ام تا شما را از [[شک و تردید]] خارج کند". عمرو عاص گفت: "ای ابونوح، به من راست بگو و [[حقیقت]] را آشکار کن! آیا عمار بن یاسر در میان شما است؟" ابونوح گفت: "قبل از اینکه پاسخ شما را بدهم، بگویید مقصود شما از این سؤال چیست؟ غیر از [[عمار]] اصحاب دیگری هم در آنجا هستند". عمرو بن عاص گفت: "من از [[رسول خدا]]{{صل}} شنیدم که فرمودند: "عمار را گروه [[ستمکاران]] خواهند کشت و عمار هرگز از [[حق]] دست نمی‌کشد و [[آتش]] در او اثری ندارد". ابونوح گفت: {{متن حدیث|لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ }}! خداوند بزرگ‌تر است؛ آری، به [[خدا]] سوگند، عمار در میان ماست و با شما به شدت در حال [[جنگ]] است". عمرو بن عاص گفت: "به خداوند سوگند (می‌خوری که) او با ما جنگ می‌کند؟!" ابونوح گفت: "آری به خداوند [[سوگند]] او [[روز]] [[جنگ جمل]] به ما گفت که ما بر [[اهل بصره]] [[پیروز]] خواهیم شد و دیروز هم گفت اگر ما را با شمشیرها بزنید و تا نخلستان‌های بصره هم تعقیب نمائید، ما می‌دانیم که [[حق]] با ماست و شما بر [[باطل]] هستید. کشته‌های ما در [[بهشت]] و کشته‌های شما در [[دوزخ]] خواهند بود". [[عمرو بن عاص]] گفت: "می‌توانی بین ما و او ارتباطی برقرار کنی؟" [[ابونوح]] گفت: "آری".  


در این هنگام عمرو بن عاص و دو فرزندش و [[عتبة بن ابی سفیان]] و [[ذوالکلاع]] و ابو [[الاعور]] و حوشب و [[ولید بن عقبه]] همراه ابونوح به طرف [[اقامتگاه]] ابونوح حرکت کردند. ابونوح نزد [[عمار]] رفت و او را با [[مالک اشتر]] و [[هاشم]] و گروهی دیگر دید. ابونوح به او گفت: ذوالکلاع یکی از [[خویشاوندان]] من در نظر دارد با شما [[ملاقات]] کند و درباره [[حدیثی]] با شما [[گفتگو]] نماید". عمار خندید و گفت: "آیا شما از این جریان خوشحال هستی؟" ابونوح گفت: "آری" و بعد گفت: "عمرو بن عاص اکنون به من گفت که او از [[رسول خدا]]{{صل}} شنیده که فرمود: "عمار را گروه [[ستمکاران]] خواهند کشت". عمار گفت: "تو این را از وی شنیدی؟" ابونوح گفت: "آری، من از وی پرسیدم، او هم به [[صحت حدیث]] [[گواهی]] داد". [[عمار بن یاسر]] گفت: "درست می‌گوید، ولی او از این سودی نخواهد برد بلکه زیان خواهد کرد". ابونوح گفت: "او می‌خواهد با شما ملاقات کند". عمار به [[یاران]] گفت: "سوار شوید"، آنها هم سوار شدند و حرکت کردند. سواری از [[عبدالقیس]] را به طرف آنها فرستادند؛ او هنگامی که نزد آنها رسید، فریاد زد: کدام یک از شما عمرو بن عاص است؟ یکی از آنها گفت: "عمرو بن عاص در اینجا است". او (سوار) گفت: "عمار با همراهان خود در جایی [[منتظر]] [[عمرو عاص]] هستند". [[عمرو]] گفت: "بگویید عمار به طرف ما بیاید". آن مرد که نامش عوف بود، گفت: "عمار از [[مکر]] و [[فریب]] شما [[خوف]] دارد". [[عمرو]] گفت: "خیلی با جرأت با من سخن می‌گویی". عوف گفت: "بینش و [[بصیرت]] به من جرأت داده که این گونه سخن بگویم. اکنون اگر می‌خواهی با وی [[ملاقات]] کن و یا از این ملاقات درگذر". [[عمرو عاص]] گفت: "تو مرد سفیهی هستی و من اینک یکی از [[یاران]] خود را با تو می‌فرستم". عوف گفت: "هر کس را می‌خواهی بفرست، من از وی وحشتی ندارم و تو حتما مردی را می‌فرستی که از اشقیاست".
در این هنگام عمرو بن عاص و دو فرزندش و [[عتبة بن ابی سفیان]] و [[ذوالکلاع]] و ابو [[الاعور]] و حوشب و [[ولید بن عقبه]] همراه ابونوح به طرف [[اقامتگاه]] ابونوح حرکت کردند. ابونوح نزد [[عمار]] رفت و او را با [[مالک اشتر]] و [[هاشم]] و گروهی دیگر دید. ابونوح به او گفت: ذوالکلاع یکی از [[خویشاوندان]] من در نظر دارد با شما [[ملاقات]] کند و درباره [[حدیثی]] با شما [[گفتگو]] نماید". عمار خندید و گفت: "آیا شما از این جریان خوشحال هستی؟" ابونوح گفت: "آری" و بعد گفت: "عمرو بن عاص اکنون به من گفت که او از [[رسول خدا]]{{صل}} شنیده که فرمود: "عمار را گروه [[ستمکاران]] خواهند کشت". عمار گفت: "تو این را از وی شنیدی؟" ابونوح گفت: "آری، من از وی پرسیدم، او هم به [[صحت حدیث]] [[گواهی]] داد". [[عمار بن یاسر]] گفت: "درست می‌گوید، ولی او از این سودی نخواهد برد بلکه زیان خواهد کرد". ابونوح گفت: "او می‌خواهد با شما ملاقات کند". عمار به [[یاران]] گفت: "سوار شوید"، آنها هم سوار شدند و حرکت کردند. سواری از [[عبدالقیس]] را به طرف آنها فرستادند؛ او هنگامی که نزد آنها رسید، فریاد زد: کدام یک از شما عمرو بن عاص است؟ یکی از آنها گفت: "عمرو بن عاص در اینجا است". او (سوار) گفت: "عمار با همراهان خود در جایی [[منتظر]] [[عمرو عاص]] هستند". [[عمرو]] گفت: "بگویید عمار به طرف ما بیاید". آن مرد که نامش عوف بود، گفت: "عمار از [[مکر]] و [[فریب]] شما [[خوف]] دارد". [[عمرو]] گفت: "خیلی با جرأت با من سخن می‌گویی". عوف گفت: "بینش و [[بصیرت]] به من جرأت داده که این گونه سخن بگویم. اکنون اگر می‌خواهی با وی [[ملاقات]] کن و یا از این ملاقات درگذر". [[عمرو عاص]] گفت: "تو مرد سفیهی هستی و من اینک یکی از [[یاران]] خود را با تو می‌فرستم". عوف گفت: "هر کس را می‌خواهی بفرست، من از وی وحشتی ندارم و تو حتما مردی را می‌فرستی که از اشقیاست".
۲۱۸٬۸۵۷

ویرایش