پرش به محتوا

بنی‌قریظه در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخه‌ها

جز (ربات: جایگزینی خودکار متن (-<div style="padding: 0.0em 0em 0.0em;">\n: +))
خط ۲۱: خط ۲۱:
در بازگشت از همین [[غزوه]]، داستان اِفک پیش آمد و [[تهمت]] ناروایی به [[عایشه]] [[همسر رسول خدا]]{{صل}} زده شد. ماجرای [[افک]] و اینکه این حادثه درباره عایشه است، در بیشتر منابع [[سنی]] و تعدادی از [[منابع شیعه]] آمده است. با این [[وصف]] برخی از [[علما]] و [[مفسران شیعه]]، از جمله [[علی بن ابراهیم قمی]]<ref>علی بن ابراهیم، قمی، ج۲، ص۹۹</ref> و عده‌ای دیگر<ref>جعفر مرتضی عاملی، حدیث الإفک، ص۲۶۷.</ref>، موضوع را بدین‌گونه [[انکار]] کرده و می‌گویند ماجرای افک درباره ماریه قبطیه بوده است. طراحان [[حادثه افک]]، بیش از اینکه درصدد لطمه زدن به آبروی عایشه باشند، از طرح این شایعه و دامن زدن به آن، [[تضعیف]] موقعیت رسول خدا{{صل}} را قصد کرده بودند؛ زیرا پذیرش این شایعه در [[اجتماع]] [[مسلمانان]]، موجب [[انزوای سیاسی]] - [[اجتماعی]] [[پیامبر]] و از دست رفتن [[مقبولیت]] و [[پایگاه اجتماعی]] آن [[حضرت]] می‌شد که در این صورت، امکان [[رهبری]] و [[هدایت]] [[جامعه]] از کف [[رسول خدا]]{{صل}} می‌رفت. آنچه در این ماجرا به چشم می‌آید، [[بردباری]] پیامبر و [[درایت]] و [[شکیبایی]] آن حضرت در خاموش کردن [[فتنه]] است.<ref>[[منصور داداش نژاد|داداش نژاد، منصور]]، [[دانشنامه سیره نبوی (کتاب)|مقاله «محمد رسول الله»، دانشنامه سیره نبوی]] ج۱، ص:۶۲-۶۳.</ref>
در بازگشت از همین [[غزوه]]، داستان اِفک پیش آمد و [[تهمت]] ناروایی به [[عایشه]] [[همسر رسول خدا]]{{صل}} زده شد. ماجرای [[افک]] و اینکه این حادثه درباره عایشه است، در بیشتر منابع [[سنی]] و تعدادی از [[منابع شیعه]] آمده است. با این [[وصف]] برخی از [[علما]] و [[مفسران شیعه]]، از جمله [[علی بن ابراهیم قمی]]<ref>علی بن ابراهیم، قمی، ج۲، ص۹۹</ref> و عده‌ای دیگر<ref>جعفر مرتضی عاملی، حدیث الإفک، ص۲۶۷.</ref>، موضوع را بدین‌گونه [[انکار]] کرده و می‌گویند ماجرای افک درباره ماریه قبطیه بوده است. طراحان [[حادثه افک]]، بیش از اینکه درصدد لطمه زدن به آبروی عایشه باشند، از طرح این شایعه و دامن زدن به آن، [[تضعیف]] موقعیت رسول خدا{{صل}} را قصد کرده بودند؛ زیرا پذیرش این شایعه در [[اجتماع]] [[مسلمانان]]، موجب [[انزوای سیاسی]] - [[اجتماعی]] [[پیامبر]] و از دست رفتن [[مقبولیت]] و [[پایگاه اجتماعی]] آن [[حضرت]] می‌شد که در این صورت، امکان [[رهبری]] و [[هدایت]] [[جامعه]] از کف [[رسول خدا]]{{صل}} می‌رفت. آنچه در این ماجرا به چشم می‌آید، [[بردباری]] پیامبر و [[درایت]] و [[شکیبایی]] آن حضرت در خاموش کردن [[فتنه]] است.<ref>[[منصور داداش نژاد|داداش نژاد، منصور]]، [[دانشنامه سیره نبوی (کتاب)|مقاله «محمد رسول الله»، دانشنامه سیره نبوی]] ج۱، ص:۶۲-۶۳.</ref>


==[[مظلومیت]] [[پیامبر]]{{صل}} در [[پیمان‌شکنی]] [[بنی‌قریظه]] در [[جنگ احزاب]]==
[[سپاه]] [[ابوسفیان]] به قصد براندازی [[اسلام]] و [[غارت]] [[مردم مدینه]] [[لشکرکشی]] کرده بود. وقتی به خندقی که [[ابتکار]] [[مسلمین]] برای ناکام کردن [[کفار]] حفر شده بود رسیدند، تمام نقشه‌های خود را نقش بر آب دیدند. [[قریش]] و سایر [[احزاب]] [[جنگجو]] پشت دیوار [[مدینه]] زمین‌گیر شدند. روزها سپری شد و کاری از پیش نبردند. [[امیدها]] به [[یأس]] تبدیل شد، [[سربازان]] خستگی و فرسایش و [[آینده]] مبهم را لمس می‌کردند، بعضی می‌گفتند: ما [[غذا]] و آب کافی برای اقامت طولانی با خود نداریم! چگونه خود و اسبان‌مان را تأمین کنیم؟ بعضی می‌گفتند: ماندن در این هوای سرد زمستانی برایمان زیان‌بار است، رفتن بهتر از ماندن در این شرایط است. [[حیی بن اخطب]] بزرگ [[یهود]] بیش از همه بیمناک بود که نکند [[فرماندهان]] قریش برای ترک محاصره مدینه و بازگشت به [[مکه]] به توافق برسند! که در این صورت پیامبر{{صل}} با یهود [[پیمان‌شکن]] تسویه حساب خواهد کرد و لذا حیی بن اخطب که خود از سران یهود است باید نیرنگی می‌زد تا احزاب در [[جنگ]] با محمد تردید نکنند و از خود [[استقامت]] نشان دهند؛ لذا در میان جمعیتی انبوه ایستاد و گفت: [[مردم]] [[گمان]] کنم که من برای شما بار گرانی باشم، پس اگر با مردم [[قوم]] خود (یهود) عازم دیار خود شوم مرا معذور دارید.
حاضران از این سخن حیی بن اخطب شگفت‌زده شدند و علت این [[اقدام]] وی را جویا شدند و او با [[زیرکی]] و [[خباثت]] تمام گفت: با وضعیتی که شما پیدا کرده‌اید و این همه [[ضعف]] و [[سستی]] و [[ترس]] که از خود نشان می‌دهید راه دیگری برای من نمانده است. حاضران با [[تعجب]] به هم نگاه کردند و به وی گفتند: ای [[حی]]، این چه جفایی است که در [[حق]] ما روا میداری و این چه تهمت‌هایی است که به ما نسبت می‌دهی؟ حی گفت: ای بزرگان [[عرب]] [[تصور]] کرده‌اید که با بازگشت به دیارتان [[نجات]] خواهید یافت؟ به [[خدا]] قسم این [[شکست]] از شکست ناشی از [[جنگ]] بسیار بدتر است. اگر کسی حاضر است این [[ننگ]] را با خود همراه کند باز گردد و در غیر این صورت بیایید تا [[تصمیم]] واحدی که ضامن [[پیروزی]] ما باشد اتخاذ کنیم.
حاضران که از سخنان [[حی]] به وجد آمده بودند یک صدا گفتند: زود باش بگو چه [[فکری]] داری؟ حی گفت: گویا فراموش کرده‌اید که [[بنی‌قریظه]] از ما و [[یهودی]] هستند و ماندن‌شان در کنار محمد از روی [[اضطرار]] و [[ناچاری]] بوده است، چرا با آنها وارد [[مذاکره]] نشویم تا در دژهای خویش را به روی ما بگشایند و با این کار راه ورود به [[مدینه]] برایمان باز شود و با [[مسلمانان]] در درون خانه‌هایشان جنگ کنیم؟ برق [[شادی]] در رخسار سران [[احزاب]] درخشیدن گرفت و به حی گفتند: چگونه با بنی‌قریظه وارد مذاکره شویم؟ گفت: من شخصاً نزد [[زعیم]] و بزرگ بنی‌قریظه می‌روم و او را به [[همکاری]] با خود [[تشویق]] می‌کنم! همه یک صدا گفتند: همین حالا این کار را بکن.
بدین ترتیب سران احزاب به راه حلی که مورد نظر همه بود دست یافتند و [[حیی بن اخطب]] توانست مفید و کارساز بودن پیشنهاد خود را به سران احزاب بقبولاند. چون [[تاریکی]] شب بر همه جا سایه افکند، حی به همراه چند نفر خود را به دروازه [[قلعه]] بنی‌قریظه رساند و خواستار مذاکره با [[رئیس]] آن [[کعب بن اسد]] شد. وقتی کعب از قصد حی [[آگاه]] شد، از [[ترس]] به لرزه افتاد [[وحی]] را پیش از برملا شدن موضوع به بازگشت [[نصیحت]] کرد؛ زیرا اگر این [[ملاقات]] لو می‌رفت نابودی خود و قبیله‌اش را در پی داشت، اما حی آنقدر [[اصرار]] و زبان‌بازی کرد که کعب [[راضی]] شد در قلعه را به روی‌شان بگشاید و رو در رو با هم مذاکره کنند. در این ملاقات حی سخن را آغاز کرد و گفت: وای بر تو ای کعب! آیا [[ملاقات]] با مرا که با [[عزت]] [[دنیایی]] و همچون دریایی خروشان نزد تو آمده‌ام رد می‌کنی؟ من [[قریش]] و بزرگان آن را با خود آورده و در رومه فرود آورده‌ام، همچنین [[قبیله غطفان]] را نیز با خود آورده و در [[ذنب]] نقمی در کنار [[احد]] فرود آورده‌ام، آنها با من [[پیمان]] بسته‌اند که تا ریشه محمد و [[دین]] او را نخشکانند اینجا را ترک نکنند.
کعب بن اسد با شنیدن این سخنان به [[فکر]] فرو رفت، از یک طرف پیشنهاد [[همکاری]] با [[حیی]] که این همه [[سپاه]] را در پیش رو داشت و از طرف دیگر، به پیمانی که با محمد بسته بود و [[قبیله]] [[بنی‌قریظه]] به [[لطف]] این پیمان در [[امنیت]] به سر می‌بردند، می‌اندیشید. آیا او می‌توانست این پیمان را نقض کند و [[قوم]] خویش را در معرض هلاک قرار دهد؟ نه! او نمی‌توانست چنین کند؛ لذا به حیی گفت: به [[خدا]] قسم با [[ذلت]] در [[دنیا]] و همچون ابری به سوی من آمده‌ای که آبی در درون ندارد، می‌غرد و رعد و برق دارد، اما چیزی در آن نیست.
[[حیی بن اخطب]] برای تحریک وی گفت: کعب شاید فراموش کرده‌ای که محمد با ما [[قوم یهود]] چه کرده است! او قبیله [[بنی‌قینقاع]] را با ذلت بیرون راند و [[بنی‌نضیر]] را نیز با [[قهر]] [[اخراج]] کرد و بدان که [[سرنوشت]] بنی‌قریظه بهتر از دیگر [[یهودیان]] [[مدینه]] نخواهد بود. کعب گفت: محمد با ما پیمان [[حسن همجواری]] بسته است و [[قرارداد صلح]] با هم داریم. ما جز [[وفای به عهد]] از او ندیده‌ایم. اگر ما [[پیمان‌شکنی]] کردیم و محمد [[پیروز]] شد، چه سرنوشتی خواهیم داشت؟ حیی گفت: این [[تصور]] شما [[اشتباه]] محض است. این همه سپاه در خارج مدینه برای [[انتقام]] گرفتن آمده‌اند، محمد چگونه می‌تواند در مقابل آنها پیروز شود؟ ای کعب! شاید [[قدرت]] قریش و [[غطفان]] را دست کم گرفته و فراموش کرده‌ای که این همه [[قبایل]] برای [[غارت]] آمده‌اند.
بحث میان آن دو ادامه یافت و هر یک سعی می‌کرد که [[درستی]] [[عقیده]] خویش را به دیگری بقبولاند. کعب بن اسد می‌خواست همچنان بی‌طرف بماند؛ اما [[حیی]] می‌خواست که او به [[احزاب]] بپیوندد و آن‌قدر در باغ سبز به وی نشان داد که او قانع شد به احزاب ملحق شوند و [[پیمان]] خود با [[مسلمانان]] را نقض کند.
حیی که بالاخره در [[مأموریت]] خود موفق شده بود، برخاست و کعب را در آغوش گرفت و [[پیروزی]] حتمی را به او [[وعده]] داد، اما کعب گویی موضوع مهمی را به خاطر آورده باشد، پرسید: فرض کنیم محمد در این [[جنگ]] [[پیروز]] شود بر سر ما چه خواهد آمد؟ حیی گفت: ای کعب به تو قول می‌دهم که اگر [[قریش]] و [[غطفان]] بدون [[غلبه]] بر محمد بازگشتند با شما در این [[دژ]] اقامت کنم تا هر بلایی که بر سر شما آمد بر سر من هم بیاید. کعب گفت: پس ده [[روز]] به ما [[فرصت]] دهید که خود را برای جنگ آماده کنیم. حیی گفت: باشد! حیی همان شب نزد [[فرماندهان]] احزاب بازگشت. آنها بی‌صبرانه منتظرش بودند و چون از [[موفقیت]] او در این مأموریت [[آگاهی]] یافتند، به [[تصور]] اینکه [[پیوستن]] [[یهودیان]] [[بنی‌قریظه]] به آنها معادله جنگ را کاملاً به نفع آنها [[تغییر]] خواهد داد، به وی تبریک گفتند.
اما [[حیی بن اخطب]] [[غافل]] بود از اینکه، با آن همه [[زیرکی]] و [[حیله‌گری]] و احزاب نیز هر چند که از جمعیتی انبوه برخوردار باشند، نخواهند توانست که بر [[اراده]] پولادین [[مؤمنان]] غلبه کنند، غافل بودند که [[دست خدا]] پشت آنهاست و معادلات [[کفار]] قریش و [[یهود]] را [[لطف]] و [[قهر خدا]] به هم می‌زند. هنوز روشنی صبح ندمیده بود که خبر [[پیمان‌شکنی]] بنی‌قریظه به [[رسول خدا]] رسید و آن [[حضرت]] را شدیداً نگران کرد. [[پیامبر]]{{صل}} [[صلاح]] دید که این خبر میان مسلمانان شایع نشود تا [[مقاومت]] آنان [[متزلزل]] نگردد. [[پیامبر]]{{صل}} [[سعد بن معاذ]] بزرگ [[اوس]] و [[سعد بن عباده]] بزرگ [[خزرج]] و چند تن دیگر از [[صحابه]] را مثل [[عبدالله بن رواحه]]، خوان بن [[جبیر]] را به حضور‌طلبید و آنان را از ماجرای [[پیمان‌شکنی]] [[بنی‌قریظه]] باخبر ساخت و به آنان [[مأموریت]] داد تا نزد بنی‌قریظه بروند و بر [[حقیقت]] ماجرا واقف شوند و به ایشان سفارش فرمود که اگر این پیمان‌شکنی حقیقت داشت، آن را افشاء نکنند اما اگر حقیقت نداشت همه را از آن باخبر سازند.
این گروه از صحابه عازم [[خانه]] کعب بن اسد شدند، اما او از [[ملاقات]] با ایشان خودداری کرد، اما این هیئت مصرانه خواستار ملاقات شدند و در نهایت کعب ناچار شد با ایشان ملاقات کند. او با چند نفر از [[قوم]] خود که [[کینه]] و [[نفرت]] و [[خشم]] از سرتاسر وجودشان می‌بارید، بیرون آمد. آنها با دیدن [[مسلمانان]] گفتند: برای چه به اینجا آمده‌اید؟ مسلمانان گفتند: برای [[تحکیم]] پیمانی که پیامبر{{صل}} با شما بسته است. اما آنها با [[وقاحت]] پاسخ دادند: این [[رسول]] خدایی که می‌گویید کیست؟ صحابه در حالی که خشم بر تمام وجودشان مستولی شده بود به هم نگاه کردند و با [[نرمی]] و [[خویشتن‌داری]] گفتند: محمد، [[پیامبر اسلام]] همان که با شما بر [[حسن همجواری]] [[پیمان]] بسته است. یکی از بنی‌قریظه پاسخ داد ما هیچ پیمان مودتی با محمد نداریم.
از همان آغاز برخورد، مسلمانان دریافتند که بنی‌قریظه پیمان‌شکنی کرده‌اند، اما خواستند که آنان را به [[پایبندی]] به این [[عهد]] [[تشویق]] کنند؛ لذا [[خوش‌رفتاری]] مسلمانان با ایشان را یادآوری کردند و [[زندگی]] آسوده‌ای را که در جوار مسلمانان دارند متذکر شدند و [[تمایل]] خود را برای استمرار این [[روابط]] [[حسنه]] گوشزد کردند، اما پاسخ بنی‌قریظه این بود: بهتر است از اینجا بروید شما برای ما دشمنانی بیش نیستید و آرزویی جز [[جنگ]] با شما نداریم!
سعد بن معاذ که هم پیمان بنی‌قریظه بود از این همه [[خیانت]] بنی‌قریظه شدیداً به [[خشم]] آمده بود، لکن ترجیح داد به [[امید]] آنکه اثری داشته باشد، آنان را [[نصیحت]] کند لذا به ایشان گفت: به [[خدا]] [[سوگند]] [[بیم]] آن دارم روزگاری بدتر از [[بنی‌نضیر]] پیدا کنید. این [[صحابه]] با [[ناراحتی]] بسیار از نزد [[بنی‌قریظه]] بازگشته و نزد [[رسول خدا]] رفته و ایشان را از [[حقایق]] مطلع ساختند. [[پیامبر]]{{صل}} از این بابت بسیار اظهار [[تأسف]] کرد و عده‌ای از جنگجویان را [[مأمور]] کرد تا مراقب بنی‌قریظه باشند. دیگر خبر [[پیمان‌شکنی]] بنی‌قریظه چیزی نبود که بشود آن را مخفی ساخت، [[مسلمانان]] از اینکه می‌دیدند هم از خارج توسط [[دشمن]] محاصره و [[تهدید]] می‌شوند و هم از داخل توسط [[یهودیان]] بنی‌قریظه، به [[وحشت]] افتادند و حتی خطر بنی‌قریظه را جدی‌تر از خطر [[احزاب]] می‌دانستند. [[قرآن]] شرایط [[دشواری]] را که بر [[مسلمین]] می‌گذشت این‌گونه بیان می‌کند: {{متن قرآن|إِذْ جَاءُوكُمْ مِنْ فَوْقِكُمْ وَمِنْ أَسْفَلَ مِنْكُمْ وَإِذْ زَاغَتِ الْأَبْصَارُ وَبَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَنَاجِرَ وَتَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا}}<ref>«هنگامی که از فراز و فرودتان بر شما تاختند و آنگاه که چشم‌ها کلاپیسه شد و دل‌ها به گلوها رسید و به خداوند گمان‌ها (ی نادرست) بردید؛» سوره احزاب، آیه ۱۰.</ref>.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت پیامبر (کتاب)|مظلومیت پیامبر]] ص ۲۱۴.</ref>.
== جستارهای وابسته ==
== جستارهای وابسته ==


۲۱۸٬۸۳۴

ویرایش