پرش به محتوا

سفر امام حسین از مکه تا کربلا: تفاوت میان نسخه‌ها

جز
جایگزینی متن - 'رازی' به 'رازی'
جز (جایگزینی متن - 'اقبال' به 'اقبال')
جز (جایگزینی متن - 'رازی' به 'رازی')
خط ۲۳: خط ۲۳:
در کتاب [[الفتوح (کتاب)|الفتوح]] آمده است که: [[حسین]]{{ع}} وارد [[مکه]] شد و [[مردم]] آن جا، بسیار [[خرسند]] شدند. بامداد و شامگاه، نزد او، رفت و آمد می‌کردند... در آن ایام، [[عبدالله بن عباس]] و [[عبدالله بن عمر بن خطاب]]، در مکه بودند. آن دو با هم بر حسین{{ع}} وارد شدند و قصد داشتند به [[مدینه]] برگردند. [[ابن عمر]] به حسین{{ع}} گفت: ای [[ابا عبدالله]]! [[رحمت خدا]] بر تو باد! از خدایی که بازگشت تو به سوی اوست، [[پروا]] کن. از [[دشمنی]] این [[خاندان]] با خودتان و ستمی که بر شما کرده‌اند، [[آگاهی]] و این مرد، [[یزید بن معاویه]]، بر [[مردم]]، [[فرمان]] روا شده است. ایمن نیستم [و می‌ترسم] که مردم برای سیم و زر، به وی روی آورند و تو را بکشند و در این راه، انسان‌های بسیاری نابود شوند. از [[پیامبر]]{{صل}} شنیدم که می‌فرمود: «[[حسین]]، کشته می‌شود، و اگر او را کشتند و تنها نهادند و یاری‌اش نکردند، [[خدا]] تا [[قیامت]]، آنان را [[خوار]] خواهد کرد». من به تو پیشنهاد می‌کنم از در [[سازش]] - که مردم نیز آن‌گونه وارد شده‌اند - وارد شوی و چنان که در گذشته بر [[معاویه]] [[شکیبایی]] کردی، شکیبایی کن. شاید خدا، میان تو و این گروه [[ستمگر]]، [[حکم]] راند. حسین{{ع}} به او فرمود: «ای [[ابو عبدالرحمان]]! من با [[یزید]]، [[بیعت]] و سازش کنم، در حالی که پیامبر{{صل}} درباره او و پدرش، آن فرمود که فرمود؟!». [[ابن عباس]] گفت: درست گفتی، ای [[ابا عبدالله]]! پیامبر{{صل}} در [[زمان]] حیاتش فرمود: «ما را چه با یزید؟! خدا، او را [[مبارک]] نکند! او فرزندم و فرزند دخترم، حسین، را می‌کشد. [[سوگند]] به آنکه جانم در دست اوست، فرزندم در برابر مردمی که از او [[دفاع]] نمی‌کنند، کشته نمی‌شود، مگر آنکه خدا، میان [[دل‌ها]] و زبان‌هایشان، جدایی می‌افکند». آن‌گاه ابن عباس گریست. حسین{{ع}} هم با او گریست و فرمود: «ای ابن عباس! تو می‌دانی که من، فرزند دختر پیامبرم؟». ابن عباس گفت: به خدا سوگند، آری. می‌دانیم و می‌دانیم که در تمام [[دنیا]]، جز تو، کسی نیست که فرزند [[دختر پیامبر]] باشد، و این که [[یاری]] تو، بر این [[امت]]، [[واجب]] است، همانند [[وجوب]] [[نماز]] و [[زکات]] - که یکی بدون دیگری، پذیرفته نیست -. حسین{{ع}} فرمود: «ای ابن عباس! درباره مردمی که فرزند دختر پیامبر{{صل}} را از سرا و [[منزل]] و زادگاهش و از [[حرم]] پیامبرش و از [[همسایگی]] [[قبر]] او و زادگاه و [[مسجد]] و جایگاه هجرتش بیرون کردند، چه می‌گویی؛ آنان که او را نگران و ترسان، رها کردند که در جایی، آرام نگیرد و در منزلی، [[پناه]] نجوید و قصد آنان، کشتن و ریختن [[خون]] اوست، در حالی که وی به [[خدا]] [[شرک]] نورزیده است و جز او [[سرپرستی]] بر نگرفته و از آنچه [[پیامبر]]{{صل}} و خلیفگان پس از او بر آن بودند، جدا نشده است؟». [[ابن عباس]] گفت: درباره آنان، جز این [[آیه]] را نمی‌گویم: «آنان، به خدا و پیامبرش [[کفر]] ورزیدند و [[نماز]] را جز با حالت [[سستی]] نمی‌خوانند». «در برابر [[مردم]]، [[خودنمایی]] می‌کنند و جز اندکی، از خدا یاد نمی‌کنند. میان آن [دو گروه]، دو دل‌اند. نه با اینان‌اند و نه با آنان‌اند، و هر که خدا گم راهش ساخت، راهی برای او نخواهی یافت» و بر چنین کسانی، بزرگ‌ترین ضربه فرود خواهد آمد. و اما تو - ای پسر [[دختر پیامبر]]-، به [[راستی]] که سرآمد [[افتخار]] به [[پیامبر خدا]]{{صل}} و پسر همانند [[مریم]] عذرایی. ای پسر دختر پیامبر! [[گمان]] مبر که خدا، از آنچه [[ستمگران]] می‌کنند، بی‌خبر است. من [[گواهی]] می‌دهم که هر کس از [[همراهی]] تو روی بگرداند و در [[ستیز]] با تو و [[نبرد]] با پیامبرت [[محمد]]{{صل}} [[طمع]] ورزد، هیچ بهره‌ای نخواهد داشت. [[حسین]]{{ع}} فرمود: «خدایا! [[گواه]] باش». ابن عباس گفت: ای پسر دختر پیامبر! فدایت شوم! گویی مرا به سوی خود می‌خوانی و از من می‌خواهی که یاری‌ات کنم! به خدایی که جز او خدایی نیست، اگر با این شمشیرم در پیش روی تو، چنان ضربه زنم که شمشیرم، به تمامی، [[خرد]] شود، یک صدم [[حق]] تو را نگزارده ام. اینک، پیش روی تو ام. به من، [[فرمان]] بده». ابن عمر گفت: درنگ کنید! ای ابن عباس! ما را از این [[گرفتاری]] [[برهان]]. سپس ابن عمر، به حسین{{ع}} رو کرد و گفت: ای [[ابا عبدالله]]! در آنچه [[تصمیم]] داری، درنگ کن و از این جا به [[مدینه]] باز گرد و از در [[سازش]] با این [[قوم]]، وارد شو و از میهن خود و [[حرم]] جدت [[پیامبر خدا]]{{صل}}، غایب مباش و برای اینان که بهره‌ای ندارند، [[حجت]] و راهی بر [[ضد]] خود مگذار، و اگر می‌خواهی با [[یزید]] [[بیعت]] نکنی، [[آزاد]] هستی تا در کارت بنگری؛ زیرا [[امید]] است که [[یزید بن معاویه]]، جز اندکی زنده نماند و [[خداوند]]، تو را از کارش کفایت کند. [[حسین]]{{ع}} فرمود: «اف بر این سخن، تا آن [[زمان]] که [[آسمان‌ها]] و [[زمین]] هستند! ای [[عبدالله]]! تو را به [[خدا]]، من در این کار، دچار خطایم؟ اگر در نظر تو بر [[خطا]] هستم، مرا [از خطایم] باز گردان که من [[فروتن]]، شنوا و پذیرایم». [[ابن عمر]] گفت: نه، خدایا! خداوند، پسر دختر پیامبرش را بر خطا ننهاده است و یزید بن معاویه، در کار [[خلافت]]، همانند تو - که [[پاک]] و [[برگزیده]] [[نسل]] [[پیامبر]] خدایی - نیست؛ ولی می‌ترسم این چهره [[زیبا]] و نیکوی تو، با [[شمشیر]]، نواخته شود و از این [[امت]]، آنچه را [[دوست]] نداری، ببینی. پس با ما به مدینه باز گرد و اگر دوست نداری [[بیعت]] کنی، هرگز بیعت نکن و در خانه‌ات بنشین. حسین{{ع}} فرمود: «ای ابن عمر! [[تصور]] [[سخن]] تو دور است. این گروه، چه به من دست یابند و چه به من دست نیابند، مرا رها نمی‌کنند و پیوسته بر آن‌اند تا اگرچه به [[زور]]، بیعت کنم و یا مرا بکشند. ای عبدالله! مگر نمی‌دانی از [[پستی]] [[دنیا]] نزد [[خدای متعال]] است که سر [[یحیی بن زکریا]]، برای بدکاره‌ای از بدکارگان [[بنی اسرائیل]]، ارمغان برده شد، در حالی که سر با [[برهان]]، بر ضد آنان سخن می‌گفت؟ ای [[ابو عبدالرحمان]]! مگر نمی‌دانی که بنی اسرائیل، در میان طلوع سپیده تا بر آمدن [[خورشید]]، هفتاد پیامبر را می‌کشتند و پس از آن، در بازارهایشان، همگی به [[داد و ستد]] می‌نشستند، چنان‌که گویی کاری نکرده‌اند، و [[خدا]] در مورد آنان، [[شتاب]] نورزید و سپس آنان را سخت و مقتدرانه گرفت؟ و ای [[ابو عبدالرحمان]]! از خدا [[پروا]] کن و از یاری‌ام، رو بر متاب..».. سپس [[حسین]]{{ع}} به [[عبدالله بن عباس]]، رو کرد و گفت: ای [[ابن عباس]]! تو پسرعموی پدرم هستی و از هنگامی که تو را شناخته‌ام، پیوسته به [[نیکی]] [[فرمان]] می‌دهی و به پدرم رایزنی‌های حکیمانه می‌دادی. او پیوسته از تو [[خیرخواهی]] و [[رایزنی]] می‌خواست و تو به [[درستی]]، به او پیشنهاد می‌دادی. پس در [[پناه]] و [[پشتیبانی]] خدا، به [[مدینه]] برو و چیزی از خبرهای تو، بر من پوشیده نمی‌ماند؛ زیرا من در این [[حرم]]، نشیمن دارم و تا وقتی که ببینم مردمش مرا [[دوست]] دارند و یاری‌ام می‌کنند، همواره در آن، سکنا خواهم گزید. پس آن‌گاه که مرا وا نهند، دیگران را جایگزین آنان خواهم کرد و به سخنی چنگ خواهم زد که [[ابراهیم خلیل]]{{ع}}، هنگامی که در [[آتش]] افکنده شد، آن را گفت: [[خداوند]]، مرا بسنده است و او، خوب کارگزاری است! پس آتش، بر او، سرد و [[سلامت]] گشت». در آن هنگام، ابن عباس و ابن عمر، سخت گریستند و حسین{{ع}} نیز مدتی با آن دو، گریست. پس از آن، با آن دو خداحافظی کرد و ابن عمر و ابن عباس، به مدینه رفتند و حسین{{ع}} در [[مکه]] اقامت گزید<ref>{{متن حدیث|دَخَلَ الحُسَيْنُ{{ع}} إلى مَكَّةَ، فَفَرِحَ بِهِ أهلُها فَرَحَاً شَدِيداً، قالَ: وجَعَلوا يَختَلِفونَ إلَيهِ بُكرَةً وَعَشِيَّةً... قالَ: وَ بِمَكَّةَ يَومَئِذٍ عَبدُ اللّهِ بنُ عَبّاسٍ و عَبدُ اللّهِ بنُ عُمَرَ بنِ الخَطّابِ، فَأَقْبَلا جَمِيعَاً حَتّى دَخَلا عَلَى الحُسَينِ{{ع}}، وَ قَدْ عَزَمَا عَلى أنْ يَنْصَرِفَا إلَى المَدينَةِ، فَقالَ لَهُ ابنُ عُمَرَ: أبا عَبدِ اللّهِ رَحِمَكَ اللّهُ، اِتَّقِ اللّهَ الَّذي إلَيهِ مَعادُكَ، فَقَد عَرَفتَ مِن عَداوَةِ أهلِ هذَا البَيتِ لَكُم، وَ ظُلمَهُمْ إيّاكُم، وَ قَدْ وَلِيَ النّاسَ هذَا الرُّجُلُ يَزيدُ بنُ مُعاوِيَةَ، وَ لَسْتُ آمَنُ أن يَمِيلَ النّاسُ إلَيْهِ لِمَكَانِ هذِهِ الصَّفراءِ وَالبَيضاءِ، فَيَقتُلونَكَ وَ يَهلِكُ فِيكَ بَشَرٌ كَثيرٌ؛ فَإِنّي قَد سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ{{صل}} وَ هُوَ يَقولُ: «حُسَيْنٌ مَقْتُولٌ، وَ لَئِن قَتَلوهُ وَخَذَلوهُ وَلَن يَنْصُرُوهُ، لَيَخذُلُهُمُ اللّهُ إلى يَوْمِ القِيامَةِ». وَ أنَا اُشيرُ عَلَيْكَ أنْ تَدْخُلَ فِي صُلحِ مَا دَخَلَ فِيهِ النّاسُ، وَاصْبِر كَمَا صَبَرْتَ لِمُعاوِيَةَ مِن قَبلُ، فَلَعَلَّ اللّهَ أنْ يَحْكُمَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَ القَومِ الظّالِمينَ. فَقالَ لَهُ الحُسَينُ{{ع}}: أبا عَبدِ الرَّحمنِ! أنَا اُبايِعُ يَزيدَ وَ أدخُلُ فِي صُلحِهِ! وَقَدْ قَالَ النَّبِيُّ{{صل}} وَ فِي أبِيهِ مَا قَالَ؟! فَقالَ ابنُ عَبّاسٍ: صَدَقتَ أبا عَبدِ اللّهِ! قالَ النَّبِيُّ{{صل}} فِي حَيَاتِهِ: «ما لي وَ لِيَزيدَ؟ لا بَارَكَ اللّهُ فِي يَزِيدَ! وَ إنَّهُ يَقْتُلُ وَلَدِي وَ وَلَدَ ابنَتِيَ الحُسَيْنَ، وَالَّذي نَفْسِي بِيَدِهِ، لا يُقْتَلُ وَلَدي بَيْنَ ظَهْرَانَي قَوْمٍ فَلا يَمْنَعُونَهُ، إلّا خالَفَ اللّهُ بَينَ قُلوبِهِم وألسِنَتِهِم». ثُمَّ بَكَى ابنُ عَبّاسٍ، وبَكى مَعَهُ الحُسَينُ{{ع}}، وقالَ: يَا بنَ عَبّاسٍ، تَعلَمُ أنِّي ابنُ بِنتِ رَسولِ اللّهِ{{صل}}؟ فَقالَ ابنُ عَبّاسٍ: اللّهُمَّ نَعَم، نَعلَمُ ونَعرِفُ أنَّ مَا فِي الدُّنيا أحَدٌ هُوَ ابنُ بِنتِ رَسولِ اللّهِ{{صل}} غَيرُكَ، وَ أنَّ نَصرَكَ لَفَرضٌ عَلى هذِهِ الاُمَّةِ، كَفَريضَةِ الصَّلاةِ وَالزَّكاةِ الَّتي لا يُقدَرُ أنْ يُقبَلَ أحَدُهُمَا دونَ الاُخرى. قالَ الحُسَيْنُ{{ع}}: يَابنَ عَبّاسٍ، فَمَا تَقولُ فِي قَومٍ أخرَجُوا ابنَ بِنتِ رَسولِ اللّهِ{{صل}} مِن دَارِهِ وَ قَرارِهِ، وَ مَولِدِهِ وَحَرَمِ رَسُولِهِ، وَ مُجاوَرَةِ قَبْرِهِ وَ مَولِدِهِ، وَ مَسجِدِهِ وَ مَوضِعِ مُهاجَرِهِ، فَتَرَكوهُ خائِفاً مَرعُوباً لا يَسْتَقِرُّ فِي قَرارٍ، وَلا يَأوِي فِي مَوطِنٍ، يُريدونَ فِي ذلِكَ قَتلَهُ وَ سَفكَ دَمِهِ، وَهُوَ لَم يُشْرِك بِاللّهِ شَيئاً، ولَا اتَّخَذَ مِن دونِهِ وَلِيّاً، ولَم يَتَغَيَّر عَمّا كَانَ عَلَيهِ رَسولُ اللّهِ{{صل}} وَالخُلَفاءُ مِن بَعدِهِ؟ فَقالَ ابنُ عَبّاسٍ: مَا أقُولُ فيهِم إلّا {{متن قرآن|أَنَّهُمْ كَفَرُوا بِاللَّهِ وَبِرَسُولِهِ وَلَا يَأْتُونَ الصَّلَاةَ إِلَّا وَهُمْ كُسَالَى * مُذَبْذَبِينَ بَيْنَ ذَلِكَ لَا إِلَى هَؤُلَاءِ وَلَا إِلَى هَؤُلَاءِ وَمَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ سَبِيلًا}} {{متن قرآن|يُرَاءُونَ النَّاسَ وَلَا يَذْكُرُونَ اللَّهَ إِلَّا قَلِيلًا}} وعَلى مِثلِ هؤُلاءِ تَنزِلُ البَطشَةُ الكُبرى. وأمّا أنتَ يَا بنَ بِنتِ رَسولِ اللّهِ{{صل}}، فَإِنَّكَ رَأسُ الفَخارِ بِرَسولِ اللّهِ{{صل}}، وَابنُ نَظيرَةِ البَتولِ، فَلا تَظُنَّ يَا بنَ بِنتِ رَسولِ اللّهِ{{صل}} أنَّ اللّهَ غافِلٌ عَمّا يَعمَلُ الظّالِمونَ، وَ أنَا أشهَدُ أنَّ مَن رَغِبَ عَن مُجاوَرَتِكَ، وَطَمِعَ في مُحارَبَتِكَ ومُحارَبَةِ نَبِيِّكَ مُحَمَّدٍ{{صل}}، فَما لَهُ مِن خَلاقٍ. فَقالَ الحُسَينُ{{ع}}: اللّهُمَّ اشهَد! فَقالَ ابنُ عَبّاسٍ: جُعِلتُ فِداكَ يَا بنَ بِنتِ رَسولِ اللّهِ! كَأَنَّكَ تُريدُني إلى نَفْسِكَ، وَ تُريدُ مِنّي أنْ أنصُرَكَ! وَاللّهِ الَّذي لا إلهَ إلّا هُوَ، أن لَو ضَرَبتُ بَينَ يَدَيكَ بِسَيفي هذا حَتّى انخَلَعَ جَميعاً مِن كَفّي، لَما كُنتُ مِمَّن اُوفي مِن حَقِّكَ عُشرَ العُشرِ، وَ‌ها أنَا بَينَ يَدَيكَ، مُرني بِأَمْرِكَ. فَقالَ بنُ عُمَرَ: مَهْلاً! ذَرنا مِن هذا يَا بنَ عَبّاسٍ. قالَ: ثُمَّ أقبَلَ ابنُ عُمَرَ عَلَى الحُسَينِ{{ع}}، فَقالَ: أبا عَبدِ اللّهِ، مَهلاً عَمّا قَد عَزَمتَ عَلَيهِ، وَارجِع مِن هُنا إلَى المَدينَةِ، وَادخُل في صُلحِ القَومِ، ولا تَغِب عَن وَطَنِكَ وحَرَمِ جَدِّكَ رَسولِ اللّهِ{{صل}}، ولا تَجعَل لِهؤُلاءِ الَّذينَ لا خَلاقَ لَهُم عَلى نَفسِكَ حُجَّةً وسَبيلاً، وَ إنْ أحببَتَ ألّا تُبايِعَ فَأَنتَ مَتروكٌ حَتّى تَرى بِرَأيِكَ، فَإِنَّ يَزيدَ بنَ مُعاوِيَةَ عَسى ألّا يَعيشَ إلّا قَليلاً، فَيَكفِيَكَ اللّهُ أمرَهُ. فَقالَ الحُسَينُ{{ع}}: اُفٍّ لِهذَا الكَلامِ أبَدا مادامَتِ السَّماواتُ وَالأَرضُ، أسْأَلُكَ بِاللّهِ يا عَبدَ اللّهِ، أنَا عِندَكَ عَلى خَطَأٍ مِن أمري هذا؟ فَإِنْ كُنتُ عِنْدَكَ عَلى خَطَأٍ فَرُدَّني، فَإِنّي أخضَعُ وَ أسْمَعُ واُطيعُ. فَقالَ ابنُ عُمَرَ: اللّهُمَّ لا، وَ لَم يَكُنِ اللّهُ تَعالى يَجعَلُ ابنَ بِنْتِ رَسولِهِ عَلى خَطَأٍ، ولَيسَ مِثلُكَ مِن طَهارَتِهِ وصَفوَتِهِ مِنَ الرَّسولِ{{صل}} عَلى مِثلِ يَزيدَ بنِ مُعاوِيَةَ بِاسمِ الخِلافَةِ، ولكن أخشى أن يُضرَبَ وَجهُكَ هذَا الحَسَنُ الجَميلُ بِالسُّيوفِ، وَتَرى مِن هذِهِ الاُمَّةِ ما لا تُحِبُّ، فَارجِع مَعَنا إلَى المَدينَةِ، وَ إنْ لَم تُحِبَّ أنْ تُبايِعَ، فَلا تُبايِع أبداً وَاقْعُدْ في مَنزِلِكَ. فَقالَ الحُسَيْنُ{{ع}}: هَيْهاتَ يَا بنَ عُمَرَ، إنَّ القَومَ لا يَترُكونّي، وَ إنْ أصَابُوني وَ إنْ لَمْ يُصِيبُوني فَلا يَزالونَ حَتّى اُبَايِعَ وَ أنَا كَارِهٌ، أوْ يَقتُلوني، أما تَعلَمُ يا عَبدَ اللّهِ، أنَّ مِن هَوانِ هذِهِ الدُّنيا عَلَى اللّهِ تَعالى أنَّهُ اُتِيَ بِرَأسِ يَحيَى بنِ زَكَرِيّا{{ع}} إلى بَغِيَّةٍ مِن بَغايا بَني إسرائيلَ، وَالرَّأسُ يَنطِقُ بِالحُجَّةِ عَلَيهِم؟! أما تَعلَمُ أبا عَبدِ الرَّحمنِ، أنَّ بَني إسرائيلَ كانوا يَقتُلونَ ما بَينَ طُلوعِ الفَجرِ إلى طُلوعِ الشَّمسِ سَبْعِينَ نَبِيّاً، ثُمَّ يَجْلِسُونَ فِي أسْواقِهِم يَبيعُونَ وَيَشتَرُونَ كُلُّهُم كَأَنَّهُم لَمْ يَصْنَعُوا شَيْئاً؟! فَلَم يُعَجِّلِ اللّهُ عَلَيهِم، ثُمَّ أخَذَهُم بَعدَ ذلِكَ أخذَ عَزيزٍ مُقتَدِرٍ. اِتَّقِ اللّهَ أبا عَبدِ الرَّحمنِ وَلا تَدَعَنَّ نُصْرَتِي.... ثُمَّ أقبَلَ الحُسَينُ{{ع}} عَلى عَبدِ اللّهِ بنِ عَبّاسٍ، فَقالِ: يَا بنَ عَبّاسٍ، إنَّكَ ابنُ عُمِّ والِدي، وَ لَم تَزَل تَأمُرُ بِالخَيرِ مُنذُ عَرَفتُكَ، وَ كُنتَ مَعَ والِدي تُشيرُ عَلَيهِ بِما فيهِ الرَّشادُ، وَ قَد كانَ يَستَنصِحُكَ وَ يَستَشيرُكَ فُتُشيرُ عَلَيهِ بِالصَّوابِ، فَامضِ إلَى المَدينَةِ في حِفظِ اللّهِ وَ كَلائِهِ، وَ لا يَخفى عَلَيَّ شَيءٌ مِنْ أخْبَارِكَ، فَإِنّي مُستَوطِنٌ هذَا الحَرَمَ، وَ مُقيمٌ فِيهِ أبَدا ما رَأَيتُ أهلَهُ يُحبّونّي وَ يَنصُرونّي، فَإِذا هُمْ خَذَلونِي اسْتَبدَلتُ بِهِمْ غَيْرَهُمْ، وَاسْتَعصَمْتُ بِالكَلِمَةِ الَّتي قالَها إبراهيمُ الخَليلُ{{ع}} يَومَ اُلقِيَ فِي النّارِ: «حَسِبيَ اللّهُ ونِعمَ الوَكيلُ» فَكانَتِ النّارُ عَلَيهِ بَرداً وَ سَلاماً. قالَ: فَبَكَى ابنُ عَبّاسٍ وابنُ عُمَرَ في ذلِكَ الوَقتِ بُكاءً شَديداً، وَالحُسَينُ{{ع}} يَبْكي مَعَهُمَا ساعَةً، ثُمَّ وَدَّعَهُما، وَ صَارَ ابنُ عُمَرَ وَابنُ عَبّاسٍ إلَى المَدينَةِ، وَ أقَامَ الحُسَينُ{{ع}} بِمَكَّةَ}} (الفتوح، ج۵، ص۲۳).</ref>.
در کتاب [[الفتوح (کتاب)|الفتوح]] آمده است که: [[حسین]]{{ع}} وارد [[مکه]] شد و [[مردم]] آن جا، بسیار [[خرسند]] شدند. بامداد و شامگاه، نزد او، رفت و آمد می‌کردند... در آن ایام، [[عبدالله بن عباس]] و [[عبدالله بن عمر بن خطاب]]، در مکه بودند. آن دو با هم بر حسین{{ع}} وارد شدند و قصد داشتند به [[مدینه]] برگردند. [[ابن عمر]] به حسین{{ع}} گفت: ای [[ابا عبدالله]]! [[رحمت خدا]] بر تو باد! از خدایی که بازگشت تو به سوی اوست، [[پروا]] کن. از [[دشمنی]] این [[خاندان]] با خودتان و ستمی که بر شما کرده‌اند، [[آگاهی]] و این مرد، [[یزید بن معاویه]]، بر [[مردم]]، [[فرمان]] روا شده است. ایمن نیستم [و می‌ترسم] که مردم برای سیم و زر، به وی روی آورند و تو را بکشند و در این راه، انسان‌های بسیاری نابود شوند. از [[پیامبر]]{{صل}} شنیدم که می‌فرمود: «[[حسین]]، کشته می‌شود، و اگر او را کشتند و تنها نهادند و یاری‌اش نکردند، [[خدا]] تا [[قیامت]]، آنان را [[خوار]] خواهد کرد». من به تو پیشنهاد می‌کنم از در [[سازش]] - که مردم نیز آن‌گونه وارد شده‌اند - وارد شوی و چنان که در گذشته بر [[معاویه]] [[شکیبایی]] کردی، شکیبایی کن. شاید خدا، میان تو و این گروه [[ستمگر]]، [[حکم]] راند. حسین{{ع}} به او فرمود: «ای [[ابو عبدالرحمان]]! من با [[یزید]]، [[بیعت]] و سازش کنم، در حالی که پیامبر{{صل}} درباره او و پدرش، آن فرمود که فرمود؟!». [[ابن عباس]] گفت: درست گفتی، ای [[ابا عبدالله]]! پیامبر{{صل}} در [[زمان]] حیاتش فرمود: «ما را چه با یزید؟! خدا، او را [[مبارک]] نکند! او فرزندم و فرزند دخترم، حسین، را می‌کشد. [[سوگند]] به آنکه جانم در دست اوست، فرزندم در برابر مردمی که از او [[دفاع]] نمی‌کنند، کشته نمی‌شود، مگر آنکه خدا، میان [[دل‌ها]] و زبان‌هایشان، جدایی می‌افکند». آن‌گاه ابن عباس گریست. حسین{{ع}} هم با او گریست و فرمود: «ای ابن عباس! تو می‌دانی که من، فرزند دختر پیامبرم؟». ابن عباس گفت: به خدا سوگند، آری. می‌دانیم و می‌دانیم که در تمام [[دنیا]]، جز تو، کسی نیست که فرزند [[دختر پیامبر]] باشد، و این که [[یاری]] تو، بر این [[امت]]، [[واجب]] است، همانند [[وجوب]] [[نماز]] و [[زکات]] - که یکی بدون دیگری، پذیرفته نیست -. حسین{{ع}} فرمود: «ای ابن عباس! درباره مردمی که فرزند دختر پیامبر{{صل}} را از سرا و [[منزل]] و زادگاهش و از [[حرم]] پیامبرش و از [[همسایگی]] [[قبر]] او و زادگاه و [[مسجد]] و جایگاه هجرتش بیرون کردند، چه می‌گویی؛ آنان که او را نگران و ترسان، رها کردند که در جایی، آرام نگیرد و در منزلی، [[پناه]] نجوید و قصد آنان، کشتن و ریختن [[خون]] اوست، در حالی که وی به [[خدا]] [[شرک]] نورزیده است و جز او [[سرپرستی]] بر نگرفته و از آنچه [[پیامبر]]{{صل}} و خلیفگان پس از او بر آن بودند، جدا نشده است؟». [[ابن عباس]] گفت: درباره آنان، جز این [[آیه]] را نمی‌گویم: «آنان، به خدا و پیامبرش [[کفر]] ورزیدند و [[نماز]] را جز با حالت [[سستی]] نمی‌خوانند». «در برابر [[مردم]]، [[خودنمایی]] می‌کنند و جز اندکی، از خدا یاد نمی‌کنند. میان آن [دو گروه]، دو دل‌اند. نه با اینان‌اند و نه با آنان‌اند، و هر که خدا گم راهش ساخت، راهی برای او نخواهی یافت» و بر چنین کسانی، بزرگ‌ترین ضربه فرود خواهد آمد. و اما تو - ای پسر [[دختر پیامبر]]-، به [[راستی]] که سرآمد [[افتخار]] به [[پیامبر خدا]]{{صل}} و پسر همانند [[مریم]] عذرایی. ای پسر دختر پیامبر! [[گمان]] مبر که خدا، از آنچه [[ستمگران]] می‌کنند، بی‌خبر است. من [[گواهی]] می‌دهم که هر کس از [[همراهی]] تو روی بگرداند و در [[ستیز]] با تو و [[نبرد]] با پیامبرت [[محمد]]{{صل}} [[طمع]] ورزد، هیچ بهره‌ای نخواهد داشت. [[حسین]]{{ع}} فرمود: «خدایا! [[گواه]] باش». ابن عباس گفت: ای پسر دختر پیامبر! فدایت شوم! گویی مرا به سوی خود می‌خوانی و از من می‌خواهی که یاری‌ات کنم! به خدایی که جز او خدایی نیست، اگر با این شمشیرم در پیش روی تو، چنان ضربه زنم که شمشیرم، به تمامی، [[خرد]] شود، یک صدم [[حق]] تو را نگزارده ام. اینک، پیش روی تو ام. به من، [[فرمان]] بده». ابن عمر گفت: درنگ کنید! ای ابن عباس! ما را از این [[گرفتاری]] [[برهان]]. سپس ابن عمر، به حسین{{ع}} رو کرد و گفت: ای [[ابا عبدالله]]! در آنچه [[تصمیم]] داری، درنگ کن و از این جا به [[مدینه]] باز گرد و از در [[سازش]] با این [[قوم]]، وارد شو و از میهن خود و [[حرم]] جدت [[پیامبر خدا]]{{صل}}، غایب مباش و برای اینان که بهره‌ای ندارند، [[حجت]] و راهی بر [[ضد]] خود مگذار، و اگر می‌خواهی با [[یزید]] [[بیعت]] نکنی، [[آزاد]] هستی تا در کارت بنگری؛ زیرا [[امید]] است که [[یزید بن معاویه]]، جز اندکی زنده نماند و [[خداوند]]، تو را از کارش کفایت کند. [[حسین]]{{ع}} فرمود: «اف بر این سخن، تا آن [[زمان]] که [[آسمان‌ها]] و [[زمین]] هستند! ای [[عبدالله]]! تو را به [[خدا]]، من در این کار، دچار خطایم؟ اگر در نظر تو بر [[خطا]] هستم، مرا [از خطایم] باز گردان که من [[فروتن]]، شنوا و پذیرایم». [[ابن عمر]] گفت: نه، خدایا! خداوند، پسر دختر پیامبرش را بر خطا ننهاده است و یزید بن معاویه، در کار [[خلافت]]، همانند تو - که [[پاک]] و [[برگزیده]] [[نسل]] [[پیامبر]] خدایی - نیست؛ ولی می‌ترسم این چهره [[زیبا]] و نیکوی تو، با [[شمشیر]]، نواخته شود و از این [[امت]]، آنچه را [[دوست]] نداری، ببینی. پس با ما به مدینه باز گرد و اگر دوست نداری [[بیعت]] کنی، هرگز بیعت نکن و در خانه‌ات بنشین. حسین{{ع}} فرمود: «ای ابن عمر! [[تصور]] [[سخن]] تو دور است. این گروه، چه به من دست یابند و چه به من دست نیابند، مرا رها نمی‌کنند و پیوسته بر آن‌اند تا اگرچه به [[زور]]، بیعت کنم و یا مرا بکشند. ای عبدالله! مگر نمی‌دانی از [[پستی]] [[دنیا]] نزد [[خدای متعال]] است که سر [[یحیی بن زکریا]]، برای بدکاره‌ای از بدکارگان [[بنی اسرائیل]]، ارمغان برده شد، در حالی که سر با [[برهان]]، بر ضد آنان سخن می‌گفت؟ ای [[ابو عبدالرحمان]]! مگر نمی‌دانی که بنی اسرائیل، در میان طلوع سپیده تا بر آمدن [[خورشید]]، هفتاد پیامبر را می‌کشتند و پس از آن، در بازارهایشان، همگی به [[داد و ستد]] می‌نشستند، چنان‌که گویی کاری نکرده‌اند، و [[خدا]] در مورد آنان، [[شتاب]] نورزید و سپس آنان را سخت و مقتدرانه گرفت؟ و ای [[ابو عبدالرحمان]]! از خدا [[پروا]] کن و از یاری‌ام، رو بر متاب..».. سپس [[حسین]]{{ع}} به [[عبدالله بن عباس]]، رو کرد و گفت: ای [[ابن عباس]]! تو پسرعموی پدرم هستی و از هنگامی که تو را شناخته‌ام، پیوسته به [[نیکی]] [[فرمان]] می‌دهی و به پدرم رایزنی‌های حکیمانه می‌دادی. او پیوسته از تو [[خیرخواهی]] و [[رایزنی]] می‌خواست و تو به [[درستی]]، به او پیشنهاد می‌دادی. پس در [[پناه]] و [[پشتیبانی]] خدا، به [[مدینه]] برو و چیزی از خبرهای تو، بر من پوشیده نمی‌ماند؛ زیرا من در این [[حرم]]، نشیمن دارم و تا وقتی که ببینم مردمش مرا [[دوست]] دارند و یاری‌ام می‌کنند، همواره در آن، سکنا خواهم گزید. پس آن‌گاه که مرا وا نهند، دیگران را جایگزین آنان خواهم کرد و به سخنی چنگ خواهم زد که [[ابراهیم خلیل]]{{ع}}، هنگامی که در [[آتش]] افکنده شد، آن را گفت: [[خداوند]]، مرا بسنده است و او، خوب کارگزاری است! پس آتش، بر او، سرد و [[سلامت]] گشت». در آن هنگام، ابن عباس و ابن عمر، سخت گریستند و حسین{{ع}} نیز مدتی با آن دو، گریست. پس از آن، با آن دو خداحافظی کرد و ابن عمر و ابن عباس، به مدینه رفتند و حسین{{ع}} در [[مکه]] اقامت گزید<ref>{{متن حدیث|دَخَلَ الحُسَيْنُ{{ع}} إلى مَكَّةَ، فَفَرِحَ بِهِ أهلُها فَرَحَاً شَدِيداً، قالَ: وجَعَلوا يَختَلِفونَ إلَيهِ بُكرَةً وَعَشِيَّةً... قالَ: وَ بِمَكَّةَ يَومَئِذٍ عَبدُ اللّهِ بنُ عَبّاسٍ و عَبدُ اللّهِ بنُ عُمَرَ بنِ الخَطّابِ، فَأَقْبَلا جَمِيعَاً حَتّى دَخَلا عَلَى الحُسَينِ{{ع}}، وَ قَدْ عَزَمَا عَلى أنْ يَنْصَرِفَا إلَى المَدينَةِ، فَقالَ لَهُ ابنُ عُمَرَ: أبا عَبدِ اللّهِ رَحِمَكَ اللّهُ، اِتَّقِ اللّهَ الَّذي إلَيهِ مَعادُكَ، فَقَد عَرَفتَ مِن عَداوَةِ أهلِ هذَا البَيتِ لَكُم، وَ ظُلمَهُمْ إيّاكُم، وَ قَدْ وَلِيَ النّاسَ هذَا الرُّجُلُ يَزيدُ بنُ مُعاوِيَةَ، وَ لَسْتُ آمَنُ أن يَمِيلَ النّاسُ إلَيْهِ لِمَكَانِ هذِهِ الصَّفراءِ وَالبَيضاءِ، فَيَقتُلونَكَ وَ يَهلِكُ فِيكَ بَشَرٌ كَثيرٌ؛ فَإِنّي قَد سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ{{صل}} وَ هُوَ يَقولُ: «حُسَيْنٌ مَقْتُولٌ، وَ لَئِن قَتَلوهُ وَخَذَلوهُ وَلَن يَنْصُرُوهُ، لَيَخذُلُهُمُ اللّهُ إلى يَوْمِ القِيامَةِ». وَ أنَا اُشيرُ عَلَيْكَ أنْ تَدْخُلَ فِي صُلحِ مَا دَخَلَ فِيهِ النّاسُ، وَاصْبِر كَمَا صَبَرْتَ لِمُعاوِيَةَ مِن قَبلُ، فَلَعَلَّ اللّهَ أنْ يَحْكُمَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَ القَومِ الظّالِمينَ. فَقالَ لَهُ الحُسَينُ{{ع}}: أبا عَبدِ الرَّحمنِ! أنَا اُبايِعُ يَزيدَ وَ أدخُلُ فِي صُلحِهِ! وَقَدْ قَالَ النَّبِيُّ{{صل}} وَ فِي أبِيهِ مَا قَالَ؟! فَقالَ ابنُ عَبّاسٍ: صَدَقتَ أبا عَبدِ اللّهِ! قالَ النَّبِيُّ{{صل}} فِي حَيَاتِهِ: «ما لي وَ لِيَزيدَ؟ لا بَارَكَ اللّهُ فِي يَزِيدَ! وَ إنَّهُ يَقْتُلُ وَلَدِي وَ وَلَدَ ابنَتِيَ الحُسَيْنَ، وَالَّذي نَفْسِي بِيَدِهِ، لا يُقْتَلُ وَلَدي بَيْنَ ظَهْرَانَي قَوْمٍ فَلا يَمْنَعُونَهُ، إلّا خالَفَ اللّهُ بَينَ قُلوبِهِم وألسِنَتِهِم». ثُمَّ بَكَى ابنُ عَبّاسٍ، وبَكى مَعَهُ الحُسَينُ{{ع}}، وقالَ: يَا بنَ عَبّاسٍ، تَعلَمُ أنِّي ابنُ بِنتِ رَسولِ اللّهِ{{صل}}؟ فَقالَ ابنُ عَبّاسٍ: اللّهُمَّ نَعَم، نَعلَمُ ونَعرِفُ أنَّ مَا فِي الدُّنيا أحَدٌ هُوَ ابنُ بِنتِ رَسولِ اللّهِ{{صل}} غَيرُكَ، وَ أنَّ نَصرَكَ لَفَرضٌ عَلى هذِهِ الاُمَّةِ، كَفَريضَةِ الصَّلاةِ وَالزَّكاةِ الَّتي لا يُقدَرُ أنْ يُقبَلَ أحَدُهُمَا دونَ الاُخرى. قالَ الحُسَيْنُ{{ع}}: يَابنَ عَبّاسٍ، فَمَا تَقولُ فِي قَومٍ أخرَجُوا ابنَ بِنتِ رَسولِ اللّهِ{{صل}} مِن دَارِهِ وَ قَرارِهِ، وَ مَولِدِهِ وَحَرَمِ رَسُولِهِ، وَ مُجاوَرَةِ قَبْرِهِ وَ مَولِدِهِ، وَ مَسجِدِهِ وَ مَوضِعِ مُهاجَرِهِ، فَتَرَكوهُ خائِفاً مَرعُوباً لا يَسْتَقِرُّ فِي قَرارٍ، وَلا يَأوِي فِي مَوطِنٍ، يُريدونَ فِي ذلِكَ قَتلَهُ وَ سَفكَ دَمِهِ، وَهُوَ لَم يُشْرِك بِاللّهِ شَيئاً، ولَا اتَّخَذَ مِن دونِهِ وَلِيّاً، ولَم يَتَغَيَّر عَمّا كَانَ عَلَيهِ رَسولُ اللّهِ{{صل}} وَالخُلَفاءُ مِن بَعدِهِ؟ فَقالَ ابنُ عَبّاسٍ: مَا أقُولُ فيهِم إلّا {{متن قرآن|أَنَّهُمْ كَفَرُوا بِاللَّهِ وَبِرَسُولِهِ وَلَا يَأْتُونَ الصَّلَاةَ إِلَّا وَهُمْ كُسَالَى * مُذَبْذَبِينَ بَيْنَ ذَلِكَ لَا إِلَى هَؤُلَاءِ وَلَا إِلَى هَؤُلَاءِ وَمَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ سَبِيلًا}} {{متن قرآن|يُرَاءُونَ النَّاسَ وَلَا يَذْكُرُونَ اللَّهَ إِلَّا قَلِيلًا}} وعَلى مِثلِ هؤُلاءِ تَنزِلُ البَطشَةُ الكُبرى. وأمّا أنتَ يَا بنَ بِنتِ رَسولِ اللّهِ{{صل}}، فَإِنَّكَ رَأسُ الفَخارِ بِرَسولِ اللّهِ{{صل}}، وَابنُ نَظيرَةِ البَتولِ، فَلا تَظُنَّ يَا بنَ بِنتِ رَسولِ اللّهِ{{صل}} أنَّ اللّهَ غافِلٌ عَمّا يَعمَلُ الظّالِمونَ، وَ أنَا أشهَدُ أنَّ مَن رَغِبَ عَن مُجاوَرَتِكَ، وَطَمِعَ في مُحارَبَتِكَ ومُحارَبَةِ نَبِيِّكَ مُحَمَّدٍ{{صل}}، فَما لَهُ مِن خَلاقٍ. فَقالَ الحُسَينُ{{ع}}: اللّهُمَّ اشهَد! فَقالَ ابنُ عَبّاسٍ: جُعِلتُ فِداكَ يَا بنَ بِنتِ رَسولِ اللّهِ! كَأَنَّكَ تُريدُني إلى نَفْسِكَ، وَ تُريدُ مِنّي أنْ أنصُرَكَ! وَاللّهِ الَّذي لا إلهَ إلّا هُوَ، أن لَو ضَرَبتُ بَينَ يَدَيكَ بِسَيفي هذا حَتّى انخَلَعَ جَميعاً مِن كَفّي، لَما كُنتُ مِمَّن اُوفي مِن حَقِّكَ عُشرَ العُشرِ، وَ‌ها أنَا بَينَ يَدَيكَ، مُرني بِأَمْرِكَ. فَقالَ بنُ عُمَرَ: مَهْلاً! ذَرنا مِن هذا يَا بنَ عَبّاسٍ. قالَ: ثُمَّ أقبَلَ ابنُ عُمَرَ عَلَى الحُسَينِ{{ع}}، فَقالَ: أبا عَبدِ اللّهِ، مَهلاً عَمّا قَد عَزَمتَ عَلَيهِ، وَارجِع مِن هُنا إلَى المَدينَةِ، وَادخُل في صُلحِ القَومِ، ولا تَغِب عَن وَطَنِكَ وحَرَمِ جَدِّكَ رَسولِ اللّهِ{{صل}}، ولا تَجعَل لِهؤُلاءِ الَّذينَ لا خَلاقَ لَهُم عَلى نَفسِكَ حُجَّةً وسَبيلاً، وَ إنْ أحببَتَ ألّا تُبايِعَ فَأَنتَ مَتروكٌ حَتّى تَرى بِرَأيِكَ، فَإِنَّ يَزيدَ بنَ مُعاوِيَةَ عَسى ألّا يَعيشَ إلّا قَليلاً، فَيَكفِيَكَ اللّهُ أمرَهُ. فَقالَ الحُسَينُ{{ع}}: اُفٍّ لِهذَا الكَلامِ أبَدا مادامَتِ السَّماواتُ وَالأَرضُ، أسْأَلُكَ بِاللّهِ يا عَبدَ اللّهِ، أنَا عِندَكَ عَلى خَطَأٍ مِن أمري هذا؟ فَإِنْ كُنتُ عِنْدَكَ عَلى خَطَأٍ فَرُدَّني، فَإِنّي أخضَعُ وَ أسْمَعُ واُطيعُ. فَقالَ ابنُ عُمَرَ: اللّهُمَّ لا، وَ لَم يَكُنِ اللّهُ تَعالى يَجعَلُ ابنَ بِنْتِ رَسولِهِ عَلى خَطَأٍ، ولَيسَ مِثلُكَ مِن طَهارَتِهِ وصَفوَتِهِ مِنَ الرَّسولِ{{صل}} عَلى مِثلِ يَزيدَ بنِ مُعاوِيَةَ بِاسمِ الخِلافَةِ، ولكن أخشى أن يُضرَبَ وَجهُكَ هذَا الحَسَنُ الجَميلُ بِالسُّيوفِ، وَتَرى مِن هذِهِ الاُمَّةِ ما لا تُحِبُّ، فَارجِع مَعَنا إلَى المَدينَةِ، وَ إنْ لَم تُحِبَّ أنْ تُبايِعَ، فَلا تُبايِع أبداً وَاقْعُدْ في مَنزِلِكَ. فَقالَ الحُسَيْنُ{{ع}}: هَيْهاتَ يَا بنَ عُمَرَ، إنَّ القَومَ لا يَترُكونّي، وَ إنْ أصَابُوني وَ إنْ لَمْ يُصِيبُوني فَلا يَزالونَ حَتّى اُبَايِعَ وَ أنَا كَارِهٌ، أوْ يَقتُلوني، أما تَعلَمُ يا عَبدَ اللّهِ، أنَّ مِن هَوانِ هذِهِ الدُّنيا عَلَى اللّهِ تَعالى أنَّهُ اُتِيَ بِرَأسِ يَحيَى بنِ زَكَرِيّا{{ع}} إلى بَغِيَّةٍ مِن بَغايا بَني إسرائيلَ، وَالرَّأسُ يَنطِقُ بِالحُجَّةِ عَلَيهِم؟! أما تَعلَمُ أبا عَبدِ الرَّحمنِ، أنَّ بَني إسرائيلَ كانوا يَقتُلونَ ما بَينَ طُلوعِ الفَجرِ إلى طُلوعِ الشَّمسِ سَبْعِينَ نَبِيّاً، ثُمَّ يَجْلِسُونَ فِي أسْواقِهِم يَبيعُونَ وَيَشتَرُونَ كُلُّهُم كَأَنَّهُم لَمْ يَصْنَعُوا شَيْئاً؟! فَلَم يُعَجِّلِ اللّهُ عَلَيهِم، ثُمَّ أخَذَهُم بَعدَ ذلِكَ أخذَ عَزيزٍ مُقتَدِرٍ. اِتَّقِ اللّهَ أبا عَبدِ الرَّحمنِ وَلا تَدَعَنَّ نُصْرَتِي.... ثُمَّ أقبَلَ الحُسَينُ{{ع}} عَلى عَبدِ اللّهِ بنِ عَبّاسٍ، فَقالِ: يَا بنَ عَبّاسٍ، إنَّكَ ابنُ عُمِّ والِدي، وَ لَم تَزَل تَأمُرُ بِالخَيرِ مُنذُ عَرَفتُكَ، وَ كُنتَ مَعَ والِدي تُشيرُ عَلَيهِ بِما فيهِ الرَّشادُ، وَ قَد كانَ يَستَنصِحُكَ وَ يَستَشيرُكَ فُتُشيرُ عَلَيهِ بِالصَّوابِ، فَامضِ إلَى المَدينَةِ في حِفظِ اللّهِ وَ كَلائِهِ، وَ لا يَخفى عَلَيَّ شَيءٌ مِنْ أخْبَارِكَ، فَإِنّي مُستَوطِنٌ هذَا الحَرَمَ، وَ مُقيمٌ فِيهِ أبَدا ما رَأَيتُ أهلَهُ يُحبّونّي وَ يَنصُرونّي، فَإِذا هُمْ خَذَلونِي اسْتَبدَلتُ بِهِمْ غَيْرَهُمْ، وَاسْتَعصَمْتُ بِالكَلِمَةِ الَّتي قالَها إبراهيمُ الخَليلُ{{ع}} يَومَ اُلقِيَ فِي النّارِ: «حَسِبيَ اللّهُ ونِعمَ الوَكيلُ» فَكانَتِ النّارُ عَلَيهِ بَرداً وَ سَلاماً. قالَ: فَبَكَى ابنُ عَبّاسٍ وابنُ عُمَرَ في ذلِكَ الوَقتِ بُكاءً شَديداً، وَالحُسَينُ{{ع}} يَبْكي مَعَهُمَا ساعَةً، ثُمَّ وَدَّعَهُما، وَ صَارَ ابنُ عُمَرَ وَابنُ عَبّاسٍ إلَى المَدينَةِ، وَ أقَامَ الحُسَينُ{{ع}} بِمَكَّةَ}} (الفتوح، ج۵، ص۲۳).</ref>.


از [[عبدالله بن عباس]] نقل است: [[حسین بن علی]]{{ع}} را هنگامی که به سوی [[عراق]] می‌رفت، دیدم. گفتم: ای پسر [[پیامبر خدا]]! نرو. به من فرمود: «ای [[ابن عباس]]! مگر نمی‌دانی که [[مرگ]] من، در آنجاست؟ و کشتارگاه [[یاران]] من، آنجاست؟». به او گفتم: این را از کجا می‌گویی؟ فرمود: «از [[رازی]] که برایم گفته شده است و [[آگاهی]] ای که به من داده‌اند»<ref>{{متن حدیث|لَقِيتُ الحُسَينَ بنَ عَلِيٍّ{{ع}} وَ هُوَ يَخرُجُ إلَى العِراقِ، فَقُلتُ لَهُ: يَا بنَ رَسولِ اللّهِ{{صل}}، لا تَخْرُج، قَالَ: فَقَالَ لِي يَا بنَ عَبّاسٍ، أما عَلِمتَ أنّ مَنِيَّتي مِن هُناكَ، وَ أنَّ مَصَارِعَ أصْحَابِي هُناكَ؟ فَقُلتُ لَهُ: فَأنّى لَكَ ذلِكَ؟ قالَ: بِسِرٍّ سُرَّ لي، وعِلمٍ اُعطيتُهُ}} (دلائل الإمامة، ص۱۸۱، ح۹۶؛ ذوب النضار، ص۳۰).</ref>.<ref>[[محمد محمدی ری‌شهری|محمدی ری‌شهری، محمد]]، [[گزیده دانشنامه امام حسین (کتاب)|گزیده دانشنامه امام حسین]] ص ۳۷۶.</ref>
از [[عبدالله بن عباس]] نقل است: [[حسین بن علی]]{{ع}} را هنگامی که به سوی [[عراق]] می‌رفت، دیدم. گفتم: ای پسر [[پیامبر خدا]]! نرو. به من فرمود: «ای [[ابن عباس]]! مگر نمی‌دانی که [[مرگ]] من، در آنجاست؟ و کشتارگاه [[یاران]] من، آنجاست؟». به او گفتم: این را از کجا می‌گویی؟ فرمود: «از رازی که برایم گفته شده است و [[آگاهی]] ای که به من داده‌اند»<ref>{{متن حدیث|لَقِيتُ الحُسَينَ بنَ عَلِيٍّ{{ع}} وَ هُوَ يَخرُجُ إلَى العِراقِ، فَقُلتُ لَهُ: يَا بنَ رَسولِ اللّهِ{{صل}}، لا تَخْرُج، قَالَ: فَقَالَ لِي يَا بنَ عَبّاسٍ، أما عَلِمتَ أنّ مَنِيَّتي مِن هُناكَ، وَ أنَّ مَصَارِعَ أصْحَابِي هُناكَ؟ فَقُلتُ لَهُ: فَأنّى لَكَ ذلِكَ؟ قالَ: بِسِرٍّ سُرَّ لي، وعِلمٍ اُعطيتُهُ}} (دلائل الإمامة، ص۱۸۱، ح۹۶؛ ذوب النضار، ص۳۰).</ref>.<ref>[[محمد محمدی ری‌شهری|محمدی ری‌شهری، محمد]]، [[گزیده دانشنامه امام حسین (کتاب)|گزیده دانشنامه امام حسین]] ص ۳۷۶.</ref>


==گفتگوی [[امام]]{{ع}} با [[عبدالله بن زبیر]]==
==گفتگوی [[امام]]{{ع}} با [[عبدالله بن زبیر]]==
۲۱۸٬۲۲۶

ویرایش