←مقدمه
(←منابع) |
(←مقدمه) |
||
خط ۱۳: | خط ۱۳: | ||
مادرش [[لیلی]] یا [[سلمی]]، معروف به [[نابغه]]، دختر [[حرمله]] و [[کنیز]] مردی از [[قبیله]] [[عنزه]] بود که او را در یکی از [[جنگهای داخلی]] [[اسیر]] کردند و در بازار [[عکاظ]] به [[فاکه بن مغیره]] فروختند و او به [[عبدالله بن جدعان]] فروخت. سپس [[آزاد]] شد و یکی از [[زنان]] فاحشه معروف [[زمان جاهلیت]] گردید<ref>الغارات، ثقفی کوفی (ترجمه: عطاردی)، ص۵۲۲؛ الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۳، ص۱۱۸۴-۱۱۸۵؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۷۴۱.</ref>. | مادرش [[لیلی]] یا [[سلمی]]، معروف به [[نابغه]]، دختر [[حرمله]] و [[کنیز]] مردی از [[قبیله]] [[عنزه]] بود که او را در یکی از [[جنگهای داخلی]] [[اسیر]] کردند و در بازار [[عکاظ]] به [[فاکه بن مغیره]] فروختند و او به [[عبدالله بن جدعان]] فروخت. سپس [[آزاد]] شد و یکی از [[زنان]] فاحشه معروف [[زمان جاهلیت]] گردید<ref>الغارات، ثقفی کوفی (ترجمه: عطاردی)، ص۵۲۲؛ الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۳، ص۱۱۸۴-۱۱۸۵؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۷۴۱.</ref>. | ||
داستان به [[دنیا]] آمدن [[عمرو]] این گونه است: [[ابولهب]]، [[ابوسفیان]]، [[امیة بن خلف]]، [[هشام بن مغیره مخزومی]] و [[عاص بن وائل]] با مادرش [[زنا]] کردند و او به عمرو آبستن شد. لذا پس از به دنیا آمدن عمرو هر یک از پنج نفر مدعی شدند که این پسر فرزند اوست و قرار شد به سخن نابغه [[مادر]] عمرو [[راضی]] شوند. پس او [[فکری]] کرد و گفت: "این پسر فرزند عاص بن وائل است و دعوا پایان یافت، ولی ابوسفیان گفت: "هر چند مادرش، عاص بن وائل را برگزید اما [[حقیقت]] آن است که من او را در شکم مادرش کاشتم و چون از مادرش پرسیدند: چرا ابوسفیان را که از [[قریش]] است رها کردی و عاص بن وائل را که مردی گمنام است، [[اختیار]] کردی؟ گفت: "چون عاص بیشتر به من کمک میکرد ولی ابوسفیان مردی [[بخیل]] است و از او خیری به کسی نمیرسد". ولی در هر حال، [[عمروعاص]] از همه کس بیشتر به ابوسفیان شباهت داشت، لذا شعرای [[عرب]] برای [[مسخره کردن]] او در آنکارشان به این مطلب اشاره میکردند، چنانکه [[حسان بن ثابت]] در اشعار خود در این باره چنین سخن میگوید: بدون تردید پدر تو ابوسفیان است، زیرا شکل و [[شمایل]] تو به آن [[گواهی]] میدهد و اگر میخواهی [[فخرفروشی]] کنی به [[ابوسفیان]] [[افتخار]] کن نه به [[عاص | داستان به [[دنیا]] آمدن [[عمرو]] این گونه است: [[ابولهب]]، [[ابوسفیان]]، [[امیة بن خلف]]، [[هشام بن مغیره مخزومی]] و [[عاص بن وائل]] با مادرش [[زنا]] کردند و او به عمرو آبستن شد. لذا پس از به دنیا آمدن عمرو هر یک از پنج نفر مدعی شدند که این پسر فرزند اوست و قرار شد به سخن نابغه [[مادر]] عمرو [[راضی]] شوند. پس او [[فکری]] کرد و گفت: "این پسر فرزند عاص بن وائل است و دعوا پایان یافت، ولی ابوسفیان گفت: "هر چند مادرش، عاص بن وائل را برگزید اما [[حقیقت]] آن است که من او را در شکم مادرش کاشتم و چون از مادرش پرسیدند: چرا ابوسفیان را که از [[قریش]] است رها کردی و عاص بن وائل را که مردی گمنام است، [[اختیار]] کردی؟ گفت: "چون عاص بیشتر به من کمک میکرد ولی ابوسفیان مردی [[بخیل]] است و از او خیری به کسی نمیرسد". ولی در هر حال، [[عمروعاص]] از همه کس بیشتر به ابوسفیان شباهت داشت، لذا شعرای [[عرب]] برای [[مسخره کردن]] او در آنکارشان به این مطلب اشاره میکردند، چنانکه [[حسان بن ثابت]] در اشعار خود در این باره چنین سخن میگوید: بدون تردید پدر تو ابوسفیان است، زیرا شکل و [[شمایل]] تو به آن [[گواهی]] میدهد و اگر میخواهی [[فخرفروشی]] کنی به [[ابوسفیان]] [[افتخار]] کن نه به [[عاص بن وائل]] گمنام<ref>{{عربی|ابوک ابوسفیان لاشک قد بدت لنافیک منه [[بینات]] الشمائل نفاخر به اما فخرت ولاتکن [[تفاخر]] بالعاص الهجین ابن وائل}}؛الغارات، ثقفی کوفی، ج۲، ص۵۱۲؛ شرح نهج البلاغه؛ ابن ابی الحدید، ج۲، ص۱۶۲؛ مناقب اهل البیت، مولی حیدر شیروانی، ص۴۶۶.</ref>. | ||
و به همین سبب هنگام [[حکومت]] [[عمرو عاص]] در [[مصر]]، دو نفر با هم شرط بستند که هر کس توانست از عمرو عاص بپرسد که مادرش کیست و چه کاره بوده است؛ هزار درهم از دیگری بستاند<ref>الغدیر، علامه امینی، ج۲، ص۱۲۴.</ref>. حتی خود عمرو عاص نیز بدسابقگی مادر خود را قبول داشته است. چنانکه وقتی وارد [[مکه]] شد، دید که عدهای به او نظر دوختهاند، به ایشان نزدیک شد و گفت: [[فکر]] میکنم درباره من سخن میگفتید؟ گفتند: آری فکر میکردیم که آیا تو [[برتری]] یا برادرت [[هشام بن عاص]] [[افضل]] است؟ | و به همین سبب هنگام [[حکومت]] [[عمرو عاص]] در [[مصر]]، دو نفر با هم شرط بستند که هر کس توانست از عمرو عاص بپرسد که مادرش کیست و چه کاره بوده است؛ هزار درهم از دیگری بستاند<ref>الغدیر، علامه امینی، ج۲، ص۱۲۴.</ref>. حتی خود عمرو عاص نیز بدسابقگی مادر خود را قبول داشته است. چنانکه وقتی وارد [[مکه]] شد، دید که عدهای به او نظر دوختهاند، به ایشان نزدیک شد و گفت: [[فکر]] میکنم درباره من سخن میگفتید؟ گفتند: آری فکر میکردیم که آیا تو [[برتری]] یا برادرت [[هشام بن عاص]] [[افضل]] است؟ |