بدون خلاصۀ ویرایش
(←پانویس) |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
(۲۲ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۵ کاربر نشان داده نشد) | |||
خط ۱: | خط ۱: | ||
{{نبوت}} | {{نبوت}} | ||
{{مدخل مرتبط | |||
| موضوع مرتبط = پیامبر خاتم | |||
| عنوان مدخل = | |||
| مداخل مرتبط = | |||
| پرسش مرتبط = پیامبر خاتم (پرسش) | |||
}} | |||
==مردی که کمک خواست== | == مردی که کمک خواست == | ||
[[فقر]] و [[تنگدستی]] بر یکی از [[صحابه]] [[پیامبر خاتم|رسول اکرم]] {{صل}} چیره شده بود. در یک روز که [[حس]] کرد دیگر کارد به استخوانش رسیده، با [[مشورت]] و پیشنهاد زنش تصمیم گرفت برود و وضع خود را برای [[رسول اکرم]] {{صل}} شرح دهد و از آن حضرت [[استمداد]] مالی کند. با همین [[نیت]] رفت، ولی پیش از آنکه [[حاجت]] خود را بگوید این جمله از زبان [[پیامبر خاتم|رسول اکرم]] {{صل}} به گوشش خورد: هرکس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک میکنیم، ولی اگر کسی [[بینیازی]] بورزد و دست [[حاجت]] پیش مخلوقی دراز نکند، [[خداوند]] او را بینیاز میکند. آن روز چیزی نگفت و به خانه خویش برگشت. باز با هیولای مهیب [[فقر]] که همچنان بر خانهاش سایه افکنده بود روبهرو شد. ناچار روز دیگر به همان [[نیت]] به مجلس [[رسول اکرم]] {{صل}} حاضر شد و آن روز هم همان جمله را از [[پیامبر خاتم|رسول اکرم]] {{صل}} شنید. این دفعه نیز بدون اینکه [[حاجت]] خود را بگوید، به خانه خویش برگشت و چون خود را همچنان در چنگال [[فقر]] ضعیف و بیچاره و ناتوان میدید، برای سومین بار به همان [[نیت]] به مجلس [[پیامبر خاتم|رسول اکرم]] {{صل}} رفت. باز هم لبهای [[رسول اکرم]] به حرکت آمد و با همان آهنگ ـ که به [[دل]]، قوت و به [[روح]]، [[اطمینان]] میبخشید ـ همان جمله را تکرار کرد. این بار که آن جمله را شنید، [[اطمینان]] بیشتری در [[قلب]] خود احساس کرد. [[حس]] کرد که کلید مشکل خویش را در همین جمله یافته است. وقتی که خارج شد با قدمهای مطمئنتری راه میرفت. با خود [[فکر]] میکرد که دیگر هرگز به دنبال کمک و مساعدت [[بندگان]] نخواهم رفت. به [[خدا]] تکیه میکنم و از نیرو و استعدادی که در وجود خودم به ودیعت گذاشته شده استفاده میکنم، و از او میخواهم که مرا در کاری که پیش میگیرم، موفق گرداند و مرا بینیاز سازد. با خودش [[فکر]] کرد که از من چه کاری ساخته است؟ به نظرش رسید عجالة این [[قدر]] از او ساخته هست که برود به صحرا و هیزمی جمع کند و بیاورد و بفروشد. رفت و تیشهای عاریه کرد و به صحرا رفت، هیزمی جمع کرد و فروخت. [[لذت]] حاصل دسترنج خویش را چشید. روزهای دیگر به این کار ادامه داد، تا بهتدریج توانست از همین پول برای خود تیشه و حیوان و سایر لوازم کار را بخرد. باز هم به کار خود ادامه داد تا [[صاحب]] سرمایه و غلامانی شد. روزی [[پیامبر خاتم|رسول اکرم]] {{صل}} به او رسید و تبسمکنان فرمود: نگفتم، هرکس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک میدهیم، ولی اگر [[بینیازی]] بورزد [[خداوند]] او را بینیاز میکند؟<ref>[[محمد باقر پورامینی|پورامینی، محمد باقر]]، [[پیامبر اسلام (کتاب)|پیامبر اسلام؛ چلچراغ حکمت]]، ص ۷۵ تا ۸۸.</ref> | |||
==بستن زانوی شتر== | == بستن زانوی شتر == | ||
قافله چندین ساعت راه رفته بود. آثار خستگی در سواران و در مرکبها کشته بود. همینکه به منزلی رسیدند که آنجا آبی بود، قافله فرود آمد. [[پیامبر خاتم|رسول اکرم]] {{صل}} نیز که همراه قافله بود، شتر خویش را خوابانید و پیاده شد. و از همه چیز، همه در [[فکر]] بودند که خود را به [[آب]] برسانند و مقدمات [[نماز]] را فراهم کنند. [[پیامبر خاتم|رسول اکرم]] {{صل}} بعد از آنکه پیاده شد، به سوی [[آب]] روان شد، ولی پس از آنکه مقداری رفت، بدون آنکه با احدی سخنی بگوید، به طرف مرکب خویش بازگشت. [[اصحاب]] و [[یاران]] با تعجب با خود میگفتند: آیا اینجا را برای فرود آمدن نپسندیده است و میخواهد [[فرمان]] حرکت بدهد؟ چشمها مراقب و گوشها [[منتظر]] شنیدن [[فرمان]] بود. شگفتی جمعیت هنگامی زیاد شد که دیدند همین که به شتر خویش رسید، زانوبند را برداشت و زانوهای شتر را بست و دوباره به سوی مقصد اولی خویش روان شد. فریادها از اطراف بلند شد: ای [[رسول خدا]]، چرا ما را [[فرمان]] ندادی که این کار را برایت بکنیم و به خودت زحمت دادی و برگشتی؟ ما که با کمال افتخار برای انجام این خدمت آماده بودیم. در پاسخ آنها فرمود: هرگز از دیگران در کارهای خود کمک نخواهید و به دیگران اتکا نکنید، هرچند برای یک قطعه چوب مسواک باشد<ref>[[مرتضی مطهری|مطهری، مرتضی]]، [[داستان راستان (کتاب)|داستان راستان]] مجموعه آثار ج ۱۸، ص ۱۹۸؛ ر.ک: محدث قمی، كحل البصر، ص ۶۹.</ref>.<ref>[[محمد باقر پورامینی|پورامینی، محمد باقر]]، [[پیامبر اسلام (کتاب)|پیامبر اسلام؛ چلچراغ حکمت]]، ص ۷۵ تا ۸۸.</ref> | |||
==اعرابی و رسول اکرم== | == اعرابی و [[پیامبر خاتم|رسول اکرم]] == | ||
عربی بیابانی و وحشی، وارد [[مدینه]] شد و یکسره به [[مسجد]] آمد، تا مگر از [[رسول خدا]] سیم و زری بگیرد. هنگامی وارد شد که [[پیامبر خاتم|رسول اکرم]] {{صل}} در میان انبوه [[اصحاب]] و [[یاران]] خود بود. [[حاجت]] خویش را اظهار کرد و عطا خواست. [[پیامبر خاتم|رسول اکرم]] {{صل}} چیزی به او داد، ولی او قانع نشد و آن را کم شمرد؛ به علاوه، [[سخن]] درشت و ناهمواری بر زبان آورد و به [[پیامبر خاتم|رسول خدا]] {{صل}} جسارت کرد. [[اصحاب]] و [[یاران]] سخت در [[خشم]] شدند و چیزی نمانده بود که آزاری به او برسانند، ولی [[رسول خدا]] {{صل}} مانع شد. روز بعد [[رسول اکرم]] {{صل}} اعرابی را با خود به خانه برد و مقداری دیگر به او کمک کرد. اعرابی هم از نزدیک مشاهده کرد که وضع [[رسول اکرم]] به وضع رؤسا و حکامی که تاکنون دیده شباهت ندارد. اظهار [[رضایت]] کرد و کلمهای تشکر آمیز بر زبان راند. [[پیامبر خاتم|رسول اکرم]] {{صل}} به او فرمود: تو دیروز [[سخن]] درشت و ناهمواری بر زبان راندی که موجب [[خشم]] [[اصحاب]] و [[یاران]] من شد. من میترسم از [[ناحیه]] آنها به تو گزندی برسد، ولی اکنون در حضور من این جمله تشکرآمیز را گفتی، آیا ممکن است همین جمله را در حضور جمعیت بگویی تا [[خشم]] و ناراحتی که آنان نسبت به تو دارند، از بین برود؟ اعرابی گفت: مانعی ندارد. روز دیگر اعرابی به [[مسجد]] آمد، در حالی که همه جمع بودند. [[پیامبر خاتم|رسول اکرم]] {{صل}} رو به جمعیت کرد و فرمود: این مرد اظهار میدارد که از ما [[راضی]] شده، آیا چنین است؟ اعرابی گفت: چنین است و همان جمله تشکرآمیز که در خلوت گفته بود، تکرار کرد. [[اصحاب]] و [[یاران]] [[رسول خدا]] خندیدند. [[پیامبر خاتم|رسول خدا]] {{صل}} رو به جمعیت کرد و فرمود: مَثَل من و اینگونه افراد، مثل همان مردی است که شترش رسیده بود و فرار میکرد؛ [[مردم]] به خیال اینکه به [[صاحب]] شتر کمک بدهند فریاد کردند و به دنبال شتر دویدند. آن شتر بیشتر رم کرد و فراریتر شد. [[صاحب]] شتر [[مردم]] را بانگ زد و گفت: خواهش میکنم کسی به شتر من کاری نداشته باشد، من خودم بهتر میدانم که از چه راه شتر خویش را رام کنم. همین که [[مردم]] را از تعقیب بازداشت، رفت و یک مشت علف برداشت و آرامآرام از جلو شتر بیرون آمد، بدون آنکه نعرهای بزند و فریادی بکشد و بدود؛ بهتدریج در حالی که علف را نشان میداد جلو آمد. بعد با کمال سهولت مهار شتر خویش را در دست گرفت و روان شد. اگر دیروز من شما را آزاد گذاشته بودم، حتماً این اعرابی بدبخت به دست شما کشته شده بود و در چه حال بدی کشته شده بود، در حال [[کفر]] و بتپرستی؛ ولی مانع دخالت شما شدم، و خودم با نرمی و ملایمت او را رام کردم<ref>[[مرتضی مطهری|مطهری، مرتضی]]، [[داستان راستان (کتاب)|داستان راستان]] مجموعه آثار ج ۱۸، ص ۷۰.</ref>.<ref>[[محمد باقر پورامینی|پورامینی، محمد باقر]]، [[پیامبر اسلام (کتاب)|پیامبر اسلام؛ چلچراغ حکمت]]، ص ۷۵ تا ۸۸.</ref> | |||
==در خانه ام سلمه== | == در خانه [[ام سلمه]] == | ||
آن شب را، [[پیامبر خاتم|رسول اکرم]] {{صل}} در خانه امسلمه بود. نیمههای شب بود که امسلمه بیدار شد و متوجه گشت که [[رسول اکرم]] {{صل}} در بستر نیست. نگران شد که چه پیش آمده است؟ [[حسادت]] زنانه او را وادار کرد تا تحقیق کند. از جا حرکت کرد و به جستوجو پرداخت. دید که [[پیامبر خاتم|رسول اکرم]] {{صل}} در گوشهای تاریک [[ایستاده]]، دست به [[آسمان]] بلند کرده، [[اشک]] میریزد و میگوید: خدایا چیزهای خوبی که به من دادهای از من نگیر، خدایا مرا مورد شماتت [[دشمنان]] و حاسدان قرار نده، خدایا مرا بهسوی بدیهایی که مرا از آنها [[نجات]] دادهای برنگردان، خدایا مرا هیچگاه به اندازه یک چشم برهم زدن هم به خودم وامگذار. شنیدن این جملهها با آن حالت، لرزه بر اندام امسلمه انداخت. رفت در گوشهای نشست و شروع کرد به گریستن. گریه امسلمه به قدری شدید شد که [[پیامبر خاتم|رسول اکرم]] {{صل}} آمد و از او پرسید: چرا گریه میکنی؟ چرا گریه نکنم؟ تو با آن [[مقام]] و [[منزلت]] که نزد [[خدا]] داری، این چنین از [[خداوند]] ترسانی. از او میخواهی که تو را یک لحظه به خودت وانگذارد، پس وای به حال مثل من. ای امسلمه، چطور میتوانم نگران نباشم و خاطر جمع باشم، یونس [[پیامبر]] {{ع}} یک لحظه به خود واگذاشته شد و آمد به سرش آنچه آمد<ref>[[مرتضی مطهری|مطهری، مرتضی]]، [[داستان راستان (کتاب)|داستان راستان]] مجموعه آثار، ج ۱۸، ص ۲۶۰.</ref>.<ref>[[محمد باقر پورامینی|پورامینی، محمد باقر]]، [[پیامبر اسلام (کتاب)|پیامبر اسلام؛ چلچراغ حکمت]]، ص ۷۵ تا ۸۸.</ref> | |||
==جوان آشفتهحال== | == جوان آشفتهحال == | ||
[[نماز]] صبح را [[پیامبر خاتم|رسول اکرم]] {{صل}} در [[مسجد]] با [[مردم]] خواند. هوا دیگر روشن شده بود و افراد کاملاً تمییز داده میشدند. در این بین چشم [[پیامبر خاتم|رسول اکرم]] {{صل}} به [[جوانی]] افتاد که حالش غیر عادی به نظر میرسید. سرش آزاد روی تنش نمیایستاد و دائماً به این طرف و آن طرف حرکت میکرد. نگاهی به چهره [[جوان]] کرد. دید رنگش زرد شده، چشمهایش در کاسه سر تو رفته، اندامش باریک و لاغر شده است. از او پرسید: - در چه حالی؟ - در حال یقینم یا [[پیامبر خاتم|رسول الله]]. - هر یقینی آثاری دارد که [[حقیقت]] آن را نشان میدهد، علامت و اثر [[یقین]] تو چیست؟ - [[یقین]] من همان است که مرا قرین درد قرار داده، در شبها [[خواب]] را از چشم من گرفته است و روزها را من با [[تشنگی]] به پایان میرسانم. دیگر از تمام [[دنیا]] و مافیها روگردانده و به آن سوی دیگر رو کردهام. مثل این است که [[عرش]] [[پروردگار]] را در موقف حساب، و همچنین حشر جمیع خلایق را میبینم. مثل این است که [[بهشتیان]] را در نعیم و [[دوزخیان]] را در [[عذاب]] الیم مشاهده میکنم. مثل این است که صدای لهیب [[آتش]] [[جهنم]] هم اکنون در گوشم طنین انداخته است. [[پیامبر خاتم|رسول اکرم]] {{صل}} رو به [[مردم]] کرد و فرمود: این بندهای است که [[خداوند]] [[قلب]] او را به [[نور]] [[ایمان]] روشن کرده است. بعد رو به آن [[جوان]] کرد و فرمود: این حالت نیکو را برای خود نگهدار. [[جوان]] عرض کرد: یا [[رسول الله]]، [[دعا]] کن [[خداوند]] [[جهاد]] و [[شهادت]] در راه [[حق]] را نصیبم فرماید. [[پیامبر خاتم|رسول اکرم]] {{صل}} [[دعا]] کرد. طولی نکشید که جهادی پیش آمد، و آن [[جوان]] در آن [[جهاد]] شرکت کرد. دهمین نفری که در آن [[جنگ]] [[شهید]] شد، همان [[جوان]] بود<ref>[[مرتضی مطهری|مطهری، مرتضی]]، [[داستان راستان (کتاب)|داستان راستان]] مجموعه آثار ج ۱۸، ص ۳۰۳؛ ر.ک: کافی، ج ۲، ص ۵۳.</ref>.<ref>[[محمد باقر پورامینی|پورامینی، محمد باقر]]، [[پیامبر اسلام (کتاب)|پیامبر اسلام؛ چلچراغ حکمت]]، ص ۷۵ تا ۸۸.</ref> | |||
==امتحان هوش== | == امتحان هوش == | ||
تا آخر هیچ یک از شاگردان نتوانست به سؤالی که معلم عالیقدر طرح کرده بود پاسخ درستی بدهد. هرکس جوابی داد و هیچکدام مورد پسند واقع نشد. سؤالی که [[پیامبر خاتم|رسول اکرم]] {{صل}} در میان [[اصحاب]] خود طرح کرد این بود: در میان دستگیرههای [[ایمان]] کدام یک از همه محکمتر است؟ یکی از [[اصحاب]]: [[نماز]]؟ - نه. دیگری: [[زکات]]؟ - نه. سومی: [[روزه]]؟ - نه. چهارمی: [[حج]] و عمره؟ - نه. پنجمی: [[جهاد]]؟ - نه. [[عاقبت]] جوابی که مورد قبول واقع شود، از میان جمع حاضر داده نشد؛ خود حضرت فرمود: تمام اینهایی که نام بردید کارهای بزرگ و بافضیلتی است، ولی هیچکدام از اینها پاسخ آنچه من پرسیدم نیست. محکمترین دستگیرههای [[ایمان]]، [[دوست]] داشتن بهخاطر [[خدا]] و [[دشمن]] داشتن بهخاطر [[خدا]] است<ref>[[مرتضی مطهری|مطهری، مرتضی]]، [[داستان راستان (کتاب)|داستان راستان]] مجموعه آثار، ج ۱۸، ص ۳۵۸؛ ر. ک: کافی، ج ۲، ص ۲۵.</ref>.<ref>[[محمد باقر پورامینی|پورامینی، محمد باقر]]، [[پیامبر اسلام (کتاب)|پیامبر اسلام؛ چلچراغ حکمت]]، ص ۷۵ تا ۸۸.</ref> | |||
==یک اندرز== | == یک اندرز == | ||
مردی با اصرار بسیار از [[پیامبر خاتم|رسول اکرم]] {{صل}} یک جمله بهعنوان [[اندرز]] خواست. [[رسول اکرم]] {{صل}} به او فرمود: اگر بگویم به کار میبندی؟ - بلی یا [[رسول الله]]! - اگر بگویم به کار میبندی؟ - بلی یا [[رسول الله]]! - اگر بگویم به کار میبندی؟ - بلی یا [[رسول الله]]! [[رسول اکرم]] بعد از اینکه سه بار از او قول گرفت و او را متوجه اهمیت مطلبی که میخواهد بگوید کرد، به او فرمود: هرگاه به انجام کاری تصمیم گرفتی، اول در اثر و نتیجه و [[عاقبت]] آن کار [[فکر]] کن و بیندیش، اگر دیدی نتیجه و عاقبتش صحیح است آن را دنبال کن در عاقبتش [[گمراهی]] و [[تباهی]] است از تصمیم خود صرفنظر کن<ref>[[مرتضی مطهری|مطهری، مرتضی]]، [[داستان راستان (کتاب)|داستان راستان]] مجموعه آثار، ج ۱۸، ص ۳۶۵ ر. ک: وسائل الشیعه، ج ۲، ص ۴۵۷.</ref>.<ref>[[محمد باقر پورامینی|پورامینی، محمد باقر]]، [[پیامبر اسلام (کتاب)|پیامبر اسلام؛ چلچراغ حکمت]]، ص ۷۵ تا ۸۸.</ref> | |||
==شتردوانی== | == شتردوانی == | ||
[[مسلمانان]] به مسابقات اسبدوانی، شتردوانی، تیراندازی و امثال اینها خیلی علاقه نشان میدادند؛ زیرا [[اسلام]] تمرین کارهایی را که دانستن و مهارت در آنها برای سربازان [[ضرورت]] دارد [[سنت]] کرده است. به علاوه خود [[پیامبر خاتم|رسول اکرم]] {{صل}} که [[رهبر]] [[جامعه اسلامی]] بود، عملاً در اینگونه مسابقات شرکت میکرد و این [[بهترین]] [[تشویق]] [[مسلمانان]] بهخصوص [[جوانان]] برای یاد گرفتن [[فنون]] سربازی بود. تا وقتی که این [[سنت]] معمول بود و [[پیشوایان]] [[اسلام]] عملاً [[مسلمانان]] را در این امور [[تشویق]] میکردند، [[روح]] [[شهامت]]، [[شجاعت]] و سربازی در [[جامعه اسلام]] محفوظ بود. [[رسول اکرم]] {{صل}} گاهی اسب و گاهی شتر سوار میشد و شخصاً با مسابقهدهندگان مسابقه میداد. [[رسول اکرم]] {{صل}} شتری داشت که به دوندگی معروف بود؛ با هر شتری که مسابقه داده بود برنده شده بود. کمکم این [[فکر]] در برخی سادهلوحان پیدا شد که شاید این شتر، از آن جهت که به [[پیامبر خاتم|رسول اکرم]] {{صل}} تعلق دارد، از همه جلو میزند. بنابراین ممکن نیست در [[دنیا]] شتری پیدا شود که با این شتر [[برابری]] کند. تا آنکه روزی یک اعرابی بادیهنشین با شترش به [[مدینه]] آمد و مدعی شد حاضرم با شتر [[پیامبر]] {{صل}} مسابقه بدهم. [[اصحاب پیامبر]] {{صل}} با [[اطمینان]] کامل برای تماشای این مسابقه جالب، بهخصوص از آن جهت که [[پیامبر خاتم|رسول اکرم]] {{صل}} شخصاً [[متعهد]] سواری شتر خویش شد، از شهر بیرون دویدند. [[رسول اکرم]] {{صل}} و اعرابی روانه شدند، و از نقطهای که قرار بود مسابقه از آنجا شروع شود، شتران را به طرف تماشاچیان به حرکت در آوردند. هیجان عجیبی در تماشاچیان پیدا شده بود، اما بر خلاف [[انتظار]] [[مردم]]، شتر اعرابی شتر [[پیامبر خاتم|پیامبر]] {{صل}} را پشت سر گذاشت. آن دسته از [[مسلمانان]] که درباره شتر [[پیامبر]] {{صل}} [[عقاید]] خاصی پیدا کرده بودند، از این پیشامد بسیار ناراحت شدند. | |||
خیلی خلاف انتظارشان بود. قیافههاشان درهم شد. [[رسول اکرم]] {{صل}} به آنها فرمود: اینکه ناراحتی ندارد، شتر من از همه شتران جلو میافتاد، به خود بالید و مغرور شد، پیش خود گفت من بالا دست ندارم. اما [[سنت]] الهی است که روی هر دستی دستی دیگر پیدا شود و پس از هر فرازی نشیبی برسد، و هر غروری درهم شکسته شود. | |||
به این ترتیب [[پیامبر خاتم|رسول اکرم]] {{صل}}، با بیان حکمتی آموزنده، آنها را به اشتباهشان واقف ساخت<ref>[[مرتضی مطهری|مطهری، مرتضی]]، [[داستان راستان (کتاب)|داستان راستان]] مجموعه آثار، ج ۱۸، ص ۴۰۳؛ ر. ک: وسائل الشیعه، ج ۲، ص ۴۸۱.</ref>.<ref>[[محمد باقر پورامینی|پورامینی، محمد باقر]]، [[پیامبر اسلام (کتاب)|پیامبر اسلام؛ چلچراغ حکمت]]، ص ۷۵ تا ۸۸.</ref> | |||
== | == محضر عالم == | ||
مردی از [[انصار]]، نزد [[پیامبر خاتم|رسول اکرم]] {{صل}} آمد و سؤال کرد: یا [[رسول الله]]، اگر جنازه شخصی در میان است و باید تشییع و سپس [[دفن]] شود و مجلس علمی هم هست که از شرکت در آن بهرهمند میشویم، وقت و فرصت هم نیست که در هر دو جا شرکت کنیم، در هر کدام از این دو کار شرکت کنیم از دیگری محروم میمانیم. تو کدامیک از این دو را [[دوست]] میداری تا من در آن شرکت کنم؟ [[پیامبر خاتم|رسول اکرم]] {{صل}} فرمود: اگر افراد دیگری هستند که همراه جنازه بروند و آن را [[دفن]] کنند، در مجلس [[علم]] شرکت کن. همانا شرکت در یک مجلس [[علم]] از حضور در هزار تشییع جنازه و از هزار عیادت [[بیمار]] و از هزار شب [[عبادت]] و هزار روز [[روزه]] و هزار درهم تصدق و هزار [[حج]] غیر [[واجب]] و هزار [[جهاد]] غیر [[واجب]] بهتر است. اینها کجا و حضور در محضر عالم كجا؟ مگر نمیدانی بهوسیله [[علم]] است که [[خدا]] [[اطاعت]] میشود و بهوسیله [[علم]] است که [[عبادت]] [[خدا]] صورت میگیرد. خیر [[دنیا]] و [[آخرت]] با [[علم]] توأم است، همانطور که شر [[دنیا]] و [[آخرت]] با [[جهل]] توأم است<ref>[[مرتضی مطهری|مطهری، مرتضی]]، [[داستان راستان (کتاب)|داستان راستان]] مجموعه آثار، ج ۱۸، ص ۴۷۴؛ ر. ک: محمد باقر مجلسی، بحارالانوار، ج ۱، ص ۲۰۴.</ref>.<ref>[[محمد باقر پورامینی|پورامینی، محمد باقر]]، [[پیامبر اسلام (کتاب)|پیامبر اسلام؛ چلچراغ حکمت]]، ص ۷۵ تا ۸۸.</ref> | |||
== حتى بردهفروش == | |||
ماجرای علاقهمندی و [[عشق]] سوزان مردی که کارش فروختن روغن زیتون بود، نسبت به [[پیامبر خاتم|رسول اکرم]] {{صل}}، معروف خاص و عام بود. همه میدانستند که او صادقانه [[پیامبر خاتم|رسول خدا]] {{صل}} را [[دوست]] میدارد و اگر یک روز آن حضرت را نبیند بیتاب میشود. او به دنبال هر کاری که بیرون میرفت، اول راه خود را به طرف [[مسجد]] یا هر نقطه دیگری که [[پیامبر خاتم|پیامبر]] {{صل}} در آنجا بود، کج میکرد و به بهانهای خود را به ایشان میرساند و از دیدن [[پیامبر]] {{صل}} توشه برمیگرفت و نیرو مییافت، سپس به دنبال کار خود میرفت. گاهی که [[مردم]] دور [[پیامبر]] {{صل}} بودند و او پشت سر جمعیت قرار میگرفت و [[پیامبر]] {{صل}} دیده نمیشد، از پشت سر جمعیت گردن میکشید تا شاید یک بار هم شده چشمش به [[جمال]] [[پیامبر اکرم]] {{صل}} بیفتد. یک روز [[پیامبر خاتم|پیامبر اکرم]] {{صل}} متوجه او شد که از پشت سر جمعیت سعی میکند ایشان را ببیند، [[پیامبر]] {{صل}} هم متقابلاً خود را کشید تا آن مرد بتواند به سهولت او را ببیند. آن مرد در آن روز پس از دیدن [[پیامبر خاتم|پیامبر]] {{صل}} دنبال کار خود رفت، اما طولی نکشید که برگشت. همین که چشم [[پیامبر خاتم|رسول خدا]] {{صل}} برای دومین بار در آن روز به او افتاد، با اشاره دست او را نزدیک طلبید. وی نزدیک [[پیامبر اکرم]] {{صل}} نشست. [[پیامبر]] {{صل}} فرمود: امروز تو با روزهای دیگرت فرق داشت، روزهای دیگر یک بار میآمدی و بعد دنبال کارت میرفتی، اما امروز پس از آنکه رفتی، دو مرتبه برگشتی، چرا؟ گفت: یا [[رسول الله]]، [[حقیقت]] این است که امروز آن [[قدر]] [[مهر]] تو دلم را گرفت که نتوانستم دنبال کارم بروم، ناچار برگشتم. [[پیامبر خاتم|پیامبر اکرم]] {{صل}} درباره او دعای خیر کرد. او آن روز به خانه خود رفت اما دیگر دیده نشد. چند روز گذشت و از آن مرد خبر و اثری نبود. [[رسول خدا]] از [[اصحاب]] خود سراغ او را گرفت. همه گفتند: مدتی است او را نمیبینیم. [[رسول خدا]] عازم شد برود از آن مرد خبری بگیرد و ببیند چه بر سرش آمده است. به اتفاق گروهی از [[اصحاب]] و یارانش به طرف سوقالزیت (بازاری که در آنجا روغن زیتون میفروختند) راه افتاد. همین که به دکان آن مرد رسید دید تعطیل است و کسی نیست. از همسایگان احوال او را پرسید، گفتند: یا [[رسول الله]]، چند روز است که [[وفات]] کرده است. همانها گفتند: یا [[رسول الله]]، او مرد بسیار [[امین]] و [[راستگویی]] بود، اما یک خصلت بد در او بود. - چه خصلت بدی؟ -از بعضی کارهای زشت پرهیز نداشت، مثلاً دنبال زنان را میگرفت. - [[خدا]] او را بیامرزد و مشمول [[رحمت]] خود قرار دهد. او مرا آنچنان زیاد [[دوست]] میداشت که اگر بردهفروش هم میبود [[خداوند]] او را میآمرزد<ref>[[مرتضی مطهری|مطهری، مرتضی]]، [[داستان راستان (کتاب)|داستان راستان]] مجموعه آثار، ج ۱۸، ص ۴۷۹؛ ر.ک: روضه کافی، ص ۷۷.</ref>.<ref>[[محمد باقر پورامینی|پورامینی، محمد باقر]]، [[پیامبر اسلام (کتاب)|پیامبر اسلام؛ چلچراغ حکمت]]، ص ۷۵ تا ۸۸.</ref> | |||
== | == منابع == | ||
{{ | {{منابع}} | ||
{{ | # [[پرونده:1368969.jpg|22px]] [[محمد باقر پورامینی|پورامینی، محمد باقر]]، [[پیامبر اسلام (کتاب)|'''پیامبر اسلام؛ چلچراغ حکمت''']]. | ||
{{پایان منابع}} | |||
== پانویس == | |||
{{پانویس}} | |||
[[رده:پیامبر خاتم]] | [[رده:پیامبر خاتم]] | ||