پندهای پیامبر خاتم

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

مردی که کمک خواست

فقر و تنگدستی بر یکی از صحابه رسول اکرم (ص) چیره شده بود. در یک روز که حس کرد دیگر کارد به استخوانش رسیده، با مشورت و پیشنهاد زنش تصمیم گرفت برود و وضع خود را برای رسول اکرم (ص) شرح دهد و از آن حضرت استمداد مالی کند. با همین نیت رفت، ولی پیش از آنکه حاجت خود را بگوید این جمله از زبان رسول اکرم (ص) به گوشش خورد: هرکس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک می‌کنیم، ولی اگر کسی بی‌نیازی بورزد و دست حاجت پیش مخلوقی دراز نکند، خداوند او را بی‌نیاز می‌کند. آن روز چیزی نگفت و به خانه خویش برگشت. باز با هیولای مهیب فقر که همچنان بر خانه‌اش سایه افکنده بود روبه‌رو شد. ناچار روز دیگر به همان نیت به مجلس رسول اکرم (ص) حاضر شد و آن روز هم همان جمله را از رسول اکرم (ص) شنید. این دفعه نیز بدون اینکه حاجت خود را بگوید، به خانه خویش برگشت و چون خود را همچنان در چنگال فقر ضعیف و بیچاره و ناتوان می‌دید، برای سومین بار به همان نیت به مجلس رسول اکرم (ص) رفت. باز هم لب‌های رسول اکرم به حرکت آمد و با همان آهنگ ـ که به دل، قوت و به روح، اطمینان می‌بخشید ـ همان جمله را تکرار کرد. این بار که آن جمله را شنید، اطمینان بیشتری در قلب خود احساس کرد. حس کرد که کلید مشکل خویش را در همین جمله یافته است. وقتی که خارج شد با قدم‌های مطمئن‌تری راه می‌رفت. با خود فکر می‌کرد که دیگر هرگز به دنبال کمک و مساعدت بندگان نخواهم رفت. به خدا تکیه می‌کنم و از نیرو و استعدادی که در وجود خودم به ودیعت گذاشته شده استفاده می‌کنم، و از او می‌خواهم که مرا در کاری که پیش می‌گیرم، موفق گرداند و مرا بی‌نیاز سازد. با خودش فکر کرد که از من چه کاری ساخته است؟ به نظرش رسید عجالة این قدر از او ساخته هست که برود به صحرا و هیزمی جمع کند و بیاورد و بفروشد. رفت و تیشه‌ای عاریه کرد و به صحرا رفت، هیزمی جمع کرد و فروخت. لذت حاصل دسترنج خویش را چشید. روزهای دیگر به این کار ادامه داد، تا به‌تدریج توانست از همین پول برای خود تیشه و حیوان و سایر لوازم کار را بخرد. باز هم به کار خود ادامه داد تا صاحب سرمایه و غلامانی شد. روزی رسول اکرم (ص) به او رسید و تبسم‌کنان فرمود: نگفتم، هرکس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک می‌دهیم، ولی اگر بی‌نیازی بورزد خداوند او را بی‌نیاز می‌کند؟[۱]

بستن زانوی شتر

قافله چندین ساعت راه رفته بود. آثار خستگی در سواران و در مرکب‌ها کشته بود. همین‌که به منزلی رسیدند که آنجا آبی بود، قافله فرود آمد. رسول اکرم (ص) نیز که همراه قافله بود، شتر خویش را خوابانید و پیاده شد. و از همه چیز، همه در فکر بودند که خود را به آب برسانند و مقدمات نماز را فراهم کنند. رسول اکرم (ص) بعد از آنکه پیاده شد، به سوی آب روان شد، ولی پس از آنکه مقداری رفت، بدون آنکه با احدی سخنی بگوید، به طرف مرکب خویش بازگشت. اصحاب و یاران با تعجب با خود می‌گفتند: آیا اینجا را برای فرود آمدن نپسندیده است و می‌خواهد فرمان حرکت بدهد؟ چشم‌ها مراقب و گوش‌ها منتظر شنیدن فرمان بود. شگفتی جمعیت هنگامی زیاد شد که دیدند همین که به شتر خویش رسید، زانوبند را برداشت و زانوهای شتر را بست و دوباره به سوی مقصد اولی خویش روان شد. فریادها از اطراف بلند شد: ای رسول خدا، چرا ما را فرمان ندادی که این کار را برایت بکنیم و به خودت زحمت دادی و برگشتی؟ ما که با کمال افتخار برای انجام این خدمت آماده بودیم. در پاسخ آنها فرمود: هرگز از دیگران در کارهای خود کمک نخواهید و به دیگران اتکا نکنید، هرچند برای یک قطعه چوب مسواک باشد[۲].[۳]

اعرابی و رسول اکرم

عربی بیابانی و وحشی، وارد مدینه شد و یک‌سره به مسجد آمد، تا مگر از رسول خدا سیم و زری بگیرد. هنگامی وارد شد که رسول اکرم (ص) در میان انبوه اصحاب و یاران خود بود. حاجت خویش را اظهار کرد و عطا خواست. رسول اکرم (ص) چیزی به او داد، ولی او قانع نشد و آن را کم شمرد؛ به علاوه، سخن درشت و ناهمواری بر زبان آورد و به رسول خدا (ص) جسارت کرد. اصحاب و یاران سخت در خشم شدند و چیزی نمانده بود که آزاری به او برسانند، ولی رسول خدا (ص) مانع شد. روز بعد رسول اکرم (ص) اعرابی را با خود به خانه برد و مقداری دیگر به او کمک کرد. اعرابی هم از نزدیک مشاهده کرد که وضع رسول اکرم به وضع رؤسا و حکامی که تاکنون دیده شباهت ندارد. اظهار رضایت کرد و کلمه‌ای تشکر آمیز بر زبان راند. رسول اکرم (ص) به او فرمود: تو دیروز سخن درشت و ناهمواری بر زبان راندی که موجب خشم اصحاب و یاران من شد. من می‌ترسم از ناحیه آنها به تو گزندی برسد، ولی اکنون در حضور من این جمله تشکرآمیز را گفتی، آیا ممکن است همین جمله را در حضور جمعیت بگویی تا خشم و ناراحتی که آنان نسبت به تو دارند، از بین برود؟ اعرابی گفت: مانعی ندارد. روز دیگر اعرابی به مسجد آمد، در حالی که همه جمع بودند. رسول اکرم (ص) رو به جمعیت کرد و فرمود: این مرد اظهار می‌دارد که از ما راضی شده، آیا چنین است؟ اعرابی گفت: چنین است و همان جمله تشکرآمیز که در خلوت گفته بود، تکرار کرد. اصحاب و یاران رسول خدا خندیدند. رسول خدا (ص) رو به جمعیت کرد و فرمود: مَثَل من و این‌گونه افراد، مثل همان مردی است که شترش رسیده بود و فرار می‌کرد؛ مردم به خیال اینکه به صاحب شتر کمک بدهند فریاد کردند و به دنبال شتر دویدند. آن شتر بیشتر رم کرد و فراری‌تر شد. صاحب شتر مردم را بانگ زد و گفت: خواهش می‌کنم کسی به شتر من کاری نداشته باشد، من خودم بهتر می‌دانم که از چه راه شتر خویش را رام کنم. همین که مردم را از تعقیب بازداشت، رفت و یک مشت علف برداشت و آرام‌آرام از جلو شتر بیرون آمد، بدون آنکه نعره‌ای بزند و فریادی بکشد و بدود؛ به‌تدریج در حالی که علف را نشان می‌داد جلو آمد. بعد با کمال سهولت مهار شتر خویش را در دست گرفت و روان شد. اگر دیروز من شما را آزاد گذاشته بودم، حتماً این اعرابی بدبخت به دست شما کشته شده بود و در چه حال بدی کشته شده بود، در حال کفر و بت‌پرستی؛ ولی مانع دخالت شما شدم، و خودم با نرمی و ملایمت او را رام کردم[۴].[۵]

در خانه ام سلمه

آن شب را، رسول اکرم (ص) در خانه ام‌سلمه بود. نیمه‌های شب بود که ام‌سلمه بیدار شد و متوجه گشت که رسول اکرم (ص) در بستر نیست. نگران شد که چه پیش آمده است؟ حسادت زنانه او را وادار کرد تا تحقیق کند. از جا حرکت کرد و به جست‌وجو پرداخت. دید که رسول اکرم (ص) در گوشه‌ای تاریک ایستاده، دست به آسمان بلند کرده، اشک می‌ریزد و می‌گوید: خدایا چیزهای خوبی که به من داده‌ای از من نگیر، خدایا مرا مورد شماتت دشمنان و حاسدان قرار نده، خدایا مرا به‌سوی بدی‌هایی که مرا از آنها نجات داده‌ای برنگردان، خدایا مرا هیچ‌گاه به اندازه یک چشم برهم زدن هم به خودم وامگذار. شنیدن این جمله‌ها با آن حالت، لرزه بر اندام ام‌سلمه انداخت. رفت در گوشه‌ای نشست و شروع کرد به گریستن. گریه ام‌سلمه به قدری شدید شد که رسول اکرم (ص) آمد و از او پرسید: چرا گریه می‌کنی؟ چرا گریه نکنم؟ تو با آن مقام و منزلت که نزد خدا داری، این چنین از خداوند ترسانی. از او می‌خواهی که تو را یک لحظه به خودت وانگذارد، پس وای به حال مثل من. ای ام‌سلمه، چطور می‌توانم نگران نباشم و خاطر جمع باشم، یونس پیامبر (ع) یک لحظه به خود واگذاشته شد و آمد به سرش آنچه آمد[۶].[۷]

جوان آشفته‌حال

نماز صبح را رسول اکرم (ص) در مسجد با مردم خواند. هوا دیگر روشن شده بود و افراد کاملاً تمییز داده می‌شدند. در این بین چشم رسول اکرم (ص) به جوانی افتاد که حالش غیر عادی به نظر می‌رسید. سرش آزاد روی تنش نمی‌ایستاد و دائماً به این طرف و آن طرف حرکت می‌کرد. نگاهی به چهره جوان کرد. دید رنگش زرد شده، چشم‌هایش در کاسه سر تو رفته، اندامش باریک و لاغر شده است. از او پرسید: - در چه حالی؟ - در حال یقینم یا رسول الله. - هر یقینی آثاری دارد که حقیقت آن را نشان می‌دهد، علامت و اثر یقین تو چیست؟ - یقین من همان است که مرا قرین درد قرار داده، در شب‌ها خواب را از چشم من گرفته است و روزها را من با تشنگی به پایان می‌رسانم. دیگر از تمام دنیا و مافیها روگردانده و به آن سوی دیگر رو کرده‌ام. مثل این است که عرش پروردگار را در موقف حساب، و همچنین حشر جمیع خلایق را می‌بینم. مثل این است که بهشتیان را در نعیم و دوزخیان را در عذاب الیم مشاهده می‌کنم. مثل این است که صدای لهیب آتش جهنم هم اکنون در گوشم طنین انداخته است. رسول اکرم (ص) رو به مردم کرد و فرمود: این بنده‌ای است که خداوند قلب او را به نور ایمان روشن کرده است. بعد رو به آن جوان کرد و فرمود: این حالت نیکو را برای خود نگه‌دار. جوان عرض کرد: یا رسول الله، دعا کن خداوند جهاد و شهادت در راه حق را نصیبم فرماید. رسول اکرم (ص) دعا کرد. طولی نکشید که جهادی پیش آمد، و آن جوان در آن جهاد شرکت کرد. دهمین نفری که در آن جنگ شهید شد، همان جوان بود[۸].[۹]

امتحان هوش

تا آخر هیچ یک از شاگردان نتوانست به سؤالی که معلم عالی‌قدر طرح کرده بود پاسخ درستی بدهد. هرکس جوابی داد و هیچ‌کدام مورد پسند واقع نشد. سؤالی که رسول اکرم (ص) در میان اصحاب خود طرح کرد این بود: در میان دستگیره‌های ایمان کدام یک از همه محکم‌تر است؟ یکی از اصحاب: نماز؟ - نه. دیگری: زکات؟ - نه. سومی: روزه؟ - نه. چهارمی: حج و عمره؟ - نه. پنجمی: جهاد؟ - نه. عاقبت جوابی که مورد قبول واقع شود، از میان جمع حاضر داده نشد؛ خود حضرت فرمود: تمام اینهایی که نام بردید کارهای بزرگ و بافضیلتی است، ولی هیچ‌کدام از اینها پاسخ آنچه من پرسیدم نیست. محکم‌ترین دستگیره‌های ایمان، دوست داشتن به‌خاطر خدا و دشمن داشتن به‌خاطر خدا است[۱۰].[۱۱]

یک اندرز

مردی با اصرار بسیار از رسول اکرم (ص) یک جمله به‌عنوان اندرز خواست. رسول اکرم (ص) به او فرمود: اگر بگویم به کار می‌بندی؟ - بلی یا رسول الله! - اگر بگویم به کار می‌بندی؟ - بلی یا رسول الله! - اگر بگویم به کار می‌بندی؟ - بلی یا رسول الله! رسول اکرم بعد از اینکه سه بار از او قول گرفت و او را متوجه اهمیت مطلبی که می‌خواهد بگوید کرد، به او فرمود: هرگاه به انجام کاری تصمیم گرفتی، اول در اثر و نتیجه و عاقبت آن کار فکر کن و بیندیش، اگر دیدی نتیجه و عاقبتش صحیح است آن را دنبال کن در عاقبتش گمراهی و تباهی است از تصمیم خود صرف‌نظر کن[۱۲].[۱۳]

شتردوانی

مسلمانان به مسابقات اسب‌دوانی، شتردوانی، تیراندازی و امثال اینها خیلی علاقه نشان می‌دادند؛ زیرا اسلام تمرین کارهایی را که دانستن و مهارت در آنها برای سربازان ضرورت دارد سنت کرده است. به علاوه خود رسول اکرم (ص) که رهبر جامعه اسلامی بود، عملاً در این‌گونه مسابقات شرکت می‌کرد و این بهترین تشویق مسلمانان به‌خصوص جوانان برای یاد گرفتن فنون سربازی بود. تا وقتی که این سنت معمول بود و پیشوایان اسلام عملاً مسلمانان را در این امور تشویق می‌کردند، روح شهامت، شجاعت و سربازی در جامعه اسلام محفوظ بود. رسول اکرم (ص) گاهی اسب و گاهی شتر سوار می‌شد و شخصاً با مسابقه‌دهندگان مسابقه می‌داد. رسول اکرم (ص) شتری داشت که به دوندگی معروف بود؛ با هر شتری که مسابقه داده بود برنده شده بود. کم‌کم این فکر در برخی ساده‌لوحان پیدا شد که شاید این شتر، از آن جهت که به رسول اکرم (ص) تعلق دارد، از همه جلو می‌زند. بنابراین ممکن نیست در دنیا شتری پیدا شود که با این شتر برابری کند. تا آنکه روزی یک اعرابی بادیه‌نشین با شترش به مدینه آمد و مدعی شد حاضرم با شتر پیامبر (ص) مسابقه بدهم. اصحاب پیامبر (ص) با اطمینان کامل برای تماشای این مسابقه جالب، به‌خصوص از آن جهت که رسول اکرم (ص) شخصاً متعهد سواری شتر خویش شد، از شهر بیرون دویدند. رسول اکرم (ص) و اعرابی روانه شدند، و از نقطه‌ای که قرار بود مسابقه از آنجا شروع شود، شتران را به طرف تماشاچیان به حرکت در آوردند. هیجان عجیبی در تماشاچیان پیدا شده بود، اما بر خلاف انتظار مردم، شتر اعرابی شتر پیامبر (ص) را پشت سر گذاشت. آن دسته از مسلمانان که درباره شتر پیامبر (ص) عقاید خاصی پیدا کرده بودند، از این پیشامد بسیار ناراحت شدند.

خیلی خلاف انتظارشان بود. قیافه‌هاشان درهم شد. رسول اکرم (ص) به آنها فرمود: اینکه ناراحتی ندارد، شتر من از همه شتران جلو می‌افتاد، به خود بالید و مغرور شد، پیش خود گفت من بالا دست ندارم. اما سنت الهی است که روی هر دستی دستی دیگر پیدا شود و پس از هر فرازی نشیبی برسد، و هر غروری درهم شکسته شود.

به این ترتیب رسول اکرم (ص)، با بیان حکمتی آموزنده، آنها را به اشتباهشان واقف ساخت[۱۴].[۱۵]

محضر عالم

مردی از انصار، نزد رسول اکرم (ص) آمد و سؤال کرد: یا رسول الله، اگر جنازه شخصی در میان است و باید تشییع و سپس دفن شود و مجلس علمی هم هست که از شرکت در آن بهره‌مند می‌شویم، وقت و فرصت هم نیست که در هر دو جا شرکت کنیم، در هر کدام از این دو کار شرکت کنیم از دیگری محروم می‌مانیم. تو کدام‌یک از این دو را دوست می‌داری تا من در آن شرکت کنم؟ رسول اکرم (ص) فرمود: اگر افراد دیگری هستند که همراه جنازه بروند و آن را دفن کنند، در مجلس علم شرکت کن. همانا شرکت در یک مجلس علم از حضور در هزار تشییع جنازه و از هزار عیادت بیمار و از هزار شب عبادت و هزار روز روزه و هزار درهم تصدق و هزار حج غیر واجب و هزار جهاد غیر واجب بهتر است. اینها کجا و حضور در محضر عالم كجا؟ مگر نمی‌دانی به‌وسیله علم است که خدا اطاعت می‌شود و به‌وسیله علم است که عبادت خدا صورت می‌گیرد. خیر دنیا و آخرت با علم توأم است، همان‌طور که شر دنیا و آخرت با جهل توأم است[۱۶].[۱۷]

حتى برده‌فروش

ماجرای علاقه‌مندی و عشق سوزان مردی که کارش فروختن روغن زیتون بود، نسبت به رسول اکرم (ص)، معروف خاص و عام بود. همه می‌دانستند که او صادقانه رسول خدا (ص) را دوست می‌دارد و اگر یک روز آن حضرت را نبیند بی‌تاب می‌شود. او به دنبال هر کاری که بیرون می‌رفت، اول راه خود را به طرف مسجد یا هر نقطه دیگری که پیامبر (ص) در آنجا بود، کج می‌کرد و به بهانه‌ای خود را به ایشان می‌رساند و از دیدن پیامبر (ص) توشه برمی‌گرفت و نیرو می‌یافت، سپس به دنبال کار خود می‌رفت. گاهی که مردم دور پیامبر (ص) بودند و او پشت سر جمعیت قرار می‌گرفت و پیامبر (ص) دیده نمی‌شد، از پشت سر جمعیت گردن می‌کشید تا شاید یک بار هم شده چشمش به جمال پیامبر اکرم (ص) بیفتد. یک روز پیامبر اکرم (ص) متوجه او شد که از پشت سر جمعیت سعی می‌کند ایشان را ببیند، پیامبر (ص) هم متقابلاً خود را کشید تا آن مرد بتواند به سهولت او را ببیند. آن مرد در آن روز پس از دیدن پیامبر (ص) دنبال کار خود رفت، اما طولی نکشید که برگشت. همین که چشم رسول خدا (ص) برای دومین بار در آن روز به او افتاد، با اشاره دست او را نزدیک طلبید. وی نزدیک پیامبر اکرم (ص) نشست. پیامبر (ص) فرمود: امروز تو با روزهای دیگرت فرق داشت، روزهای دیگر یک بار می‌آمدی و بعد دنبال کارت می‌رفتی، اما امروز پس از آنکه رفتی، دو مرتبه برگشتی، چرا؟ گفت: یا رسول الله، حقیقت این است که امروز آن قدر مهر تو دلم را گرفت که نتوانستم دنبال کارم بروم، ناچار برگشتم. پیامبر اکرم (ص) درباره او دعای خیر کرد. او آن روز به خانه خود رفت اما دیگر دیده نشد. چند روز گذشت و از آن مرد خبر و اثری نبود. رسول خدا از اصحاب خود سراغ او را گرفت. همه گفتند: مدتی است او را نمی‌بینیم. رسول خدا عازم شد برود از آن مرد خبری بگیرد و ببیند چه بر سرش آمده است. به اتفاق گروهی از اصحاب و یارانش به طرف سوق‌الزیت (بازاری که در آنجا روغن زیتون می‌فروختند) راه افتاد. همین که به دکان آن مرد رسید دید تعطیل است و کسی نیست. از همسایگان احوال او را پرسید، گفتند: یا رسول الله، چند روز است که وفات کرده است. همان‌ها گفتند: یا رسول الله، او مرد بسیار امین و راستگویی بود، اما یک خصلت بد در او بود. - چه خصلت بدی؟ -از بعضی کارهای زشت پرهیز نداشت، مثلاً دنبال زنان را می‌گرفت. - خدا او را بیامرزد و مشمول رحمت خود قرار دهد. او مرا آن‌چنان زیاد دوست می‌داشت که اگر برده‌فروش هم می‌بود خداوند او را می‌آمرزد[۱۸].[۱۹]

منابع

پانویس

  1. پورامینی، محمد باقر، پیامبر اسلام؛ چلچراغ حکمت، ص ۷۵ تا ۸۸.
  2. مطهری، مرتضی، داستان راستان مجموعه آثار ج ۱۸، ص ۱۹۸؛ ر.ک: محدث قمی، كحل البصر، ص ۶۹.
  3. پورامینی، محمد باقر، پیامبر اسلام؛ چلچراغ حکمت، ص ۷۵ تا ۸۸.
  4. مطهری، مرتضی، داستان راستان مجموعه آثار ج ۱۸، ص ۷۰.
  5. پورامینی، محمد باقر، پیامبر اسلام؛ چلچراغ حکمت، ص ۷۵ تا ۸۸.
  6. مطهری، مرتضی، داستان راستان مجموعه آثار، ج ۱۸، ص ۲۶۰.
  7. پورامینی، محمد باقر، پیامبر اسلام؛ چلچراغ حکمت، ص ۷۵ تا ۸۸.
  8. مطهری، مرتضی، داستان راستان مجموعه آثار ج ۱۸، ص ۳۰۳؛ ر.ک: کافی، ج ۲، ص ۵۳.
  9. پورامینی، محمد باقر، پیامبر اسلام؛ چلچراغ حکمت، ص ۷۵ تا ۸۸.
  10. مطهری، مرتضی، داستان راستان مجموعه آثار، ج ۱۸، ص ۳۵۸؛ ر. ک: کافی، ج ۲، ص ۲۵.
  11. پورامینی، محمد باقر، پیامبر اسلام؛ چلچراغ حکمت، ص ۷۵ تا ۸۸.
  12. مطهری، مرتضی، داستان راستان مجموعه آثار، ج ۱۸، ص ۳۶۵ ر. ک: وسائل الشیعه، ج ۲، ص ۴۵۷.
  13. پورامینی، محمد باقر، پیامبر اسلام؛ چلچراغ حکمت، ص ۷۵ تا ۸۸.
  14. مطهری، مرتضی، داستان راستان مجموعه آثار، ج ۱۸، ص ۴۰۳؛ ر. ک: وسائل الشیعه، ج ۲، ص ۴۸۱.
  15. پورامینی، محمد باقر، پیامبر اسلام؛ چلچراغ حکمت، ص ۷۵ تا ۸۸.
  16. مطهری، مرتضی، داستان راستان مجموعه آثار، ج ۱۸، ص ۴۷۴؛ ر. ک: محمد باقر مجلسی، بحارالانوار، ج ۱، ص ۲۰۴.
  17. پورامینی، محمد باقر، پیامبر اسلام؛ چلچراغ حکمت، ص ۷۵ تا ۸۸.
  18. مطهری، مرتضی، داستان راستان مجموعه آثار، ج ۱۸، ص ۴۷۹؛ ر.ک: روضه کافی، ص ۷۷.
  19. پورامینی، محمد باقر، پیامبر اسلام؛ چلچراغ حکمت، ص ۷۵ تا ۸۸.