عباس بن عبدالمطلب: تفاوت میان نسخه‌ها

جز
جایگزینی متن - 'حنظله' به 'حنظله'
جز (جایگزینی متن - 'حنظله' به 'حنظله')
 
(۴ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۲ کاربر نشان داده نشد)
خط ۱: خط ۱:
{{مدخل مرتبط | موضوع مرتبط = | عنوان مدخل  = | مداخل مرتبط = [[عباس بن عبدالمطلب در نهج البلاغه]] - [[عباس بن عبدالمطلب در تاریخ اسلامی]] - [[عباس بن عبدالمطلب در معارف و سیره رضوی]]| پرسش مرتبط  = }}
{{مدخل مرتبط | موضوع مرتبط = صحابه | عنوان مدخل  = | مداخل مرتبط = [[عباس بن عبدالمطلب در نهج البلاغه]] - [[عباس بن عبدالمطلب در تاریخ اسلامی]] - [[عباس بن عبدالمطلب در معارف و سیره رضوی]]| پرسش مرتبط  = }}


'''عباس بن عبدالمطلب،''' سه سال پیش از [[عام‌الفیل]] متولد شد. او عموی [[رسول خدا]] {{صل}} است و کنیه‌اش ابوالفضل بود. عباس در [[دوران جاهلیت]] و [[اسلام]] یکی از رجال برجسته [[قریش]] بود. او قبل از اسلام در [[مکه]] دارای [[مناصب]] بزرگی بود که از آن جمله سقایت و عمارت [[مسجدالحرام]] بوده است. او مردی [[عاقل]]، زیرک، با تدبیر و سفره‌دار بود. درباره تاریخ اسلام آوردن عباس [[اختلاف]] نظر وجود دارد.  
'''عباس بن عبدالمطلب،''' سه سال پیش از [[عام‌الفیل]] متولد شد. او عموی [[رسول خدا]] {{صل}} است و کنیه‌اش ابوالفضل بود. عباس در [[دوران جاهلیت]] و [[اسلام]] یکی از رجال برجسته [[قریش]] بود. او قبل از اسلام در [[مکه]] دارای [[مناصب]] بزرگی بود که از آن جمله سقایت و عمارت [[مسجدالحرام]] بوده است. او مردی [[عاقل]]، زیرک، با تدبیر و سفره‌دار بود. درباره تاریخ اسلام آوردن عباس [[اختلاف]] نظر وجود دارد.  
خط ۱۱: خط ۱۱:


== عباس و دوران جاهلیت ==
== عباس و دوران جاهلیت ==
عباس در [[دوران جاهلیت]] و [[اسلام]] یکی از [[رجال]] برجسته [[قریش]] بود. او قبل از اسلام در [[مکه]] دارای [[مناصب]] بزرگی بود که از آن جمله سقایت و عمارت [[مسجدالحرام]] بوده است<ref>الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۲، ص۸۱۲. منصب سقایت یعنی اینکه اختیار چاه زمزم (آب منحصر به فرد شهر مکه) در اختیار وی قرار داشت و خود شخصاً در کنار چاه می‌ایستاد و حاجیان را از آب و شربت‌های گوناگون سیراب می‌کرد و گاهی هم عوض شربت و آب، شیر و عسل به مردم می‌خورانید و منصب عمارت مسجد یعنی اینکه جمعی با هم قرار بسته و سوگند یاد کرده بودند نگذارند کسی در مسجد کلام لغو و بیهوده یا ناسزا بگوید و هر که چنین می‌کرد او را از مسجدالحرام بیرون می‌کردند؛ رئیس این جمعیت، عباس بن عبدالمطلب بوده است. (الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۲، ص۸۱۲).</ref>. پس از آنکه [[عبدالمطلب]] از [[دنیا]] رفت، کار [[سرپرستی]] [[چاه زمزم]] و [[منصب]] سقایت [[حجاج]] به دست عباس بن عبدالمطلب که در آن [[روز]] کوچک‌ترین [[فرزندان عبدالمطلب]] بود افتاد و همچنان تا [[ظهور اسلام]] در دست او بود، و [[پیامبر اکرم]] {{صل}} نیز او را در این منصب باقی گذاشت و این منصب تا به امروز نیز در دست [[فرزندان]] عباس است<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۱۷۸.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص۳۳۱-۳۳۲؛ [[دانشنامه نهج البلاغه ج۲ (کتاب)|دانشنامه نهج البلاغه]]، ج۲، ص ۵۳۹-۵۴۰.</ref>
عباس در [[دوران جاهلیت]] و [[اسلام]] یکی از [[رجال]] برجسته [[قریش]] بود. او قبل از اسلام در [[مکه]] دارای [[مناصب]] بزرگی بود که از آن جمله سقایت و عمارت [[مسجدالحرام]] بوده است<ref>الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۲، ص۸۱۲. منصب سقایت یعنی اینکه اختیار چاه زمزم (آب منحصر به فرد شهر مکه) در اختیار وی قرار داشت و خود شخصاً در کنار چاه می‌ایستاد و حاجیان را از آب و شربت‌های گوناگون سیراب می‌کرد و گاهی هم عوض شربت و آب، شیر و عسل به مردم می‌خورانید و منصب عمارت مسجد یعنی اینکه جمعی با هم قرار بسته و سوگند یاد کرده بودند نگذارند کسی در مسجد کلام لغو و بیهوده یا ناسزا بگوید و هر که چنین می‌کرد او را از مسجدالحرام بیرون می‌کردند؛ رئیس این جمعیت، عباس بن عبدالمطلب بوده است. (الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۲، ص۸۱۲).</ref>. پس از آنکه [[عبدالمطلب]] از [[دنیا]] رفت، کار [[سرپرستی]] [[چاه زمزم]] و [[منصب]] سقایت [[حجاج]] به دست عباس بن عبدالمطلب که در آن [[روز]] کوچک‌ترین [[فرزندان عبدالمطلب]] بود افتاد و همچنان تا [[ظهور اسلام]] در دست او بود، و [[پیامبر اکرم]] {{صل}} نیز او را در این منصب باقی گذاشت و این منصب تا به امروز نیز در دست [[فرزندان]] عباس است<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۱۷۸.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص۳۳۱-۳۳۲؛ [[سید حسین دین‌پرور|دین‌پرور، سید حسین]]، [[دانشنامه نهج البلاغه ج۲ (کتاب)|دانشنامه نهج البلاغه]]، ج۲، ص ۵۳۹-۵۴۰.</ref>


== خصوصیات عباس ==
== خصوصیات عباس ==
خط ۲۳: خط ۲۳:


== عباس و [[سرپرستی]] [[جعفر بن ابی طالب]] ==
== عباس و [[سرپرستی]] [[جعفر بن ابی طالب]] ==
پس از [[رحلت]] مادر گرامی [[پیامبر]] {{صل}}، ایشان تحت سرپرستی [[عبدالمطلب]] بود. هنگامی که عبدالمطلب به صد و دو سالگی رسید و در این حال، رسول خدا {{صل}} هشت ساله بود، تمام فرزندانش را جمع کرد و گفت: "محمد {{صل}} [[یتیم]] است و شما باید به او [[پناه]] دهید و او را [[بی‌نیاز]] و وصیت‌هایم را درباره او مراعات کنید". [[ابولهب]] گفت: "من از او نگهداری می‌کنم!" عبدالمطلب گفت: "شرّ خودت را از او باز دار!" عباس گفت: "من از او نگهداری می‌کنم". عبدالمطلب گفت: "تو مردی [[خشن]] هستی و شاید او را [[اذیت]] کنی". پس از آن [[ابوطالب]] گفت: "من از او نگهداری می‌کنم". عبدالمطلب گفت: "بله، تو باید از او نگهداری کنی"<ref>مناقب آل ابی طالب، ابن شهر آشوب، ج۱، ص۳۴.</ref>.
پس از [[رحلت]] مادر گرامی [[پیامبر]] {{صل}}، ایشان تحت سرپرستی [[عبدالمطلب]] بود. هنگامی که عبدالمطلب به صد و دو سالگی رسید و در این حال، رسول خدا {{صل}} هشت ساله بود، تمام فرزندانش را جمع کرد و گفت: "محمد {{صل}} [[یتیم]] است و شما باید به او [[پناه]] دهید و او را [[بی‌نیاز]] و وصیت‌هایم را درباره او مراعات کنید". [[ابولهب]] گفت: "من از او نگهداری می‌کنم!" عبدالمطلب گفت: "شرّ خودت را از او باز دار!" عباس گفت: "من از او نگهداری می‌کنم". عبدالمطلب گفت: "تو مردی [[خشن]] هستی و شاید او را [[اذیت]] کنی". پس از آن [[ابوطالب]] گفت: "من از او نگهداری می‌کنم". عبدالمطلب گفت: "بله، تو باید از او نگهداری کنی"<ref>مناقب آل ابی طالب، ابن‌شهرآشوب، ج۱، ص۳۴.</ref>.


از جمله [[نعمت‌های خداوند]] و کرامت‌های او نسبت به [[علی بن ابی طالب]] {{ع}} این بود که روزگاری قریش دچار [[قحطی]] [[سختی]] شدند، در حالی که ابوطالب مردی عیالمند بود که نان‌خور زیادی داشت. پس رسول خدا {{صل}} به عباس بن عبدالمطلب، عموی خود که ثروتش بیش از سایر [[بنی‌هاشم]] بود، فرمود: "ای عباس، نان خوران برادرت ابوطالب زیادند، و همان‌گونه که می‌بینی [[مردم]] به قحطیِ سختی دچار شده‌اند. پس بیا با هم نزد ابوطالب برویم و به وسیله‌ای از نان خوران او کم کنیم. من یکی از پسران او را به نزد خود می‌برم و تو هم یکی را ببر". [[عباس بن عبد المطلب]] این پیشنهاد را پذیرفت و هر دو به نزد ابوطالب آمده و منظور خویش را بیان کردند. ابوطالب گفت: "عقیل را برای من بگذارید" و برخی گویند گفت: [[عقیل]] و طالب را برای من بگذارید و هر کدام را می‌خواهید ببرید. پس [[رسول خدا]] {{صل}} [[علی]] را و عباس نیز [[جعفر]] را به [[خانه]] خود بردند<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۲۴۵-۲۴۶؛ ابوالربیع حمیری کلاعی، الاکتفاء بما تضمنه من مغازی رسول الله {{صل}} و الثلاثه الخلفاء، ج۱، ص۱۷۰؛ ابن هشام، السیرة النبویه، ج۱، ص۲۴۶؛ عزالدین ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۲، ص۵۸.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص۳۳۴-۳۳۵؛ [[مریم علوی|علوی، مریم]]، [[عباس بن عبدالمطلب (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ج۲، ص۷۲-۷۶.</ref>
از جمله [[نعمت‌های خداوند]] و کرامت‌های او نسبت به [[علی بن ابی طالب]] {{ع}} این بود که روزگاری قریش دچار [[قحطی]] [[سختی]] شدند، در حالی که ابوطالب مردی عیالمند بود که نان‌خور زیادی داشت. پس رسول خدا {{صل}} به عباس بن عبدالمطلب، عموی خود که ثروتش بیش از سایر [[بنی‌هاشم]] بود، فرمود: "ای عباس، نان خوران برادرت ابوطالب زیادند، و همان‌گونه که می‌بینی [[مردم]] به قحطیِ سختی دچار شده‌اند. پس بیا با هم نزد ابوطالب برویم و به وسیله‌ای از نان خوران او کم کنیم. من یکی از پسران او را به نزد خود می‌برم و تو هم یکی را ببر". [[عباس بن عبد المطلب]] این پیشنهاد را پذیرفت و هر دو به نزد ابوطالب آمده و منظور خویش را بیان کردند. ابوطالب گفت: "عقیل را برای من بگذارید" و برخی گویند گفت: [[عقیل]] و طالب را برای من بگذارید و هر کدام را می‌خواهید ببرید. پس [[رسول خدا]] {{صل}} [[علی]] را و عباس نیز [[جعفر]] را به [[خانه]] خود بردند<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۲۴۵-۲۴۶؛ ابوالربیع حمیری کلاعی، الاکتفاء بما تضمنه من مغازی رسول الله {{صل}} و الثلاثه الخلفاء، ج۱، ص۱۷۰؛ ابن هشام، السیرة النبویه، ج۱، ص۲۴۶؛ عزالدین ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۲، ص۵۸.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص۳۳۴-۳۳۵؛ [[مریم علوی|علوی، مریم]]، [[عباس بن عبدالمطلب (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ج۲، ص۷۲-۷۶.</ref>
خط ۵۱: خط ۵۱:
[[روز]] دهم [[ماه مبارک رمضان]] بود که [[رسول خدا]] {{صل}} به سوی [[مکه]] حرکت کرده و در منطقه "کدید" که میان "عسفان" و "امج" قرار گرفته و [[روزه]] خود را [[افطار]] کردند. عده [[سپاهیان]] آن حضرت به ده هزار نفر می‌رسید. [[رسول خدا]] {{صل}} تا "مر الظهران" پیش رفت، بدون آنکه [[قریش]] کوچکترین اطلاعی از حرکت آن حضرت با آن [[سپاه]] بی‌شمار داشته باشند. عباس بن عبدالمطلب با خانواده‌اش به قصد [[هجرت]]، به سوی [[مدینه]] می‌رفتند که در [[جحفه]] آن حضرت را [[ملاقات]] کردند و گفته شد که آن حضرت [[دستور]] داد تا او خانواده‌اش را به مدینه بفرستد و خود به همراه [[سپاهیان]] به سوی مکه بازگردد<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۴۰۰ - ۳۹۹. طبرسی نیز ماجرا را به نقل از امام باقر {{ع}} این گونه نقل می‌کند پیامبر {{صل}} از «کُراع الغمیم» حرکت کرده، در «مر الظهران» فرود آمدند. در این هنگام حدود ده هزار نفر در خدمت پیامبر {{صل}} بودند که چهارصد نفر از آنان سواره بودند. مشرکین قریش از حرکت پیامبر {{صل}} اطلاعی نداشتند. در این هنگام [[ابوسفیان بن حرب]]، [[حکیم بن حزام]] و [[بدیل بن ورقاء]] از مکه بیرون آمدند تا خبر تازه‌ای به دست آورند و قبل از آنها عباس بن عبدالمطلب به همراه ابوسفیان بن حارث و [[عبدالله بن ابی امیه]] به استقبال پیامبر {{صل}} بیرون آمده بودند که در «نیق العقاب» به آن حضرت پیوستند. پیامبر {{صل}} هنگام آمدن عباس در خیمه‌ای قرار داشت، و فرماندهی نگهبانان با زیاد بن اسید بود. در این هنگام زیاد به طرف آنها رفت و به عباس گفت: تو می‌توانی در داخل خیمه به حضور پیامبر {{صل}} برسی، ولی همراهان تو باید برگردند. عباس بن عبدالمطلب به حضور پیامبر {{صل}} رسید و گفت: پدر و مادرم فدایت، اینک پسر عمو و پسر عمه‌ات به حضور شما آمده‌اند تا از کارهای خود توبه کنند. پیامبر {{صل}} فرمود: من به آنان احتیاجی ندارم؛ زیرا آنها احترام مرا نگه نداشتند و آبروی مرا بردند؛ مگر پسر عمه من در مکه نمی‌گفت: ما ایمان نخواهیم آورد تا از زمین برای ما چشمه آبی بجوشد؟ هنگامی که عباس از خیمه پیامبر {{صل}} بیرون آمد، ام سلمه به پیامبر {{صل}} گفت: یا رسول الله! پدر و مادرم فدایت؛ اکنون پسر عمت آمده و توبه کرده و برادر پسر عمه‌ات نیز از کرده‌های خود پشیمان است. اینها که نسبت به شما سخت‌گیر نبوده‌اند؛ اینک از خطاها و لغزش‌های آنان درگذرید و توبه آنها را بپذیرید. (اعلام الوری باعلام الهدی، طبرسی، ص۱۰۷ - ۱۰۶).</ref>.
[[روز]] دهم [[ماه مبارک رمضان]] بود که [[رسول خدا]] {{صل}} به سوی [[مکه]] حرکت کرده و در منطقه "کدید" که میان "عسفان" و "امج" قرار گرفته و [[روزه]] خود را [[افطار]] کردند. عده [[سپاهیان]] آن حضرت به ده هزار نفر می‌رسید. [[رسول خدا]] {{صل}} تا "مر الظهران" پیش رفت، بدون آنکه [[قریش]] کوچکترین اطلاعی از حرکت آن حضرت با آن [[سپاه]] بی‌شمار داشته باشند. عباس بن عبدالمطلب با خانواده‌اش به قصد [[هجرت]]، به سوی [[مدینه]] می‌رفتند که در [[جحفه]] آن حضرت را [[ملاقات]] کردند و گفته شد که آن حضرت [[دستور]] داد تا او خانواده‌اش را به مدینه بفرستد و خود به همراه [[سپاهیان]] به سوی مکه بازگردد<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۴۰۰ - ۳۹۹. طبرسی نیز ماجرا را به نقل از امام باقر {{ع}} این گونه نقل می‌کند پیامبر {{صل}} از «کُراع الغمیم» حرکت کرده، در «مر الظهران» فرود آمدند. در این هنگام حدود ده هزار نفر در خدمت پیامبر {{صل}} بودند که چهارصد نفر از آنان سواره بودند. مشرکین قریش از حرکت پیامبر {{صل}} اطلاعی نداشتند. در این هنگام [[ابوسفیان بن حرب]]، [[حکیم بن حزام]] و [[بدیل بن ورقاء]] از مکه بیرون آمدند تا خبر تازه‌ای به دست آورند و قبل از آنها عباس بن عبدالمطلب به همراه ابوسفیان بن حارث و [[عبدالله بن ابی امیه]] به استقبال پیامبر {{صل}} بیرون آمده بودند که در «نیق العقاب» به آن حضرت پیوستند. پیامبر {{صل}} هنگام آمدن عباس در خیمه‌ای قرار داشت، و فرماندهی نگهبانان با زیاد بن اسید بود. در این هنگام زیاد به طرف آنها رفت و به عباس گفت: تو می‌توانی در داخل خیمه به حضور پیامبر {{صل}} برسی، ولی همراهان تو باید برگردند. عباس بن عبدالمطلب به حضور پیامبر {{صل}} رسید و گفت: پدر و مادرم فدایت، اینک پسر عمو و پسر عمه‌ات به حضور شما آمده‌اند تا از کارهای خود توبه کنند. پیامبر {{صل}} فرمود: من به آنان احتیاجی ندارم؛ زیرا آنها احترام مرا نگه نداشتند و آبروی مرا بردند؛ مگر پسر عمه من در مکه نمی‌گفت: ما ایمان نخواهیم آورد تا از زمین برای ما چشمه آبی بجوشد؟ هنگامی که عباس از خیمه پیامبر {{صل}} بیرون آمد، ام سلمه به پیامبر {{صل}} گفت: یا رسول الله! پدر و مادرم فدایت؛ اکنون پسر عمت آمده و توبه کرده و برادر پسر عمه‌ات نیز از کرده‌های خود پشیمان است. اینها که نسبت به شما سخت‌گیر نبوده‌اند؛ اینک از خطاها و لغزش‌های آنان درگذرید و توبه آنها را بپذیرید. (اعلام الوری باعلام الهدی، طبرسی، ص۱۰۷ - ۱۰۶).</ref>.


هنگامی که [[پیامبر]] {{صل}} به مرّالظّهران رسید، عباس بن عبدالمطلب گفت: "وای بر فردای [[قریش]]! به [[خدا]] قسم، اگر [[رسول خدا]] با [[قهر]] و [[خشم]] [[مکه]] را بگشاید، [[روزگار]] قریش به سر خواهد آمد". خود او می‌گوید: من استر سیاه و سفید پیامبر را سوار شدم و گفتم، باید کسی را پیدا کنم و پیش قریش بفرستم تا پیش از آنکه رسول خدا {{صل}} به قهر وارد مکه شود، گروهی به [[دیدار]] ایشان بیایند. پس در حالی که در منطقه اراک در پی کسی می‌گشتم، صدایی شنیدم که می‌گفت: به خدا قسم، هرگز آتشی چون [[آتش]] امشب ندیده‌ام. [[بدیل بن ورقاء]] در پاسخ آن صدا گفت: "اینها [[خزاعه]] هستند که آماده [[جنگ]] شده‌اند". [[ابوسفیان]] گفت: "خزاعه کمتر و خوار‌تر از این هستند که چنین اردوگاه و این همه آتش داشته باشند". ناگاه ابوسفیان را شناختم و به او گفتم: ای ابا [[حنظله]]؛ او هم صدای مرا [[شناخت]] و گفت: "عباس! تویی؟! [[پدر]] و مادرم فدای تو باد!" گفتم: وای بر تو! این [[رسول]] خداست که همراه ده هزار نفر به سوی مکه آمده است. او گفت: "پدر و مادرم فدای تو باد! چه می‌گویی؟ آیا چاره‌ای هست؟" گفتم: آری، پشت سر من سوار بر این استر شو تا تو را نزد رسول خدا {{صل}} ببرم که اگر کس دیگری به تو دست یابد، تو را خواهد کشت. ابوسفیان گفت: "به [[خدا]] قسم، من هم همین [[عقیده]] را دارم". پس بدیل و [[حکیم]] برگشتند و [[ابوسفیان]] بر ترک من سوار شد و با او به [[راه]] افتادم. از کنار هر آتشی که می‌گذشتم، می‌گفتند: او کیست؟ و همین که مرا می‌دیدند، می‌گفتند: عموی [[رسول]] خداست که بر استر او سوار است. چون از کنار [[آتش]] [[عمر بن خطاب]] گذشتم، همین که سیاهی مرا دید، برخاست و گفت: چه کسی هستی؟ گفتم: عباس. او به من نگاه کرد و همین که ابوسفیان را پشت سرم دید، گفت: "این [[دشمن خدا]] ابوسفیان است؛ خدا را [[شکر]] که بدون هیچ تعهدی به دست ما افتاد". پس [[عمر]] را دیدم که به سرعت به سوی [[خیمه]] [[پیامبر]] می‌دود و من هم استر را به سرعت راندم و هر دو با هم کنار خیمه [[رسول خدا]] {{صل}} رسیدیم. پس من داخل خیمه شدم و عمر هم پس از من وارد شد. عمر گفت: "ای رسول خدا، [[خداوند]] [[دشمن]] خود ابوسفیان را بدون هیچ قید و شرطی در [[اختیار]] ما نهاده است، اجازه دهید تا گردنش را بزنم". من گفتم: ای رسول خدا، من به ابوسفیان [[پناه]] داده‌ام". پس آن [[شب]] را در حضور رسول خدا ماندم و با خود گفتم، امشب کسی غیر از من نمی‌تواند ابوسفیان را [[نجات]] بدهد و باید خودم یا کسی با حضور من، با رسول خدا {{صل}} [[مذاکره]] کند. پس چون عمر درباره ابوسفیان و کشتن او پرحرفی کرد، به او گفتم: ای عمر، آرام بگیر! اگر این موضوع درباره مردی از [[بنی عدی بن کعب]] بود، چنین نمی‌گفتی؛ چون ابوسفیان از [[بنی عبدمناف]] بود. عمر گفت: "ای [[ابوالفضل]]، تو آرام بگیر! [[سوگند]] به خدا [[اسلام آوردن]] تو در نظر من از [[مسلمان]] شدن هر کسی از [[خاندان]] خطّاب بهتر و [[دوست]] داشتنی‌تر است.
هنگامی که [[پیامبر]] {{صل}} به مرّالظّهران رسید، عباس بن عبدالمطلب گفت: "وای بر فردای [[قریش]]! به [[خدا]] قسم، اگر [[رسول خدا]] با [[قهر]] و [[خشم]] [[مکه]] را بگشاید، [[روزگار]] قریش به سر خواهد آمد". خود او می‌گوید: من استر سیاه و سفید پیامبر را سوار شدم و گفتم، باید کسی را پیدا کنم و پیش قریش بفرستم تا پیش از آنکه رسول خدا {{صل}} به قهر وارد مکه شود، گروهی به [[دیدار]] ایشان بیایند. پس در حالی که در منطقه اراک در پی کسی می‌گشتم، صدایی شنیدم که می‌گفت: به خدا قسم، هرگز آتشی چون [[آتش]] امشب ندیده‌ام. [[بدیل بن ورقاء]] در پاسخ آن صدا گفت: "اینها [[خزاعه]] هستند که آماده [[جنگ]] شده‌اند". [[ابوسفیان]] گفت: "خزاعه کمتر و خوار‌تر از این هستند که چنین اردوگاه و این همه آتش داشته باشند". ناگاه ابوسفیان را شناختم و به او گفتم: ای ابا حنظله؛ او هم صدای مرا [[شناخت]] و گفت: "عباس! تویی؟! [[پدر]] و مادرم فدای تو باد!" گفتم: وای بر تو! این [[رسول]] خداست که همراه ده هزار نفر به سوی مکه آمده است. او گفت: "پدر و مادرم فدای تو باد! چه می‌گویی؟ آیا چاره‌ای هست؟" گفتم: آری، پشت سر من سوار بر این استر شو تا تو را نزد رسول خدا {{صل}} ببرم که اگر کس دیگری به تو دست یابد، تو را خواهد کشت. ابوسفیان گفت: "به [[خدا]] قسم، من هم همین [[عقیده]] را دارم". پس بدیل و [[حکیم]] برگشتند و [[ابوسفیان]] بر ترک من سوار شد و با او به [[راه]] افتادم. از کنار هر آتشی که می‌گذشتم، می‌گفتند: او کیست؟ و همین که مرا می‌دیدند، می‌گفتند: عموی [[رسول]] خداست که بر استر او سوار است. چون از کنار [[آتش]] [[عمر بن خطاب]] گذشتم، همین که سیاهی مرا دید، برخاست و گفت: چه کسی هستی؟ گفتم: عباس. او به من نگاه کرد و همین که ابوسفیان را پشت سرم دید، گفت: "این [[دشمن خدا]] ابوسفیان است؛ خدا را [[شکر]] که بدون هیچ تعهدی به دست ما افتاد". پس [[عمر]] را دیدم که به سرعت به سوی [[خیمه]] [[پیامبر]] می‌دود و من هم استر را به سرعت راندم و هر دو با هم کنار خیمه [[رسول خدا]] {{صل}} رسیدیم. پس من داخل خیمه شدم و عمر هم پس از من وارد شد. عمر گفت: "ای رسول خدا، [[خداوند]] [[دشمن]] خود ابوسفیان را بدون هیچ قید و شرطی در [[اختیار]] ما نهاده است، اجازه دهید تا گردنش را بزنم". من گفتم: ای رسول خدا، من به ابوسفیان [[پناه]] داده‌ام". پس آن [[شب]] را در حضور رسول خدا ماندم و با خود گفتم، امشب کسی غیر از من نمی‌تواند ابوسفیان را [[نجات]] بدهد و باید خودم یا کسی با حضور من، با رسول خدا {{صل}} [[مذاکره]] کند. پس چون عمر درباره ابوسفیان و کشتن او پرحرفی کرد، به او گفتم: ای عمر، آرام بگیر! اگر این موضوع درباره مردی از [[بنی عدی بن کعب]] بود، چنین نمی‌گفتی؛ چون ابوسفیان از [[بنی عبدمناف]] بود. عمر گفت: "ای [[ابوالفضل]]، تو آرام بگیر! [[سوگند]] به خدا [[اسلام آوردن]] تو در نظر من از [[مسلمان]] شدن هر کسی از [[خاندان]] خطّاب بهتر و [[دوست]] داشتنی‌تر است.


پیامبر {{صل}} به من فرمود: "ابوسفیان را با خود ببر، من هم به خاطر تو او را در پناه خود قرار دادم. امشب پیش تو باشد و فردا صبح به هنگام [[نماز]] او را با خودت پیش من بیاور". چون صبح شد او را با خود به نزد [[رسول خدا]] {{صل}} بردم. همین که آن حضرت او را دیدند، بین [[پیامبر]] {{صل}} و [[ابوسفیان]] صحبت‌هایی رد و بدل شد. به ابوسفیان گفتم: وای بر تو! پیش از آنکه کشته شوی [[گواهی]] بده که خدایی جز [[پروردگار]] [[یکتا]] نیست و هم‌چنین گواهی بده که [[محمد]] {{صل}} [[بنده]] و [[رسول]] خداست. در این هنگام ابوسفیان [[شهادتین]] را گفت و [[اقرار]] کرد.
پیامبر {{صل}} به من فرمود: "ابوسفیان را با خود ببر، من هم به خاطر تو او را در پناه خود قرار دادم. امشب پیش تو باشد و فردا صبح به هنگام [[نماز]] او را با خودت پیش من بیاور". چون صبح شد او را با خود به نزد [[رسول خدا]] {{صل}} بردم. همین که آن حضرت او را دیدند، بین [[پیامبر]] {{صل}} و [[ابوسفیان]] صحبت‌هایی رد و بدل شد. به ابوسفیان گفتم: وای بر تو! پیش از آنکه کشته شوی [[گواهی]] بده که خدایی جز [[پروردگار]] [[یکتا]] نیست و هم‌چنین گواهی بده که [[محمد]] {{صل}} [[بنده]] و [[رسول]] خداست. در این هنگام ابوسفیان [[شهادتین]] را گفت و [[اقرار]] کرد.
خط ۹۵: خط ۹۵:
# [[پرونده:42439.jpg|22px]] [[مریم علوی|علوی، مریم]]، [[عباس بن عبدالمطلب (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|'''فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۲''']]
# [[پرونده:42439.jpg|22px]] [[مریم علوی|علوی، مریم]]، [[عباس بن عبدالمطلب (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|'''فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۲''']]
# [[پرونده:1100352.jpg|22px]] [[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|'''دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲''']]
# [[پرونده:1100352.jpg|22px]] [[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عباس بن عبدالمطلب - عسکری (مقاله)|مقاله «عباس بن عبدالمطلب»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|'''دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲''']]
# [[پرونده:13681049.jpg|22px]] [[دانشنامه نهج البلاغه ج۲ (کتاب)|'''دانشنامه نهج البلاغه ج۲''']]
# [[پرونده:13681049.jpg|22px]] [[سید حسین دین‌پرور|دین‌پرور، سید حسین]]، [[دانشنامه نهج البلاغه ج۲ (کتاب)|'''دانشنامه نهج البلاغه ج۲''']]
{{پایان منابع}}
{{پایان منابع}}


خط ۱۰۳: خط ۱۰۳:
{{صحابه مهاجر به مدینه}}
{{صحابه مهاجر به مدینه}}


[[رده:امام علی]]
[[رده:عباس بن عبدالمطلب]]
[[رده:مدخل نهج البلاغه]]
[[رده:مدخل نهج البلاغه]]
[[رده:اعلام]]
[[رده:اعلام]]
[[رده:اصحاب پیامبر]]
[[رده:اصحاب پیامبر]]
[[رده:اصحاب امام علی]]
۲۱۸٬۲۲۶

ویرایش