بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش |
|||
(۱۸ نسخهٔ میانیِ ایجادشده توسط همین کاربر نشان داده نشد) | |||
خط ۷: | خط ۷: | ||
== [[سخن گفتن]] [[امام جواد]] {{ع}} هنگام تولد == | == [[سخن گفتن]] [[امام جواد]] {{ع}} هنگام تولد == | ||
[[حکیمه خاتون]]، عمه امام جواد {{ع}} میگوید: چون آثار بارداری در چهره [[همسر]] [[امام رضا]] {{ع}} | [[حکیمه خاتون]]، عمه امام جواد {{ع}} میگوید: چون آثار بارداری در چهره [[همسر]] [[امام رضا]] {{ع}} مشاهده شد، در نامهای به آن حضرت [[بشارت]] دادم که به زودی صاحب فرزند میشوی. آن حضرت در جواب، از لحظه باردار شدن و [[ساعت]] و [[روز]] وضع حمل همسرش خبر داد و فرمود: وقتی که فرزندم به [[دنیا]] آمد تا هفت روز از او مواظبت کن. | ||
[[حکیمه]] میگوید: لحظه به دنیا آمدن فرزند اما [[رضا]] {{ع}} در کنار همسرش بودم. همه چیز را به دقت زیر نظر داشته، طبق سفارش آن حضرت [[مأموریت]] خویش را انجام دادم. ذکر [[شهادتین]] توجه مرا جلب کرد. {{متن حدیث|أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ}}. | [[حکیمه]] میگوید: لحظه به دنیا آمدن فرزند اما [[رضا]] {{ع}} در کنار همسرش بودم. همه چیز را به دقت زیر نظر داشته، طبق سفارش آن حضرت [[مأموریت]] خویش را انجام دادم. ذکر [[شهادتین]] توجه مرا جلب کرد. {{متن حدیث|أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ}}. | ||
خط ۱۷: | خط ۱۷: | ||
سه روز از ولادت او بیشتر نگذشته بود که برای دومین بار لب به سخن گشود، عطسهای کرد و در پی آن [[حمد]] و ثنای [[خداوند]] و [[درود بر پیامبر]] و [[جانشینان]] بر [[حق]] او را بر زبان جاری نمود: {{متن حدیث|الْحَمْدُ لِلَّهِ، وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ عَلَى الْأَئِمَّةِ الرَّاشِدِينَ}}<ref>{{متن حدیث|عَنْ حَكِيمَةَ بِنْتِ أَبِي الْحَسَنِ مُوسَى {{ع}}، قَالَتْ: كَتَبْتُ لَمَّا عَلِقَتْ أُمُّ أَبِي جَعْفَرٍ {{ع}} بِهِ: «خَادِمَتُكَ قَدْ عَلِقَتْ». فَكَتَبَ إِلَيَّ «إِنَّهَا عَلِقَتْ سَاعَةَ كَذَا، مِنْ يَوْمِ كَذَا، مِنْ شَهْرِ كَذَا، فَإِذَا هِيَ وَلَدَتْ فَالْزَمِيهَا سَبْعَةَ أَيَّامٍ». قَالَتْ: فَلَمَّا وَلَدَتْهُ قَالَ: أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ. فَلَمَّا كَانَ الْيَوْمُ الثَّالِثُ عَطَسَ فَقَالَ: الْحَمْدُ لِلَّهِ، وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ عَلَى الْأَئِمَّةِ الرَّاشِدِينَ}}؛ (دلائل الامامه، ص۳۸۳، ح۳۴۱).</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص۱۰۸.</ref> | سه روز از ولادت او بیشتر نگذشته بود که برای دومین بار لب به سخن گشود، عطسهای کرد و در پی آن [[حمد]] و ثنای [[خداوند]] و [[درود بر پیامبر]] و [[جانشینان]] بر [[حق]] او را بر زبان جاری نمود: {{متن حدیث|الْحَمْدُ لِلَّهِ، وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ عَلَى الْأَئِمَّةِ الرَّاشِدِينَ}}<ref>{{متن حدیث|عَنْ حَكِيمَةَ بِنْتِ أَبِي الْحَسَنِ مُوسَى {{ع}}، قَالَتْ: كَتَبْتُ لَمَّا عَلِقَتْ أُمُّ أَبِي جَعْفَرٍ {{ع}} بِهِ: «خَادِمَتُكَ قَدْ عَلِقَتْ». فَكَتَبَ إِلَيَّ «إِنَّهَا عَلِقَتْ سَاعَةَ كَذَا، مِنْ يَوْمِ كَذَا، مِنْ شَهْرِ كَذَا، فَإِذَا هِيَ وَلَدَتْ فَالْزَمِيهَا سَبْعَةَ أَيَّامٍ». قَالَتْ: فَلَمَّا وَلَدَتْهُ قَالَ: أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ. فَلَمَّا كَانَ الْيَوْمُ الثَّالِثُ عَطَسَ فَقَالَ: الْحَمْدُ لِلَّهِ، وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ عَلَى الْأَئِمَّةِ الرَّاشِدِينَ}}؛ (دلائل الامامه، ص۳۸۳، ح۳۴۱).</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص۱۰۸.</ref> | ||
== | == خطابه امام جواد {{ع}} در سن ۲۵ ماهگی == | ||
[[امام جواد]] {{ع}} چهرهای گندمگونی داشت. این امر سبب شده بود که برای گروهی از [[انسانها]]، که از | [[امام جواد]] {{ع}} چهرهای گندمگونی داشت. این امر سبب شده بود که برای گروهی از [[انسانها]]، که از ایمان قوی برخوردار نبودند، [[شک و تردید]] ایجاد شود که آیا او فرزند [[امام رضا]] {{ع}} است! هرچه میگذشت بر شک و تردید آنان افزوده میشد، تا آنکه او و پدر بزرگوارش را به نسبتهای ناروا متهم ساختند و گفتند: او فرزند شخصی سیاه چهره به نام «شنیف» یا «لؤلؤ» است. | ||
این سخنان ناشایست [[روز]] به روز اوج گرفت. در نهایت تصمیم گرفتند که کودک (۲۵) ماهه امام رضا {{ع}} را در حضور جمعیت و در [[مسجدالحرام]]، محل تجمع [[مردم]]، بر گروه قیافهشناسان، که فن و [[دانش]] متداول آن [[زمان]] بود، عرضه کنند تا آنان بر [[نسب]] کودک مورد تردید [[حکم]] کنند. این تصمیم در حالی اتخاذ شد که امام رضا {{ع}} در [[شهر توس]]، محل [[حکومت]] [[مأمون]]، به سر میبرد. | |||
[[حمد]] و [[ستایش]] خدای را که با [[قدرت]] خویش از [[نور]] وجودش ما را آفرید، و از میان مخلوقاتش ما را برگزید و [[امین وحی]] خویش قرار داد. | از گروه قیافهشناسان، برای حضور در مراسم، [[دعوت]] کردند. وقتی همه حضور یافتند، کودک (۲۵) ماهه را به میان جمعیت آورده، مقابل قیافهشناسان نشاندند. تا نگاه آنان به چهره [[مبارک]] و کودکانه امام جواد {{ع}} افتاد و با دقت به او نگریستند، ناگهان بیاختیار با حال [[سجده]] و [[خضوع]]، خود را به روی [[زمین]] انداخته و به او [[احترام]] کردند و گفتند: وای بر شما مردم! این [[ستاره درخشان]] و ماه [[نورانی]] را بر مثل ما عرضه میکنید تا نسب او را مشخص کنیم! به [[خدا]] [[سوگند]] که او همان [[نسل]] [[پاک]] و طاهر است، به خدا سوگند او فقط از«اصلاب زاکیه» به «[[ارحام]] [[مطهره]]» منتقل شده است، به خدا سوگند او از نسل [[امیرمؤمنان علی]] {{ع}} و [[پیامبر اکرم]] {{صل}} میباشد؛ ای مردم، بازگردید و از [[خداوند]] [[طلب مغفرت]] کنید و هرگز درباره چنین [[انسانی]] شک و تردید به خود راه ندهید. وقتی مجلس به اینجا رسید؛ امام جواد {{ع}} لب به سخن گشود و با زبانی برندهتر از [[شمشیر]] و فصاحتی بینظیر خطبهای رسا بدینسان ایراد کرد: {{متن حدیث|الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي خَلَقَنَا مِنْ نُورِهِ بِيَدِهِ، وَ اصْطَفَانَا مِنْ بَرِيَّتِهِ، وَ جَعَلَنَا أُمَنَاءَهُ عَلَى خَلْقِهِ وَ وَحْيِهِ...}}؛ [[حمد]] و [[ستایش]] خدای را که با [[قدرت]] خویش از [[نور]] وجودش ما را آفرید، و از میان مخلوقاتش ما را برگزید و [[امین وحی]] خویش قرار داد. | ||
ای گروه [[مردم]]، من محمد [[فرزند علی]] ملقب به [[رضا]]، فرزند [[موسی کاظم]]، فرزند [[جعفر صادق]]، فرزند [[محمد باقر]]، فرزند علی [[سید العابدین]]، فرزند حسین [[شهید]]، فرزند [[امیرمؤمنان]] [[علی ابن ابی طالب]]، [[فرزند فاطمه]] [[زهرا]] و فرزند [[محمد مصطفی]] هستم. | ای گروه [[مردم]]، من محمد [[فرزند علی]] ملقب به [[رضا]]، فرزند [[موسی کاظم]]، فرزند [[جعفر صادق]]، فرزند [[محمد باقر]]، فرزند علی [[سید العابدین]]، فرزند حسین [[شهید]]، فرزند [[امیرمؤمنان]] [[علی ابن ابی طالب]]، [[فرزند فاطمه]] [[زهرا]] و فرزند [[محمد مصطفی]] هستم. | ||
آیا در [[نسب]] مانند من [[شک و تردید]] میکنید؟ آیا من و | آیا در [[نسب]] مانند من [[شک و تردید]] میکنید؟ آیا من و والدین مرا به نسبتهای ناروا و [[ناشایست]] متهم میسازید و مرا بر قیافهشناس عرضه میکنید؟! | ||
به [[خدا]] [[سوگند]]! من نسب شما را از پدرانتان بهتر میشناسم. | به [[خدا]] [[سوگند]]! من نسب شما را از پدرانتان بهتر میشناسم. | ||
به خدا سوگند! من به ظاهر و [[باطن]] شما آگاهم و همه شما را میشناسم و به آنچه شما به سوی آن میروید نیز [[آگاهی]] دارم. | به خدا سوگند! من به ظاهر و [[باطن]] شما آگاهم و همه شما را میشناسم و به آنچه شما به سوی آن میروید نیز [[آگاهی]] دارم. | ||
خط ۵۰: | خط ۴۷: | ||
این امر موجب [[برانگیخته شدن]] [[حسادت]] برخی از [[همسران پیامبر]] {{صل}} شد تا آنجا که [[شکایت]] خود را نزد پدرانشان بردند. | این امر موجب [[برانگیخته شدن]] [[حسادت]] برخی از [[همسران پیامبر]] {{صل}} شد تا آنجا که [[شکایت]] خود را نزد پدرانشان بردند. | ||
وسوسههای [[شیطانی]] و حساسیتهای برتریجویانه آن دو سبب شد که [[تصمیم]] بگیرند نسبتی [[دروغ]] به [[ماریه]] بدهند و بگویند: [[ابراهیم]] فرزند ماریه از سلب [[پیامبر اکرم]] {{صل}} نیست، بلکه او از صلب «[[جریح]]» است و ماریه در اثر | وسوسههای [[شیطانی]] و حساسیتهای برتریجویانه آن دو سبب شد که [[تصمیم]] بگیرند نسبتی [[دروغ]] به [[ماریه]] بدهند و بگویند: [[ابراهیم]] فرزند ماریه از سلب [[پیامبر اکرم]] {{صل}} نیست، بلکه او از صلب «[[جریح]]» است و ماریه در اثر ارتباط [[نامشروع]] با جریح، این فرزند را به [[دنیا]] آورده است؛ [[غافل]] از آنکه نیروی [[مردانگی]] و [[شهوانی]] جریح به طور کلی تعطیل شده بود و از این [[نعمت]] [[خدادادی]] بهرهمند نبود و نادرستی این [[تهمت]] به زودی آشکار شده، آن دو را [[رسوا]] میسازد. | ||
[[ابوبکر]] و [[عمر]] در [[مسجد]] | [[ابوبکر]] و [[عمر]] در [[مسجد]] خدمت پیامبر اکرم {{صل}} آمده، گفتند: ای [[رسول خدا]]! مطلبی بر ما آشکار شده است که نمیتوانیم آن را بر شما پوشیده بداریم؛ چراکه در محدوده [[خانواده]] به شما خیانت شده است. | ||
[[پیامبر]] {{صل}} با [[تعجب]] فرمود: چه خیانتی؟ گفتند: ای رسول خدا! جریح با ماریه ارتباط نامشروع برقرار کرده است تا جایی که ماریه از او حامله شده و [[فرزندی]] که به دنیا آمده، فرزند شما نیست؛ بلکه فرزند جریح است! | [[پیامبر]] {{صل}} با [[تعجب]] فرمود: چه خیانتی؟ گفتند: ای رسول خدا! جریح با ماریه ارتباط نامشروع برقرار کرده است تا جایی که ماریه از او حامله شده و [[فرزندی]] که به دنیا آمده، فرزند شما نیست؛ بلکه فرزند جریح است! | ||
رنگ چهره پیامبر اکرم {{صل}}، از شنیدن این تهمت و [[افترا]] که به [[همسر]] وی نسبت دادند، برافروخته شد و فرمود: وای بر شما! میدانید چه میگویید؟! | رنگ چهره پیامبر اکرم {{صل}}، از شنیدن این تهمت و [[افترا]] که به [[همسر]] وی نسبت دادند، برافروخته شد و فرمود: وای بر شما! میدانید چه میگویید؟! | ||
گفتند: ما با چشمان خود دیدیم که جریح و ماریه در مشربه بودند، جریح با او آنگونه [[رفتار]] میکرد که شوهر با همسر خود [[مزاح]] و [[بازی]] میکند. پس ای رسول خدا! شخصی را نزد آنان بفرست تا جریح و ماریه را در آن حال ببیند و [[حکم خدا]] را درباره آن دو جاری کند. | گفتند: ما با چشمان خود دیدیم که جریح و ماریه در مشربه بودند، جریح با او آنگونه [[رفتار]] میکرد که شوهر با همسر خود [[مزاح]] و [[بازی]] میکند. پس ای رسول خدا! شخصی را نزد آنان بفرست تا جریح و ماریه را در آن حال ببیند و [[حکم خدا]] را درباره آن دو جاری کند. | ||
پیامبر اکرم {{صل}} علی {{ع}} را صدا زد و به او فرمود: ای علی، شمشیرت را بردار و به مشربه ماریه برو! چنان چه جریح و ماریه را در وضعیتی که این دو توصیف میکنند | پیامبر اکرم {{صل}} علی {{ع}} را صدا زد و به او فرمود: ای علی، شمشیرت را بردار و به مشربه ماریه برو! چنان چه جریح و ماریه را در وضعیتی که این دو توصیف میکنند مشاهده کردی، بیدرنگ [[نور]] وجودشان را با یک ضربت [[شمشیر]] خاموش ساز. | ||
علی {{ع}} برخاست و مطابق فرموده پیامبر {{صل}} شمشیرش را برهنه ساخته، زیر [[لباس]] خود قرار داد و حرکت خویش را به سوی مشربه آغاز نمود. همچنان که از مقابل [[پیامبر]] {{صل}} دور میشد، دوباره نزد وی بازگشت و درباره کیفیت | علی {{ع}} برخاست و مطابق فرموده پیامبر {{صل}} شمشیرش را برهنه ساخته، زیر [[لباس]] خود قرار داد و حرکت خویش را به سوی مشربه آغاز نمود. همچنان که از مقابل [[پیامبر]] {{صل}} دور میشد، دوباره نزد وی بازگشت و درباره کیفیت مأموریت خود کسب [[تکلیف]] نمود و سپس به حرکت خود ادامه داد. | ||
[[راوی]] میگوید: علی {{ع}}، در حالی که [[شمشیر]] برهنه در زیر لباسش داشت، برای انجام مأموریت خویش به سرعت رفت و از منطقه بالای مشربه وارد شد تا به صورت کامل بر آنجا مسلط باشد. علی {{ع}}، پس از ورود به مشربه، [[مشاهده]] کرد که [[ماریه]] نشسته و [[جریح]] نیز در کنار اوست و همچنان [[آداب]] [[معاشرت]] به وی میآموزد و میگوید: پیامبر را بزرگ بدار، او را [[احترام]] و [[اکرام]] کن، همیشه پیامبر را با [[کنیه]] و نام بزرگش مورد خطاب قرار ده و مشابه این [[دستورات اخلاقی]] را برای وی بیان میکند. | [[راوی]] میگوید: علی {{ع}}، در حالی که [[شمشیر]] برهنه در زیر لباسش داشت، برای انجام مأموریت خویش به سرعت رفت و از منطقه بالای مشربه وارد شد تا به صورت کامل بر آنجا مسلط باشد. علی {{ع}}، پس از ورود به مشربه، [[مشاهده]] کرد که [[ماریه]] نشسته و [[جریح]] نیز در کنار اوست و همچنان [[آداب]] [[معاشرت]] به وی میآموزد و میگوید: پیامبر را بزرگ بدار، او را [[احترام]] و [[اکرام]] کن، همیشه پیامبر را با [[کنیه]] و نام بزرگش مورد خطاب قرار ده و مشابه این [[دستورات اخلاقی]] را برای وی بیان میکند. | ||
خط ۱۰۱: | خط ۹۸: | ||
=== [[دعا]] در [[حق]] عمر بن فرج === | === [[دعا]] در [[حق]] عمر بن فرج === | ||
[[محمد بن سنان]] میگوید: روزی به محضر [[امام هادی]] {{ع}} وارد شدم. آن | [[محمد بن سنان]] میگوید: روزی به محضر [[امام هادی]] {{ع}} وارد شدم. آن حضرت تا نگاهش به من افتاد، پرسید: آیا در [[آل]] فرج حادثهای رخ داده است؟ | ||
عرض کردم، مولای من، عمر بن فرج از دنیا رفت. | عرض کردم، مولای من، عمر بن فرج از دنیا رفت. | ||
امام {{ع}} فرمود: الحمدلله! [[سپاس]] خدای را! و این جمله را (۲۴) بار تکرار فرمود. من از این کار امام {{ع}} [[تعجب]] کرده، عرض کردم: ای مولای من، اگر میدانستم از شنیدن این خبر تا این اندازه خوشحال میشوید، با پای برهنه به زیارتتان میشتافتم تا شما را [[آگاه]] سازم. | امام {{ع}} فرمود: الحمدلله! [[سپاس]] خدای را! و این جمله را (۲۴) بار تکرار فرمود. من از این کار امام {{ع}} [[تعجب]] کرده، عرض کردم: ای مولای من، اگر میدانستم از شنیدن این خبر تا این اندازه خوشحال میشوید، با پای برهنه به زیارتتان میشتافتم تا شما را [[آگاه]] سازم. | ||
خط ۱۱۱: | خط ۱۰۸: | ||
=== لرزش [[خانه]] [[معتصم عباسی]] بر اثر دعای امام {{ع}} === | === لرزش [[خانه]] [[معتصم عباسی]] بر اثر دعای امام {{ع}} === | ||
معتصم خلیفهای دیگر از سلسله [[خلفای عباسی]] و با [[حضرت جواد]] {{ع}} معاصر باشد. | معتصم خلیفهای دیگر از سلسله [[خلفای عباسی]] و با [[حضرت جواد]] {{ع}} معاصر باشد. | ||
او در توطئهای جدید، نقشه به بند کشیدن | او در توطئهای جدید، نقشه به بند کشیدن حضرت را در سر میپروراند. بدین جهت از [[وزیران]] تحت فرمانش [[دعوت]] نمود تا در جلسهای مشورتی [[گواهی]] دهند که [[امام جواد]] {{ع}} برای [[براندازی]] [[حکومت]] وی تلاش میکند، فعالیتهایی را در سراسر [[کشور]] به راه انداخته است و [[تصمیم]] دارد قیامی خونین را علیه حکومت، [[رهبری]] کند. | ||
وزیران [[دستگاه حکومت]] و [[خلافت]] گواهی دادند، پای صورت جلسه را نیز [[امضا]] کردند، [[پیمان]] بستند تا از [[دستورات]] و برنامههای [[خلیفه]] [[پشتیبانی]] کنند و از هیچگونه کمک و [[یاری]]، دریغ ننمایند. | وزیران [[دستگاه حکومت]] و [[خلافت]] گواهی دادند، پای صورت جلسه را نیز [[امضا]] کردند، [[پیمان]] بستند تا از [[دستورات]] و برنامههای [[خلیفه]] [[پشتیبانی]] کنند و از هیچگونه کمک و [[یاری]]، دریغ ننمایند. | ||
خط ۱۲۲: | خط ۱۱۹: | ||
[[امام]] {{ع}} دستهای خود را به سوی [[آسمان]] بلند کرده، با [[استمداد]] از درگاه [[ربوبی]] عرضه داشت: بار خدایا! من از دروغی بزرگ که به من نسبت میدهند به تو [[پناه]] میبرم، [[انتقام]] مرا از آنان بگیر! | [[امام]] {{ع}} دستهای خود را به سوی [[آسمان]] بلند کرده، با [[استمداد]] از درگاه [[ربوبی]] عرضه داشت: بار خدایا! من از دروغی بزرگ که به من نسبت میدهند به تو [[پناه]] میبرم، [[انتقام]] مرا از آنان بگیر! | ||
[[راوی]] میگوید: با تمام شدن [[دعای امام]] {{ع}}، اتاقی که در آن نشسته بودند مانند قایقی که در میان دریای مواج و متلاطم گرفتار شده باشد، به حرکت در آمد و افراد حاضر را از گوشهای به گوشهای دیگر پرتاب کرد. | [[راوی]] میگوید: با تمام شدن [[دعای امام]] {{ع}}، اتاقی که در آن نشسته بودند مانند قایقی که در میان دریای مواج و متلاطم گرفتار شده باشد، به حرکت در آمد و افراد حاضر را از گوشهای به گوشهای دیگر پرتاب کرد. | ||
[[معتصم]] تا این حالت را دید، مضطربانه خودش را به امام نزدیک و با التماس از آن | [[معتصم]] تا این حالت را دید، مضطربانه خودش را به امام نزدیک و با التماس از آن حضرت تقاضا کرد که [[دعا]] کند تا [[بلا]] و [[مصیبت]] دور و [[آرامش]] بازگردد. | ||
[[امام جواد]] {{ع}}، با اینکه میدانست آنان واقعاً از کار خویش نادم نگشتهاند و این حال آنان تظاهری بیش نیست، دوباره دست به دعا بلند کرد و عرضه داشت: خداوندا! اگرچه میدانی که اینان [[دشمن]] تو و من هستند؛ اما تقاضای من این است که آرامش را به ما بازگردانی و [[زمین]] را از لرزش و حرکت بازداری. پس از دعای امام {{ع}}، همه چیز به حال اولیه بازگشت و [[توطئه]] شوم و منافقانه آنان نیز نقش بر آب و مایه [[رسوایی]] [[خلیفه]] و درباریان گردید<ref>خرایج و جرایح، ج۲، ص۶۷۰، ح۱۸؛ الثاقب فی المناقب، ص۵۲۴، ح۹؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۰، ح۳۳؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۹۲، ح۲۳۹۱؛ بحار الانوار، ج۵۰، ص۴۵، ح۱۸؛ الأنوار البهیة، ص۲۵۴.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۲۱.</ref> | [[امام جواد]] {{ع}}، با اینکه میدانست آنان واقعاً از کار خویش نادم نگشتهاند و این حال آنان تظاهری بیش نیست، دوباره دست به دعا بلند کرد و عرضه داشت: خداوندا! اگرچه میدانی که اینان [[دشمن]] تو و من هستند؛ اما تقاضای من این است که آرامش را به ما بازگردانی و [[زمین]] را از لرزش و حرکت بازداری. پس از دعای امام {{ع}}، همه چیز به حال اولیه بازگشت و [[توطئه]] شوم و منافقانه آنان نیز نقش بر آب و مایه [[رسوایی]] [[خلیفه]] و درباریان گردید<ref>خرایج و جرایح، ج۲، ص۶۷۰، ح۱۸؛ الثاقب فی المناقب، ص۵۲۴، ح۹؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۰، ح۳۳؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۹۲، ح۲۳۹۱؛ بحار الانوار، ج۵۰، ص۴۵، ح۱۸؛ الأنوار البهیة، ص۲۵۴.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۲۱.</ref> | ||
== طیّ الارض [[امام]] {{ع}} == | == طیّ الارض [[امام]] {{ع}} == | ||
=== حضور بر بالین | === حضور بر بالین پدر و تجهیز بدن وی === | ||
[[امام جواد]] {{ع}} [[آموختن]] [[قرآن]] را در محضر معلمی قرآن شناس و آشنا به لسان [[وحی]] شروع نمود. | [[امام جواد]] {{ع}} [[آموختن]] [[قرآن]] را در محضر معلمی قرآن شناس و آشنا به لسان [[وحی]] شروع نمود. | ||
[[معلم]] آن | [[معلم]] آن حضرت میگوید: لوحی مخصوص، که [[آیات قرآن]] بر آن نوشته شده بود، در مقابل [[دانش]] آموز [[مکتب]] وحی قرار داشت و او آن را [[تلاوت]] میکرد. | ||
آن حضرت ناگهان از جایش برخاست و در حالی که آثار [[غم]] و [[اندوه]] بر چهرهاش نشسته بود، زیرلب این [[آیه]] را زمزمه کرد: {{متن قرآن|إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ}}<ref>«ما از آن خداوندیم و به سوی او باز میگردیم» سوره بقره، آیه ۱۵۶.</ref>. | آن حضرت ناگهان از جایش برخاست و در حالی که آثار [[غم]] و [[اندوه]] بر چهرهاش نشسته بود، زیرلب این [[آیه]] را زمزمه کرد: {{متن قرآن|إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ}}<ref>«ما از آن خداوندیم و به سوی او باز میگردیم» سوره بقره، آیه ۱۵۶.</ref>. | ||
سپس گفت: به خدای جهانیان [[سوگند]] که پدرم از [[دنیا]] رفت! | سپس گفت: به خدای جهانیان [[سوگند]] که پدرم از [[دنیا]] رفت! | ||
خط ۱۴۲: | خط ۱۳۹: | ||
فرمود: آری! و من لحظاتی پیش بدنش را [[غسل]] داده، برآن [[نماز]] خواندم. | فرمود: آری! و من لحظاتی پیش بدنش را [[غسل]] داده، برآن [[نماز]] خواندم. | ||
سپس فرمود: اکنون از هر کجای قرآن [[دوست]] داری بگو تا برایت بخوانم. | سپس فرمود: اکنون از هر کجای قرآن [[دوست]] داری بگو تا برایت بخوانم. | ||
گفتم: [[سوره اعراف]] را بخوان. آن | گفتم: [[سوره اعراف]] را بخوان. آن حضرت، پس از [[استعاذه]] و ذکر [[نام خدا]]، آیاتی از این [[سوره]] را [[تلاوت]] نمود: | ||
{{متن قرآن|بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ * وَإِذْ نَتَقْنَا الْجَبَلَ فَوْقَهُمْ كَأَنَّهُ ظُلَّةٌ وَظَنُّوا أَنَّهُ وَاقِعٌ بِهِمْ}}<ref>«و (یاد کن) آنگاه را که کوه طور را از جای کندیم و چون سایبانی بر فراز آنان برافراختیم و پنداشتند که بر سرشان فرود میآید؛ (و فرمودیم:) آنچه به شما دادهایم با توانمندی دریافت دارید و از آنچه در آن است یاد کنید باشد که پرهیزگاری ورزید» سوره اعراف، آیه ۱۷۱.</ref> | {{متن قرآن|بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ * وَإِذْ نَتَقْنَا الْجَبَلَ فَوْقَهُمْ كَأَنَّهُ ظُلَّةٌ وَظَنُّوا أَنَّهُ وَاقِعٌ بِهِمْ}}<ref>«و (یاد کن) آنگاه را که کوه طور را از جای کندیم و چون سایبانی بر فراز آنان برافراختیم و پنداشتند که بر سرشان فرود میآید؛ (و فرمودیم:) آنچه به شما دادهایم با توانمندی دریافت دارید و از آنچه در آن است یاد کنید باشد که پرهیزگاری ورزید» سوره اعراف، آیه ۱۷۱.</ref> | ||
گفتم: {{متن قرآن|المص}}<ref>«الف، لام، میم، صاد» سوره اعراف، آیه ۱.</ref> را بخوان. | گفتم: {{متن قرآن|المص}}<ref>«الف، لام، میم، صاد» سوره اعراف، آیه ۱.</ref> را بخوان. | ||
خط ۱۵۳: | خط ۱۵۰: | ||
به طرف صدا برگشته، دیدم دیوار اتاق شکافته شده و [[جوانی]] در لباسی سفید، که از جلو شکافته بود و عمامهای مشکی بر سر داشت، مقابل من ایستاده است. | به طرف صدا برگشته، دیدم دیوار اتاق شکافته شده و [[جوانی]] در لباسی سفید، که از جلو شکافته بود و عمامهای مشکی بر سر داشت، مقابل من ایستاده است. | ||
فرمود: [[عبدالرحمن]]، [[بدن]] مولایت را روی تخت بگذار و برای [[غسل]] دادن آماده ساز تا من بدنش را غسل دهم. | فرمود: [[عبدالرحمن]]، [[بدن]] مولایت را روی تخت بگذار و برای [[غسل]] دادن آماده ساز تا من بدنش را غسل دهم. | ||
[[بدن امام]] [[رضا]] {{ع}} را منتقل کردم. او نیز بدن [[مقدس]] | [[بدن امام]] [[رضا]] {{ع}} را منتقل کردم. او نیز بدن [[مقدس]] حضرت را، همانند [[بدن مطهر پیامبر]] [[اکرم]] {{صل}}، در میان لباسهایش غسل داد و سپس بر او [[نماز]] خواند. | ||
همه آنچه او انجام میداد، نشانههایی از [[حضور امام]] نهم، حضرت [[ابوجعفر جواد]] {{ع}}، [[جانشین]] [[امام رضا]] {{ع}} در کنار بدن [[پدر]] بود که [[توفیق]] زیارتش نصیب من گردیده بود. | همه آنچه او انجام میداد، نشانههایی از [[حضور امام]] نهم، حضرت [[ابوجعفر جواد]] {{ع}}، [[جانشین]] [[امام رضا]] {{ع}} در کنار بدن [[پدر]] بود که [[توفیق]] زیارتش نصیب من گردیده بود. | ||
خط ۱۷۰: | خط ۱۶۷: | ||
سوار بر مرکب شده، همراه [[امام]] حرکت کردم. در میان راه به منطقهای آرام رسیدیم. | سوار بر مرکب شده، همراه [[امام]] حرکت کردم. در میان راه به منطقهای آرام رسیدیم. | ||
فرمود: ای [[معمر]]، همین جا توقف کن تا من برگردم. | فرمود: ای [[معمر]]، همین جا توقف کن تا من برگردم. | ||
فرمانش را [[اطاعت]] کردم و از مرکب پیاده شدم و در [[انتظار]] بازگشت | فرمانش را [[اطاعت]] کردم و از مرکب پیاده شدم و در [[انتظار]] بازگشت حضرت، به راه چشم دوختم. | ||
امام به حرکت خویش ادامه داد و از برابر چشمان من دور شد. هر چه نگاه کردم آن حضرت را ندیدم. ساعتی بیش نگذشته بود که بازگشت. | امام به حرکت خویش ادامه داد و از برابر چشمان من دور شد. هر چه نگاه کردم آن حضرت را ندیدم. ساعتی بیش نگذشته بود که بازگشت. | ||
هنگامی که چشمم به وی افتاد، عرض کردم: مولای من، کجا رفتید؟ | هنگامی که چشمم به وی افتاد، عرض کردم: مولای من، کجا رفتید؟ | ||
خط ۱۷۷: | خط ۱۷۴: | ||
=== از [[سامرا]] تا [[بیت المقدس]] در یک چشم برهم زدن === | === از [[سامرا]] تا [[بیت المقدس]] در یک چشم برهم زدن === | ||
[[منخل بن علی]]<ref>مطلب قابل توجهی درباره شخصیت «منخل بن علی» در کتب مربوطه به چشم نمیآید، ولی نام او به عنوان راوی داستان به همین صورت آمده است.</ref>، سالیانی بسیار آرزوی [[سفر]] به [[سرزمین]] [[قدس]] و زادگاه [[پیامبران بزرگ الهی]] را در سر میپروراند؛ اما به دلیل نامساعد بودن وضعیت معیشتی، نمیتوانست هزینه و مخارج سفر را تهیه کند. | [[منخل بن علی]]<ref>مطلب قابل توجهی درباره شخصیت «منخل بن علی» در کتب مربوطه به چشم نمیآید، ولی نام او به عنوان راوی داستان به همین صورت آمده است.</ref>، سالیانی بسیار آرزوی [[سفر]] به [[سرزمین]] [[قدس]] و زادگاه [[پیامبران بزرگ الهی]] را در سر میپروراند؛ اما به دلیل نامساعد بودن وضعیت معیشتی، نمیتوانست هزینه و مخارج سفر را تهیه کند. | ||
او میگوید: در [[شهر]] [[سامرا]] محضر [[امام جواد]] {{ع}} رسیده، با آن | او میگوید: در [[شهر]] [[سامرا]] محضر [[امام جواد]] {{ع}} رسیده، با آن حضرت [[ملاقات]] کردم. | ||
هم چنان که [[محضر امام]] {{ع}} بودم، درباره آرزوی همیشگی خود میاندیشیدم که ذهنم مشغول آن شد. | هم چنان که [[محضر امام]] {{ع}} بودم، درباره آرزوی همیشگی خود میاندیشیدم که ذهنم مشغول آن شد. | ||
خط ۲۱۱: | خط ۲۰۸: | ||
=== از [[جیحون]] تا نیل و [[خانه خدا]] === | === از [[جیحون]] تا نیل و [[خانه خدا]] === | ||
[[ابونعیم اصفهانی]]، از | [[ابونعیم اصفهانی]]، از دانشمندان اهل سنت و صاحب کتاب «حلیة الأولیاء»، داستانی از زبان [[ابویزید بسطامی]] نقل میکند: یکی از آرزوهای او، [[تشرف]] به [[زیارت]] [[بیت الله الحرام]] و خانه خدا بود و همیشه این [[آرزو]] را در سر میپروراند. | ||
بالاخره [[انتظار]] به سر آمد و مقدمات [[سفر]] فراهم شد. پیش از موسم [[حج]] از بسطام، زادگاه خویش حرکت کرد و از مسیر شام رهسپار [[مدینه منوره]]، زادگاه [[رسول اکرم]] {{صل}} و [[مکه مکرمه]]، خانه خدا و بیت الله الحرام شد. | بالاخره [[انتظار]] به سر آمد و مقدمات [[سفر]] فراهم شد. پیش از موسم [[حج]] از بسطام، زادگاه خویش حرکت کرد و از مسیر شام رهسپار [[مدینه منوره]]، زادگاه [[رسول اکرم]] {{صل}} و [[مکه مکرمه]]، خانه خدا و بیت الله الحرام شد. | ||
ابویزید بسطامی میگوید: هنگامی که در مسیر راه به طرف [[شهر]] [[دمشق]] میرفتم، وارد روستایی شدم و لحظهای توقف کردم. پسر بچه چهار سالهای را کنار تپهای از | ابویزید بسطامی میگوید: هنگامی که در مسیر راه به طرف [[شهر]] [[دمشق]] میرفتم، وارد روستایی شدم و لحظهای توقف کردم. پسر بچه چهار سالهای را کنار تپهای از خاک مشغول [[بازی]] دیدم. ابتدا خواستم [[سلام]] کنم؛ ولی با خود گفتم: او بچهای خردسال است و شاید معنی سلام را نداند! دوباره با خود گفتم: چنانچه سلام نکنم، یک دستور مهم [[اخلاقی]] و [[دینی]] را انجام ندادهام و بالاخره تصمیم گرفتم، سلام کنم. | ||
وقتی به او نزدیک شدم، گفتم: | وقتی به او نزدیک شدم، گفتم: السلام علیک. | ||
متوجه من شد و گفت: [[سوگند]] به پروردگاری که [[آسمان]] را برافراشت و [[زمین]] را وسعت داد، اگر جواب سلام [[واجب]] نبود، هرگز جواب [[سلامت]] را نمیدادم؛ زیرا تو مرا کوچک شمردی و به دلیل کمی سن [[تحقیر]] کردی! | متوجه من شد و گفت: [[سوگند]] به پروردگاری که [[آسمان]] را برافراشت و [[زمین]] را وسعت داد، اگر جواب سلام [[واجب]] نبود، هرگز جواب [[سلامت]] را نمیدادم؛ زیرا تو مرا کوچک شمردی و به دلیل کمی سن [[تحقیر]] کردی! | ||
خط ۲۵۱: | خط ۲۴۸: | ||
امام {{ع}}، پس از [[پذیرفتن]] تقاضای من، حرکت کرد و رفت. من تمام آن شب را به امام {{ع}} و تقاضای خویش میاندیشیدم. پاسی از شب باقی مانده بود که امام {{ع}} از سفر بازگشته، [[انگشتر]] را از برادرم گرفته و برایم آورد. | امام {{ع}}، پس از [[پذیرفتن]] تقاضای من، حرکت کرد و رفت. من تمام آن شب را به امام {{ع}} و تقاضای خویش میاندیشیدم. پاسی از شب باقی مانده بود که امام {{ع}} از سفر بازگشته، [[انگشتر]] را از برادرم گرفته و برایم آورد. | ||
این داستان دلیلی بر [[حقانیت]] و امامت آن | این داستان دلیلی بر [[حقانیت]] و امامت آن حضرت محسوب شد<ref>دلائل الامامة، ص۳۹۹، ح۳۵۲؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۵، ح۶۱.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۳۴.</ref> | ||
== | == شفای بیماران == | ||
=== شبیه فطرس === | === شبیه فطرس === | ||
[[شهر مدینه]] زادگاه بسیاری از [[پیشوایان معصوم]] [[شیعه]] است و علاقه فراوان آنان به این [[شهر]]، از پیوندی عمیق میان [[امامان معصوم]] {{عم}} و [[رسول خدا]] {{صل}} حکایت میکند. | [[شهر مدینه]] زادگاه بسیاری از [[پیشوایان معصوم]] [[شیعه]] است و علاقه فراوان آنان به این [[شهر]]، از پیوندی عمیق میان [[امامان معصوم]] {{عم}} و [[رسول خدا]] {{صل}} حکایت میکند. | ||
[[امام رضا]] {{ع}}، چونان دیگر [[پدران]] بزرگوارش، به [[هجرت]] از شهری مجبور میشود که میزبان همه خاطرات دوران | [[امام رضا]] {{ع}}، چونان دیگر [[پدران]] بزرگوارش، به [[هجرت]] از شهری مجبور میشود که میزبان همه خاطرات دوران طفولیت و پس از آن میباشد. | ||
او در این هجرت ابتدا به [[شهر مکه]] میرود و [[خانه خدا]] را [[زیارت]] میکند. در مدت اقامت در کنار خانه خدا، [[دوستداران]] و | او در این هجرت ابتدا به [[شهر مکه]] میرود و [[خانه خدا]] را [[زیارت]] میکند. در مدت اقامت در کنار خانه خدا، [[دوستداران]] و پیروان مکتب اهل بیت گرداگرد وجود حضرت جمع میشدند، از [[دانش]] و [[برکات]] وجودیاش بهره میبردند و هر مشکلی را به وسیله آن حضرت حل میکردند. [[بیماران]] [[روحی]] و جسمی او را طبیب مشکلگشا دانسته، برای بهبودی به او مراجعه میکردند. | ||
[[محمد بن سنان]] میگوید: بر اثر چشم درد، رفته رفته [[بینایی]] خود را از دست داده بودم. خدمت [[امام]] رسیدم و مشکل کمبینایی خویش را مطرح نمودم. | [[محمد بن سنان]] میگوید: بر اثر چشم درد، رفته رفته [[بینایی]] خود را از دست داده بودم. خدمت [[امام]] رسیدم و مشکل کمبینایی خویش را مطرح نمودم. | ||
امام {{ع}}، پس از شنیدن سخنان من، کاغذی خواست و نامهای به فرزند بزرگوارش، [[جواد الائمه]] {{عم}}، که در [[مدینه]] بود، نوشت و به دست یکی از خادمانش سپرد و فرمود: همراه این [[خادم]] به مدینه برو و داستان این [[نامه]] را برای کسی بازگو مکن. | امام {{ع}}، پس از شنیدن سخنان من، کاغذی خواست و نامهای به فرزند بزرگوارش، [[جواد الائمه]] {{عم}}، که در [[مدینه]] بود، نوشت و به دست یکی از خادمانش سپرد و فرمود: همراه این [[خادم]] به مدینه برو و داستان این [[نامه]] را برای کسی بازگو مکن. | ||
خط ۲۶۷: | خط ۲۶۴: | ||
[[خادم]] نامه را گشود و روبهروی او نگاه داشت. او چشمهای مبارکش را به نامه دوخت و از اول تا آخر آن را خواند. گاهی، در میان خواندن نامه، سرش را به سوی [[آسمان]] بلند میکرد و کلماتی بر زبان جاری مینمود. پس از پایان یافتن نامه، با زبانی ملیح و [[زیبا]] به من فرمود: ای [[محمد بن سنان]]، حال عمومی چشمانت چطور است؟ | [[خادم]] نامه را گشود و روبهروی او نگاه داشت. او چشمهای مبارکش را به نامه دوخت و از اول تا آخر آن را خواند. گاهی، در میان خواندن نامه، سرش را به سوی [[آسمان]] بلند میکرد و کلماتی بر زبان جاری مینمود. پس از پایان یافتن نامه، با زبانی ملیح و [[زیبا]] به من فرمود: ای [[محمد بن سنان]]، حال عمومی چشمانت چطور است؟ | ||
گفتم: ای فرزند [[رسول خدا]]، چشمانم [[ضعیف]] گشته، [[بینایی]] آن بسیار کم شده است. | گفتم: ای فرزند [[رسول خدا]]، چشمانم [[ضعیف]] گشته، [[بینایی]] آن بسیار کم شده است. | ||
فرمود تا نزدیکتر بروم. [[اطاعت]] کرده، کنار | فرمود تا نزدیکتر بروم. [[اطاعت]] کرده، کنار حضرت نشستم. دستهای کوچکش را بالا آورد و بر پلکهای چشمم کشید. نورانیتی [[احساس]] کردم که در [[دوران جوانی]] ندیده بودم، [[شوق]] زایدالوصفی مرا فرا گرفته بود. ناخودآگاه به دست و پای مبارکش افتاده و آنها را مرتب بوسیدم، فریاد برآوردم: [[خداوند]] تو را بزرگ [[امت]] قرار دهد؛ همانگونه که [[عیسی]]، [[فرزند مریم]] {{س}} در [[کودکی]] و در گهواره سخن گفت و خداوند او را بزرگ امت و [[پیامبر]] زمانش قرار داد؛ ای کسی که شبیه صاحب فطرس هستی! | ||
محمد بن سنان میگوید: از آن پس، چشمانم در [[سلامت]] و بینایی کامل قرار گرفت. افرادی که سابقه [[بیماری]] [[چشم]] مرا میدانستند، [[تعجب]] میکردند و مدام علت آن را میپرسیدند تا این که مجبور شدم [[راز]] نامه و [[کرامت]] [[حضرت جواد]] {{ع}} را افشا نمایم. | محمد بن سنان میگوید: از آن پس، چشمانم در [[سلامت]] و بینایی کامل قرار گرفت. افرادی که سابقه [[بیماری]] [[چشم]] مرا میدانستند، [[تعجب]] میکردند و مدام علت آن را میپرسیدند تا این که مجبور شدم [[راز]] نامه و [[کرامت]] [[حضرت جواد]] {{ع}} را افشا نمایم. | ||
خط ۲۸۲: | خط ۲۷۹: | ||
ای [[محمد بن مرزبان]]، مقصود من از شبیه فطرس این بود که خداوند به برکت [[امام جواد]] {{ع}} خردسال، چشمهای مرا [[شفا]] داد و او نیز همانند جدش، امام حسین {{ع}}، در سن [[طفولیت]] و [[کودکی]] [[عظمت]] خویش را نشان داد<ref>رجال کشی، ص۵۸۲، ح۱۰۹۲، و ص۵۸۳، ح۱۰۹۳؛ دلائل الامامة، ص۴۰۲، ح۳۶۱؛ اثبات الوصیة، ص۲۱۰؛ فلاح السائل، «مقدمة الکتاب» ص۱۳؛ الهدایة الکبری، ص۳۰۰؛ تنقیح المقال، ج۳، ص۱۲۷؛ انوار البهیة، ص۲۵۳؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۶۶، ح۴۳؛ ص۶۷، ح۴۴؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۶، ح۶۷؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۴۱، ح۲۳۷۰.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۳۴.</ref> | ای [[محمد بن مرزبان]]، مقصود من از شبیه فطرس این بود که خداوند به برکت [[امام جواد]] {{ع}} خردسال، چشمهای مرا [[شفا]] داد و او نیز همانند جدش، امام حسین {{ع}}، در سن [[طفولیت]] و [[کودکی]] [[عظمت]] خویش را نشان داد<ref>رجال کشی، ص۵۸۲، ح۱۰۹۲، و ص۵۸۳، ح۱۰۹۳؛ دلائل الامامة، ص۴۰۲، ح۳۶۱؛ اثبات الوصیة، ص۲۱۰؛ فلاح السائل، «مقدمة الکتاب» ص۱۳؛ الهدایة الکبری، ص۳۰۰؛ تنقیح المقال، ج۳، ص۱۲۷؛ انوار البهیة، ص۲۵۳؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۶۶، ح۴۳؛ ص۶۷، ح۴۴؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۶، ح۶۷؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۴۱، ح۲۳۷۰.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۳۴.</ref> | ||
=== شفای | === شفای نابینا === | ||
نابینایی [[چشم]] فرزند رنجی مضاعف به [[قلب]] و [[روح]] [[مادر]] وارد ساخته بود. او هر وقت به صورت فرزندش نگاه میکرد، از عمق [[جان]] [[آرزو]] مینمود که ای کاش روزی این [[چشمها]] باز شوند و فرزندم نیز همانند سایر [[فرزندان]]، بتواند ببیند، بدود و [[بازی]] کند! | |||
سرانجام | سرانجام تصمیم میگیرد محضر [[حجت خدا]]، [[حضرت جواد الائمه]] {{ع}} مشرف شود. | ||
او فرزندش را در آغوش میگیرد و به طرف [[خانه]] آن | او فرزندش را در آغوش میگیرد و به طرف [[خانه]] آن حضرت حرکت میکند، وارد خانه میشود و فرزندش را در برابر [[امام جواد]] {{ع}} قرار میدهد و میگوید: ای فرزند [[رسول خدا]]! میدانم در پیشگاه [[خداوند]] مقامی بزرگ و جایگاهی بس ارجمند داری! دوست دارم به من و فرزندم عنایتی کنی. جگرگوشهام از [[نعمت]] بینایی [[محروم]] است و شنیدهام [[بیماران]] بسیار به اینجا آمدهاند و [[شفا]] گرفتهاند. | ||
امام جواد {{ع}} به صورت فرزند نگاهی کرد. سپس دست مبارکش را بلند کرده، بر صورت [[کودک]] [[نابینا]] کشید. | امام جواد {{ع}} به صورت فرزند نگاهی کرد. سپس دست مبارکش را بلند کرده، بر صورت [[کودک]] [[نابینا]] کشید. | ||
[[عماره بن زید]]، که قصه را [[روایت]] میکند، میگوید: هنوز [[امام]] {{ع}} دست مبارکش را برنداشته بود که دیدم کودک نابینا از جایش برخاست و مانند کسی که هیچگونه معلولیتی ندارد، شروع به دویدن نمود. گویا میخواست فریاد برآورد که ای [[مادر]]! ببین چشمهایم شفا پیدا کرده و میتوانم همه چیز را ببینم<ref>دلائل الإمامة، ص۴۰۰، ح۳۵۵؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۶، ح۶۴؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۲۲، ح۲۳۶۰.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۳۷.</ref> | [[عماره بن زید]]، که قصه را [[روایت]] میکند، میگوید: هنوز [[امام]] {{ع}} دست مبارکش را برنداشته بود که دیدم کودک نابینا از جایش برخاست و مانند کسی که هیچگونه معلولیتی ندارد، شروع به دویدن نمود. گویا میخواست فریاد برآورد که ای [[مادر]]! ببین چشمهایم شفا پیدا کرده و میتوانم همه چیز را ببینم<ref>دلائل الإمامة، ص۴۰۰، ح۳۵۵؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۶، ح۶۴؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۲۲، ح۲۳۶۰.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۳۷.</ref> | ||
=== شفای | === شفای ناشنوا === | ||
یکی از مردان [[روزگار]] امام جواد {{ع}}، به نام [[ابوسلمه]]، به تدریج نیروی | یکی از مردان [[روزگار]] امام جواد {{ع}}، به نام [[ابوسلمه]]، به تدریج نیروی شنوایی خود را از دست داده بود. | ||
او میگوید: پیشاپیش خبر ناشنوایی من به امام جواد {{ع}} رسیده بود. در یکی از روزها، برای | او میگوید: پیشاپیش خبر ناشنوایی من به امام جواد {{ع}} رسیده بود. در یکی از روزها، برای دیدار و [[زیارت]] وی، محضرش شرفیاب شدم. پس از [[سلام]] و [[احوالپرسی]]، مرا نزد خود [[دعوت]] کرد. نزدیک رفتم و کنار وی نشستم. | ||
امام {{ع}} دست مبارکش را به سر و گوشهایم کشید و فرمود: حالا بشنو و دقت کن! | امام {{ع}} دست مبارکش را به سر و گوشهایم کشید و فرمود: حالا بشنو و دقت کن! | ||
[[احساس]] کردم، به سبب [[برکت]] و [[کرامت امام جواد]] {{ع}}، در وضعیت بالاتر از حد معمول و متعارف قرار گرفتهام و [[قدرت]] شنوایی من چند برابر شده است و صداها را به | [[احساس]] کردم، به سبب [[برکت]] و [[کرامت امام جواد]] {{ع}}، در وضعیت بالاتر از حد معمول و متعارف قرار گرفتهام و [[قدرت]] شنوایی من چند برابر شده است و صداها را به راحتی میشنوم<ref>مناقب آل ابی طالب، ج۴، ص۳۹۰؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۵۷، ضمن ح۳۱؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۴۶، ح۲۳۷۵.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۳۸.</ref> | ||
=== | === شفای بیمار [[مبتلا]] به درد زانو === | ||
[[ابوبکر بن اسماعیل]] میگوید: به امام جواد {{ع}} عرض کردم: | [[ابوبکر بن اسماعیل]] میگوید: به امام جواد {{ع}} عرض کردم: کنیز یا دختری دارم که در ناحیه زانو احساس درد میکند، و این امر موجب [[ناراحتی]] او شده است. | ||
فرمود: او را نزد من بیاور. او را نزد | فرمود: او را نزد من بیاور. او را نزد حضرت بردم. | ||
سؤال کرد: از چه ناراحتی؟ گفت: درد زانویم مرا [[اذیت]] میکند. | سؤال کرد: از چه ناراحتی؟ گفت: درد زانویم مرا [[اذیت]] میکند. | ||
امام {{ع}} از روی [[لباس]] دست مبارکش را بر زانویش کشید. پس از آن از درد زانو [[شکایت]] نکرد و [[شفا]] گرفت<ref>خرایج و جرائح، ج۱، ص۳۷۶، ح۳؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۴۶، ح۲۱؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۲، ح۴۰؛ الصراط المستقیم، ج۲، ص۲۰۰، ح۳.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۳۸.</ref> | امام {{ع}} از روی [[لباس]] دست مبارکش را بر زانویش کشید. پس از آن از درد زانو [[شکایت]] نکرد و [[شفا]] گرفت<ref>خرایج و جرائح، ج۱، ص۳۷۶، ح۳؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۴۶، ح۲۱؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۲، ح۴۰؛ الصراط المستقیم، ج۲، ص۲۰۰، ح۳.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۳۸.</ref> | ||
=== | === شفای بیمار [[مبتلا]] به تنگی نفس === | ||
[[محمد بن عمر بن واقد رازی]] میگوید: برادرم به [[بیماری]] تنگی نفس مبتلا بود و به [[سختی]] نفس میکشید. روزی همراه برادرم | [[محمد بن عمر بن واقد رازی]] میگوید: برادرم به [[بیماری]] تنگی نفس مبتلا بود و به [[سختی]] نفس میکشید. روزی همراه برادرم خدمت [[امام جواد]] {{ع}} رسیدم و مشکل بیماری برادرم را به عرض ایشان رساندم و تقاضا کردم برای شفای بیماری او [[دعا]] کند. | ||
[[امام]] {{ع}} بیدرنگ فرمود: [[خداوند]] [[عافیت]] و [[سلامت]] را به او بازگرداند. | [[امام]] {{ع}} بیدرنگ فرمود: [[خداوند]] [[عافیت]] و [[سلامت]] را به او بازگرداند. | ||
با دعای | با دعای حضرت، برادرم از بیماری [[نجات]] یافت. از محضر امام بیرون آمدیم و او تا پایان [[عمر]] هیچگاه به آن بیماری دچار نگشت. | ||
[[محمد بن عمر]] میگوید: من نیز در قسمت کمر و بالای ران پا، دردی [[احساس]] میکردم که هفتهای چند بار موجب [[آزار]] و ناراحتیام میشد. هر چه میگذشت، درد آن شدیدتر میشد و رهایم نمیکرد. بار دیگر که خدمت امام جواد {{ع}} رسیدم، تقاضا کردم تا برای شفای بیماری خودم نیز دعا کند. | [[محمد بن عمر]] میگوید: من نیز در قسمت کمر و بالای ران پا، دردی [[احساس]] میکردم که هفتهای چند بار موجب [[آزار]] و ناراحتیام میشد. هر چه میگذشت، درد آن شدیدتر میشد و رهایم نمیکرد. بار دیگر که خدمت امام جواد {{ع}} رسیدم، تقاضا کردم تا برای شفای بیماری خودم نیز دعا کند. | ||
خط ۳۲۲: | خط ۳۱۹: | ||
== تغییر رنگ موهای سر و صورت == | == تغییر رنگ موهای سر و صورت == | ||
موهای پیچ در پیچ، پرپشت و سیاه چهره [[زیبایی]] از [[امام جواد]] {{ع}} ساخته بود. | موهای پیچ در پیچ، پرپشت و سیاه چهره [[زیبایی]] از [[امام جواد]] {{ع}} ساخته بود. | ||
[[ابراهیم بن سعد]] (سعید) میگوید: روزی [[محضر امام]] {{ع}} بودم و چهره زیبای وی مرا به شدت مجذوب خویش نموده، در تماشای [[سیمای ظاهری]] و [[معنوی]] آن | [[ابراهیم بن سعد]] (سعید) میگوید: روزی [[محضر امام]] {{ع}} بودم و چهره زیبای وی مرا به شدت مجذوب خویش نموده، در تماشای [[سیمای ظاهری]] و [[معنوی]] آن حضرت [[غرق]] شده بودم. | ||
ناگهان امام {{ع}} دست مبارکش را به موی سرش کشید. در کمال [[تعجب]] [[مشاهده]] کردم همه موهای سر وی سرخ شد و به رنگ خون درآمد. دوباره دست به موهایش کشید و به رنگ سفید درآمد. سپس با پشت دست موهایش را مسح نمود و به صورت اول، که به رنگ سیاه بود، درآمد. همچنان که با حال شگفت به تحولات گوناگون چهره [[مبارک]] [[امام]] {{ع}} مینگریستم، به خود آمدم و متوجه شدم که آن | ناگهان امام {{ع}} دست مبارکش را به موی سرش کشید. در کمال [[تعجب]] [[مشاهده]] کردم همه موهای سر وی سرخ شد و به رنگ خون درآمد. دوباره دست به موهایش کشید و به رنگ سفید درآمد. سپس با پشت دست موهایش را مسح نمود و به صورت اول، که به رنگ سیاه بود، درآمد. همچنان که با حال شگفت به تحولات گوناگون چهره [[مبارک]] [[امام]] {{ع}} مینگریستم، به خود آمدم و متوجه شدم که آن حضرت با این کار، گوشهای از [[قدرت]] [[امامت]] و [[ولایت]] خویش را به من نمایاند. | ||
آن گاه امام {{ع}} فرمود: ای فرزند سعد! آنچه دیدی یکی از [[نشانههای امامت]] است. | آن گاه امام {{ع}} فرمود: ای فرزند سعد! آنچه دیدی یکی از [[نشانههای امامت]] است. | ||
خط ۳۳۱: | خط ۳۲۸: | ||
== [[معجزات]] [[امام]] {{ع}} درباره حیوانات == | == [[معجزات]] [[امام]] {{ع}} درباره حیوانات == | ||
=== رسیدگی به [[شکایت]] گوسفند === | === رسیدگی به [[شکایت]] گوسفند === | ||
[[علی بن اسباط]] میگوید: در سفری همراه [[امام جواد]] {{ع}} و در رکاب آن | [[علی بن اسباط]] میگوید: در سفری همراه [[امام جواد]] {{ع}} و در رکاب آن حضرت بودم. هنگام خارج شدن از [[شهر کوفه]]، در میان راه با گلهای گوسفند مواجه شدیم که [[چوپانی]] [[سرپرستی]] آن را به عهده داشت. | ||
وقتی به نزدیکی آنها رسیدیم، گوسفندی از [[گله]] جدا شد و به طرف امام آمد و آن قدر نزدیک شد که گویا مالکش را پیدا کرده است. امام {{ع}} نیز به گونهای [[رفتار]] میکرد که گویی با آن هم سخن شده است. | وقتی به نزدیکی آنها رسیدیم، گوسفندی از [[گله]] جدا شد و به طرف امام آمد و آن قدر نزدیک شد که گویا مالکش را پیدا کرده است. امام {{ع}} نیز به گونهای [[رفتار]] میکرد که گویی با آن هم سخن شده است. | ||
امام {{ع}} فرمود: به [[چوپان]] بگو نزد من آید. | امام {{ع}} فرمود: به [[چوپان]] بگو نزد من آید. | ||
خط ۳۴۸: | خط ۳۴۵: | ||
محمد تنوخی میگوید: امام جواد {{ع}} را دیدم که دست به سر و گوش گاوی میکشد و سخنانی نیز بر زبان میراند و [[حیوان]] هم، به علامت فهمیدن، سرش را تکان میدهد. نزدیکتر رفته، عرض کردم: [[سخن گفتن]] شما را با حیوانات دیده و شنیدهام؛ ولی میخواهم بدانم که آیا حیوانات هم با شما سخن میگویند؟ | محمد تنوخی میگوید: امام جواد {{ع}} را دیدم که دست به سر و گوش گاوی میکشد و سخنانی نیز بر زبان میراند و [[حیوان]] هم، به علامت فهمیدن، سرش را تکان میدهد. نزدیکتر رفته، عرض کردم: [[سخن گفتن]] شما را با حیوانات دیده و شنیدهام؛ ولی میخواهم بدانم که آیا حیوانات هم با شما سخن میگویند؟ | ||
حضرت آیهای از [[سوره نمل]] را [[تلاوت]] نمود: {{متن قرآن|عُلِّمْنَا مَنْطِقَ الطَّيْرِ وَأُوتِينَا مِنْ كُلِّ شَيْء}}<ref>«و سلیمان از داود میراث برد و گفت: ای مردم! به ما زبان مرغان آموختهاند و از همه چیز (بهرهای) بخشیدهاند» سوره نمل، آیه ۱۶.</ref>. | |||
سپس خطاب به حیوان فرمود: بگو {{متن حدیث|لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ}} و دست مبارکش را به سر حیوان کشید. | سپس خطاب به حیوان فرمود: بگو {{متن حدیث|لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ}} و دست مبارکش را به سر حیوان کشید. | ||
حیوان به سخن آمد و همان جمله را بر زبان جاری نمود<ref>نوادر المعجزات، ص۱۸۲، ح۸؛ دلائل الامامة، ص۴۰۰، ح۳۵۶؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۶، ح۶۵؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۲۳، ح۲۳۶۱.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۴۲.</ref> | حیوان به سخن آمد و همان جمله را بر زبان جاری نمود<ref>نوادر المعجزات، ص۱۸۲، ح۸؛ دلائل الامامة، ص۴۰۰، ح۳۵۶؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۶، ح۶۵؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۲۳، ح۲۳۶۱.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۴۲.</ref> | ||
خط ۳۶۳: | خط ۳۶۰: | ||
=== تبدیل شدن برگ درخت زیتون به سکه طلا === | === تبدیل شدن برگ درخت زیتون به سکه طلا === | ||
[[ابراهیم بن سعید]] میگوید: [[امام جواد]] {{ع}} تعدادی از برگهای سبز درخت زیتون را چیده، آن را لابهلای دستهایش محکم قرار داده بود. مشغول [[سخن گفتن]] با آن | [[ابراهیم بن سعید]] میگوید: [[امام جواد]] {{ع}} تعدادی از برگهای سبز درخت زیتون را چیده، آن را لابهلای دستهایش محکم قرار داده بود. مشغول [[سخن گفتن]] با آن حضرت بودم و درباره هر موضوع و مسئلهای با وی [[گفتوگو]] میکردم. | ||
نگاهم به دستهای حضرت افتاد، دیدم برگهای سبز زیتون به سکههای زرین طلا تبدیل شده است. تعدادی از سکهها روی [[زمین]] افتاد. آنها را برداشتم و با [[شک و تردید]]، داخل کیسهای گذاشته، با خودم [[نجوا]] میکردم: به بازار میروم و با آنها متاع و کالایی میخرم. اگر [[طلا]] [[واقعی]] نباشد، فروشندگان طلا خواهند فهمید. | نگاهم به دستهای حضرت افتاد، دیدم برگهای سبز زیتون به سکههای زرین طلا تبدیل شده است. تعدادی از سکهها روی [[زمین]] افتاد. آنها را برداشتم و با [[شک و تردید]]، داخل کیسهای گذاشته، با خودم [[نجوا]] میکردم: به بازار میروم و با آنها متاع و کالایی میخرم. اگر [[طلا]] [[واقعی]] نباشد، فروشندگان طلا خواهند فهمید. | ||
وقتی وارد بازار شدم و اجناس مورد نیاز را خریداری و سکهها را تحویل دادم، دیدم هیچ کس سخنی نمیگوید و اعتراضی نمیکند. فهمیدم که [[هدف امام]] {{ع}} متنبه ساختن و تقویت پایههای [[اعتقاد]] من به [[امامت]] و [[توانایی]] [[اوصیای پیامبر اکرم]] {{صل}} بوده است<ref>دلائل الامامة، ص۳۹۸، ح۳۴۸؛ نوادر المعجزات، ص۱۸۰، ح۴؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۱۹، ح۲۳۵۳؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۵، ح۵۷؛ الأنوار البهیة، ص۲۵۹.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۴۵.</ref> | وقتی وارد بازار شدم و اجناس مورد نیاز را خریداری و سکهها را تحویل دادم، دیدم هیچ کس سخنی نمیگوید و اعتراضی نمیکند. فهمیدم که [[هدف امام]] {{ع}} متنبه ساختن و تقویت پایههای [[اعتقاد]] من به [[امامت]] و [[توانایی]] [[اوصیای پیامبر اکرم]] {{صل}} بوده است<ref>دلائل الامامة، ص۳۹۸، ح۳۴۸؛ نوادر المعجزات، ص۱۸۰، ح۴؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۱۹، ح۲۳۵۳؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۵، ح۵۷؛ الأنوار البهیة، ص۲۵۹.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۴۵.</ref> | ||
خط ۳۷۰: | خط ۳۶۷: | ||
=== وصل کردن دو طرف رود دجله به صورت پل برای عبور === | === وصل کردن دو طرف رود دجله به صورت پل برای عبور === | ||
یکی از رودهای بزرگ، که از کوههای [[ترکیه]] سرچشمه میگیرد و تا [[خاک]] [[عراق]] نیز امتداد مییابد، رود دجله میباشد. | یکی از رودهای بزرگ، که از کوههای [[ترکیه]] سرچشمه میگیرد و تا [[خاک]] [[عراق]] نیز امتداد مییابد، رود دجله میباشد. | ||
[[محمد بن یحیی]] میگوید: همراه [[امام جواد]] {{ع}} بودم. | [[محمد بن یحیی]] میگوید: همراه [[امام جواد]] {{ع}} بودم. حضرت میخواست از دجله عبور کند. وارد رودخانه شد و با قدمهای آهسته به طرف جلو حرکت میکرد. ناگهان دیدم دو طرف رودخانه به یکدیگر نزدیک شد و به حالتی شبیه پل در آمد. | ||
امام جواد {{ع}} از روی آن عبور کرد و لحظاتی بعد در ساحل رودخانه، بر خاکهای خشک [[زمین]] قدم گذاشت. | امام جواد {{ع}} از روی آن عبور کرد و لحظاتی بعد در ساحل رودخانه، بر خاکهای خشک [[زمین]] قدم گذاشت. | ||
با دیدن این قضیه یک بار دیگر داستان مشابه آن، که در [[شهر]] «[[انبار]]» روی رودخانه [[فرات]] اتفاق افتاده بود، در ذهنم زنده شد. با دو چشم خود دیدم که چگونه دو طرف رودخانه فرات به یکدیگر نزدیک شد و به صورت پلی در آمد و [[حجت خدا]] از روی آن عبور نمود<ref>دلائل الامامة، ص۳۹۸، ح۳۴۹؛ مدینة المعاجز، ص۳۱۹، ح۲۳۵۴؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۵، ح۵۸؛ الأنوار البهیة، ص۲۵۹.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۴۵.</ref> | با دیدن این قضیه یک بار دیگر داستان مشابه آن، که در [[شهر]] «[[انبار]]» روی رودخانه [[فرات]] اتفاق افتاده بود، در ذهنم زنده شد. با دو چشم خود دیدم که چگونه دو طرف رودخانه فرات به یکدیگر نزدیک شد و به صورت پلی در آمد و [[حجت خدا]] از روی آن عبور نمود<ref>دلائل الامامة، ص۳۹۸، ح۳۴۹؛ مدینة المعاجز، ص۳۱۹، ح۲۳۵۴؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۵، ح۵۸؛ الأنوار البهیة، ص۲۵۹.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۴۵.</ref> | ||
خط ۳۸۷: | خط ۳۸۴: | ||
امام {{ع}}، که کنار صخرهای ایستاده بود، دستش را روی صخره گذاشت و پس از چند لحظه برداشت. با چشمان خود دیدم که اثر انگشتان [[مبارک]] وی روی آن سنگ و صخره، به صورت آشکار باقی مانده است. | امام {{ع}}، که کنار صخرهای ایستاده بود، دستش را روی صخره گذاشت و پس از چند لحظه برداشت. با چشمان خود دیدم که اثر انگشتان [[مبارک]] وی روی آن سنگ و صخره، به صورت آشکار باقی مانده است. | ||
امام {{ع}} فرمود: یکی از [[نشانههای امام]] آن است که چنین کارهایی را بتواند انجام دهد. | امام {{ع}} فرمود: یکی از [[نشانههای امام]] آن است که چنین کارهایی را بتواند انجام دهد. | ||
بار دیگر [[شاهد]] بودم و دیدم که آن | بار دیگر [[شاهد]] بودم و دیدم که آن حضرت آهن را با دست خویش و بدون حرارت و [[آتش]]، مانند خمیر به صورتهای مختلف در میآورد و با [[انگشتر]] خود، بر سنگ سخت علامت و نشانه میگذارد<ref>دلائل الامامة، ص۳۹۹، ح۳۵۴؛ نوادر المعجزات، ص۱۸۱، ح۷؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۵، ح۶۳؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۲۲، ح۲۳۵۹.</ref>. | ||
ذوب کردن ظرف چینی و بازگرداندن آن به حال اول | ذوب کردن ظرف چینی و بازگرداندن آن به حال اول | ||
عماره بن زید میگوید: روزی مقابل امام جواد {{ع}}، ظرف چینی بزرگی را [[مشاهده]] کردم که حجمی به اندازه غذای ده نفر داشت. | عماره بن زید میگوید: روزی مقابل امام جواد {{ع}}، ظرف چینی بزرگی را [[مشاهده]] کردم که حجمی به اندازه غذای ده نفر داشت. | ||
خط ۴۰۸: | خط ۴۰۵: | ||
امام هادی {{ع}} میفرماید: آن مرد به دستور پدرم عمل کرد. همان شب، پدرش به خواب وی آمد و از جایگاه اموال گم شده به او خبر داد. | امام هادی {{ع}} میفرماید: آن مرد به دستور پدرم عمل کرد. همان شب، پدرش به خواب وی آمد و از جایگاه اموال گم شده به او خبر داد. | ||
آن مرد در عالم خواب برمیخیزد، به سراغ اموال میرود و هزار دینار را برداشته، نزد پدرش بر میگردد. | آن مرد در عالم خواب برمیخیزد، به سراغ اموال میرود و هزار دینار را برداشته، نزد پدرش بر میگردد. | ||
پدر میگوید: فرزندم، اکنون که به آرزویت رسیدی، خدمت امام جواد {{ع}} برو و به او خبر ده که تو را از جایگاه اموال [[آگاه]] ساختم؛ زیرا آن | پدر میگوید: فرزندم، اکنون که به آرزویت رسیدی، خدمت امام جواد {{ع}} برو و به او خبر ده که تو را از جایگاه اموال [[آگاه]] ساختم؛ زیرا آن حضرت به من دستور داده بود تا تو را [[راهنمایی]] کنم. | ||
آن مرد پس از بیدار شدن به [[محضر امام]] {{ع}} آمد و آنچه در خواب برایش رخ داده بود، گزارش کرد و گفت: خدای را [[سپاس]] میگویم که شما را مورد [[لطف]] خویش قرار داده، برای [[هدایت مردم]] و رفع [[مشکلات]] و گرفتاریهای آنان [[برگزیده]] است<ref>الثاقب فی المناقب، ص۵۲۲، ح۴۵۷؛ مناقب ابنشهرآشوب، ج۴، ص۳۹۱؛ دعوات، ص۵۷، ح۱۴۵؛ خرایج و جرایح، ج۲، ص۶۶۵، ح۵؛ الصراط المستقیم، ج۲، ص۲۰۱، ح۱۲؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۹۰، ح۲۳۹۵؛ بحار الانوار، ج۷۳، ص۲۲۰، ح۳۱؛ ج۵۰، ص۴۲، ح۸؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۳۹، ح۲۹.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۴۸.</ref> | آن مرد پس از بیدار شدن به [[محضر امام]] {{ع}} آمد و آنچه در خواب برایش رخ داده بود، گزارش کرد و گفت: خدای را [[سپاس]] میگویم که شما را مورد [[لطف]] خویش قرار داده، برای [[هدایت مردم]] و رفع [[مشکلات]] و گرفتاریهای آنان [[برگزیده]] است<ref>الثاقب فی المناقب، ص۵۲۲، ح۴۵۷؛ مناقب ابنشهرآشوب، ج۴، ص۳۹۱؛ دعوات، ص۵۷، ح۱۴۵؛ خرایج و جرایح، ج۲، ص۶۶۵، ح۵؛ الصراط المستقیم، ج۲، ص۲۰۱، ح۱۲؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۹۰، ح۲۳۹۵؛ بحار الانوار، ج۷۳، ص۲۲۰، ح۳۱؛ ج۵۰، ص۴۲، ح۸؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۳۹، ح۲۹.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۴۸.</ref> | ||
خط ۴۲۸: | خط ۴۲۵: | ||
== [[معجزات]] [[امام جواد]] {{ع}} در خبر دادن از غیب == | == [[معجزات]] [[امام جواد]] {{ع}} در خبر دادن از غیب == | ||
=== [[آگاهی]] از [[نیت]] و قصد دیگران === | === [[آگاهی]] از [[نیت]] و قصد دیگران === | ||
[[عبدالله بن رزین]] میگوید: در [[شهر مدینه]] [[افتخار]] [[همسایگی]] امام جواد {{ع}} نصیبم شده بود. هر [[روز]] آن | [[عبدالله بن رزین]] میگوید: در [[شهر مدینه]] [[افتخار]] [[همسایگی]] امام جواد {{ع}} نصیبم شده بود. هر [[روز]] آن حضرت را میدیدم که هنگام زوال [[آفتاب]] به [[مسجد]] جدش میآمد، کنار [[مرقد مطهر]] [[رسول خدا]] {{صل}} میرفت و [[سلام]] میکرد. پس از آن، به [[خانه]] جدهاش، [[فاطمه]] {{س}} میرفت، کفشها را در میآورد و به [[نماز]] میایستاد. | ||
وسوسههای [[شیطانی]] وادارم کرد تا از محل پیاده شدن آن حضرت و قسمتی که پایش را میگذارد، مقداری [[خاک]] برای [[تبرک]] بردارم. یک روز، به قصد همین کار در [[انتظار]] آمدنش بودم. آن حضرت هنگام زوال ظهر سوار بر مرکب آمد و در [[صحن]] مسجد، جز جایی که هر روز پیاده میشد، پاهایش را روی سنگی که در ورودی مسجد قرار داشت، گذاشت. سپس داخل مسجد شد و من نتوانستم از محل پای او خاک بردارم. روزهایی چند به همین منوال گذشت. | وسوسههای [[شیطانی]] وادارم کرد تا از محل پیاده شدن آن حضرت و قسمتی که پایش را میگذارد، مقداری [[خاک]] برای [[تبرک]] بردارم. یک روز، به قصد همین کار در [[انتظار]] آمدنش بودم. آن حضرت هنگام زوال ظهر سوار بر مرکب آمد و در [[صحن]] مسجد، جز جایی که هر روز پیاده میشد، پاهایش را روی سنگی که در ورودی مسجد قرار داشت، گذاشت. سپس داخل مسجد شد و من نتوانستم از محل پای او خاک بردارم. روزهایی چند به همین منوال گذشت. | ||
خط ۴۴۱: | خط ۴۳۸: | ||
گفت: مردی از [[خاندان پیامبر]] {{صل}}، که [[انسانی]] [[شایسته]] و با [[تقوا]] میباشد. | گفت: مردی از [[خاندان پیامبر]] {{صل}}، که [[انسانی]] [[شایسته]] و با [[تقوا]] میباشد. | ||
گفتم: آیا کسی دیگر [[حق]] ندارد با او وارد حمام شود؟ | گفتم: آیا کسی دیگر [[حق]] ندارد با او وارد حمام شود؟ | ||
گفت: حمام را برای آن | گفت: حمام را برای آن حضرت [[خلوت]] میکنم. همچنان به [[گفتوگو]] با صاحب حمام مشغول بودم که دیدم [[امام جواد]] {{ع}} با دو تن از غلامانش، و غلامی دیگر، که حصیری با خودش میآورد آمدند. | ||
ابتدا به [[دفن]] شدگان در [[بقیع]] [[سلام]] کرد، آنگاه وارد حمام شد و روی [[حصیر]] قرار گرفت. [[منتظر]] ماندم از حمام خارج شود تا شاید به مقصودم برسم؛ ولی وقت خارج شدن از روی حصیر بر مرکبش سوار شد و به راه افتاد. | ابتدا به [[دفن]] شدگان در [[بقیع]] [[سلام]] کرد، آنگاه وارد حمام شد و روی [[حصیر]] قرار گرفت. [[منتظر]] ماندم از حمام خارج شود تا شاید به مقصودم برسم؛ ولی وقت خارج شدن از روی حصیر بر مرکبش سوار شد و به راه افتاد. | ||
با خود [[سوگند]] یاد کردم که دیگر او را [[اذیت]] نکنم و از هدفی که داشتم، صرف نظر نمایم. | با خود [[سوگند]] یاد کردم که دیگر او را [[اذیت]] نکنم و از هدفی که داشتم، صرف نظر نمایم. | ||
خط ۴۵۲: | خط ۴۴۹: | ||
خاطره از این قرار بود که در آن [[زمان]] دلم میخواست یکی از پیراهنهای [[امام رضا]] {{ع}}، که در آن [[نماز]] خوانده و با [[خدا]] [[راز و نیاز]] کرده بود، به من [[عنایت]] کند. اما [[افسوس]] که میسر نشد تا درخواست خودم را مطرح کنم. | خاطره از این قرار بود که در آن [[زمان]] دلم میخواست یکی از پیراهنهای [[امام رضا]] {{ع}}، که در آن [[نماز]] خوانده و با [[خدا]] [[راز و نیاز]] کرده بود، به من [[عنایت]] کند. اما [[افسوس]] که میسر نشد تا درخواست خودم را مطرح کنم. | ||
با خود گفتم: پس چه بهتر که هرگاه فرزندش بازگشت از او بخواهم. با این [[اندیشه]]، در [[انتظار]] بازگشت آن | با خود گفتم: پس چه بهتر که هرگاه فرزندش بازگشت از او بخواهم. با این [[اندیشه]]، در [[انتظار]] بازگشت آن حضرت لحظه شماری میکردم، [[امام]] {{ع}} پیش از آنکه بازگردد، یکی از خدمتگزاران خود را نزد من فرستاد. | ||
آن خدمتگزار، پیراهنی را برای من آورد و گفت: امام {{ع}} فرمود تا به تو بگویم که این همان پیراهنی است که پدرم امام رضا {{ع}} موقع نماز به تن میکرد و به راز و نیاز با [[خداوند]] میپرداخت. | آن خدمتگزار، پیراهنی را برای من آورد و گفت: امام {{ع}} فرمود تا به تو بگویم که این همان پیراهنی است که پدرم امام رضا {{ع}} موقع نماز به تن میکرد و به راز و نیاز با [[خداوند]] میپرداخت. | ||
امام {{ع}} با این عمل زیبای خویش، از آنچه در اندیشه من میگذشت، خبرداد و دلیلی دیگر بر [[حقانیت]] [[امامت]] خویش بر جای گذارد و خواسته مرا نیز برآورد<ref>خرایج و جرایح، ج۱، ص۳۸۳، ح۱۳؛ الصراط المستقیم؛ ج۲، ص۲۰۰، ح۹؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۵۲، ح۲۵؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۷، ح۷۲.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۵۳.</ref> | امام {{ع}} با این عمل زیبای خویش، از آنچه در اندیشه من میگذشت، خبرداد و دلیلی دیگر بر [[حقانیت]] [[امامت]] خویش بر جای گذارد و خواسته مرا نیز برآورد<ref>خرایج و جرایح، ج۱، ص۳۸۳، ح۱۳؛ الصراط المستقیم؛ ج۲، ص۲۰۰، ح۹؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۵۲، ح۲۵؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۷، ح۷۲.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۵۳.</ref> | ||
خط ۴۶۵: | خط ۴۶۲: | ||
بسته را تحویل گرفته، آن را گشودم. دو قواره پارچه و ملحفه داخل بسته بود که تا آخر [[عمر]] آنها را نگهداری کردم. | بسته را تحویل گرفته، آن را گشودم. دو قواره پارچه و ملحفه داخل بسته بود که تا آخر [[عمر]] آنها را نگهداری کردم. | ||
[[احمد بن محمد بن عیسی]]، [[راوی]] این [[حدیث]] میگوید: پس از فوت او بدنش را با همان دو ملحفه [[کفن]] کرده، به [[خاک]] سپردم<ref>خرایج و جرایح، ج۲، ص۶۶۸، ح۱۰؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۴۴، ح۱۲؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۷۹، ح۸۰؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۳۹، ح۳۱.</ref>. | [[احمد بن محمد بن عیسی]]، [[راوی]] این [[حدیث]] میگوید: پس از فوت او بدنش را با همان دو ملحفه [[کفن]] کرده، به [[خاک]] سپردم<ref>خرایج و جرایح، ج۲، ص۶۶۸، ح۱۰؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۴۴، ح۱۲؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۷۹، ح۸۰؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۳۹، ح۳۱.</ref>. | ||
وسوسههای [[شیطانی]] و [[شک و تردید]] درباره [[امامت]] و [[جانشینی]] [[امام جواد]] {{ع}}، پایش را به محل سکونت و [[خانه]] آن | وسوسههای [[شیطانی]] و [[شک و تردید]] درباره [[امامت]] و [[جانشینی]] [[امام جواد]] {{ع}}، پایش را به محل سکونت و [[خانه]] آن حضرت کشاند. | ||
او میگوید: وقتی وارد خانه شدم، [[جمعیت]] زیادی را آنجا [[مشاهده]] کردم. گوشهای از اتاق نشسته بودم تا اینکه وقت [[نماز ظهر]] فرا رسید. نماز ظهر و چند رکعت از [[نافله]] آن را نیز خواندم تا وقت [[نماز عصر]] فرا رسید. مشغول [[خواندن نماز]] عصر و نافله آن بودم که صدای پا و حرکت شخصی را پشت سرم [[احساس]] کردم. وقتی برگشتم، دیدم امام جواد {{ع}} است. از جا برخاستم و پس از [[سلام]]، دست و پای مبارکش را بوسیدم. | او میگوید: وقتی وارد خانه شدم، [[جمعیت]] زیادی را آنجا [[مشاهده]] کردم. گوشهای از اتاق نشسته بودم تا اینکه وقت [[نماز ظهر]] فرا رسید. نماز ظهر و چند رکعت از [[نافله]] آن را نیز خواندم تا وقت [[نماز عصر]] فرا رسید. مشغول [[خواندن نماز]] عصر و نافله آن بودم که صدای پا و حرکت شخصی را پشت سرم [[احساس]] کردم. وقتی برگشتم، دیدم امام جواد {{ع}} است. از جا برخاستم و پس از [[سلام]]، دست و پای مبارکش را بوسیدم. | ||
خط ۴۷۴: | خط ۴۷۱: | ||
گفتم: سلام بر تو ای فرزند [[رسول خدا]] {{صل}}، همانا امامت تو را قبول کردم. | گفتم: سلام بر تو ای فرزند [[رسول خدا]] {{صل}}، همانا امامت تو را قبول کردم. | ||
پس از این سخنان، [[نگرانیها]] و کدورتها از من دور شد و [[بیماری]] [[شک و تردید]]، که قلبم را احاطه کرده بود، از بین رفت و [[احساس امنیت]] و [[راحتی]] کردم. | پس از این سخنان، [[نگرانیها]] و کدورتها از من دور شد و [[بیماری]] [[شک و تردید]]، که قلبم را احاطه کرده بود، از بین رفت و [[احساس امنیت]] و [[راحتی]] کردم. | ||
صبح [[روز]] بعد، دوباره به [[خانه]] آن | صبح [[روز]] بعد، دوباره به [[خانه]] آن حضرت برگشتم؛ ولی کسی را در [[انتظار]] [[دیدار]] و زیارتش ندیدم. در این [[فکر]] بودم تا راهی برای اطلاع دادن حضور خود به آن حضرت پیدا کنم. | ||
[[تنهایی]] و [[گرسنگی]] مرا [[رنج]] میداد و انتظار به طول انجامید. ناگهان یکی از [[غلامان]] با سفرهای از غذاهای رنگارنگ و غلامی دیگر با آفتابه و لگن وارد اتاق شد، سفره [[غذا]] را در برابرم گشود و گفت: آقای من فرمود: دستهایت را شستشو ده و سپس غذا میل کن. | [[تنهایی]] و [[گرسنگی]] مرا [[رنج]] میداد و انتظار به طول انجامید. ناگهان یکی از [[غلامان]] با سفرهای از غذاهای رنگارنگ و غلامی دیگر با آفتابه و لگن وارد اتاق شد، سفره [[غذا]] را در برابرم گشود و گفت: آقای من فرمود: دستهایت را شستشو ده و سپس غذا میل کن. | ||
خط ۴۸۸: | خط ۴۸۵: | ||
سپس دستور داد تا عطری مخصوص به قیمت چهار هزار دینار برایش تهیه کنند. | سپس دستور داد تا عطری مخصوص به قیمت چهار هزار دینار برایش تهیه کنند. | ||
عرض کردم: فدایت شوم! خدمتگزاران شما چه جایگاهی دارند؟ | عرض کردم: فدایت شوم! خدمتگزاران شما چه جایگاهی دارند؟ | ||
[[امام]] {{ع}} فرمود: جد من، امام [[جعفر صادق]] {{ع}} غلامی داشت که هنگام وارد شدن آن | [[امام]] {{ع}} فرمود: جد من، امام [[جعفر صادق]] {{ع}} غلامی داشت که هنگام وارد شدن آن حضرت به [[مسجد]]، استرش را نگهداری میکرد. در یکی از روزها، قافلهای از [[خراسان]] وارد [[مدینه]] شد. یکی از افراد قافله از [[غلام]] پرسید: چه کسی الآن داخل مسجد است؟ | ||
غلام گفت: آقای من امام جعفر صادق {{ع}} [[فرزند پیامبر]] [[خدا]] {{صل}}. | غلام گفت: آقای من امام جعفر صادق {{ع}} [[فرزند پیامبر]] [[خدا]] {{صل}}. | ||
خط ۵۰۸: | خط ۵۰۵: | ||
مرد خراسانی پارچهها را گرفت و به طرف [[خراسان]] به راه افتاد. همانگونه که امام صادق {{ع}} فرموده بود، دزدان راه را بر آنان بستند و همه اموالشان را به [[غارت]] بردند و فقط پارچهها برایش باقی ماند. به [[اجبار]] آنها را فروخت و خود را به منزلش رساند<ref>الهدایة الکبری، ص۳۰۸، س ۲؛ مستدرک الوسائل، ج۱، ص۴۲۱، ح۱۰۵۶؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۴۱۲، ح۲۴۱۹؛ بحار الانوار، ج۵۰، ص۸۷، ح۳؛ کافی، ج۶، ص۵۱۶، ح۴؛ وسائل الشیعة، ج۲۴، ص۳۷۶، ح۳۰۸۲.</ref>. | مرد خراسانی پارچهها را گرفت و به طرف [[خراسان]] به راه افتاد. همانگونه که امام صادق {{ع}} فرموده بود، دزدان راه را بر آنان بستند و همه اموالشان را به [[غارت]] بردند و فقط پارچهها برایش باقی ماند. به [[اجبار]] آنها را فروخت و خود را به منزلش رساند<ref>الهدایة الکبری، ص۳۰۸، س ۲؛ مستدرک الوسائل، ج۱، ص۴۲۱، ح۱۰۵۶؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۴۱۲، ح۲۴۱۹؛ بحار الانوار، ج۵۰، ص۸۷، ح۳؛ کافی، ج۶، ص۵۱۶، ح۴؛ وسائل الشیعة، ج۲۴، ص۳۷۶، ح۳۰۸۲.</ref>. | ||
[[امام جواد]] {{ع}} نامهای به [[احمد بن عیسی قمی]] نوشت و به او دستور داد تا به [[مدینه]] برود. او پس از دریافت [[نامه]] و [[دستور امام]] {{ع}}، به طرف [[مدینه]] به راه افتاد. | [[امام جواد]] {{ع}} نامهای به [[احمد بن عیسی قمی]] نوشت و به او دستور داد تا به [[مدینه]] برود. او پس از دریافت [[نامه]] و [[دستور امام]] {{ع}}، به طرف [[مدینه]] به راه افتاد. | ||
وی میگوید: در [[شهر مدینه]] در منزلی به نام «دار بزیع» [[خدمت]] | وی میگوید: در [[شهر مدینه]] در منزلی به نام «دار بزیع» [[خدمت]] حضرت رسیده، [[سلام]] و عرض [[ادب]] کردم. | ||
[[امام]] {{ع}} درباره بعضی از افراد، سخنانی که از [[نارضایتی]] حکایت میکرد بیان فرمود. به ذهنم آمد که درباره [[زکریا بن آدم]]، [[دلجویی]] کنم و [[ذهن]] امام را نسبت به او [[تغییر]] دهم. | [[امام]] {{ع}} درباره بعضی از افراد، سخنانی که از [[نارضایتی]] حکایت میکرد بیان فرمود. به ذهنم آمد که درباره [[زکریا بن آدم]]، [[دلجویی]] کنم و [[ذهن]] امام را نسبت به او [[تغییر]] دهم. | ||
خط ۵۲۱: | خط ۵۱۸: | ||
[[روایت]] شده است: در [[زمان امام جواد]] {{ع}} هیچ کدام از میان [[قبیله بنو امیه]]، به [[امامت]] آن حضرت {{ع}} [[اعتقاد]] نداشتند، فردی به نام «شاذویه» و [[همسر]] باردارش، به سبب رخدادی شیرین و شنیدنی، به امامت وی [[ایمان]] آورده، و از [[دوستان]] و مریدان آن حضرت شدند. | [[روایت]] شده است: در [[زمان امام جواد]] {{ع}} هیچ کدام از میان [[قبیله بنو امیه]]، به [[امامت]] آن حضرت {{ع}} [[اعتقاد]] نداشتند، فردی به نام «شاذویه» و [[همسر]] باردارش، به سبب رخدادی شیرین و شنیدنی، به امامت وی [[ایمان]] آورده، و از [[دوستان]] و مریدان آن حضرت شدند. | ||
روزی شاذویه و [[محمد بن سنان]]، همراه گروهی در مجلس [[امام جواد]] {{ع}} بودند. هنگامی که شاذویه خود را به | روزی شاذویه و [[محمد بن سنان]]، همراه گروهی در مجلس [[امام جواد]] {{ع}} بودند. هنگامی که شاذویه خود را به حضرت نزدیک کرد، [[امام]] {{ع}} به آنها [[سلام]] کرد. | ||
سپس با توجه خاص به شاذویه فرمود: میدانم که سخنی در [[دل]] داری و به هیچ کس نگفتهای، آمدهای تا ما را [[آزمایش]] و [[امتحان]] کنی! | سپس با توجه خاص به شاذویه فرمود: میدانم که سخنی در [[دل]] داری و به هیچ کس نگفتهای، آمدهای تا ما را [[آزمایش]] و [[امتحان]] کنی! | ||
او با شنیدن این سخنان، [[یقین]] پیدا کرد که آن حضرت از [[خاندان]] [[نبوت]] و [[رسالت]] میباشد. | او با شنیدن این سخنان، [[یقین]] پیدا کرد که آن حضرت از [[خاندان]] [[نبوت]] و [[رسالت]] میباشد. | ||
خط ۵۳۴: | خط ۵۳۱: | ||
میگوید: از محضر امام جواد {{ع}} بازگشته، به طرف [[منزل]] رفتم. همسرم را درد زایمان گرفته و سخت ناراحت بود. او گاهی اوقات تا آستانه [[مرگ]] پیش میرفت و سروصدای برخی از [[خویشان]] و افراد [[فامیل]] بلند میشد؛ ولی میدانستم که به [[سلامتی]] از این ماجرا عبور میکند و طبق فرمایش [[حضرت جواد]] {{ع}} فرزندی سالم به [[دنیا]] خواهد آورد. | میگوید: از محضر امام جواد {{ع}} بازگشته، به طرف [[منزل]] رفتم. همسرم را درد زایمان گرفته و سخت ناراحت بود. او گاهی اوقات تا آستانه [[مرگ]] پیش میرفت و سروصدای برخی از [[خویشان]] و افراد [[فامیل]] بلند میشد؛ ولی میدانستم که به [[سلامتی]] از این ماجرا عبور میکند و طبق فرمایش [[حضرت جواد]] {{ع}} فرزندی سالم به [[دنیا]] خواهد آورد. | ||
لحظاتی نگذشته بود که خبر وضع حمل همسرم را به من [[بشارت]] دادند؛ اما پس از لحظاتی معلوم شد که فرزندم مرده به [[دنیا]] آمده است. هراسناک و مضطرب، دوان دوان به طرف [[خانه امام]] [[جواد]] {{ع}} حرکت کردم و بر آن | لحظاتی نگذشته بود که خبر وضع حمل همسرم را به من [[بشارت]] دادند؛ اما پس از لحظاتی معلوم شد که فرزندم مرده به [[دنیا]] آمده است. هراسناک و مضطرب، دوان دوان به طرف [[خانه امام]] [[جواد]] {{ع}} حرکت کردم و بر آن حضرت وارد شدم. | ||
وقتی نگاهش به من افتاد، فرمود: آنچه به تو گفتم صحیح بود یا نه؟ | وقتی نگاهش به من افتاد، فرمود: آنچه به تو گفتم صحیح بود یا نه؟ | ||
عرض کردم: آری، ای فرزند [[رسول خدا]]! ولی فرزندم مرده به دنیا آمد! چرا [[دعا]] نکردید تا زنده بماند؟ | عرض کردم: آری، ای فرزند [[رسول خدا]]! ولی فرزندم مرده به دنیا آمد! چرا [[دعا]] نکردید تا زنده بماند؟ | ||
خط ۵۵۱: | خط ۵۴۸: | ||
=== خبر دادن از [[اسرار]] نهانی === | === خبر دادن از [[اسرار]] نهانی === | ||
شخصی به نام [[علی بن ابوالحسن]] میگوید: اولین فردی بودم که صبح [[روز]] بعد از [[عروسی]] [[امام جواد]] {{ع}} با أُمُّ الفضل، دختر [[مأمون عباسی]] [[خدمت]] آن | شخصی به نام [[علی بن ابوالحسن]] میگوید: اولین فردی بودم که صبح [[روز]] بعد از [[عروسی]] [[امام جواد]] {{ع}} با أُمُّ الفضل، دختر [[مأمون عباسی]] [[خدمت]] آن حضرت رسیدم. | ||
چند لحظه که گذشت، [[تشنگی]] بر من [[غلبه]] کرد. [[خجالت]] کشیدم که آب [[طلب]] نمایم. | چند لحظه که گذشت، [[تشنگی]] بر من [[غلبه]] کرد. [[خجالت]] کشیدم که آب [[طلب]] نمایم. | ||
حضرت نگاهی به من کرد و فرمود: شب گذشته دارو خوردهای و صبح زود هم به دیدن ما آمدهای؛ به همین دلیل تشنگی بر تو غلبه کرده است و [[حیا]] مانع از درخواست نمودن آب شده است. | حضرت نگاهی به من کرد و فرمود: شب گذشته دارو خوردهای و صبح زود هم به دیدن ما آمدهای؛ به همین دلیل تشنگی بر تو غلبه کرده است و [[حیا]] مانع از درخواست نمودن آب شده است. | ||
خط ۵۷۰: | خط ۵۶۷: | ||
پس از ورود به شهر و [[تشرف]] به محضر [[رسول خدا]] {{صل}} و زیارت [[قبر مطهر]] وی، [[امام جواد]] {{ع}} را دیدم که به زیارت [[قبر]] جد بزرگوارش مشغول بود. | پس از ورود به شهر و [[تشرف]] به محضر [[رسول خدا]] {{صل}} و زیارت [[قبر مطهر]] وی، [[امام جواد]] {{ع}} را دیدم که به زیارت [[قبر]] جد بزرگوارش مشغول بود. | ||
پس از زیارت [[فرصت]] را [[غنیمت]] شمرده، درخواست کردم تا چند دقیقه وقت شریفش را در [[اختیار]] من قرار دهد و پرسشهای مرا پاسخ گوید. | پس از زیارت [[فرصت]] را [[غنیمت]] شمرده، درخواست کردم تا چند دقیقه وقت شریفش را در [[اختیار]] من قرار دهد و پرسشهای مرا پاسخ گوید. | ||
آن | آن حضرت پیشنهاد مرا پذیرفت و در مسایلی چند با هم به [[مناظره]] و [[گفتوگو]] پرداختیم و پاسخهای مناسبی دریافت نمودم. | ||
گفتم: پرسشی [[ذهن]] مرا به خود مشغول کرده است که از بیانش [[خجالت]] میکشم. | گفتم: پرسشی [[ذهن]] مرا به خود مشغول کرده است که از بیانش [[خجالت]] میکشم. | ||
امام جواد {{ع}} فرمود: آیا پیش از آنکه پرسشت را مطرح کنی، [[پرسش و پاسخ]] آن را برایت بازگو کنم؟ تو میخواستی از [[امام]] و [[حجت خدا]] در این [[زمان]] بپرسی که او کیست و کجاست؟ | امام جواد {{ع}} فرمود: آیا پیش از آنکه پرسشت را مطرح کنی، [[پرسش و پاسخ]] آن را برایت بازگو کنم؟ تو میخواستی از [[امام]] و [[حجت خدا]] در این [[زمان]] بپرسی که او کیست و کجاست؟ | ||
خط ۵۷۹: | خط ۵۷۶: | ||
[[ابوصلت هروی]] میگوید: یکی از روزها به محضر [[امام جواد]] {{ع}} وارد شدم. | [[ابوصلت هروی]] میگوید: یکی از روزها به محضر [[امام جواد]] {{ع}} وارد شدم. | ||
پس از ورود متوجه شدم که گروهی از [[شیعیان]] وی، همراه گروهی از غیرشیعیان گرداگرد | پس از ورود متوجه شدم که گروهی از [[شیعیان]] وی، همراه گروهی از غیرشیعیان گرداگرد حضرت نشستهاند. من نیز کناری نشستم. ناگهان مردی از میان مجلس برخاست و به [[امام]] گفت: ای مولا و [[سرور]] من! جانم به فدایت! | ||
امام {{ع}} سخن وی را قطع کرده، فرمود: نمازش قصر و شکسته نیست؛ بنشین! | امام {{ع}} سخن وی را قطع کرده، فرمود: نمازش قصر و شکسته نیست؛ بنشین! | ||
لحظهای گذشت. شخص دیگری از جای برخاست و همان جمله پیشین را تکرار نمود و خواست سخنی بگوید. | لحظهای گذشت. شخص دیگری از جای برخاست و همان جمله پیشین را تکرار نمود و خواست سخنی بگوید. | ||
خط ۵۹۹: | خط ۵۹۶: | ||
با این [[سخن امام]] {{ع}}، متوجه شدم سخن سری و مخفیانه من، که هیچ کسی جز خودم به آن [[آگاه]] نبود، موجبات [[ناراحتی]] وی را فراهم نموده است. اما او با این سخن شیرین و بیدارگر، از [[ضمیر]] و [[باطن]] من خبر داد و به من فهماند که به [[دنیا]] و [[ظواهر]] آن [[دلبستگی]] ندارد<ref>خرایج و جرایح، ج۱، ص۳۸۳، ح۱۱؛ الصراط المستقیم، ج۲، ص۲۰۰، ح۷؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۴۸، ح۲۵؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۳۸، ح۲۶؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۷۶، ح۲۳۸۴.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۶۵.</ref> | با این [[سخن امام]] {{ع}}، متوجه شدم سخن سری و مخفیانه من، که هیچ کسی جز خودم به آن [[آگاه]] نبود، موجبات [[ناراحتی]] وی را فراهم نموده است. اما او با این سخن شیرین و بیدارگر، از [[ضمیر]] و [[باطن]] من خبر داد و به من فهماند که به [[دنیا]] و [[ظواهر]] آن [[دلبستگی]] ندارد<ref>خرایج و جرایح، ج۱، ص۳۸۳، ح۱۱؛ الصراط المستقیم، ج۲، ص۲۰۰، ح۷؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۴۸، ح۲۵؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۳۸، ح۲۶؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۷۶، ح۲۳۸۴.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۶۵.</ref> | ||
=== پاسخ | === پاسخ نامه فراموش شده و خبر از [[بیماری]] === | ||
[[محمد بن فضیل صیرفی]] نامهای به امام جواد {{ع}} نوشت و در آن سؤال کرد: آیا | [[محمد بن فضیل صیرفی]] نامهای به امام جواد {{ع}} نوشت و در آن سؤال کرد: آیا سلاح پیامبر نزد شما است؟ ولی فراموش کرد نامه را به خدمت حضرت بفرستد. | ||
او میگوید: در کمال ناباوری شخصی از طرف حضرت آمد و نامهای که در آن دستور فرموده بود تا بعضی از احتیاجات حضرتش را فراهم نمایم، نوشته بود: سلاح پیامبر {{صل}} نزد من است و این [[سلاح]] همانند [[تابوت]] در میان [[قوم بنی اسرائیل]] است. وقتی که هر امامی از ما از دنیا میرود، آن را به [[دست امام]] پس از خود میسپارد. | او میگوید: در کمال ناباوری شخصی از طرف حضرت آمد و نامهای که در آن دستور فرموده بود تا بعضی از احتیاجات حضرتش را فراهم نمایم، نوشته بود: سلاح پیامبر {{صل}} نزد من است و این [[سلاح]] همانند [[تابوت]] در میان [[قوم بنی اسرائیل]] است. وقتی که هر امامی از ما از دنیا میرود، آن را به [[دست امام]] پس از خود میسپارد. | ||
او میگوید: برای [[زیارت]] [[خانه خدا]] به [[مکه]] مشرف شدم و پس از آن قصد [[زیارت]] [[حرم]] [[نبوی]] در [[مدینه]] را داشتم. من در مکه بودم و [[امام جواد]] {{ع}} در مدینه. مطلبی در [[ذهن]] داشتم که غیر از [[خدا]] هیچ کس از آن باخبر نبود. | او میگوید: برای [[زیارت]] [[خانه خدا]] به [[مکه]] مشرف شدم و پس از آن قصد [[زیارت]] [[حرم]] [[نبوی]] در [[مدینه]] را داشتم. من در مکه بودم و [[امام جواد]] {{ع}} در مدینه. مطلبی در [[ذهن]] داشتم که غیر از [[خدا]] هیچ کس از آن باخبر نبود. | ||
وقتی که وارد مدینه شدم و به [[دیدار]] | وقتی که وارد مدینه شدم و به [[دیدار]] حضرت شتافتم، فرمود: از آنچه در ذهن داری [[استغفار]] کن و از اینگونه [[نیتها]] [[پرهیز]] کن! | ||
یکی از افرادی که با من [[دوست]] بود، پرسید: قصه چیست؟ | یکی از افرادی که با من [[دوست]] بود، پرسید: قصه چیست؟ | ||
گفتم: به هیچ کس نخواهم گفت. | گفتم: به هیچ کس نخواهم گفت. | ||
خط ۶۱۸: | خط ۶۱۵: | ||
او میگوید: ده [[پرسش]] روی کاغذ نوشته و یادداشت کردم تا هنگام [[تشرف]] به محضر امام جواد {{ع}} از او بپرسم. علاوه بر این همسرم نیز حامله بود و چون [[دوست]] داشتم فرزند آیندهام پسر باشد، میخواستم پس از شنیدن پاسخ پرسشهایم، از او تقاضا کنم تا برای پسر شدن فرزندم [[دعا]] کند. هنگام ورود به [[خانه امام]] [[جواد]] {{ع}}، گروه بسیاری از همسفران من نیز بودند. هرکس چیزی میپرسید و پاسخی میشنید تا نوبت به من رسید. | او میگوید: ده [[پرسش]] روی کاغذ نوشته و یادداشت کردم تا هنگام [[تشرف]] به محضر امام جواد {{ع}} از او بپرسم. علاوه بر این همسرم نیز حامله بود و چون [[دوست]] داشتم فرزند آیندهام پسر باشد، میخواستم پس از شنیدن پاسخ پرسشهایم، از او تقاضا کنم تا برای پسر شدن فرزندم [[دعا]] کند. هنگام ورود به [[خانه امام]] [[جواد]] {{ع}}، گروه بسیاری از همسفران من نیز بودند. هرکس چیزی میپرسید و پاسخی میشنید تا نوبت به من رسید. | ||
حضرت توجهی نموده، فرمود: ای ابایعقوب، نام فرزندت را احمد بگذار! | |||
پس از انجام [[مراسم]] واعمال [[حج]] و بازگشت از سفر مطلع شدم که [[خداوند]] فرزند پسری به من [[عنایت]] فرموده است. نامش را احمد گذاشتم. مدتی در کنار ما بود و به [[زندگی]] ما رونقی خاص بخشیده بود؛ ولی با گذشت چند [[بهار]] از عمرش از [[دنیا]] رفت و سبزی زندگی ما را به زردی و خزان پاییز تبدیل نمود. | پس از انجام [[مراسم]] واعمال [[حج]] و بازگشت از سفر مطلع شدم که [[خداوند]] فرزند پسری به من [[عنایت]] فرموده است. نامش را احمد گذاشتم. مدتی در کنار ما بود و به [[زندگی]] ما رونقی خاص بخشیده بود؛ ولی با گذشت چند [[بهار]] از عمرش از [[دنیا]] رفت و سبزی زندگی ما را به زردی و خزان پاییز تبدیل نمود. | ||
یکی دیگر از افراد این کاروان به نام [[علی بن حسان]] واسطی معروف به عَمِش میگوید: تعدادی اسباب [[بازی]]، که برخی از آنها از جنس نقره بود، همراه خود برداشتم تا هنگام [[دیدار]] و [[زیارت]] امام جواد {{ع}} به ایشان [[هدیه]] نمایم. [[فکر]] میکردم که چون سن و سال آن حضرت کم و در [[دوران کودکی]] به سر میبرد؛ از این کار من مسرور و شادمان خواهد شد. | یکی دیگر از افراد این کاروان به نام [[علی بن حسان]] واسطی معروف به عَمِش میگوید: تعدادی اسباب [[بازی]]، که برخی از آنها از جنس نقره بود، همراه خود برداشتم تا هنگام [[دیدار]] و [[زیارت]] امام جواد {{ع}} به ایشان [[هدیه]] نمایم. [[فکر]] میکردم که چون سن و سال آن حضرت کم و در [[دوران کودکی]] به سر میبرد؛ از این کار من مسرور و شادمان خواهد شد. | ||
خط ۶۲۶: | خط ۶۲۳: | ||
من نیز به دنبال وی به راه افتادم. به موفق، [[خادم]] حضرت، گفتم: از امام {{ع}} برایم اجازه [[ملاقات]] بگیر تا به محضرشان شرفیاب شوم. | من نیز به دنبال وی به راه افتادم. به موفق، [[خادم]] حضرت، گفتم: از امام {{ع}} برایم اجازه [[ملاقات]] بگیر تا به محضرشان شرفیاب شوم. | ||
پس از کسب اجازه، در حالی که اسباب بازیها را در دست داشتم، به محضرشان وارد شده، [[سلام]] کردم. امام جواد {{ع}} سلام مرا پاسخ گفت؛ ولی در چهره او [[ناراحتی]] و عدم [[رضایت]] و [[خشنودی]] دیده میشد و مرا به نشستن نیز [[دعوت]] نفرمود. | پس از کسب اجازه، در حالی که اسباب بازیها را در دست داشتم، به محضرشان وارد شده، [[سلام]] کردم. امام جواد {{ع}} سلام مرا پاسخ گفت؛ ولی در چهره او [[ناراحتی]] و عدم [[رضایت]] و [[خشنودی]] دیده میشد و مرا به نشستن نیز [[دعوت]] نفرمود. | ||
در حالی که ایستاده بودم به ایشان نزدیک شده، اسباب بازیها را در مقابل | در حالی که ایستاده بودم به ایشان نزدیک شده، اسباب بازیها را در مقابل حضرت گذاشتم. [[منتظر]] بودم تا آن حضرت خشنودی و رضایت خویش را [[اعلان]] و از من تشکر کند. | ||
اما ناگهان دیدم [[امام]] {{ع}} با حالت [[خشم]] و [[غضب]] به من مینگرد و گاهی نیز به طرف راست و چپ نگاهی میاندازد. | اما ناگهان دیدم [[امام]] {{ع}} با حالت [[خشم]] و [[غضب]] به من مینگرد و گاهی نیز به طرف راست و چپ نگاهی میاندازد. | ||
سپس فرمود: [[خداوند]] مرا برای این [[کارها]] ([[بازی]]) نیافریده است، من کجا و بازی کجا! | سپس فرمود: [[خداوند]] مرا برای این [[کارها]] ([[بازی]]) نیافریده است، من کجا و بازی کجا! | ||
خط ۶۳۸: | خط ۶۳۵: | ||
از خواب بیدار شدم. به طرف [[مسجدالحرام]] حرکت کرده، مشغول [[طواف]] شدم. پس از پایان یافتن طواف، اسماعیل را [[ملاقات]] کردم و آنچه در عالم خواب از [[حضرت جواد]] {{ع}} شنیده بودم، برایش نقل کردم. | از خواب بیدار شدم. به طرف [[مسجدالحرام]] حرکت کرده، مشغول [[طواف]] شدم. پس از پایان یافتن طواف، اسماعیل را [[ملاقات]] کردم و آنچه در عالم خواب از [[حضرت جواد]] {{ع}} شنیده بودم، برایش نقل کردم. | ||
[[احساس]] کردم با شنیدن این جواب گویا لال شده است و سخنی نگفت. [[سال]] بعد به [[شهر مدینه]] [[سفر]] کرده، محضر [[امام جواد]] {{ع}} مشرف شدم. آن | [[احساس]] کردم با شنیدن این جواب گویا لال شده است و سخنی نگفت. [[سال]] بعد به [[شهر مدینه]] [[سفر]] کرده، محضر [[امام جواد]] {{ع}} مشرف شدم. آن حضرت مشغول [[نماز]] بود. [[خادم]] آن حضرت به نام «موفق» از من استقبال کرد. در گوشهای نشستم. نماز [[امام]] {{ع}} که تمام شد، فرمود: [[سال]] اول که به [[مکه]] مشرف شدی، اسماعیل درباره پدرم چه گفت؟ | ||
عرض کردم: فدایت شوم، شما از من بهتر میدانید. | عرض کردم: فدایت شوم، شما از من بهتر میدانید. | ||
خط ۶۵۶: | خط ۶۵۳: | ||
این جمله [[زیبا]] و بهجای امام {{ع}}، خاطره پدرش امام رضا {{ع}} را برایم یادآوری نمود؛ زیرا او از داستان دیرینه من با پدرش خبر میداد که در آن [[زمان]] حاضر نبود. این نیز یکی از [[نشانههای امامت]] وی محسوب میشد<ref>کافی، ج۱، ص۴۹۶، ح۸؛ کشف الغمة، ج۲، ص۳۶۳؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۳۳، ح۱۴. مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۰۸، ح۲۳۴۳؛ وافی، ج۳، ص۸۳۰، ح۱۴۴۱؛ بحار الانوار، ج۵۰، ص۹۳، ضمن ح۶.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۷۰.</ref> | این جمله [[زیبا]] و بهجای امام {{ع}}، خاطره پدرش امام رضا {{ع}} را برایم یادآوری نمود؛ زیرا او از داستان دیرینه من با پدرش خبر میداد که در آن [[زمان]] حاضر نبود. این نیز یکی از [[نشانههای امامت]] وی محسوب میشد<ref>کافی، ج۱، ص۴۹۶، ح۸؛ کشف الغمة، ج۲، ص۳۶۳؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۳۳، ح۱۴. مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۰۸، ح۲۳۴۳؛ وافی، ج۳، ص۸۳۰، ح۱۴۴۱؛ بحار الانوار، ج۵۰، ص۹۳، ضمن ح۶.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۷۰.</ref> | ||
=== خبر دادن از به [[سرقت]] رفتن [[اموال]] [[زائران]] و | === خبر دادن از به [[سرقت]] رفتن [[اموال]] [[زائران]] و دلجویی از آنان === | ||
دزدان همه اموال گروهی از [[شیعیان]] و | دزدان همه اموال گروهی از [[شیعیان]] و یاران امام جواد {{ع}} را، که پس از پایان یافتن [[اعمال]] [[حج]] در راه بازگشت به وطنشان بودند، به سرقت بردند. | ||
یکی از این افراد میگوید: پس از ورود به [[مدینه]] خدمت [[امام]] {{ع}} رسیدم. آن | یکی از این افراد میگوید: پس از ورود به [[مدینه]] خدمت [[امام]] {{ع}} رسیدم. آن حضرت پیش از آنکه من سخنی بگویم، فرمود: در بین راه و در فلان روستا دزدان اموال شما را به سرقت بردند و تعداد افراد قافله هم (۲۳) نفر بودند. سپس نام یکایک افراد را ذکر کرد. | ||
عرض کردم: به [[خدا]] [[سوگند]] همین طور بود، آقای من! آنگاه دستور داد تا [[لباس]] و [[پول]] جهت افراد قافله به ما بدهند و فرمود: به تعداد افراد قافله پول و لباس تهیه کردهام؛ تو آنها را میان مسافران تقسیم کن. | عرض کردم: به [[خدا]] [[سوگند]] همین طور بود، آقای من! آنگاه دستور داد تا [[لباس]] و [[پول]] جهت افراد قافله به ما بدهند و فرمود: به تعداد افراد قافله پول و لباس تهیه کردهام؛ تو آنها را میان مسافران تقسیم کن. | ||
[[هدیه]] امام {{ع}} را گرفته، به میان [[زوار]] و افراد قافله آمدم و میان آنها تقسیم کردم. به خدا سوگند هدیه امام {{ع}} برابر با آن چیزی بود که از ما به سرقت رفته بود<ref>الهدایة الکبری، ص۳۰۲، س ۲۱؛ خرایج و جرایح، ج۲، ص۶۶۸، ح۱۱؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۴۴، ح۱۳؛ إثبات الهداة، ص۳۴۸، ح۷۶.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۷۰.</ref> | [[هدیه]] امام {{ع}} را گرفته، به میان [[زوار]] و افراد قافله آمدم و میان آنها تقسیم کردم. به خدا سوگند هدیه امام {{ع}} برابر با آن چیزی بود که از ما به سرقت رفته بود<ref>الهدایة الکبری، ص۳۰۲، س ۲۱؛ خرایج و جرایح، ج۲، ص۶۶۸، ح۱۱؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۴۴، ح۱۳؛ إثبات الهداة، ص۳۴۸، ح۷۶.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۷۰.</ref> | ||
خط ۶۸۲: | خط ۶۷۹: | ||
=== خبردادن از فراموش شدهها === | === خبردادن از فراموش شدهها === | ||
یکی از مسافران و [[زائران]] [[حرم]] [[پیامبر]] {{صل}} و [[ائمه]] [[بقیع]] {{عم}} میگوید: برادرم وقتی که شنید قصد [[زیارت]] و [[تشرف]] به [[سرزمین]] [[مدینه]] را دارم، [[زره]] و چیزهای دیگر به من داد تا در مدینه به [[حضرت جواد]] {{ع}} تقدیم نمایم. هنگام حرکت زره را فراموش کردم، پس از تشرف به [[محضر امام]] {{ع}} و [[ملاقات]] با آن | یکی از مسافران و [[زائران]] [[حرم]] [[پیامبر]] {{صل}} و [[ائمه]] [[بقیع]] {{عم}} میگوید: برادرم وقتی که شنید قصد [[زیارت]] و [[تشرف]] به [[سرزمین]] [[مدینه]] را دارم، [[زره]] و چیزهای دیگر به من داد تا در مدینه به [[حضرت جواد]] {{ع}} تقدیم نمایم. هنگام حرکت زره را فراموش کردم، پس از تشرف به [[محضر امام]] {{ع}} و [[ملاقات]] با آن حضرت، لحظهای که قصد خداحافظی داشتم، فرمود: [[زره]] را حتماً برای من بفرست، با آنکه هیچ کس سخنی در این باره نگفته بود. | ||
مادرم نیز به من سفارش کرده بود تا یکی از لباسهای حضرت را برایش بگیرم. با آنکه من این تقاضا را بیان نکرده بودم، [[امام جواد]] {{ع}} فرمود: مادرت به [[لباس]] من احتیاجی ندارد. [[تعجب]] کردم که چرا [[امام]] {{ع}} این سخن را فرمود! ولی چند لحظهای نگذشته بود که خبر فوت مادرم را که بیست [[روز]] پیش از آن از [[دنیا]] رفته بود، برایم آوردند. | مادرم نیز به من سفارش کرده بود تا یکی از لباسهای حضرت را برایش بگیرم. با آنکه من این تقاضا را بیان نکرده بودم، [[امام جواد]] {{ع}} فرمود: مادرت به [[لباس]] من احتیاجی ندارد. [[تعجب]] کردم که چرا [[امام]] {{ع}} این سخن را فرمود! ولی چند لحظهای نگذشته بود که خبر فوت مادرم را که بیست [[روز]] پیش از آن از [[دنیا]] رفته بود، برایم آوردند. | ||
خط ۷۰۵: | خط ۷۰۲: | ||
=== خبر از گم شدن در راه === | === خبر از گم شدن در راه === | ||
[[مأمون]] از [[سفر]] [[شام]] بر میگشت. عدهای برای استقبال از او آماده شده بودند. [[امام جواد]] {{ع}} نیز در میان استقبال کنندگان بود. آن | [[مأمون]] از [[سفر]] [[شام]] بر میگشت. عدهای برای استقبال از او آماده شده بودند. [[امام جواد]] {{ع}} نیز در میان استقبال کنندگان بود. آن حضرت هنگام حرکت و خروج از شهر فرمود: اسباب و اثاثیه مرکبش را محکم ببندند. (بستن دم استر کنایه از [[رویارویی]] با [[مشکلات]] است). با اینکه روزی آفتابی و گرم و مسیر حرکت هم خشک و بیآب و علف بود، بعضی از افراد که به [[علم امام]] و آیندهبینی آن حضرت [[اعتقادی]] نداشتند، [[اعتراض]] کردند که این چه سخن و کاری است؟! | ||
[[جمعیت]] حاضر برای استقبال به راه افتاد؛ اما هنوز مقداری کم از راه را نپیموده بودند که ناگهان سرزمینی پر از آب و گل و لای در برابر آنها پدیدار شد. همه مستقبلین و آنچه همراه داشتند با گل و لای [[آلوده]] شدند و فقط [[امام]] {{ع}} هیچ آسیبی ندید. | [[جمعیت]] حاضر برای استقبال به راه افتاد؛ اما هنوز مقداری کم از راه را نپیموده بودند که ناگهان سرزمینی پر از آب و گل و لای در برابر آنها پدیدار شد. همه مستقبلین و آنچه همراه داشتند با گل و لای [[آلوده]] شدند و فقط [[امام]] {{ع}} هیچ آسیبی ندید. | ||
[[راوی]] این قصه میگوید: روزی در همین مکان در حرکت بودیم. امام {{ع}} فرمود: پیش از رسیدن به [[منزل]] اول راه را گم خواهید کرد و پس از گذشتن هفت [[ساعت]] از شب، دوباره به راه اصلی خواهید رسید. | [[راوی]] این قصه میگوید: روزی در همین مکان در حرکت بودیم. امام {{ع}} فرمود: پیش از رسیدن به [[منزل]] اول راه را گم خواهید کرد و پس از گذشتن هفت [[ساعت]] از شب، دوباره به راه اصلی خواهید رسید. | ||
خط ۷۱۴: | خط ۷۱۱: | ||
=== متولد شدن فرزند معیوب === | === متولد شدن فرزند معیوب === | ||
[[ابراهیم بن سعید]] میگوید: روزی کنار [[حضرت جواد]] {{ع}} نشسته بودم، اسب مادهای از مقابل ما عبور کرد. تا چشم آن | [[ابراهیم بن سعید]] میگوید: روزی کنار [[حضرت جواد]] {{ع}} نشسته بودم، اسب مادهای از مقابل ما عبور کرد. تا چشم آن حضرت به اسب افتاد، فرمود: این [[حیوان]] امشب بچهای به [[دنیا]] میآورد که پیشانی سفید و صورتی گرد مانند هلال ماه دارد. | ||
از [[امام جواد]] {{ع}} خداحافظی کرده، نزد صاحب اسب رفتم. آن [[روز]] را تا شب با او به [[گفتوگو]] نشستم. پاسی از شب گذشته بود، به اصطبل اسبان رفتم، یکی از اسبان بچهای به دنیا آورده بود، او را همانگونه که امام جواد {{ع}} توصیف کرده بود، یافتم. | از [[امام جواد]] {{ع}} خداحافظی کرده، نزد صاحب اسب رفتم. آن [[روز]] را تا شب با او به [[گفتوگو]] نشستم. پاسی از شب گذشته بود، به اصطبل اسبان رفتم، یکی از اسبان بچهای به دنیا آورده بود، او را همانگونه که امام جواد {{ع}} توصیف کرده بود، یافتم. | ||
صبح روز بعد [[محضر امام]] {{ع}} بازگشتم، حضرت فرمود: ای فرزند سعید! تو درباره سخن دیروز و ماجرای دیشب [[شک و تردید]] داشتی. پس خبری دیگر بشنو تا بر یقینت افزوده شود. | صبح روز بعد [[محضر امام]] {{ع}} بازگشتم، حضرت فرمود: ای فرزند سعید! تو درباره سخن دیروز و ماجرای دیشب [[شک و تردید]] داشتی. پس خبری دیگر بشنو تا بر یقینت افزوده شود. | ||
خط ۷۲۴: | خط ۷۲۱: | ||
او میگوید: یکی از افراد گروه ما پیرو مذهب زید و از [[فرقه زیدیه]] بود، که به [[اعتقاد]] و [[پیروی]] از [[امامت امام جواد]] {{ع}} [[تظاهر]] میکرد. در محضر امام {{ع}}، پرسشهایی را که از پیش آماده کرده بودیم و [[تصمیم]] به طرح آنها داشتیم، پرسیدیم و پاسخ همه را شنیدیم. | او میگوید: یکی از افراد گروه ما پیرو مذهب زید و از [[فرقه زیدیه]] بود، که به [[اعتقاد]] و [[پیروی]] از [[امامت امام جواد]] {{ع}} [[تظاهر]] میکرد. در محضر امام {{ع}}، پرسشهایی را که از پیش آماده کرده بودیم و [[تصمیم]] به طرح آنها داشتیم، پرسیدیم و پاسخ همه را شنیدیم. | ||
سپس [[امام]] {{ع}} به یکی از خادمانش فرمود: برخیز و دست این شخص زیدی مذهب را بگیر و از مجلس بیرون کن! | سپس [[امام]] {{ع}} به یکی از خادمانش فرمود: برخیز و دست این شخص زیدی مذهب را بگیر و از مجلس بیرون کن! | ||
همه متعجب و شگفتزده شدیم؛ زیرا [[گمان]] میکردیم همه از شیعیان آن | همه متعجب و شگفتزده شدیم؛ زیرا [[گمان]] میکردیم همه از شیعیان آن حضرت هستیم. آن فرد، که به امامت [[زید بن علی بن حسین]] [[معتقد]] بود، تا سخن امام {{ع}} را شنید از جای برخاسته، به [[وحدانیت]] و [[یگانگی خداوند]] و [[رسالت پیامبر اسلام]] و [[امامت امیرالمؤمنین]] علی {{ع}} و بقیه [[ائمه]] تا پیش از [[امام جواد]] {{ع}} [[شهادت]] و [[گواهی]] داد. سپس گفت: همچنین در این عصر و [[زمان]] نیز به [[امامت]] شما گواهی میدهم. | ||
امام {{ع}} فرمود: بنشین! تو به واسطه [[هجرت]] از [[ضلالت]] و [[گمراهی]] و [[تسلیم شدن]] در برابر [[حکم خدا]]، میتوانی در کنار ما بمانی و از [[برادران]] ما باشی. | امام {{ع}} فرمود: بنشین! تو به واسطه [[هجرت]] از [[ضلالت]] و [[گمراهی]] و [[تسلیم شدن]] در برابر [[حکم خدا]]، میتوانی در کنار ما بمانی و از [[برادران]] ما باشی. | ||
او گفت: مولای من، به [[خدا]] [[سوگند]] مدت چهل سال به امامت [[زید بن علی]] معتقد بودم؛ ولی عقیدهام را برای هیچ کس اظهار نکردم. حالا که دیدم شما به همه چیز و همه جا [[آگاه]] هستید؛ به امامت شما معتقد شده و به آن گواهی میدهم<ref>هدایة الکبری، ص۳۰۲، س ۲؛ خرایج و جرایح، ج۲، ص۶۶۹، ح۱۲؛ الصراط المستقیم، ج۲، ص۲۰۱، ح۱۶؛ الثاقب فی المناقب، ص۵۱۹، ح۴۵۰؛ دلائل الإمامة، ص۴۰۳، ح۳۶۴؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۴۳، ح۲۳۷۲؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۴۴، ح۱۴.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۷۶.</ref> | او گفت: مولای من، به [[خدا]] [[سوگند]] مدت چهل سال به امامت [[زید بن علی]] معتقد بودم؛ ولی عقیدهام را برای هیچ کس اظهار نکردم. حالا که دیدم شما به همه چیز و همه جا [[آگاه]] هستید؛ به امامت شما معتقد شده و به آن گواهی میدهم<ref>هدایة الکبری، ص۳۰۲، س ۲؛ خرایج و جرایح، ج۲، ص۶۶۹، ح۱۲؛ الصراط المستقیم، ج۲، ص۲۰۱، ح۱۶؛ الثاقب فی المناقب، ص۵۱۹، ح۴۵۰؛ دلائل الإمامة، ص۴۰۳، ح۳۶۴؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۴۳، ح۲۳۷۲؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۴۴، ح۱۴.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۷۶.</ref> | ||
=== پاسخ به | === پاسخ به نامه بینام و نشان === | ||
گروهی از [[دوستان]] و [[یاران امام جواد]] {{ع}} نامههایی برای آن | گروهی از [[دوستان]] و [[یاران امام جواد]] {{ع}} نامههایی برای آن حضرت نوشته، حاجتهای خود را به عرض وی رساندند. در میان نامهها، نوشتهای به یکی از [[پیروان]] [[مذهب]] [[واقفی]] (کسانی که پس از [[موسی بن جعفر]] {{ع}}، [[امامت]] [[حضرت رضا]] {{ع}} را نپذیرفتند.) تعلق داشت. | ||
نامهها فرستاده شد، همه در [[انتظار]] بازگشت پاسخ روزشماری میکردند. پس از گذشت چند [[روز]]، پاسخ نامهها رسید، هرکسی نامه خودش را میگرفت و مشغول خواندن پاسخ آن میشد. همه نامهها همراه پاسخها به دست صاحبانشان رسیده بود، مگر یک نامه و آن هم نامه همان فرد واقفی مذهب بود که [[امام]] {{ع}} آن را بدون پاسخ برگردانده بود<ref>خرایج و جرایح، ج۲، ص۶۷۰، ح۱۷؛ بحارالانوار، ج۵، ص۴۶، ح۱۹.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۷۷.</ref> | نامهها فرستاده شد، همه در [[انتظار]] بازگشت پاسخ روزشماری میکردند. پس از گذشت چند [[روز]]، پاسخ نامهها رسید، هرکسی نامه خودش را میگرفت و مشغول خواندن پاسخ آن میشد. همه نامهها همراه پاسخها به دست صاحبانشان رسیده بود، مگر یک نامه و آن هم نامه همان فرد واقفی مذهب بود که [[امام]] {{ع}} آن را بدون پاسخ برگردانده بود<ref>خرایج و جرایح، ج۲، ص۶۷۰، ح۱۷؛ بحارالانوار، ج۵، ص۴۶، ح۱۹.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۷۷.</ref> | ||
=== خبر دادن از غذای | === خبر دادن از غذای مسموم === | ||
[[عمر بن فرج]] میگوید: در محضر [[امام جواد]] {{ع}} [[شاهد]] واقعهای عجیب بودم که اگر برادرم «محمد» به جای من بود، آن را مخفی میکرد تا دیگران از آن مطلع نشوند! | [[عمر بن فرج]] میگوید: در محضر [[امام جواد]] {{ع}} [[شاهد]] واقعهای عجیب بودم که اگر برادرم «محمد» به جای من بود، آن را مخفی میکرد تا دیگران از آن مطلع نشوند! | ||
گفتم: آن واقعه عجیب چیست؟ | گفتم: آن واقعه عجیب چیست؟ | ||
خط ۷۴۱: | خط ۷۳۸: | ||
گفت: فدایت گردم! فلان شخص مرا به این کار وادار نمود. امام {{ع}} دستور داد تا آن غذا را برده، غذای دیگر بیاورند<ref>الثاقب فی المناقب، ص۵۱۷، ح۴۴۶؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۹۴، ح۲۴۰۱.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۷۸.</ref> | گفت: فدایت گردم! فلان شخص مرا به این کار وادار نمود. امام {{ع}} دستور داد تا آن غذا را برده، غذای دیگر بیاورند<ref>الثاقب فی المناقب، ص۵۱۷، ح۴۴۶؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۹۴، ح۲۴۰۱.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۷۸.</ref> | ||
=== خبر از [[شهادت]] | === خبر از [[شهادت]] پدر === | ||
[[امام رضا]] {{ع}}، در [[سفر]] به [[خراسان]]، فرزندش امام جواد {{ع}} را در مدینه باقی گذاشت. یکی از افرادی که در آن [[زمان]] به [[منزل]] [[امام جواد]] {{ع}} رفت و آمد بسیار داشت، [[أمیه بن علی]] بود. | [[امام رضا]] {{ع}}، در [[سفر]] به [[خراسان]]، فرزندش امام جواد {{ع}} را در مدینه باقی گذاشت. یکی از افرادی که در آن [[زمان]] به [[منزل]] [[امام جواد]] {{ع}} رفت و آمد بسیار داشت، [[أمیه بن علی]] بود. | ||
او میگوید: یکی از روزها که در محضرشان بودم، ناگهان یکی از [[کنیزکان]] را صدا زد و به او فرمود: {{متن حدیث|قُولِي لَهُمْ يَتَهَيَّئُونَ لِلْمَأْتَمِ}} به [[اهل]] [[خانه]] بگو برای [[عزاداری]] آماده شوند! | او میگوید: یکی از روزها که در محضرشان بودم، ناگهان یکی از [[کنیزکان]] را صدا زد و به او فرمود: {{متن حدیث|قُولِي لَهُمْ يَتَهَيَّئُونَ لِلْمَأْتَمِ}} به [[اهل]] [[خانه]] بگو برای [[عزاداری]] آماده شوند! | ||
[[امیه]] میگوید: وقتی که من و دیگران از محضرش خارج شدیم، به یکدیگر میگفتیم: ای کاش میپرسیدیم برای چه کسی آماده عزاداری شوند؟ | [[امیه]] میگوید: وقتی که من و دیگران از محضرش خارج شدیم، به یکدیگر میگفتیم: ای کاش میپرسیدیم برای چه کسی آماده عزاداری شوند؟ | ||
فردای آن [[روز]]، بار دیگر برای [[دیدار]] | فردای آن [[روز]]، بار دیگر برای [[دیدار]] حضرت به محضرش رفتیم. آن حضرت نیز همان جمله روز گذشته را تکرار فرمود! | ||
پرسیدیم: برای [[عزا]] و [[ماتم]] چه کسی مهیا شوند؟ | پرسیدیم: برای [[عزا]] و [[ماتم]] چه کسی مهیا شوند؟ | ||
[[امام]] {{ع}} فرمود: عزا و ماتم بهترین کسی که روی [[زمین]] [[نماز]] گزارده است! | [[امام]] {{ع}} فرمود: عزا و ماتم بهترین کسی که روی [[زمین]] [[نماز]] گزارده است! | ||
خط ۷۷۲: | خط ۷۶۹: | ||
{{پانویس}} | {{پانویس}} | ||
[[رده: | [[رده:امام جواد]] | ||
[[رده:معجزه و کرامت]] | |||
[[رده:کرامات اهل بیت]] |