کرامات امام جواد در تاریخ اسلامی
سخن گفتن امام جواد (ع) هنگام تولد
حکیمه خاتون، عمه امام جواد (ع) میگوید: چون آثار بارداری در چهره همسر امام رضا (ع) مشاهده شد، در نامهای به آن حضرت بشارت دادم که به زودی صاحب فرزند میشوی. آن حضرت در جواب، از لحظه باردار شدن و ساعت و روز وضع حمل همسرش خبر داد و فرمود: وقتی که فرزندم به دنیا آمد تا هفت روز از او مواظبت کن.
حکیمه میگوید: لحظه به دنیا آمدن فرزند اما رضا (ع) در کنار همسرش بودم. همه چیز را به دقت زیر نظر داشته، طبق سفارش آن حضرت مأموریت خویش را انجام دادم. ذکر شهادتین توجه مرا جلب کرد. «أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ». خداوندا! چه میبینم و چه میشنوم؟! کودکی خردسال سخن میگوید؟ با کنجکاوی و دقت بیشتر به میان طشت نگاه کردم. آیا اشتباه میکنم و صدا متعلق به طفل تازه به دنیا آمده نیست؟ آری! آن صدای معجزهگر از حلقوم طفلی است که بزرگی و شخصیت ممتاز خویش را در لحظه ولادت نشان میدهد.
عقل و درک انسان از شنیدن و پذیرفتن آن عاجز است؛ اما حکیمه که خود شاهد ماجرا است، نمیتواند آن را انکار کند. سه روز از ولادت او بیشتر نگذشته بود که برای دومین بار لب به سخن گشود، عطسهای کرد و در پی آن حمد و ثنای خداوند و درود بر پیامبر و جانشینان بر حق او را بر زبان جاری نمود: «الْحَمْدُ لِلَّهِ، وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ عَلَى الْأَئِمَّةِ الرَّاشِدِينَ»[۱].[۲]
خطابه امام جواد (ع) در سن ۲۵ ماهگی
امام جواد (ع) چهرهای گندمگونی داشت. این امر سبب شده بود که برای گروهی از انسانها، که از ایمان قوی برخوردار نبودند، شک و تردید ایجاد شود که آیا او فرزند امام رضا (ع) است! هرچه میگذشت بر شک و تردید آنان افزوده میشد، تا آنکه او و پدر بزرگوارش را به نسبتهای ناروا متهم ساختند و گفتند: او فرزند شخصی سیاه چهره به نام «شنیف» یا «لؤلؤ» است.
این سخنان ناشایست روز به روز اوج گرفت. در نهایت تصمیم گرفتند که کودک (۲۵) ماهه امام رضا (ع) را در حضور جمعیت و در مسجدالحرام، محل تجمع مردم، بر گروه قیافهشناسان، که فن و دانش متداول آن زمان بود، عرضه کنند تا آنان بر نسب کودک مورد تردید حکم کنند. این تصمیم در حالی اتخاذ شد که امام رضا (ع) در شهر توس، محل حکومت مأمون، به سر میبرد.
از گروه قیافهشناسان، برای حضور در مراسم، دعوت کردند. وقتی همه حضور یافتند، کودک (۲۵) ماهه را به میان جمعیت آورده، مقابل قیافهشناسان نشاندند. تا نگاه آنان به چهره مبارک و کودکانه امام جواد (ع) افتاد و با دقت به او نگریستند، ناگهان بیاختیار با حال سجده و خضوع، خود را به روی زمین انداخته و به او احترام کردند و گفتند: وای بر شما مردم! این ستاره درخشان و ماه نورانی را بر مثل ما عرضه میکنید تا نسب او را مشخص کنیم! به خدا سوگند که او همان نسل پاک و طاهر است، به خدا سوگند او فقط از«اصلاب زاکیه» به «ارحام مطهره» منتقل شده است، به خدا سوگند او از نسل امیرمؤمنان علی (ع) و پیامبر اکرم (ص) میباشد؛ ای مردم، بازگردید و از خداوند طلب مغفرت کنید و هرگز درباره چنین انسانی شک و تردید به خود راه ندهید. وقتی مجلس به اینجا رسید؛ امام جواد (ع) لب به سخن گشود و با زبانی برندهتر از شمشیر و فصاحتی بینظیر خطبهای رسا بدینسان ایراد کرد: «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي خَلَقَنَا مِنْ نُورِهِ بِيَدِهِ، وَ اصْطَفَانَا مِنْ بَرِيَّتِهِ، وَ جَعَلَنَا أُمَنَاءَهُ عَلَى خَلْقِهِ وَ وَحْيِهِ...»؛ حمد و ستایش خدای را که با قدرت خویش از نور وجودش ما را آفرید، و از میان مخلوقاتش ما را برگزید و امین وحی خویش قرار داد.
ای گروه مردم، من محمد فرزند علی ملقب به رضا، فرزند موسی کاظم، فرزند جعفر صادق، فرزند محمد باقر، فرزند علی سید العابدین، فرزند حسین شهید، فرزند امیرمؤمنان علی ابن ابی طالب، فرزند فاطمه زهرا و فرزند محمد مصطفی هستم. آیا در نسب مانند من شک و تردید میکنید؟ آیا من و والدین مرا به نسبتهای ناروا و ناشایست متهم میسازید و مرا بر قیافهشناس عرضه میکنید؟! به خدا سوگند! من نسب شما را از پدرانتان بهتر میشناسم. به خدا سوگند! من به ظاهر و باطن شما آگاهم و همه شما را میشناسم و به آنچه شما به سوی آن میروید نیز آگاهی دارم. آری، این مطالب را فقط از سر صدق و حقیقت و راستی میگویم؛ زیرا سخنان من محصول همان دانشی است که خداوند پیش از آفرینش جهان به ما و خاندان ما عنایت فرموده است.
به خدا سوگند! چنانچه اهل باطل به پشتیبانی همدیگر علیه ما نیامده بودند و دولت باطل غالب و چیره نبود و انسانهای اهل شک و تردید به مخالفت با ما بر نمیخاستند؛ هر آینه سخنی برایتان بیان میکردم که همه آدمیان از اول تا آخر به تعجب و شگفتی آیند. سپس امام (ع) دست کوچک خود را بر دهان مبارک گذارده، خودش را مخاطب قرار داده و فرمود: ای محمد! ساکت شو و زبان به دهان فرو بر، همانگونه که پدرانت نیز سکوت اختیار کرده و در حال تقیه به سر بردند. سپس این آیه شریفه را قرائت نمود: ﴿فَاصْبِرْ كَمَا صَبَرَ أُولُو الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ وَلَا تَسْتَعْجِلْ لَهُمْ كَأَنَّهُمْ يَوْمَ يَرَوْنَ مَا يُوعَدُونَ لَمْ يَلْبَثُوا إِلَّا سَاعَةً مِنْ نَهَارٍ بَلَاغٌ فَهَلْ يُهْلَكُ إِلَّا الْقَوْمُ الْفَاسِقُونَ﴾[۳].
در این هنگام، یکی از آن مردان به سوی امام (ع) آمد، دست وی را گرفت و از میان مردم به حرکت درآورد و مردم نیز راه را برای وی گشودند. راوی میگوید: بزرگان و پیران حاضر در مجلس را میدیدم که به دیده تعجب به امام جواد خردسال مینگریستند و آیه شریفه ﴿اللَّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَهُ﴾[۴]، را بر زبان جاری میکردند، خداوند به اینکه رسالت خویش را در کجا قرار دهد، داناتر است. از جمعیت حاضر پرسیدم: این بزرگان چه کسانی هستند؟ پاسخ دادند: آنان از قبیله بنی هاشم و فرزندان عبدالمطلباند.
راوی میگوید: چون خبر این ماجرا در شهر طوس به امام رضا (ع) رسید و از رفتار زشتی که مردم با فرزند وی داشتهاند و اینکه خدا چگونه آنان را رسوا کرده است، با خبر شد، فرمود: خدای را شکر! سپس به شیعیان حاضر در مجلس خطاب کرده، ادامه داد: آیا شما ماجرای ماریه قبطیه، همسر پیامبر اکرم (ص) را و آنچه درباره ولادت فرزندش ابراهیم، به او نسبت دادهاند، را میدانید؟ حاضران گفتند: خیر، نمیدانیم، شما آگاهترید، ما را نیز آگاه فرما.
امام رضا (ع) فرمود: ماریه از کنیزانی بود که به پیامبر اکرم (ص) هدیه شد. پیامبر (ص) همه کنیزان را میان اصحاب و یاران تقسیم کرد؛ ولی ماریه را برای خود نگه داشت. خادمی به نام «جریح» همراه ماریه بود که آداب معاشرت با بزرگان را به وی میآموخت. آن دو به دست پیامبر اکرم (ص) مسلمان شدند. آرام آرام محبت ماریه در قلب پیامبر (ص) جای گرفت و به او توجهی ویژه میکرد.
این امر موجب برانگیخته شدن حسادت برخی از همسران پیامبر (ص) شد تا آنجا که شکایت خود را نزد پدرانشان بردند. وسوسههای شیطانی و حساسیتهای برتریجویانه آن دو سبب شد که تصمیم بگیرند نسبتی دروغ به ماریه بدهند و بگویند: ابراهیم فرزند ماریه از سلب پیامبر اکرم (ص) نیست، بلکه او از صلب «جریح» است و ماریه در اثر ارتباط نامشروع با جریح، این فرزند را به دنیا آورده است؛ غافل از آنکه نیروی مردانگی و شهوانی جریح به طور کلی تعطیل شده بود و از این نعمت خدادادی بهرهمند نبود و نادرستی این تهمت به زودی آشکار شده، آن دو را رسوا میسازد. ابوبکر و عمر در مسجد خدمت پیامبر اکرم (ص) آمده، گفتند: ای رسول خدا! مطلبی بر ما آشکار شده است که نمیتوانیم آن را بر شما پوشیده بداریم؛ چراکه در محدوده خانواده به شما خیانت شده است.
پیامبر (ص) با تعجب فرمود: چه خیانتی؟ گفتند: ای رسول خدا! جریح با ماریه ارتباط نامشروع برقرار کرده است تا جایی که ماریه از او حامله شده و فرزندی که به دنیا آمده، فرزند شما نیست؛ بلکه فرزند جریح است! رنگ چهره پیامبر اکرم (ص)، از شنیدن این تهمت و افترا که به همسر وی نسبت دادند، برافروخته شد و فرمود: وای بر شما! میدانید چه میگویید؟! گفتند: ما با چشمان خود دیدیم که جریح و ماریه در مشربه بودند، جریح با او آنگونه رفتار میکرد که شوهر با همسر خود مزاح و بازی میکند. پس ای رسول خدا! شخصی را نزد آنان بفرست تا جریح و ماریه را در آن حال ببیند و حکم خدا را درباره آن دو جاری کند. پیامبر اکرم (ص) علی (ع) را صدا زد و به او فرمود: ای علی، شمشیرت را بردار و به مشربه ماریه برو! چنان چه جریح و ماریه را در وضعیتی که این دو توصیف میکنند مشاهده کردی، بیدرنگ نور وجودشان را با یک ضربت شمشیر خاموش ساز. علی (ع) برخاست و مطابق فرموده پیامبر (ص) شمشیرش را برهنه ساخته، زیر لباس خود قرار داد و حرکت خویش را به سوی مشربه آغاز نمود. همچنان که از مقابل پیامبر (ص) دور میشد، دوباره نزد وی بازگشت و درباره کیفیت مأموریت خود کسب تکلیف نمود و سپس به حرکت خود ادامه داد. راوی میگوید: علی (ع)، در حالی که شمشیر برهنه در زیر لباسش داشت، برای انجام مأموریت خویش به سرعت رفت و از منطقه بالای مشربه وارد شد تا به صورت کامل بر آنجا مسلط باشد. علی (ع)، پس از ورود به مشربه، مشاهده کرد که ماریه نشسته و جریح نیز در کنار اوست و همچنان آداب معاشرت به وی میآموزد و میگوید: پیامبر را بزرگ بدار، او را احترام و اکرام کن، همیشه پیامبر را با کنیه و نام بزرگش مورد خطاب قرار ده و مشابه این دستورات اخلاقی را برای وی بیان میکند.
ناگهان چشم جریح به چهره افروخته و مضطرب علی (ع) و شمشیر برهنه در دست وی افتاد. ترس و وحشت همه وجود او را فرا گرفت، ناخودآگاه پا به فرار گذاشت تا به کنار درخت خرمایی بلند رسید، از آن بالا رفت و در بلندترین نقطه درخت خود را مخفی نمود. علی (ع) وارد مشربه شد و به پای درخت آمد. در این هنگام، به اراده خداوند باد شدیدی وزیدن گرفت و لباس بلند جریح را از بدنش جدا ساخت، به صورتی که قسمتهای میانی بدن او نمایان گشت. چشم علی (ع) به جایگاه مخصوص از بدن جریح افتاد و متوجه شد که هیچ اثری از آلت مردانگی در بدن او نیست. آری، جریح خادم ممسوح بود و از قوای شهوانی بهرهای نبرده بود تا به تهمت آن دو نفر گرفتار شود! علی (ع) به جریح فرمود: از درخت پایین بیا! گفت: آیا در امان هستم؟ فرمود: آری.
جریح از درخت پایین آمد. علی (ع) دست او را گرفت، نزد پیامبر (ص) آورد و شرح ماجرای او را برای پیامبر (ص) بیان نمود. پیامبر اکرم (ص)، پس از شنیدن سخنان علی (ع)، صورتش را به طرف دیوار برگرداند و به جریح فرمود: لباست را بالا ببر تا این دو نفر بینند و دروغشان برای خودشان آشکار شود.
وای بر آن دو نفر! چگونه در برابر خدا و رسولش (ص) پرده حیا را دریده، به افراد بیگناه تهمت و افترا زدند؟! جریح به دستور پیامبر (ص) عمل کرد و آنان با چشم خود دیدند که جریح همانگونه است که علی (ع) توصیف کرده بود. آن دو نفر، پس از رسوایی، به نشانه پشیمانی خود را بر زمین انداخته، گفتند: ای رسول خدا! ما از کار خویش توبه میکنیم، شما نیز از خداوند برای ما مغفرت و آمرزش طلب کنید. پیمان میبندیم که هرگز مرتکب چنین گناهی نشویم. پیامبر اکرم (ص) به آنان فرمود: خداوند توبه شما را نمیپذیرد و مغفرتخواهی من نیز برای شما مفید واقع نخواهد شد؛ زیرا شما پرده حیا را در برابر خدا و رسولش دریدید. آن دو نفر با شنیدن سخنان پیامبر (ص)، که موجب نومیدی آنان میشد، گفتند: ای رسول خدا! چنان چه شما برای ما طلب مغفرت نمایید؛ امیدوار خواهیم بود که خداوند نیز ما را ببخشد. امام رضا (ع) میفرماید: در این هنگام بود که آیه شریفه سوره توبه در شأن آن دو نفر نازل شد: ﴿إِنْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِينَ مَرَّةً فَلَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ﴾[۵]. حتی اگر هفتاد بار برایشان آمرزش طلب کنی؛ هرگز خدا آنان را نخواهد آمرزید.
امام رضا (ع) در پایان حدیث فرمود: «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي جَعَلَ فِيَّ وَ فِي ابْنِي مُحَمَّدٍ أُسْوَةً بِرَسُولِ اللَّهِ وَ ابْنِهِ إِبْرَاهِيمَ» خدای را سپاس که در من و فرزندم محمد، داستانی همانند داستان پیامبر (ص) و فرزندش ابراهیم قرار داد. راوی میگوید: وقتی امام جواد (ع) به سن شش سال و چند ماه رسید؛ مأمون پدر بزرگوارش امام رضا (ع) را به شهادت رساند. مردم متحیر شدند و در میان آنان اختلافاتی ایجاد شد که چه کسی پس از امام رضا (ع) رهبری دینی جامعه را به عهده خواهد گرفت؟ آنها سن امام جواد (ع) را برای احراز منصب و مقام امامت کوچک میشمردند. شیعیان در دیگر شهرها و بلاد نیز متحیر بودند تا اینکه خداوند مسئله امامت وی را بر همه مردم آشکار ساخت[۶].[۷]
معجزات اجابت دعا
دعا در حق کسی که به خوردن خاک عادت کرده بود
در تاریخ زندگی پیشوایان معصوم (ع) افرادی دیده میشوند که رابطهای بسیار نزدیک و صمیمانه با آن بزرگواران داشتهاند. این افراد، در اصطلاح بعضی از روایات به عنوان اصحاب سرّ شناخته شدهاند. یکی از آنان ابوهاشم داوود بن قاسم جعفری است که معاصر امام جواد (ع) بود. او میگوید: در رکاب امام جواد (ع) به یکی از باغهای خارج شهر رفتیم. پس از استراحتی کوتاه عرض کردم: مولای من، گرفتار عادتی زشت و ناپسند شدهام، نمیدانم راه نجات چیست؟ امام جواد (ع) فرمود: برای هر مشکلی در جهان، راهی هم برای درمان آن وجود دارد.
عرض کردم: آقای من، به خوردن خاک مبتلا شدهام و تقاضای من این است که دعا بفرمایید تا خداوند متعال این عادت زشت را از من دور نماید. چند روزی از این قضیه گذشت، دوباره امام (ع) را ملاقات کردم. تا چشم امام (ع) به من افتاد، پیش از آنکه سخنی بگویم، فرمود: ابوهاشم، خداوند متعال عادت خاک خوردن را از تو دور نمود و نجات یافتهای. پس از شنیدن سخن امام (ع)، به شدت از خوردن خاک متنفر شدم و دیگر علاقهای به خوردن آن در خود احساس نکردم[۸].[۹]
نفرین در حق قاتل خویش (ام الفضل)
ام الفضل، همسر امام جواد (ع) و دختر مأمون عباسی، بر اثر دسیسههای شیطانی خود و پدرش تصمیم گرفت که مقداری از سمی کشنده را در حولهای گذاشته و آن را در قسمتی از بدن خود قرار دهد تا هنگام مقاربت و عمل زناشویی با بدن امام (ع) تماس حاصل نموده، او را مسموم کند. ام الفضل تصمیم شوم خود را اجرا و امام (ع) را مسموم کرد. زهر روح و جان امام (ع) را آزار میداد. امام (ع) به ناچار تصمیم به نفرین گرفته، دستها را به سوی آسمان بلند کرد و فرمود: امیدوارم خداوند تو را به دردی مبتلا کند که درمانی برایش نیابی! نفرین امام (ع) به اجابت رسید؛ زیرا پس از شهادت امام جواد (ع)، خداوند متعال ام الفضل را به بیماری لاعلاجی مبتلا ساخت که همه پزشکان و اطبای آن روزگار از معالجه او ناتوان شدند و هیچگونه دارویی برای درمان بیماری وی مفید واقع نشد و تا آخر عمر ناپاکش او را تنها نگذاشت. ام الفضل در همان حالت بیماری بسر برد و زجر کشید تا اینکه از دنیا رفت[۱۰].[۱۱]
دعا در حق عمر بن فرج
محمد بن سنان میگوید: روزی به محضر امام هادی (ع) وارد شدم. آن حضرت تا نگاهش به من افتاد، پرسید: آیا در آل فرج حادثهای رخ داده است؟ عرض کردم، مولای من، عمر بن فرج از دنیا رفت. امام (ع) فرمود: الحمدلله! سپاس خدای را! و این جمله را (۲۴) بار تکرار فرمود. من از این کار امام (ع) تعجب کرده، عرض کردم: ای مولای من، اگر میدانستم از شنیدن این خبر تا این اندازه خوشحال میشوید، با پای برهنه به زیارتتان میشتافتم تا شما را آگاه سازم. امام (ع) فرمود: مگر نمیدانی آن ملعون به پدرم امام جواد (ع) چه جسارتی کرده است؟ عرض کردم: خیر. فرمود: روزی آن ملعون با پدرم مواجه شد و با جسارت به آن حضرت خطاب کرد و گفت: گمان میکنم که شما مست باشید. پدرم با شنیدن این سخن جسارتآمیز متأثر شد و به درگاه خداوند پناه برده، عرض کرد: بار خدایا! تو میدانی که من همه روز روزهدار بودهام و اکنون این گونه مورد تهمت و افترا قرار میگیرم؛ پس به تو پناه میبرم. خداوندا! طعم سرقت اموال و اسارت را به او بچشان. به خدای سوگند! چند روزی بیش سپری نشد که در ماجرایی همه اموالش به سرقت رفت و خود او نیز به اسارت درآمد و حال از دنیا رفته است. خداوند او را نیامرزد، از رحمت خویش دور گرداند و انتقام پدرم را از او بگیرد. آری، همیشه این گونه بوده است که خداوند انتقام دوستانش را از دشمنانش میگیرد[۱۲].[۱۳]
لرزش خانه معتصم عباسی بر اثر دعای امام (ع)
معتصم خلیفهای دیگر از سلسله خلفای عباسی و با حضرت جواد (ع) معاصر باشد. او در توطئهای جدید، نقشه به بند کشیدن حضرت را در سر میپروراند. بدین جهت از وزیران تحت فرمانش دعوت نمود تا در جلسهای مشورتی گواهی دهند که امام جواد (ع) برای براندازی حکومت وی تلاش میکند، فعالیتهایی را در سراسر کشور به راه انداخته است و تصمیم دارد قیامی خونین را علیه حکومت، رهبری کند. وزیران دستگاه حکومت و خلافت گواهی دادند، پای صورت جلسه را نیز امضا کردند، پیمان بستند تا از دستورات و برنامههای خلیفه پشتیبانی کنند و از هیچگونه کمک و یاری، دریغ ننمایند.
معتصم، پس از گرفتن امضا از پیروزی سرمست شد و دستور داد تا حضرت جواد (ع) را به دربار احضار کنند. امام (ع) به دربار خلیفه احضار شد. آن حضرت به ناچار برای حضور در دربار خلیفه حرکت نمود و بدان جا وارد شد. لحظاتی از ورود امام نگذشته بود که معتصم با خشم خطاب به حضرت گفت: شنیدهام تصمیم داری در مقابل حکومت من قیامی را رهبری کنی! آیا این خبر صحیح است؟ امام (ع) فرمود: به ذات پاک و بیهمتای خداوند عالم سوگند که در هیچ لحظه چنین قصد و نیتی به ذهن و قلبم خطور نکرده و آنچه شنیدهای دروغ و کذب محض است! معتصم گفت: گروهی از وزیران به نیت، تصمیم و تلاش تو گواهی میدهند و برای تأیید این موضوع نیز نشانههایی وجود دارد. سپس دستور داد تا وزیران دربار وارد مجلس شوند و گواهی دهند.
همه وزیران داخل شده و گفتند: آری، ما گواهی میدهیم. حتی بعضی از خدمتکاران شما نیز نامههایی در این باره نوشتهاند و به ما اطلاع دادهاند. امام (ع) دستهای خود را به سوی آسمان بلند کرده، با استمداد از درگاه ربوبی عرضه داشت: بار خدایا! من از دروغی بزرگ که به من نسبت میدهند به تو پناه میبرم، انتقام مرا از آنان بگیر! راوی میگوید: با تمام شدن دعای امام (ع)، اتاقی که در آن نشسته بودند مانند قایقی که در میان دریای مواج و متلاطم گرفتار شده باشد، به حرکت در آمد و افراد حاضر را از گوشهای به گوشهای دیگر پرتاب کرد. معتصم تا این حالت را دید، مضطربانه خودش را به امام نزدیک و با التماس از آن حضرت تقاضا کرد که دعا کند تا بلا و مصیبت دور و آرامش بازگردد. امام جواد (ع)، با اینکه میدانست آنان واقعاً از کار خویش نادم نگشتهاند و این حال آنان تظاهری بیش نیست، دوباره دست به دعا بلند کرد و عرضه داشت: خداوندا! اگرچه میدانی که اینان دشمن تو و من هستند؛ اما تقاضای من این است که آرامش را به ما بازگردانی و زمین را از لرزش و حرکت بازداری. پس از دعای امام (ع)، همه چیز به حال اولیه بازگشت و توطئه شوم و منافقانه آنان نیز نقش بر آب و مایه رسوایی خلیفه و درباریان گردید[۱۴].[۱۵]
طیّ الارض امام (ع)
حضور بر بالین پدر و تجهیز بدن وی
امام جواد (ع) آموختن قرآن را در محضر معلمی قرآن شناس و آشنا به لسان وحی شروع نمود. معلم آن حضرت میگوید: لوحی مخصوص، که آیات قرآن بر آن نوشته شده بود، در مقابل دانش آموز مکتب وحی قرار داشت و او آن را تلاوت میکرد. آن حضرت ناگهان از جایش برخاست و در حالی که آثار غم و اندوه بر چهرهاش نشسته بود، زیرلب این آیه را زمزمه کرد: ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ﴾[۱۶]. سپس گفت: به خدای جهانیان سوگند که پدرم از دنیا رفت! گفتم: کسی به خانه من وارد نشد تا به تو خبر دهد. از کجا دانستی که پدرت از دنیا رفته است؟
گفت: چیزی از جلالت و عظمت خداوند در وجودم احساس میکنم که تاکنون چنین احساسی نداشتهام. به نظر میرسد که این حالت ناآشنا، احساس مسئولیت بزرگ امامت و رهبری جامعه پس از پدرم امام رضا (ع) باشد که بر دوش من گذاشته میشود. سپس فرمود: لحظهای اجازه ده تا درون خانه روم و بازگردم، آنگاه هرچه از قرآن بپرسی، برایت میخوانم. امام (ع) درون خانه رفت و من نیز به دنبال او وارد خانه شدم؛ ولی متوجه نشدم که کجا رفت. از اهل خانه پرسیدم: ابن الرضا کجا رفت؟ گفتند: وارد اتاق شد، در را بر روی خویش بست و دستور داد کسی به آنجا وارد نشود.
چند دقیقهای بیشتر نگذشت که امام (ع) از اتاق خارج شد، دوباره آیه استرجاع را تلاوت نمود: ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ﴾ و فریاد زد «مَاتَ أَبِي وَ اللَّهِ»، به خدا سوگند که پدرم از دنیا رفت! گفتم فدایت شوم! آیا خبر فوت پدرت صحت دارد؟ فرمود: آری! و من لحظاتی پیش بدنش را غسل داده، برآن نماز خواندم. سپس فرمود: اکنون از هر کجای قرآن دوست داری بگو تا برایت بخوانم. گفتم: سوره اعراف را بخوان. آن حضرت، پس از استعاذه و ذکر نام خدا، آیاتی از این سوره را تلاوت نمود: ﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ * وَإِذْ نَتَقْنَا الْجَبَلَ فَوْقَهُمْ كَأَنَّهُ ظُلَّةٌ وَظَنُّوا أَنَّهُ وَاقِعٌ بِهِمْ﴾[۱۷] گفتم: ﴿المص﴾[۱۸] را بخوان.
فرمود: این آیه اول سوره است. آنگاه مطالبی متنوع درباره علوم قرآن از قبیل ناسخ و منسوخ، محکم و متشابه و آیات مربوط به آنها بیان نمود[۱۹]. امام رضا (ع)، پس از آنکه به دستور و توطئه مأمون مسموم شد، در بستر بیماری قرار گرفت. آثار سم لحظه به لحظه نمایانتر میشد و روزهای پایانی عمر مبارک حضرت را نزدیک مینمود.
عبدالرحمن بن یحیی میگوید: امام (ع) به چهره من نگاهی افکند و فرمود: آخرین روزهای عمر من فرا رسیده است و من از دنیا میروم. فرزندم محمد هنگام جان دادن به دیدارم خواهد آمد و تو او را در تجهیز بدن من: غسل دادن، کفن کردن و دفن نمودن کمک خواهی کرد. پس از پایان مراسم غسل و نماز، خبر شهادت مرا به این مرد طغیانگر، مأمون عباسی، اعلان کنید تا مشکلی برایتان رخ ندهد. امام (ع) نزدیک غروب آفتاب چشم از جهان فرو بست و به جوار محبوب خویش عروج کرده و به دیدار جد بزرگوارش نایل شد. مصیبت و غم از دست دادن امام (ع)، آثار سخت و جانکاهی در روح و روان من باقی گذاشت. چند قدم به طرف جلو حرکت کرده، خود را به امام (ع) نزدیک نمودم. ناگهان صدایی از پشت سر مرا صدا زد و دستور داد تا بایستم. به طرف صدا برگشته، دیدم دیوار اتاق شکافته شده و جوانی در لباسی سفید، که از جلو شکافته بود و عمامهای مشکی بر سر داشت، مقابل من ایستاده است. فرمود: عبدالرحمن، بدن مولایت را روی تخت بگذار و برای غسل دادن آماده ساز تا من بدنش را غسل دهم. بدن امام رضا (ع) را منتقل کردم. او نیز بدن مقدس حضرت را، همانند بدن مطهر پیامبر اکرم (ص)، در میان لباسهایش غسل داد و سپس بر او نماز خواند. همه آنچه او انجام میداد، نشانههایی از حضور امام نهم، حضرت ابوجعفر جواد (ع)، جانشین امام رضا (ع) در کنار بدن پدر بود که توفیق زیارتش نصیب من گردیده بود.
پس از انجام کارهای لازم، به من فرمود: آنچه مشاهده کردی، برای مأمون تعریف کن. صبح شد، مأمون وارد خانه حضرت رضا (ع) شد و به من گفت: شما دروغگو هستید! مگر نمیگویید: هر گاه امامی از دنیا برود، امام و جانشین وی بر او نماز میخواند. اکنون علی بن موسی الرضا (ع) در خراسان از دنیا رفته و فرزندش محمد در مدینه است! چگونه میخواهد بر او نماز بخواند؟! گفتم: جناب خلیفه، حالا که با پرسش خویش اجازه سخن گفتن به من دادی، پس بشنو تا آنچه را شنیده و دیدهام، برایت تعریف کنم. آنچه را امام رضا (ع) پیش از شهادتش به من فرموده بود، برایش نقل کردم و گفتم: ای مأمون، لحظاتی پس از شهادت علی بن موسی الرضا (ع)، در حالی که وحشت و اضطراب سراسر وجودم را فرا گرفته بود، تنها نشسته بودم. ناگهان دیوار شکافته شد (محل شکافتن دیوار را نیز به مأمون نشان دادم.) و جوانی خوشسیما، که به زبان عربی فصیح سخن میگفت، در برابرم ظاهر شد. گفتم: کیستی و از کجا آمدهای؟ گفت: محمد بن علی الرضا (ع) هستم و از مدینه آمدهام. سپس بدن پدرش را غسل داد، بر او نماز خواند و به من دستور داد تا آنچه را مشاهده کردهام، به تو بگویم.
مأمون، پس از شنیدن سخنان من، توضیحات بیشتر درباره شکل و شمایل حضرت جواد (ع) پرسید و من برایش بازگو کردم. وقتی سخنم به پایان رسید، دیدم، با آن هیبت و شکوه ظاهری و غرور و تکبر مخصوص، چونان گاو نر نعرهای کشید، خودش را بر زمین افکند و خطاب به خود میگفت: وای بر تو ای مأمون! چه حالی داری؟ و به چه کار زشتی دست زدی؟ خدا فلان و فلان را لعنت کند! چنانچه نقشه شوم و خائنانه آنان نبود، امروز دستم به خون فرزند پیامبر خدا آلوده نمیشد[۲۰]. یکی از یاران امام جواد (ع) به نام معمر بن خلاد میگوید: امام جواد (ع) بر مرکبی سوار شد و به من اشاره فرمود که تو هم بر مرکبت سوار شو. عرض کردم: مولای من، به کجا میرویم؟ فرمود: آنچه میگویم انجام ده.
سوار بر مرکب شده، همراه امام حرکت کردم. در میان راه به منطقهای آرام رسیدیم. فرمود: ای معمر، همین جا توقف کن تا من برگردم. فرمانش را اطاعت کردم و از مرکب پیاده شدم و در انتظار بازگشت حضرت، به راه چشم دوختم. امام به حرکت خویش ادامه داد و از برابر چشمان من دور شد. هر چه نگاه کردم آن حضرت را ندیدم. ساعتی بیش نگذشته بود که بازگشت. هنگامی که چشمم به وی افتاد، عرض کردم: مولای من، کجا رفتید؟ فرمود: پدرم را در خراسان به شهادت رساندهاند. من برای غسل و نماز بر بدنش به آنجا رفتم و اکنون مراجعت کرده، در کنار تو ایستادهام![۲۱].[۲۲]
از سامرا تا بیت المقدس در یک چشم برهم زدن
منخل بن علی[۲۳]، سالیانی بسیار آرزوی سفر به سرزمین قدس و زادگاه پیامبران بزرگ الهی را در سر میپروراند؛ اما به دلیل نامساعد بودن وضعیت معیشتی، نمیتوانست هزینه و مخارج سفر را تهیه کند. او میگوید: در شهر سامرا محضر امام جواد (ع) رسیده، با آن حضرت ملاقات کردم. هم چنان که محضر امام (ع) بودم، درباره آرزوی همیشگی خود میاندیشیدم که ذهنم مشغول آن شد.
با خود گفتم: چه خوب است که آرزوی خویش را با امام (ع) مطرح کنم. پس بیدرنگ آرزوی خود را با حضرت در میان گذاشته، تقاضا نمودم تا در تحقق آن و تأمین هزینه سفر مرا یاری کند. امام (ع)، پس از شنیدن سخنانم، یکصد دینار به من عطا نمود و فرمود: چشمانت را ببند؛ چشمانم را بستم. سپس فرمود: چشمانت را باز کن؛ وقتی چشمانم را گشودم، خود را داخل مسجد الاقصی و سرزمین بیت المقدس دیده، متحیر ماندم[۲۴].[۲۵]
نجات مرد شامی از زندان سامرا
علی بن خالد میگوید: شنیدم یک نفر از اهالی شهر شام ادعای نبوت و پیامبری کرد. او را به همین جرم دستگیر نموده، در حالی که غل و زنجیر به دست و پایش بسته بودند در عسکر[۲۶] زندانی کردند.
تصمیم گرفتم تا به هر قیمتی شده او را ببینم و راست و دروغ قضیه را از زبان خودش بشنوم. وقتی نزدیک زندان رسیدم، مأموران زیادی را دیدم که همه اطراف زندان را محاصره کردهاند و از نزدیک شدن به آن جلوگیری میکنند. با خود میاندیشیدم تا راهی پیدا کرده، با زندانی حرف بزنم. سعی کردم تا از راه ملاطفت، مهربانی و دوستی با مأموران، راههای بسته را بگشایم. بالاخره موفق شدم و لحظاتی بعد زندانی اهل شام را از نزدیک دیدم. در اولین برخورد احساس کردم که انسانی عاقل، دارای درک و شعور و معرفت است. پرسیدم: به چه جرمی تو را زندانی کردهاند؟ حقیقت قضیه تو چیست؟ گفت: از اهالی شام هستم و در محله «مقام رأس الحسین (ع)»، که به دلیل قرار گرفتن سر مبارک سیدالشهداء (ع)، در آن مکان از قداستی والا برخوردار است، به عبادت و راز و نیاز با خداوند مشغول بودم.
در یکی از شبها، که هوا تاریک و ظلمانی بود، مقابل محراب و رو به قبله به عبادت مشغول بودم و حالی معنوی پیدا کرده بودم؛ احساس کردم شخصی مرا صدا میزند و میگوید: بلند شو! از جایم حرکت کردم و با او به راه افتادم. لحظاتی نگذشته بود که دیدم داخل مسجد کوفه هستم. گفت: آیا این مسجد را میشناسی؟ گفتم: آری، مسجد کوفه است. سپس به نماز ایستاد و من هم مشغول نماز شدم. نمازش را که تمام کرد، از مسجد خارج شد. به دنبالش حرکت کردم. چند قدمی بیش نرفته بودم که ناگهان قبه و بارگاه پیامبر اکرم (ص) و مسجد النبی را مشاهده کردم. وارد مسجد شد و شروع به نماز خواندن نمود. سپس به قبر رسول خدا (ص) نزدیک و مشغول زیارت شد. پس از آن از مسجد خارج شده، به راهش ادامه داد. پشت سر او در حرکت بودم که ناگهان کعبه را با همه عظمت و شکوهش از نزدیک مشاهده نمودم. او مشغول طواف شد و پس از فراغت از اعمال مخصوص خانه خدا، مسجد الحرام را ترک و به حرکت خویش ادامه داد. در این فکر و خیال بودم که پس از اینجا مرا به کجا خواهد برد و سرانجام این مسافرت چه خواهد شد.
ناگهان خود را در عبادتگاهم در شهر شام دیدم؛ اما از رفیق سفرم هیچ اثری نبود و دیگر او را ندیدم. از سفر شبانه و توفیق تشرف به اماکن مقدسه از قبیل مسجد کوفه، مسجد النبی و مسجد الحرام از لذت سرشار بودم و نمیتوانستم آن را فراموش کنم، به ویژه چهره آن مرد ناشناس را که نه دیده بودم و نه میشناختم. یک سال از آن ماجرا گذشت تا اینکه دوباره وقتی مشغول عبادت بودم، او را با همان چهره و سیما زیارت کردم. خوشحال شده، از جایم برخاستم و به طرفش به راه افتادم. دستور داد تا به دنبالش بروم. مسافرت شبانه ما آغاز شد. مانند سال گذشته، همان مکانهای مقدس را زیارت کردیم و به شهر شام بازگشتیم. اما در وقت بازگشت، توجه بیشتری داشتم تا از او جدا نشوم و از او بخواهم تا خودش را معرفی کند. وقتی فهمیدم که قصد جدا شدن دارد، گفتم: به حق کسی که این قدرت را به تو داده است، سوگندت میدهم تا خود را معرفی کنی! فرمود: من محمد بن علی بن موسی بن جعفر هستم. سپس از نظرم ناپدید شد. برای عدهای از دوستانم قصه را نقل کردم تا این که خبر پخش شد و به گوش محمد بن عبدالملک زیات، وزیر خلیفه عباسی رسید. او دستور داد غل و زنجیر به دست و پایم بسته، به سرزمین عراق منتقل و زندانی شوم. این داستان زندانی شدن من است و شایعه ادعای پیامبری از سوی من، دروغ و تهمت است. علی بن خالد میگوید: داستان زندانی شدن این مرد شامی را با جزئیات برای وزیر خلیفه عباسی (زیات) در نامهای نوشته و فرستادم. پس از گذشت مدتی کوتاه خبر رسید که جواب نامهات آمده است. وقتی به دستم رسید، دیدم پشت صفحه نامه من نوشته است: به همان کسی که او را در یک شب از شام به کوفه، مدینه و مکه برده است، بگو تا از زندان آزادش کند.
از پاسخ وزیر سخت برآشفته و رنجیده خاطر شدم و باغم و اندوه، شب را به صبح رساندم. صبح روز بعد به سوی زندان حرکت کردم تا زندانی اهل شام را از پاسخ وزیر آگاه سازم. وقتی به زندان رسیدم، دیدم سربازان و محافظان زندان این طرف و آن طرف میدوند و همه ناراحت هستند، پرسیدم: چه اتفاقی افتاده است و چرا مضطرب و ناراحت هستید؟ گفتند: یک زندانی از اهالی شام، با اینکه دربهای زندان بسته و همه محافظان مواظب بودهاند، از زندان فرار کرده است و اثری از او نیافتهایم. گویا زمین او را بلعیده یا به آسمانها پرواز کرده است. علی بن خالد میگوید: من تا آن روز زیدی مذهب بوده، به امامت زید فرزند امام سجاد (ع) معتقد بودم؛ ولی پس از مشاهده این ماجرا فهمیدم که همه این کارها در دست قدرتمند مردی است که مورد تأیید خداوند و حجت او در زمین و امام معصوم است و او شخصی جز امام جواد (ع) نیست[۲۷].[۲۸]
از جیحون تا نیل و خانه خدا
ابونعیم اصفهانی، از دانشمندان اهل سنت و صاحب کتاب «حلیة الأولیاء»، داستانی از زبان ابویزید بسطامی نقل میکند: یکی از آرزوهای او، تشرف به زیارت بیت الله الحرام و خانه خدا بود و همیشه این آرزو را در سر میپروراند. بالاخره انتظار به سر آمد و مقدمات سفر فراهم شد. پیش از موسم حج از بسطام، زادگاه خویش حرکت کرد و از مسیر شام رهسپار مدینه منوره، زادگاه رسول اکرم (ص) و مکه مکرمه، خانه خدا و بیت الله الحرام شد. ابویزید بسطامی میگوید: هنگامی که در مسیر راه به طرف شهر دمشق میرفتم، وارد روستایی شدم و لحظهای توقف کردم. پسر بچه چهار سالهای را کنار تپهای از خاک مشغول بازی دیدم. ابتدا خواستم سلام کنم؛ ولی با خود گفتم: او بچهای خردسال است و شاید معنی سلام را نداند! دوباره با خود گفتم: چنانچه سلام نکنم، یک دستور مهم اخلاقی و دینی را انجام ندادهام و بالاخره تصمیم گرفتم، سلام کنم. وقتی به او نزدیک شدم، گفتم: السلام علیک.
متوجه من شد و گفت: سوگند به پروردگاری که آسمان را برافراشت و زمین را وسعت داد، اگر جواب سلام واجب نبود، هرگز جواب سلامت را نمیدادم؛ زیرا تو مرا کوچک شمردی و به دلیل کمی سن تحقیر کردی! سپس جواب سلام مرا داد و گفت: «عليك السلام و رحمة اللّه و بركاته و تحيّاته و رضوانه». و ادامه داد: آری، صدق و راستی سخن خداوند واضح است که فرمود: ﴿وَإِذَا حُيِّيتُمْ بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْهَا﴾[۲۹]. گفتم: در ادامه آیه فرموده است: ﴿أَوْ رُدُّوهَا﴾[۳۰]، مانند آنچه به شما گفته شده است، پاسخ گویید.
فرمود: این ناظر به کار کسانی است که مانند تو ناقص سلام کنند. سخنان زیبا و حساب شده آن کودک مرا تحت تأثیر قرار داد و احساس کردم او بزرگی کوچکنما است. سپس در ادامه سخنش فرمود: ای ابا یزید، چه انگیزهای سبب شد که از بسطام به دمشق مسافرت کنی؟ گفتم: قصد زیارت و تشرف به خانه خدا را دارم. سخنان من ادامه پیدا کرد تا بدانجا که برخاست و پرسید: آیا وضو داری؟ گفتم: خیر. فرمود: برخیز و با من بیا! حدود ده قدم به جلو رفتم. ناگهان نهر آبی بزرگتر از فرات در برابر چشمانم نمایان شد. با هم کنار نهر آب نشستیم و وضوی کامل و بدون نقصی گرفتیم. صدای زنگ کاروانی مرا از این حال و هوا خارج کرد. نزدیک رفتم و از یکی از کاروانیان پرسیدم: نام این نهر چیست؟ گفت: جیحون.
فهمیدم که به سرزمین خراسان بازگشتهام؛ زیرا جیحون نام منطقهای در خراسان است. به کنار نهر آب بازگشته، کنار همسفر چهار سالهام نشستم. دستور داد تا به دنبالش به راه بیفتم. چند دقیقهای بیشتر راه نپیموده بودیم که خود را کنار رودخانهای بزرگتر از فرات و جیحون دیدم. گفت: بنشین! نشستم، او به راه خود ادامه داد و از نظرم دور شد. چند نفر سواره از کنارم عبور کردند، پرسیدم: اینجا کجاست و نام این رودخانه چیست؟ گفتند: رود نیل و فاصله اینجا تا شهر مصر یک تا دو فرسخ بیشتر نیست. آنها به راه خود ادامه دادند و رفتند.
زمانی نگذشت که دوست و همسفر چهار سالهام بازگشت و دستور داد تا برویم. از جای خویش حرکت کردیم و به راه خود ادامه دادیم. به جایی که نمیدانستم کجا است، میرفتیم. چند قدمی راه رفتیم، خورشید در حال غروب کردن و زمان رسیدن شبی دیگر بود. نخلستانی با نخلهای سر به فلک کشیده، توجه مرا به خود جلب کرد. همه جا، تا محدوده بینایی چشم، نخل بود و نخل. آشنای خردسال و همسفرم توقفی کوتاه کرد. سپس دستور داد تا به راه خویش ادامه دهیم. پشت سرش راه میرفتم. ناگهان مقابل درهایی قرار گرفتیم که در حال باز شدن به روی ما بود. وقتی درها باز شد، نگاهم برای اولین بار به خانه خدا افتاد. حال و هوایی عجیب به من دست داد. بسطام، دمشق و آنچه در میان راه دیده بودم و طفل خردسالی، که در این سفر به برکت او این همه عجایب را مشاهده کرده بودم، همه و همه مرا سخت در بهت و حیرت فرو برده بود. او کیست و چرا تا این لحظه از او نپرسیدهام، کیستی و از کدام قوم و قبیله هستی؟ دربان و خادم مسجدالحرام راهنماییام نمود. از او پرسیدم: این کودک خردسال را میشناسی؟ با اشتیاق و علاقه فراوان گفت: آری! او مولا و آقایم امام جواد (ع) است. با شنیدن نام امام جواد (ع)، رمز و راز شگفتیهای میانه راه و مسافرت برایم روشن شد و ناخودآگاه جملهای را بر زبان جاری ساختم: خدا بهتر میداند رسالت خویش را در کدام خانواده و بر دوش چه افرادی قرار دهد[۳۱].[۳۲]
زائر خانه خدا از بغداد تا مکه بدون توشه و مرکب
محمد بن علاء، امام جواد (ع) را میبیند که شبانه بدون توشه و مرکب از بغداد به قصد سفر خانه خدا حرکت میکند و پیش از پایان شب، در حالی که همه اعمال زیارت خانه خدا را انجام داده است، باز میگردد. اگرچه محمد بن علاء میدانست که سفر شبانه امام جواد (ع) به خانه خدا فقط به قدرت امامت ممکن است؛ اما دلش میخواست با دلیلی روشنتر و عینیتر مسئله را باور کند. او میگوید: برادری داشتم که ساکن مکه بود و در جوار خانه خدا زندگی میکرد، انگشترم نیز به عنوان یادگار نزد او بود. در یکی از شبها، که امام (ع) برای زیارت خانه خدا میرفت، عرض کردم: مولای من، در این سفر وقتی به زیارت خانه خدا نایل شدید، انگشتری را که نزد برادرم میباشد، بگیرید و برایم بیاورید.
امام (ع)، پس از پذیرفتن تقاضای من، حرکت کرد و رفت. من تمام آن شب را به امام (ع) و تقاضای خویش میاندیشیدم. پاسی از شب باقی مانده بود که امام (ع) از سفر بازگشته، انگشتر را از برادرم گرفته و برایم آورد. این داستان دلیلی بر حقانیت و امامت آن حضرت محسوب شد[۳۳].[۳۴]
شفای بیماران
شبیه فطرس
شهر مدینه زادگاه بسیاری از پیشوایان معصوم شیعه است و علاقه فراوان آنان به این شهر، از پیوندی عمیق میان امامان معصوم (ع) و رسول خدا (ص) حکایت میکند. امام رضا (ع)، چونان دیگر پدران بزرگوارش، به هجرت از شهری مجبور میشود که میزبان همه خاطرات دوران طفولیت و پس از آن میباشد. او در این هجرت ابتدا به شهر مکه میرود و خانه خدا را زیارت میکند. در مدت اقامت در کنار خانه خدا، دوستداران و پیروان مکتب اهل بیت گرداگرد وجود حضرت جمع میشدند، از دانش و برکات وجودیاش بهره میبردند و هر مشکلی را به وسیله آن حضرت حل میکردند. بیماران روحی و جسمی او را طبیب مشکلگشا دانسته، برای بهبودی به او مراجعه میکردند. محمد بن سنان میگوید: بر اثر چشم درد، رفته رفته بینایی خود را از دست داده بودم. خدمت امام رسیدم و مشکل کمبینایی خویش را مطرح نمودم. امام (ع)، پس از شنیدن سخنان من، کاغذی خواست و نامهای به فرزند بزرگوارش، جواد الائمه (ع)، که در مدینه بود، نوشت و به دست یکی از خادمانش سپرد و فرمود: همراه این خادم به مدینه برو و داستان این نامه را برای کسی بازگو مکن. هنگامی که فاصله میان مکه و مدینه را میپیمودم، با خود میاندیشیدم و میگفتم: طفل خردسال که سواد خواندن و نوشتن ندارد. چرا حضرت رضا (ع) برای فرزند خردسالش نامه مینویسد؟ گویا این حرکت راز و رمزی دارد که من به آن آگاهی ندارم.
پس از گذشت زمانی اندک به شهر مدینه وارد شدیم و به منزلی که فرزند خردسال امام رضا (ع) در آن زندگی میکرد، رفتیم. خدمتکار خانه، پس از آگاهی از نامه و دستور حضرت رضا (ع)، وارد اتاقی شد و لحظاتی بعد، در حالی که کودکی خردسال را در آغوش گرفته بود، به سوی ما آمد. با دیدن او یقین کردم که مخاطب نامه من کسی جز او نیست، نامه را تقدیم کردم. آن را به خادمی که در کنارش نشسته بود، سپرد و دستور داد تا نامه را بگشاید. خادم نامه را گشود و روبهروی او نگاه داشت. او چشمهای مبارکش را به نامه دوخت و از اول تا آخر آن را خواند. گاهی، در میان خواندن نامه، سرش را به سوی آسمان بلند میکرد و کلماتی بر زبان جاری مینمود. پس از پایان یافتن نامه، با زبانی ملیح و زیبا به من فرمود: ای محمد بن سنان، حال عمومی چشمانت چطور است؟ گفتم: ای فرزند رسول خدا، چشمانم ضعیف گشته، بینایی آن بسیار کم شده است. فرمود تا نزدیکتر بروم. اطاعت کرده، کنار حضرت نشستم. دستهای کوچکش را بالا آورد و بر پلکهای چشمم کشید. نورانیتی احساس کردم که در دوران جوانی ندیده بودم، شوق زایدالوصفی مرا فرا گرفته بود. ناخودآگاه به دست و پای مبارکش افتاده و آنها را مرتب بوسیدم، فریاد برآوردم: خداوند تو را بزرگ امت قرار دهد؛ همانگونه که عیسی، فرزند مریم (س) در کودکی و در گهواره سخن گفت و خداوند او را بزرگ امت و پیامبر زمانش قرار داد؛ ای کسی که شبیه صاحب فطرس هستی! محمد بن سنان میگوید: از آن پس، چشمانم در سلامت و بینایی کامل قرار گرفت. افرادی که سابقه بیماری چشم مرا میدانستند، تعجب میکردند و مدام علت آن را میپرسیدند تا این که مجبور شدم راز نامه و کرامت حضرت جواد (ع) را افشا نمایم.
افشا نمودن معجزه امام (ع)، که مرا از آن نهی فرموده بود، موجب محرومیت من از نعمت بزرگ بینایی شد؛ زیرا از فرموده امام (ع) تخلف کردم. محمد بن مرزبان میگوید: روزی به محمد بن سنان گفتم: معنای سخنی که هنگام مراجعت از محضر امام جواد (ع) بر زبان جاری کردی، چه بود؟ گفت: کدام سخن؟ گفتم: به آن حضرت خطاب کردی: ای شبیه فطرس! گفت: داستان فرشتهای از فرشتگان الهی است که مورد غضب واقع شد و بال و پرش شکست. سپس او را در جزیرهای رها نمودند تا اینکه زمان ولادت سیدالشهداء، امام حسین (ع) فرا رسید. فرشتگان، به امر الهی و برای تهنیت و تبریک میلاد نور چشم رسول خدا (ص) به محضر وی شرفیاب میشدند. فطرس، فرشته تبعیدی از این خبر آگاه شد. جبرئیل، که دوست فطرس بود، به وی پیشنهاد کرد تا بر بالهای او بنشیند و خدمت پیامبر اسلام (ص) برسد، شاید مورد شفاعت قرار گیرد و خداوند توبه او را بپذیرد.
فُطرس بر بالهای جبرئیل سوار شد و خدمت رسول خدا (ص) رسید و ضمن تبریک ولادت فرزندش، داستان شکسته شدن بالهایش را بیان نمود. پیامبر اکرم (ص) فرمود: شفای تو به دست فرزند گهوارهنشین من است. چنانچه میخواهی مانند دیگر فرشتگان الهی به جایگاه نخست خود برگردی، باید خود را به گهواره او نزدیک و بالهایت را به بدن حسین من بچسبانی تا خداوند، به برکت او، سلامتی را به تو بازگرداند. فطرس نیز مطابق دستور پیامبر (ص) عمل کرد و خداوند بالهایش را به او باز گرداند. ای محمد بن مرزبان، مقصود من از شبیه فطرس این بود که خداوند به برکت امام جواد (ع) خردسال، چشمهای مرا شفا داد و او نیز همانند جدش، امام حسین (ع)، در سن طفولیت و کودکی عظمت خویش را نشان داد[۳۵].[۳۶]
شفای نابینا
نابینایی چشم فرزند رنجی مضاعف به قلب و روح مادر وارد ساخته بود. او هر وقت به صورت فرزندش نگاه میکرد، از عمق جان آرزو مینمود که ای کاش روزی این چشمها باز شوند و فرزندم نیز همانند سایر فرزندان، بتواند ببیند، بدود و بازی کند! سرانجام تصمیم میگیرد محضر حجت خدا، حضرت جواد الائمه (ع) مشرف شود. او فرزندش را در آغوش میگیرد و به طرف خانه آن حضرت حرکت میکند، وارد خانه میشود و فرزندش را در برابر امام جواد (ع) قرار میدهد و میگوید: ای فرزند رسول خدا! میدانم در پیشگاه خداوند مقامی بزرگ و جایگاهی بس ارجمند داری! دوست دارم به من و فرزندم عنایتی کنی. جگرگوشهام از نعمت بینایی محروم است و شنیدهام بیماران بسیار به اینجا آمدهاند و شفا گرفتهاند.
امام جواد (ع) به صورت فرزند نگاهی کرد. سپس دست مبارکش را بلند کرده، بر صورت کودک نابینا کشید. عماره بن زید، که قصه را روایت میکند، میگوید: هنوز امام (ع) دست مبارکش را برنداشته بود که دیدم کودک نابینا از جایش برخاست و مانند کسی که هیچگونه معلولیتی ندارد، شروع به دویدن نمود. گویا میخواست فریاد برآورد که ای مادر! ببین چشمهایم شفا پیدا کرده و میتوانم همه چیز را ببینم[۳۷].[۳۸]
شفای ناشنوا
یکی از مردان روزگار امام جواد (ع)، به نام ابوسلمه، به تدریج نیروی شنوایی خود را از دست داده بود. او میگوید: پیشاپیش خبر ناشنوایی من به امام جواد (ع) رسیده بود. در یکی از روزها، برای دیدار و زیارت وی، محضرش شرفیاب شدم. پس از سلام و احوالپرسی، مرا نزد خود دعوت کرد. نزدیک رفتم و کنار وی نشستم. امام (ع) دست مبارکش را به سر و گوشهایم کشید و فرمود: حالا بشنو و دقت کن! احساس کردم، به سبب برکت و کرامت امام جواد (ع)، در وضعیت بالاتر از حد معمول و متعارف قرار گرفتهام و قدرت شنوایی من چند برابر شده است و صداها را به راحتی میشنوم[۳۹].[۴۰]
شفای بیمار مبتلا به درد زانو
ابوبکر بن اسماعیل میگوید: به امام جواد (ع) عرض کردم: کنیز یا دختری دارم که در ناحیه زانو احساس درد میکند، و این امر موجب ناراحتی او شده است. فرمود: او را نزد من بیاور. او را نزد حضرت بردم. سؤال کرد: از چه ناراحتی؟ گفت: درد زانویم مرا اذیت میکند. امام (ع) از روی لباس دست مبارکش را بر زانویش کشید. پس از آن از درد زانو شکایت نکرد و شفا گرفت[۴۱].[۴۲]
شفای بیمار مبتلا به تنگی نفس
محمد بن عمر بن واقد رازی میگوید: برادرم به بیماری تنگی نفس مبتلا بود و به سختی نفس میکشید. روزی همراه برادرم خدمت امام جواد (ع) رسیدم و مشکل بیماری برادرم را به عرض ایشان رساندم و تقاضا کردم برای شفای بیماری او دعا کند. امام (ع) بیدرنگ فرمود: خداوند عافیت و سلامت را به او بازگرداند. با دعای حضرت، برادرم از بیماری نجات یافت. از محضر امام بیرون آمدیم و او تا پایان عمر هیچگاه به آن بیماری دچار نگشت.
محمد بن عمر میگوید: من نیز در قسمت کمر و بالای ران پا، دردی احساس میکردم که هفتهای چند بار موجب آزار و ناراحتیام میشد. هر چه میگذشت، درد آن شدیدتر میشد و رهایم نمیکرد. بار دیگر که خدمت امام جواد (ع) رسیدم، تقاضا کردم تا برای شفای بیماری خودم نیز دعا کند. امام (ع) فرمود: خداوند عافیت و سلامتی را به تو نیز بازگرداند. پس از دعای وی، شفا یافته، و تا امروز هیچگاه به آن درد مبتلا نشدم[۴۳].[۴۴]
تغییر شکل و چهره امام (ع)
امام جواد (ع) غلامی داشت که نامش «عسکر» بود. او را در راه خدا آزاد کرد تا مانند دیگر انسانها آزادانه زندگی کند. او میگوید: چند روز پس از آزادی، به دیدار مولایم شتافتم. وقتی وارد منزل شدم، امام (ع) را دیدم که میان ایوانی به مساحت حدود ده ذراع نشسته بود. رنگ چهره و بدن آن حضرت مرا به خود مشغول نمود. با خود گفتم: چه بدن نورانی و صورت گندمگونی! این سخن در عالم ذهن و قلبم شکل گرفته بود و هنوز آن را بر زبان جاری نساخته بودم که دیدم بدن امام (ع)، در قسمت طول و عرض، شروع به بزرگ شدن نمود و آن قدر بزرگ شد که تمام ایوان را فرا گرفت. لحظاتی بعد دوباره رنگ چهرهاش تغییر کرد و از صورتی به صورت دیگر در میآمد، گاه سیاه و تیره و گاهی مانند برف سفید و لحظهای دیگر قرمز به رنگ خون و سپس به حالت اول باز میگشت.
شگفتزده از این همه عجایب، در حالی که ترس وجود مرا فرا گرفته بود، بیهوش نقش بر زمین شدم. وقتی به هوش آمدم، دیدم امام (ع) کنار من نشسته است، فرمود: ای عسکر، ایمان و معرفت شما مردم نسبت به ما بسیار ضعیف و محدود است و هنوز در حالتی از شک و تردید به سر میبرید. به خداوند یگانه سوگند! به مقام واقعی ما معرفت پیدا نمیکند؛ مگر کسی که خداوند به او عنایتی بنماید و ولی و دوست ما قرار دهد. عسکر میگوید: با خود عهد کردم که از آن پس، هیچگاه فراتر از آنچه بر زبانم جاری میشود، به ذهنم نگذرانم و در آن اندیشه نکنم[۴۵].[۴۶]
تغییر رنگ موهای سر و صورت
موهای پیچ در پیچ، پرپشت و سیاه چهره زیبایی از امام جواد (ع) ساخته بود. ابراهیم بن سعد (سعید) میگوید: روزی محضر امام (ع) بودم و چهره زیبای وی مرا به شدت مجذوب خویش نموده، در تماشای سیمای ظاهری و معنوی آن حضرت غرق شده بودم. ناگهان امام (ع) دست مبارکش را به موی سرش کشید. در کمال تعجب مشاهده کردم همه موهای سر وی سرخ شد و به رنگ خون درآمد. دوباره دست به موهایش کشید و به رنگ سفید درآمد. سپس با پشت دست موهایش را مسح نمود و به صورت اول، که به رنگ سیاه بود، درآمد. همچنان که با حال شگفت به تحولات گوناگون چهره مبارک امام (ع) مینگریستم، به خود آمدم و متوجه شدم که آن حضرت با این کار، گوشهای از قدرت امامت و ولایت خویش را به من نمایاند.
آن گاه امام (ع) فرمود: ای فرزند سعد! آنچه دیدی یکی از نشانههای امامت است. گفتم: پدر بزرگوارت امام رضا (ع)، دست بر خاک و شن میگذاشت، به طلا و نقره تبدیل میشد! امام (ع) فرمود: مردم زمان پدرم گمان میکردند که او به اموال و داراییهای آنان نیازمند است و اگر به او کمک نکنند، فقیر و درمانده خواهد شد. از این رو، سنگریزه، شن و خاک را به طلا تبدیل مینمود تا به مردم اعلان نماید که از ثروت آنان بینیاز است؛ بلکه گنجهای زمین در اختیار اوست و مردم نیازمند او و ریزهخوار سفره او میباشند[۴۷].[۴۸]
معجزات امام (ع) درباره حیوانات
رسیدگی به شکایت گوسفند
علی بن اسباط میگوید: در سفری همراه امام جواد (ع) و در رکاب آن حضرت بودم. هنگام خارج شدن از شهر کوفه، در میان راه با گلهای گوسفند مواجه شدیم که چوپانی سرپرستی آن را به عهده داشت. وقتی به نزدیکی آنها رسیدیم، گوسفندی از گله جدا شد و به طرف امام آمد و آن قدر نزدیک شد که گویا مالکش را پیدا کرده است. امام (ع) نیز به گونهای رفتار میکرد که گویی با آن هم سخن شده است. امام (ع) فرمود: به چوپان بگو نزد من آید.
وقتی چوپان به نزد وی آمد، فرمود: این گوسفند از دست تو شکایت دارد و میگوید: چوپان هر شب شیر پستان مرا میدوشد و چیزی برای صاحب من باقی نمیگذارد. آیا میدانی این کار خیانت و ظلم در حق صاحب این گوسفند است؟ اگر توبه نکنی در حقت نفرین میکنم و از خداوند میخواهم تا عمرت را کوتاه کند. چوپان پس از شنیدن سخنان امام (ع)، از وی عذرخواهی نمود، دست و پای حضرت را بوسید و به یگانگی خداوند و رسالت پیامبر و ولایت ائمه معصومین (ع) گواهی داد. سپس گفت: تو را به خداوند جهانیان سوگند میدهم تا راز این قصه و همسخن شدن با حیوانات و فهمیدن زبان آنها را برایم روشن نمایی! امام جواد (ع) فرمود: پیشوایان معصوم (ع) و جانشینان پیامبر (ص)، بندگان ویژه خداوند و خزانهداران علم و دانش، آگاهان به امور پنهان و آشکار و مورد احترام و اکرام خداوند میباشند. پس دانش و علوم ما از سرچشمه زلال و پرفیض الهی میباشد[۴۹].[۵۰]
سخن گفتن با حیوانات
آشنایی با زبان حیوانات و سخن گفتن با آنها، به دانش و آموزههایی نیازمند است که فقط به پیامبران بزرگ الهی و جانشینان آنان (ع) عطا شده است. همانگونه که خداوند به حضرت سلیمان (ع)، که از پیامبران بزرگ الهی است، قدرت و دانشی عطا کرد که میتوانست با حیوان کوچکی مانند مورچه سخن بگوید و سخنان وی را بشنود. پس چنانچه لابهلای کتب تاریخی و حدیثی داستانهایی مربوط به معصومان (ع) میبینیم و میخوانیم، تعجبآور نخواهد بود؛ چراکه اینها گوشههایی از قدرت و توان علمی شایستهترین بندگان خداوند بر روی زمین هستند. امام جواد (ع)، همانند اجداد و پدران بزرگوارش، گاه با نشان دادن قدرت خویش پردههای تردید و جهالت را از مقابل چشم انسانهای سطحینگر و کوتهاندیش زمان خویش برمیداشت. همسخن شدن با حیوانات و گوش دادن به صداهای برآمده از حلقوم آنان، در زمانی که همه فکر میکردند سخن با معنا و مفهوم مخصوص آدمیان است، یکی از نشانههای امامت وی را نشان میدهد.
محمد تنوخی میگوید: امام جواد (ع) را دیدم که دست به سر و گوش گاوی میکشد و سخنانی نیز بر زبان میراند و حیوان هم، به علامت فهمیدن، سرش را تکان میدهد. نزدیکتر رفته، عرض کردم: سخن گفتن شما را با حیوانات دیده و شنیدهام؛ ولی میخواهم بدانم که آیا حیوانات هم با شما سخن میگویند؟ حضرت آیهای از سوره نمل را تلاوت نمود: ﴿عُلِّمْنَا مَنْطِقَ الطَّيْرِ وَأُوتِينَا مِنْ كُلِّ شَيْء﴾[۵۱]. سپس خطاب به حیوان فرمود: بگو «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ» و دست مبارکش را به سر حیوان کشید. حیوان به سخن آمد و همان جمله را بر زبان جاری نمود[۵۲].[۵۳]
معجزات امام (ع) درباره درختان
بارور شدن درخت خشکیده سدر
خبر ازدواج حضرت جواد (ع) با ام الفضل، دختر مأمون، در همه شهرها و مناطق پخش شده بود. برخی از وقوع این ماجرا ناراحت و برخی شادمان بودند. روزها و شبها میگذشت. امام (ع) تصمیم گرفت به مدینه جدش، رسول خدا (ص) مسافرت نماید. گویا این مسافرت، اولین مسافرتی بود که پس از ازدواج با ام الفضل صورت میگرفت. مبدأ و مقصد آن بغداد و مدینه بود. گروهی از مردم بغداد، با شنیدن مسافرت امام (ع)، خود را به خیابان باب الکوفه رسانده تا او را بدرقه نمایند. مسافرت آغاز شد. همچنان که راه را میپیمودند، زمان نیز سپری میشد. تاریک شدن هوا از فرا رسیدن غروب خورشید و زمان انجام فریضه مغرب حکایت میکرد. در میانه راه و نزدیک منزل شخصی به نام مصیب، مسجدی با بنایی بسیار قدیمی بود.
امام (ع) از مرکب پیاده و داخل مسجد شد و ظرف آبیطلبید. پس از آماده شدن آب، پای درخت سدری خشکیده، که در حیات مسجد بود، نشست و وضو گرفت تا زیادی آب وضوی وی در پای درخت بریزد. سپس به نماز ایستاد. در رکعت اول سوره «حمد» و ﴿إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ﴾ و در رکعت دوم سوره «حمد» و ﴿قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ﴾ را قرائت نمود. سپس دستها را مقابل صورت بالا برد و قنوت نماز را به جای آورد. در رکعت سوم، پس از تشهد و سلام نماز، مقداری نشست و سپس بدون خواندن تعقیبات نماز، برای خواندن چهار رکعت نافله مغرب برخاست. پس از آن، تعقیب خواند و دو سجده شکر به جای آورد، به نمازش پایان داد و از مسجد خارج شد. نمازگزاران، وارد صحن مسجد شدند و با شگفتی دیدند که درخت سدر خشکیده، سرسبزشده و میوه داده است. همگی، جز امام (ع) حیرتزده بودند. برخی میوه آن را میچیدند و میخوردند و برخی برگهایتر و تازه آن را لابهلای انگشتانشان میساییدند. آری، قطرههای آب وضوی امام (ع) کار خود را کرده بود و چنین برکتی را برای شیعیان، در آنجا به جای گذاشته بود[۵۴].[۵۵]
تبدیل شدن برگ درخت زیتون به سکه طلا
ابراهیم بن سعید میگوید: امام جواد (ع) تعدادی از برگهای سبز درخت زیتون را چیده، آن را لابهلای دستهایش محکم قرار داده بود. مشغول سخن گفتن با آن حضرت بودم و درباره هر موضوع و مسئلهای با وی گفتوگو میکردم. نگاهم به دستهای حضرت افتاد، دیدم برگهای سبز زیتون به سکههای زرین طلا تبدیل شده است. تعدادی از سکهها روی زمین افتاد. آنها را برداشتم و با شک و تردید، داخل کیسهای گذاشته، با خودم نجوا میکردم: به بازار میروم و با آنها متاع و کالایی میخرم. اگر طلا واقعی نباشد، فروشندگان طلا خواهند فهمید. وقتی وارد بازار شدم و اجناس مورد نیاز را خریداری و سکهها را تحویل دادم، دیدم هیچ کس سخنی نمیگوید و اعتراضی نمیکند. فهمیدم که هدف امام (ع) متنبه ساختن و تقویت پایههای اعتقاد من به امامت و توانایی اوصیای پیامبر اکرم (ص) بوده است[۵۶].[۵۷]
معجزات امام (ع) درباره جمادات
وصل کردن دو طرف رود دجله به صورت پل برای عبور
یکی از رودهای بزرگ، که از کوههای ترکیه سرچشمه میگیرد و تا خاک عراق نیز امتداد مییابد، رود دجله میباشد. محمد بن یحیی میگوید: همراه امام جواد (ع) بودم. حضرت میخواست از دجله عبور کند. وارد رودخانه شد و با قدمهای آهسته به طرف جلو حرکت میکرد. ناگهان دیدم دو طرف رودخانه به یکدیگر نزدیک شد و به حالتی شبیه پل در آمد. امام جواد (ع) از روی آن عبور کرد و لحظاتی بعد در ساحل رودخانه، بر خاکهای خشک زمین قدم گذاشت. با دیدن این قضیه یک بار دیگر داستان مشابه آن، که در شهر «انبار» روی رودخانه فرات اتفاق افتاده بود، در ذهنم زنده شد. با دو چشم خود دیدم که چگونه دو طرف رودخانه فرات به یکدیگر نزدیک شد و به صورت پلی در آمد و حجت خدا از روی آن عبور نمود[۵۸].[۵۹]
متوقف ساختن کشتیها و قایقها
حرکت کشتیها و قایقها میان آبهای دجله منظرهای زیبا را به وجود آورده بود. مسافران به ساحل و باغهای اطراف چشم دوخته، ساحلنشینان نیز غرق در تماشای رفت و آمد و حرکت کشتیها و قایقها بودند. حکیم بن حماد میگوید: در کنار امام جواد (ع) ایستاده بودم و مانند دیگر مردم، به تماشای رودخانه و منظرههای اطراف آن چشم دوخته بودم. ناگهان دیدم کشتیها و قایقها از حرکت ایستادهاند. همه از یکدیگر میپرسیدند: چه علتی موجب توقف آنها شده است؟ ولی پاسخی شنیده نشد. امام جواد (ع)، به غلامی که همراهش بود، دستور داد تا میان آبهای دجله رفته و انگشتر آن حضرت را بیرون آورد. غلام اطاعت کرد و خود را به میان آب انداخت. پس از چند لحظه، انگشتر امام (ع) را بیرون آورد و تقدیم نمود. با بیرون آوردن انگشتر امام (ع)، در کمال تعجب مشاهده کردم که همه قایقها و کشتیها به حرکت درآمده، به راه خویش ادامه دادند[۶۰].[۶۱]
اثر انگشتان دست امام (ع) بر روی صخره
عماره بن زید میگوید: روزی امام جواد (ع) را دیدم و به او گفتم: ای فرزند پیامبر، نشانه امام معصوم چیست؟ امام (ع)، که کنار صخرهای ایستاده بود، دستش را روی صخره گذاشت و پس از چند لحظه برداشت. با چشمان خود دیدم که اثر انگشتان مبارک وی روی آن سنگ و صخره، به صورت آشکار باقی مانده است. امام (ع) فرمود: یکی از نشانههای امام آن است که چنین کارهایی را بتواند انجام دهد. بار دیگر شاهد بودم و دیدم که آن حضرت آهن را با دست خویش و بدون حرارت و آتش، مانند خمیر به صورتهای مختلف در میآورد و با انگشتر خود، بر سنگ سخت علامت و نشانه میگذارد[۶۲]. ذوب کردن ظرف چینی و بازگرداندن آن به حال اول عماره بن زید میگوید: روزی مقابل امام جواد (ع)، ظرف چینی بزرگی را مشاهده کردم که حجمی به اندازه غذای ده نفر داشت. امام (ع) فرمود: آیا دوست داری چیزی از عجایب روزگار و امور غیرعادی را به تو نشان دهم؟ گفتم: آری، مولای من.
امام (ع) بیدرنگ دست مبارکش را روی ظرف گذاشت و با وارد آوردن فشاری مختصر، آن را به صورت آب در آورد و بر روی زمین جاری ساخت. سپس آبها را جمع کرد و در ظرفی دیگر ریخت و با کشیدن دست به روی ظرف، آن را به حالت اولش بازگرداند. وقتی به دقت نگاه کردم، دیدم همان ظرف چینی بزرگ اول است. سپس فرمود: توانایی انجام چنین کارهایی، نشانه قدرت امامت و وابستگی آن به امر خداوند است[۶۳].[۶۴]
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
اسماعیل بن عباس هاشمی میگوید: روز عید بود. برای عرض تبریک و تهنیت خدمت امام جواد (ع) رسیدم و از فقر و تنگدستی در تأمین مخارج زندگی شکایت کردم. امام (ع) بر سجادهای، که روی آن نماز میخواند، نشسته بود. با مهربانی به سخنان من گوش میداد. پس از شنیدن تقاضای من، دست مبارکش را زیر سجاده برد و مقداری از خاک زمین را برداشت و در کف دستهای من قرار داد. ناگهان متوجه شدم که دستهایم پر از سکههای زرین است. با تعجب به آنها خیره شده بودم و با خود میگفتم: خدایا! چه میبینم؟! پس از چند لحظهای، که توانستم دوباره آرامش خود را بازیابم، از امام (ع) تشکر کردم و به سوی بازار به راه افتادم. پس از تعیین قیمت آن، متوجه شدم شانزده مثقال طلای خالص در اختیار دارم که میتوانم با آن همه مشکلات اقتصادی زندگیام را برطرف سازم[۶۵].[۶۶]
معجزات امام (ع) درباره مردگان
احضار ارواح مردگان
امام هادی (ع) میفرماید: شخصی خدمت پدرم امام جواد (ع) آمد. او از مرگ زودرس پدر و اموال باقی ماندهاش، که حدود هزار دینار بود، سخن میگفت و اینکه پدرش آن اموال را جایی مخفی کرده است که هیچ کس از آن خبر ندارد. وی از رخداد زندگی خویش سخت اندوهگین بوده، میگفت: ای فرزند رسول خدا! اکنون برای تأمین مخارج زندگی، به شدت به ثروت مخفی شده پدر نیازمند هستیم. امام جواد (ع) فرمود: از ذکر صلوات بر محمد و آل محمد (ع) کمک بگیر! امشب پس از نماز عشاء، یکصد بار بر پیامبر و آل او (ع) درود بفرست که به یقین پدرت هنگام خواب به دیدنت خواهد آمد و از جایگاه اموال گم شده آگاهت میکند. امام هادی (ع) میفرماید: آن مرد به دستور پدرم عمل کرد. همان شب، پدرش به خواب وی آمد و از جایگاه اموال گم شده به او خبر داد. آن مرد در عالم خواب برمیخیزد، به سراغ اموال میرود و هزار دینار را برداشته، نزد پدرش بر میگردد. پدر میگوید: فرزندم، اکنون که به آرزویت رسیدی، خدمت امام جواد (ع) برو و به او خبر ده که تو را از جایگاه اموال آگاه ساختم؛ زیرا آن حضرت به من دستور داده بود تا تو را راهنمایی کنم.
آن مرد پس از بیدار شدن به محضر امام (ع) آمد و آنچه در خواب برایش رخ داده بود، گزارش کرد و گفت: خدای را سپاس میگویم که شما را مورد لطف خویش قرار داده، برای هدایت مردم و رفع مشکلات و گرفتاریهای آنان برگزیده است[۶۷].[۶۸]
دو نمایش ناموفق با معجزه امام جواد (ع)
مأمون عباسی یکی از حاکمان معاصر امام جواد (ع) است. او در مناسبتهای مختلف، با نیرنگهای گوناگون و روشهای متفاوت، تلاش میکند تا امام (ع) را در نظر مردم تحقیر کند و کوچک نمایش دهد. یکی از این نمایشها را در مراسم ازدواج دخترش با حضرت جواد (ع) به صحنه میآورد. او دستور میدهد که تعداد دویست نفر از زیباترین کنیزان دربار با پوششی زننده، در حالی که جامهایی پر از جواهر به دست گرفتهاند، در مسیر حرکت امام (ع) تا ورودی قصر صف کشیده، مراسم استقبال انجام دهند. انگیزه او از این کار، فقط جلب توجه و خیره کردن چشم و نظر مهمان دعوت شده به قصر خلیفه بود. اما امام (ع) بیتوجه به حضور گسترده این همه کنیزکان، به طرف قصر حرکت میکند و بر خلیفه وارد میشود و با تدبیرخویش، اولین صحنه نمایش خلیفه را ناموفق جلوه میدهد.
پس از لحظاتی، دومین صحنه نمایش شوم خلیفه آغاز میشود. پیش درآمد این صحنه، استفاده از آلات نوازندگی است که به وسیله شخصی به نام «مُخارق» نواخته میشود. پخش صدای نوازنده در میان آوای موسیقی، توجه همه را به خود جلب کرد. اما چیزی نگذشت که ناگهان فریادی سهمگین توجه میهمانان را به خود جلب نمود. آری، آن فریاد از حنجره خدایی حجت خدا و جانشین رسول الله (ص) بود که با نگاهی تند و خشمآلود به نوازنده، فریاد برآورد: ای صاحب موهای بلند، از خدا بترس و از این بازیها دست بردار! هم زمان با شنیدن صدای مبارک امام (ع)، آلت نوازندگی از دست نوازنده بر زمین افتاد و هر چه تلاش کرد تا دوباره آن را بردارد، نتوانست. در نتیجه صحنه دوم نمایش خلیفه نیز بدون موفقیت به پایان رسید. چند روز از این ماجرا گذشت. مأمون از نوازنده پرسید: چه شد که در مقابل سخن ابن الرضا (ع) بیتاب شدی و قدرت نوازندگی و خوانندگی را از دست دادی؟ گفت: لحظهای که فریاد ابوجعفر بلند شد و نگاه او به صورت من افتاد، ترس سراسر وجودم را فرا گرفت، لرزه بر اندامم افتاد، آلات نوازندگی از دستم بر زمین افتاد و تا امروز توان نوازندگی را بازنیافتهام.
نوشتهاند که دستهای مُخارق تا پایان عمر ضعیف و ناتوان بود و نتوانست از آنها استفاده کند[۶۹].[۷۰]
معجزات امام جواد (ع) در خبر دادن از غیب
آگاهی از نیت و قصد دیگران
عبدالله بن رزین میگوید: در شهر مدینه افتخار همسایگی امام جواد (ع) نصیبم شده بود. هر روز آن حضرت را میدیدم که هنگام زوال آفتاب به مسجد جدش میآمد، کنار مرقد مطهر رسول خدا (ص) میرفت و سلام میکرد. پس از آن، به خانه جدهاش، فاطمه (س) میرفت، کفشها را در میآورد و به نماز میایستاد. وسوسههای شیطانی وادارم کرد تا از محل پیاده شدن آن حضرت و قسمتی که پایش را میگذارد، مقداری خاک برای تبرک بردارم. یک روز، به قصد همین کار در انتظار آمدنش بودم. آن حضرت هنگام زوال ظهر سوار بر مرکب آمد و در صحن مسجد، جز جایی که هر روز پیاده میشد، پاهایش را روی سنگی که در ورودی مسجد قرار داشت، گذاشت. سپس داخل مسجد شد و من نتوانستم از محل پای او خاک بردارم. روزهایی چند به همین منوال گذشت.
با خود گفتم: از سنگریزههایی که پایش را روی آن میگذارد، مقداری بر میدارم؛ اما فردای آن روز، هنگام ورود به مسجد، نعلین و کفش را از پایش بیرون نیاورد و وارد مسجد شد. چندین روز به همین شکل تکرار شد تا این که تصمیم گرفتم هنگام رفتن به حمام، از خاکی که بر آن قدم میگذارد، بردارم. از برخی سؤال کردم که آن حضرت از کدام حمام استفاده میکند؟ گفتند: حمامی که در بقیع قرار دارد و به یکی از فرزندان طلحه متعلق است. به طرف حمام رفتم و با حمامی سرگرم گفتوگو شدم و برای آمدن حضرت جواد (ع) منتظر ماندم. حمامی گفت: اگر برای شستشو آمدهای، الان باید استفاده کنی، و گرنه تا یک ساعت دیگر نوبت تو نخواهد شد.
گفتم: چرا؟ گفت: برای اینکه ابن الرضا (ع) قصد دارد به حمام بیاید. گفتم: ابن الرضا کیست؟ گفت: مردی از خاندان پیامبر (ص)، که انسانی شایسته و با تقوا میباشد. گفتم: آیا کسی دیگر حق ندارد با او وارد حمام شود؟ گفت: حمام را برای آن حضرت خلوت میکنم. همچنان به گفتوگو با صاحب حمام مشغول بودم که دیدم امام جواد (ع) با دو تن از غلامانش، و غلامی دیگر، که حصیری با خودش میآورد آمدند. ابتدا به دفن شدگان در بقیع سلام کرد، آنگاه وارد حمام شد و روی حصیر قرار گرفت. منتظر ماندم از حمام خارج شود تا شاید به مقصودم برسم؛ ولی وقت خارج شدن از روی حصیر بر مرکبش سوار شد و به راه افتاد. با خود سوگند یاد کردم که دیگر او را اذیت نکنم و از هدفی که داشتم، صرف نظر نمایم. آن حضرت، روز بعد هنگام ورود به مسجد در همان مکان سابق از مرکبش پیاده و داخل مسجد شد. به پیامبر (ص) سلام کرد و کفشها را از پایش در آورد و در خانه فاطمه (س) به نماز ایستاد[۷۱].[۷۲]
بخشش بیمنت پیش از درخواست
در نزدیکی شهر مدینه روستایی به نام «صَریا» وجود دارد که به دست مبارک امام موسی بن جعفر (ع) بنا شده است. باغها، مزرعهها و خانههای مسکونی این روستا، محیطی مناسب برای کار و فعالیتهای اقتصادی فراهم آورده بود. این روستا، به دلیل دوری از غوغای زندگی شهری، استراحتگاهی مناسب بود که امامان معصوم (ع) و رهبران دینی جامعه گاه برای گذران بخشی از زندگی روزمره خویش، به آنجا سفر میکردند. امام جواد (ع) نیز، مانند پدر و جد بزرگوارش، بعضی از روزها به این روستا میآمد و ساعتی را آنجا میگذراند. حسن بن علی بن وشاء، که از دوستان و معاصران امام (ع) و در یکی از سفرها همراه امام (ع) بوده است، میگوید: در یکی از باغستانها نشسته بودیم که ناگهان امام جواد (ع) برخاست و از من جدا شد. در آن لحظه، به یاد خاطرهای از پدرش حضرت رضا (ع) افتادم. خاطره از این قرار بود که در آن زمان دلم میخواست یکی از پیراهنهای امام رضا (ع)، که در آن نماز خوانده و با خدا راز و نیاز کرده بود، به من عنایت کند. اما افسوس که میسر نشد تا درخواست خودم را مطرح کنم.
با خود گفتم: پس چه بهتر که هرگاه فرزندش بازگشت از او بخواهم. با این اندیشه، در انتظار بازگشت آن حضرت لحظه شماری میکردم، امام (ع) پیش از آنکه بازگردد، یکی از خدمتگزاران خود را نزد من فرستاد. آن خدمتگزار، پیراهنی را برای من آورد و گفت: امام (ع) فرمود تا به تو بگویم که این همان پیراهنی است که پدرم امام رضا (ع) موقع نماز به تن میکرد و به راز و نیاز با خداوند میپرداخت. امام (ع) با این عمل زیبای خویش، از آنچه در اندیشه من میگذشت، خبرداد و دلیلی دیگر بر حقانیت امامت خویش بر جای گذارد و خواسته مرا نیز برآورد[۷۳].[۷۴]
آگاهی امام (ع) به آنچه در قلب مردم میگذرد
محمد بن سهل بن یسع یکی از ساکنان شهر قم است که به مکه هجرت کرد و در خانه خدا و حریم امن الهی مجاور شد و یک زندگی جدید را آغاز نمود. او میگوید: به قصد دیدار و زیارت حضرت جواد (ع) به سوی مدینه حرکت کردم. پس از شرفیابی به محضر وی و زیارت جمال زیبای یادگار امام هشتم علی بن موسی الرضا (ع)، تصمیم گرفتم از امام تقاضا کنم تا یکی از لباسهایش را به عنوان هدیه و یادگاری به من عنایت فرماید. اما شخصیت و عظمت الهی حضرتش سبب فراموشی شد و بدون آنکه درخواستم را مطرح کنم، خداحافظی کردم و مدینه را به قصد مکه ترک نمودم. در کوچههای مدینه به یاد تقاضای خویش افتاده، تصمیم گرفتم نامهای به حضرتش بنویسم و تقاضایم را یادآوری کنم. اما دوباره از این تصمیم پشیمان شدم و تصمیم گرفتم دو رکعت نماز در مسجد النبی (ص) را خوانده، از خدا بخواهم چنانچه خواسته من برآورده میشود، به قلبم الهام شود. تصمیم خود را عملی ساختم. در حالتی الهامگونه، به قلبم القا شد که نامه را محضر امام نفرستم. از این رو، همراه کاروانیان بازگشت به مکه را آغاز نمودم. در میانه راه شخصی را دیدم که میان کاروانیان به دنبال من میگشت.
وقتی خود را به او معرفی کردم، گفت: امام و مولایت این امانت را به من سپرد تا به دست تو برسانم. بسته را تحویل گرفته، آن را گشودم. دو قواره پارچه و ملحفه داخل بسته بود که تا آخر عمر آنها را نگهداری کردم. احمد بن محمد بن عیسی، راوی این حدیث میگوید: پس از فوت او بدنش را با همان دو ملحفه کفن کرده، به خاک سپردم[۷۵]. وسوسههای شیطانی و شک و تردید درباره امامت و جانشینی امام جواد (ع)، پایش را به محل سکونت و خانه آن حضرت کشاند. او میگوید: وقتی وارد خانه شدم، جمعیت زیادی را آنجا مشاهده کردم. گوشهای از اتاق نشسته بودم تا اینکه وقت نماز ظهر فرا رسید. نماز ظهر و چند رکعت از نافله آن را نیز خواندم تا وقت نماز عصر فرا رسید. مشغول خواندن نماز عصر و نافله آن بودم که صدای پا و حرکت شخصی را پشت سرم احساس کردم. وقتی برگشتم، دیدم امام جواد (ع) است. از جا برخاستم و پس از سلام، دست و پای مبارکش را بوسیدم.
امام جواد (ع) فرمود: اینجا چه میکنی؟ من که در قلب و درون، نسبت به امامتش شک و تردید داشتم، جواب ندادم. آن حضرت فرمود: بر من سلام کن. گفتم: سلام کردم. فرمود: ساکت باش! با لبخند و تبسمی معنیدار فرمود: دو مرتبه سلام کن! گفتم: سلام بر تو ای فرزند رسول خدا (ص)، همانا امامت تو را قبول کردم. پس از این سخنان، نگرانیها و کدورتها از من دور شد و بیماری شک و تردید، که قلبم را احاطه کرده بود، از بین رفت و احساس امنیت و راحتی کردم. صبح روز بعد، دوباره به خانه آن حضرت برگشتم؛ ولی کسی را در انتظار دیدار و زیارتش ندیدم. در این فکر بودم تا راهی برای اطلاع دادن حضور خود به آن حضرت پیدا کنم.
تنهایی و گرسنگی مرا رنج میداد و انتظار به طول انجامید. ناگهان یکی از غلامان با سفرهای از غذاهای رنگارنگ و غلامی دیگر با آفتابه و لگن وارد اتاق شد، سفره غذا را در برابرم گشود و گفت: آقای من فرمود: دستهایت را شستشو ده و سپس غذا میل کن. اطاعت نموده، دستها را شستم و به خوردن غذا مشغول شدم. پس از پایان یافتن غذا، امام جواد (ع) تشریف آورد. به احترام امام از جا حرکت کرده، سلامی عرض کردم. امام جواد (ع) فرمود: بنشین و با نگاه به غلامی که ایستاده بود، فرمود: غذاهایی را که روی زمین افتاده است جمع کن؛ خوردن تکههای نان و غذای ریخته شده در اطراف سفره، سبب زیادی روزی، خشنودی خداوند و شفای دردها میشود. سپس به من فرمود: پرسشهایت را بگو. گفتم: فدایت شوم! درباره مسک چه میفرمایید؟ امام (ع) فرمود: پدرم حضرت رضا (ع) دستور داد تا برای وی مسک تهیه کنند.
فضل بن سهل، پس از شنیدن خبر استفاده پدرم از مسک، به آن حضرت نامه نوشت و در آن یادآور شد که مردم این کارش را عیب میدانند. پدرم جواب داد: مگر نمیدانی یوسف صدیق، با اینکه پیامبر بود، لباسهایی از دیباج و مزین به طلا و جواهر میپوشید و بر تخت و صندلی از طلا مینشست؛ ولی برای پیامبری او ضرری نداشت و او را در انظار مردم کوچک ننمود! مگر نمیدانی حضرت سلیمان بن داوود (ع) تختی از طلا و نقره داشت که به گوهرها مزین شده بود، ابرها بر سرش سایه میافکند، انس و جن در خدمتش بودند، بادها تحت فرمانش قرار داشتند، حیوانات درنده و پرندگان در اطرافش حلقه میزدند و فرشتگان زیادی با او رفت و آمد داشتند؛ ولی از مقام نبوت و جایگاه بلند و رفیع او در پیشگاه خداوند ذرهای هم کم نشد! خداوند سبحان در قرآن فرموده است: ﴿قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبَادِهِ وَالطَّيِّبَاتِ مِنَ الرِّزْقِ قُلْ هِيَ لِلَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا خَالِصَةً يَوْمَ الْقِيَامَةِ كَذَلِكَ نُفَصِّلُ الْآيَاتِ لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ﴾[۷۶]. سپس دستور داد تا عطری مخصوص به قیمت چهار هزار دینار برایش تهیه کنند. عرض کردم: فدایت شوم! خدمتگزاران شما چه جایگاهی دارند؟ امام (ع) فرمود: جد من، امام جعفر صادق (ع) غلامی داشت که هنگام وارد شدن آن حضرت به مسجد، استرش را نگهداری میکرد. در یکی از روزها، قافلهای از خراسان وارد مدینه شد. یکی از افراد قافله از غلام پرسید: چه کسی الآن داخل مسجد است؟ غلام گفت: آقای من امام جعفر صادق (ع) فرزند پیامبر خدا (ص).
گفت: از امام تقاضا کن تا من به جای تو غلام او باشم. اگر این کار را بکنی، تمام ثروت و اموالم را در خراسان به تو میبخشم. غلام گفت: از مولایم اجازه گرفته، نتیجه را به تو خواهم گفت. پس از خارج شدن امام (ع) از مسجد، و سوار شدن بر استر و وارد شدن به منزل؛ غلام اجازه گرفت تا حاجتش را بازگو نماید. امام (ع) اجازه فرمود. عرض کرد: مولای من از خدمتگزاری و افتخار همنشینی من آگاه هستید. اگر فرصتی پیش آید و خداوند خیر و سعادت را در جای دیگر برای من مقرر فرماید؛ آیا شما از رفتن من مانع میشوید؟ جدم فرمود: آنچه میخواهی همین جا به تو میدهم؛ ولی تو آزادی و از رفتنت جلوگیری نخواهم کرد. غلام داستان پیشنهاد مرد خراسانی را به امام صادق (ع) عرض کرد.
امام صادق (ع) فرمود: اگر از ماندن نزد ما خسته شدهای و آن مرد خراسانی رغبت و میل به این کار دارد، مخالفتی ندارم. اما بدان که در روز قیامت همه ما به دامن رسول خدا، امیرالمؤمنین، فاطمه، حسن و حسین (ع) چنگ میافکنیم و شیعیان ما در قیامت با ما همنشین خواهند بود. غلام عرض کرد: مولای من! در خدمت شما میمانم و این افتخار را با هیچ چیز عوض نمیکنم. سپس از محضر امام (ع) خارج شد. مرد خراسانی با تغییر رنگ چهره غلام دریافت که پیشنهاد او قبول نشده است. لذا گفت: اکنون رنگ چهره و قیافهات، نسبت به لحظهای که میخواستی خدمت امام (ع) برسی، خیلی فرق کرده است. سبب چیست؟ غلام داستان ملاقات و فرمایش امام صادق (ع) را برایش تعریف کرد. گفت: برایم از امام اجازه ملاقات بگیر. اجازه گرفته شد و او به محضر امام شرفیاب شد و مراتب اعتقاد و پایبندی خویش را به امام (ع) بازگو نمود. امام (ع) دستور داد تا مقداری پارچه به عنوان هدیه به مرد خراسانی داده شود و به او فرمود: در میان راه، اموالت را به سرقت خواهند برد و به این پارچهها نیازمند خواهی شد. پس آن را حفظ کن.
مرد خراسانی پارچهها را گرفت و به طرف خراسان به راه افتاد. همانگونه که امام صادق (ع) فرموده بود، دزدان راه را بر آنان بستند و همه اموالشان را به غارت بردند و فقط پارچهها برایش باقی ماند. به اجبار آنها را فروخت و خود را به منزلش رساند[۷۷]. امام جواد (ع) نامهای به احمد بن عیسی قمی نوشت و به او دستور داد تا به مدینه برود. او پس از دریافت نامه و دستور امام (ع)، به طرف مدینه به راه افتاد. وی میگوید: در شهر مدینه در منزلی به نام «دار بزیع» خدمت حضرت رسیده، سلام و عرض ادب کردم. امام (ع) درباره بعضی از افراد، سخنانی که از نارضایتی حکایت میکرد بیان فرمود. به ذهنم آمد که درباره زکریا بن آدم، دلجویی کنم و ذهن امام را نسبت به او تغییر دهم.
اما از فکری که داشتم، صرف نظر کرده، با خود گفتم: مولای من به احوال افراد آگاهتر است. من لیاقت و شایستگی ندارم تا با آن حضرت سخنی بگویم. امام (ع) فرمود: نسبت به زکریا بن آدم، نباید عجله کرد؛ زیرا او خدماتی برای پدرم انجام داده است و منزلت او نزد پدرم و من معلوم است؛ ولی به اموالی که از ما نزد او باقی مانده است، نیازمندم. عرض کردم: قربانت شوم! به یقین اموال را خواهد فرستاد؛ او خود، هنگام آمدنم به محضر شما گفت: به حضرت جواد (ع) بگو: اختلاف افرادی مانند «میمون» و «مسافر» مانع از فرستادن اموال است.
امام (ع) فرمود: نامهای برای او مینویسم. این نامه را به دستش برسان و به او بگو اموال را هر چه زودتر بفرستد. نامه را گرفتم و پس از ملاقات با زکریا، دستور امام (ع) را برایش نقل کردم. او هم طبق دستور عمل کرد. سپس امام جواد (ع) فرمود: آیا شک و شبههای که در ذهنت نسبت به فرزند پدرم داشتی، از بین رفت؟ پس بدان برای پدرم فرزندی جز من نیست و من وارث او هستم. عرض کردم: جانم به قربانت! آنچه فرمودید حق است و صحیح[۷۸].
روایت شده است: در زمان امام جواد (ع) هیچ کدام از میان قبیله بنو امیه، به امامت آن حضرت (ع) اعتقاد نداشتند، فردی به نام «شاذویه» و همسر باردارش، به سبب رخدادی شیرین و شنیدنی، به امامت وی ایمان آورده، و از دوستان و مریدان آن حضرت شدند. روزی شاذویه و محمد بن سنان، همراه گروهی در مجلس امام جواد (ع) بودند. هنگامی که شاذویه خود را به حضرت نزدیک کرد، امام (ع) به آنها سلام کرد. سپس با توجه خاص به شاذویه فرمود: میدانم که سخنی در دل داری و به هیچ کس نگفتهای، آمدهای تا ما را آزمایش و امتحان کنی! او با شنیدن این سخنان، یقین پیدا کرد که آن حضرت از خاندان نبوت و رسالت میباشد. امام (ع) دوباره فرمود: ای شاذویه! آیا میخواهی برایت بگویم آن سخن و حاجت که در دل داری، کدام است؟ گفت: آری مولای من، شرفیابی من محضر شما برای این است که از ضمیر پنهان من خبر دهید. حالا بفرمایید سؤال و حاجت من چیست؟ امام (ع) فرمود: همسر تو حامله است و در آینده نزدیک برایت فرزندی پسر میزاید. بدان همسرت در این بیماری نخواهد مرد. اگرچه او تازه مسلمان است؛ ولی سرانجام زیبایی دارد و از پیروان ما خواهد شد.
سخنان امام (ع) انقلابی روحی در او ایجاد کرد و مسیر زندگی و آینده وی را عوض نمود. پس گفت: آری، آنچه فرمودید صحیح و درست است. شاذویه دوستی داشت که به سخنان امام (ع) با شک و تردید مینگریست و اعتقادی به امامت وی نداشت. او گفت: جملاتی زیبا میان تو و ابوجعفر رد و بدل شد؛ ولی همه سعی و تلاش او تحکیم جایگاه امامتش بود و بس. تو چه زود فریب سخنان او را خوردی! شاذویه گفت: میدانم مقصودت چیست؛ اما تو از آنچه من میدانم و دیدهام، خبر نداری. میگوید: از محضر امام جواد (ع) بازگشته، به طرف منزل رفتم. همسرم را درد زایمان گرفته و سخت ناراحت بود. او گاهی اوقات تا آستانه مرگ پیش میرفت و سروصدای برخی از خویشان و افراد فامیل بلند میشد؛ ولی میدانستم که به سلامتی از این ماجرا عبور میکند و طبق فرمایش حضرت جواد (ع) فرزندی سالم به دنیا خواهد آورد.
لحظاتی نگذشته بود که خبر وضع حمل همسرم را به من بشارت دادند؛ اما پس از لحظاتی معلوم شد که فرزندم مرده به دنیا آمده است. هراسناک و مضطرب، دوان دوان به طرف خانه امام جواد (ع) حرکت کردم و بر آن حضرت وارد شدم. وقتی نگاهش به من افتاد، فرمود: آنچه به تو گفتم صحیح بود یا نه؟ عرض کردم: آری، ای فرزند رسول خدا! ولی فرزندم مرده به دنیا آمد! چرا دعا نکردید تا زنده بماند؟ امام (ع) فرمود: تو از من سلامت فرزندت را نخواسته بودی. گفتم: اکنون از شما تقاضا دارم کاری بکنید.
فرمود: وای بر تو! اکنون که حکم خداوند انجام شده و کار از کار گذشته است؟ گفتم: تقدیر خداوند بلی؛ اما فضل و کرم شما چه میشود؟ محمد بن سنان در مجلس حاضر بود، به امام عرض کرد: ای فرزند رسول خدا! از خدا بخواهید تا به فرزندش زندگی دوباره عنایت فرماید. دیدم امام (ع) دست به دعا بلند نموده و عرض کرد: خداوندا! تو از نهان و آشکار بندگانت خبر داری، بنده شرمسار و روسیاهت (شاذویه) از تو میخواهد تا فضل و عنایت تو را ببیند، فرزندش را زنده کنی و به او حیات و زندگی دوباره عنایت فرمایی. آنگاه متوجه من شد و فرمود: برخیز و به خانهات برگرد که خداوند فرزند تو را زنده کرد. با خوشحالی به سوی خانه به راه افتاده، وارد منزل شدم.
در آستانه ورود به منزل، خبر زنده شدن فرزندم را شنیدم. خوشحالی و سرور فضای منزل را پر کرده بود و از این ماجرا بیشتر از همه، همسرم شاد و خندان بود. او، که از قبیله امیه بود، با دیدن این کرامت بزرگ عقیدهاش به حضرت جواد (ع) بیشتر و از رهروان راستین اهل بیت پیامبر (ع) شد. همه افرادی که در منزل من بودند و زنده شدن مجدد فرزندم را مشاهده کرده بودند، پیروی از خاندان پیامبر (ع) و مذهب تشیع را انتخاب کردند و از دوستداران واقعی آقا و مولایم امام جواد (ع) شدند[۷۹].[۸۰]
خبر دادن از اسرار نهانی
شخصی به نام علی بن ابوالحسن میگوید: اولین فردی بودم که صبح روز بعد از عروسی امام جواد (ع) با أُمُّ الفضل، دختر مأمون عباسی خدمت آن حضرت رسیدم. چند لحظه که گذشت، تشنگی بر من غلبه کرد. خجالت کشیدم که آب طلب نمایم. حضرت نگاهی به من کرد و فرمود: شب گذشته دارو خوردهای و صبح زود هم به دیدن ما آمدهای؛ به همین دلیل تشنگی بر تو غلبه کرده است و حیا مانع از درخواست نمودن آب شده است. عرض کردم: آقای من درست فرمودید. دستور داد آب بیاورند. با خود گفتم: ای کاش آب را خودش نخورد! غمگین شدم. غلامی با ظرف آب وارد شد، نگاهی به ظرف آب و به من افکند. سپس لبخندی زد و ظرف را گرفت و مقداری از آن را نوشید و سپس به من داد تا بنوشم. مدتی گذشت باز هم تشنگی غلبه کرد و حیا مانع از درخواست آب شد. به خادم دستور داد تا آب بیاورد. مانند دفعه اول آرزو کردم از آب ننوشد. وقتی که خادم ظرف آب را آورد، مقداری نوشید و سپس من نوشیدم. با خود گفتم: ﴿لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ﴾ چه دلیلی محکمتر و روشنتر بر امامت و جانشینی او از آگاهی و علم او به آنچه در نهاد و ضمیر خودم داشتم، میتوان پیدا کرد.
فرمود: فلانی، به خدا سوگند ما همانگونه هستیم که خداوند فرموده است: ﴿أَمْ يَحْسَبُونَ أَنَّا لَا نَسْمَعُ سِرَّهُمْ وَنَجْوَاهُمْ بَلَى وَرُسُلُنَا لَدَيْهِمْ يَكْتُبُونَ﴾[۸۱]. از جای خویش حرکت کرده، به کسانی که با من بودند، گفتم: سه دلیل روشن در یک مجلس از امام ابوجعفر (ع) مشاهده کردم و او از اسرار و نیات درونی من خبر داد. یکی از همراهان من، که از دانش بیبهره بود، گفت: من فکر میکنم که این جوان هاشمی، همانگونه که شنیدهام و میگویند، علم غیب دارد و از امور مخفی و پنهان آگاه است. با شنیدن این سخن خوشحال شده، شکر خداوند را از معرفت و آگاهی آن مرد نسبت به امامت حضرت جواد (ع) به جای آوردم[۸۲].[۸۳]
پاسخ به پرسش ناشنیده
یحیی بن اکثم از طرف خلیفه عباسی مسؤلیت قضاوت در شهر سامرا را بر عهده داشت. میگوید: روزی برای زیارت قبر رسول خدا (ص) به مدینه سفر کردم. پس از ورود به شهر و تشرف به محضر رسول خدا (ص) و زیارت قبر مطهر وی، امام جواد (ع) را دیدم که به زیارت قبر جد بزرگوارش مشغول بود. پس از زیارت فرصت را غنیمت شمرده، درخواست کردم تا چند دقیقه وقت شریفش را در اختیار من قرار دهد و پرسشهای مرا پاسخ گوید. آن حضرت پیشنهاد مرا پذیرفت و در مسایلی چند با هم به مناظره و گفتوگو پرداختیم و پاسخهای مناسبی دریافت نمودم. گفتم: پرسشی ذهن مرا به خود مشغول کرده است که از بیانش خجالت میکشم. امام جواد (ع) فرمود: آیا پیش از آنکه پرسشت را مطرح کنی، پرسش و پاسخ آن را برایت بازگو کنم؟ تو میخواستی از امام و حجت خدا در این زمان بپرسی که او کیست و کجاست؟
یحیی، با شنیدن کلام امام (ع) سر به زیر افکنده، گفت: به خدا سوگند! همین را میخواستم بپرسم! سپس فرمود: امام و حجت خدا من هستم. گفتم: دوست دارم علامت و نشانه امامت شما را ببینم آن حضرت عصایی در دست داشت و به سخن من گوش میداد، فرمود: آیا سخن گفتن این عصا و شهادت آن به امامت من برایت کافی است؟ ناگهان دیدم، به قدرت حق، چوبدستی امام (ع) به سخن درآمد و با زبانی فصیح فریاد زد: صاحب و مولایم ابوجعفر الجواد، امام این عصر و حجت خدا در زمین است[۸۴]. ابوصلت هروی میگوید: یکی از روزها به محضر امام جواد (ع) وارد شدم.
پس از ورود متوجه شدم که گروهی از شیعیان وی، همراه گروهی از غیرشیعیان گرداگرد حضرت نشستهاند. من نیز کناری نشستم. ناگهان مردی از میان مجلس برخاست و به امام گفت: ای مولا و سرور من! جانم به فدایت! امام (ع) سخن وی را قطع کرده، فرمود: نمازش قصر و شکسته نیست؛ بنشین! لحظهای گذشت. شخص دیگری از جای برخاست و همان جمله پیشین را تکرار نمود و خواست سخنی بگوید. امام (ع) سخن او را نیز قطع کرد و فرمود: چنانچه مورد مصرف آن را پیدا نکردی، در آب جاری بریز؛ زیرا به دست مستحقش خواهد رسید. تعجب و حیرت جمعیت حاضر را فرا گرفت. من در جستجوی کشف این راز بودم. پس از آنکه همه خداحافظی کردند و رفتند، عرض کردم: یا ابن رسول الله، ماجرای عجیبی از شما دیدم! امام (ع) فرمود: از پاسخهای بدون پرسش میخواهی بپرسی؟
عرض کردم: آری. فرمود: شخص اقول برخاسته بود تا درباره ناخدای کشتی بپرسد که آیا نماز او در حال مسافرت با کشتی تمام است یا قصر؟ من پاسخ گفتم: نمازش تمام است؛ چون کشتی و سفینه برای او مثل خانهاش میباشد. اما شخص دوم میخواست درباره مصرف زکات بپرسد که چنانچه مستحقی از شیعیان پیدا نشد، چگونه باید به مصرف رساند؟ گفتم: در آب جاری بریزد تا به دست اهلش برسد[۸۵].[۸۶]
نان جوین مدینه یا زندگی در کنار خلیفه
امام جواد (ع) به دعوت و اصرار مأمون عباسی، مجبور به ترک مدینه و اقامت در شهر بغداد و زندگی در کنار خلیفه شد. مأمون برای جلب توجه مردم و تقویت پایههای حکومت خود، امکانات و وسایل آسایش و رفاه زندگی دنیوی را برای امام (ع) فراهم نمود. «حسین مکاری» میگوید: یک بار که به منزل امام جواد (ع) در بغداد وارد شدم و وضع ظاهری زندگی وی را مشاهده کردم، پیش خود گفتم: او هرگز به موطن خودش (مدینه) باز نمیگردد! ناگهان متوجه شدم که امام (ع) سر را پایین انداخت و سپس سر را بالا آورد. رنگ چهره و رخسارش به زردیگرایید، با حالتی از خشم و غضب به من فرمود: ای حسین! هر آینه نان جوین و نمک ساییده در شهر مدینه و کنار حرم جدم رسول خدا، برایم بهتر و محبوبتر از وضعیتی است که مشاهده میکنی! با این سخن امام (ع)، متوجه شدم سخن سری و مخفیانه من، که هیچ کسی جز خودم به آن آگاه نبود، موجبات ناراحتی وی را فراهم نموده است. اما او با این سخن شیرین و بیدارگر، از ضمیر و باطن من خبر داد و به من فهماند که به دنیا و ظواهر آن دلبستگی ندارد[۸۷].[۸۸]
پاسخ نامه فراموش شده و خبر از بیماری
محمد بن فضیل صیرفی نامهای به امام جواد (ع) نوشت و در آن سؤال کرد: آیا سلاح پیامبر نزد شما است؟ ولی فراموش کرد نامه را به خدمت حضرت بفرستد. او میگوید: در کمال ناباوری شخصی از طرف حضرت آمد و نامهای که در آن دستور فرموده بود تا بعضی از احتیاجات حضرتش را فراهم نمایم، نوشته بود: سلاح پیامبر (ص) نزد من است و این سلاح همانند تابوت در میان قوم بنی اسرائیل است. وقتی که هر امامی از ما از دنیا میرود، آن را به دست امام پس از خود میسپارد. او میگوید: برای زیارت خانه خدا به مکه مشرف شدم و پس از آن قصد زیارت حرم نبوی در مدینه را داشتم. من در مکه بودم و امام جواد (ع) در مدینه. مطلبی در ذهن داشتم که غیر از خدا هیچ کس از آن باخبر نبود. وقتی که وارد مدینه شدم و به دیدار حضرت شتافتم، فرمود: از آنچه در ذهن داری استغفار کن و از اینگونه نیتها پرهیز کن! یکی از افرادی که با من دوست بود، پرسید: قصه چیست؟ گفتم: به هیچ کس نخواهم گفت.
هنگام وداع فرمود: یکی از پاهایت درد خواهد گرفت و به بیماری دچار میشود. پس صبر کن! هر کس از شیعیان ما در برابر بیماری صبر داشته باشد و زبان به شکایت نگشاید، خداوند پاداش هزار شهید به او میدهد. به طرف مکه در حرکت بودم که در بین راه یکی از پاهایم مشکل پیدا کرد و چندین ماه از درد و رنج ناراحت بودم. سال بعد برای زیارت خانه خدا به شهر مکه سفر کرده، خدمت آن حضرت رسیدم. عرض کردم: جانم به فدایت ای پسر رسول خدا (ص)! درد پا آسایش را از من گرفته است، دعایی بخوانید تا بهبود پیدا کند. فرمود: آن پایت که اکنون درد میکند خیلی مهم نیست. پای سالمت را بیاور تا دعایی بر آن بخوانم. امر امام را اطاعت نموده، پایم را جلو آوردم. حضرت دعایی خواند. پس از آنکه حرکت کردم، احساس کردم که آثار درد در پای سالمم ظاهر شد. اما درد و رنج آن پس از مدتی کوتاه از بدن و پاهای من بیرون رفت و سلامتی و صحت را بازیافتم[۸۹].[۹۰]
امام (ع) و اسباب بازی
موسم حج نزدیک شد و همه جا سخن از آمادگی برای این سفر معنوی بود. مردم گروه گروه در حال حرکت بودند. اسحاق فرزند اسماعیل یکی از افرادی بود که همراه گروهی از کاروانیان و مسافران خانه خدا، آهنگ سفر نموده و میخواست در این سفر به محضر امام جواد (ع) نیز برسد. او میگوید: ده پرسش روی کاغذ نوشته و یادداشت کردم تا هنگام تشرف به محضر امام جواد (ع) از او بپرسم. علاوه بر این همسرم نیز حامله بود و چون دوست داشتم فرزند آیندهام پسر باشد، میخواستم پس از شنیدن پاسخ پرسشهایم، از او تقاضا کنم تا برای پسر شدن فرزندم دعا کند. هنگام ورود به خانه امام جواد (ع)، گروه بسیاری از همسفران من نیز بودند. هرکس چیزی میپرسید و پاسخی میشنید تا نوبت به من رسید.
حضرت توجهی نموده، فرمود: ای ابایعقوب، نام فرزندت را احمد بگذار! پس از انجام مراسم واعمال حج و بازگشت از سفر مطلع شدم که خداوند فرزند پسری به من عنایت فرموده است. نامش را احمد گذاشتم. مدتی در کنار ما بود و به زندگی ما رونقی خاص بخشیده بود؛ ولی با گذشت چند بهار از عمرش از دنیا رفت و سبزی زندگی ما را به زردی و خزان پاییز تبدیل نمود. یکی دیگر از افراد این کاروان به نام علی بن حسان واسطی معروف به عَمِش میگوید: تعدادی اسباب بازی، که برخی از آنها از جنس نقره بود، همراه خود برداشتم تا هنگام دیدار و زیارت امام جواد (ع) به ایشان هدیه نمایم. فکر میکردم که چون سن و سال آن حضرت کم و در دوران کودکی به سر میبرد؛ از این کار من مسرور و شادمان خواهد شد.
آنگاه که در محضرش بودم، منتظر ماندم تا همه افراد متفرق شوند. امام (ع) از جای خویش حرکت کرد و به طرف «صریا»، که روستایی در نزدیکی مدینه است، حرکت نمود. من نیز به دنبال وی به راه افتادم. به موفق، خادم حضرت، گفتم: از امام (ع) برایم اجازه ملاقات بگیر تا به محضرشان شرفیاب شوم. پس از کسب اجازه، در حالی که اسباب بازیها را در دست داشتم، به محضرشان وارد شده، سلام کردم. امام جواد (ع) سلام مرا پاسخ گفت؛ ولی در چهره او ناراحتی و عدم رضایت و خشنودی دیده میشد و مرا به نشستن نیز دعوت نفرمود. در حالی که ایستاده بودم به ایشان نزدیک شده، اسباب بازیها را در مقابل حضرت گذاشتم. منتظر بودم تا آن حضرت خشنودی و رضایت خویش را اعلان و از من تشکر کند. اما ناگهان دیدم امام (ع) با حالت خشم و غضب به من مینگرد و گاهی نیز به طرف راست و چپ نگاهی میاندازد. سپس فرمود: خداوند مرا برای این کارها (بازی) نیافریده است، من کجا و بازی کجا! از این سخن امام (ع) متوجه شدم که کار من ناراحتی وی را فراهم نموده است. از این رو، از ایشان عذرخواهی نموده، پوزشطلبیدم. او نیز مرا مورد عفو و گذشت قرار داد. سپس اسباب بازیها را برداشتم و از محضرشان خارج شدم[۹۱].[۹۲]
خبر دادن از امور پنهانی در خواب
در شهر مکه شخصی به نام اسماعیل با موسی بن قاسم درباره حضرت رضا (ع) بحث و مشاجره میکردند که آن حضرت باید مأمون را به اطاعت از دستورات الهی راهنمایی و ارشاد نماید. موسی بن قاسم میگوید: پاسخی برای اسماعیل نداشتم. شب در عالم خواب امام جواد (ع) را دیدم، عرض کردم: قربانت گردم از پاسخ دادن به اسماعیل که میگفت: باید امام رضا (ع) مأمون را به اطاعت از دستورات الهی راهنمایی کند، عاجز ماندم. امام جواد (ع) فرمود: امام معصوم افرادی مانند تو و دوستانت را ارشاد و راهنمایی میکند و از آنان میخواهد تا خدا را اطاعت نموده، فرمانبردار او باشند. از خواب بیدار شدم. به طرف مسجدالحرام حرکت کرده، مشغول طواف شدم. پس از پایان یافتن طواف، اسماعیل را ملاقات کردم و آنچه در عالم خواب از حضرت جواد (ع) شنیده بودم، برایش نقل کردم.
احساس کردم با شنیدن این جواب گویا لال شده است و سخنی نگفت. سال بعد به شهر مدینه سفر کرده، محضر امام جواد (ع) مشرف شدم. آن حضرت مشغول نماز بود. خادم آن حضرت به نام «موفق» از من استقبال کرد. در گوشهای نشستم. نماز امام (ع) که تمام شد، فرمود: سال اول که به مکه مشرف شدی، اسماعیل درباره پدرم چه گفت؟ عرض کردم: فدایت شوم، شما از من بهتر میدانید.
فرمود: در عالم خواب چه دیدی؟ گفتم: شما را در خواب دیدم و از اسماعیل و سخنش شکایت کردم. فرمودید: امام باید مانند تو و دوستانت را به اطاعت خدا و اجرای فرمانش دعوت کند، نه طغیانگران و ستمگران را. فرمود: آری همین طور است. آنچه در خواب به تو گفتم، الآن همان سخن را تکرار مینمایم. عرض کردم: سوگند به خدا که این حق است و روشنایی[۹۳].[۹۴]
دعبل ادب میشود
دعبل بن علی خزاعی، شاعری بلند آوازه و مورد عنایت و توجه برخی از امامان هم عصر خود بوده است. او میگوید: خدمت حضرت رضا (ع) شرفیاب شدم. آن حضرت از روی لطف و مهربانی هدیهای به من عنایت فرمود. دست مبارکش را بوسیده، آن را گرفتم. امام (ع) فرمود: هنگامی که انسان از نعمتی بهرهمند میشود، سزاوار است که حمد و ثنای الهی و شکر و سپاس وی را به جا آورد. چرا تو شکر خدا را به جای نیاوردی؟
خجلت و سرافکندگی تنها پاسخی بود که میتوانستم، ابراز نمایم. مدتی از این داستان گذشت. امام رضا (ع) به شهادت رسید و فرزندش جواد الأئمه (ع) بر مسند امامت نشست، روزی به دیدن امام جواد (ع) رفتم. او نیز هدیهای به من مرحمت فرمود. هدیه را گرفتم و بیدرنگ به درگاه خداوند شکر گفتم و سپاس نعمت وی را به جای آوردم. امام (ع) به من فرمود: ای دِعبِل، اکنون ادب بهرهمندی از نعمت خدای را آموختی! این جمله زیبا و بهجای امام (ع)، خاطره پدرش امام رضا (ع) را برایم یادآوری نمود؛ زیرا او از داستان دیرینه من با پدرش خبر میداد که در آن زمان حاضر نبود. این نیز یکی از نشانههای امامت وی محسوب میشد[۹۵].[۹۶]
خبر دادن از به سرقت رفتن اموال زائران و دلجویی از آنان
دزدان همه اموال گروهی از شیعیان و یاران امام جواد (ع) را، که پس از پایان یافتن اعمال حج در راه بازگشت به وطنشان بودند، به سرقت بردند. یکی از این افراد میگوید: پس از ورود به مدینه خدمت امام (ع) رسیدم. آن حضرت پیش از آنکه من سخنی بگویم، فرمود: در بین راه و در فلان روستا دزدان اموال شما را به سرقت بردند و تعداد افراد قافله هم (۲۳) نفر بودند. سپس نام یکایک افراد را ذکر کرد. عرض کردم: به خدا سوگند همین طور بود، آقای من! آنگاه دستور داد تا لباس و پول جهت افراد قافله به ما بدهند و فرمود: به تعداد افراد قافله پول و لباس تهیه کردهام؛ تو آنها را میان مسافران تقسیم کن. هدیه امام (ع) را گرفته، به میان زوار و افراد قافله آمدم و میان آنها تقسیم کردم. به خدا سوگند هدیه امام (ع) برابر با آن چیزی بود که از ما به سرقت رفته بود[۹۷].[۹۸]
خبردادن از وقوع حادثه
احمد بن علی بن کلثوم سرخسی میگوید: روزی یکی از دوستانم به نام «أبوزینبه» به دیدنم آمد. او ضمن گفتوگو از من پرسید: آیا از داستان و ماجرای احکم بن بشار مروزی و اثر باقیمانده روی گلوی او خبرداری؟ گفتم: من نیز آن اثر شبیه بریدگی را روی گلوی او مشاهده کردهام و چندین بار علت آن را پرسیدهام؛ ولی همیشه از بیان ماجرا امتناع کرده است. گفت: ما هفت نفر بودیم که هر وقت امام جواد (ع) به بغداد سفر میکرد، ما نیز با او همسفر میشدیم. همه با هم در یک خانه زندگی میکردیم. یک روز هنگام عصر متوجه شدیم که احکم در کنار ما نیست. نمیدانستیم کجا رفته است و تا شب هنگام باز نگشت. پاسی از شب گذشته و هنوز از او خبری نشده بود. نگران شدیم و با خود میگفتیم: او که در بغداد جایی ندارد، پس چه بر سرش آمده است؟! شب به نیمه رسید و ما هم چنان متحیر و نگران بودیم. ناگهان فردی، که از جانب امام جواد (ع) حامل نامهای بود، به اتاق ما وارد شد و نامه را به ما تسلیم کرد. نامه را گشودیم، نوشته بود: دوست خراسانی شما که منتظر او هستید، زخمی شده و در زبالهدان فلان منطقه افتاده است. بروید او را بیاورید و به روشی که بیان میکنم، درمانش نمایید.
فوری به همراه دوستان برخاسته، به آن محل رفتیم و احکم را با همان حالی که امام (ع) فرموده بود، مشاهده کردیم. بدن مجروحش را به محل سکونت منتقل و طبق راهنمایی امام جواد (ع) معالجه را آغاز نمودیم. او پس از بهبودی داستانش را اینگونه تعریف کرد: در یکی از محلههای بغداد با بیوهای آشنا شدم. به او پیشنهاد کردم، در صورتی که مایل باشد، به عقد موقت من در آید تا در مدت اقامتم دارای همسری باشم. پس از آنکه پذیرفت، صیغه عقد موقت را جاری نمودم و شب را در منزل او به سر بردم. ناگهان گروهی از اهل تسنن آن منطقه، که از قضیه ازدواج موقت من و آن خانم مطلع شده بودند، نیمه شب داخل منزل شدند، دستهای مرا از پشت بستند و کتک فراوان به من زدند. یک نفر نیز با چاقو رگهای گردنم را برید و من دیگر نفهمیدم چه شد تا این که شما به فریادم رسیدید[۹۹].[۱۰۰]
خبردادن از گوسفند گم شده
«علی بن جریر میگوید: روزی در محضر امام جواد (ع) بودم. ناگهان با خبر شدم یکی از گوسفندانی که در اختیار یکی از خادمان و کنیزان امام (ع) بوده، گم شده است و هر چه جستجو کردهاند، اثری از آن نیافتهاند. به ناچار یکی از همسایهها را متهم نموده، با رفتارهایی آمیخته با خشونت او را از خانهاش بیرون کشیدند و کشانکشان نزد امام جواد (ع) آوردند. امام (ع) با مشاهده برخورد خشونتآمیز خادمان با همسایگان فرمود: وای بر شما! این چه کاری است که میکنید! از کجا میدانید او دزدیده است؟
آیا دلیل و نشانهای دارید؟ او گوسفند شما را به سرقت نبرده است. به منزل فلان شخص بروید تا گوسفند گم شده خود را بیابید. پس از فرمایش امام (ع)، خادمان به سوی خانه آن شخص به راه افتادند. وقتی وارد خانه شدند و گوسفند گم شده خود را در آنجا یافتند، صاحبخانه را کتک زده، لباسهایش را پاره کردند. خادمان او را، در حالی که فریاد میزد من دزد نیستم، به خدمت امام جواد (ع) آوردند. امام (ع) با مشاهده لباسهای پاره پاره آن مرد، فریاد برآورد: چرا در حق این مرد ظلم کردید؟ گوسفند شما با پای خودش وارد خانه او شده و او بیگناه است، سپس از او دلجویی کرده و برای جبران خسارتها، هدیهای به وی داد و از او خواست تا آنان را ببخشد[۱۰۱].[۱۰۲]
خبردادن از فراموش شدهها
یکی از مسافران و زائران حرم پیامبر (ص) و ائمه بقیع (ع) میگوید: برادرم وقتی که شنید قصد زیارت و تشرف به سرزمین مدینه را دارم، زره و چیزهای دیگر به من داد تا در مدینه به حضرت جواد (ع) تقدیم نمایم. هنگام حرکت زره را فراموش کردم، پس از تشرف به محضر امام (ع) و ملاقات با آن حضرت، لحظهای که قصد خداحافظی داشتم، فرمود: زره را حتماً برای من بفرست، با آنکه هیچ کس سخنی در این باره نگفته بود. مادرم نیز به من سفارش کرده بود تا یکی از لباسهای حضرت را برایش بگیرم. با آنکه من این تقاضا را بیان نکرده بودم، امام جواد (ع) فرمود: مادرت به لباس من احتیاجی ندارد. تعجب کردم که چرا امام (ع) این سخن را فرمود! ولی چند لحظهای نگذشته بود که خبر فوت مادرم را که بیست روز پیش از آن از دنیا رفته بود، برایم آوردند.
مشابه این قصه از زبان یکی دیگر از شیعیان آن حضرت نقل شده است: در وقت زیارت و دیدار با امام جواد (ع)، به همه حاجتهایی که داشتم پاسخ گفت. عرض کردم: همسرم تقاضای پیراهنی کرد که هنگام مرگ به عنوان کفن از آن استفاده نماید. امام جواد (ع) فرمود: او دیگر به پیراهن من نیازی ندارد.
از محضر امام (ع) خارج شدم؛ ولی معنی سخن آن حضرت را نفهمیدم. پس از چند روز به من خبر دادند که همسرم سیزده یا چهارده روز پیش مرده است[۱۰۳].[۱۰۴]
آگاهی نسبت به اموال ارسالی
ابوجعفر قمی میگوید: اموال و کالاهای فراوان از طرف دوستان امام جواد (ع) نزد من جمع شده بود. تصمیم گرفتم آنها را خدمت امام بفرستم. خانمی نیز جواهرات و مبلغی پول نقد همراه لباس آورده بود و من فکر میکردم تمام آن متعلق به همان زن است؛ لذا آنچه نزد من جمع شده بود، به شهر مدینه ارسال کرده، در نامهای نیز همه را شرح دادم و نام صاحبان اموال و از جمله نام آن زن را، که فکر میکردم یک نفر بیشتر نیست، نوشتم. امام (ع) جواب نامه مرا فرستاد، در آن نوشته بود: آنچه فرستاده بودی، رسید. امام (ع) یکایک افراد را نام برده بود؛ ولی به جای اسم یک زن نام دو نفر را نوشته، در پایاننامه فرموده بود: خداوند از تو قبول فرماید و از تو راضی باشد. امیدوارم در دنیا و آخرت در کنار ما باشی. وقتی که اسم آن دو زن را خواندم، شک کردم که این جواب نامه من است یا پاسخ نامه دیگری است؛ چون یقین داشتم که امانت را فقط یک زن به من تحویل داده بود؛ لذا به کسی که نام مرا برده بود، شک کردم.
پس از بازگشت به شهر و دیار خویش، آن زن به دیدنم آمد و پرسید: آیا امانت را به دست امام رساندی؟ گفتم: بلی. گفت: امانت فلان زن را چطور؟ گفتم: مگر از فردی غیر از خودت هم چیزی بوده است؟ گفت: بلی. مقداری از طرف خودم بود و مقداری هم از طرف خواهرم. گفتم: آری، همه را خدمت امام (ع) تقدیم نمودم.
پس از این ملاقات و گفتوگو شک من برطرف و اعتقادم به علم و آگاهی امام (ع) نسبت به امور پنهان و مخفی، بیشتر و محکمتر شد[۱۰۵].[۱۰۶]
خبر از گم شدن در راه
مأمون از سفر شام بر میگشت. عدهای برای استقبال از او آماده شده بودند. امام جواد (ع) نیز در میان استقبال کنندگان بود. آن حضرت هنگام حرکت و خروج از شهر فرمود: اسباب و اثاثیه مرکبش را محکم ببندند. (بستن دم استر کنایه از رویارویی با مشکلات است). با اینکه روزی آفتابی و گرم و مسیر حرکت هم خشک و بیآب و علف بود، بعضی از افراد که به علم امام و آیندهبینی آن حضرت اعتقادی نداشتند، اعتراض کردند که این چه سخن و کاری است؟! جمعیت حاضر برای استقبال به راه افتاد؛ اما هنوز مقداری کم از راه را نپیموده بودند که ناگهان سرزمینی پر از آب و گل و لای در برابر آنها پدیدار شد. همه مستقبلین و آنچه همراه داشتند با گل و لای آلوده شدند و فقط امام (ع) هیچ آسیبی ندید. راوی این قصه میگوید: روزی در همین مکان در حرکت بودیم. امام (ع) فرمود: پیش از رسیدن به منزل اول راه را گم خواهید کرد و پس از گذشتن هفت ساعت از شب، دوباره به راه اصلی خواهید رسید. عدهای در نقل این سخن از امام شک کرده، نسبت دادن آن را به امام صحیح نمیدانستند. راوی میگوید: پیش از رسیدن به منزل اول راه را گم کرده و همچنان در بیراهه، در حالی که امام (ع) نیز در بین ما بود، ادامه میدادیم تا اینکه در منزل دوم به راه اصلی بازگشتیم.
امام (ع) فرمود: ببینید چند ساعت از شب گذشته است. وقتی تحقیق شد، درستی فرمایش امام (ع) بر همگان ثابت شد[۱۰۷].[۱۰۸]
متولد شدن فرزند معیوب
ابراهیم بن سعید میگوید: روزی کنار حضرت جواد (ع) نشسته بودم، اسب مادهای از مقابل ما عبور کرد. تا چشم آن حضرت به اسب افتاد، فرمود: این حیوان امشب بچهای به دنیا میآورد که پیشانی سفید و صورتی گرد مانند هلال ماه دارد. از امام جواد (ع) خداحافظی کرده، نزد صاحب اسب رفتم. آن روز را تا شب با او به گفتوگو نشستم. پاسی از شب گذشته بود، به اصطبل اسبان رفتم، یکی از اسبان بچهای به دنیا آورده بود، او را همانگونه که امام جواد (ع) توصیف کرده بود، یافتم. صبح روز بعد محضر امام (ع) بازگشتم، حضرت فرمود: ای فرزند سعید! تو درباره سخن دیروز و ماجرای دیشب شک و تردید داشتی. پس خبری دیگر بشنو تا بر یقینت افزوده شود. همسرت حامله است و فرزندی با چشمهای معیوب به دنیا خواهد آورد! با این سخن، شگفتی ابراهیم بن سعید دو چندان گشته و هم چنان در حال انتظار به سر میبرد، تا اینکه فرزندش با همان ویژگی توصیف شده به دنیا آمد و صدق و راستی سخن امام (ع) برایش روشن شد[۱۰۹].[۱۱۰]
هدایت و ارشاد فردی زیدی مذهب
موسی، فرزند جعفر الداری همراه گروهی از شیعیان ری، به قصد زیارت و دیدار امام جواد (ع) آهنگ سفر کرده، به طرف بغداد حرکت کردند. آنها پس از تحمل مشکلات و پیمودن راهی بسیار طولانی، محضر امام (ع) رسیدند. او میگوید: یکی از افراد گروه ما پیرو مذهب زید و از فرقه زیدیه بود، که به اعتقاد و پیروی از امامت امام جواد (ع) تظاهر میکرد. در محضر امام (ع)، پرسشهایی را که از پیش آماده کرده بودیم و تصمیم به طرح آنها داشتیم، پرسیدیم و پاسخ همه را شنیدیم. سپس امام (ع) به یکی از خادمانش فرمود: برخیز و دست این شخص زیدی مذهب را بگیر و از مجلس بیرون کن! همه متعجب و شگفتزده شدیم؛ زیرا گمان میکردیم همه از شیعیان آن حضرت هستیم. آن فرد، که به امامت زید بن علی بن حسین معتقد بود، تا سخن امام (ع) را شنید از جای برخاسته، به وحدانیت و یگانگی خداوند و رسالت پیامبر اسلام و امامت امیرالمؤمنین علی (ع) و بقیه ائمه تا پیش از امام جواد (ع) شهادت و گواهی داد. سپس گفت: همچنین در این عصر و زمان نیز به امامت شما گواهی میدهم.
امام (ع) فرمود: بنشین! تو به واسطه هجرت از ضلالت و گمراهی و تسلیم شدن در برابر حکم خدا، میتوانی در کنار ما بمانی و از برادران ما باشی. او گفت: مولای من، به خدا سوگند مدت چهل سال به امامت زید بن علی معتقد بودم؛ ولی عقیدهام را برای هیچ کس اظهار نکردم. حالا که دیدم شما به همه چیز و همه جا آگاه هستید؛ به امامت شما معتقد شده و به آن گواهی میدهم[۱۱۱].[۱۱۲]
پاسخ به نامه بینام و نشان
گروهی از دوستان و یاران امام جواد (ع) نامههایی برای آن حضرت نوشته، حاجتهای خود را به عرض وی رساندند. در میان نامهها، نوشتهای به یکی از پیروان مذهب واقفی (کسانی که پس از موسی بن جعفر (ع)، امامت حضرت رضا (ع) را نپذیرفتند.) تعلق داشت. نامهها فرستاده شد، همه در انتظار بازگشت پاسخ روزشماری میکردند. پس از گذشت چند روز، پاسخ نامهها رسید، هرکسی نامه خودش را میگرفت و مشغول خواندن پاسخ آن میشد. همه نامهها همراه پاسخها به دست صاحبانشان رسیده بود، مگر یک نامه و آن هم نامه همان فرد واقفی مذهب بود که امام (ع) آن را بدون پاسخ برگردانده بود[۱۱۳].[۱۱۴]
خبر دادن از غذای مسموم
عمر بن فرج میگوید: در محضر امام جواد (ع) شاهد واقعهای عجیب بودم که اگر برادرم «محمد» به جای من بود، آن را مخفی میکرد تا دیگران از آن مطلع نشوند! گفتم: آن واقعه عجیب چیست؟ گفت: روزی در مدینه خدمت امام (ع) بودم. موقع خوردن غذا که شد، برای ما هم غذا آوردند، امام (ع) فرمود: صبر کنید و به غذا دست نزنید. گفتم: پدرم به فدایت گردد! آیا از عالم غیب به شما خبری رسیده است؟ دستور داد کسی که غذا را پخته است، بیاورند. وقتی که آمد، امام (ع) فرمود: چه کسی تو را مأمور کرد تا در این غذا سم ریخته، مرا مسموم نمایی؟ گفت: فدایت گردم! فلان شخص مرا به این کار وادار نمود. امام (ع) دستور داد تا آن غذا را برده، غذای دیگر بیاورند[۱۱۵].[۱۱۶]
خبر از شهادت پدر
امام رضا (ع)، در سفر به خراسان، فرزندش امام جواد (ع) را در مدینه باقی گذاشت. یکی از افرادی که در آن زمان به منزل امام جواد (ع) رفت و آمد بسیار داشت، أمیه بن علی بود. او میگوید: یکی از روزها که در محضرشان بودم، ناگهان یکی از کنیزکان را صدا زد و به او فرمود: «قُولِي لَهُمْ يَتَهَيَّئُونَ لِلْمَأْتَمِ» به اهل خانه بگو برای عزاداری آماده شوند! امیه میگوید: وقتی که من و دیگران از محضرش خارج شدیم، به یکدیگر میگفتیم: ای کاش میپرسیدیم برای چه کسی آماده عزاداری شوند؟
فردای آن روز، بار دیگر برای دیدار حضرت به محضرش رفتیم. آن حضرت نیز همان جمله روز گذشته را تکرار فرمود! پرسیدیم: برای عزا و ماتم چه کسی مهیا شوند؟ امام (ع) فرمود: عزا و ماتم بهترین کسی که روی زمین نماز گزارده است! سخن امام (ع) برای ما روشن و آشکار نبود و متوجه مقصودشان نشدیم. پس از گذشت چند روز، خبر شهادت پدر بزرگوارشان امام رضا (ع) را شنیدیم[۱۱۷].[۱۱۸]
خبر دادن از آخرین وداع پدر
در سالی که امام رضا (ع) با فرزندش امام جواد (ع) برای انجام مناسک حج رهسپار خانه خدا شده بود تا پس از آن به طرف خراسان مسافرتش را آغاز کند، یکی از یاران وی به نام أمیة بن علی نیز همراه آنان بود. او میگوید: پس از انجام اعمال عمره مفرده، امام رضا (ع) طواف وداع خانه خدا را انجام داد. سپس به نزد مقام ابراهیم رفته، دو رکعت نماز را به جای آورد. موفق، خادم امام رضا (ع) به هنگام طواف امام جواد (ع) را، که طفلی خردسال بود، بر دوش خود سوار کرده بود و طواف میکرد. امام جواد (ع) در آخرین دور از طواف به موفق فرمود: مرا پایین بگذار! میخواهم داخل حجر اسماعیل بنشینم. موفق میگوید: او را پایین گذاشتم، داخل حجر رفت و مدتی زیاد آنجا نشست. وقت رفتن رسید؛ اما هر چه اصرار کردم که برخیزد، نپذیرفت و فرمود: تا خدا نخواهد از جای خویش برنمیخیزم.
خدمت حضرت رضا (ع) رفته، عرض کردم: مولای من، فرزندتان جواد داخل حجر نشسته است و برنمیخیزد! امام رضا (ع) نزد فرزند آمد و فرمود: حبیب من! چرا اینجا نشستهای و برنمیخیزی؟ گفت: پدرجان، دوست ندارم از کنار خانه خدا برخیزم و به جای دیگر بروم! امام (ع) فرمود: آری، این چنین است عزیزم! امام جواد (ع) بیدرنگ گفت: پدرجان، چگونه برخیزم و خانه خدا را ترک گویم؛ در حالی که دیدم آن چنان با کعبه وداع کردی که گویا برای همیشه خداحافظی میکنی، و از بازگشت به آن ناامیدی؟ امام رضا (ع) دست فرزندش را گرفت و فرمود: برخیز عزیزم! او نیز برخاست و از مسجدالحرام خارج شدند[۱۱۹].[۱۲۰]
منابع
پانویس
- ↑ «عَنْ حَكِيمَةَ بِنْتِ أَبِي الْحَسَنِ مُوسَى (ع)، قَالَتْ: كَتَبْتُ لَمَّا عَلِقَتْ أُمُّ أَبِي جَعْفَرٍ (ع) بِهِ: «خَادِمَتُكَ قَدْ عَلِقَتْ». فَكَتَبَ إِلَيَّ «إِنَّهَا عَلِقَتْ سَاعَةَ كَذَا، مِنْ يَوْمِ كَذَا، مِنْ شَهْرِ كَذَا، فَإِذَا هِيَ وَلَدَتْ فَالْزَمِيهَا سَبْعَةَ أَيَّامٍ». قَالَتْ: فَلَمَّا وَلَدَتْهُ قَالَ: أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ. فَلَمَّا كَانَ الْيَوْمُ الثَّالِثُ عَطَسَ فَقَالَ: الْحَمْدُ لِلَّهِ، وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ عَلَى الْأَئِمَّةِ الرَّاشِدِينَ»؛ (دلائل الامامه، ص۳۸۳، ح۳۴۱).
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص۱۰۸.
- ↑ «بنابراین شکیبا باش همانگونه که پیامبران اولوا العزم شکیبایی ورزیدند و برای آنان (عذاب را به) شتاب مخواه که آنان روزی که آنچه را وعدهشان دادهاند بنگرند، چنانند که گویی جز ساعتی از یک روز (در جهان) درنگ نکردهاند، این، پیامرسانی است؛ پس آیا جز بزهکاران نابود میگردند؟» سوره احقاف، آیه ۳۵.
- ↑ «خداوند داناتر است که رسالت خود را کجا قرار دهد» سوره انعام، آیه ۱۲۴.
- ↑ «اگر هفتاد بار برای آنها آمرزش بخواهی هیچگاه خداوند آنان را نخواهد آمرزید» سوره توبه، آیه ۸۰.
- ↑ «حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ إِسْمَاعِيلَ الْحَسَنِيُّ، عَنْ أَبِي مُحَمَّدٍ الْحَسَنِ بْنِ عَلِيٍّ (ع)، قَالَ: كَانَ أَبُو جَعْفَرٍ (ع) شَدِيدَ الْأُدْمَةِ، وَ لَقَدْ قَالَ فِيهِ الشَّاكُّونَ الْمُرْتَابُونَ- وَ سَنَةَ خَمْسَةٍ وَ عِشْرِينَ شَهْراً- إِنَّهُ لَيْسَ هُوَ مِنْ وُلْدِ الرِّضَا (ع)، وَ قَالُوا لَعَنَهُمُ اللَّهُ: إِنَّهُ مِنْ شَنِيفٍ الْأَسْوَدِ مَوْلَاهُ، وَ قَالُوا: مِنْ لُؤْلُؤٍ، وَ إِنَّهُمْ أَخَذُوهُ، وَ الرِّضَا عِنْدَ الْمَأْمُونِ، فَحَمَلُوهُ إِلَى الْقَافَةِ وَ هُوَ طِفْلٌ بِمَكَّةَ فِي مَجْمَعٍ مِنَ النَّاسِ بِالْمَسْجِدِ الْحَرَامِ، فَعَرَضُوهُ عَلَيْهِمْ، فَلَمَّا نَظَرُوا إِلَيْهِ وَ زَرَقُوهُ بِأَعْيُنِهِمْ خَرُّوا لِوُجُوهِهِمْ سُجَّداً، ثُمَّ قَامُوا. فَقَالُوا لَهُمْ: يَا وَيْحَكُمْ! مِثْلَ هَذَا الْكَوْكَبِ الدُّرِّيِّ وَ النُّورِ الْمُنِيرِ، يُعْرَضُ عَلَى أَمْثَالِنَا، وَ هَذَا وَ اللَّهِ الْحَسَبُ الزَّكِيُّ، وَ النَّسَبُ الْمُهَذَّبُ الطَّاهِرُ، وَ اللَّهِ مَا تَرَدَّدَ إِلَّا فِي أَصْلَابِ زَاكِيَةٍ، وَ أَرْحَامٍ طَاهِرَةٍ، وَ وَ اللَّهِ مَا هُوَ إِلَّا مِنْ ذُرِّيَّةِ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ وَ رَسُولِ اللَّهِ (ع) فَارْجِعُوا وَ اسْتَقِيلُوا اللَّهَ وَ اسْتَغْفِرُوهُ، وَ لَا تَشُكُّوا فِي مِثْلِهِ. وَ كَانَ فِي ذَلِكَ الْوَقْتِ سِنُّهُ خَمْسَةً وَ عِشْرِينَ شَهْراً، فَنَطَقَ بِلِسَانٍ أَرْهَفَ مِنْ السَّيْفِ، وَ أَفْصَحَ مِنَ الْفَصَاحَةِ يَقُولُ: الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي خَلَقَنَا مِنْ نُورِهِ بِيَدِهِ، وَ اصْطَفَانَا مِنْ بَرِيَّتِهِ، وَ جَعَلَنَا أُمَنَاءَهُ عَلَى خَلْقِهِ وَ وَحْيِهِ. مَعَاشِرَ النَّاسِ، أَنَا مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيٍّ الرِّضَا بْنِ مُوسَى الْكَاظِمِ بْنِ جَعْفَرٍ الصَّادِقِ ابْنِ مُحَمَّدٍ الْبَاقِرِ بْنِ عَلِيٍّ سَيِّدِ الْعَابِدِينَ بْنِ الْحُسَيْنِ الشَّهِيدِ بْنِ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ، وَ ابْنِ فَاطِمَةَ الزَّهْرَاءِ، وَ ابْنِ مُحَمَّدٍ الْمُصْطَفَى (ع)، فَفِي مِثْلِي يُشَكُّ! وَ عَلَيَّ وَ عَلَى أَبَوَيَّ يُفْتَرَى! وَ أُعْرَضُ عَلَى الْقَافَةِ! وَ قَالَ: وَ اللَّهِ، إِنَّنِي لَأَعْلَمُ بِأَنْسَابِهِمْ مِنْ آبَائِهِمْ، إِنِّي وَ اللَّهِ لَأَعْلَمُ بَوَاطِنَهُمْ وَ ظَوَاهِرَهُمْ، وَ إِنِّي لَأَعْلَمُ بِهِمْ أَجْمَعِينَ، وَ مَا هُمْ إِلَيْهِ صَائِرُونَ، أَقُولُهُ حَقّاً، وَ أُظْهِرُهُ صِدْقاً، عِلْماً وَرَّثَنَاهُ اللَّهُ قَبْلَ الْخَلْقِ أَجْمَعِينَ، وَ بَعْدَ بِنَاءِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرَضِينَ وَ ايْمُ اللَّهِ، لَوْ لَا تَظَاهُرُ الْبَاطِلِ عَلَيْنَا، وَ غَلَبَةُ دَوْلَةِ الْكُفْرِ، وَ تَوَثُّبُ أَهْلِ الشُّكُوكِ وَ الشِّرْكِ وَ الشِّقَاقِ عَلَيْنَا، لَقُلْتُ قَوْلًا يَتَعَجَّبُ مِنْهُ الْأَوَّلُونَ وَ الْآخِرُونَ. ثُمَّ وَضَعَ يَدَهُ عَلَى فِيهِ، ثُمَّ قَالَ: يَا مُحَمَّدُ، اصْمُتْ كَمَا صَمَتَ آبَاؤُكَ ﴿فَاصْبِرْ كَمَا صَبَرَ أُولُو الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ وَلَا تَسْتَعْجِلْ لَهُمْ﴾ إِلَى آخِرِ الْآيَةِ. ثُمَّ تَوَلَّى لِرَجُلٍ إِلَى جَانِبِهِ، فَقَبَضَ عَلَى يَدِهِ وَ مَشَى يَتَخَطَّى رِقَابَ النَّاسِ، وَ النَّاسُ يُفْرِجُونَ لَهُ. قَالَ: فَرَأَيْتُ مَشِيخَةً يَنْظُرُونَ إِلَيْهِ وَ يَقُولُونَ: اللَّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَهُ. فَسَأَلْتُ عَنِ الْمَشِيخَةِ، قِيلَ: هَؤُلَاءِ قَوْمٌ مِنْ حَيِّ بَنِي هَاشِمٍ، مِنْ أَوْلَادِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ. قَالَ: وَ بَلَغَ الْخَبَرُ الرِّضَا عَلِيَّ بْنَ مُوسَى (ع)، وَ مَا صُنِعَ بِابْنِهِ مُحَمَّدٍ (ع)، فَقَالَ: الْحَمْدُ لِلَّهِ. ثُمَّ الْتَفَتَ إِلَى بَعْضِ مَنْ بِحَضْرَتِهِ مِنْ شِيعَتِهِ فَقَالَ: هَلْ عَلِمْتُمْ مَا قَدْ رُمِيَتْ بِهِ مَارِيَةُ الْقِبْطِيَّةُ، وَ مَا ادُّعِيَ عَلَيْهَا فِي وِلَادَتِهَا إِبْرَاهِيمَ بْنَ رَسُولِ اللَّهِ؟ قَالُوا: لَا يَا سَيِّدِنَا، أَنْتَ أَعْلَمُ، فَخَبِّرْنَا لِنَعْلَمَ. قَالَ: إِنَّ مَارِيَةَ لَمَّا أُهْدِيَتْ إِلَى جَدِّي رَسُولِ اللَّهِ (ص) أُهْدِيَتْ مَعَ جَوَارٍ قَسَمَهُنَّ رَسُولُ اللَّهِ عَلَى أَصْحَابِهِ، وَ ظَنَّ بِمَارِيَةَ مِنْ دُونِهِنَّ، وَ كَانَ مَعَهَا خَادِمٌ يُقَالُ لَهُ (جَرِيحٌ) يُؤَدِّبُهَا بِآدَابِ الْمُلُوكِ، وَ أَسْلَمَتْ عَلَى يَدِ رَسُولِ اللَّهِ (ص)، وَ أَسْلَمَ جَرِيحٌ مَعَهَا، وَ حَسُنَ إِيمَانُهُمَا وَ إِسْلَامُهُمَا، فَمَلَكَتْ مَارِيَةُ قَلْبَ رَسُولِ اللَّهِ (ص)، فَحَسَدَهَا بَعْضُ أَزْوَاجِ رَسُولِ اللَّهِ (ص)، فَأَقْبَلَتْ زَوْجَتَانِ مِنْ أَزْوَاجِ رَسُولِ اللَّهِ إِلَى أَبَوَيْهِمَا تَشْكُوَانِ رَسُولَ اللَّهِ (ص) فِعْلَهُ وَ مَيْلَهُ إِلَى مَارِيَةَ، وَ إِيثَارَهُ إِيَّاهَا عَلَيْهِمَا؛ حَتَّى سَوَّلَتْ لَهُمَا أَنْفُسُهُمَا أَنْ يَقُولَا: إِنَّ مَارِيَةَ إِنَّمَا حَمَلَتْ بِإِبْرَاهِيمَ مِنْ جَرِيحٍ، وَ كَانُوا لَا يَظُنُّونَ جَرِيحاً خَادِماً زَمِناً. فَأَقْبَلَ أَبَوَاهُمَا إِلَى رَسُولِ اللَّهِ (ص) وَ هُوَ جَالِسٌ فِي مَسْجِدِهِ، فَجَلَسَا بَيْنَ يَدَيْهِ، وَ قَالا: يَا رَسُولَ اللَّهِ، مَا يَحِلُّ لَنَا وَ لَا يَسَعُنَا أَنْ نَكْتُمَكَ مَا ظَهَرْنَا عَلَيْهِ مِنْ خِيَانَةٍ وَاقِعَةٍ بِكَ. قَالَ: وَ مَا ذَا تَقُولَانِ؟! قَالا: يَا رَسُولَ اللَّهِ، إِنَّ جَرِيحاً يَأْتِي مِنْ مَارِيَةَ الْفَاحِشَةُ الْعُظْمَى، وَ إِنَّ حَمْلَهَا مِنْ جَرِيحٍ، وَ لَيْسَ هُوَ مِنْكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ، فَارْبَدَّ وَجْهُ رَسُولِ اللَّهِ (ص) وَ تَلَوَّنَ لِعِظَمِ مَا تَلَقَّيَاهُ بِهِ، ثُمَّ قَالَ: وَ يَحْكُمَا مَا تَقُولَانِ؟! فَقَالا: يَا رَسُولَ اللَّهِ، إِنَّنَا خَلَّفْنَا جَرِيحاً وَ مَارِيَةَ فِي مَشْرَبَةٍ، وَ هُوَ يُفَاكِهُهَا وَ يُلَاعِبُهَا، وَ يَرُومُ مِنْهَا مَا تَرُومُ الرِّجَالُ مِنَ النِّسَاءِ، فَابْعَثْ إِلَى جَرِيحٍ فَإِنَّكَ تَجِدُهُ عَلَى هَذِهِ الْحَالِ، فَأَنْفِذْ فِيهِ حُكْمَكَ وَ حُكْمَ اللَّهِ (تَعَالَى). فَقَالَ النَّبِيُّ (ص): يَا أَبَا الْحَسَنِ، خُذْ مَعَكَ سَيْفَكَ ذَا الْفَقَارِ، حَتَّى تَمْضِيَ إِلَى مَشْرَبَةِ مَارِيَةَ، فَإِنْ صَادَفْتَهَا وَ جَرِيحاً كَمَا يَصِفَانِ فَأَخْمِدْهُمَا ضَرْباً. فَقَامَ عَلِيٌّ وَ اتَّشَحَ بِسَيْفِهِ، وَ أَخَذَهُ تَحْتَ ثَوْبِهِ، فَلَمَّا وَلَّى وَ مَرَّ مِنْ بَيْنِ يَدَيْ رَسُولِ اللَّهِ أَتَى إِلَيْهِ رَاجِعاً، فَقَالَ لَهُ: يَا رَسُولَ اللَّهِ، أَكُونُ فِيمَا أَمَرْتَنِي كَالسِّكَّةِ الْمُحْمَاةِ فِي النَّارِ، أَوِ الشَّاهِدِ يَرَى مَا لَا يَرَى الْغَائِبُ. فَقَالَ النَّبِيُّ (ص): فَدَيْتُكَ يَا عَلِيُّ، بَلِ الشَّاهِدُ يَرَى مَا لَا يَرَى الْغَائِبُ. قَالَ: فَأَقْبَلَ عَلِيٌّ (ع) وَ سَيْفُهُ فِي يَدِهِ حَتَّى تَسَوَّرَ مِنْ فَوْقِ مَشْرَبَةِ مَارِيَةَ، وَ هِيَ جَالِسَةٌ وَ جَرِيحٌ مَعَهَا، يُؤَدِّبُهَا بِآدَابِ الْمُلُوكِ، وَ يَقُولُ لَهَا: أَعْظِمِي رَسُولَ اللَّهِ، وَ كَنِيِّهِ وَ أَكْرِمِيهِ. وَ نَحْوٌ مِنْ هَذَا الْكَلَامِ. حَتَّى نَظَرَ جَرِيحٌ إِلَى أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ سَيْفُهُ مُشْهَرٌ بِيَدِهِ، فَفَزِعَ مِنْهُ جَرِيحٌ، وَ أَتَى إِلَى نَخْلَةٍ فِي دَارِ الْمَشْرَبَةِ فَصَعِدَ إِلَى رَأْسِهَا، فَنَزَلَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ إِلَى الْمَشْرَبَةِ، وَ كَشْفِ الرِّيحُ عَنْ أَثْوَابِ جَرِيحٍ، فَانْكَشَفَ مَمْسُوحاً. فَقَالَ: انْزِلْ يَا جَرِيْحُ. فَقَالَ: يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ، آمِنٌ عَلَى نَفْسِي؟ قَالَ: آمِنٌ عَلَى نَفْسِكَ. قَالَ: فَنَزَلَ جَرِيحٌ، وَ أَخَذَ بِيَدِهِ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ، وَ جَاءَ بِهِ إِلَى رَسُولِ اللَّهِ (ص)، فَأَوْقَفَهُ بَيْنَ يَدَيْهِ، وَ قَالَ لَهُ: يَا رَسُولَ اللَّهِ، إِنَّ جَرِيحاً خَادِمٌ مَمْسُوحٌ. فَوَلَّى النَّبِيُّ بِوَجْهِهِ إِلَى الْجِدَارِ، وَ قَالَ: حُلَّ لَهُمَا- يَا جَرِيحُ- وَ اكْشِفْ عَنْ نَفْسِكَ حَتَّى يَتَبَيَّنَ كِذْبُهُمَا؛ وَيْحَهُمَا مَا أَجْرَأَهُمَا عَلَى اللَّهِ وَ عَلَى رَسُولِهِ. فَكَشَفَ جَرِيحٌ عَنْ أَثْوَابِهِ، فَإِذَا هُوَ خَادِمٌ مَمْسُوحٌ كَمَا وَصَفَ. فَسَقَطَا بَيْنَ يَدَيْ رَسُولِ اللَّهِ وَ قَالا: يَا رَسُولَ اللَّهِ، التَّوْبَةَ، اسْتَغْفِرْ لَنَا فَلَنْ نَعُودَ. فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ (ص): لَا تَابَ اللَّهُ عَلَيْكُمَا، فَمَا يَنْفَعُكُمَا اسْتِغْفَارِي وَ مَعَكُمَا هَذِهِ الْجُرْأَةُ عَلَى اللَّهِ وَ عَلَى رَسُولِهِ؟! قَالا: يَا رَسُولَ اللَّهِ، فَإِنْ اسْتَغْفَرْتَ لَنَا رَجَوْنَا أَنْ يَغْفِرَ لَنَا رَبُّنَا، وَ أَنْزَلَ اللَّهُ الْآيَةَ الَّتِي فِيهَا: إ﴿إِنْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِينَ مَرَّةً فَلَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ﴾ قَالَ الرِّضَا عَلِيُّ بْنُ مُوسَى (ع): الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي جَعَلَ فِيَّ وَ فِي ابْنِي مُحَمَّدٍ أُسْوَةً بِرَسُولِ اللَّهِ وَ ابْنِهِ إِبْرَاهِيمَ. وَ لَمَّا بَلَغَ عُمُرُهُ سِتَّ سِنِينَ وَ شُهُوراً قَتَلَ الْمَأْمُونُ أَبَاهُ، وَ بَقِيَتِ الطَّائِفَةُ فِي حَيْرَةٍ، وَ اخْتَلَفَتِ الْكَلِمَةُ بَيْنَ النَّاسِ، وَ اسْتَصْغَرَ سِنَّ أَبِي جَعْفَرٍ (ع)، وَ تَحَيَّرَ الشِّيعَةُ فِي سَائِرِ الْأَمْصَارِ»؛ دلائل الامامة، ص۳۸۴، ح۳۴۲؛ هدایة الکبری، مشارق انوار الیقین، ص۹۸؛ مناقب ابنشهرآشوب، ص۳۸۷؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۲۶۴، ح۲۳۱۲؛ حلیة الابرار، ج۴، ص۵۳۴، ح۲؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۸، ضمن ح۹؛ ص۱۰۸، ح۲۷؛ تفسیر برهان، ج۳، ص۱۲۷، ح۵.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص۱۰۹.
- ↑ اعلام الوری، ج۲، ص۹۸، س۲۰؛ مناقب ابنشهرآشوب، ج۴، ص۳۹۰؛ خرایج و جرایح، ج۲، ص۶۶۵، ح۴؛ کشف الغمة، ج۲، ص۳۶۱؛ الثاقب فی المناقب، ص۴۵۴، ۵۲۱؛ ارشاد مفید، ص۳۲۶؛ کافی، ج۱، ص۴۹۵، ضمن ح۵؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۴۲، ح۷؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۰۵، ضمن ح۳۳؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۳۳، ح۱۱؛ وسائل الشیعه، ج۲۴، ص۲۲۲، ح۳۰۳۹۳.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۱۹.
- ↑ مناقب آل ابی طالب، ج۴، ص۳۹۱، س ۱۴؛ بحار الانوار، ج۵۰، ص۱۰، ح۹؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۹، ح۸۰.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۱۹.
- ↑ کافی، ج۱، ص۴۹۶، ح۹؛ مناقب ابن شهرآشوب، ج۴، ص۳۹۷؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۰۸، ح۳۳۴۴؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۳۴؛ وافی، ج۳، ص۸۳۰، ح۱۴۴۲؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۶۲، ضمن ح۳۸.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۲۰.
- ↑ خرایج و جرایح، ج۲، ص۶۷۰، ح۱۸؛ الثاقب فی المناقب، ص۵۲۴، ح۹؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۰، ح۳۳؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۹۲، ح۲۳۹۱؛ بحار الانوار، ج۵۰، ص۴۵، ح۱۸؛ الأنوار البهیة، ص۲۵۴.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۲۱.
- ↑ «ما از آن خداوندیم و به سوی او باز میگردیم» سوره بقره، آیه ۱۵۶.
- ↑ «و (یاد کن) آنگاه را که کوه طور را از جای کندیم و چون سایبانی بر فراز آنان برافراختیم و پنداشتند که بر سرشان فرود میآید؛ (و فرمودیم:) آنچه به شما دادهایم با توانمندی دریافت دارید و از آنچه در آن است یاد کنید باشد که پرهیزگاری ورزید» سوره اعراف، آیه ۱۷۱.
- ↑ «الف، لام، میم، صاد» سوره اعراف، آیه ۱.
- ↑ الإمامة و التبصرة، ص۸۵، ح۷۴؛ الثاقب فی المناقب، ص۵۰۹، ح۴۳۵؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۲۷، ح۲۳۶۵.
- ↑ اثبات الوصیة، ص۲۱۵، س ۲۰.
- ↑ کشف الغمة، ج۲، ص۳۶۳، س ۶؛ الخرائج و الجرائح، ج۲، ص۶۶۶، ح۶؛ أنوار البهیة، ص۲۳۷؛ بحارالانوار؛ ج۴۹، ص۳۱۰، ح۲۰؛ ج۵۰، ص۶۴، ضمن ح۴۰؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۱، ح۳۷؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۷۷، ح۲۳۸۶.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۲۳.
- ↑ مطلب قابل توجهی درباره شخصیت «منخل بن علی» در کتب مربوطه به چشم نمیآید، ولی نام او به عنوان راوی داستان به همین صورت آمده است.
- ↑ نوادر المعجزات، ص۱۸۱، ح۵.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۲۷.
- ↑ به مکانهای متعددی عسکر گفته شده است: ۱- شهری در کنار بغداد که ابوجعفر منصور دوانیقی آن را بنا کرد. ۲- شهر سامرا. ۳- محلی در قسمت شرقی بغداد که آن را عسکر المهدی میگویند. (معجم البلدان، ج۴، ص۱۲۲-۱۲۴).
- ↑ خرایج و جرایح، ج۱، ص۳۸۰، ح۱۰؛ کافی، ج۱، ص۴۹۲، ح۱؛ بصائرالدرجات، صص۴۴۲، ح۱؛ دلائل الإمامة، ص۴۰۵، ح۳۳۶؛ مناقب ابنشهرآشوب، ج۴، ص۳۹۳؛ اختصاص، ص۳۲۰؛ فصول المهمة (ابن صباغ)، ص۲۷۱؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۵۳؛ نورالابصار، ص۳۲۸؛ اعلام الوری، ج۲، ص۹۶؛ ارشاد مفید، ص۳۲۴؛ کشف الغمة، ج۲، ص۳۵۹؛ الصراط المستقیم، ج۲، ص۲۰۰، ح۶؛ الثاقب فی المناقب، ص۵۱۰، ح۴۳۶؛ روضة الواعظین، ص۲۶۶؛ بحارالأنوار، ج۲۵، ص۳۷۶، ح۲۵؛ ج۵۰؛ ص۳۸، ح۳؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۲۹۵، ح۲۷؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۳۰، ح۵؛ تفسیر البرهان، ج۲، ص۴۹۳، ح۸؛ حلیة الابرار، ج۴، ص۵۸۵؛ وافی، ج۳، ص۸۲۵، ح۱۴۳۴؛ احقاق الحق، ج۱۲، ص۴۲۷.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۲۸.
- ↑ «و چون به شما درودی گفته شد، با درودی بهتر از آن یا همانند آن پاسخ دهید» سوره نساء، آیه ۸۶.
- ↑ «یا همانند آن پاسخ دهید» سوره نساء، آیه ۸۶.
- ↑ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۸، ح۷۹، به نقل از کتاب حلیة الاولیاء، ولی اثری از این داستان، در چاپ فعلی کتاب مزبور، وجود ندارد.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۳۱.
- ↑ دلائل الامامة، ص۳۹۹، ح۳۵۲؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۵، ح۶۱.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۳۴.
- ↑ رجال کشی، ص۵۸۲، ح۱۰۹۲، و ص۵۸۳، ح۱۰۹۳؛ دلائل الامامة، ص۴۰۲، ح۳۶۱؛ اثبات الوصیة، ص۲۱۰؛ فلاح السائل، «مقدمة الکتاب» ص۱۳؛ الهدایة الکبری، ص۳۰۰؛ تنقیح المقال، ج۳، ص۱۲۷؛ انوار البهیة، ص۲۵۳؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۶۶، ح۴۳؛ ص۶۷، ح۴۴؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۶، ح۶۷؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۴۱، ح۲۳۷۰.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۳۴.
- ↑ دلائل الإمامة، ص۴۰۰، ح۳۵۵؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۶، ح۶۴؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۲۲، ح۲۳۶۰.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۳۷.
- ↑ مناقب آل ابی طالب، ج۴، ص۳۹۰؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۵۷، ضمن ح۳۱؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۴۶، ح۲۳۷۵.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۳۸.
- ↑ خرایج و جرائح، ج۱، ص۳۷۶، ح۳؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۴۶، ح۲۱؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۲، ح۴۰؛ الصراط المستقیم، ج۲، ص۲۰۰، ح۳.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۳۸.
- ↑ الثاقب فی المناقب، ص۵۲۵، ح۴۶۳؛ خرایج و جرائح، ج۱، ص۳۷۷، ح۵؛ کشف الغمة، ج۲، ص۳۶۷؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۴۷، ح۲۳؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۲، ح۴۲، ۴۳؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۹۸، ح۲۴۰۷.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۳۹.
- ↑ دلائل الامامة، ص۴۰۴، ح۳۶۵؛ مناقب ابنشهرآشوب؛ ج۴، ص۳۸۷؛ الهدایة الکبری، ص۲۹۹؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۵۵، ح۳۱؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۶، ح۷۰؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۴۴، ح۲۳۷۳.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۳۹.
- ↑ دلائل الامامة، ص۳۹۷، ح۳۴۶؛ نوادر المعجزات، ص۱۹۷، ح۲؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۵، ح۵۴؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۱۷، ح۲۳۵۱.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۴۰.
- ↑ الثاقب فی المناقب، ص۵۲۲، ح۴۵۴؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۹۶، ح۲۴۰۴.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۴۱.
- ↑ «و سلیمان از داود میراث برد و گفت: ای مردم! به ما زبان مرغان آموختهاند و از همه چیز (بهرهای) بخشیدهاند» سوره نمل، آیه ۱۶.
- ↑ نوادر المعجزات، ص۱۸۲، ح۸؛ دلائل الامامة، ص۴۰۰، ح۳۵۶؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۶، ح۶۵؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۲۳، ح۲۳۶۱.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۴۲.
- ↑ ارشاد مفید، ص۳۲۳، س۲۱؛ کشف الغمة، ج۲، ص۳۵۸؛ خرایج و جرائح، ج۱، ص۳۷۸، ح۸؛ مناقب ابنشهرآشوب، ج۴، ص۳۹۰؛ فصول المهمة (ابن صباغ)، ص۲۷۰؛ کتاب القاب الرسول و عترته(ع)، ضمن مجموعه نفیسه، ص۲۲۸؛ اعلام الوری، ج۲، ص۱۰۵؛ روضة الواعظین، ص۲۶۵؛ المستجاد من کتاب الإرشاد، ص۲۲۷؛ نور الأبصار، ص۳۳۰؛ انوار البهیة، ص۲۶۳؛ احقاق الحق، ج۱۲، ص۴۲۴؛ ج۱۹، ص۵۹۸؛ بحارالأنوار، ج۵۰، ص۸۹؛ ج۸۳، ص۱۰۰؛ ج۸۴، ص۸۷، ح۳؛ وسائل الشیعة، ج۶، ص۴۹۰، ح۸۵۱۵؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۵۷، ح۲۳۷۸.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۴۳.
- ↑ دلائل الامامة، ص۳۹۸، ح۳۴۸؛ نوادر المعجزات، ص۱۸۰، ح۴؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۱۹، ح۲۳۵۳؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۵، ح۵۷؛ الأنوار البهیة، ص۲۵۹.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۴۵.
- ↑ دلائل الامامة، ص۳۹۸، ح۳۴۹؛ مدینة المعاجز، ص۳۱۹، ح۲۳۵۴؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۵، ح۵۸؛ الأنوار البهیة، ص۲۵۹.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۴۵.
- ↑ دلائل الامامة، ص۳۹۸، ح۳۵۰؛ اثبات الهدایة، ج۳، ص۳۴۵، ح۵۹؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۲۰، ح۲۳۵۵.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۴۶.
- ↑ دلائل الامامة، ص۳۹۹، ح۳۵۴؛ نوادر المعجزات، ص۱۸۱، ح۷؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۵، ح۶۳؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۲۲، ح۲۳۵۹.
- ↑ دلائل الإمامة، ص۴۰۰، ح۳۵۷؛ نوادر المعجزات، ص۱۸۲، ح۹؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۶، ح۶۶؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۲۴، ح۲۳۶۲؛ بحارالانوار، ج۵، ص۵۹.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۴۷.
- ↑ الثاقب فی المناقب، ص۵۲۶، ح۴۶۴؛ خرایج و جرایح، ج۱، ص۳۸۳، ح۱۲؛ الصراط المستقیم، ج۲، ص۲۰۰، ح۸؛ کشف الغمة، ج۲، ص۳۶۸؛ اثبات الهداة، ج۲، ص۳۳۸، ح۲۷؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۷۳، ح۲۳۸۲؛ بحار الانوار، ج۵۰، ص۴۹، ح۲۶.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۴۸.
- ↑ الثاقب فی المناقب، ص۵۲۲، ح۴۵۷؛ مناقب ابنشهرآشوب، ج۴، ص۳۹۱؛ دعوات، ص۵۷، ح۱۴۵؛ خرایج و جرایح، ج۲، ص۶۶۵، ح۵؛ الصراط المستقیم، ج۲، ص۲۰۱، ح۱۲؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۹۰، ح۲۳۹۵؛ بحار الانوار، ج۷۳، ص۲۲۰، ح۳۱؛ ج۵۰، ص۴۲، ح۸؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۳۹، ح۲۹.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۴۸.
- ↑ کافی، ج۱، ص۴۹۴، ح۴؛ مناقب ابنشهرآشوب، ج۴، ص۳۹۶؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۳۲، ح۷؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۰۳، ح۲۳۴۰؛ حلیة الابرار، ج۴، ص۵۶۵، ح۱؛ وافی، ج۳، ص۸۲۸، ح۱۴۳۷؛ بحار الأنوار، ج۵۰، ص۶۱، ح۳۷.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۴۸.
- ↑ کافی، ج۱، ص۴۹۳، ح۲؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۲۹۹، ح۲۳۳۶؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۳۱، ح۶؛ حلیة الأبرار، ج۴، ص۵۸۹، ح۳؛ وافی، ج۳، ص۸۲۶، ح۱۴۳۵.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۵۱.
- ↑ خرایج و جرایح، ج۱، ص۳۸۳، ح۱۳؛ الصراط المستقیم؛ ج۲، ص۲۰۰، ح۹؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۵۲، ح۲۵؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۷، ح۷۲.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۵۳.
- ↑ خرایج و جرایح، ج۲، ص۶۶۸، ح۱۰؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۴۴، ح۱۲؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۷۹، ح۸۰؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۳۹، ح۳۱.
- ↑ «بگو: چه کسی زیوری را که خداوند برای بندگانش پدید آورده و (نیز) روزیهای پاکیزه را، حرام کرده است؟ بگو: آن (ها) در زندگی این جهان برای کسانی است که ایمان آوردهاند، در روز رستخیز (نیز) ویژه (ی مؤمنان) است؛ این چنین ما آیات خود را برای گروهی که دانشورند روشن میداریم» سوره اعراف، آیه ۳۲.
- ↑ الهدایة الکبری، ص۳۰۸، س ۲؛ مستدرک الوسائل، ج۱، ص۴۲۱، ح۱۰۵۶؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۴۱۲، ح۲۴۱۹؛ بحار الانوار، ج۵۰، ص۸۷، ح۳؛ کافی، ج۶، ص۵۱۶، ح۴؛ وسائل الشیعة، ج۲۴، ص۳۷۶، ح۳۰۸۲.
- ↑ رجال کشی، ص۵۹۶، ح۱۱۱۵؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۶۷، ح۴۵؛ الثاقب فی المناقب، ص۵۱۳، ح۴۳۸؛ کافی، ج۱، ص۳۲۰، ح۳؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۱۶، ح۳۳۵۰.
- ↑ الهدایة الکبری، ص۳۰۶.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۵۴.
- ↑ «آیا گمان میدارند که ما راز و رازگویی آنان را نمیشنویم؟ چرا، (میشنویم) و فرستادگان ما نزد آنان (آنها را) مینویسند» سوره زخرف، آیه ۸۰.
- ↑ هدایة الکبری، ص۳۰۱، س ۱۰؛ مستدرک الوسائل، ج۱، ص۴۲۱، ح۱۰۵۶؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۰۶، ح۲۳۴۲؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۵۴، ح۲۸؛ کافی، ج۱، ص۴۹۵، ح۶؛ ارشاد مفید، ص۳۲۵؛ روضة الواعظین، ص۲۶۷.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۶۲.
- ↑ کافی، ج۱، ص۳۵۳، ح۹؛ دلائل الإمامة، ص۴۰۲، ح۳۶۲؛ مناقب آل ابی طالب، ج۴، ص۳۹۳؛ نوادر المعجزات، ص۱۸۳، ح۱۱؛ الثاقب فی المناقب، ص۵۰۸، ح۴۳۴؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۶۸، ح۴۶ و ج۹۷، ص۱۲۶، ح۴؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۲۹، ح۳، و ص۳۴۶، ح۶۸؛ انوار البهیة، ص۲۵۸؛ وسائل الشیعة، ج۱۴، ص۵۷۴، ح۱۹۸۴۸؛ وافی، ج۲، ص۱۷۸، ح۶۳۲؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۲۹۲، ح۲۳۳۱، و ص۲۹۳، ح۲۳۳۲.
- ↑ الثاقب فی المناقب، ص۵۲۳، ح۴۵۸؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۹۷، ح۲۴۰۵؛ مستدرک الوسائل، ج۶، ص۵۳۵، ح۷۴۴۶؛ ج۷، ص۱۰۸، ح۷۷۷۲.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۶۳.
- ↑ خرایج و جرایح، ج۱، ص۳۸۳، ح۱۱؛ الصراط المستقیم، ج۲، ص۲۰۰، ح۷؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۴۸، ح۲۵؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۳۸، ح۲۶؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۷۶، ح۲۳۸۴.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۶۵.
- ↑ خرایج و جرایح، ج۱، ص۳۸۷، ح۱۶؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۵۳، ح۲۷؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۷، ح۷۳؛ الصراط المستقیم، ج۲، ص۲۰۱، ح۱۰.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۶۶.
- ↑ دلائل الامامة، ص۴۰۱، ح۳۶۰؛ عیون المعجزات، ص۱۲۳، س ۱۴؛ اثبات الوصیة، ص۲۲۲؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۴۰، ح۲۳۶۹؛ بحار الانوار، ج۵۰، ص۵۸، ح۳۴؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۳، ح۴۷.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۶۷.
- ↑ الهدایة الکبری، ص۳۰۷؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۴۱۶، ح۲۴۲۰؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۴، ح۴۹.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۶۸.
- ↑ کافی، ج۱، ص۴۹۶، ح۸؛ کشف الغمة، ج۲، ص۳۶۳؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۳۳، ح۱۴. مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۰۸، ح۲۳۴۳؛ وافی، ج۳، ص۸۳۰، ح۱۴۴۱؛ بحار الانوار، ج۵۰، ص۹۳، ضمن ح۶.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۷۰.
- ↑ الهدایة الکبری، ص۳۰۲، س ۲۱؛ خرایج و جرایح، ج۲، ص۶۶۸، ح۱۱؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۴۴، ح۱۳؛ إثبات الهداة، ص۳۴۸، ح۷۶.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۷۰.
- ↑ رجال کشی، ص۵۶۹، ح۱۰۷۷؛ مناقب ابنشهرآشوب، ج۳، ص۳۹۷؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۹۱، ح۲۳۹۶؛ بحارالانوار، ج۵، ص۶۴، ح۴۱؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۳، ح۴۵؛ تنقیح المقال، ج۱، ص۴۵، رقم ۲۷۰.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۷۱.
- ↑ خرایج و جرایح، ج۱، ص۳۷۶، ح۴؛ کشف الغمة، ج۲، ص۳۶۷؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۲، ح۴۱؛ بحار الانوار، ج۵۰، ص۴۷، ح۲۲؛ هدایة الکبری، ص۳۰۲.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۷۲.
- ↑ خرایج و جرایح، ج۲، ص۶۷۰، ح۱۵؛ ص۶۶۷، ح۹؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۴۵، ح۱۷؛ کشف الغمة، ج۲، ص۳۶۳، س ۱۷؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۷۸، ح۲۳۸۷.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۷۳.
- ↑ خرایج و جرایح، ج۱، ص۳۸۶، ح۱۵؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۵۲، ح۲۶؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۷۴، ح۲۳۸۳؛ إثبات الهداة، ج۳، ص۳۳۸، ح۲۸.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۷۴.
- ↑ هدایة الکبری، ص۳۰۰، س ۴؛ خرایج و جرایح، ج۲، ص۶۷۰، ح۱۳ و ح۱۴؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۴۵، ح۱۵ و ۱۶؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۸۱، ح۲۳۸۹؛ إثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۸، ح۷۸.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۷۵.
- ↑ نوادر المعجزات، ص۱۸۰، ح۳؛ دلائل الامامة، ص۳۹۸، ح۳۴۷؛ فرج المهموم، ص۲۳۲، س ۱۱؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۵، ح۵۵ و۵۶؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۱۸، ح۲۳۵۲؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۵۸، ح۳۲.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۷۶.
- ↑ هدایة الکبری، ص۳۰۲، س ۲؛ خرایج و جرایح، ج۲، ص۶۶۹، ح۱۲؛ الصراط المستقیم، ج۲، ص۲۰۱، ح۱۶؛ الثاقب فی المناقب، ص۵۱۹، ح۴۵۰؛ دلائل الإمامة، ص۴۰۳، ح۳۶۴؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۴۳، ح۲۳۷۲؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۴۴، ح۱۴.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۷۶.
- ↑ خرایج و جرایح، ج۲، ص۶۷۰، ح۱۷؛ بحارالانوار، ج۵، ص۴۶، ح۱۹.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۷۷.
- ↑ الثاقب فی المناقب، ص۵۱۷، ح۴۴۶؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۹۴، ح۲۴۰۱.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۷۸.
- ↑ دلائل الإمامة، ص۴۰۱، ح۳۵۹؛ کشف الغمة، ج۲، ص۳۶۹؛ اثبات الوصیة، ص۲۲۳؛ مناقب ابنشهرآشوب؛ ج۴، ص۳۸۹؛ اعلام الوری، ج۲، ص۱۰۰؛ الثاقب فی المناقب، ص۵۱۵، ح۴۴۳؛ بحارالانوار، ج۴۹، ص۳۱۰، ح۲۱؛ ج۵۰، ص۶۳، ح۳۹؛ انوارالبهیة، ص۲۴۱.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۷۸.
- ↑ کشف الغمة، ج۲، ص۳۶۲؛ بحارالانوار، ج۴۹، ص۱۲۰، ح۶؛ ج۵۰، ص۶۳، ح۴۰؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۱، ح۳۵؛ انوار البهیة، ص۲۲۳؛ اثبات الوصیة، ص۲۱۰.
- ↑ طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۷۹.