سقیفه بنی ساعده: تفاوت میان نسخه‌ها

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت
بدون خلاصۀ ویرایش
جز (جایگزینی متن - 'نداری' به 'نداری')
خط ۳۲: خط ۳۲:
*'''[[هجوم]] به [[خانه]] [[فاطمه]]{{س}}، [[دختر پیامبر]]{{صل}}‌''': [[أنساب الأشراف‌ (کتاب)|أنساب الأشراف‌]]- به [[نقل]] از [[سلیمان تَیمی]] و ابن [[عون]]-: [[ابو بکر]] به دنبال [[علی]]{{ع}} فرستاد و از او [[بیعت]] خواست؛ [اما] او [[بیعت]] نکرد. پس [[عمر]] آمد و همراه او شعله‌ای از [[آتش]] بود. [[فاطمه]]{{س}} او را در آستانه در دید و فرمود: "ای پسر خطاب! آیا درِ خانه‌ام را بر روی من [[آتش]] می‌زنی؟". گفت: آری، و این، آنچه را پدرت آورْد، استوارتر می‌کند<ref>أنساب الأشراف، ج ۲، ص ۲۶۸.</ref>. [[تاریخ الطبری‌ (کتاب)|تاریخ الطبری‌]]- به [[نقل]] از [[زیاد بن کلیب]]-: [[عمر بن خطاب]] به [[خانه علی]]{{ع}} که در آن، [[طلحه]] و [[زبیر]] و مردانی از [[مهاجران]] بودند، آمد و گفت: به [[خدا]] [[سوگند]]، یا [[[خانه]] را] با شما [[آتش]] می‌زنم، یا برای بیعتْ بیرون آیید. [[زبیر]] با [[شمشیر]] آخته، به سوی او بیرون دوید؛ اما [پایش‌] لغزید و [[شمشیر]] از دستش به [[زمین]] افتاد. پس بر او ریختند و دستگیرش نمودند<ref>تاریخ الطبری، ج ۳، ص ۲۰۲.</ref>.
*'''[[هجوم]] به [[خانه]] [[فاطمه]]{{س}}، [[دختر پیامبر]]{{صل}}‌''': [[أنساب الأشراف‌ (کتاب)|أنساب الأشراف‌]]- به [[نقل]] از [[سلیمان تَیمی]] و ابن [[عون]]-: [[ابو بکر]] به دنبال [[علی]]{{ع}} فرستاد و از او [[بیعت]] خواست؛ [اما] او [[بیعت]] نکرد. پس [[عمر]] آمد و همراه او شعله‌ای از [[آتش]] بود. [[فاطمه]]{{س}} او را در آستانه در دید و فرمود: "ای پسر خطاب! آیا درِ خانه‌ام را بر روی من [[آتش]] می‌زنی؟". گفت: آری، و این، آنچه را پدرت آورْد، استوارتر می‌کند<ref>أنساب الأشراف، ج ۲، ص ۲۶۸.</ref>. [[تاریخ الطبری‌ (کتاب)|تاریخ الطبری‌]]- به [[نقل]] از [[زیاد بن کلیب]]-: [[عمر بن خطاب]] به [[خانه علی]]{{ع}} که در آن، [[طلحه]] و [[زبیر]] و مردانی از [[مهاجران]] بودند، آمد و گفت: به [[خدا]] [[سوگند]]، یا [[[خانه]] را] با شما [[آتش]] می‌زنم، یا برای بیعتْ بیرون آیید. [[زبیر]] با [[شمشیر]] آخته، به سوی او بیرون دوید؛ اما [پایش‌] لغزید و [[شمشیر]] از دستش به [[زمین]] افتاد. پس بر او ریختند و دستگیرش نمودند<ref>تاریخ الطبری، ج ۳، ص ۲۰۲.</ref>.
*'''خودداری [[امام]]{{ع}} از بیعت‌''': [[الردة (کتاب)|الردة]]: [[ابو بکر]] به دنبال [[علی]]{{ع}} فرستاد و او را فرا خواند. پس آمد و در حالی که مردمْ حاضر بودند، [[سلام]] داد و نشست. سپس روی به [[مردم]] کرد و گفت: "چرا مرا فرا خوانده‌ای؟". [[عمر]] به او گفت: تو را برای بیعتی فرا خوانده‌ایم که [[مسلمانان]]، بر آن [[اجتماع]] کرده‌اند. [[علی]]{{ع}} فرمود: "ای گروه! شما [[حکومت]] را از دست [[انصار]] گرفتید، با این [[استدلال]] که [[ابو بکر]] [با [[پیامبر]]{{صل}}‌] [[خویشاوند]] است؛ چون می‌پنداشتید که [[محمد]]{{صل}} از میان شماست. پس، آنان زمام امور را به شما سپردند و کار را به شما وا نهادند. من، با همان استدلالی که بر [[انصار]] [[احتجاج]] کردید، بر شما [[احتجاج]] می‌کنم. ما در [[زندگی]] و [[مرگ]]، به [[محمد]]{{صل}} نزدیک‌تریم؛ چرا که ما، [[اهل بیت]] او و نزدیک‌ترینِ [[مردم]] به او هستیم. پس اگر از [[خدا]] می‌ترسید، با ما [[انصاف]] بورزید و در این امر، آنچه را [[انصار]] برای شما شناختند، شما نیز برای ما بشناسید". پس، [[عمر]] به او گفت: ای مرد! تو رها نمی‌شوی، مگر آنکه همان گونه که دیگران [[بیعت]] کردند، [[بیعت]] کنی. [[علی]]{{ع}} فرمود: "من هم از تو نمی‌پذیرم و با کسی که از او برای [[بیعت گرفتن]] سزاوارترم، [[بیعت]] نمی‌کنم". پس، [[ابو عبیدة بن جراح]] به او گفت: ای [[ابو الحسن]]! به [[خدا]] [[سوگند]]، تو به این امر به خاطر [[فضل]] و سابقه و خویشاوندی‌ات سزاواری؛ اما [[مردمان]] [[بیعت]] کردند و به این پیرمرد، [[راضی]] شدند. پس تو هم به آنچه [[مسلمانان]] [[راضی]] شدند، [[راضی]] شو.
*'''خودداری [[امام]]{{ع}} از بیعت‌''': [[الردة (کتاب)|الردة]]: [[ابو بکر]] به دنبال [[علی]]{{ع}} فرستاد و او را فرا خواند. پس آمد و در حالی که مردمْ حاضر بودند، [[سلام]] داد و نشست. سپس روی به [[مردم]] کرد و گفت: "چرا مرا فرا خوانده‌ای؟". [[عمر]] به او گفت: تو را برای بیعتی فرا خوانده‌ایم که [[مسلمانان]]، بر آن [[اجتماع]] کرده‌اند. [[علی]]{{ع}} فرمود: "ای گروه! شما [[حکومت]] را از دست [[انصار]] گرفتید، با این [[استدلال]] که [[ابو بکر]] [با [[پیامبر]]{{صل}}‌] [[خویشاوند]] است؛ چون می‌پنداشتید که [[محمد]]{{صل}} از میان شماست. پس، آنان زمام امور را به شما سپردند و کار را به شما وا نهادند. من، با همان استدلالی که بر [[انصار]] [[احتجاج]] کردید، بر شما [[احتجاج]] می‌کنم. ما در [[زندگی]] و [[مرگ]]، به [[محمد]]{{صل}} نزدیک‌تریم؛ چرا که ما، [[اهل بیت]] او و نزدیک‌ترینِ [[مردم]] به او هستیم. پس اگر از [[خدا]] می‌ترسید، با ما [[انصاف]] بورزید و در این امر، آنچه را [[انصار]] برای شما شناختند، شما نیز برای ما بشناسید". پس، [[عمر]] به او گفت: ای مرد! تو رها نمی‌شوی، مگر آنکه همان گونه که دیگران [[بیعت]] کردند، [[بیعت]] کنی. [[علی]]{{ع}} فرمود: "من هم از تو نمی‌پذیرم و با کسی که از او برای [[بیعت گرفتن]] سزاوارترم، [[بیعت]] نمی‌کنم". پس، [[ابو عبیدة بن جراح]] به او گفت: ای [[ابو الحسن]]! به [[خدا]] [[سوگند]]، تو به این امر به خاطر [[فضل]] و سابقه و خویشاوندی‌ات سزاواری؛ اما [[مردمان]] [[بیعت]] کردند و به این پیرمرد، [[راضی]] شدند. پس تو هم به آنچه [[مسلمانان]] [[راضی]] شدند، [[راضی]] شو.
[[علی]]- که [[خداوند]] گرامی‌اش بدارد- فرمود: "ای [[ابو عبیده]]! تو [[امین]] این امتی. پس، از [[خدا]] درباره خودت [[پروا]] کن، که این روز، روزهایی در پشت سر دارد و برای شما [[شایسته]] نیست که [[حاکمیت]] و [[قدرت]] [[محمد]]{{صل}} را از [[خانه]] و درون اتاقش بیرون بکشید و به [[خانه‌ها]] و درون اتاق‌هایتان ببرید؛ زیرا [[قرآن]]، در اتاق‌های ما نازل شد و ما، معدن و منشأ [[علم]] و [[حکمت]] و [[دین]] و [[سنت]] و واجباتیم و ما از شما به کارهای [[مردم]]، آگاه‌تریم. پس، از [[هوا و هوس]] [[پیروی]] نکنید، که بی‌ارزش‌ترین سهم، نصیب شما می‌شود". [[بشیر بن سعد انصاری]] به سخن در آمد و گفت: ای [[ابو الحسن]]! به [[خدا]] [[سوگند]]، اگر [[مردم]]، این سخن را پیش از [[بیعت]] از تو شنیده بودند، دو نفر هم بر سر تو [[اختلاف]] نمی‌کردند و همه [[مردم]] با تو [[بیعت]] می‌نمودند؛ اما تو در خانه‌ات نشستی و در این کار، حاضر نشدی و [[مردم]] پنداشتند که تو نیازی به [[خلافت]] [[نداری]]. اکنون هم [[بیعت]] با این پیرمرد، رخ داده [و به انجام رسیده است‌] و تو، [[اختیار]] کار خود را داری.
[[علی]]- که [[خداوند]] گرامی‌اش بدارد- فرمود: "ای [[ابو عبیده]]! تو [[امین]] این امتی. پس، از [[خدا]] درباره خودت [[پروا]] کن، که این روز، روزهایی در پشت سر دارد و برای شما [[شایسته]] نیست که [[حاکمیت]] و [[قدرت]] [[محمد]]{{صل}} را از [[خانه]] و درون اتاقش بیرون بکشید و به [[خانه‌ها]] و درون اتاق‌هایتان ببرید؛ زیرا [[قرآن]]، در اتاق‌های ما نازل شد و ما، معدن و منشأ [[علم]] و [[حکمت]] و [[دین]] و [[سنت]] و واجباتیم و ما از شما به کارهای [[مردم]]، آگاه‌تریم. پس، از [[هوا و هوس]] [[پیروی]] نکنید، که بی‌ارزش‌ترین سهم، نصیب شما می‌شود". [[بشیر بن سعد انصاری]] به سخن در آمد و گفت: ای [[ابو الحسن]]! به [[خدا]] [[سوگند]]، اگر [[مردم]]، این سخن را پیش از [[بیعت]] از تو شنیده بودند، دو نفر هم بر سر تو [[اختلاف]] نمی‌کردند و همه [[مردم]] با تو [[بیعت]] می‌نمودند؛ اما تو در خانه‌ات نشستی و در این کار، حاضر نشدی و [[مردم]] پنداشتند که تو نیازی به [[خلافت]] نداری. اکنون هم [[بیعت]] با این پیرمرد، رخ داده [و به انجام رسیده است‌] و تو، [[اختیار]] کار خود را داری.
[[علی]]{{ع}} به او فرمود: "ای [[بشیر]]، وای بر تو! آیا [[وظیفه]] این بود که [جنازه‌] [[پیامبر خدا]] را در خانه‌اش رها سازم و [هنوز] او را به مدفنش نبرده، بیرون بیایم و بر سر [[خلافت]]، با مردمْ [[کشمکش]] کنم؟!"<ref>[[الردة (کتاب)|الردة]]، ص ۴۶.</ref>.
[[علی]]{{ع}} به او فرمود: "ای [[بشیر]]، وای بر تو! آیا [[وظیفه]] این بود که [جنازه‌] [[پیامبر خدا]] را در خانه‌اش رها سازم و [هنوز] او را به مدفنش نبرده، بیرون بیایم و بر سر [[خلافت]]، با مردمْ [[کشمکش]] کنم؟!"<ref>[[الردة (کتاب)|الردة]]، ص ۴۶.</ref>.
*'''[[اعتراض]] [[امام]]{{ع}} به نتیجه [[اجتماع]] سقیفه‌''': [[امام علی]]{{ع}}‌- در خطبه‌ای که از امر [[خلافت]] شِکوه می‌کند-: هان! به [[خدا]] [[سوگند]]، فلان شخص، [[جامه]] [[خلافت]] به تن کرد و می‌دانست که من، محور گردش آسیاب خلافتم. سیلاب [فضائل‌] از ستیغ بلندم ریزان است و مرغ [اندیشه‌] از رسیدن به قله‌ام [[ناتوان]]. پس، دامن از [[خلافت]] بر کشیدم و پهلو از آن پیچیدم و [[نیک]] اندیشیدم که یا بی‌یاور بستیزم و یا بر این تیرگی و [[ظلمت]]، شکیب ورزم؛ ظلمتی که در آن، بزرگ‌سالانْ فرتوت و خردسالانْ پیر گردند و [[مؤمن]]، تا لحظه [[دیدار]] پروردگارش، در آن به [[رنج]] و زحمت باشد. دیدم که [[شکیبایی]] خردمندانه‌تر است. پس با خاری در چشم و استخوانی در گلو و با این که میراثم را به تاراج‌رفته می‌دیدم، شکیب ورزیدم<ref>{{متن حدیث|الإمام علی{{ع}}- فی خُطبَةٍ تَشتَمِلُ عَلَی الشکوی‌ مِن أمرِ الخِلافَةِ-: أما وَاللهِ لَقَد تَقَمصَها فُلانٌ وإنهُ لَیعلَمُ أن مَحَلی مِنها مَحَل القُطبِ مِنَ الرحا، ینحَدِرُ عَنی السیلُ ولا یرقی‌ إلَی الطیرُ، فَسَدَلتُ دونَها ثَوباً، وطَوَیتُ عَنها کشحاً، وطَفِقتُ أرتَئی بَینَ أن أصولَ بِیدٍ جَذاءَ، أو أصبِرَ عَلی‌ طَخیةٍ عَمیاءَ، یهرَمُ فیهَا الکبیرُ، وَیشیبُ فیهَا الصغِیرُ، ویکدَحُ فیها مُؤمِنٌ حتی‌ یلقی‌ رَبهُ! فَرَأَیتُ أن الصبرَ عَلی‌ هاتا أحجی‌، فَصَبَرتُ وفِی العَینِ قَذی، وفِی الحَلقِ شَجاً، أری‌ تُراثی نَهباً}} (نهج البلاغة، خطبه ۳).</ref>.
*'''[[اعتراض]] [[امام]]{{ع}} به نتیجه [[اجتماع]] سقیفه‌''': [[امام علی]]{{ع}}‌- در خطبه‌ای که از امر [[خلافت]] شِکوه می‌کند-: هان! به [[خدا]] [[سوگند]]، فلان شخص، [[جامه]] [[خلافت]] به تن کرد و می‌دانست که من، محور گردش آسیاب خلافتم. سیلاب [فضائل‌] از ستیغ بلندم ریزان است و مرغ [اندیشه‌] از رسیدن به قله‌ام [[ناتوان]]. پس، دامن از [[خلافت]] بر کشیدم و پهلو از آن پیچیدم و [[نیک]] اندیشیدم که یا بی‌یاور بستیزم و یا بر این تیرگی و [[ظلمت]]، شکیب ورزم؛ ظلمتی که در آن، بزرگ‌سالانْ فرتوت و خردسالانْ پیر گردند و [[مؤمن]]، تا لحظه [[دیدار]] پروردگارش، در آن به [[رنج]] و زحمت باشد. دیدم که [[شکیبایی]] خردمندانه‌تر است. پس با خاری در چشم و استخوانی در گلو و با این که میراثم را به تاراج‌رفته می‌دیدم، شکیب ورزیدم<ref>{{متن حدیث|الإمام علی{{ع}}- فی خُطبَةٍ تَشتَمِلُ عَلَی الشکوی‌ مِن أمرِ الخِلافَةِ-: أما وَاللهِ لَقَد تَقَمصَها فُلانٌ وإنهُ لَیعلَمُ أن مَحَلی مِنها مَحَل القُطبِ مِنَ الرحا، ینحَدِرُ عَنی السیلُ ولا یرقی‌ إلَی الطیرُ، فَسَدَلتُ دونَها ثَوباً، وطَوَیتُ عَنها کشحاً، وطَفِقتُ أرتَئی بَینَ أن أصولَ بِیدٍ جَذاءَ، أو أصبِرَ عَلی‌ طَخیةٍ عَمیاءَ، یهرَمُ فیهَا الکبیرُ، وَیشیبُ فیهَا الصغِیرُ، ویکدَحُ فیها مُؤمِنٌ حتی‌ یلقی‌ رَبهُ! فَرَأَیتُ أن الصبرَ عَلی‌ هاتا أحجی‌، فَصَبَرتُ وفِی العَینِ قَذی، وفِی الحَلقِ شَجاً، أری‌ تُراثی نَهباً}} (نهج البلاغة، خطبه ۳).</ref>.

نسخهٔ ‏۲۸ ژوئیهٔ ۲۰۲۰، ساعت ۱۵:۰۱

این مدخل از چند منظر متفاوت، بررسی می‌شود:
در این باره، تعداد بسیاری از پرسش‌های عمومی و مصداقی مرتبط، وجود دارند که در مدخل سقیفه بنی ساعده (پرسش) قابل دسترسی خواهند بود.

سقیفه سایه‌بانى در محلۀ بنى ساعده در مدینه بود که گاهى زیر آن تجمّع و گفتگو مى‌شد. پس از رحلت پیامبر(ص) گروهى از مهاجرین و انصار آنجا گرد آمدند و گفتگوهاى بسیارى دربارۀ تعیین جانشین پیامبر انجام گرفت و در نهایت با ابوبکر بیعت شد.[۱]

مقدمه

سقیفه در دانشنامه امیرالمؤمنین

عمر گفت: آیا این، در کتاب خداست؟ ابو بکر گفت: آری. عمر گفت: ای مردم! این، ابو بکر و ریش‌سفید مسلمانان است. پس با او بیعت کنید. مردم نیز بیعت کردند[۱۵].

داستان بیعت ابو بکر، چنین بود که چون خداوندْ پیامبرش را قبض روح کرد، انصار با ما مخالفت کردند و همگی در سقیفه بنی ساعده گرد آمدند و مهاجران، جز علی و زبیر و همراهان آن دو- که با ما همراه نشدند-، بر گرد ابو بکر جمع شدند و من به ابو بکر گفتم: ای ابو بکر! بیا تا نزد این برادران انصاری‌مان برویم. به سوی آنان روانه شدیم و چون به آنان نزدیک گشتیم، دو مرد صالح را از آنان دیدیم که آنچه را قوم بر آن، اتفاق کرده بودند، ذکر کردند و گفتند: ای گروه مهاجران! کجا می‌روید؟ گفتیم: به سوی این برادران انصاری‌مان. گفتند: نه! به آنان نزدیک نشوید؛ چرا که آنان، امر شما (ولایت) را به فرجام رساندند. گفتم: به خدا سوگند، نزد آنان می‌رویم. پس رفتیم تا به آنان در سقیفه بنی ساعده رسیدیم. دیدیم مردی جامه به‌خود پیچیده در میان آنهاست. گفتم: این کیست؟ گفتند: این سعد بن عباده است. گفتم: چرا این‌گونه است؟ گفتند: بیمار است. پس چون اندکی نشستیم، سخنگوی آنان به یگانگی خداوند و رسالت پیامبر(ص) گواهی داد و آن گونه که شایسته بود، خدا را ثنا گفت و سپس گفت: اما بعد، ما یاوران خدا و گُردان اسلام هستیم و شما- ای مهاجران!- گروهی اندک بودید که از قوم خود بیرون آمدید. حال می‌خواهند ما را از اصل و ریشه خود جدا کنند و ما را از حاکمیت، خارج سازند. چون ساکت شد، خواستم سخن بگویم. سخنی را آماده کرده بودم که مرا به شعف‌ می‌آورد و می‌خواستم پیش روی ابو بکر بگویم که از شدت و ناراحتی او بکاهم؛ اما چون خواستم سخن بگویم، ابو بکر گفت: آرام باش. پس نخواستم او را خشمناک کنم. ابو بکر، سخن گفت و از من، بردبارتر و باوقارتر بود. به خدا سوگند، با آنکه بدون آمادگی قبلی سخن می‌گفت، هیچ یک از سخنانی را که من آماده کرده بودم و از آنها به شعف می‌آمدم، فرو نگذاشت و مانند آن یا بهترش را بیان داشت، تا آنکه ساکت شد. سپس گفت: هر خوبی‌ای که درباره خود گفتید، شایسته آن هستید؛ اما امر خلافت، بایسته جز این تیره از قریش نیست؛ چرا که آنان برترینِ عرب در نسب و جایگاه‌اند. من، برای شما یکی از این دو مرد را پسندیدم. پس با هر کدام که می‌خواهید، بیعت کنید. سپس، دست مرا و دست ابو عبیدة بن جراح را که در میان ما نشسته بود، گرفت و من، جز از این سخن او ناراحت نشدم؛ زیرا به خدا سوگند، اگر پیش انداخته شوم و بی آنکه گناهی مرتکب شده باشم، گردنم را بزنند، نزد من محبوب‌تر از آن است که امیر قومی شوم که ابو بکر در میان آنان است، مگر آنکه نَفْسم، به هنگام مرگ، چیزی را برایم بیاراید که الان آن را نمی‌یابم. پس، کسی از انصار گفت: من دوای درد و چاره کارم. ای گروه قریش! امیری از ما باشد و امیری از شما. همهمه‌ها زیاد و صداها بلند گردید، تا آنجا که ترسیدم اختلاف شود. پس گفتم: ای ابو بکر! دستت را بگشای. او هم گشود و من و مهاجران، با او بیعت کردیم. سپس انصار بیعت کردند و ما بر سعد بن عباده پریدیم و کسی از میان آنان گفت: سعد بن عباده را کشتید. [من هم‌] گفتم: خداوند، سعد بن عباده را بکشد! به خدا سوگند، در آن هنگام، بهتر از بیعت با ابو بکر نیافتیم. بیم آن داشتیم که اگر بدون بیعت از قوم انصار جدا شویم، پس از ما با مردی از خودشان بیعت کنند و در آن صورت، یا با وجود ناخشنودی، با وی بیعت می‌کردیم و یا با آنان مخالفت می‌کردیم که فساد به پا می‌شد. پس، هر کس بدون مشورت با مسلمانان، با کسی بیعت کند، نه او و نه کسی که با او بیعت کرده، نباید پیروی شوند، مبادا که کشته شوند[۱۶].

علی- که خداوند گرامی‌اش بدارد- فرمود: "ای ابو عبیده! تو امین این امتی. پس، از خدا درباره خودت پروا کن، که این روز، روزهایی در پشت سر دارد و برای شما شایسته نیست که حاکمیت و قدرت محمد(ص) را از خانه و درون اتاقش بیرون بکشید و به خانه‌ها و درون اتاق‌هایتان ببرید؛ زیرا قرآن، در اتاق‌های ما نازل شد و ما، معدن و منشأ علم و حکمت و دین و سنت و واجباتیم و ما از شما به کارهای مردم، آگاه‌تریم. پس، از هوا و هوس پیروی نکنید، که بی‌ارزش‌ترین سهم، نصیب شما می‌شود". بشیر بن سعد انصاری به سخن در آمد و گفت: ای ابو الحسن! به خدا سوگند، اگر مردم، این سخن را پیش از بیعت از تو شنیده بودند، دو نفر هم بر سر تو اختلاف نمی‌کردند و همه مردم با تو بیعت می‌نمودند؛ اما تو در خانه‌ات نشستی و در این کار، حاضر نشدی و مردم پنداشتند که تو نیازی به خلافت نداری. اکنون هم بیعت با این پیرمرد، رخ داده [و به انجام رسیده است‌] و تو، اختیار کار خود را داری. علی(ع) به او فرمود: "ای بشیر، وای بر تو! آیا وظیفه این بود که [جنازه‌] پیامبر خدا را در خانه‌اش رها سازم و [هنوز] او را به مدفنش نبرده، بیرون بیایم و بر سر خلافت، با مردمْ کشمکش کنم؟!"[۲۳].

  • اعتراض امام(ع) به نتیجه اجتماع سقیفه‌: امام علی(ع)‌- در خطبه‌ای که از امر خلافت شِکوه می‌کند-: هان! به خدا سوگند، فلان شخص، جامه خلافت به تن کرد و می‌دانست که من، محور گردش آسیاب خلافتم. سیلاب [فضائل‌] از ستیغ بلندم ریزان است و مرغ [اندیشه‌] از رسیدن به قله‌ام ناتوان. پس، دامن از خلافت بر کشیدم و پهلو از آن پیچیدم و نیک اندیشیدم که یا بی‌یاور بستیزم و یا بر این تیرگی و ظلمت، شکیب ورزم؛ ظلمتی که در آن، بزرگ‌سالانْ فرتوت و خردسالانْ پیر گردند و مؤمن، تا لحظه دیدار پروردگارش، در آن به رنج و زحمت باشد. دیدم که شکیبایی خردمندانه‌تر است. پس با خاری در چشم و استخوانی در گلو و با این که میراثم را به تاراج‌رفته می‌دیدم، شکیب ورزیدم[۲۴].
  • یاری‌خواهی امام(ع) از مهاجران و انصار: کتاب سلیم بن قیس: سلمان گفت: چون شب شد، علی(ع) فاطمه(س) را بر درازگوشی سوار کرد و دست دو پسرش، حسن و حسین(ع) را گرفت و هیچ یک از اهل بدر، چه مهاجر و چه انصار را وا ننهاد، جز آنکه به منزلش رفت و حقش را به آنان یادآوری کرد و آنان را به یاری خود فرا خواند؛ اما جز ۴۴ نفر، هیچ کدام پاسخ مثبت ندادند. پس به آنان فرمان داد که صبح زود، سر تراشیده و با سلاح‌هایشان بیایند و تا به پای مرگ، پیمان ببندند. چون صبح شد، جز چهار تن [به وعده خود] وفا نکردند. به سلمان گفتم: آن چهار تن که بودند؟ گفت: من، ابو ذر، مقداد و زبیر بن عوام. سپس علی(ع) شب بعد به نزد آنان آمد و سوگندشان داد. گفتند: صبح با تو می‌آییم؛ اما هیچ یک از آنان، جز ما [چهار تن‌] نیآمدند. و شب سوم هم به نزد آنان آمد و باز، جز ما کسی نیامد. چون خیانت و بی‌وفایی آنان را دید، خانه‌نشین شد و به گردآوری و کنار هم نهادن قرآن رو آورد و از خانه‌اش بیرون نیامد تا آنکه قرآن را گرد آورْد[۲۵].

تاریخ الیعقوبی: گروهی به گرد علی بن ابی طالب(ع) جمع شدند و به او پیشنهاد دادند تا از آنان برای خود، بیعت بگیرد. پس به آنان فرمود: "برای این کار، صبح، سر تراشیده نزد من آیید". صبح‌هنگام، جز سه نفر، هیچ کس نیامد[۲۶].

فاطمه پس از پیامبر(ص) شش ماه زیست و چون وفات یافت، همسرش علی او را شبانه دفن کرد و ابو بکر را از آن آگاه نساخت و خود بر او نماز خواند. علی در زمان حیات فاطمه، نزد مردم، آبرویی داشت؛ ولی چون فاطمه در گذشت، مردم، با علی چنان رفتار نمودند که گویی او را نمی‌شناختند. پس با ابو بکر به مصالحه برخاست و با وی بیعت کرد؛ اما در آن چند ماه [که فاطمه زنده بود، هرگز] بیعت نکرد[۲۹]. گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین(ع)، ص۱۸۲

  1. بیم اختلاف‌ امام علی(ع)‌- در خطبه‌اش پیش از جنگ جمل-: چون پیامبر(ص) قبض روح شد، ما، خانواده و خاندان و وارثان و خویشان او و سزاوارترینِ مردم به او بودیم و با ما در این امر، کشمکش نمی‌شد. پس، حکومت پیامبرمان را از ما گرفتند و به دیگران سپردند و به خدا سوگند، اگر از اختلاف مسلمانان و بازگشتشان به کفر هراسی نبود، تا سر حد توانمان، آن را دگرگون می‌ساختیم[۳۰].
  2. بیم ارتداد امام باقر(ع): چون مردم کردند آنچه در بیعت با ابو بکر کردند، هیچ چیز از فراخوانی امیر مؤمنان به سوی خود مانع نشد، مگر توجه به مردم و بیم آنکه از اسلام باز گردند و به پرستش بت‌ها روی آورند و به یگانگی خداوند و رسالت خدایی محمد(ص) گواهی ندهند.... [پس،] از سر ناچاری و بی‌یاوری بیعت کرد[۳۱].
  3. بی یاور بودن‌ الکافی‌- به نقل از سدیر-: نزد ابو جعفر (امام باقر)(ع) بودیم و آنچه را مردم پس از پیامبرشان کردند و امیر مؤمنان را خوار داشتند، یاد نمودیم. پس، مردی از آن میان گفت: خدا تو را به سلامت دارد! پس، عزت و شوکت بنی هاشم و افراد آنها چه شد؟ امام باقر(ع) فرمود: "چه کسی از بنی هاشم باقی مانده بود؟ جعفر و حمزه‌که‌[۳۲] نبودندو با علی(ع) تنها دو مرد ناتوان و خوار و تازه‌مسلمان (عباس و عقیل) بودند که از آزاد شدگان فتح مکه‌ بودند. هان! به خدا سوگند، اگر حمزه و جعفر حاضر بودند، کار آن دو (ابو بکر و عمر) به آنجا نمی‌رسید و اگر شاهد ماجرا بودند، خود را فدا می‌کردند"[۳۳].
  4. اجبار: امام صادق(ع): به خدا سوگند، علی(ع) بیعت نکرد تا آنکه دید دودْ داخل خانه‌اش شد[۳۴].
  • زمینه‌های موفقیت سقیفه‌
  1. دشمنی قریش‌ نثر الدر- به نقل از ابن‌عباس-: میان علی(ع) و عثمان، گفتگویی در گرفت. عثمان گفت: من چه کنم که قریش[۳۵]، شما (بنی‌هاشم) را دوست ندارند. شما در جنگ بدر از آنها هفتاد تن را کشتید؛ هفتاد نفری که سیمایشان چون گوشواره‌های زرین بود و بینی‌شان پیش از لب‌هایشان آب می‌نوشید[۳۶][۳۷].
  2. حسادت‌ الأمالی‌، مفید- به نقل از ابو هیثم بن تَیهان، پیش از جنگ جمل-: ای امیرمؤمنان! حسادت قریش بر تو، دو گونه است: نیکان آنها به سبب همچشمی در فضیلت و یا بلندی مرتبت، حسادت ورزیدند و بدکاران آنها بدخواهانه بر تو حسد بردند. خداوند نیز بدین سبب، اعمالشان را هیچ انگاشت و بارشان را سنگین ساخت.

راضی نشدند که با تو برابر شوند؛ بلکه خواستند از تو پیشی گیرند. پس، هدف، از آنها دور ماند و به پایان راه نرسیدند. تو سزاوارترینِ قریش به حاکمیت بر قریش هستی؛ [چرا که‌] پیامبرشان را در زندگی، یاری کردی و پس از مرگ، حقوقش را از سوی او ادا نمودی. به خدا سوگند، ستم و سرکشی‌شان، جز به خودشان باز نمی‌گردد. و ما یاران و یاوران تو هستیم. پس، هر فرمانی داری، بفرما[۳۸].

پرسش‌های وابسته

منابع

پانویس

 با کلیک بر فلش ↑ به محل متن مرتبط با این پانویس منتقل می‌شوید:  

  1. محدثی، جواد، فرهنگ غدیر، ص۳۱۰.
  2. از جمله ر. ک: دانشنامۀ امام على، ج ۸ ص ۴۰۵، شرح ابن ابى الحدید، ج ۲ ص ۲۱ تا ۶۰ و ج۶ ص ۵ تا ۴۵، بحار الانوار، ج ۲۸، اختصاص، ص ۱۸۵
  3. بحار الانوار، ج ۲۸ ص ۸۵. در آنجا اشاره شده که ابو بکر و عمر و ابو عبیده در کعبه گرد آمده و میثاقى میان خود نوشتند که پس از درگذشت پیامبر، خلافت را از خاندان او بگیرند
  4. محدثی، جواد، فرهنگ غدیر، ص۳۱۰.
  5. به بحث عاشورا و سقیفه در کتاب فرهنگ عاشورا از نویسنده مراجعه کنید
  6. از سقیفه تا نینوا. ص ۹ به نقل از اربلى در کشف الغمّه
  7. لغت‌نامه، دهخدا
  8. مجادله، آیۀ ۷
  9. «آیا پنداشتند که ما اسرار و رمزگویى و نجواى آنان را نمى‌شنویم؟» زخرف، آیه ۸۰
  10. امالى، مفید، ص ۱۱۳
  11. محدثی، جواد، فرهنگ غدیر، ص۳۱۰.
  12. محدثی، جواد، فرهنگ غدیر، ص۳۱۰.
  13. خبر رحلت پیامبر خدا به سرعتْ گسترش می‌یابد. جان‌ها فشرده و قلب‌ها آکنده از غم می‌شود. براساس آنچه گذشت، تنها کسی که خبر را قاطعانه تکذیب می‌کند و تلاش دارد با تهدید، از گسترش آن جلوگیری نماید، عمر بن خطاب است. عباس، عموی پیامبر(ص)، با عمر سخن می‌گوید؛ اما او قانع نمی‌شود. مغیرة بن شعبه با دیدن چهره پیامبر(ص) سوگند یاد می‌کند که پیامبر خدا در گذشته است؛ ولی عمر، او را دروغگو می‌خوانَد و به فتنه‌انگیزی متهم می‌سازد. ابو بکر در سُنح (در بیرون مدینه) به سر می‌بَرد که به او خبر می‌دهند پیامبر خدا از دنیا رفته است. او به مدینه می‌آید و عمر را می‌بیند که برای مردم، سخن می‌گوید و آنها را تهدید می‌کند که مبادا کسی مرگ پیامبر(ص) را باور کند و خبر آن را بگستراند. عمر با دیدن ابو بکر می‌نشیند. ابو بکر به سوی جنازه می‌رود و پوشش از چهره پیامبر(ص) بر می‌گیرد. خطبه‌ای کوتاه می‌خواند و آیه: «و محمد، جز پیامبری نیست که پیش از او هم پیامبرانی بوده‌اند. آیا اگر او بمیرد یا کشته شود، [از دین او] باز می‌گردید؟» (آل عمران، آیه ۱۴۴) را تلاوت می‌کند. عمر، آرام می‌شود، مرگ پیامبر(ص) را باور می‌کند و پس از شنیدن آیه می‌گوید: به وفاتش یقین کردم. گویی این آیه را نشنیده بودم! به راستی عمر نمی‌دانست که پیامبر(ص) در گذشته است؟!
  14. آل عمران، آیه ۱۴۴.
  15. الطبقات الکبری، ج ۲، ص ۲۶۷.
  16. صحیح البخاری، ج ۶، ص ۲۵۰۵، ح ۶۴۴۲.
  17. تاریخ الیعقوبی، ج ۲، ص ۱۲۴.
  18. منظور، آن دسته از قریش هستند که در فتح مکه هنوز مسلمان نشده بودند و پیامبر(ص) فرمان داد که‌کسی آنان را به اسارت نگیرد تا بلکه مسلمان شوند.
  19. عنکبوت: آیات ۱- ۴.
  20. الإرشاد، ج ۱، ص ۱۸۹.
  21. أنساب الأشراف، ج ۲، ص ۲۶۸.
  22. تاریخ الطبری، ج ۳، ص ۲۰۲.
  23. الردة، ص ۴۶.
  24. «الإمام علی(ع)- فی خُطبَةٍ تَشتَمِلُ عَلَی الشکوی‌ مِن أمرِ الخِلافَةِ-: أما وَاللهِ لَقَد تَقَمصَها فُلانٌ وإنهُ لَیعلَمُ أن مَحَلی مِنها مَحَل القُطبِ مِنَ الرحا، ینحَدِرُ عَنی السیلُ ولا یرقی‌ إلَی الطیرُ، فَسَدَلتُ دونَها ثَوباً، وطَوَیتُ عَنها کشحاً، وطَفِقتُ أرتَئی بَینَ أن أصولَ بِیدٍ جَذاءَ، أو أصبِرَ عَلی‌ طَخیةٍ عَمیاءَ، یهرَمُ فیهَا الکبیرُ، وَیشیبُ فیهَا الصغِیرُ، ویکدَحُ فیها مُؤمِنٌ حتی‌ یلقی‌ رَبهُ! فَرَأَیتُ أن الصبرَ عَلی‌ هاتا أحجی‌، فَصَبَرتُ وفِی العَینِ قَذی، وفِی الحَلقِ شَجاً، أری‌ تُراثی نَهباً» (نهج البلاغة، خطبه ۳).
  25. کتاب سلیم بن قیس، ج ۲، ص ۵۸۰، ح ۴.
  26. تاریخ الیعقوبی، ج ۲، ص ۱۲۶.
  27. أنساب الأشراف، ج ۲، ص ۲۷۱.
  28. الکامل فی التاریخ، ج ۲، ص ۱۴.
  29. صحیح البخاری، ج ۴، ص ۱۵۴۹، ح ۳۹۹۸.
  30. «الإمام علی(ع)- مِن خُطبَتِهِ قَبلَ حَربِ الجَمَلِ-: إن النبِی(ص) حینَ قُبِضَ کنا نَحنُ أهلَ بَیتِهِ، وعُصبَتَهُ، ووَرَثَتَهُ، وأولِیاءَهُ، وأحَق خَلقِ اللهِ بِهِ، لا نُنازَعُ فی ذلِک... فَانتَزَعوا سُلطانَ نَبِینا مِنا، ووَلوهُ غَیرَنا، وَایمُ اللهِ فَلَولا مَخافَةُ الفُرقَة بَینَ المُسلِمینَ أن یعودوا إلَی الکفرِ لَکنا غَیرنا ذلِک مَا استَطَعنا!» (الجمل، ص ۴۳۷).
  31. «الإمام الباقر(ع): إن الناسَ لَما صَنَعوا ما صَنَعوا إذ بایعوا أبا بَکرٍ، لم یمنَع أمیرَ المُؤمِنینَ(ع) مِن أن یدعُوَ إلی‌ نَفسِهِ إلانَظَراً لِلناسِ، وتَخَوفاً عَلَیهِم أن یرتَدوا عَنِ الإِسلامِ؛ فَیعبُدُوا الأَوثانَ، ولا یشهَدوا أن لا إلهَ إلااللهُ، وأن مُحَمداً رَسولُ اللهِ(ص)... وبایعَ مُکرَهاً؛ حَیثُ لَم یجِد أعواناً» (الکافی، ج ۸، ص ۲۹۵، ح ۴۵۴).
  32. «الإمام علی(ع)- مِن خُطبَتِهِ قَبلَ حَربِ الجَمَلِ-: إن النبِی(ص) حینَ قُبِضَ کنا نَحنُ أهلَ بَیتِهِ، وعُصبَتَهُ، ووَرَثَتَهُ، وأولِیاءَهُ، وأحَق خَلقِ اللهِ بِهِ، لا نُنازَعُ فی ذلِک... فَانتَزَعوا سُلطانَ نَبِینا مِنا، ووَلوهُ غَیرَنا، وَایمُ اللهِ فَلَولا مَخافَةُ الفُرقَة بَینَ المُسلِمینَ أن یعودوا إلَی الکفرِ لَکنا غَیرنا ذلِک مَا استَطَعنا!» (الجمل، ص ۴۳۷).
  33. الکافی، ج ۸، ص ۱۸۹، ح ۲۱۶.
  34. «الإمام الصادق(ع): وَاللهِ ما بایعَ عَلِی(ع) حَتی‌ رَأَی الدخانَ قَد دَخَلَ عَلَیهِ بَیتَهُ» (الشافی، ج ۳، ص ۲۴۱).
  35. هرجا سخن از «قریش» در برابر علی(ع) باشد، مقصود، «قریش سیاسی» یا همان قُریشیانِ غیر بنی‌هاشم‌اند. (م)
  36. کنایه از تکبر و بزرگ‌منشی آنهاست، همچون «باد در دماغ داشتن» در فارسی. (م)
  37. نثر الدر، ج ۲، ص ۶۸.
  38. الأمالی، مفید، ص ۱۵۵، ح ۶.
  39. تاریخ الیعقوبی، ج ۲، ص ۱۵۸.
  40. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین، ص ۱۷۲-۱۸۵.